»« خدا که هست »« خاطراتی کوتاه وجالب از شهید محمدعلی رجایی

تب‌های اولیه

30 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
»« خدا که هست »« خاطراتی کوتاه وجالب از شهید محمدعلی رجایی

بسم الله

خاطراتی کوتاه و جالب از شهید بزرگوار محمدعلی رجایی

منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی

بسم الله

معنی زحمت و نداری را خوب فهمیده بود .

مادر را می دید که در نبود پدر، با گردو و بادام شکستن زندگی را می چرخاند.

زحمت و تلاش را در انگشتان ترک خورده مادر دیده بود.

بسم الله

« محمدعلی » تا آمد دست چپ و راستش را بشناسد یاد گرفت که کار کند و کار کند.

دست فروشی که می کرد، همانجا کنار خیابان بساط ناهار را پهن می کرد و شکم گرسنه اش را با نان و خیاری آرام می کرد.

باز هم کار بود و زحمت ...

بسم الله

همه نوجوانها و بچه ها دور سفره نشسته اند و غذا می خورند.

محمدعلی نوجوان سرش را پایین انداخته و لب به غذا نمی زند.

_ محمد جان! پس چرا غذا نمی خوری؟

_ چون شما حجاب ندارید و روبروی ما نشسته اید.

بسم الله

رفت آشپزخانه و با پارچ آب و لیوان برگشت.

_ من که الان آشپزخانه بودم، چرا نگفتید؟

تبسمی به خانم کرد و گفت : « زحمتتان می شد. »

مراقب بود کوچکترین کارها را هم گردن دیگران نیندازد.

بسم الله

پیرمرد با آن بدن نحیف، آخر همه میوه فروشی های بازار بساط می کرد.

بساط کوچک و میوه های لک دارش معلوم بود که خریداری ندارند.

پیرمرد یک مشتری ثابت داشت.

محمد علی می گفت : میوه هایش برکت خدا هستند ، خوردنش لطفی دارد که نگو و نپرس.

به دوستانش می گفت : پیرمرد چند سر عائله دارد ، از او خرید کنید.

بسم الله

آن کلاس درس هندسه یک طرف ، این پنج دقیقه حدیث اول کلاس هم یک طرف.

خیلی از دانش آموزان ، هندسه ی زندگیشان را با همان احادیث پنج دقیقه ای ترسیم کردند.

سلام
اگر کتاب رو دارید بذارید برا دانلود !!

ممنون

بسم الله

سلام. خود کتاب رو دارم ، نه متنی که بشه گذاشت برای دانلود !

شرمنده!

بسم الله

- آقا رضا روزانه چقدر پول این سیگار را می دهید؟

- خدمت آقای خودم که 10 تومان.

-می دانی چقدر خانواده های فقیر هستند که محتاج همین 10 تومان هستند؟

منتظر جواب نماند که جوابی نمانده بود.

- شرم کن و سیگار نخر و پولش رو جای دیگری خرج کن.

شرم کرد و سیگار نخرید ... این را خودش می گفت، حرف رجایی برایش دنیایی می ارزید.

بسم الله

مرد با آن قیافه حق به جانب آمده بود مدرسه ،« تا نمره قبولی فرزندم را نگیرم نمی روم.»

بعضی ها می گفتند آقای رجایی! طرف آدم بانفوذی است. یک قبولی که به جایی بر نمی خورد !

می گفت :« مدرسه جای تلاش و کوشش است، بچه این فرد جای یک بچه با استعداد را اشغال کرده است. »

غروب که می رفت، مرد همچنان تحصن کرده بود.

رو به سرایدار کرد و گفت :« به آقا پتو و آب و چای بدهید که خواستند تا صبح بمانند اذیت نشوند. »

از نمره خبری نبود که نبود.

بسم الله

آنقدر غرق در افکارش شده بود که متوجه نگاه خانم نمی شد.

- به چی فکر می کنید؟

خانم را دید که ایستاده و به او نگاه می کند.

- امروز نماز اول وقتم عقب افتاد ، دنبال رفتار امروزم می گردم تا گیر کارم را پیدا کنم.

بسم الله

شیفته سید معمم شده بود ؛

هر شب جمعه را به امید دیدنش تا مسجد هدایت می رفت.

