دو وجهه ای بودن وجود خداوند !؟!

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
دو وجهه ای بودن وجود خداوند !؟!

به نام خداوند بخشایشگر و مهربان

سلام و دورد بر شما .

یک سوال . البته امکانش زیاده که به این سوال در بحث هایی در تایپیک های این سایت پاسخ داده شده باشد . و اگر اینطور است مرا ببخشید .

میخواستم بدونم که آیا اول از همه این تحلیل من صحیح هست و اگر تحلیل دقیق تری هست لطفا مرا راهنمایی کنید .

خب اگر دید کلی به تمامی وضعیت این جهان و موجودات و همه چیز در کل بیندازیم میبینم که از دو وجهه خوب و بد ساخته شدن یعنی هم خوب رو دارن و هم بد .
حتی خود انسان هم داره چنین چیزی رو .

یعنی مثلا برای هر کاری ما دو قسمت داریم ، خوب و بد ، پول درآوردن ، آمیزش جنسی ، خندیدن که مربوط به انسان میشه و همچنین تمامی چیزای دیگه که مربوط به بشر یا غیر بشر میشه ، چنین قانونی وجود داره .

خب اگر چنین باشد ، برای مثال انسان در وجود ذاتیش هم بد داشته باشه و هم خوب . چطور خداوند که مطلق هست و کاملا خوب ، می تونه جنبه بد رو هم در انسان ها و موجوداتش قرار بده ؟

پاسخ من اینه : چون خوب از بد بالاتره . یعنی یه جوری خوب تکامل یک چیز هست و بد اونو ناقص می کنه و بر عکس اونه ، پس یعنی اگر ما کامل رو داشته باشیم می تونیم کاری بکنیم که ناقصش هم بیاد . یعنی اگر خوب باشیم می تونیم بد رو خلق کنیم تا مکمل هم بشن .
چون تا زمانی که بدی نباشه ، خوبی معنا نمیگیره .

حال سوالم اینجاست »»» که چطور خداوند که کاملا خوبه و منشا همه چیز هست . بدی رو هم ساخته تا خوبی معنا بگیره ؟ یعنی یک چیزی ضد خدا وجود داره ؟
یک قسمت بد ؟ یا هر چیزی که برعکس اون باشه .
یا اینکه خود خدا منشا و آغاز و پایان همه ی خوبی ها و بدی ها باشه . خب با اطلاعاتی که من دارم اگر اینطور بشه خدا جنبه دو وجهه ای به خودش میگیره .
و بعدش این سوال پیش میاد که آیا واقعا ذات خداوند دو وجهه ای هست که در تمامی مخلوقاتش و کار ها که ما ازآن با خبریم یا آنرا انجام میدیم به نوع خودشون ، هم بدی و هم خوبی قرار داده و دو وجهه ایشون کرده ؟

توجه : منظور از دو وجهه : خوب و بد

کارشناس بحث : محراب

با عرض سلام و وقت بخیر
سوال حضرتعالی بسیار شبیه به شبهه ثنویت است که تقریر اجمالی آن به این قرار است:

مسأله دوگانگى هستى‏

اساس شبهه «ثنويّه» و طرفداران آنها اين است كه چون هستيها در ذات خود دو گونه‏ اند: هستيهاى خوب و هستيهاى بد، ناچار بايد از دو گونه مبدأ صدور يافته باشند تا هر يك از بديها و خوبيها به آفريننده‏اى جداگانه تعلّق داشته باشد. در واقع ثنويّه خواسته ‏اند خدا را از بدى تبرئه كنند، او را به‏ شريك داشتن متهم كرده‏ اند. در نظر ثنويّه، كه جهان را به دو قسمت نيك و بد تقسيم كرده‏اند و وجود بديها را زائد بلكه زيانبار مى‏دانند و قهراً آنها را نه از خدا بلكه از قدرتى در مقابل خدا مى‏دانند، خداوند همچون آدم با حسن نيّت ولى زبون و ناتوانى است كه از وضع موجود رنج مى‏برد و به آن رضايت نمى‏دهد ولى در برابر رقيب شرير و بدخواهى قرار دارد كه برخلاف ميل او فسادها و تباهيها ايجاد مى‏كند.

«ثنويّه» نتوانسته‏اند اعتقاد به قدرت نامتناهى و اراده مسلّط خدا و قضا و قدر بى‏رقيب او را توأم با اعتقاد به حكيم بودن و عادل بودن و خير بودن خدا حفظ كنند.

و جواب این شبهه به این قرار است که :


اسلام در عين اينكه خدا را مبدأ هر وجود و داراى رحمت پايان ناپذير و حكمت بالغه مى‏داند، به اراده توانا و قدرت مقاومت ناپذير او نيز خدشه وارد نمى‏كند، همه چيز را مستند به او مى‏كند.

