اشعار آیینی سید حمیدرضا برقعی

تب‌های اولیه

29 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
اشعار آیینی سید حمیدرضا برقعی

چشم وا کن احد آیینه عبرت شد و رفت


دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحه گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصله نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد


عالی
بسیار عالی
متشکرم
باز هم از اشعارشون بذارین لطفا

غزلی نذر حضرت زهرا(س)



همین که دست قلم در دوات می لرزد


به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد


نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت


اگر اشاره کنی کائنات می لرزد


«هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست»


بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد


مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی


که در نگاه تو آب حیات می لرزد


تو را به کوثرو تطهیرو نور گریه مکن


که آیه آیه تن محکمات می لرزد


کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در


و روی گونه او خاطرات می لرزد



غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر


میان مشک سواری فرات می لرزد


سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه


که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد


□□□


وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم


به جای شعر دعای سمات می لرزد ...

یا حبیب الباکین




یک

یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهائی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ، دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا! پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سر راه به ناگاه مرا تیشهء فرهاد صدا زد :نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمت می دهم ای دوست سلام من دلخسته مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دوعالم برسان. باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست ورها می روی ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل نکند باز به آن وادی...مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.

دو

چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم نه به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدستهء باران واذان آمدو یک گوشه از آن پرده در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زدو چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشء معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم وغصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.

سه

...

و این غزل سفرنامه ای است نذر چهار ده معصوم (ع)



در شب قدر دلم با غزلی هم دم شد

بین ما فاصله ها واژه به واژه کم شد

بیت هایم همه قرآن روی سر آوردند

چارده مرتبه . آنگاه دلم محرم شد

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم

بوسه می خواست لبم،گنبد خضرا خم شد

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت

گفت:ایوان نجف بوسه گه عالم شد

بعد هم پشت همان پنجره رویایی

چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق

گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

گریه کردم ،عطش آمد به سراغم،گفتم:

به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد

آنقدر دور حرم سینه زدم تا دیدم

کعبه شش گوشه شد آنگاه دلم محرم شد

روی سجاده خود یاد لبت افتادم

تشنه ام بود، ولی آب برایم سم شد

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد

از محمد به محمد که میسر هم شد

من مسلمان شدهء مذهب چشمی هستم

که درآن عاطفه با عشق و جنون توام شد

سالها پیر شدم در قفس آغوشت

شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

کاروان دل من بسکه خراسان رفته است

تار و پود غزلم جاده ابریشم شد

سالها شعر غریبانه در ابیات خودش

خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده به او کار جهان در هم شد

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت

آی برخیز ز جا قافیه یا قائم شد...

سلام انقدر تمام این پستای صفحه قشنگ بودن که بجای یه دونه صلوات میخواستم صدتا پای هرکدوم بزنم .

ممنون بازهم بحرالطویل بذارید خیلی دوست دارم شور عجیبی داره.

[="tahoma"]

زخمي ام التيام مي خواهم / التيام از امام مي خواهم
السلام وعليک يا ساقي / من عليک السلام مي خواهم
مستي ام را بيا دوچندان کن / جام مي پشت جام مي خواهم
گاه گاهي کمي جنون دارم / من جنوني مدام مي خواهم
تا بگردم کمي به دور سرت / طوف بيت الحرام مي خواهم
لحظه مرگ چشم در راهم / از تو حسن ختام مي خواهم
در نجف سينه بي قرار از عشق / گفت لايمکن الفرار ازعشق
***سيدحميدرضا برقعي***
[/]

و این بحر طویل است...
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...
زمستان ۸۶ / سوم محرم

[=microsoft sans serif][=microsoft sans serif]نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر
[=microsoft sans serif]بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر

[=microsoft sans serif]
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

[=microsoft sans serif]که بنده‌ تو نخواهد گذاشت هرجا سر

[=microsoft sans serif]قسم به معنی «لا یمکن الفرار از عشق»
[=microsoft sans serif]که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