سید گفته بود :« معلمی، پیامبری جامعه است. »

می گفت معلمی ام را از این گفته مرحوم طالقانی دارم.

بسم الله

- دم در که میری این سطل زباله را هم ببر.

- چشم خانم! ماشین شهرداری که آمد می برم.

نگاه معنادار همسر را که دید گفت:

بوی زباله همسایه ها را اذیت می کند. ما نباید کاری کنیم که همسایه ها آزار ببینند.

همسفر زندگی اش می گفت که اگر بخواهم از دقت در رفتارش با همسایه ها بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ است.


بسم الله

جوانها و چند نفر از بزرگترهای فامیل را برای تفریح می برد کرج.

جوانها در مینی بوس شروع کردند به همخوانی؛ شعر هم شعر معروف طاغوتی آن زمان !

صدای پیرمردها در آمده بود که : خجالت بکشید، به جای این مزخرفات ، قرآن بخوانید.

صدای رجایی همه را ساکت کرد:

تلاش و جنبش و پرتو امید
سرای جاودان می دهد نوید
به راه زندگی با صفا و مهر
به درگاه خدا میتوان رسید...

شعر حماسی جوانها را به وجد آورده بود.

همه همراه رجایی همخوانی می کردند.

زبان جوانها را خوب بلد بود.

بسم الله

سفره انداختند.
آبگوشت و دوغ و ماست و ...
مشروب هم آوردند.

یکدفعه مثل برق گرفته ها ازجا پرید.

« یادم رفته بود ... کار واجبی داشتم!! ببخشید.»

رجایی غذا نخورده رفت.

بسم الله

منبری، دارد در فضیلت ماه رمضان سخن می گوید که

جمعیت به زور کنار زده می شود تا مرد تازه وارد و پاسبانهای اطرافش صف اول جا شوند.

منبری در تعریف از تازه وارد باب سخن می گشاید.

تعاریفش به تملق رسیده که صدای جوان همه را میخکوب می کند.

- خفه شو! این امینی که از او تعریف می کنی، لجن است، دزد است.

منبری به پت پت افتاده و جمعیت هم به ولوله ...

... محمد علی آرام در مغازه برادر نشسته و انگار نه انگار که مسجدی را به هم ریخته!

بسم الله

معلمان آینده نشسته اند پای افاضات استاد!

هرچه می خواهد می گوید؛ از تمدن و پیشرفت غرب و عقب ماندگی مسلمانها و نماد آن حجاب!

صدای دانشجو، همه را به خود می آورد.

- آقا اینجا کلاس است یا رقاص خانه! شما معلمید یا مروج فساد؟!

صدای بلند محمد علی آب را در دهان استاد خشکاند!

نگاه گرد شده استاد و ... صدای در ...

دانشجو کلاس را برای همیشه ترک می کند.

بسم الله

شیخ دانشسرا!!

به محمدعلی و کاظم می گویند که ته ریش دارند و رفتارهایی که نشان از مذهب دارد.

کاظم را کشیده کنار و می گوید:

اگر می خواهی مثل بقیه باشی، با همان شوخی ها و رفتارها، بهتر است اول ریشت را از ته بتراشی!

مکثی می کند و بعد می گوید:

- من و تو با این ظاهر دینی اگر خلاف کنیم همه متدینین را به تظاهر متهم می کنند.

بسم الله

برگه های امتحانی رجایی، همیشه غیر از سوال یک درس هم داشت.

درس هم آن جمله ای بود که با دقت بالای ورقه سوالات می نوشت.

درس آن روز امتحان هم یک جمله بود:

« خواهی نشوی رسوا، همرنگ حقیقت شو »

می گفت لزوما حقیقت با جماعت نیست. شاید باشه ... شاید هم ...

بسم الله

دیر وقت آمده بود و بچه ها ریخته بودند دور پدر؛ از مدرسه و کارهای روزانه می گفتند.

خستگی امان چشمهایش را بریده بود. آبی به صورت زد و برگشت.

با لبخند به بچه ها گفت: « باباجون حرفتان را بزنید، گوش میدم. »

بچه ها از حرفهای پدر که سیراب شدند و خوابیدند، ... خوابش برد.

