جمع بندی □◆□ قدم در شاه راه توحیـــــد □◆□ اگر مرد راهی بگو یا علی!

تب‌های اولیه

86 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
□◆□ قدم در شاه راه توحیـــــد □◆□ اگر مرد راهی بگو یا علی!

با سلام خدمت همه مشتاقان معارف اهل بیت علیهم السلام
آنچه که از آن به عنوان شاه راه تعبیر کردم، چیزی است که بعد از سالها تحصیل در حوزه و همچنین تحقیقات شخصی در باب اخلاق و سیر و سلوک و عرفان به آن رسیده و یقین به تاثیر گذاری آن دارم.
همچنین در سالهای تبلیغ این راه را به مشتاقان ارائه کرده و پی گیر اثر آن بوده ام(چیزی شبیه تحقیقات میدانی روانشناسان)، و خدا را شاهد می گیرم در این ماه پر برکتش که کسی وارد این مسیر و متحلی به این فیض عظیم نشد جز اینکه به تعبیری کوتاه زندگیش در تمام ابعاد تغییر کرد. زیرا چون که صد آید نود هم پیش ماست.
اما این شاه راه چیزی نیست مگر توحید.
انسانی که مراتب توحید را حائز می شود و موحد تر می شود و ذرات و غبار شرک را از تمام شئون وجودیش دور می کند اگر رذائل مختلفی هم داشته باشد در پرتو توحید همه رذائل از بین خواهد رفت.
اگر متکبر باشد با توحید می یابد که اگر برای خود استقلالی قائل باشد در واقع موحد نیست بلکه به همان مقدار مشرک است.
اگر عُجب دارد با توحید(توحید افعالی) متوجه می شود که اعمال رفتارش به اراده مستقل او نبوده است و خواست او در طول اراده الهی بوده و اگر خدا توفیق نمی داد خیری از او صادر نمی شد.
اگر غرور دارد با توحید(عظمت پیدا کردن خدا در نظرش به علت شناخت صحیح)خودش را چیزی نمی بیند که به آن افتخار کند.
اگر اهل غیبت و تهمت است با توحید و درک عجز خود و دیگران سعی در غیبت از دیگران به علت احساس ذلت خود و بالاتر بودن دیگران نمی کند،با تهمت زدن عقده های درونیش را سرپوش نمی گذارد.(تمام دلیل غیبت و تهمت عقده حقارت نیست،صرف مثال است).
و قس علی هذا(باقی موارد نیز قابل تبیین است)
البته ورود به این راه منافاتی با مرابطه و کار روی یک یا چند رذیله ندارد،خصوصا بحث شناخت گناهان و رذائل که در راه توحید نیز لازم است.ولی می توان در کنار انجام آن راه ها این مسیر را نیز پی گرفت که حقیقتا فیض عظمی است.رزقنا الله
عیب آن مسیر به تنهائی اینست که هم خیلی طول می کشد و هم گاهی اوقات برخی رذائل که ترک می شود انسان تازه در دام رذیله دیگری می افتد؛مثلا چند رذیله را ترک کرده گرفتار عُجب می شود که از همه خطرناک تر است.
اما کسی که توحید را نیز پی گیر باشد هم در ترک رذائل موفق تر است چون بنیان و بنان اعتقادیش محکم است و هم فضائلی را در طی مسیر کسب می کند. عرض شد که :چون که صد آید نود هم پیش ماست.
توحید روش خاص اخلاق اسلامی است و بنده از آن و چند مسأله دیگر در اخلاق تعبیر به هنر اعلای اخلاق اسلامی می کنم.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
پرتو توحید هر چه قوی تر شود چیزی از نفس اماره باقی نمی گذارد که محل و موضوع برای رذائل باشد.
تا چه مقبول افتد.

به نام أحد صمد
چه بگویم در مورد حقیقتی که وادی حیرت است و داخل شدن در آن لذت علی الدوام است
چه بگویم در مورد بنیانی که بنانش استحکام تمام محکمات است
چه بگویم در مورد عشقی که لذت شرب مدام است
چه بگویم در مورد معرفتی که اساس رسالت است که رسول اعظم فرمود قولوا لا إله إلا الله تفلحوا
چه بگویم در مورد طوری که موساها را حیران کرد و مدهوش خود کرد که (خرّ موسی صعقا)
چه بگویم در مورد وادی ای که جزء فقر خود در آن نمی یابی و جزء دوست نمی بینی
چه بگویم در مورد نوری که چون تجلی کند همه انانیت ها را برچیند؛ همگان بینند که فانی در اویند
چه بگویم در مورد صوری که چون اسرافیل حق در آن بدمد،همه منیت ها بمیرند و تجلی کند إنی أنا الله و بگوید لمن الملک لله الواحد القهار
توحید اکسیر اعظم حق است؛بارگاهیست که چون در آن اذن ورودت دهند همه اش نور وصفا بینی،همه عشق و وفا بینی ،شرّ و پلیدی در نگاه تو نیاید ؛مگر نشنیده ای که ما رأیت إلا جمیلا

ادامه دارد . . . . . . .

اینست وادی توحید که هر خیری بینی از آن است
هر کمالی در اوست؛بلکه مطلق کمالست
توحید دردانه معرفتی است که حق با تمام عشقش او را به خاکیان تعلیم داد تا همراه او شوند
توحید مجمع فضائل است؛عاشق و عاقل و سالک و عابد در مقام توحید هیچ اند و به هیچ بودن خود می بالند که الفقر فخری
در مقام توحید ،رسول عشق مدام رب زدنی فیک تحیرا گوید که حیرت لذت دائمی است
توحید وادی جولان میر عشق علی عالیست،او که ولایتش راه رسیدن به توحید است

حال که این مطالب را شنیدید اگر مرد این راهید،آستین شوق را بالا زنید و وضوئی از چشمه عشق بگیرید که چهار تکبیر زنید بر دنیا و نفس و شیطان و جهل، و مردانه وارد این راه شوید.