از نظر اسلام، مسأله شرور به شكل ديگرى حل مى‏گردد و آن اين است كه مى‏گويد با اينكه در يك حساب، امور جهان به دو دسته نيكيها و بديها تقسيم مى‏گردد ولى در يك حساب ديگر، هيچگونه بدى در نظام آفرينش وجود ندارد، آنچه هست خير است و نظام موجود نظام احسن است، و زيباتر از آنچه هست امكان ندارد.

اينگونه پاسخگويى به مسأله «شرور» از لحاظ عقلى، متّكى به فلسفه خاصّى است كه در آن، مسائل وجود و عدم بطور عميقى مورد دقت قرار مى‏گيرد. پاسخى كه اين فلسفه به «ثنويّه» مى‏دهد اين است كه «شرور» موجودهاى واقعى و اصيلى نيستند تا به آفريننده و مبدأى نيازمند باشند. اين مطلب را به دو بيان مى‏توان تقرير كرد:

عدمى بودن شر، نسبى بودن شر.

با توضيح اين دو مطلب، شبهه دوگانگى هستى بكلى رفع مى‏شود.

ا) شر، عدمى است‏

يك تحليل ساده نشان مى‏دهد كه ماهيّت «شرور»، عدم است، يعنى بديها همه از نوع نيستى و عدمند. اين مطلب، سابقه زيادى دارد. ريشه اين فكر از يونان قديم است. در كتب فلسفه، اين فكر را به يونانيان قديم و خصوصاً افلاطون نسبت مى‏دهند، ولى متأخّران آن را بيشتر و بهتر تجزيه و تحليل كرده‏اند؛ مقصود كسانى كه مى‏گويند «شر عدمى است» اين نيست كه آنچه به نام «شر» شناخته مى‏شود وجود ندارد، تا گفته شود اين خلاف ضرورت است، بالحسّ و العيان مى‏بينيم كه كورى و كرى و بيمارى و ظلم و ستم و جهل و ناتوانى و مرگ و زلزله و غيره وجود دارد، نه مى‏توان منكر وجود اينها شد و نه منكر شر بودنشان؛

سخن در اين است كه همه اينها از نوع «عدميّات» و «فقدانات» مى‏باشند و وجود اينها از نوع وجود «كمبودها» و «خلأها» است و از اين جهت شر هستند كه خود، نابودى و نيستى و يا كمبودى و خلأ هستند، و يا منشأ نابودى و نيستى و كمبودى و خلأند؛

اين تحليل اگر مورد قبول واقع شود، قدم اول و مرحله اول است؛ اثرش اين است كه اين فكر را از مغز ما خارج مى‏كند كه شرور را كى آفريده است؟ چرا بعضى وجودات خيرند و بعضى شر؟ روشن مى‏كند كه آنچه شر است از نوع هستى نيست بلكه از نوع خلأ و نيستى است، و زمينه فكر ثنويّت را كه مدّعى است هستى، دو شاخه‏اى و بلكه دو ريشه‏اى است از ميان مى‏برد.

وقتى از «نابينايى» سخن مى‏گوييم نبايد چنين انگاريم كه «نابينايى» شى‏ء خاص و واقعيّت ملموسى است كه در چشم نابينا وجود دارد. نه، «نابينايى» همان فقدان و نداشتن «بينايى» است و خود، واقعيّت مخصوصى ندارد.

خوبى و بدى نيز همچون هستى و نيستى است، بلكه اساساً خوبى عين هستى، و بدى عين نيستى است. هر جا كه سخن از بدى مى‏رود حتما پاى يك نيستى و فقدان در كار است. «بدى» يا خودش از نوع نيستى است و يا هستيى است كه مستلزم نوعى نيستى است، يعنى موجودى است كه خودش از آن جهت كه خودش است خوب است و از آن جهت بد است كه مستلزم يك نيستى است، و تنها از آن جهت كه مستلزم نيستى است بد است نه از جهت ديگر. ما، نادانى، فقر و… را بد مى‏دانيم. اينها ذاتا نيستى و عدمند. گزندگان، درندگان، ميكروبها و آفتها را بد مى‏دانيم. اينها ذاتاً نيستى نيستند، بلكه هستيهايى هستند كه مستلزم نيستى و عدمند.

«نادانى» فقدان و نبودن علم است. علم، يك واقعيّت و كمال حقيقى است، ولى جهل و نادانى، واقعيّت نيست. وقتى مى‏گوييم: «نادان، فاقد علم است» چنين معنى نمى‏دهد كه وى صفت خاصى به نام «فقدان علم» دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند. دانشمندان قبل از اينكه دانش بياموزند، جاهلند؛ زمانى كه تحصيل علم مى‏كنند چيزى از دست نمى‏دهند، بلكه منحصراً چيزى بدست مى‏آورند. اگر نادانى، يك واقعيّت حقيقى بود، تحصيل علم چون همراه با از دست دادن نادانى است صرفاً تبديل يك صفت به صفت ديگر مى‏بود، درست مانند آنكه جسمى، شكل و كيفيّتى را از دست مى‏دهد و شكل و كيفيّت ديگرى پيدا مى‏كند.

