خانمها بخوانند

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خانمها بخوانند

زن به عنوان نیمی از پیکره اجتماع ونقش تعیین کننده اش در تربیت نسل همیشه مورد توجه بوده.
همیشه در تاریخ زن پا به پای مرد در فراز و نشیبها مطرح است یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم.
اسلام در ایمان وتقوی و معنویات مرد وزن را با هم مورد خطاب قرار داده.

اما
خداوند پاداش عظیمی برای جهاد در راه خود برای مردان قرار داده سهم زنان در این پاداش کجاست؟؟؟

در اسلام جهاد سرخ از زن خواسته نشده، اسلام جهاد زن را انسان سازی دانسته،جهاد زن مادریست،جهاد زن شوهرداریست.
زن باید از همسرش ،فرزندانش ، برادرش، پدرش انسان بسازد. سعادتمندترین زن کسی است که انسان پروری را به سرمنزل مقصود برساند

در این پست میخواهیم این زنان جهادگر و سعادتمند را در جریان کربلا معرفی کنیم ، با خود تطبیق دهید!!!! راه انسان سازی وجهاد زن را یاد بگیریم!!!! زنان ما در چه جایگاهی هستند؟!؟

ماه عسل

مادر و پسر تازه دامادش به همراه نو عروس در خیمه ای زندگی می کردند شغلشان دامپروری بود.
امام حسین با یارانش به سوی کربلا در حال حرکت بودند نگاه حضرت به خیمه انها افتاد پیرزن(قمر) تنها بود امام وارد خیمه شد واز حال و روزگار او پرسید ، قمر از بی ابی گله مند بود امام با اعجاز خود ابی برایشان از زیر صخره ای پدید اوردند و هنگام خداحافظی خود را معرفی کرده وجریان خود را بیان کردند وفرمودند پسرت که برگشت پیام من را به او برسان.
امام رفت اما کرامت ومهربانی امام قلب وفکر او را قبضه کرده بود می خواست پر در اورد وبا امام حرکت کند.
وهب و هانیه برگشتند وپیرزن همه جریان را برایشان تعریف کرد وپیام امام را به پسرش ابلاغ نمود
این سه نفر بار و بنه را برداشتند وبه سوی کاروان امام حرکت کردند
نه روز از عروسی وهب و هانیه گذشته بود انها ماه عسل خود را در کربلا در کنار امام حسین وخاندان ارجمندش گذراندند.
روز عاشورا فرا رسید؛ مادر وهب انچنان پسرش را عاشقانه به سوی میدان دعوت می کرد که گویی می خواهد کبوترش را به سوی اسمان پرواز دهد.
هانیه همسر وهب ،تحمل فراغ برایش سخت و رنج اور بود به میدان رفتن وهب بی میای نشان میداد زمانیکه علت ان را پرسیدند گفت :تو کشته می شوی و وارد بهشت برین می گردی و انگاه مرا فراموش می کنی . وهب و هانیه به حضور امام امدند گفتار از دل برخاسته هانیه امام را منقلب کرد امام هانیه را ارام کرد وقول داد تا خواسته های او عملی شود ودر بهشت همنشین همسرش شود.
وهب به میدان رفت و تاخت و رجز خواند و ایثارگرانه می جنگید وهب زخمی شد ودستان خود را از دست داد هانیه عمودی برداشت وبه میدان امد اما با اصرار وهب به خیمه برگشت دشمن وهب را اسیر کرد ونزد عمرسعد برد ، گردنش را زدند وسر بریده اش را به سوی لشگر امام انداختند .
مادرش سررا به اغوش کشید و گفت حمد و سپاس خدایی که با شهادت تو مرا رو سفید کرد انگاه سر فرزندش را به سوی دشمن انداخت گویی متاعی را که در راه خدا داده بود نمی خاست پس بگیرد.
هانیه خود را به جنازه به خون غلطیده وهب رساند و می گفت :«هنیاً لَکَ الجنه» بهشت بر تو گوارا باد.
شمر وقتی او را دید به غلامش دستور داد تا با عمودی نو عروس را بکشد.
وهب هنگام شهادت 25 سال داشت او خانواده اش در روز عاشورا ده روز بود که اسلام اورده بودند.

برگرفته از سوگنامه ال محمد و معالی السبطین و روایت کربلا

ادامه دارد....

شفا;6610 نوشت:
ادامه دارد....

:Gig::Moshtagh:

:ok::Gol:

خیلی قشنگ بود

سرداری سیه بخت و پشیمان،سرداری رو سفید و خوش بخت

در مسیر راه کربلا در یکی از منزلگاههای امام (ع) خیمه ای بر پا شده بود. امام از صاحب ان خیمه پرسیدند ، گفتند:خیمه عبیدالله بن حر جعفی است . امام شخصی به نام حجاج بن مسروق را نزد ابن حر فرستاد تا از او دعوت کند که به سپاه امام بپیوندد ابن حر گفت می دانم که امام تنها و بی یاور مانده و کشته خواهد شد من توان یاری اورا ندارم دوست ندارم که نه من اورا ببینم و نه او مرا ببیند !


