ز مثل...زندگی (داستان هایی الهام بخش برای یک زندگی شادو موفق)

تب‌های اولیه

85 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ز مثل...زندگی (داستان هایی الهام بخش برای یک زندگی شادو موفق)

یه داستانه جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالب


بیسکویت های سوخته !


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است؟!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.

یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا حتی یک دوست!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید بلکه آن را پیش خودتان نگهدارید.

بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
کاش همه می دانستند که زندگی شادی نیست

شادی را به هدیه بخشیدن است


با طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنیا آمدی، با اطرافیانت مهربان باش

همزیستی را دوست بدار و زندگی را قدر بدان

شاید فردایی نباشد



زندگی قهقهه نیست

تنها یک لبخند است

نوشته:مسعود لعلی

قصه ای بیدار سازد,قصه ای خواب آورد
در خرد هر داستان را حسابی دیگر است

"الهی قمشه ای"

"مقدمه"

پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت.او از تمام نقاط حکما,خردمندان و هنرمندان را به قصرش فراخوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند.
روزی از روزها حکیمی به دربار پادشاه آمد.پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و از او پرسید:
"ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟"
حکیم پاسخ داد:پادشاه,من شنیده ام که وزرایتان در خرد و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرایتان انها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است.
پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود,که از همه وزرا باهوش تر بود داد,داد.وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهدسیمی فولادی برایش بیاورند.پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود.
وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسکها کرد.سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت.سپس عروسک دوم را برداشت و سیم داخل گوش راست ان کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت.او عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را درگوش راست عروسک وارد کرد,اما سیم,نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان,مشتاقانه به این صحنه می نگریستند.
در همین حال ,وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت:"ای بزرگوارسومین عروسک از همه بهتر است.در حقیقت سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و آگاهی انها هستند.انسان ها به سه گروه تقسیم میشوند:

اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در کنند.
دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک میکنند تا بتوانند خوب صحبت کنند.
سومین گروه,انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان میشنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار میگیرند در بین این سه گروه ,سومین از همه بهتر هستند."
حکیم به پادشاه برای داشتن چنین وزیر باهوشی تبریک گفت و انان را برکت داد و قبل از اینکه قصر را ترک کند رو به پادشاه و درباریان کرد و گفت:"در زندگی همیشه سخنان خردمندان را بشنوید و سعی کنید معنی انها را درک کرده و در ذهن خود پرورش دهید و برای زندگی بهتر و زیباتر به کار گیرید".
این کتاب مجموعه ای از الهام بخش ترین داستان هایی است که ما از منابع مختلف گرداوری و یا ترجمه کرده ایم,با این امید که این مجموعه بتواند همانطور که برای ما اثر بخش و مفید بوده,برای خوانندگان ان نیز قابل استفاده و اثرگذار باشد و ما بتوانید در مقاطع مختلف زندگی از خرد و پیام های نهفته در ان برای ساختن یک زندگی خوب,موفق و توام با شادی سود ببرید.اما همانطور که حکیم میخواست به همه ما بیاموزد دانستن کافی نیست,باید به انچه می اموزیم,متعهد باشیم و انها را دز زندگی روزمره خود در عمل پیاده کنیم.

دوستان اگه نظری دارید توی پروفایلم بگذارید چون نظم تاپیک بهم میخورد ممنون:Gol:

شادمان و خوشبختی

بی ثمرترین روز ما روزی است که نخندیده باشیم.


انکه همواره با بدبینی و پیش داوری
به جهان مینگرد همچون برگی نوشته شده است
که کلامی جدید بر ان نوشته نخواهد شد.


از زندگی لذت ببر

پسری همواره پدرش بر روی زمین کشاورزی کار میکردند.انها در سال,بارها گاری قدیمی شان را از سبزیجات برداشتی پر میکردند و برای فروختن محصولات به نزدیکترین شهر می رفتند.
یک روز صبح زود گاوشان را به گاری بستند و سفر طولانی آغاز کردند.نظر پسر این بود که اگر سریع تر راه بروند و تمام روز و شب را سفر کنند می توانند تقریبا فردا صبح زود فروش خود را اغاز کنند.
پدر گفت:"سخت نگیر پسرم,یه مقدار باید کوتاه بیایی"پسر استدلال کرد:"اگر ما در شروع فروش از دیگران پیشی گیریم در پیشنهاد یک قیمت خوب برای محصولاتمان شانس بهتری خواهیم داشت".پدر جوابی نداد و کلاهش را بر روی چشمانش کشید و بر روی صندلی گاری به خواب فرو رفت.پس از چهار ساع و پیمودن چهار مایل به خانه کوچکی رسیدند پدر از خواب برخاست خندید و گفت:"اینجا خانه عمویت است بیا بایستیم و استراحت کنیم".پسر ا شکایت گفت:"در حال حاضر ما یک ساعت را از دست داده ایم".دو پیرمرد بسیار خندیدند و صحبت کردند و مرد جوان با بیقراری اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد.پس از گذشت یک ساعت دوباره راهشان را در پیش گرفتند تا اینکه به یک دو راهی رسیدند و پدر گاو را به سمت راست هدایت کرد.
پسر گفت:"راه سمت چپ کوتاه تر است."پدر گفت:"بله,میدانم.ولی این راه بسیار زیباتر است"پسر با ناله پرسید:"ایا برای وقت و زمان اهمیت قائل نیستی؟"پدر گفت:"من به زمان بسیار اهمیت می دهم و به همین دلیل است که سعی در لذت بردن تحسین زیبایی های هر لحظه از زندگی را دارم".
راه پر پیچ و خم از میان دشتی پر از علف و گل های وحشی در امتداد چشمه ای جوشان میگذشت و این منظره ای بود که مرد جوان انها را در عصبانیت از دست میداد.هیچ گاه به زیبایی توصیف ناپذیر غروب خورشید توجهی نکرد,هنگامی که هوا گرگ و میش بود به دشت رنگارنگ رسیدند.
پیرمرد از آن هوای تازه تنفس میکرد,در حالی که به طنین جوشیدن آب چشمه گوش میکرد کم کم دهانه گاو را کشید تا بایستد.به ارامی گفت:"بهتر است اینجا استراحت کنیم"پسر با لحنی زننده گفت:"این اخرین سفری است که من همراه تو خواهم امد.تو بیشتر به دیدن غروب آفتاب و بوییدن گل ها علاقه داری تا به دست آوردن پول و کسب در آمد".
پدر با خنده گفت:"این بهترین چیزی است که به زبان آورده ای".پیرمرد در همان لحظه از گاری بیرون پرید و شروع به خوابیدن کرد و پسر به ستارگان خیره شده بود.شب به آرامی بر روی زمین کشیده میشد.در حالی که پسر مضطرب بود.قبل از طلوع خورشید مرد جوان با عجله پدر را تکان داد تا بیدار شود.گاو را به حرکت در اوردند و به سفر خود ادامه دادند.پس از طی یک مایل به کشاورز غریبه ای برخوردند که سعی در بیرون اوردن گاری اش از داخل گودالی داشت.پدر پیشنهاد داد که بروند و کمکش کنند.پسر گفت:"تا وقت بیشتری را از دست بدهیم؟"پدر گفت:"صبر کن پسرم.ممکن است روزی تو در داخل گودالی بیافتی و نیاز به کمک داشته باشی."پسر با بیزاری برگشت,تقریبا ساعت 8 بود.گاو همچنان بر روی جاده پر دشت مشغول حرکت بود.ناگهان برق مصیبت باری در آسمان زد و پس از ان طوفان شروع به وزیدن کرد.در کنار تپه ها اسمان رو به تیرگس گذاشت.
پیرمرد گفت:"نگاه کن به نظر میرسد در نزدیکی شهر باران می بارد."پسر با غرغر گفت:"اگر عجله کنیم میتوانیم تمام محصولاتمان را همین حالا بفروشیم."پدر شروع به نصیحت او کرد و گفت:"سخت نگیر,یک مقدار کوتاه بیا تا از زندگی ات لذت بیشتری ببری".
دیر وقت و تقریبا بعد از ظهر بود که به تپه هایی که چشم اندازی از شهر داشت رسیدند.ایستادند و مدتی به آن منظره خیره شدند.هیچ کدام قدرت سخن گفتن را نداشتند تا اینکه پسر دستش را بر دوش پدر گذاشت و گفت:"اکنون منظورت را متوجه شدم."گاو خود را برگرداندند و به ارامی شروع به دور شدن از ان چیزی که روزی اسمش "هیروشیما"بود کردند.

شما به ندرت در کاری موفق می شوید
مگر انکه کار را با علاقه به عنوان تفریح
و سرگرمی انجام دهید."اندیشه های مدیریت"

"راز شادمانی"

گربه ی پیر ولگردی در حال تماشای بچه گربه ای بود که دور خود می چرخیدو دنبال دمش میگشت.گربه پیر علت این کار را از او پرسید.
بچه گربه جواب داد:"بنده تازه از مدرسه ی گربه ها در رشته فلسفه فارغ التحصیل شدم.در مطالعات خود کشف کردم که دو چیز در دنیا رای گربه ها خیلی مهم است:اول آنکه شادمانی مهمترین چیز برای هر گربه است.دوم آنکه شادمانی در دم گربه واقع شده است
به ان نتیجه رسیدم اگر دمم را به قدری دنبال کنم که سرانجام به چنگش اورم به شادمانی همیشگی دست خواهم یافت".گربه پیر گفت:"می دانی من یک گربه ولگردم و هرگز فرصت آن را نداشتم تا مانند شما به چنین مدرسه معتبری بروم.من تمام عمرم را در کوچه پس کوچه ها گذرانده ام.اما من هم به همین نتیجه رسیده ام.من اموختم که شادمانی مهمترین چیز برای گربه است و این شادمانی در دم او واقع شده است.فرق من و تو تنها در یک چیز است.من سرانجام به این نتیجه رسیده ام که اگر کسی مشغول کار خود شود و تنها چیزهایی را انجام دهد که برایش مهم است,هر جا که باشد,برایش شادمانی به دنبال خواهد داشت".

راه رسیدن به خوشبختی و شادی بر دو پایه
اصلی بنا گردیده است:آنچه را که به آن علاقه دارید بیابید
و زمانی که آن را یافتید تمام روح خود را معطوف آن کنید.
"جان دی راکفلر"

"هنری فورد پیرمرد گل فروش"

هنری فورد میلیاردر آمریکایی هر جمعه از مغازه گل فروشی برای زن خود گل میخرید.یکبار او به پیرمرد گلفروش گفت:"مغازه خوبی داری چرا شعبه ای نمیزنید؟"
گلفروش در جواب گفت:"قربان بعد چی؟"
هنری فورد گفت:"بعد از آن نیز شعبه های دیگر در شهر"
گلفروش گفت:"بعد چی؟"
هنری فورد با عصبانیت:"خب بعد به آرامش می رسید."
گلفروش:"قربان,آرامش همان چیزی است که من الان دارم."
فورد در حالی که کنف شده بود مغازه را ترک کرد.