«فقر» نيز بى‏چيزى و نادارى است نه دارايى و موجودى. آنكه فقير است چيزى‏ را به نام ثروت فاقد است نه آنكه او هم به نوبه خود چيزى دارد و آن فقر است و فقير هم مانند غنى از يك نوع دارايى بهره‏مند است، چيزى كه هست غنى داراى ثروت است و فقير داراى فقر.

اما گزندگان، درندگان، ميكروبها، سيلها، زلزله‏ها و آفتها از آن جهت بد هستند كه موجب مرگ يا از دست دادن عضوى يا نيرويى مى‏شوند يا مانع و سدّ رسيدن استعدادها به كمال مى‏گردند. اگر گزندگان، موجب مرگ و بيمارى نمى‏شدند بد نبودند؛ اگر آفتهاى نباتى موجب نابودى درختان يا ميوه آنها نمى‏شدند بد نبودند؛ اگر سيلها و زلزله‏ها تلفات جانى و مالى ببار نمى‏آوردند بد نبودند. بدى در همان تلفات و از دست رفتن‏ها است. اگر درنده را بد مى‏ناميم نه به آن جهت است كه ماهيت خاص آن، ماهيت بدى است بلكه از آن جهت است كه موجب مرگ و سلب حيات از ديگرى است. در حقيقت، آنچه ذاتاً بد است همان فقدان حيات است. اگر درنده وجود داشته باشد و درندگى نكند، يعنى موجب فقدان حيات كسى نشود، بد نيست، و اگر وجود داشته باشد و فقدان حيات تحقق يابد بد است.

از نظر رابطه علّت و معلولى، غالبا همان فقدانات واقعى، يعنى فقر و جهل، سبب امورى مانند ميكروب و سيل و زلزله و جنگ و غيره مى‏شوند كه از نوع بديهاى قسم دوم مى‏باشند، يعنى موجوداتى هستند كه از آن جهت بدند كه منشأ فقدانات و نيستيها مى‏شوند.

ما در مبارزه با اين نوع از بديها بايد اول با بديهاى نوع اول مبارزه كنيم و خلأهايى از قبيل جهل و عجز و فقر را پر كنيم تا بديهاى نوع دوم راه پيدا نكند.

در مورد كارهاى اخلاقى و صفات زشت نيز جريان از همين قرار است. ظلم، بد است زيرا «حق» مظلوم را پايمال مى‏كند. حق، چيزى است كه يك موجود استحقاق آن را دارد و بايد آن را دريافت كند. مثلًا علم براى انسان يك كمال است كه استعداد انسانى، آن را مى‏طلبد و به سوى آن رهسپار است و به همين دليل استحقاق آن را دارد. اگر حق آموزش را از كسى سلب كنند و به او اجازه تعليم ندهند ظلم است و بد است، زيرا مانع كمال و موجب فقدان شده است.

اكنون كه دانسته شد بديها همه از نوع نيستى هستند، پاسخ «ثنويّه» روشن مى‏گردد. شبهه ثنويّه اين بود كه چون در جهان دو نوع موجود هست، ناچار دو نوع مبدأ و خالق براى جهان وجود دارد.

پاسخ اين است كه در جهان يك نوع موجود بيش نيست و آن خوبيها است؛ بديها همه از نوع نيستى است و نيستى مخلوق نيست. نيستى از «خلق نكردن» است نه از «خلق كردن». نمى‏توان گفت جهان دو خالق دارد، يكى خالق هستيها و ديگر خالق نيستيها. مثل هستى و نيستى مثل آفتاب و سايه است. وقتى شاخصى را در آفتاب نصب مى‏كنيم قسمتى را كه به سبب شاخص تاريك مانده و از نور آفتاب روشن نشده است «سايه» مى‏ناميم. سايه چيست؟ «سايه» ظلمت است، و ظلمت چيزى جز نبودن نور نيست. وقتى مى‏گوييم نور از كانون جهان افروز خورشيد تشعشع يافته است نبايد پرسيد كه سايه از كجا تشعشع كرده و كانون ظلمت چيست؟ سايه و ظلمت از چيزى تشعشع نكرده و از خود، مبدأ و كانون مستقلّى ندارد.

اين است معنى سخن حكما كه مى‏گويند: «شرور» مجعول بالذات نيستند، مجعول بالتبع و بالعرض‏اند.


ب ) شر، نسبى است‏

صفاتى كه اشياء به آنها موصوف مى‏گردند بر دو قسم است: حقيقى و نسبى.