[=microsoft sans serif]نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
[=microsoft sans serif]به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

[=microsoft sans serif]سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
[=microsoft sans serif]به سرسرای خداوند می‌روم با سر

[=microsoft sans serif]هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
[=microsoft sans serif]مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر

[=microsoft sans serif]همان سری که یحب الجمال محوش بود
[=microsoft sans serif]جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر

[=microsoft sans serif]سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
[=microsoft sans serif]که یک به یک همه بودند سروران را سر

[=microsoft sans serif]زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
[=microsoft sans serif]حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

[=microsoft sans serif]سپس به معرکه عابس «اجننی» گویان
[=microsoft sans serif]درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

[=microsoft sans serif]بنازم ام وهب را به پاره تن گفت:
[=microsoft sans serif]برو به معرکه با سر ولی میا با سر

[=microsoft sans serif]خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
[=microsoft sans serif]گذاشت لحظه آخر به پای مولا سر

[=microsoft sans serif]در این قصیده ولی آن که حسن مطلع شد
[=microsoft sans serif]همان سری است که برده برای لیلا سر

[=microsoft sans serif]سری که احمد و محمود بود سر تا پا
[=microsoft sans serif]همان سری که خداوند بود پا تا سر

[=microsoft sans serif]پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
[=microsoft sans serif]پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

[=microsoft sans serif]امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
[=microsoft sans serif]به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

[=microsoft sans serif]میان خاک کلام خدا مقطعه شد
[=microsoft sans serif]میان خاک الف لام میم طا ها سر

[=microsoft sans serif]حروف اطهر قرآن و نعل تازه اسب
[=microsoft sans serif]چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر

[=microsoft sans serif]تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
[=microsoft sans serif]به هر که هرچه دلش خواست داد، حتی سر

[=microsoft sans serif]نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
[=microsoft sans serif]ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

[=microsoft sans serif]جدا شده است و سر از نیزه‌ ها درآورده است
[=microsoft sans serif]جدا شده است و نیفتاده است از پا سر

[=microsoft sans serif]صدای آیه کهف الرقیم می‌ آید
[=microsoft sans serif]بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

[=microsoft sans serif]بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
[=microsoft sans serif]که آفتاب درآورد از کلیسا سر

[=microsoft sans serif]چه قدر زخم که با یک نسیم وا می شد
[=microsoft sans serif]نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

[=microsoft sans serif]عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
[=microsoft sans serif]به چوب، چوبه محمل؛ نه با زبان، با سر

[=microsoft sans serif]دلم هوای حرم کرده است می‌دانی
[=microsoft sans serif]دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
[=microsoft sans serif]
[=microsoft sans serif]


[=microsoft sans serif]

[=arial] [=arial]هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
[=arial]نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد

[=arial]خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
[=arial]و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد

[=arial]به یاد چایی شیرین کربلایی ها
[=arial]لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد

[=arial]چه ساختار قشنگی شکسته است خدا
[=arial]درون قالب شش گوشه یک غزل دارد

[=arial]بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
[=arial]بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
[=arial]
[=arial]


[=arial]

[=arial]شعر زیبای حمیدبرقعی تقدیم به همه رفقایی که هوای جنگ با داعش و تروریست ها رو تو دلشون میپرورانند............

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است

مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است

دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است!

لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است

صبر کن سنگ که سجیل شود می فهمید!

آسمان غرق ابابیل شود می فهمید

هان بترسید که این لشکر بسم الله است

هان بترسید که طوفان طبس در راه است

صبر این طایفه وقتی که به سر می آید

دگر از پیر و جوان معجزه بر می آید

بانگ هیهات حسینی ست رسیده است از راه

هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله!

تقدیم به حضرت فاطمه معصومه(س)


با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو


صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو

گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو

باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...


شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو

شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو

این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو
!
کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان...