در دنیا هیچ چیز به خودی خود
دارای معنی نیست,بلکه احساسات,
رفتارها و و اکنشهای ما نسبت به هر چیزی بستگی به نحوه ادراک و تصور ما از آن چیز دارد.
"آنتونی رابینز"

"داستان دو سطل"

دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می کنند.یکی از آنها بسیار عبوس و پژمرده دل بود,به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:"ببینم چته؟چرا ناراحتی؟"
سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:"آنقدر مرا ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده ام.میدونی پر بودن اصلا برایم مهم نیست,همیشه خالی به اینجا برمیگردم."
سطل دومی خنده کنان میگوید:"تو چرا این طوری فکر میکنی؟من همیشه خالی اینجا میآیم و پر برمیگردم.مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر میکردی می توانستی شادتر زندگی کنی!"

خوشبخت ترین انسان کسی است که
بهترین فکر ها را در سر میپروراند.
"ویلیام لیون"

"نگرش یعنی همه چیز"



بیوه زنی بینوا بود که دو پسر داشت.او به قدری ضعیف بود که قادر به انجام کاری و کسب درامدی نبود.امرار معاش او به خرید و فروش ناچیزی بستگی داشت که پسرانش انجام می دادند.او همیشه نگران خرید و فروش فرزندانش بود و با جوش زدن های مداوم امیدوار بود که در کارشان موفق خواهند بود.یکی از پسرانش چتر میفروخت به همین خاطر بیوه زن بینوا هر روز کله سحر از خواب برمیخاست و نخستین کاری که می کرد نگاه کردن به آسمان بود.اگر آسمان تیره و ابری بود با شادمانی میگفت:"خدا را شکر امروز مطمئنا چندتایی خواهد فروخت!"اما اگر آسمان صاف بود و خورشید می درخشید غم عالم به دلش می نشست.چون ترس وجودش را فرا میگرفت که فرزندش آن روز چتر نخواهد فروخت.پسر دیگرش بادبزن می فروخت.بیوه زن هر روز کله سحر از خواب برمیخاست و به آسمان مینگریست.اگر خورشید در پشت ابرها پنهان بود و احتمال بارش باران میرفت بسیار ناراحت می شد و زیر لب غر می زد که امروز کسی از بچه ام بادبزن نخواهد خرید.
خوبی و بدی هوا هیچ تاثیری در حال پیرزن نداشت.او همیشه برای غر زدن چیزی در چنته داشت.اگر خورشید می درخشید او احساس ناراحتی میکرد چون کسی از بچه او چتر نمی خرید.اگر خورشید نمی درخشید و اسمان ابری بود او باز هم احساس ناراحتی می کرد چون کسی از بچه او بادبزن نمی خرید.بیوه زن بینوا با داشتن چنین نگرشی زندگی را به کلی باخته بود.
روزی بیوه زن به دوستی بر میخورد که به او می گوید:"عزیزم تو در اشتباهی.تو در هر صورتبرنده هستی نه بازنده.اگر هوا آفتابی باشد مردم بادبزن خواهند خرید اگر بارانی باشد مردم چتر خواهند خرید. "این منطق ساده و آگاهی دهنده بر مغز بیوه زن چنگ انداخت و او را تغییر داد.از آن لحظه به بعد لبخند رضایت هرگز از لبان بیوه زن بینوا ناپدید نشد.
"بذرهای برزگر"
نکته:همیشه در زندگی تان همزمان دلایلی برای شادی و دلایلی برای ناراحتی وجود دارد.خوشبختی شما بستگی به این دارد که به نعمت هایتان فکر کنید تا به مشکلات و کمبود های زندگی تان.

دریایی بیکران یا گودالی کوچک
فرقی نمی کند.زلال که باشی آسمان
از آن توست.



"فقیر یا ثروتمند"



روزی پدری ثروتمند پسر و خانوه ده اش را برای گردش به یک دهکده برد تا به پسرش نشان دهد مردم فقیر و زحمتکش چگونه زندگی می کنند.آنها یک روز و یک شب در مزرعه ی خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردند.زمانی که از مسافرت بر می گشتند پدر از پسر پرسید:"سفر چگونه بود؟"
پسر:"خیلی خوب بود پدر"
پدر:"آیا دیدی که مردم فقیر چگونه اند؟"
پسر:"بله"
پدر:"و چه آموختی؟"



پسر پاسخ داد:"آموختم ما در خانه یک سگ داریم و آنها جهار تاما استخری داریم که تنها در وسط حیاط است و آنها مردابی دارند که پایانی ندارد.ما در باغمان چراغ داریم و آنها ستاره ها را دارند.حیاط ما تا حیاط خانه رو برو ادامه دارد و آنها تمام افق را دارند."زمانی که حرف پسر به پایان رسید.پدر دیگر نمی توانست حرفی بزند.پسر با این جمله به حرف هایش خاتمه داد."متشکرم پدر که به من نشان دادی که ما چقدر فقیر و زحمتکش هستیم".

رویداد های جهان بیرون,در اختیار ما
نیستند اما در واکنش به این رویداد ها آزادیم
و این آزادی را هیچکس نمی تواند از ما بگیرد.
"ویکتور فرانکل"

"پیش بینی آب و هوا"


به گفتگوی دو دوست که در مورد آب و هوا صحبت می کنند تو جه کنید:

نفر اول:"فکر می کنی امروز چه آب و هوایی داشته باشیم؟"
نفر دوم:"آب و هوایی که من دوست دارم."
نفر اول:"چگونه می توانی بفهمی,آب و هوا آنگونه خواهد بود که تو دوست داری؟"
نفر دوم:"میدانی دوست عزیز,در زندگی فهمیده ام که همیشه نمی توانم آنچه را که دوست دارم داشته باشم...بنابراین یاد گرفته ام که همیشه آنچه را که به دست می آورم دوست داشته باشم و مطمئنا آب و هوایی خواهیم داشت که من دوست دارم."

نکته:خشنودی و یا ناخشنودی ما نسبت به رویداد ها به طرز برخورد ما با آن ها بستگی دارد نه به ماهیت آنها.

ذهنتان را با این تفکر مزین کنید:

مهم نیست دیگران چه قضاوتی در مورد

من میکنند چون به به هر حال من انسانی

ارزشمند و والا هستم.

"اندیشه های عشق و توانمندی"

"این بار هم کودکی بود"

استاد و شاگردی که مردی تاس بود به اطراف شهر رسیدند.در آنجا چند کودک می بینند که مشغول بازی بودند.یکی از کودکان چشمش به سر تاس و بی مو شاگرد افتاد و با صدای بلند به یقیه بچه ها گفت:"ببینید!سر این مرد مثل کدو تنبل صاف و بی مو است."بقیه بچه ها با شنیدن این جمله به مرد خیره شدند و یکصدا زدند زیر خنده!مرد کچل تبسمی کرد و خطاب به استادش گفت:"بچه هستند و نباید به حرفشان اهمیت داد."و سپس بی اعتنا به بچه ها به صحبت با استادش ادامه داد.چند ساعتی که راه پیمودند به ورودی شهر رسیدند و نگهبان دروازه با بی حرمتی جلوی آنها را گرفت و شروع به گشتن وسایلشان کرد.در این بین یکی از نگهبانان با بی حرمتی خطاب به شاگرد گفت:"آهای کچل بدترکیب!بیا و بقچه ات را باز کن تا ببینیم داخل آن چه داری!"

خشم چهره مرد کچل را فراگرفت و بی اختیار به سمت نگهبان رفت تا با او گلاویز شود.استاد به سرعت خود را جلوی مرد کچلانداخت و چیزی در گوشش گفت.ناگهان مرد آرام شد و با خونسردی بقچه اش را مقابل نگهبان گذاشت تا وارسی کند.

نگهبان که متوجه واکنش مرد کچل و آرامش سریع او شده بود بعد از وارسی دقیق بقچه های ان دو و نیافتن چیز مشکوکی آنها را مرخص کرد و موقع خداحافظی با پوزخند گفت:"راستی چه شد جناب کچل!یکهو داغ کردی و به یک باره با کلام دوستت آرام شدی!مگر دوستت چه گفت؟"

مرد کچل نگاهی به استاد کرد و با تبسم پاسخ داد:"چیزی نگفت که به کار شما بیاید!موضوعی است شخصی بین من و او.دوستم فقط به من گفت که فکر کنم که این بار هم کودکی بود."

مهم نیست دیگران چقدر به شما احترام
میگذارند مهم این است چقدر قابل احترامید.
"مسعود لعلی"

"اهانت"


روزی کسی به ملاقات "بودا"رفت و به او هتک حرمت نمود.اما "بودا "بی اعتنا به این اهانت,آرام او را نگاه کرد.
وقتی بعدها مریدانش راز این آرامش را از او پرسیدند گفت:"مجسم کنید که کسی برای شما هدیه ای بفرستد و شما آن را نگیرید و یا نامه ای به دستتان برسد و آن را باز نکنید حال آنکه احتمال دارد که محتویات آن نامه و یا آن هدیه هیچ تاثیر است بر شما نگذارد.هرگاه مورد اهانت قرار گرفتید نیز این گونه بیندیشید.هیچگاه ارامش خود را از دست نخواهید داد."

نکته:مقام و منزلتی که بی پیرایه باشد,هرگز توسط بی احترامی دیگران خدشه دار نمی شود.


کسی نمی تواند ارزش آبشار نیاگارا را با انداختن آب دهان,کم کند.