وقتى يك صفت براى چيزى در هر حال و با قطع نظر از هر چيز ديگر ثابت باشد آن را صفت «حقيقى» مى‏ناميم. صفت حقيقى آن است كه براى امكان اتصاف يك ذات به آن صفت، فرض خود آن ذات و آن صفت كافى است. اما يك صفت نسبى آن است كه فرض موصوف و فرض صفت، بدون فرض يك امر سوم كه طرف نسبت و مقايسه قرار گيرد، براى امكان اتصاف موصوف به آن صفت كافى نيست. عليهذا هرگاه صدق يك صفت بر چيزى منوط به در نظر گرفتن امر ثالث و مقايسه اين با آن باشد، در اين صورت، صفت را «نسبى» مى‏ناميم.

مثلًا حيات، يك امر حقيقى است. يك موجود، خودش قطع نظر از اينكه با شى‏ء ديگر مقايسه و سنجيده شود يا زنده و جاندار است و يا بيجان و مرده. و همچنين سفيدى و سياهى (به فرض اينكه رنگها امور واقعى باشند) صفتهاى حقيقى هستند.

ولى كوچكى يا بزرگى، صفتى نسبى است. وقتى يك جسم را مى‏گوييم كوچك است بايد ببينيم با مقايسه با چه چيز و يا نسبت به چه چيز آن را كوچك مى‏خوانيم. هر چيزى ممكن است هم كوچك باشد و هم بزرگ؛ بستگى دارد به اينكه چه چيز را معيار و مقياس قرار داده باشيم.


مثلًا يك سيب يا گلابى را مى‏گوييم كوچك است، و يك سيب يا گلابى ديگر را مى‏گوييم بزرگ است. در اينجا مقياس و معيار، حجم سيبها و گلابيهاى ديگر است؛ يعنى سيب يا گلابى مورد نظر، نسبت به ساير سيبها يا گلابيها كه مى‏شناسيم داراى حجمى كمتر و يا بيشتر است. يك هندوانه خاص را نيز مى‏گوييم كوچك است. اين نيز به مقياس ساير هندوانه‏ها است.

همين هندوانه‏اى كه ما آن را خيلى كوچك مى‏بينيم و مى‏خوانيم، از آن سيب بزرگ بزرگتر است، اما چون آن را با مقايسه با هندوانه‏ها مى‏سنجيم نه با سيبها، مى‏گوييم كوچك است.

حجم يك مورچه بسيار بزرگ كه از بزرگى آن انگشت حيرت به لب گرفته‏ايد و حجم يك شتر بسيار كوچك را كه از كوچكى آن در شگفتيد در نظر بگيريد، مى‏بينيد شتر بسيار كوچك ميليونها برابر مورچه بسيار بزرگ است. چطور است كه «بسيار كوچك» از «بسيار بزرگ» بزرگتر است؟ آيا اين تناقض است؟ خير، تناقض نيست.

آن بسيار كوچك، بسيار كوچك شترهاست و با مقياس و قالبى كه ذهن به حسب سابقه از شتر ساخته است بسيار كوچك است؛ و آن بسيار بزرگ، بسيار بزرگ مورچه‏هاست و با مقياس و قالبى كه ذهن به حسب سابقه از مورچه ساخته است بسيار بزرگ است.

اين است معنى اينكه مى‏گوييم: «بزرگى و كوچكى، دو مفهوم نسبى‏اند» .

در اينجا لازم است براى رفع اشتباه، يك نكته را يادآورى كنم و آن اين كه همچنانكه ملاحظه شد، مقصود از جمله «شر نسبى است» نسبيّت در مقابل حقيقى بودن است، «نسبى است» يعنى مقايسه‏اى است. نسبى بودن گاهى در مقابل مطلق بودن به كار مى‏رود؛ در اين صورت به معنى اين است كه واقعيّت شيئى وابسته به يك سلسله شرايط است؛ و معنى مطلق بودن، رها بودن از يك سلسله شرايط است. اگر نسبيّت را به اين معنى بگيريم، همه امور مادى و طبيعى از آن نظر كه وابسته به يك سلسله شرايط محدود زمانى و مكانى مى‏باشند و تنها در آن شرايط و وابسته به آن شرايط، واقعيّت خاص خود را دارند نسبى مى‏باشند.

شرورى كه خود عدمى هستند مانند جهل و عجز و فقر، صفاتى حقيقى (غير نسبى) ولى عدمى هستند؛ اما شرورى كه وجودى هستند و از آن جهت بدند كه منشأ امور عدمى هستند، مانند سيل و زلزله و گزنده و درنده و ميكروب بيمارى، بدون شك بدى اينها نسبى است. از اينگونه امور، آنچه بد است، نسبت به شى‏ء يا اشياء معيّنى بد است. زهر مار، براى مار بد نيست، براى انسان و ساير موجوداتى كه از آن آسيب مى‏بينند بد است. گرگ براى گوسفند بد است ولى براى خودش و براى گياه بد نيست، همچنانكه گوسفند هم نسبت به گياهى كه آن را مى‏خورد و نابود مى‏كند بد است ولى نسبت به خودش يا انسان يا گرگ بد نيست.