اگر مرد رهی بگو یا علی. . . . . .

در شب قدر توحید را بخواهید؛علم به توحید را ،حقیقت توحید را ؛موحد شدن را؛ زیرا که توحید سیمرغیست که شکار هر کسی نشود
اگر قسمت بود این کمترین به تمام معنا،وسیله ای بشود از جانب آن واحد صمد تا عرایضی را فقط طوطی وارد خدمتتان عرض کنم.
شاید حضرتش این بیچاره را نیز راه داد و از این اکسیر عظمی جرعه ای او را نوشاند.
علی الحساب شب قدر را دریابید تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.

سلام علیکم
پیغامهائی به بنده داده شد که احساس کردم ضرورت بحث هنوز برای برخی دانسته نشده است،لذا توضیحاتی ارائه می شود.
اینکه در مورد توحید تعبیر به شاه راه کردیم و در وصفش عرایضی تقدیم کردیم برای این بود که در میان معارف الهی اعم از معاد و نبوت و امامت و دیگر معارف لازم،نخ تسبیح و مرجع(محل رجوع،نقطه اتِکا)توحید است و تا خداشناسی و معرفت به خدا نباشد معارف دیگر قابل طرح نیستند و در واقع اثر ندارند؛
شما اگر معرفت توحیدی نداشته باشید به چه دردتان می خورد که معادی باشد یا نه؟امامتی باشد یا نه؟لذا توحید شریفترین معارف است و اگر درست تبیین شود همه معارف دیگر را نیز با خود دارد،یعنی زمینه اثبات همه مسائل توحید است.
بنده به کرّات تجربه کرده ام که اشخاصی در بسیاری مسائل مشکل داشتند،ریشه اش مشکل در توحید بوده است.بارها از این راه وارد شدم و بحث را به این سمت برده ام (البته به قول حضرت آیت الله جوادی آملی حفظه الله:کار ما رساندن حرف از دولب به گوش مردم است،از گوش تا قلب کار خداست)و دیده ام اصل که حل شد،مشکل را حل کردن زحمت چندانی ندارد.
بیشتری مردم با اصل معاد عبادت می کنند و اگر صحبت از بهشت و جهنم نباشد خیلی کاری نمی کنند،و این واقعیتی است که اگر نگاه دقیقتری به اطراف خودمان بیندازیم،می بینیم که چنین است.
ولی ببینید،امام امیرالمومنین علیه السلام را،می فرماید:من خدا را از خوف جهنم و طمع بهشت عبادت نمی کنم،بلکه خدا را عبادت می کنم چون او را لایق عبادت یافتم.
این یعنی نگرش توحیدی، این نوع نگرش را چند درصد مردم دارند؟
اگر این نگرش کمال نبود،مولا چنین حرفی نمی زد،پس ما باید دنبال چنین کمالی باشیم.
(جواب یکی از سوالات سرکار مشکاة)اگر سراغ خطبه یا بیان توحیدی هم بگردید بیشترین مطلب توحیدی را در میان ائمه اطهار علیهم السلام جناب مولا علی علیه السلام دارند،شاید یکی از دلایلش این باشد که چون توحید اصل است و مقدم بر همه معارف است لذا اولین امام بیشتر به آن پرداخته اند.

ادامه دارد . . . . . .

اگر بگویم تمام بحثهای اعتقادی و اخلاقی به نحوی با توحید رابطه دارند،یقین بدانید بیراه نگفته ام.
منتها اصلاح توحید و برهان کامل بر آن اقامه کردن زحمت دارد،همه افراد که در یک سطح معرفتی نیستند،آنچه که من در همه این سالها آموخته ام از فقه و اصول و کلام و منطق و فلسفه و تفسیر و اخلاق و روانشناسی ،به یقین می گویم بیان فلسفه را در تبیین توحید هیچ کدام از علوم دیگر ندارند.
با عقل است که توحید دقیق تبیین شده و به جان می نشیند و آنوقت که روایات توحیدی مولا را می خوانی می فهمی یعنی چه!!
وقتی روایت امام محمد باقر علیه السلام را می خوانی که می فرمایند:خدائی که شما می پرستید مخلوق اذهان شماست.(مضمون و تقریبا عین روایت)،می فهمی توحید کجای کار است؛ ما در ذهن خود چه ساخته ایم؟
عقل باید وارد معرکه شود و میان داری کند تا ببینید چه می شود.
خب حالا همه برویم فلسفه بخوانیم؟نه لازم نیست،ولی خواستم بدانید تبیین صحیح با کدام روش و از کدام علم است.
به همان علتی که گفتم(تفاوت سطح معارف)نمی شود سریع پیش رفت.
لذا باید چند کتاب معرفی شود و اگر دوستان قول بدهند مطالعه کنند،بنده عرض کنم و کم کم مطالبی عرض شود.
تا خداوند متعال چه خواهد و چه اراده کند.
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

با سلام
اما در مورد مطالعه:
در مطالعه کردن دو روش عمده وجود دارد:
1-کتابی را کامل بخوانیم یا آثار یک نویسنده را کامل بخوانیم.
2-در مورد یک موضوع چند کتاب را به ترتیب بخوانیم؛این روش موسوم به روش مطالعه محققین است.

کتاب های که لازم است در این مسیر مطالعه شود از این قرار است:
1-توحید اثر شهید سید عبدالحسین دستغیب.
2-توحید اثر استاد مطهری.
3-قسمت خداشناسی کتاب آموزش عقاید آیت الله مصباح یزدی.
کتابهای دیگر بعدا معرفی می شود.