یک انسان تا زمانی شادمان است که
این طور بخواهد.
"الکساندر لزنتسین"

"دروتی و جادوگر شهر زمرد"

مردم فکر می کنند که با فرار از موقعیتی ناخوشایند می توانند از شر آن خلاص شوند.بی خبر از اینکه به هر کجا بروند با همان وضع رو به رو خواهند شد و آنقدر این تجربه ها را در زندگی تکرار می کنند تا درس هایی را که باید بیاموزند فرا گیرند.این آرمان را در داستان "جادوگر زمرد"هم می بینیم."دروتی"دخترک خردسال بسیار اندوهگین است.چون زن بدجنس دهکده می خواست سگش "توتو"را از او بگیرد.
از شدت ناامیدی نزد عمه "اما"و عمو "هنری"می رود تا راز دلش را با آنها در میان بگذارد.اما آنها که هزار کار و گرفتاری دارند به او می گوید:
-"بدو پی کارت".
دخترک به سگش "توتو"می گوید:"آن بالا بالاها....بالای آسمان ها....آنجا که همه ی مردم خوشبخت هستند و حتی یک آدم بدجنس هم پیدا هم پیدا نمی شود.یک جای خیلی عالی هست که میخواهم آنجا باشم!"
ناگهان تند بادی از جانب کانزاس می آید و دروتی و توتو را بلند می کند و به بالای آسمان به شهر زمرد می برد.ابتدا همه چیز خوب و خوش به نظر می رسد اما دوباره همان تجربه ها و ترس های قدیمی از نو سر برمی آورند.اکنون زن بدجنس دهکده به پیرزن جادوگر وحشتناکی بدل شده که باز قصد ربودن "توتو"را دارد و حالا چقدر دلش می خواست که می توانست به دهکده ی خود در کانزاس بازگردد.اما به او گفته اند که بهتر است جادوگر شهر زمرد را پیدا کند چون او بسیار نیرومند است و می تواند خواسته اش را برآورد.
دروتی هم جستجو را آغاز میکند تا جادوگر شهر زمرد را پیدا کند.در راه مترسکی را می بیند که چون مغز ندارد بسیار ناراحت است.مرد آهنی را می بیند چون قلب ندارد بسیار ناراحت است و به شیری برمیخورد که چون دل و جرات ندارد بسیار ناراحت است.دروتی به آنها می گوید:"بیایید همگی نزد جادوگر شهر زمرد برویم.هرچه بخواهیم او به ما می دهد."
عاقبت به قصر جادوگر شهر زمرد میرسند و سراغ از او میگیرند.اما همه پاسخ می دهند که تاکنون کسی نتوانسته او را ببیند چون جادوگر به طرز اسرار آمیزی در قصر زندگی می کند اما به کمک فرشته ی خوب شمال وارد قصر می شوند و در آنجا می بینند که جادوگر همان شعبده باز قلابی است که در دهکده ی دروتی در کانزاس زندگی می کند.همه فکر میکنند دیگر نمی توانند به آرزوی خود برسند و ناامید میشوند.اما فرشته خوب شمال به آنها نشان می دهد که پیشاپیش به آرزوی خود رسیده اند.از انجا که مترسک هرگاه با حادثه ای روبرو میشود ناچار بود تصمیم بگیرد که چه کند مغز پیدا کرده است.مرد آهنی متوجه میشود که دروتی را دوست دارد پس قلب پیدا کرده است.شیر هم پر دل و جرات شده چون هرگاه که ماجرایی پیش می آمد مجبور بود دل و جرات نشان دهد.
فرشته خوب شمال از دروتی می پرسد:"تو از تجربه های خود چه آموختی؟"و دروتی پاسخ می دهد:"آموختم که چیزی میخواهم در خانه ی خودم و در حیاط خودم است."آنگاه فرشته خوب شمال عصای سحرآمیزش را بلند می کند و دروتی دوباره به خانه اش بازمیگردد.
در همین حال دروتی از خواب بیدار میشود و میفهمد که مترسک و مرد آهنی و شیر همان مرد هایی است که در مزرعه ی عمویش کار می کنند و خیلی هم خوشحالند که دروتی دوباره برگشته پیش آنها.این قصه به ما می آموزد که"اگر از مشکلات خود بگریزیم آنها ما را تعقیب خواهند کرد."

چنانچه کوشش کنم مثل او باشم
پس چه کسی مثل من خواهد شد.
"مثل یهودی"

"عاقل و دیوانه"


در باغ تیمارستانی با جوانی برخورد کردم که رنگ پریده بود و سراسر گیج و منگ کنار من روی نیمکت نشست و گفتم:"چرا اینجا هستی"و او با حیرت به من نگاه کرد و گفت:"این سوال بی ربطی است.اما من به تو پاسخ خواهم داد."
پدرم با من نسخه ای دیگر از خودش را بوجود اورده است و عمویم نیز همین کار را کرده است.مادرم مرا تصویری از پدر ممتاز خود می داند.خواهرم از شوهر دریانوردش خواست تا مرا نمونه کامل از خود بار آورد.برادرم فکر می کرد که من باید مثل او باشم یعنی یک ورزشکار خوب.معلمانم هم,استاد فلسفه,استاد موسیقی و منطق دان,همین تصمیم را گرفتند و هر یک مرا بازتاب تنها بازتابی از چهره خود در یک آیینه می دانستند به همین دلیل به اینجا آمدم,در اینجا عقل بیشتری می یابم,حداقل در اینجا می توانم خودم باشم.
ناگهان به من نگاه کرد و گفت:"اما تو بگو آیا تو هم بر اثر آموزش و مشورت خوب با دیگری به اینجا آورده شده ای؟"و من پاسخ دادم:"نه من یک بازدید کننده ام"و او گفت:"تو یکی از کسانی هستی,که در طرف دیگر این تیمارستان زندگی می کند."

"جبران خلیل جبران"

خلق را تقلیدشان بر باد داد.
"مولوی"

"خودت باش"


وقتی که جانشین پدرش شد,هر کسی به او می رسید میگفت:
-"جوان!تو هیچ شباهتی به پدرت نداری!"
و او پاسخ می داد:
"برعکس من کاملا شبیه پدرم هستم.او هیچکس را سرمشق خود قرار نمی داد,من هم همینطور!"


***

تصمیم گرفت سیگار کشیدن را ترک کند,زیرا متوجه شده بود,مدتی است به محض پخش شدن دود سیگار در فضای اتاق,طوطی شیرین سخنش به سرفه می افتد.او را نزد دامپزشک برد تا مبادا دود سیگار به طوطی صدمه ای زده باشد.دامپزشک طوطی را معاینه کرد و گفت:
_"بیمار نیست فقط سرفه های خودت را تقلید می کند!"

سوال:"شما سرفه های چه کسی را تقلید می کنید؟"

"ز"مثل...زندگی



ابتدا میمردم برای اینکه دبیرستان را تمام و دانشگاه را شروع کنم.

بعد از آن میمردم برای اینکه تحصیلم در دانشگاه تمام شود و کار را شروع کنم.

بعد از آن میمردم برای اینکه ازدواج کنم و بچه دار شوم.

بعد از آن میمردم برای اینکه بچه ها بزرگ شوند و به مدرسه روند و من بتوانم به کار بازگردم.

بعد از آن میمردم برای اینکه بازنشسته شوم و حالا لحظه مردنم فرا رسیده و ناگهان دریافتم که فراموش کردم که زندگی کنم....

قانون کشت میگوید:ما کاشته های

خود را می درویم نه کمتر نه بیشتر

"استفان کاوی"

"انعکاس زندگی"

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید:"آآآآی ی ی!"

صدایی از دور دست آمد:"آآآی ی ی!"

پسرک با کنجاوی فریاد زد:"کی هستی؟"

پاسخ آمد:"کی هستی؟"

پسرک خشمگین شد و فریاد زد:"ترسو!"

باز پاسخ آمد:"ترسو!"

پسرک با تعجب از پدرش پرسید:"چه خبر است؟"

پدر لبخندی زد و گفت:"پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:"تو یک قهرمان هستی!"

صدای پاسخ داد:"تو یک قهرمان هستی!"

پسر باز بیشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد:"مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است."

هر چیزی که بگویی و انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد.اگر عشق را بخواهی عشق بیشتر در قلب به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد.هر چیزی بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما اید نداها را صدا

"مولوی"

از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید,جو ز جو
"مولوی"

"هر چه کنی به خود کنی"

پسری به سفر دور رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند.بنابریان مادرش دعا می کرد که سالم به خانه بازگردد.این زن هر روز به تعداد اعضای خانوا ده اش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و آن را پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه مه از آنجا می گذشت نان را بردارد.هر روز مردی گوژپشت از ان جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت:"کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما ر می گردد."
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد.او به خود گفت:"او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.نمی دانم منظورش چیست؟"
یک روز که زن از گفته های مرد گوژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود.بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستان لرزان پشت پنجره گذاشت اما ناگهان به خود گفت:"این چه کاری است که من می کنم؟"بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت.مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمولی خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب درب خانه زن به صدا در آمد.وقتی در را باز کرد فرزندش را دید ضعیف و خمیده با لباس های پاره پشت در ایستاده بود.او گرسنه و تشنه و خسته بود.در حالی که به مادرش نگاه می کرد گفت:"مادر اگر معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.در چند فرسخی اینجا گرسنه و نحیف شده بودم و داشتم از هوش می رفتم,ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد.از او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:"این تنها چیزی است که من هر روز می خورم.امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری."
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید.به یاد آورد که ابتدا نان آلوده ای برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود فرزند نان زهر آلود را می خورد.به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت.

"هر کار پلیدی را که انجام دهید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد."

مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند
هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من
تسلیم می شود.
"داوینچی"


"به مشکلات بخندید"

مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.استاد خردمند گفت:"تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند پولی بده."تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد.آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گامی بیاموزد.
استاد گفت:"به شهر برو و برایم غذا بخر."
همین که مرد رفت.استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میان بر کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید استاد شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا گفت:"عالی است!یکسال مجبور بودم به هر کس که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم,بدون آنکه یک پشیزی خرج کنم."استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:"برای گام بعدی آماده ای !چون یاد گرفتی که به روی مشکلات بخندی."


خندیدن خورشیدی است که زمستان را از
چهره ی انسان دور می کند.

سختی ها ارزش علمی دارند.
موقعیتهایی هستند که فراگیرنده ی
خوب هرگز آنها را از دست نمی دهد.

"مشکلات را در آغوش بکشید"

این کار را امتحان کنید.دو کف دستتان را روی هم قرار دهید و بعد با کف دست راست به کف دست چپتان فشار بیاورید..این کار را کردید؟
حالا این سوال مطرح است که وقتی با دست راستتان فشار آورید آیا خود به خود با دست چپتان فشار متقابلی وارد کردید؟از هر کس این سوال را کرده ام جواب آری گرفته ام.وقتی در برابر چیزی مقاومت می کنید در برابرتان می ایستد یا متقابلا به شما فشار می آورد.اغلب ما میل به مقاومت داریم در برابر آن چیزهایی که در زندگی مان دوست نداریم,در برابر مشکلات مقاومت می کنیم.هر چه بیشتر فشار بیاوریم فشار متقابل آنها بیشتر می شود.شاید به نظرتان عجیب برسد اما وقتی مشکلات را می پذیرید و آنها را در آغوش می کشید و حتی وقتی که از مشکلاتتان تشکر می کنید ببینید چه اتفاقی می افتد.تا جایی که من می دانم مشکلات به طور بالقوه ای هدایا و نعمات بزرگ در لباس مبدل هستند.بله البته این را هم قبول دارم که بعضی در لباس مبدل تر هستند.وقتی مشکلات را در آغوش می کشیم راه حل ها سریع تر بدست می آید و فرصت های مناسب را تشخیص می دهیم و انرژی منفی و تنش ها از ما دور می شوند.