مولوى مى‏گويد:

زهر مار، آن مار را باشد حيات ***** ليك آن، مر آدمى را شد ممات‏

پس بد مطلق نباشد در جهان ***** بد به نسبت باشد اين را هم بدان

و از طرف ديگر وجود حقيقى هر چيز كه به آن خلق و ايجاد تعلّق مى‏گيرد و وجود واقعى است، وجود آن چيز براى خود است نه وجود آن براى اشياء ديگر. وجود هر چيز براى شى‏ء يا اشياء ديگر، وجود اعتبارى و غير حقيقى است و جعل و خلق و ايجاد به آن تعلّق نمى‏گيرد.

اشياء از آن نظر كه خودشان براى خودشان وجود دارند حقيقى هستند و از اين نظر بد نيستند. هر چيزى خودش براى خودش خوب است، اگر بد است براى چيز ديگر است. آيا مى‏توان گفت عقرب خودش براى خودش بد است؟ گرگ خود براى خود بد است؟ نه، شك نيست كه وجود عقرب و گرگ براى خود آنها خوب است، آنها از براى خود همانطور هستند كه ما براى خود هستيم. پس بد بودن يك شى‏ء در هستى فى نفسه آن نيست، در وجود بالاضافه آن است. از طرف ديگر شكّى نيست كه آنچه حقيقى و واقعى است وجود فى نفسه هر چيز است، وجودات بالاضافه، امورى نسبى و اعتبارى‏اند، و چون نسبى و اعتبارى‏اند واقعى نيستند، يعنى واقعا در نظام وجود قرار نگرفته‏اند و هستى واقعى ندارند تا از اين جهت بحث شود كه چرا اين وجود يعنى وجود نسبى به آنها داده شده است. به عبارت ديگر هر چيز دو بار موجود نشده و دو وجود به او داده نشده است، يكى وجود فى نفسه، و يكى وجود بالاضافه.

به هر حال اسناد امور اعتبارى به علّت، مجازى و بالعرض است. از اين جهت حكما گفته‏اند شرور، بالذات مورد تعلّق آفرينش قرار نمى‏گيرند؛ بالذّات معلول و مجعول نيستند. مخلوق بودن و معلول بودن آنها بالعرض است؛ همچنانكه قبلًا گفتيم درست مثل اين است كه مى‏گوييم: «خورشيد، سبب ايجاد سايه است». البته اگر خورشيد نباشد، سايه هم نيست، ولى سبب شدن خورشيد از براى سايه يا سبب شدن آن براى نور متفاوت است. خورشيد نور را واقعاً و حقيقتاً افاضه مى‏كند ولى سايه را حقيقتاً ايجاد نمى‏كند. سايه چيزى نيست كه ايجاد شود. سايه از محدوديّت نور پيدا شده است، بلكه عين محدوديّت نور است. در مورد شرور، اعمّ از شرور نوع اول و شرور نوع دوم نيز مطلب از همين قرار است. شرور، امورى اعتبارى و عدمى هستند.

كورى در انسان كور، يك واقعيّت مستقلّى نيست تا گفته شود كه آدم كور را يك مبدأ آفريده است و كورى او را يك مبدأ ديگر. كورى نيستى است و هر شرّى نيستى است.

نيستى، مبدأى و آفريننده‏اى ندارد.

با تشکر :Gol:




به نام خداوند بخشایشگر و مهربان

سلام بر شما

جواب بسیار خوب و کاملی دادید اما بعضی جاها برای درک و فهم مطلب برام مشکل ایجاد کرد . حال عیب ندارد . درکل جوابتون رو فهمیدم .

خب شما به این اشاره کردید ، بدی به دو بخش هست یکی اینکه از نیستی یک چیزی بدی معنا میگیرد و یکی هم بوجود آورنده نقص و نیستی که بد حساب میشه .
خب
شما میگویید سایه . سایه درسته که از نیستی نور معلوم میشه اما مهم اینه که باز ما اونو میبینیم ... یعنی درک ولمس میشه . نیستی کامل ، زمانی معنا پیدا می کنه که از نظر من اون چیز درک و مفهومی برای ما نداشته باشه یعنی ما نتونیم درک کنیم . مثلا نبودن رنگ هایی جز اینایی که ما میبینیم و رنگ هایی که درآزمایشگاه و تجزیات بوجود میان . ممکنه که غیر از اینا رنگ های دیگری وجود داشته باشن اما انسان قدرت تشخیصش رو اصلا دارا نیست ...در اون زمانه که برای ما نیست معنی پیدا می کنه .

سایه از نیستی نور بوجود میاد اما مهم اینه که بوجود اومده . این عمل انجام شده و ما می بینیمش ... وقدرت درک سایه رو داریم .