بسم الله

جوان دو زانو نشسته روبروی آیت الله و می گوید:

- جوان قرقره فروش بودم، گاهی گرد و خاک آنها را کثیف می کرد و من هم مجبور می شدم

چند دور نخ ها را ببرم تا مردم آنها را بخرند. حالا فهمیده ام آن چند دور نخ بر گردن من مانده، چه کنم؟!

آیت الله خوانساری از مدت کار جوان و سنش پرسیده بود و جواب گرفته بود.

رد مظالم را که داده بود خیالش راحت شده بود.

جوان بعدها هم در کسوت رئیس جمهور یک ملت خیلی سعی کرد ظلم نکند، حتی به اندازه نخ یک قرقره.

بسم الله

بالای سر بچه ها می ایستاد و با صدای بلند می گفت:

بلند صحبت نکنید تا بچه ها بیدار نشوند.

با شوخی و خنده دست بچه ها را می گرفت و تا دستشویی می برد تا صورتشان را بشوید.

این نمازهای صبح برای همه بچه ها لذت بخش بود.

می گفت نباید بچه ها از نماز دلزده شوند.

[=arial,helvetica,sans-serif]شما اگر می خواهید به من خدمتی کنید گهگاهی به یادم بیاورید که :

من همان محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد ، اهل قزوینم که قبلا دوره گردی می

کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم.

وهر گاه دیدید که در من تغییراتی بوجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم

همان مشخصات را در کنار گوشم زمزمه کنید. این تذکر و

یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده تر است.



[=arial,helvetica,sans-serif]
شهيد محمد علي رجايي


منبع: خاطراتی از شهید رجایی، حدیث جاودانگی ص 129

ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود.

اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید

بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود

و به منزل می رفت . ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی

خواهید شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت :

کار مهمی نیست ; اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و

با خلوص خاصش به کمک ما شتافت . هر چه اصرار کردیم و

خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان

حال تلاش گفت :


همسایه بودن یعنی همین .

او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت .

گزیده ای از بهترین و زیباترین خاطرات شهید رجایی

ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید

اين جمله با همه حرف می زد...
نصب كرده بود پشت ميزش
خيلي مواظب بود خلاف زير دستانش را كسي به نام انقلاب نگذارد
از انقلاب براي خودش مايه نمي گذاشت
هيچ وقت.

شهید محمد علی رجایی

صالحه;259801 نوشت:
بسم الله

خاطراتی کوتاه و جالب از شهید بزرگوار محمدعلی رجایی

منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی

سلام
ممنون بابت ارائه ی این خاطرات زیبا
لطف کنید زیر هر خاطره ای که میذارین اسم کتاب و شماره صفحه ی خاطره رو بنویسید تا استفاده ی علمی و تبلیغی داشته باشه برامون
منتظرم
ممنون
التماس دعا

*طهورا*;563794 نوشت:
ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید

اين جمله با همه حرف می زد...
نصب كرده بود پشت ميزش
خيلي مواظب بود خلاف زير دستانش را كسي به نام انقلاب نگذارد
از انقلاب براي خودش مايه نمي گذاشت
هيچ وقت.

شهید محمد علی رجایی


سلام
سند این خاطره رو می خواستم

ریاست در رجایی و باهنرتأثیری نکرده بود

از حــال دستفروشــی اش تــا حال ریاســت جمهــوری، در روح او (رجایی) تاثیری حاصل نشد. چه بسا اشخاصی هستند که اگر کدخدای ده بشوند، تغییر می کنند به واسطه ضعفی که در نفسشان هست، و اشخاصی هستند که مقامّ تحت تاثیر آنهاست از باب قوت نفسی که دارند.و آقای رجایی، آقای باهنر در عین حالی که خب،یکیشان رئیس جمهور بود، یکیشان نخست وزیربود، این طور نبود که ریاست در آنها تاثیر کرده باشد، آنها در ریاســت تاثیر کرده بودند؛ یعنی،آنها ریاست را آورده بودند زیر چنگ خودشان،ریاســت آنها را نبرده بود تحت لوای خودش.
امام خمینی (رحمه الله) 8 شهريور 1365