"دبراراسل"



برای لحظاتی که فکر می کنی خدا دوستت ندارد:

زن و کشیش

زنی به خاطر ابتلا به بیماری ایدز در حال مرگ بود . کشیش را خبر می کنند تا باعث آرامش روحی او شود. اما هیچ نتیجه ای حاصل نمی شود . زن می گوید:” من باخته ام . من تمام زندگی خود و اطرافیانم را ویران کرده ام . من دارم با درد و رنج به جهنم میروم . امیدی برایم نمانده است.”
کشیش چشمش به تصویر دختر زیبایی روی کمد می افتد و از زن می پرسد:” اون عکس کیه؟”
زن با قیافه ای خوشحال پاسخ می دهد : ” اون عکس دخترمه ، زیبا ترین کسی که در دنیا دارم.”
-” ببینم اگر دخترت به دردسر بیفتد یا خطایی ازش سر بزند ، کمکش می کنی؟ می خشیش ؟ بازهم دوستش داری؟”
زن نالان می گوید:” البته که می کنم . من حاضرم هر چیزی که از دستم بر بیاید برایش انجام دهم! چرا یه همچین سؤالی می کنی؟”
-” چون می خواهم بدانی که خدا هم روی کمدش عکسی از تو دارد .”

خطا از مـَ ـن است، میـ دانم

ازمـَ ـטּ کـ ـه سالهاسـ ـت گفته ام “ایاک نعبد”
اما به دیگراטּ هـ ـم دلسـ ـپرده ام
از مـَ ـטּ که سالهاسـ ـت گفتـ ـه ام “ایاک نستعیـטּ”
اما به دیگراטּ هـ ـم تکیـ ـﮧ کرده ام
اما رهایم نکـטּ …
بیش از همیشـ ـه دلتنـ ـگم
به اندازه ے تمام روزهاے نبودنـ ـم
” خـُ ـدا “

چشمک های خداوند...

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان در چینم
"حافظ"

"دلبستگی"


هندی ها سوراخ کوچکی در یک جعبه محکم ایجاد می کنند و میوه مغزداری همچون بادام یا گردو در داخل آن جای می دهند.اندازه سوراخ قدری است که میمون بتواند تنها یک دست خود را درون جعبه کند.به عبارت دیگر میمون پس از چنگ زدن به میوه ی مغزدار نمی تواند دست خود را از جعبه بیرون بکشد.
بنابراین دو راه بیشتر وجود ندارد.او می تواند با رها کردن بادام یا گردو رهایی یابد و یا این که با چسبیدن به آن کماکان در دام بماند.میمونها معمولا راه دوم را انتخاب می کنند.

ما به چه چسبیده ایم؟یادمان باشد مادامی که آن را رها نکنیم در دام خواهیم بود.و خبری از آزادی نخواهد بود.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
"حافظ"

"رها از گذشته"


روزی مرد جوانی نزد عارف بزرگ شهرشان می رود با این قصد که استاد او را به شاگردی بپذیرد.جوان گفت:"استاد من هر چه داشتم فروختم و حاصلش را به فقرا بخشیدم.فقط چیزهای اندکی را که به من کمک می کنند تا در اینجا سر کنم نگه داشتم.می خواهم راه رستگاری را نشانم دهی."
استاد از جوان خام خواست که همان چیزهای اندک را نیز بفروشد و از شهر قدری گوشت بخرد و در بازگشت گوشت را به اندامش بمالد.جوان طبق دستور عمل کرد.در راه بازگشت سگ ها و لاشخورهایی که گوشت می خواستند به او حمله کردند.وقتی جوان برگشت اندام مجروح و لباس های پاره اش را به استاد نشان اد و گفت:"من برگشتم."عارف گفت:"کسانی که راه جدید را آغاز می کنند,اما می خواهند ذره ای از زندگی پیشین را نیز به همراه داشته باشند گذشته شان عذابشان می دهد. "

فردی زندانی را در سلولی مجسم کنید.
نگهبانی بیست و چهار ساعته باید از
او محافظت کند.چه کسی زندانی است؟
"سانیا رومان"

"زندانی یا زندانبان"


سر پیچ از هم جدا شدند.یکی زندانی بود دیگری زندانبان.زندانی دوره محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دوره خدمتش را.چمدان هایشان پر از گذشته بود:حوله,ریش تراش زنگ زده و آیینه جیبی......
آن ها سرنوشت مشترک داشتند هر دو خاطرات خود را پشت میله گذاشته بودند و وقتی سرپیچ از هم جدا شدند برف بر هر دوی آنها یکسان بارید.

فصل دوم

محبت و عشق

عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد,امید می آفریند
امید,زندگی می بخشد
و زندگی,عشق می آفریند

"مارگوت بیکل"

تمامی ما اجزای یک پیکریم.اما تصور می کنیم
که از همدیگر جدا هستیم.ما حاضر نیستیم
این وحدت را باور کنیم و نمی توانیم آن را مجسم نماییم.
"نیل دونالدوالش"

"غریبه ای وجود ندارد"

دیرگاه شبی که از خیابانی نیمه تاریک قدم زنان می گذشتم فریاد نحیف را از پس بوته ی انبوهی شنیدم.هشیار با گام هایی آرام گوش تیز کردم,دریافتم صدایی را که شنیده ام بی تردید صدای گلاویز شدن است,وحشت کردم.صدای خر خر سنگین,کشمکشی تا پای جان,جز خوردن پارچه.با فاصله ی چند متری از جایی که ایستاده بودم به زنی حمله شده بود.
وارد معرکه شوم؟ترس جان مانع می شد.از این که آن شب ناگهان تصمیم گرفته بودم راه تازه ای را برای رسیدن به خانه امتحان کنم,به خود ناسزا می گفتم.اگر خودم هم قربانی تازه ای می شدم چه؟نبایستی به سوی نزدیکترین باجه تلفن بروم و پلیس را خبر کنم؟
هر چند به نظر ابدیتی می رسید.اما این پا و آن پا کردن ذهنم فقط لحظه ای طول کشید.فریاد دختر ضعیف و ضعیف تر می شد.می دانستم باید فوری دست به کار شوم.چطور می توانستم خودم را به نشنیدن بزنم و بروم؟خیر,سرانجام تصمیم را گرفتم,نمی توانستم به سرنوشت این زن ناشناس پشت کنم,ولو اینکه معنایش به خطر انداختن زندگی خودم باشد.من مرد شجاعی نیستم,ورزشکارم نیستم.نمی دانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را بدست آوردم.اما همین که سرانجام تصمیم به کمک آن زن گرفتم,به نحوی غریب کسی دیگری شدم,پشت بوته ها دویدم و یقه ی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم.دست به گریبان به روی زمین غلتیدم,چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت.
هن هن کنان ایستادم و به زن نزدیک شدم,که پشت درختی قوز کرده بود و گریه می کرد.در تاریکی به سختی می توانستم اندامش را ببینم,اما به خوبی می توانستم احساس کنم که از وحشت می لرزید.
چون نمی خواستم بیش از این مسبب ترس بشوم,با فاصله با او حرف زدم.با ملایمت گفتم:"تمام شد.مردک فرار کرد.خطر از سرت گذشت."
سکوتی طولانی برقرار شد و سپس کلمه های از حیرت و شگفت ادا شده اش را شنیدم.

"پدر,تویی؟"

آن وقت از پشت درخت,کوچکترین فرزندم,کاترین جلو آمد.

"معجزه های کوچک"

ما در این دنیا هستیم تا برای دیگران کارهای
خوب انجام دهیم.دیگران برای چی اینجا هستند؟
من نمی دانم.
"دبلیو,اچ,اودن"

"بازگشت"

خانمی اهل محله کوئین نیویورک از پنجره ی طبقه هجدهم آپارتمان اجاره ای خود سر بیرون آورده بود و فریاد می کشید و کمک می خواست.در حمام به رویش بسته شده بود.وقتی کوچکترین فرزندش که دو ساله بود در را از آن طرف بست,دستگیره از بیرون افتاد.دو فرزند دیگرش چهار و پنج ساله,تک و تنها در آشپزخانه بودند و روی اجاق غذا بار بود.زن بین شکستن در و فریاد کشیدن و کمک خواستن مانده بود.اما هر دو راه به نظر بی فایده می رسید و کم کم امیدش قطع می شد.در همین احوال مرد جوانی که محل سکونتش با اینجا چندین فرسنگ فاصله داشت,بر حسب اتفاق آن روز به آن محل آمده بود.از خیابان فریاد زن را شنید.دستش را به سوی او تکان داد تا توجه اش را جلب کند.سپس فریاد زد:"می آیم بالا تا کمکتان کنم".اندکی بعد زن صدای او را از پشت در حمام شنید.مرد یادش داد:"به دقت گوش کنید,انگشتتان را در سوراخی که دستگیره از آن افتاده,بکنید و زبانه را بالا بکشید,اندکی در را رو به بالا بگیرید و بعد فوری بازش کنید."زن دستور های غریبه را انجام داد و چند لحظه بعد در باز شد.زن که از زندان موقت آزاد شد دوید تا ببیند بچه ها در چه حالی هستند.از فریاد های مادر ترسیده بودند و می باید آن ها را در آغوش می کشید و تسکینشان می داد.هر سه فرزندش که صحیح و سلامت جلوی چشمش قرار گرفتند,رو به مرد جوان کرد و با حیرت پرسید:"از کجا می دانستید چطور وارد آپارتمانم بشوید,و از کجا می دانستید چطور در حمام را باز کنید؟"
مرد با لبخندی گفت:"خیلی خوب می دانستم,من در اینجا به دنیا آمده ام,پانزده سال در این آپارتمان زندگی می کردم.می دان چگونه بدون کلید در آپارتمان را باز کنم و دستگیره ی در حمام ؟همیشه می افتاد.ما یاد گرفته بودیم همان طور که به شما نشان دادم آن را باز کنیم.!"

نتیجه:گاهی اوقات لازم است به راهی برگردیم که بیشتر از آن رفته ایم,به خاطر کمک به کسی که می خواهد راهی را طی کند که ما بیشتر از آن گذشته ایم.

زمان بس کند می گذرد برای آنان که در انتظارند.
بس تند می گذرد,برای آنان که می ترسند.
بس کوتاه است,برای آنان که سرخوشند
و بس طولانی برای آنان که در اندوهند.
اما ابدی است برای آنان که عاشقند.
"هنری ون دیک"

"تنها زمان, قادر به درک عظمت عشق است"


در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند.شادی,غم,غرور,عشق...روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره زیر آب فرو می رفت عشق از "ثروت"که با قایقی باشکوه,جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:"آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت:"نه مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایق هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
سپس عشق از "غرور"که با قایق زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.غرور گفت:"نه نمی توانم تو را با خودم بربرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای من را کثیف خواهی کرد."
"غم"در نزدیکی عشق بود پس عشق به او گفت:"اجازه بده تا من با تو بیایم."غم با صدای غم آلودی گفت:"آه.عشق,من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم."
عشق این بار به سراغ "شادی"رفت و او را صدا زد,اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد.عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:"بیا عشق,من تو را خواهم برد."
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی یادش ر فت نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شده بود کسی که جانش را نجات داده بود چه قدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد"علم"که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:"آن پیرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد:"زمان"
عشق با تعجب گفت:"زمان؟اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:"زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است."