حال اینکه گفتین بدی .
نفس اماره . نفس اماره چیست ؟ یکی از نفس های بد ماست ، ذاتا بده . بد خلق شده . بعدش منظور من شریک قائل شدن برای خدا نبوده یا یه رقیب برای خدا .
بلکه این رو گفتم
اگر یه نفر ، یه وجود (خدا) کاملا خوب مطلق باشه ، قادر به خلق ناقصش هم هست . پس یعنی چیز بد رو هم می تونه خلق کنه . چون بد همانطور که گفتین از نبود خوبی میاد .

اما اینجا بازم یه مشکل هست . شیطان . یه جا شنیده بودم که یه نفر گفت در یک اتاق تاریک ، آیا واقعا تاریکی وجود داره ؟ جوابش این بود که نه وجود نداره بلکه از نیستی نور معنا میگیره .
مثل شیطان آیا شیطان بد وجود داره ؟ نه وجود نداره ، بلکه از نیستی خوبی این نماد شکل میگیره .

حال چطور میتونیم بگیم با اینکه نبودن نور رو درک می کنیم و می فهمیم ، تاریکی رو درک می کنیم و می فهمیم . باز بگیم وجود نداره و از نیستی نور هست ؟ این غلطه . یا همان شیطان .

پس میشه گفت . بدی وجود داره . خوبی نقص میشه ، بدی بوجود میاد . انسان . چطور از زمان بدو تولد تشخیص نمی تونه بده چه کاری خوبه و چه کاری بد ...اما هم بد رو انجام میده و هم خوب بدون اینکه متوجه بشه ؟ خب نفس اماره داره . یعنی یه عضو بد داره . در خودش .

من از یک استاد دانشگاه درس فلسفه شنیده بودم که گفتیه انسان میتونه از صد تا شیطان هم به تنهایی (بدون کمک خود شیطان و شیاطین) بدتر بشه . یعنی خود انسان نقص رو داره .
چون اگر نداشتش میشد یه موجود کامل .

میخوام بگم که چرا خدا میاد نقص رو در وجود ما میذاره . در وجود همه هم گذاشته شاید قابل درک نیست برای ما . چون ما که انسانیم و از همه ی موجودات دیگری که آفریده برتر هستیم . خب حتما موجودات دیگه از این ویژگی دارند . چون ویژگی خوبی نیست . نقص . در همه هست . یک بخشی از روح (نفس اماره) که نیستی خوبی رو ثابت می کنه . حال این جا هم یه سوال هست با اینکه ما این نقص رو داریم ، ولی گفته شده خدا از روح خودش در ما دمیده ؟ یعنی ما از سلول های خدا ساخته شدیم . نه اینکه بگم سلول معنی مادی پیدا کنه ! منظورم از نظر معنوی هست و استعاره استفاده کردم . یعنی ما از وجود خدا و خاک ساخته شدیم . تازمانی که این جسم بر ماست ، ما نقص داریم امابازم با این مخالفم . خدا منحرف نمیشه چون بر بدی تسلط داره . خوبی مطلق .... بدی می خواد چیکار ؟ و چون عادل هست نقص هارو رو هوا و کیلو کیلو در دنیا نمی ذاره .

خب روح ما هم تازمانی که در بهشت بود ، گول شیطان رو خورد یعنی نفس اماره در روح ما هست . ما نمی تونیم ازش فرار کنیم . با ما هست چون اگر نباسه ما میشیم خوبی مطلق ، میشیم خدا ... بی نقص . چون تمامی ویژگی های برتر الهی رو داریم ، اما اگر این رو هم از ما بردارن میشیم یکی مثل خدا . شاید این استدلالم غلط باشه . هرگونه اشتباهی که می کنم به من درستش رو بگویید . که فکر ما الکی گمراه نشود .

ببینید من با اینکه بگن بدی وجود عدمی داره ...موافق نیستم ...البته نه کاملا ! ....در بعضی جهات . حالا شاید بعضیا بیان بگن مثلا من چه کسی هستم که بخوام بگم موافقم یا موافق نیستم ازالان جوابشونو بدم . من فقط نظر خودم رو گفتم . همین .

مثلا در همین جهت مخالفم که ، بدی ای که ما میگیم از نیستی یک چیزی معلوم میشه در واقع به صورت مجازی اونو داریم می بینیم یا هر اصطلاح دیگه ای که صدق کنه .
اگر بگیم در این صورت اونبدی وجود نداره .
نمیشه ! چون بدی رو میشه دید ....حداقل از نظر مادی این جهان بدی دیده میشه و از نظرمعنوی جهانی که به ماوعدهاشرو داده اند ، باز هم دیده میشه . حس میشه . پس نمیشه گفت که بدی نیست .
الآن مثلا میگوییم عاملان بدی . مثل زلزله و ... خب زلزله اصلا قصد و غرض بدی نداره ! ازیک سری واکنش های مربوط به زمین و محیط زیست هست که صورت میگیره . خدای نکرده زمین که با ما دشمنی نداره ! چون باعث تلفات میشه برای ما بد جلوه داده میشه دقیقا حرفی که شما زدی .