مطالعه نباید رمان وار باشد،با دقت و نکته برداری انجام شود.
هدفی در مطالعه پشت سر هم این کتابها هست لذا دوستان نگویند بعضی قسمتها تکراری است.بگذارید مطالب در ذهن شما تثبیت شود.
بنده هم عرایضی تقدیم می کنم.

[="Tahoma"][="Navy"] با سلام
دوستان پیگیر باشند به خواست خداوند متعال مطالب خوبی در راه است.
طلب یک از ارکان سلوک است.
هر که طلبش بیشتر بهره اش بیشتر ؛دیگر خود دانید.
مولانا حجت ابن الحسن علیهما السلام فرمودند:مَن طَلب وَجدَ(هر که طلب کرد یافت).
پس بنگر که اگر نیافته ای پس به حقیقت طلب نکرده ای.
اگر به جای توحید بحث گنج و طلا بود حالمان چگونه بود،آیا توحید گنج دو دنیا نیست؟گنج حقیقی نیست؟
به فرموده آیت الله بهجت رحمة الله علیه:حقیقت اینست که ما خودمان را اصلاح نکرده ایم و نمی کنیم و نخواهیم کرد،اگر ما خودمان را اصلاح کنیم به تدریج همه دنیا اصلاح می شود.
العاقل یکفیه الاشاره.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش/که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.(حافظ)

خدا کند در مسیری باشیم که خداوند ما را بنوشاند؛مگر نشنیده ای که: و سقاهم ربهم شرابا طهورا که:در تفسير مجمع البيان ذيل آيه ((و سقاهم ربّهم شرابا طهورا)) از امام صادق جعفر بن محمد (ع ) روايت مى كند: ((يطهّرهم عن كل شي ء سوى اللّه اذ لا طاهر من تدنّس ‍ بشى ء من الاكوان الا الله .)) (مجمع / ج 5 / 411 ذيل آيه 22 سوره انسان )
چه شرابی که انسان را از غیر خدا پاک می کند؛این شراب ،شراب توحید است.
پس آستین همت بالا بزن و در طلبش خود را مردانه نشان بده که: تا ثم إستقاموا پیاده نکنی، تتنزل علیهم الملائکه نشوی و عقول عالم تو را سجده نکنند.

یا علی . . . . . . . . . .
[/]

با سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه کاربران
وقتی حرف از توحید به میان می آید برخی فکر می کنند که توحید هم جزئی از معارف است و ربط خاصی به دیگر معارف ندارد ولی آنچه که ما در مورد آن صحبت می کنیم در واقع معرفتی است که در همه معارف تأثیر گذار است (چنانچه اشاره شد حتی در معارف اخلاقی و بحث فضائل و رذائل)، زیرا شناخت درست و صحیح از خداوند حتی به پائین ترین مراتب آن باعث خواهد شد که مطالب و معارف دیگر هم فهمیده شود؛به طور مثال وقتی برای خداوند هیچ حدی و حدودی قائل نشدیم و این معنا را خوب درک کردیم ،دیگر مقیاس ما برای موارد دیگر مانند معاد و بهشت و جهنم مادی نخواهد بود ،لازم نیست که همه چیز از لحاظ مادی و حد و حدود داشتن برای ما حل شود تا ما بفهمیم.
در اخلاقیات وقتی توحید حل شود و خدا و رابطه اش با ما خوب فهمیده شود،از بین بردن کینه کاری ندارد،سوء ظن به خدا که از دستاویز های اعظم شیطان است از بین می رود،این را بنده طی چندین سال مشاوره کرارا تجربه کرده ام،(برای افراد مختلف و با سطوح معرفتی متفاوت).
بنده به یقین رسیده ام که بیشتر ضعفها در ارتکاب رذائل و کسب فضائل از ضعف در اعتقادات نشأت گرفته و اعتقادات ضعیف و سست و ناقص هم ریشه در ضعف در توحید دارد.
معرفت درست به توحید سواد چندانی نیاز ندارد و اگر غیر از این بود خداوند همه افراد را مکلف به این شناخت نمی کرد چه اینکه تقلید در اصول عقاید برای هیچ کس(مکلف) جایز نیست.
توحید دقیقا مانند پی ساختمان می باشد که اگر ساختمانی پی ریزی محکمی نداشته باشد ،هر چقدر هم زیبا و شکیل و عالی ساخته شده باشد بازهم در معرض خطرات جدی قرار دارد.
توحید از جمله معارفی است که بر هر مومنی وجوب قطعی دارد که آنرا کسب کند،هر چند که مراتب زیادی برای این معرفت متصور است ولی کسب درست این معرفت ،به ادنی (کمترین)مراتب آن بر همه افراد لازم و واجب است.

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
با سلام خدمت همه خدا جویان و توحید خواهان
در ادامه بحث و سیر مطرح شده،دوستان لطفا متن ذیل را چند بار با دقت و تدبر بخوانند و هر چه از متن متوجه می شوند را در پستی،ذیل همین پست درج کنند.

وجود است که مشهود ما است،ما موجودیم و جز ما همه موجودند؛ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم.
وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنیم.در مقابل وجود عَدَم است که از آن به نیست و نیستی تعبیر می شود. و چون عدم نیست و نیستی است پس عدم هیچ است و هیچ،چیزی نیست تا مشهود گردد و اگر بحثی از عدم پیش آید به طُفیل وجود خواهد بود.پس وجود است که منشاء آثار گوناگون است و هر چه که پدید می آید باید از وجود باشد نه از عدم. و من بدیهی تر از این درس چیزی نمی دانم.(1)

پی نوشت:
1-دروس معرفت نفس ،علامه حسن حسن زاده آملی،صفحه 2
[/]

استاد;265237 نوشت:
[="tahoma"][="navy"]بسمه تعالی
با سلام خدمت همه خدا جویان و توحید خواهان
در ادامه بحث و سیر مطرح شده،دوستان لطفا متن ذیل را چند بار با دقت و تدبر بخوانند و هر چه از متن متوجه می شوند را در پستی،ذیل همین پست درج کنند.