مولای ما نمونه دیگر نداشته است


اعجاز خلقت است و برابر نداشته است


وقت طواف دور حرم فکر می کنم


این خانه بی دلیل ترک برنداشته است


دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی


آیینه ای برای پیمبر نداشته است


سوگند می خورم که نبی شهر علم بود


شهری که جز علی در دیگر نداشته است


طوری ز چارچوب در قلعه کنده است


انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است


یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود


یا جبرِِییل واژه بهتر نداشته است


چون روز روشن است که در جهل گمشده است


هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است


این شعر استعاره ندارد برای او


تقصیر من که نیست برابر نداشته است



سید حمید رضا برقعی


[="Times New Roman"][="Navy"]

[=times new roman]چای عراقی[=times new roman]
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
وهرچه خاطره دارد از آن محل دارد
به یاد چایی شیرین کربلایی ها
لبم حلاوت احلی من العسل دارد
چه ساختار قشنگی شکسته است خدا
درون قالب شش گوشه یک غزل دارد
بگو چه شد که من این قدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
غلامتان به من آموخت در میانه خون
که رو سیاهی ما نیز راه حل دارد.
[=times new roman]سیدحمیدرضا برقعی

[="Times New Roman"][="Navy"]

[=times new roman]بی تابی مرغابی ها
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
کعبه می رفت و در دل محراب
لحظه گریه اذان شده بود
کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه خوان شده بود
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود

خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم، مهمان استخوان شده بود
سایه ای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود
در نجف سینه بی قرار از عشق
گفت لایمکن الفرار از عشق
سید حمیدرضا برقعی

به ساحت مقدس حضرت ابالفضل العباس

مشک برداشت که سیراب کند دریا را

رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را


آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب

ماه می خواست که مهتاب کند دریا را



کوفه شد، علقمه شق القمری دیگر دید

ماه افتاد که محراب کند دریا را



تا خجالت بکشد، سرخ شود چهرهء آب

زخم می خورد که خوناب کند دریا را



ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس

تا در آغوش خودش خواب کند دریا را



آب مهریهء گل بود والا خورشید

در توان داشت که مرداب کند دریا را



روی دست تو ندیده است کسی دریا دل

چون خدا خواست که نایاب کند دریا را


[=Times New Roman]

[=bbcnassim]کودک دلهره (نذر امام محمد باقر علیه السلام)

نگاه کودکی ات دیده بود قافله را

[=bbcnassim]تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
[=bbcnassim]هزار بار بمیرم، برات، می خواهم
[=bbcnassim]دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
[=bbcnassim]تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
[=bbcnassim]خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
[=bbcnassim]چه قدر خاطره ی تلخ مانده در ذهنت،
[=bbcnassim]ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را
[=bbcnassim]چه کودکی بزرگی است این که دستانت
[=bbcnassim]گرفته بود به بازی، گلوی سلسله را
[=bbcnassim]میان سلسله مردانه در مسیر خطر
[=bbcnassim]گذاشتی به دل درد، داغ یک گله را
[=bbcnassim]چه قدر گریه نکردید با سه ساله، چه قدر
[=bbcnassim]به روی خویش نیاورده اید آبله را
[=bbcnassim]دلیل قافله می برد پا به پای خودش
[=bbcnassim]نگاه تشنه ی آن کاروان یک دله را
[=bbcnassim]هنوز یک به یک، آری به یاد می آری
[=bbcnassim]تمام زخم زبان های شهر هلهله را ...:Ghamgin:

سیّد حمیدرضا برقعی


تقدیم به جوانان حضرت زینب (س)

قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش

یک دم سپر شوند برای برادرش


این دو ز کودکی فقط آیینه دیده­ اند

«آیینه ­ایی که آه نسازد مکدّرش»



واحیرتا! که این دو جوانان زینب­ اند

یا ایستاده تیغ دوسر در برابرش



با جان و دل دو پاره جگر وقف می­کند

یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش



یک دست گرم اشک گرفتن ز چشم­هاش

مشغول عطر و شانه­زدن دست دیگرش



چون تکیه­ گاه اهل حرم بود و کوه صبر

چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش



زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت

تا که خدا نکرده مبادا برادرش...