در دنیای مهر و محبت جایی به نام
"فراتر از اینجا"نیست,بلکه همه به عنوان
یک خانواده بزرگ انسانی در کنار هم هستیم.
"سوزان جفرز"

"مهمترین سوالات زندگی"

تصور کنید,زندگی تان به پایان رسیده و در عالم برزخ در اتاقی بزرگ منتظرید تا با شما مصاحبه شود و به نامه اعمال تان رسیدگی کنند.برگ کاغذی به شما داده اند که روی آن پرسشی است که می بایست به آن پاسخ دهید.پاسخی که به این پرسش مهم و اساسی خواهید داد,چگونگی زندگی شما در جهان آخرت را رقم خواهد زد.فکر می کنید این پرسش چه خواهد بود؟
لحظه ای به آن فکر کنید.آیا فکر می کنید خداوند از شما خواهد پرسید:"در فلان سال چه قدر مالیات پرداخت کردی؟یا چقدر پول خرج خودت کردی؟"
معتقدم آن پرسش مهم و اساسی هیچ یک از این پرسش ها نخواهد ود.به نظر من بعد از مرگ فقط خواهند پرسید:"چقدر خوب عشق ورزیدی؟"."زندگی چه تعدادی از انسان ها را به گونه ای مثبت از خود متاثر ساختی؟"."قلب چند نفر را شاد کردی؟"."خودت را چقدر دوست داشتی؟"."آیا دانستی برای چه به دنیا آمده بودی؟".
چنانچه ما نیز در یک یک روزهای زندگی مان این پرسش ها را از خود بپرسیم,و بدنبال آن باشیم که پاسخ مناسبی برای آنها داشته باشیم و خود را متقاعد سازیم که الگوی مناسبی از ارزش هایی که تبلیغ و تجویز می کنیم,باشیم و خود تبلور تحقق تغییراتی باشیم که دوست داریم در دنیا شاهد و نظاره گر آن باشیم,آنگاه جهان دستخوش تغییر و تحول بسیار شگفت,عظیم و زیر بنایی می شود و صلح,آراستگی و خوشبختی همه جا حاکم می شود.
"باربارا دی آنجلس"

خود تبلور تحقق تغییراتی باشیم که دوست داریم.

در دنیا شاهد و نظاره گر آن باشیم.

قلب ما فقط از طریق عشق ورزیدن,
محبت کردن خشنود شدن,سهیم شدن,
کمک کردن,بخشیدن,در آغوش کشیدن
و گرمی بخشیدن به دنیا از راه عشق می تواند
به درد و رنج خویش خاتمه دهد.
"اندیشه عشق و توانمندی"

"آخرین لحظه"


در بحبوحه جنگ جهانی اول خوف و وحشت همه جا را فراگرفته بود.سربازی متوجه شد که صمیمی ترین دوستش در سنگری در زیر بارانی از گلوله و آتش دشمن گرفتار شده است.از فرمانده اش خواست که اگر ممکن است نزد دوستش برود و هر طور شده رفیقش را به پشت خط برگرداند.
فرمانده گفت:"می تونی بری,اما فکر نکنم ارزشش را داشته باشد.رفیقت تا الان باید مرده باشد.بهتره جونت را برای خودت نگه داری!"پند و اندرز فرمانده افاقه ای نکرد و سرباز برای نجات دوستش دست به کار شد.بطرز معجزه آسائی به دوستش رسید او را بلند کرد,روی کولش گذاشت تا بالاخره او را پشت خط برگرداند.
در حالیکه آن دو در انتهای سنگر با همدیگر تنها بودند فرمانده وارد شد و شروع به بررسی زخم های دوست سرباز کرد و بعد به نرمی سرش را بالا آورد و مهربانانه به سرباز نگاهی انداخت.
فرمانده گفت:"به تو گفتم ارزشش را ندارد.رفیقت مرده."
سرباز جواب داد:"خیر قربان,ارزشش را داشت."
"منظورت چیست که ارزشش را داشت؟رفیقت مرده,می فهمی؟"
بله قربان.اما ارزشش را داشت برای اینکه زمانی که به سنگر رسیدم او هنوز زنده بود و بسیار خوشحال شدم وقتی شنیدم که او گفت:
"جیم.....می دونم.....می دونم که تو برای نجاتم برگشتی."

بدترین فقر,تنهایی است و این
احساس که کسی ما را دوست ندارد.
"مادر ترزا"

"شبی که پدرم مرد"

شب از نیمه گذشته بود.پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا می زد.پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت:"پسرت اینجاست,او بالاخره آمد."بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشت.پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت.لبخندی زد و چشم هایش را بست.پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود,یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.بعد از اتاق بیرون رفت,در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد.مرد جوان به سرعت دکمه ی اضطراری را فشار داد.پرستار با عجله وارد شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید:"ببخشید,این پیرمرد,چه کسی بود؟!"پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟!"
مرد جوان گفت:"نه,دیشب برای عیادت دخترم آمدم,برای اولین بار بود که او را می دیدم."بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.پرستار با تعجب پرسید:"پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟"مرد پاسخ داد:"فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند,ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت,فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمیتواند من را از پسرش تشخیص دهد.من می دانستم که او در آن لحظات چقدر به من احتیاج دارد... "

"روی پاپکین"

حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
"حافظ"

"مسابقه زیبایی"

یک شرکت موفق محصولات زیبایی,در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسد همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد.
نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش,خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است:
زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:"این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم."
رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.رئیس شرکت با تبسم گفت:"ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد."
"کارلا مویر"

ما از تو جداییم به صورت,نه به معنی
چون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما
"صائب تبریزی"

"غریب آشنا"


زارعی پیر و بی دندان و زیبا در نپال,شبی مرا در خانه اش جای داد.کلبه ای کاه گلی که افراد خانواده و وسایل کشاورزی و همه حیواناتش را همگی در همان جا مسکن داده بود.
گفتگو بدون استفاده از زبان علائم!لبخندی,برخورد نگاهی,یا تماسی میسر نبود.نه تصویری از اینکه آمریکا در کجا واقع است,داشت و نه در عمرش با یک غربی سخن گفته بود.نه سوار ماشین شده بود و نه یک کلمه از تاریخ شنیده بود.پس نمی توانست به سیاست یا چیزی فراسوی زندگی روستایی اش علاقه مند باشد.با این حال غروبی را به گرمی کنار هم گذراندیم و به هنگام وداع,با این احساس که شاید دیگر هیچ گاه یکدیگر را نبینیم,دست در دست هم,تا انتهای دهکده را پیمودیم و گریستیم و گریستیم.اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و من دیگر او را ندیدم,بگذریم که هنوز با یکدیگریم!

"لئوبوسکالیا"

بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
"حافظ"

"حکایت معبد دوستی"

بر گستره دو مزرعه همجوار,دو کشاورز دوست زندگی می کردند,یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی.محصول خود را برداشت کردند.آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و انباشته محصول خود را در کنار دید و اندیشه کرد:"خدا چه مهربان است با من,اما دوستم که خانواده ای دارد,نیازمند غله بیشتری است."چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرعه دوست برد.وآن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد:"چه فراوان است,آنچه زندگی مرا سرشار می کند و دوست من چه تنهاست و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد."پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غله ی خویش بر خرمن او نهاد و صبح روز بعد چون که باز به درو رفتند هر یکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است.و این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فرا روی هم آمدند,هر دو با یک بغل انباشته غله و راهی کشتزار دیگری.آنجا که این دو به هم رسیدند معبدی بنیاد شد.

دانی که تو را خدا چرا داده دو دست
من معتقدم که اندرآن سری هست
یک دست به کار خویش پردازی
با دست دگر زدیگران گیری دست

"داستان دو دریاچه"

در فلسطین دو دریاچه هست.یکی از آنها تمیز و تازه است,ماهی ها در آن جست و خیز می کنند,سواحلش سبز و اطرافش پر از درخت است,ریشه های این درختان را به سمت آب امتداد داده اند تا از آب دریا بهره ای بگیرند.
رودخانه اُردن آب تمیز تپه های اطراف را به درون این دریاچه می ریزد.دریا زیر نور آفتاب برق می زند.مردم خانه هایشان را نزدیک دریاچه بنا کرده اند.پرنده ها هم در همان حول و حوش لانه هاشان را ساخته اند.
رود اُردن به دریاچه دیگر هم می ریزد.اما در این دریاچه نشانی از ماهی ها نمی بینید,نه پرندگانی که در اطراف آن لانه بسازند,و نه گل و گیاهی که اطراف آن بروید,رودی که به این دو دریاچه می ریزد یکی است,رود اُردن,اما دریاچه اول در ازای هر قطره ای که دریافت می کتد,قطره ای از خود بیرون می ریزد.اما دریاچه دوم همه ی آب های دریافتی را در خود نگه می دارد.دریاچه اولی در خدمت دیگران است و زنده می ماند و دریاچه دومی که همه چیز را در خود نگه می دارد,راکد و مرده است.
"بروس بارتون"

قدم زدن تا خانه

16سالم بود که یه روز صبح بابام بهم گفت:ماشینو بردار بریم ماجاس(محله ای در اسپانیا).تا اونجا ۱۸ کیلومتر فاصله بود،منم که آماده قبول کردن،به خودم گفتم هم رانندگی می کنم و هم ماشین زیر پامه.رفتیم و بابام رو پیاده کردم و قول دادم ساعت۴ برم دنبالش.ماشین چندتا مشکل داشت که باید تو این فاصله می بردمش تعمیرگاه.نزدیک تعمیرگاه یه تئاتر بود و منم چیزی که زیاد داشتم وقت بود.دو تا بلیط گرفتم و رفتم نمایش ها رو ببینم.اینقدر حواسم به نمایش ها بود که یادم رفت ساعت چنده.نمایش ها که تموم شد دیدم ساعت ۶ شده.با خودم گفتم می گم تعمیر ماشین طول کشید.وقتی رسیدم اونجا دیدم بابام خیلی بردبار منتظرم یه گوشه نشسته،گفتم:ببخشید تعمیر ماشین طول کشید،نتونستم زود تر بیام.بابام گفت:مایوسم که می بینم پسرم بهم دروغ میگه.
گفتم:من دروغ نمی گم،این چه حرفیه بابا.یه نگاه بهم کرد و گفت:وقتی دیر کردی زنگ زدم تعمیرگاه گفتش کار شما خیلی وقته تموم شده.خیلی ضایع شدم و مجبور شدم راستش رو بگم.
بابام گفت:ناراحتم نه از دست تو،از دست خودم ناراحتم که نتونستم جوری پسرم رو بزرگ کنم که به باباش دروغ نگه.می خوام تا خونه پیاده برم و به اشتباهات این سالها فکر کنم.
گفتم:نه،تا خونه ۱۸ کیلومتره،هوا تاریکه!
بابام از ماشین پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن به سمت خونه.منم پشت سرش می رفتم هر چی معذرت خواهی می کردم،اون توجه نمی کرد.بابام بدون توجه به من می رفت به طرف خونه و منم پشت سرش خیلی آروم با ماشین می رفتم.این دردناک ترین درس زندگیم بود.
ترجمه ای آزاد از مهرداد

اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی
آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت.