وجود است که مشهود ما است،ما موجودیم و جز ما همه موجودند؛ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم.
وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنیم.در مقابل وجود عَدَم است که از آن به نیست و نیستی تعبیر می شود. و چون عدم نیست و نیستی است پس عدم هیچ است و هیچ،چیزی نیست تا مشهود گردد و اگر بحثی از عدم پیش آید به طُفیل وجود خواهد بود.پس وجود است که منشاء آثار گوناگون است و هر چه که پدید می آید باید از وجود باشد نه از عدم. و من بدیهی تر از این درس چیزی نمی دانم.(1)

پی نوشت:
1-دروس معرفت نفس ،علامه حسن حسن زاده آملی،صفحه 2

[/][/]

به نام خدا
سلام
جناب استاد گرامی , متوجه شدم که عدم یک پدیده ای است بعد از وجود نه قبل یا هم زمان با وجود . نیازی نیست که عدم باشد تا وجود معنی پیدا کند . وجود بر همه چیز احاطه دارد و عدم در مجموعه همه چیز جای دارد نه در خارج آن .
وجود , وجود است .

یا جواد الائمه ادرکنی

با اجازه استاد

اکنون سوال اساسی این است که انسان چگونه می تواند خود را شرک زدایی کند،و با شکستن بت نفس،ریشه شرک پنهان و اشار را در وجود خود بخشکاند و به زلال توحید ناب دست یابد؟

پاسخ جناب شیخ رجبعلی خیاط این است که:

“به نظر حقیر اکر کسی طالب راه نجات باشد و بخواهد به کمال واقعی برسد و از معانی توحید بهره ببرد،باید یه چهار چیز تمسک کند :

اول:حضور دائم ، دوم:توسل به اهل بیت(ع) ، سوم:گدایی شب ها ، چهارم:احسان به خلق

سلام. اين مثال رو بخونيد تا اين بحث بيشتر براتون جا بيفته.

معلم: فرض کنید از فردا، پدیدة نور از زندگی همه بشر برچیده شود و تمام اجرام آسمانی اعم از خورشید و ماه و ستارگان و غیره خاموش شوند و همه مولّدهای برق و همه آتش ها و غیره از کار بیفتند و کوچکترین نوری در پیرامون ما پیدا نباشد و جهان در تاریکی محضِ محض فرو برود آن وقت است که ما اشیاء موجود در اطرافمان را نخواهیم شناخت و اگر از اول زندگی بشر در کره زمین این تاریکی محض می بود بشر هیچ شی ای را نمی دید و هیچ تصویری از اشیاء پیدا نمی کرد پس ما با واسطه نور است که اشیاء را می بینیم یعنی قبل از آنکه شئ خارجی را ببینیم نور را می بینیم و با نور می بینیم.
اگر از اول ما انسانها در یک فضای تاریکی زندگی می کردیم هیچ وقت «نور» برای ما معنا نداشت و حتی تاریکی برای ما مفهوم نداشت، تصاویر اشیاء برای ما مفهوم نداشت. پس به کمک نور، اشیاء برای ما ظهور پیدا می کنند و نمایان می شوند. و حتی تاریکی نیز مفهوم و معنای خود را مدیون «نور» است.
معلم: محمد جواب سوال دیروزت را گرفتی؟
محمد: بله آقا. انصافاً به جواب خوب و قانع کننده ای رسیدم.
احمد: آقا مگر محمد دیروز چه سوالی کرده بود؟
معلم: محمد دیروز پرسید: آیا وجود بهتر است یا عدم؟ و علت ترجیح وجود بر عدم چیست؟
پس ما برای اینکه به این سوال جواب بدهیم و بتوانیم وجود و عدم را توزین کنیم پس خودمان به عنوان ترازو قرار می گیریم و بایستی به یکی از صورت های ذیل باشیم:
الف: بیرون از وجود و عدم باشیم یعنی نه وجود داشته باشیم و نه عدم، این منجر به ارتفاع نقیضین می شود که محال است.
ب: هم وجود داشته باشیم و هم عدم داشته باشیم و این شق منجر به اجتماع نقیضین می شود که این هم محال است.
ج: ما «عدم» باشیم در این صورت ما می شویم نیستی محض.آنوقت برای ما، «وجود و عدم»، «توزین کردن» و «ما بودن» و غیره اصلاً تصور ندارد.
د: پس بایستی «ما» وجود داشته باشیم تا بتوانیم این معادله را جواب بدهیم که «وجود بهتر است یا عدم؟» بنابر این ما خودمان وجودیم و با وجود، وجود را درک می کنیم و حتی «عدم» را نیز با وجود ادراک می کنیم. و عدم تا وقتی که بهره ای از وجود پیدا نکند مورد فهم ما واقع نمی شود. عدم که در خارج وجود ندارد چون اگر عدم در خارج وجود داشته باشد در اینصورت نیستی می شود هستی، که این اجتماع نقیضین است و محال، پس «عدم» یک اعتبار ذهنی است و یک مفهومی از سنخ سایر مفاهیم ساخته و پرداخته ذهن است که حتی بعنوان یک مفهوم در ذهن وجود دارد و از وجود برخوردار شده است. پس عدم نیز همه ی هویت و قوام مفهومی خودش را مدیون وجود است و سر سفره وجود نشسته است.
یعنی به عبارت ساده تر بچه ها، ما برای اینکه «عدم» را در برابر وجود قرار دهیم و بتوانیم آنرا وزن کنیم «عدم» محتاج وجود است تا بتواند مورد فهم ما واقع شود به این معنا که ما، به «عدم» در حیطه ذهنمان لباس وجود می پوشانیم بعد آن را با وجود برابر می نهیم.
پس بچه ها علت رجحان وجود بر عدم روشن شد؟
بچه ها: بله.
معلم: من چند دقیقه وقت دارم؟
حسن: آقا خیلی وقته زنگ خورده و مدرسه تعطیل شده است.