زینب همان شکوه که ناموس غیرت است

زینب که در مدینه قرق بود معبرش



زینب همان که فاطمه از هر نظر شده­است

از بس که رفته این­همه این زن به مادرش



زینب همان که زینت بابای خویش بود

در کربلا شدند پسرهاش زیورش



گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

وقتی گذشته ­بود دگر آب از سرش


[="Times New Roman"][="Navy"]

[=times new roman]

این شعر بعد از دیدار با مقام معظم رهبری برای ایشون سروده شده:

[=times new roman]نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه

[=times new roman]بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

[=times new roman]من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم

[=times new roman]اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

[=times new roman]برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است

[=times new roman]همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

[=times new roman]...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم


اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

یا صاحب الزمان عج


ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت


مانند مرده ای متحرک شدم، بیا

بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت



می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت



دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام

از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت



بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم

از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت



تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم

یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت



مولا شمار درد دلم بی نهایت است

تعداد درد من به خدا از رقم گذشت



حالا برای لحظه ای آرام می شوم

ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت


این اشک ها به پای شما آتشم زدند

شکرخدا برای شما آتشم زدند

من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!

معراج چشم های شما آتشم زدند

سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم

هر جا که در عزای شما آتشم زدند

از آن طرف مدینه و هیزم، ازاین طرف

با داغ کربلای شما آتشم زدند

بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن

یک عمر در هوای شما آتشم زدند


گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور

گفتند بوریای شما، آتشم زدند

:parvaneh::parvaneh::parvaneh:



ناگهان آسمان بهاری شد

عشق در کوچه ها جاری شد


نور ماه مدینه را تا دید

عرق شرم ماه جاری شد



عطر شوق ملک چکید از عرش

قطره قطره چه آبشاری شد



آسمان غرق بوسه اش میکرد

گونه هایش ستاره کاری شد



آسمان خنده کرد و خانه وحی

از غم روزگار، عاری شد



روی پیشانی اش که چین افتاد

خم ابروش ذوالفقاری شد



چه صف کفر را به هم میریخت

بر دل کفر، زخم کاری شد



لحظه ها ماندگار و زیبا بود

روزها مثل روزگاری شد ...


همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌دانم


نمی‌دانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمی‌دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم



نگاهم روبه‌روی تو بلاتکلیف می‌ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم


به دریا می‌زنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم



سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم


تماشا می‌شوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم:
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم


سید حمیدرضا برقعی

:goleroz:

:goleroz::goleroz::goleroz::goleroz::goleroz:

...و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد


باد یک نامهء بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد


به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد


چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

دشت هم از نفس چادر او گل می چید


چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید


باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی "بیت النور" است


آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید


که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید

عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید


ماند تا آینهء مادر دنیا باشد

حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد


صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز


بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز


روز و شب پلک ترش روضه مرتب می خواند

شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند.

یاحبیب الباکین






به بهانهء رونمایی از ضریح جدید سیدالشهدا در قم


و هنرنمایی استاد فرشچیان

چگونه وصف کنم قطره های باران را[=Symbol]


[=Symbol]
رسیده ام به تو اما هنوز هجران را...