با این حال امام با گروهی از یاران خاصشان نزد ابن حر رفتند، بسیار هم امام را احترام کرد و در صدر مجلس نشاند . امام فرمودند:«برگردن تو گناهان بسیاری است ایا می خواهی توبه ای کنی که در پرتو آن گناهانت محو گردد؟ ابن حر گفت ان توبه چیست و امام فرمودند:« یاری فرزند پیامبر» ابن حر گفت می دانم به خدا سوگند می دانم هرکس که همراه تو باشد خوشبخت است


ولی نمی توانم کاری برایتان انجام دهم فقط اسبی دارم که هیچ کس تا به حال نتوانسته به پایش برسد این اسب مال شما !!!!


امام فرمودند ما را به اسب تو نیازی نیست ، اختیار با خودت است فقط از این سرزمین دور شو و بدان هرکس ندای مظلومیت ما را بشنود و به یاری ما نشتابد جایگاهش دوزخ است.


ابن حر نتوانست دل از دنیایش بکند و تصمیم درستی بگیرد و به امام بپیوندد ولی بعدها پشیمان شد و حسرت می خورد اما چه سود که فرصت از دست رفته بود و سیه بختی برایش مانده بود:geryeh::geryeh:


این داستان بخاطر بسپارید چون


در منزلی دیگر خیمه دیگری بر پا بود و دعوتی دیگر از جانب امام .....

سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام
حقیقتش اینه که هر وقت اسم واقعه کربلا می یاد من اصلا نمی تونم جلوی اشکم رو بگیرم و نه از سر این که اونها مظلوم بودن
گریه ام واسه اینه که اونها چه تحملی داشتن مثل یه آهن دیدین چقدر گرما رو تحمل میکنه اما بعدش چقدر قشنگ میشه تبدیل به چیزه ارزشمند
اونها هم این طوری بودن
تحمل
تحمل
و باز تحمل تا تبدیل میشن به طلای قشنگ که هرکس آرزوی فقط دیدنشون رو داره
اگه واقعه کربلا نبود خیلی جا توی زندگی من کم می آوردم
حالا می خوام بگم
هر جا دلت شکست به روی خودت نیاوردی
هرجا از عزیز ترین چیزت گذشتی
هر جا آقا داشتی صاحب داشتی هر جا برای آرزو هات جنگیدی و بعد به خاطر فقط خود خدا گذشتی من قسم می خورم تو توی خود کربلا بودی
بچه ها من از خیلی ها معنی عشق بازی رو پرسیدم
از استاد
معلم
دوست
پدر
مادر
مردم عامی
و فقط یه چیزی میگم هر جا اون قدر عاشق شدی که حیا کنی بگی دوستت دارم
عاشق شدی
اون جا معنی کربلا رو می فهمی برای من کربلا یعنی حیای حضرت عباس
اون جایی کربلاست که تو به صداقت به شرافت و به عاشقی اعتقاد راسخ داشته باشی
تو جایی کربلایی میشی که توی سختی و خوشی باور کنی در آغوش خدایی

و فقط یه چیزی میگم هر جا اون قدر عاشق شدی که حیا کنی بگی دوستت دارم
عاشق شدی

اون جا معنی کربلا رو می فهمی برای من کربلا یعنی حیای حضرت عباس

سرداری روسفید و خوش بخت

و اما در منزلی دیگر

همراه با خانواده و خویشانش از سفر حج برمی گشت اخبار حرکت امام به سمت کوفه را شنیده بود .

سعی می کردند در مسیر با کاروان امام حسین روبرو نگردند. لذا هرجا که امام خیمه برپا می کردند برای استراحت انها به راه خود ادامه می دادند و هنگامیکه امام حرکت می کردند انها توقف داشتند

از قضا این دو کاروان در جایی با هم منزل شدند چیزی که برای زهیز مکروه تر از ان نبود

با خویشان خود مشغول غذا خوردن بود که ناگهان مردی به خیمه اش امد و گفت از طرف امام برایش پیغام اورده امام حسین (ع) فرموده به نزد او بیایی

زهیر ان چنان خاموش و مبهوت شد که لقمه غذا از دستش افتاد همان اتفاقی که از ان کراهت داشت ؛رخ داد

تردید سراسر و جود زهیر را فرا گرفت ، چه کند ؟

ناگهان دلهم همسر زهیر، برخاست و به او گفت:«سبحان الله آیا فرزند پیغمبر خدا به سوی تو پیام می فرستد و تو قبول نمی کنی،»

کلام قاطع دلهم گویی تلنگری به او بود زهیر از سخن غیورانه همسرش تکانی خورد و برخاست و به حضور امام رفت
چیزی نگذشت که برگشت در حالیکه صورتش می درخشید .....

بعد از شهادتش امام بر بالین سرش امد و دعا فرمود:

ای زهیر خداوند تورا در پیشگاه قرب خود قرار دهد :Sham::Sham:

موضوع قفل شده است