بسم الله الرحمن الرحیم
از مقایسه آثار هست‌ها(که همه از اوست) مفهوم عدم انتزاع می‌شود.

سلام استاد
نتيجه من:
همه چيز از اين بابت كه موجود است(وجود دارد) ديده ميشودو عدم(نيستي)همان نبود هستي است يعني عدم اصلآدر ذهن ما يافت نميشود مگر به واسطه دانستن وجود(كه ديده ميشود).پس حتمآ هرچه وهركه پديد امده ودر ذهن دريافت ميشود از وجود است

[="Tahoma"][="Black"]

نقل قول:
وجود است که مشهود ما است،ما موجودیم و جز ما همه موجودند؛ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم.

این یک تایید حضوری ارتکاذی از اصالت وجود و اعتباریت ماهیت است. بنده طرفدار اصالت وجود هستم. بسیار زیبا و دقیق هم توصیف شده.
نقل قول:
وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنیم.در مقابل وجود عَدَم است که از آن به نیست و نیستی تعبیر می شود. و چون عدم نیست و نیستی است پس عدم هیچ است و هیچ،چیزی نیست تا مشهود گردد و اگر بحثی از عدم پیش آید به طُفیل وجود خواهد بود.

طفیل نمی دانم یعنی چه. بقیه اش هم عبارات دقیقی اند. یا بنده خطایی نمی بینم.
نقل قول:
پس وجود است که منشاء آثار گوناگون است و هر چه که پدید می آید باید از وجود باشد نه از عدم.

نتیجه ی بحایی ست.
نقل قول:
و من بدیهی تر از این درس چیزی نمی دانم.

از نظر بنده اصالت وجود بدیهی نیست. امّا صحبت گوینده متین است و حق دارند ندانند.[/]

سلام علیکم
اول تشکر میکنم از زحمات فراوان جناب استاد و زحمات زیادی که میکشند . و از خداوند منان برای ایشون توفیق روز افزون رو طلب دارم .

عبارات بان شده خیلی دقیق و زیبا هستند .
بنده یک مثالی که به ذهنم اومد رو عرض میکنم
به نظر شما حفره ( سوراخ ) به چی میگن ؟
کسی میتونه حفره رو تعریف کنه ؟
وقتی یه قسمت از چیزی رو حذف کنیم چیزی که ایجاد میشه بهش میگن حفره
معمولا ما در صحبت های عامیانه میگیم « اینجا حفره (سوراخ)است » و فکر میکنیم سوراخ وجود داره در حالی که سوراخ عین عدم اون چیز هست .
وجود و عدم هم نسبت به هم چنین حالتی دارن .
وقتی چیزی وجود داره نمیتونه معدوم باشه . و وقتی معدوم شد دیگه موجود نیست .

نقل قول:
وجود است که مشهود ما است

اما در مورد این عبارت باید دقت بیشتری کنیم .
باید متوجه این مسإله باشیم که مشهود بودن صرف دیدن عین یک چیز با چشم سر نیست . چرا که در اینصورت نه خدا موجود است و نه ملائکه و نه هوا و نه خیلی چیز های دیگر .
بلکه اگر نشانه های یک چیز هم دیده شود میتوان به وجود آن پی برد مثل زمانی که با دیدن دود متوجه وجود آتش میشویم هرچند خود آتش را نبینیم .

الله
باسلام خدمت استاد گرامی و دوستان عزیز
در واقع میشود گفت سفر از حق به خلق است
یا علی

نقل قول:
وجود است که مشهود ما است
بااجازه...

وجود دروهله اول فاكتوري هست كه درذهن ماوصورما قابل توصيف وقابل درك باشد..

امادرمرحله نهايي اين وجود به شهود ميرسدوازصورذهني مافراتر ميره وچيزي كه ماهم نميدونيم ودركش

درعالم ذهن قابل توصيف نيست دروجوداصلي ما خود كلمه وجودمعنا پيداميكنه...

درمرحله آخر اين وجود ديگه نيازي به معنا و درك نداره...وحتي نياز به اثبات..

نقل قول:
ما موجودیم و جز ما همه موجودند؛ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم.
باز كردن وجود..
به جايي كه تمام اركان وجودظاهريمان ،تمام اركان وجود باطني رو درك كنه وجزاون وجود ديگري رو توجه نكنه..
چون همه رو دريك وجودميبينه..
وخودش روموجود ميدونه مقابل وجود........واما درمقابل بقيه موجودات ما وجود هستيم..

اينجا من انسان يك وجود ويك موجودهستم...
واين دو درمعناي حقيقي منتهي به وجودحقيقي خواهندشد..
به عبارتي من دردنياي واقعي وجودهستم...ودر دنياي حقيقي موجود...دراين دنيا به جايي ميرسم كه موجوديتم هم به عدم ميرسه...

نقل قول:
وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنیم.در مقابل وجود عَدَم است
دردنياي واقعي ممكنه به آخرعدم برسيم در حالي كه مقابل (من) باشيم..اما دردنياي حقيقي عدم هم نيست...فقط وجودي كه هست وجود دارد
كه همه چيز ازاوست.