[=Symbol]
بهشت پنجرهء دیگری به قم واکرد

[=Symbol]
که مست کرده هوایش دل خراسان را



تورا گرفته در آغوش خویش شش گوشه


چنان که جلد طلا کوب متن قرآن را

[=Symbol]
دلم هوای تو کرده به قدر یک مصرع

[=Symbol]
ببخش وزن غزل را من پریشان را

[=Symbol]
"که می رسد به مشامم هر لحظه بوی کربلا"

[=Symbol]
چه عطر سیب غریبی گرفته ایران را

[=Symbol]
سکوت کرده ام و خیره بر ضریح توام

[=Symbol]
که بشنود دلتان التماس باران را

[=Symbol]
نگاه منتظرم گریه کرد یک دل سیر

[=Symbol]
تمام فاصله را دشت را بیابان را

[=Symbol]
دلم گرفته به قول رفیق شاعرمان

[=Symbol]
"چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را"

[=Symbol]
دوباره داغ دلم تازه شد کنار ضریح

[=Symbol]
خداکند که بسازیم قبر پنهان را

[=Symbol]
برای حضرت مادر ضریح می سازیم

[=Symbol]
ودست فرشچیان طرح می زند آن را...

سید حمیدرضا برقعی





خدا را شکر بین شهر ما از تو نشان پیداست

کمی از پشت بام خانه ی ما، جمکران پیداست


اگر هر جای دنیایم دلم در یک خیابان است


همیشه نیمه شعبان دلم در چهار مردان است


خیابانی که دل سرمست یوسف میشود در آن


و با اصرار هی شربت تعارف میشود در آن


به پای دل به شوق دیدن دلدار خواهم رفت

پیاده از حرم با گریه تا گلزار خواهم رفت

حرم...گلزار، احساس صفا تا مروه را دارد


و بالای سرم یک کعبه ی زیبا خدا دارد


منه بیچاره دنبال تو هستم، چاره من چیست؟

تو هستی در میان ما ولی توفیق دیدن نیست


و می‌دانم مرا که دل به تو بستم تو میبینی

اگر چه اهل پایین شهر قم هستم تو میبینی


و می‌دانم که حتمأ سر به ما هم میزنی آقا

تو حتی سر به جشن بچه‌ها هم میزنی آقا


چه می‌شد باز کودک می‌شدم با شور دلتنگی

دوباره کوچه را تزئین کنم با کاغذ رنگی


و می‌خواند تو را حتی نگاه بچه‌ها آقا

برای کودکان چشم بر راهت بیا آقا


حمیدرضا برقعی

عاشقی را به وجد می آری، یوسفانه تبسمی داری
به کدامین ملیح رفتی که، چهره ای سبز و گندمی داری؟

وصف آیینه کار شاعر نیست، از لب خود شنیدنی هستی
کاش می شد خودت بگویی که از خودت چه تجسمی داری

مرهم و زخم در نگاه شماست، حلقه ی اتحاد خوف و رجاست
بر سر مهربانی چشمت، مژه هایی تهاجمی داری

با یقین می رسم به این معنی، چارده نور واحدی، یعنی؛
عشق از هر نظر خودت هستی با خودت چه تفاهمی داری

کفر را جذبه های لبخندت، چاره ای نیست جز مسلمانی
خنده کن یا مکارم الاخلاق معجزات تبسمی داری


سید حمیدرضا برقعی

بسته است همه ی پنجره ها رو به نگاهم


چندی است که گم گشته ی در نیمه ی راهم

حس میکنم آیینه ی من تیره و تار است

بر روی مفاتیح دلم گرد وغبار است

از بس که مناجات سحر را نسرودم

سجاده ی بارانی خود را نگشودم

پای سخن عشق دلم را ننشاندم

یعنی چه سحرها که ابو حمزه نخواندم

ای کاش کمی کم کنم این فاصله ها را

با خمسه عشر طی کنم این مرحله ها را

بر آن شده ام تا که صدایت کنم امشب

تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب

ای زینت تسبیح و دعا زمزمه هایت

در حیرتم آخر بنویسم چه برایت

اعجاز کلام تو مزامیر صحیفه است

جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت

در پرده عشاق تو یک گوشه نشسته است

صد حنجره داوود در آغوش صدایت

از بس که ملک دور وبرت پر زده گشته است

"پیراهن افلاک پر از عطر عبایت"

تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران

باشد حجرالاسود الکن به ثنایت

من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم

عالم شده سجاده افتاده به پایت