شهیدی که به دنیا برگشت

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
شهیدی که به دنیا برگشت

نيروهاي دشمن فشار مي آوردند تا ما را از محور خور عبدالله (فاو) مجبور به عقب نشيني کنند لذا با تمام سلاح ها منطقه را زير آتش گرفته بودند ولي بچه ها استوار و راست قامت در مقابل آنها استقامت مي کردند، صداي تکبير رزمندگان و نواهايي که مي خواندند در دل نيروهاي عراقي ترس مي انداخت. من به عنوان فرمانده محور خور عبدالله، مدام با فرمانده لشکر در تماس بودم و از اوضاع محورهاي ديگر خبر مي گرفتم. مدتي گذشت تا اينکه فرمانده از طريق بي سيم گفت: دشمن در جناح راست شما پيشروي کرده و اگر آنجا بمانيد محاصره مي شويد.
علي رغم ميل باطني با طراحي زيرکانه به طوري که دشمن متوجه نشود، نيروها را کم کم به همراه تجهيزات به عقب فرستادم. خودم مانده بودم و يکي از برادران بسيجي به همراه يک دستگاه تويوتا، وسايل باقي مانده را داخل آن گذاشته و همين که در ديد نيروهاي عراقي قرار گرفتيم، آماده حرکت شديم.
استارت ماشين که به صدا درآمد لاستيک سمت چپ و عقب تويوتا مورد اصابت يک گلوله دشمن قرار گرفت و پنچر شد.
قرار گذاشتيم يکي از برادران بسيجي با تيراندازي عراقي ها را سرگرم کند و من لاستيک را تعويض کنم. هنوز مشغول کار نشده بودم که برادر بسيجي در حال تيراندازي با يک فرياد نقش بر زمين شد. سريعا سراغ او رفته و با نگاه اول متوجه شدم که گوش چپ و قسمت گيج گاهي او شديدا خوني است.
من که از او قطع اميد کرده بودم، يکي ديگر از برادران بسيجي را که در حال رفتن به عقب بود، صدا زده و به کمک او رضا را سوار قسمت عقب ماشين کرديم. چون عراقي ها بسار نزديک شده بودند، بيش از اين ماندن در آنجا جايز نبود، لذا با همان لاستيک پنچر حرکت کرديم.
در طول مسير آنچه تجهيزات، مهمات و وسايل به جامانده مي ديدم به خاطر اين که به دست دشمن نيفتد، همراه خودمان به عقب مي آورديم. چون وسايل و تجهيزات در ماشين درست جاسازي نشده بود، مقداري از وسايل روي پيکر پاک رضا مي افتاد و با اينکه از اين موضوع ناراحت بودم، اما کاري نمي شد کرد.
در بين راه مدام به رضا فکر مي کردم و حالات و رفتارش در ذهنم تجديد مي شد. از اينکه رضا شهيد شده بود خود را مقصر مي دانستم. چون فکر مي کردم اگر در فکر تعويض لاستيک نبودم، چنين اتفاقي نمي افتاد. حدود 5-6 کيلومتر که از خط مقدم دور شديم احساس کردم از عقب ماشين سروصدايي مي آيد. توجهي نکردم اما لحظاتي بعد تيربار و يک جعبه مهمات از داخل ماشين به بيرون افتاد.
فورا توقف کردم تا آنها را در ماشين بگذارم. در آن لحظه متوجه شدم، رضا بلند شد و نشست. ما هم چون با اين صحنه غير منتظره روبرو شده بوديم، با حالتي بهت زده پا به فرار گذاشتيم. رضا نيز از ماشين بيرون پريد و دنبال ما راه افتاد و فرياد مي زد: صبر کنيد؟ .... چه شده؟...
با شنيدن صداي رضا اندکي درنگ کردم. رضا نزديک تر شد و نفس زنان مي گفت: چه شده، به من بگوييد. من به رضا گفتم: تو زنده اي؟
او گفت مگر قرار بود، بميرم! گفتم تو که تير به سرت خورده ، مگر نمي بيني بالاي گوشت پرازخون است.
رضا با کشيدن دست به سر و صورت تازه متوجه قضايا شده بود و چون به اشتباه ما پي برده بود، براي شوخي با حالتي که ترس برانگيز و با صداهايي وحشت آور به تعقيب ما پرداخت. تا اينکه با خنده اش متوجه مزاج او شديم و خدا را شکر کرديم که باز هم رضا مي تواند دوشادوش رزمندگان به دفاع از اين سرزمين بپردازد. بعدها بازگو کردن اين خاطره خنده را بر لبانمان جاري مي کرد.

راوی: غلامحسين سخاوت
منبع:روایتگر