"امروز چه کار خوبی می توانم بکنم؟"

تصمیم بگیر در روز دست کم یک کار خوب انجام بده.
گرچه چند بار,یا به تعداد بی شمار نباشد.
هر صبح با خداوند حرف بزن و از او بپرس"امروز چه کار خوبی می توانم بکنم؟"
او به تو پاسخ می دهد و راهنمایی ات می کند چون او در وجود تو هست و تو با درخواست از او,او را در خودت زنده می کنی.
او ممکن نیست بدون اینکه خواسته شود,خود را آشکار سازد.خداوند به وسیله ی روحت که راهنمای واقعی تو در زندگی است با تو حرف خواهد زد.از خدا بخواه,با خدا صحبت کنی,با خدا راز و نیاز کنی و تو منشاء معجزات بسیاری خواهی شد.
تا آخرین روز زندگیت,در روز دست کم یک کار خوب انجام بده.اگر تمام شش میلیارد انسان ساکن بر روی زمین یک عمل خوب در روز انجام دهند,چه سیاره ای خواهد شد!
"رابرت مولر"

سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند
"صائب تبریزی"

"امانت"



روزی "سادو واسوانی"در جاده ای می رفت.او به گدایی برخورد که زیر درختی خوابیده بود.لباسهای مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گِل آلود بودند.
سادو واسوانی با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید.مرد گدا به کلاهی که روی سر واسوانی بود اشاره کرد و او بدون کوچکترین درنگ و تردیدی کلاهش را نیز به آن مرد بخشید.
"پیراهن,کلاه و هر چه دارم همه به من امانت داده شده است تا آنها را به کسانی بدهم که بیش از من به آنها نیاز دارند".هر چه در تملک ماست:زمان,توانایی ها,تحصیلات,قدرت,ثروت و دارایی ها,سلامت,نیرو و حتی خود زندگی همه امانت هایی هستند که به ما سپرده شده اند تا به کسانی که بیشتر به آنها نیاز دارند بدهیم.
"جی.پی واسوانی"

"امانت"

روزی "سادو واسوانی"در جاده ای می رفت.او به گدایی برخورد که زیر درختی خوابیده بود.لباسهای مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گِل آلود بودند.
سادو واسوانی با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید.مرد گدا به کلاهی که روی سر واسوانی بود اشاره کرد و او بدون کوچکترین درنگ و تردیدی کلاهش را نیز به آن مرد بخشید.
"پیراهن,کلاه و هر چه دارم همه به من امانت داده شده است تا آنها را به کسانی بدهم که بیش از من به آنها نیاز دارند".هر چه در تملک ماست:زمان,توانایی ها,تحصیلات,قدرت,ثروت و دارایی ها,سلامت,نیرو و حتی خود زندگی همه امانت هایی هستند که به ما سپرده شده اند تا به کسانی که بیشتر به آنها نیاز دارند بدهیم.
"جی.پی واسوانی"

/////////////////////////////////

بسمه تعالی
با عرض سلام البته با توجه به قرآن کریم می دانیم که بخشش هم اگر بصورتی باشد که باعث شود خود انسان از فعالیت اجتماعی و کارهای معمول باز بماند صحیح نیست

با توجه به بخشش پیامبر پیراهنی را که داشتند ........و نزول آبه به این مفهوم : اینکه نه دستت را محکم ببند و نه بسیار گشاده دست باش که خودت غمگین بنشینی و نتوانی کاری کنی

زافتادگی به مسندِ عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
"صائب تبریزی"

"کدام بادکنک بالاتر می رود؟!"

در یک پارک شهربازی,پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد,که از قرار معلوم فروشنده ی مهربانی بود.بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود تا این که پس از لحظاتی پرسید:
-"آقا!اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟"
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود بُرید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت:
"آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود,رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد".

همه چیز گذرا است,فقط
عشق جاودانی است.
"جی.پی.واسوانی"

"کیف پول"


همچنان که در یک روز خیلی سرد به خانه می آمدم به کیف پولی برخوردم که کسی در خیابان گم کرده بود.آنرا برداشتم به محتوای داخلش نگاهی انداختم که مشخصاتی پیدا کنم تا به صاحبش خبر بدهم.کیف حاوی سه دلار و یک نامه مچاله شده بود که به نظر می رسید سالها کسی دست به آن نزده است.
پاکت نامه کهنه و تنها چیزی که قابل خواندن بود,نشانی فرستنده اش بود.به امیدی که نشانی را پیدا کنم آن را باز کردم.سپس تاریخ آن را مشاهده کردم:1924.
آن نامه تقریبا شصت سال قبل نوشته شده بود.نامه با دستخط زیبای زنانه ای روی یک کاغذ آبی کم رنگ که گُل کوچکی در گوشه چپ داشت نوشته شده بود.نامه به "جان عزیز"که ظاهرا نامش مایکل به نظر می رسید خطاب شده بود و نویسنده گفته بود که مادرش دیدن او را غدغن کرده و دیگر نمی توانست او را ببیند.گرچه در نامه نوشته بود که همیشه او را دوست خواهد داشت.
آن نامه با نام "مانا"امضاء شده بود.نامه ی زیبایی بود.برای شناسایی صاحبش فقط نام مایکل در دسترس بود.فکر کردم اگر به مرکز اطلاعات تلفن بزنم,شاید تلفنچی بتواند شماره تلفن صاحب نشانی روی پاکت را پیدا کند.این طور شروع کردم:"خانم تلفنچی,این یک تقاضای غیر معمول است.من سعی دارم صاحب کیف پولی را که گم شده پیدا کنم.آیا امکان دارد شماره تلفن صاحب نشانی روی پاکتی را که در کیف پول است به من بدهید؟"او پیشنهاد کرد تا با سرپرست صحبت کنم.سرپرست او بعد از کمی مکث گفت:که آن نشانی شماره تلفن دارد ولی نمی تواند آن شماره را به من بدهد.خانم سرپرست از روی احترام گفت که او به آن شماره تلفن می کند و ماجرای مرا تعریف می کند و از کسی که تلفن را پاسخ می دهد,خواهد پرسید که آیا می خواهد با من صحبت کند.من چند دقیقه ای منتظر ماندم سپس خانم سرپرست روی خط آمد و گفت:"کسی هست که با شما صحبت خواهد کرد."از خانمی که در آن طرف خط بود پرسیدم آیا شخصی بنام مانا را می شناسد.او اظهار داشت"ما این خانه را از خانواده ای خریدیم که دختری بنام ""مانا"داشت.ولی این مربوط به سی سال پیش است!"
آن خانم گفت:"به خاطر دارم که مانا مجبور شد چند سال پیش مادرش را در یک آسایشگاه سالمندان بگذارد.شاید اگر شما با آنها تماس بگیرید آنها بتوانند رد آن دختر را پیدا کنند."او به من نام آسایشگاه را داد و من به آنجا تلفن کردم.خانمی که پشت تلفن بود به من گفت:"چند سال قبل در گذشته است ولی آسایشگاه شماره محلی را که دخترش ممکن است زندگی کند دارد."
من از شخصی که در آسایشگاه شماره را به من داد تشکر کردم و به آن شماره تلفن کردم.خانمی که پاسخ را داد گفت,مانا هم اکنون خودش در آسایشگاه زندگی می کند.پیش خودم فکر کردم:همه ی این کارها احمقانه است.چرا من برای پیدا کردن صاحب کیف پولی که فقط سه دلار و یک نامه متعلق به شصت سال قبل در آن است این قدر خودم را به زحمت اندازم؟معهذا به آسایشگاهی که احتمالا مانا در آن زندگی می کرد تلفن زدم و مردی که به تلفن پاسخ داد به من گفت:"بله,مانا پیش ماست."اگرچه ساعت 10 شب بود پرسیدم که آیا می توانم بیایم و او را ببینم.
او با تردید گفت:"اگر بخواهید می توانید بیایید.او احتمالا در اتاق اجتماعات سرگرم تماشای تلویزیون است."ما به طبقه سوم آن ساختمان بزرگ رفتیم در اتاق اجتماعات پرستار مرا به مانا معرفی کرد.او زنی سالخورده,شیرین و مو نقره ای بود که تبسمی گرم و شیرین در چشمانش داشت.
درباره پیدا کردن کیف پول برایش گفتم و نامه را به او نشان دادم.لحظه ای که او پاکت آبی کم رنگ با گل کوچک سمت چپ آن را دید,نفس عمیقی کشید و گفت:"مرد جوان,این نامه آخرین ارتباطی بود که من با مایکل داشتم ولی در آن موقع من فقط شانزده سال داشتم و مادرم احساس می کرد من خیلی جوان هستم."
او ادامه داد:"بله مایکل گلداشتاین شخص جالب توجهی بود.اگر او را پیدا کردید به او بگوئید که من اغلب به او فکر می کنم."سپس لحظه ای مکث کرد.لبش را گاز گرفت و گفت:"به او بگوئید من هنوز هم دوستش دارم."در حالی که تبسمی بر لب داشت و چشم هایش از اشک لبریز شده بود ادامه داد:"من هرگز ازدواج نکردم,فکر می کنم کسی هرگز مثل او نمی شد..."
از مانا تشکر و خداحافظی کردم.همچنان که جلو در ایستاده بودم کیف پول چرم قهوه ای ساده با لبه ی قرمز را بیرون آوردم.وقتی نگهبان آن را دید گفت:"یک دقیقه صبر کنید,این کیف پول آقای گلداشتاین است.من آن را از لبه ی قرمزش هر کجا که باشد می شناسم.او همیشه کیف پولش را گم می کند.تا به حال حداقل سه بار آن را در راهرو پیدا کرده ام."
در حالی که دستم شروع به لرزیدن کرده بود پرسیدم:"آقای گلداشتاین کیست؟"
-"او یکی از قدیمی ها در طبقه هشتم است.این مطمئنا کیف پول مایک گلداشتاین است.او باید آنرا در یکی از قدم زدنهایش گم کرده باشد."از نگهبان تشکر کردم و به سرعت به دفتر پرستاران رفتم.آنچه را که نگهبان گفته بود به پرستار گفتم.به طرف آسانسور رفتم و سوار شدیم.دعا می کردم که آقای گلداشتاین بیدار باشد.
در طبقه هشتم پرستار بخش گفت:"فکر می کنم که او هنوز در اتاق اجتماعات باشد او را دوست دارد شبها مطالعه کند.او پیرمرد نازنینی است."ما به تنها اتاقی که چراغش روشن بود رفتیم.در آنجا مردی بود که کتاب می خواند.پرستار نزد او رفت و پرسید آیا کیف پولش را گم کرده است.آقای گلداشتاین با تعجب به بالا نگریست و دستش را در جیب پشتش فرو کرد و گفت:"اوه بله گم شده است!"من کیف را به دست آقای گلداشتاین دادم و لحظه ای که آنرا دید به آرامی تبسمی کرد و گفت:"بله درست است.باید امروز بعدازظهر از جیبم اُفتاده باشد.می خواهم به شما پاداش بدهم."گفتم:"نه,سپاسگزارم ولی باید مطلبی را به شما بگویم.به امید این که بدانم صاحب این کیف پول چه کسی است این نامه را خواندم."ناگهان تبسم صورتش از بین رفت."آیا شما این نامه را خوانده اید؟"."نه تنها نامه را خوانده ام بلکه فکر می کنم می دانم مانا کجاست."ناگهان او رنگش پرید:"مانا,آیا می دانید او کجاست؟حالش چه طور است؟آیا او هنوز همان طور زیباست؟"و با التماس گفت:"خواهش می کنم,خواهش می کنم به من بگویید".
من به آرامی گفتم:"او حالش خوب است...درست همان قدر زیباست که شما او را دیده اید".پیرمرد تبسم کرد و با حالت انتظار پرسید:"آیا می توانید بگویید او کجاست؟""می خواهم فردا به او تلفن بزنم."
او دست من را گرفت و گفت:"می دانید آقا من به قدری عاشق آن دختر بودم که وقتی آن نامه رسید زندگی من عملا خاتمه یافت.من هرگز ازدواج نکردم.فکر می کنم من همیشه او را دوست داشته ام."گفتم:"مایکل با من بیا".ما با آسانسور به طبقه سوم رفتیم.راهروها تاریک بودند.تنها یک یا دو چراغ راه ما را به اتاق اجتماعات روشن کرده بود,جایی که مانا تنها نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد.پرستار به طرف او رفت.در حالی که مایکل را که در آستانه در با من ایستاده بود نشان می داد به آرامی می گفت:"مانا این مرد را می شناسی؟"او عینکش را جا به جا کرد یک لحظه نگریست ولی چیزی نگفت مایکل به نرمی و تقریبا خیلی آهسته گفت:"مانا من مایکل هستم آیا مرا به خاطر داری؟"
در حالیکه دست های همدیگر را گرفته بودند لحظاتی را به چشمان همدیگر خیره شدند.پرستار و من در حالی که اشک بر روی گونه هایمان سرازیر بود اتاق را ترک کردیم.گفتم:"ببین چگونه خدای بزرگ عمل می کند!اگر قرار است کاری بشود حتما می شود."حدود سه هفته بعد ار آسایشگاه سالمندان تلفنی به دفتر من شد:"آیا می توانی روز یکشنبه برای مراسم عروسی حاضر شوید؟مایکل و مانا می خواهند با هم ازدواج کنند!"تمام افراد آسایشگاه برای شرکت در مراسم خود را آراسته بودند.عروسی خوبی بود,مانا لباس بلند قهوه ای روشن مایل به زرد پوشیده بود و خیلی زیبا جلوه می کرد.مایکل نیز لباس آبی تیره پوشیده بود و بلند به نظر می آمد.آنها مرا ساقدوش خود کردند.اگر شما می خواستید یک عروس هفتاد و شش ساله و یک داماد هفتاد و نه ساله را ببینید که مانند دو جوان رفتار کنند,باید به سراغ این زوج می رفتید.سرانجامی کامل و تمام عیار برای رابطه ای عاشقانه که تقریبا شصت سال به طول انجامیده بود.
"آرنولد فاین"