اما من اینارو منظورم نیست ....من ذات بد رو میگم . مثل نفس اماره . نقصی که در انسان و بقیه موجودات باید باشه که مارو نیازمند و محدود بکنه و مطلق نسازه . و به این صورت هر کاری که مااون رو در دنیای خودمون برای خودمون در نظر بگیریم از ساده ساده اش تا سخت و پیچیده اش برای ما دو وجهه ای میشه . یعنی ناقصش هم خودبه خودبوجود میاد .

با این نظر هم کاملا مخالفم که میگن چون همه چیز دو وجهه ای هست حتمابرای بدی یه خالق هست و برای خوبی یه خالق دیگه . در صورتی که از نظر من کاملا غلطه .
خالق مطلق حکیم و مطلق هست . خوب مطلق . اما چون مطلق هست و حکیم و عالم هست و هر توانایی ای دارد . میتواند نقص هر چیزیرو بسازد . برای هر خوبی ای یک نقص بسازه و اون نقص بدی معنا پیدا کنه .

نفس اماره نیستی خوبی نیست ، بلکه وجود داره . پس یعنی خلق شده .

یک چیزی چون ممکنه عنوان این تایپیک غلط انداز باشه .... منظور من از دو وجهه ای بودن خداوند ، این نیست که خداوند یک رقیب یا شریک یا یه چیزی مثل خودش از نوع بدی داشته باشه ....بلکه اینه که ، خداوند چون مطلق هست ، توانایی نقص خوبی هارو داره تا بدی روبوجود بیاره . پس یعنی ذاتش هم این توانایی رو داره که در وجود همه موجوداتش میذاره تا مطلق نشن . هر چند اگر عنوان بحثتبدیل بشه به دو وجهه ای بودن عالم هستی به نظرم بهتره و غلط انداز نمیشه

ممنون از وقتی که می گذارید برای جواب به سوالات ما .

با عرض سلام و تشکر
ما حصل سوال حضرتعالی ( تا جایی که بنده متوجه شدم )این است که بعضی چیزها ذاتا بد هستند مانند نفس اماره و شیطان و چون اینها واقعا وچود دارند پس نمی توان گفت بدی وجود ندارد و عدمی است.
باید توجه داشت که

در جهان‏بينى اسلامى اساساً جهان و موجودات جهان به دو دسته خير و شر منقسم نمى‏گردد؛ در جهان، آفريده‏اى كه نبايست آفريده شده باشد و يا بد آفريده شده باشد وجود ندارد، همه چيز زيبا آفريده شده و همه چيز بجا آفريده شده و همه چيز مخلوق ذات احديّت است.

قلمروى شيطان «تشريع» است نه «تكوين»، يعنى قلمروى شيطان فعاليتهاى تشريعى و تكليفى بشر است.

شيطان فقط در وجود بشر مى‏تواند نفوذ كند نه در غير بشر. قلمروى شيطان در وجود بشر نيز محدود است به نفوذ در انديشه او نه تن و بدن او. نفوذ شيطان در انديشه بشر نيز منحصر است به حدّ وسوسه كردن و خيال يك امر باطلى را در نظر او جلوه دادن. قرآن اين معانى را با تعبيرهاى «تزيين»، «تسويل»، «وسوسه» و امثال اينها بيان مى‏كند؛ و اما اينكه چيزى را در نظام جهان بيافريند و يا اينكه تسلّط تكوينى بر بشر داشته باشد، يعنى به شكل يك قدرت قاهره بتواند بر وجود بشر مسلّط شود و بتواند او را بر كار بد اجبار و الزام نمايد، از حوزه قدرت شيطان خارج است. تسلّط شيطان بر بشر محدود است به اينكه خود بشر بخواهد دست ارادت به او بدهد:

انّه ليس له سلطان على الّذين آمنوا و على ربّهم يتوكّلون انّما سلطانه على الّذين يتولّونه

همانا شيطان بر مردمى كه ايمان دارند و به پروردگار خويش اعتماد و اتّكا مى‏كنند تسلّطى ندارد، تسلّط او منحصر است به اشخاصى كه خودشان ولايت و سرپرستى شيطان را پذيرفته و مى‏پذيرند.

قرآن از زبان شيطان در قيامت نقل مى‏كند كه در جواب كسانى كه به او اعتراض مى‏كنند و او را مسؤول گمراهى خويش مى‏شمارند مى‏گويد:

و ما كان لى عليكم من سلطان الّا ان دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و لوموا انفسكم

من در دنيا قوّه اجبار و الزامى نداشتم. حدود قدرت من فقط «دعوت» بود. من شما را به سوى گناه خواندم و شما هم دعوت مرا پذيرفته و اجابت كرديد، پس مرا ملامت‏ نكنيد، خويشتن را ملامت كنيد كه به دعوت من پاسخ مثبت داديد. ارتباط من با شما صرفاً در حدود «دعوت» و «اجابت» بوده و بس.