با تشکر از همه ی دوستانی که در بحث شرکت کردن.
من فلسفه نخوندم و آشنایی جزوی باهاش دارم این بود که واقعا استفاده کردم.
متشکرم.
اما به نتیجه ای که رسیدم اشاره میکنم (البته با اجازه استاد و دوستان):
وجود مولد هست یعنی از یک وجود میشه وجودهای زیادی به وجود بیاد.
و اینکه بعضی وجود ها میتونن تکامل پیدا کنند.
و سرچشمه ی همه ی وجودها یک وجود کامل هست و هرچه وجود کامل تر بشه میتونه تعداد زیادی از چیزها رو موجود کنه.
و موجود پی به عدم نمیبره و تنها میتونه وجود ها رو ببینه.
من دارم به مشکل بر میخورم.
احساس میکنم یه جاهیی از حرفام درست نیست!
از این بحث به چه نتیجه ای میشه رسید؟

پس تا اینجا فهمیدیم که تنها چیزی که هست همان وجود است و هر چیزی که در ذهن خود بدان فکر میکنیم آن هم از وجود است و عدم هم از وجود است.
مثل گرم و سرد.خب سرما همون نبودن و عدم وجود گرما است یعنی اگه گرما نبود سرما هم تو ذهن ما مفهومی نداشت پس وجود سرما هم بستگی به وجود گرما دارد.
یا مثلا ما خانواده های ایران رو به دو گروه خانواده هایی که ماشین دارند و خانواده هایی که ماشین ندارند تقسیم میکنیم. ولی این تقسیم بندی 300 سال قبل مفهومی نداشت چون اصلا ماشین وجود نداشت پس میفهمیم مفهوم عدم از طریق وجود قابل درکه و عدم چیز مستقلی نیس.

با سلام خدمت همه دوستان و تشکر از دوستانی که در بحث شرکت کردند.
اینکه حضرت علامه فرمودند: عدم به طفیل وجود مطرح می شود، یعنی اینکه عدم چیز مستقلی نیست و فقط در ذهن آنهم به قدرت ذهن انسان ،در مقابل مفهوم وجود انتزاع می شود.
مفهوم وجود یا همان هستی نیاز به تعریف ندارد چون مفهومی بدیهی است،هستی یعنی چیزی که هست.در این تعریف هم،وجود را با وجود تعریف کردیم که در واقع تعریف کاملی نیست(تعریف شرح الإسمی).
زیرا در تعریف یک مفهوم یا یک شیء لازم است تعریف روشن کننده معّرَف(تعریف شونده،مورد تعریف قرار گرفته) باشد که در مورد وجود چنین چیزی امکان ندارد. زیرا وجود و هستی خود در تعریف دیگر مفاهیم به کار می رود؛مثلا وقتی می گوئیم علی هست یا علی موجود است ؛از وجود برای اثبات علی استفاده کردیم ،لذا مفهوم وجود چنان که فلاسفه گفته اند(علامه طباطبائی - بدایة الحکمة) بدیهی ترین و روشن ترین مفاهیم است که نیاز به تعریف ندارد.پس عدم یک مفهوم انتزاعی است و واقعیت و حقیقتی ندارد،حتی قابل اشاره هم نیست که مثلا بگوئیم فلان جا عدم است،چیزی نیست؛ زیرا همین که اشاره کنیم در واقع برای آن وجود و هستی قائل شدیم.
اینکه برخی دوستان مثال به عدم سرما یا گرما یا چیزهای دیگر زدند؛این عدم ها را عدم مضاف گویند ،مثلا بنده که الان در حال نوشتن هستم ،به بیانی عدم راه رفتن برای من اثبات پذیر است.
این چنین مواردی را عدم مضاف گویند ،اما عدم مطلق فقط به قدرت ذهن آنهم به وسیله وجود قابل تشخیص و ادراک است و إلا عدم مطلق محال است.
اما ربط بحث توحید با این مسأله وجود در چیست؟
این زمان بگذار تا وقت دگر . . . . . . . .
امیدوارم دوستان بحث را با دقت و تفکر دنبال کنند.

استاد مشتاقیم.

به نام او

بهتره بگی استاد همگی مشتاقیم .

یا حق

بله مشتاقیم.
وجود خدا هیچگاه عدم نمیشود یعنی نمیتوانیم بگوییم الان خدا عدم مضاف است چون خدا کامل است و دیگر موجودات می توانند صفت عدم مضاف رو بپذیرند...
استاد دارم راه میفتم؟!

[="Tahoma"][="Navy"]

kocholo;270878 نوشت:
بله مشتاقیم.
وجود خدا هیچگاه عدم نمیشود یعنی نمیتوانیم بگوییم الان خدا عدم مضاف است چون خدا کامل است و دیگر موجودات می توانند صفت عدم مضاف رو بپذیرند...
استاد دارم راه میفتم؟!

با سلام خدمت همه گرامیان
در یک جمله بگویم: این کلام محصول تفکر است.[/]

من از این بحث که جناب استاد ایجادش کردن خیلی خوشم میاد دوست دارم اگه ممکنه با سرعت زیاد دنبال بشه.
ممنون

به نام او

اگر دوست عزیز اجازه بدهید با صبر و حوصله ی کامل بحث پیش برود تا همگی بتوانیم خوب تفکر کنیم البته من اشتیاق زیاد شما را درک می کنم ولی بگذارید آرام ولی خوب پیش برود . ممنون از صبرتان .

یا حق

معذرت میخوام
متوجه نبودم...
منظورم از لحاظ وقفه زمانی بود
هرطور راحترین

به نام او

خواهش می کنم خداوند را شاکرم که دوستان همه مشتاق هستند و استادی داریم تا ما را در دو راهی یاری بفرماید .