شاه و گدا به دیده ی دریادلان یکی است
پوشیده است پَست و بلند زمین در آب
"صائب تبریزی"

"نگهبان"

یک نیروی تازه وارد که برای نگهبانی از درب ورودی یک اردوگاه ارتش گماشته شده بود,دستور داشت تا نگذارد هیچکس با اتومبیل وارد قرارگاه شود,مگر آن کَس که نشان مخصوص را داشته باشد.
یک روز او مجبور شد یک اتومبیل حامل یک ژنرال را متوقف سازد,اما ژنرال به راننده اش دستور داد که ایست نگهبانی را نادیده گرفته و به قرارگاه وارد شود.نیروی جدید جلوی اتومبیل رفت و تفنگ خود را بالا آورد و گفت:
"مرا ببخشید,آقا!من تازه وارد هستم و نمی دانم به کدام یک از شما باید شلیک کنم,شما یا راننده؟"
شما بزرگ خواهید بود,اگر نسبت به مقام و منزلت کسانی که از شما بالاترند بی اعتنا باشید و نیز آنانی را که از شما پائین ترند,وادار نمائید تا نسبت به مقام و رتبه ی شما بی اعتنا باشند.آن زمان,نه به خاطر فروتنی خود مغرور هستید و نه بواسطه ی غرورتان,فروتن.

بهترین حکومت,سلطنت و فرمانروایی بر قلب هاست.
"ناپلئون بناپارت"

"ترس یا عشق"

وقتی ناپلئون از جزیره آلپ باز می گشت متوجه شد روزنامه های پاریس از روز حرکت تا روز ورودش به پایتخت این طور نوشته اند:

روز اول:طبق اخباری که به ما رسیده باز هم این غول بی شاخ و دُم از پناهگاه خود بیرون آمده و قصد آشامیدن خون ملت را دارد.
روز دوم:اخبار حاکی از این است که ببر خون آشام در سواحل مملکت از کشتی پیاده شده است.
روز سوم:بنا به خبری که داریم قاتل فرانسویان به شهر گرونویل رسیده است.
روز چهارم:بر طبق گزارش های رسیده ناپلئون به پاریس نزدیک می شود.
روز پنجم:آخرین خبر این است که امپراتور به فونتن رسیده اند.
و بالاخره روز آخر:بشارت به فرانسویان عزیز!اعلیحضرت همایونی ناپلئون کبیر امپراطور عظیم الشان به پاریس وارد شدند و در دفتر سلطنتی نزول اجلال فرمودند.

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
"صائب تبریزی"

"سم خودخواهی"

شنیده ام که در اندونزی درختی به نام "یوپاس" وجود دارد.این درخت سم ترشح می کند و چنان انبوه و پُر است که هر گیاهی را که در پای آن رشد کند نابود می کند.این درخت پناه می دهد,سایه دارد و نابود می کند.متاسفانه باید بگویم که من کسانی را می شناسم که مانند این درختند.فکر می کنم شما هم کسانی از این نوع را می شناسید.این آدم ها خود پسندند.آنها همه چیز را برای خود می خواهند و می خواهند که مرکز توجه واقع شوند.هیچ علاقه ای به کمک به دیگران ندارند ولی از همه به نفع خود بهره می جویند.آنها مانند درخت "یوپاس" خاصیتی برای اطرافیان ندارند و موجب شکوفایی رشد و باروری دیگران نمی شوند.
از طرف دیگر یادم می آید وقتی کوچک بودم سعی می کردم روی خط راه آهن راه برم.چند قدم بیشتر نمی توانستم راه بروم و تعادل خودم را از دست می دادم.اما اگر دوستم روی خط قرار می گرفت ما می توانستیم دست یکدیگر را بگیریم و تعادل خود را حفظ کنیم.در این صورت می توانستیم تا آن سر دنیا برویم.
من و تو حق انتخاب داریم می توانیم مثل درخت یوپاس باشیم.سم خودخواهی ترشح کنیم.فقط به خود و خواسته های خودمان بیندیشیم.در خود خواهی جا خوش کنیم یا اینکه همزمان با رشد و زندگی به دیگران یاری کنیم.
می توانی زندگی را در خدمت دیگران باشی,یا با خود پسندی گمراه کننده آنرا به هدر دهی.یا باید از مردم سوءاستفاده کنی یا با آنها دوست شوی.هر دو با هم ممکن نیست.
"زیگ زیگلار"

انسان خردمند با گفتار به دیگران نمی آموزد
بلکه با کردار به آنها می آموزد.
"لائوتسه"

"از حرف تا عمل"

زمانی مردی بود که مقداری وسایل دوخت و دوز داشت.روزی حضرت مریم(س)مادر حضرت عیسی (ع)نزد او آمد و گفت:
"ای دوست,پیراهن پسرم پاره شده است و من باید پیش از آنکه به معبد برود آن را بدوزم یک سوزن به من نمی دهی؟"آن مرد سوزن را به حضرت مریم(س) نداد ولی نطق غرایی درباره ی دادن و گرفتن برای او کرد تا پیش از رفتن پسر به معبد برای او نقل کند.
"جبران خلیل جبران"

عشق یعنی به انسان ها اجازه بدهیم
که بنا به میل خودشان در زندگی ما
حضور داشته باشند.
"اندره متیوس"

"عشق پرنده ای رها"

روزی روزگاری پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان رنگارنگ و عالی و در یک کلام حیوانی مستقل و آماده پرواز در آزادی کامل.هر کس آن را در حین پرواز می دید خوشحال می شد.روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد در حالی که دهانش از شگفتی باز مانده بود,با قلبی پرتپش و با چشمانی درخشان از شدت هیجان به پرواز پرنده نگریست.پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد که با هم پرواز کنند...و زن پذیرفت...هر دو با هماهنگی کامل به پرواز در آمدند...زن پرنده را تحسین می کرد,ارج می نهاد و می پرستید...ولی در عین حال می ترسید.می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود.می ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلند تر به پرواز در آید.زن احساس حسادت کرد...حسادت به توانایی پرنده در پرواز.
و احساس تنهایی کرد.
اندیشید:"برایش تله می گذارم.این بار که پرنده بیاید دیگر اجازه نمی دهم برود.".پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت و به دام افتاد و در قفس زندانی شد.زن هر روز به پرنده می نگریست,همه ی هیجاناتش در آن قفس بود آن را به دوستانش نشان می داد و آنها به او می گفتند:"تو همه چیز داری!"
ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست.پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرفش وجود نداشت.بنابراین علاقه او به حیوان به تدریج از بین رفت.پرنده نیز بدون پرواز زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت.درخشش پرهایش محو شد,به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذا دادن و تمیز کردن قفس کسی به او توجهی نمی کرد.
سرانجام روزی پرنده مُرد.زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به آن حیوان می اندیشید.ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد.تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین بار پرنده را خوشحال در میان ابرها در حال پرواز دیده بود.اگر زن اندکی دقت می کرد به خوبی متوجه می شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد,آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود,نه جسم ساکنش.بدون حضور پرنده زندگی برای زن مفهوم و ارزشی نداشت و سرانجام روزی مرگ زنگ خانه ی او را به صدا در آورد.از مرگ پرسید:
-چرا به سراغ من آمده ای؟ مرگ پاسخ داد:
برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده ها در آسمان پرواز کنی.اگر اجازه می دادی پرنده به آزادی برود و بازگردد هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی.حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری...
"پائلوکوئیلو"

"عشق چیست؟"

شخصی به همسرش می گوید:
"من عاشق تو هستم و بدون تو نمی توانم زندگی کنم".
اما این عشق نیست گرسنگی است.
شما نمی توانید در آن واحد هم کسی را دوست بدارید و هم بی تابانه نیازمندش باشید.عاشق واقعی کسی است که معشوق خود را آزاد می گذارد تا خودش باشد.
در عشق اجباری نیست.
عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن.برای آنکه کسی یا چیزی را به دست آوری رهایش کن.