فلسفه و حكمت اين اندازه تسلّط شيطان بر بشر، «اختيار» انسان است. مرتبه وجودى انسان ايجاب مى‏كند كه حرّ و آزاد و مختار باشد. موجود مختار همواره بايد بر سر دو راه و ميان دو دعوت قرار گيرد تا كمال و فعليّت خويش را كه منحصراً از راه «اختيار» و «انتخاب» بدست مى‏آيد تحصيل كند.

از جهان دو بانگ مى آيد به ضد **** تا كدامين را تو باشى مستعد

آن يكى بانگش نشور اتقيا **** و آن دگر بانگش نفور اشقيا

در جهان‏بينى اسلامى، هيچ موجودى نقشى در آفرينش به صورت استقلال ندارد. قرآن براى هيچ موجودى استقلال قائل نيست. هر موجودى هر نقشى را دارد بصورت واسطه و مجرا واقع شدن براى مشيّت و اراده بالغه الهيّه است. قرآن براى فرشتگان، نقش واسطه بودن براى انفاذ مشيّت الهى در خلقت قائل است؛ ولى براى شيطان حتى چنين نقشى نيز قائل نيست، تا چه رسد به آنكه او را در خالقيّت مستقل بداند .

جهان‏بينى اسلامى برخلاف جهان‏بينى زردشتى و مانوى و مزدكى يك قطبى است. شيطان از نظر قرآن مصداق: الّذى احسن كلّ شى‏ء خلقه و همچنين مصداق: ربّنا الّذى اعطى كلّ شى‏ء خلقه ثمّ هدى است.

وجود شيطان و شيطنت و اضلال او خود مبنى بر حكمت و مصلحتى است، و به موجب همان حكمت و مصلحت، شيطان شرّ نسبى است نه شرّ حقيقى و واقعى و مطلق.

در مورد نفس اماره هم باید گفت :

ترديدي نيست كه در انسان يك نفس واحد وجود دارد، اما به دليل حالات و شئون و ملكات گوناگون، همان يك نفس به نام‌هاي مختلف ياد مي‌شود. مثلاً گاهي از نفس انساني به نفس اماره ياد مي‌شود، چون نفس وقتي ميل و گرايش به طبيعت بدني پيدا كرد معمولاً امر و دستور دهنده به سوي لذت و شهوات حسي است و قلب كه شأن قدسي دارد به سوي عالم طبيعت كشيده مي‌شود، و هر گاه خواهش طبيعت انسان به سوي لذات دنيوي باشد نفس او حالت (اماره) بودن دارد يعني بسيار امر كننده به سوي بدي‌ها و روح انساني به اعتبار غلبة حيوانيت نفس اماره خوانده مي‌شود چون همواره امر به كارهاي بد مي‌كند.
و هم چنين همان نفس واحد نسبت به بعضي حالات به نام نفس لوامه ياد مي‌شود. يعني بسيار ملامت كننده خود، اين مرتبة از نفس يا اين حالت براي نفس انسان، نصيب عدة خاصي مي‌شود به عبارتي عدة خاصي نفس‌شان چنين حالتي پيدا مي‌كند كه خويش را از كارهاي بد ملامت كند و به سوي عالم قدس فراخواند. علت اين تعبير اين است كه نفس در مقام تلألؤ نور قلب از غيب قرار مي‌گيرد و براي اظهار كمال آن و ادراك وخامت عاقبت و فساد احوال آن، نفس را به جهت لوم و سرزنش بر افعال خود لوامه گويند اين مرتبه مقدمه براي ظهور مرتبه قلب است كه مرتبه و شأن قدسي نفس انسان است.
بعضي از عرفا در اين باره نيز گفته‌اند: در اواسط سلوك كه نفس مقداري تحت تصرف ولايت قرار مي‌گيرد اما هنوز به طور كامل منقاد و تسليم محض در طاعت نيست آن را نفس لوامه گويند كه پيوسته خود را ملامت مي كند.
و بالاخره نفس وقتي از صفات ناپسند كاملاً پاكيزه شد و به اخلاق حميده متصف گرديد آن را نفس مطمئنه مي خوانند. از برخي عرفا در اين‌باره نقل شده: در اواخر سلوك چون كراهت و تمرد كاملاً از نفس‌ گرفته مي‌شود و نفس از دشمني و نزاع با انقياد قدسي منزه مي‌گردد، صفت اطمينان و آرامش به او دست مي‌دهد از اين رو نفس مطمئنه ناميده مي شود.

پس نفس واحد ذومراتب است و اماره بودن آن هم چیزی جز خواهش های مادی و دنیوی ما نیست که آن هم لازمه اختیار بشر می باشد و می تواند با اختیار خود نفس را از این مرتبه بالا برده و به مرتبه مطمئنه برساند.
با تشکر :Gol:

موضوع قفل شده است