یا حق

[="Tahoma"][="Navy"]

استاد;269184 نوشت:
با سلام خدمت همه دوستان و تشکر از دوستانی که در بحث شرکت کردند.
اینکه حضرت علامه فرمودند: عدم به طفیل وجود مطرح می شود، یعنی اینکه عدم چیز مستقلی نیست و فقط در ذهن آنهم به قدرت ذهن انسان ،در مقابل مفهوم وجود انتزاع می شود.
مفهوم وجود یا همان هستی نیاز به تعریف ندارد چون مفهومی بدیهی است،هستی یعنی چیزی که هست.در این تعریف هم،وجود را با وجود تعریف کردیم که در واقع تعریف کاملی نیست(تعریف شرح الإسمی).
زیرا در تعریف یک مفهوم یا یک شیء لازم است تعریف روشن کننده معّرَف(تعریف شونده،مورد تعریف قرار گرفته) باشد که در مورد وجود چنین چیزی امکان ندارد. زیرا وجود و هستی خود در تعریف دیگر مفاهیم به کار می رود؛مثلا وقتی می گوئیم علی هست یا علی موجود است ؛از وجود برای اثبات علی استفاده کردیم ،لذا مفهوم وجود چنان که فلاسفه گفته اند(علامه طباطبائی - بدایة الحکمة) بدیهی ترین و روشن ترین مفاهیم است که نیاز به تعریف ندارد.پس عدم یک مفهوم انتزاعی است و واقعیت و حقیقتی ندارد،حتی قابل اشاره هم نیست که مثلا بگوئیم فلان جا عدم است،چیزی نیست؛ زیرا همین که اشاره کنیم در واقع برای آن وجود و هستی قائل شدیم.
اینکه برخی دوستان مثال به عدم سرما یا گرما یا چیزهای دیگر زدند؛این عدم ها را عدم مضاف گویند ،مثلا بنده که الان در حال نوشتن هستم ،به بیانی عدم راه رفتن برای من اثبات پذیر است.
این چنین مواردی را عدم مضاف گویند ،اما عدم مطلق فقط به قدرت ذهن آنهم به وسیله وجود قابل تشخیص و ادراک است و إلا عدم مطلق محال است.
اما ربط بحث توحید با این مسأله وجود در چیست؟
این زمان بگذار تا وقت دگر . . . . . . . .
امیدوارم دوستان بحث را با دقت و تفکر دنبال کنند.

با سلام
وقتی که این مطلب با تفکر و تأمل برای خواننده حل شد متوجه می شود که حقیقتی به نام وجود در تمام موجودات جاری و ساری است،البته به شدت و ضعف(بحث تشکیک وجود در فلسفه)،ولی حقیقت همه یکی است و چیزی ورای وجود نیست،حتی ماهیت(مثل ماده)حدّ الوجود است ،یعنی ماهیت میزان گستردگی و اندازه این وجود را مشخص می کند.مثلا سنگ که آنهم دارای وجود است با این ماهیت جماد بودن که دارد ،وجودش محدود شده است،یعنی از آن بیشتر و قوی تر نیست(رشد نمی کند،تکلم ندارد و . . . .).
لذا این ماهیت در واقع چیز جدائی نیست بلکه حد و اندازه وجود را ماهیت گویند.
پس تا اینجا می توان نتیجه گرفت ماهیت داشتن یا محدود بودن در واقع نوعی نقص است که در خداوند راه ندارد و لذا خدا ماهیت ندارد.
همچنین مشخص می شود که وجود خداوند کامل ترین و تام و تمام ترین وجودها می باشد و همه موجودات در واقع وجود خود را از خداوند متعال دارند:
و نفختُ فیه من روحی.
با این بیان و تفکر روی آن کم کم برای فرد حالتی ایجاد می شود که در درون خود جدائی از خدا احساس نکند و با فهم بحث وجود،برایش ثابت شود که یک رابطه کامل و بدون قطع شدنی با خداوند دارد ؛زیرا اگر این رابطه قطع شود اصلا چیزی از او نخواهد ماند.

تا ایجا دوستان اندکی که پیگیر هستند تأمل بفرمایند و در صورت نیاز به توضیح بیشتر ،بنده در خدمتم.

مثال کاربردی: با فهم این مطلب دیگر نا امیدی از خداوند معنا نخواهد داشت ،چون او هم از حال ما کاملا مطلع است و هم قدرت بر انجام هر کاری را دارد،تنها احتمال ممکن در مورد ادامه مشکلات غیر از بحث گناه ،مصلحت نبودن است که در حیطه تشخیص الهی است نه ما.

این بحثها نیاز به تفکر و تأمل زیاد دارد تا به جان انسان بنشیند و کاملا و بدون شبهه مقبول نفس واقع شود.[/]

[="Tahoma"][="Navy"]با سلام
دوستان محترم ظاهرا دیگر پیگیر بحث نیستند.
پیغامی هم در مورد روند مطالعات داده نشد،یا مطالعه صورت نمی گیرد و دوستان پیگیر نیستند و یا همه مسائل برایشان قابل هضم است.
[/]

بنده درحال مطالعه هستم
یا علی
ان شالله سرعت بیشتری خواهم داد.اما به دلیل مطاعات دیگر،مجبور
به برنامه ریزی و زمان بندی شده ام.البته در همه حال آن کلید توحید
در مباحث را مدّ نظر دارم.
سخنرانی های استاد مهندسی در شرح چهل حدیث امام را نیز
مدتی است در کنار این برنامه شروع کرده ام.بسیار موثر یافتم
ان شالله خدا به همه مان توفیق دهد

استاد;274179 نوشت:
[="tahoma"][="navy"]با سلام
دوستان محترم ظاهرا دیگر پیگیر بحث نیستند.
پیغامی هم در مورد روند مطالعات داده نشد،یا مطالعه صورت نمی گیرد و دوستان پیگیر نیستند و یا همه مسائل برایشان قابل هضم است.
[/][/]

سلام استاد گرامی
ما همچنان پیگیره بحث هستیم و مشتاقانه منتظر گفته های جدید شما .

مطالعه هم با اینکه سرعتی کمی داره ولی متوقف نشده و ادامه داره.

ممنون میشیم بحث رو ادامه بدید

یا علی

[="Tahoma"][="Indigo"]یعنی دوستان دیگر پیگیر نیستند؟

مسایل کتاب توحید شهید دستغیب مطالب خوبی است.اما اطمینان دارم اگر مدتی قبل
این کتاب را میخواندم،بسیاری از مطالبش را نمیفهمیدم و سطحی میگذشتم.