گوش کردن توام با همدلی یعنی به
چارچوب ذهنی افراد داخل شویم,آن
را به دقت بررسی کنیم.دنیا را همان طور
که آنان می بینند مشاهده کنیم.
"استفان کاوی"

"گوش کردن فعال"

اگر به خاطر دردی در شانه هایتان نزد دکتر بروید و او بدون هیچ گونه پرسش و آزمایشی شروع به نوشتن نسخه کند و شما را به داروخانه بفرستد چه احساسی خواهید داشت؟احتمالا بدون آنکه متقاعد شده باشید حتی اگر آن را هم تهیه کنید اعتقادی به اطاعت از تجویزات وی نخواهید داشت.
علت این است که دکتر اصلا شما را در روند معاینه و نسخه نوشتن دخالت نداده است.اگر راه حل ها و موفقیت های حرفه تان را زودتر از موعد معرفی کنید
شما هم دقیقا مثل آن دکتر رفتار کرده اید و وقتی که شما به افراد درباره اینکه برای بهبود زنگیشان چه باید بکنند به انها توضیح بدهید,حتی اگر بدانید که راه حلتان چقدر مفید و کارا است و حتی شاید بهترین راه حل ممکن در چنین شرایطی باشد,طرف مقابل معتقد است که شما بر دیدگاه خودتان تاکید می کنید.
همیشه سعی کرده اید دیگران به شما گوش کنند در حالی که شما هیچ وقت چنین نکرده اید.زمان زیادی صرف پرسیدن و متقاعد کردن می شود و کمتر زمان کافی برای شنیدن به آنها گذاشته اید و کمتر اجازه حرف زدن داده اید و همین امر مانع کشف حقیقت درون افراد می شود.

این درس اناتومی را باید مدام بازآموزی و به خود یادآوری کنیم

که ما دو گوش و یک دهان داریم و باید به همین نسبت از آنها استفاده کنیم.

به شانگهای بروید

در کشور چین دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار ، برنامه ی خود را تغییر دادند ؛ زیرا مردم می گفتند که مردم شانگهای خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند ، پول میگیرند ، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا ، بلکه پوشاک به او می دهند.

فردی که می خواست به شانگها برود ، با خود فکر کرد : ” پکن جای بهتری است ، کسی که در آن شهر پول نداشته باشد ، باز گرسنه نمی ماند . خوب شد سوار قطار نشدم ، وگرنه به گودالی از آتش می افتادم.”

فردی که می خواست به پکن برود ، این گونه پنداشت : ” شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد . خوب شد سوار قطار نشدم ؛ در غیر اینصورت فرصت ثروتمند شدن را ازدست می دادم.”

در باجه ی بلیت فروشی ، بلیت هایشان را با هم عوض کردند . فردی که قصد داشت به پکن برود ، بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود ، بلیت پکن را به دست آورد.

نفر اول وارد پکن شد . متوجه شد پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد . البته گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن بود . در فروشگاه های بزرگ هم از شیرینی های تبلیعاتی می خورد که مشتری ها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند.

فردی که به شانگهای رفته بود ؛ متوجه شد که شانگهای واقعا شهعر خوبی است. هر کاری در این شهر ، حتی راهنمایی مردم ، سود آور است. فهمید که اگر فکر خوبی پیدا کرده و با زحمت اجرا کند ة پول بیشتری به دست خواهد آورد. برای همین به کار گل و خاک روی آورد.

پس از مدتی آشنایی با این کار ، ده کیف حاوی شن و برگ های درختان تولید کرد و آن را ” خاک گلدان” نامید و به شهروندان شانگهایی علاقه مند به پروش گل ، فروخت.

روزی پنجاه یوان سود می برد. با ادامه ی این کار ، در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای مغازه ای باز کرد.

مدتی بعد کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود . متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شست و شوی عمارت هستند و تابلوها را نمی شویند. از این فرصت استفاده کرد . نردبان و سطل آب و پارچه ی کهنه خرید و شرکتی کوچک برای شت و شوی تابلو افتتاح کرد.

شرکت او اکنون ۱۵۰ کرگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهر های هنگجو و ننجینگ توسعه یافته است. اخیرا که برای بازاریابی به پکن سفر کرد ، در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی می خواست. هنگامی دادن بطری ، چهره ی کسی را به یادآورد که پنج سال پیش ، بلیط قطارش را با او عوض کرده بود.

بهترین داستانهای تکاندهنده

آرزو نکن کارها آسان تر شود ، آرزو کن تو بهتر شوی.


آسان ترین راه ، ممکن است دشوارترین راه باشد

روزی چکاوکی در جنگا آواز سر داده بود . مردی با جعبه ای پر از کرم از آن حوالی می گذشت . چکاوک از او پرسید : ” درون جعبه چیست و به کجا می روی؟”
کشاورز گفت: ” درون جعبه کرم دارم و به بازار می روم تا بفروشم و با پول آن ها پر بخرم.”
چکاوک گفت: ” من پرهای زیادی دارم . یکی از آن ها را می کنم و به تو می دهم و تو در عوض به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم.”
کشاورز قبول کرد و کرم ها را به چکاوک داد و پر گرفت . روزهای بعد این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست ؛ تا اینکه روزی رسید که چکاوک پری در بدن نداشت.
حالا دیگر او نمی تواتنست پروزار کند و کرم شکار کند . چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمی خواند و آن قدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد.
نکته:
سرنوشت پذیران مانند چکاوک قصه ی ما ، همیشه آسان ترین راه ها را بهترین راه می دانند ؛ ولی سرنوشت سازان می دانند بهترین ها همیشه مترادف با آسان ترین ها نیست.
اگر ، روزی با هیچ مشکلی مواجه نشدید ،

می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت می کنید.

بهترین داستانهای تکاندهنده

آنانکه حقیقت را می شناسند با آنانکه به آن
عشق می ورزند برابر نیستند و آنانکه به آن
عشق می ورزند با کسانی که با آن زندگی
می کنند برابر نیستند.
"کنفسیوس"

"فرق درست و غلط"

"جان مورلی"از انگلستان به کانادا سفر کرد تا برای دانشجویان فوق لیسانس سخنرانی کند.او سخنرانی خود را چنین آغاز کرد:من نزدیک سه هزار کیلومتر سفر کرده ام تا به شما بگویم:
-فرق است بین درست و غلط.اگر مردی برای فرار از مالیات در حسابرسی های مالی خود دستکاری می کند فرق درست و غلط را نمی داند.اگر زنی به همسرش قولی می دهد که وفادار بماند و بعد عهدشکنی کند فرق درست و غلط را نمی داند.اگر والدین به کودکشان می گویند که:به فلانی بگو در خانه نیستیم,فرق درست و غلط را نمی دانند.
اگر دختری در مورد جایی که رفته است به والدینش دروغ بگوید فرق درست و غلط را نمی داند.اگر کارمندی برای غیبت یا تاخیر غیر موجه اش دروغ بگوید,فرق درست و غلط را نمی داند.اگر فروشنده برای فروش کالایش اطلاعات نا صحیح بدهد,فرق درست و غلط را نمی داند.
"زیگ زیگلار"

نتیجه ی زندگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم ؛

بلکه قلب هایی است که چذب می کنیم.

هدیه

جان و همسرش جنی در کوچه ای مرطوب و سرد زندگی می کردند . جان در اداره ی راه آهن مشغول کارهای تعمیراتی بود و کاری شخت و خسته کننده داشت. جنی در بازار گل فروشی کارهای متفرقه می کرد تا کمک خرجی

برای امرار معاش به دست آورد. زندگی آنان فقیرانه در گذر بود ؛ اما آنان زوجی عاشق بودند.
روزی جان و جنی با یکدیگر شام می خوردند که ناگهان صدای در به گوش رسید. جنی در را باز کرد . پیرمردی که تقریبا یخ زده بود ؛ سبدی در دست داشت و گفت : “خانم ، امروز خانه ام را به این کوچه انتقال داده ام . شما به سبزی تازه نیازی ندارید؟” چشم پیرمرد به دامن کهنه ی جنی افتاد و احساس یاس در چهره اش هویدا شد . اما جنی با لبخند مقداری پول به پیرمرد داد و گفت: ” آری ، می خواهم. این هویج ها خیلی تازه هستند.” پیرمرد از لطف جنی تشکر کرد.
جنی در رابست و با صدای آهسته به شوهرش گفت: ” پدرم در گذشته به همین شیوه امرار معاش می کرد.” روز بعد برف سنگینی بارید. جنی یک کاسه سوپ داغ به دست گرفت و در خانه ی پیرمرد را زد. آنان به زودی همسایگان خوب یکدیگر شدند.
شامگاه هرروز ، هنگامی که صدای در زدن پیرمرد به گوش می رسید ، جنی با کاسه ای سوپ داغ از آشپزخانه بیرون می آمد و از سبزی فروشی استقبال می کرد.
روز کریسمس فرا رسید. جنی به جان گفت:”پیرمرد همسایه هر روز با لباس نازک کار می کند . سنش زیاد و تحمل این روزهای سرد برای او واقعا سخت است. اجازه دارم از مخارج خودمان مقداری پول بردارم و برای او پالتویی پنبه ای بدوزم؟.” جان به پیشنهاد همسرش موافقت کرد.
یک روز قبل از فرارسیدن کریسمس ، جنی لباس را دوخت . وی از بازار گل فروشی شاخه ای گل سرخ به خانه آورد و همراه پالتو در ساکی کاغذی قرار داد. موقعی که پیرمرد برای خرید بیرون رفته بود ، جنی کیف را مقابل در خانه ی پیرمرد گذاشت.
دو ساعت بعد ، در چوبی خانه شان با صدایی آشنا به صدا در آمد. جنی ضمن گفتن”کریسمس مبارک” در راباز کرد ؛ اما پیرمرد امروز سبدی در دست نداشت . با خوشحالی گفت : ” جنی ، کریسمس مبارک! همیشه به من کمک کرده اید . امروز من فرصتی پیدا کردم تا هدیه ای به شما بدهم.” از پشت سرش یک ساک کاغذی بیرون آورد و گفت:” نمی دانم کدام آدم خیرخواهی این پالتوی پنبه ای را مقابل در خانه ی من گذاشته است . واقعا لباس زمستانی خوبی است ؛ اما من به هوای سرد عادت کرده ام. جان همیشه شب ها کار می کند و این لباس برای او خیلی خوب است.”
با خجالت گل سرخ را به جنی داد و گفت:” این گل سرخ نیز در همان ساک کاغذی گذاشته شده بود. مقداری آب روی آن پاشیدم. این گل مانند تو زیبا و تازه است.”

بهترین داستانهای تکاندهنده

موضوع قفل شده است