مثلا در باب اثبات واجب تعالی و واحد بودن و بسیط بودنش.شاید برای بعضی دوستان هم
به راحتی جا نیفتد.من خودم کتاب نهایه الحکمه را خصوصا فصل های اولّش را که در باب
حقیقت وجود است بار ها و بار ها زیر و رو کردم.شروح مختلفی بر آن را مطالعه و یا گوش
کردم تا مطالب برایم جا افتاد.
در ابتدای راه برای تصور بسیاری از مسایل اینچنینی باید روزها و ساعت ها زمان گذاشت.اما
به محض تصور،تصدیق صورت میگیرد.
اما در اینجا دوست دارم قسمتی از مسایلی را که در کتاب استاد شهید دستغیب بیان شده را
با زبانی که خود فهمیدم،برای دوستانم بیان کنم[/]

مساله واجب تعالی،واجب الوجود و یا همان واجب بالذات است.
اثبات(یکی از راه های اثبات) به این صورت است که از ممکنان پی به واجب تعالی میبریم.
پس در ابتدا باید ممکن الوجود را بشناسیم.
برای اینکه متوجه شویم ما ممکن الوجود هستیم،کافی است به وجدان خود رجوع کنیم.
زیرا گاه،الفاظ رهزن میشوند و امر را مشتبه میسازند.همانطور که همه بالوجدان اختیار را
در خود می یابیم و گاه میبابیم که مجبولیم(جبلّی مان بر چیزی است) و گاه مجبوریم(گویی
نوعی جبر بر ما حاکم است) اما بسیاری دچار تشکیکات شدند و در دام الفاظ افتادند و در آخر
جبریون و یا تفویضیون شدند.
عده ای گفتند همه چیز جبر است،حال آنکه وقتی رعشه دست میگیریم و بی اراده و بی اختیار
دستمان شروع به لرزیدن میکند،بالوجدان می یابیم که قبلاً اینطور نبود و لرزش و تکان به اختیار خودم
بوده.پس به پزشک مراجعه میکنیم.پس نمیتوان گفت "جبر مطلق است"

و عده ای گفتند همه چیز به اراده و خواست ماست.حال آنکه بالوجدان می یابیم که ما حق انتخاب
در رنگ مورد علاقه مان نداشتیم.ایده ها خود به سراغ ما می آیند.گاه چیزی به فکرمان میرسد،چیزی
را انتخاب میکنیم که می یابیم انتخاب کننده و القا کننده ما نبودیم.آنچنان که با رهزنی الفاظ امر مشتبه
میشود و شبهه جبر پیش می آید.

پس در قدم اول،باید به دنبال شهود باشیم و نه برهان عقلی.باید به دنبال تصدیق قلب باشیم و نه
تصدیق صرفاً عقلانی.
تصدیق عقلی میتواند مقدمه تصدیق قلب باشد،اما علّت معدّ است و نه علت تامّه و نه علّت ناقصه.


ادامه مطلب قبل..

اما اینکه ما ممکن هستیم،مطلبی است که بالوجدان می یابیم.
کافیست بنگریم که دیروز فلان مطلب را میدانستم؟ نه. اما امروز میدانم. پس حقیقتاً دهنده علم
که بوده؟ علم چه بوده. اصلا من کیستم که دارای علم شدم؟ آیا علم جدای از من است و یا "من" شده
است؟
غذا میخورم،از کجا میفهمم چطور غذا را بجوم،از کجا میفهمم که معده ام باید چه عملی را انجام دهد.
شهوت از کجا به سراغ من می آید؟ آیا من اراده اش را میکنم؟ آیا میتوانم گرسنه و تشنه نشوم؟
آیا میتوانستم تصمیم بگیریم و زندگی و پیکری دیگر را برگزینم؟ حال آنکه اراده و اختیارم برای انتخاب
رندگی و پیکر،متاخّر از پیکر و زندگی و هستی ام است.
به راستی باید آفریننده داشته باشم،چون نبودم که بودنم را اختیار کنم و خود نمیتوانستم اختیار
کننده ی وجود خویش باشم.

و اما ادامه مطلب:

[spoiler]و اینکه ممکن نیاز به قوام دهنده دارد،مطلبی است بدیهی و فطری و انکارش
به معنای انکار همه چیز است.انکارش سفسطه است و هیچ عاقلی در ظاهر و
هیچ جاهلی نیز در درون و باطن این مطلب را نمیپذیرد.
پس برای دوری از رهزنی الفاظ،به ندای فطرت پاسخی فطری میدهیم و بحث
استدلالی در نیاز ممکن به واجب را وامیگذاریم،گرچه براهین،محکم و استوارند.

ممکن الوجود یعنی تکیه دهنده..ممکن الوجود یعنی آنچه قوامش به دیگری است.
اینکه ما فرض کنیم که ما "خودمان هستیم"،اما "هستی و وجودمان" را خدا افاضه کرده
ولی ما خودمان خودمانیم و نوعی استقلال داریم،توهمی باطل است.
مثل ما مَثَل لیوان خالی از آب نیست که بگوییم ما لیوانی بودیم و خدا در ما آب ریخت.
بلکه صحبت در خود لیوان است.خود لیوان که "من و تو هستیم" از کجا آمده ایم؟

این معنا ندارد که بگوییم خدا به ما هستی داد.زیرا قبل از افاضه ی هستی،"ما" یی در کار
نبوده که خداوند هستی را به ما افاضه کند.بلکه ما مطلقا همان "هستی" هستیم.
"هستی" ای که بالوجدان می یابیم که افاضه شده،اما نه به "من و تو" ی جدای هز هستی.
بلکه آن هستی خودمان هستیم.پس تمام هستی و بودن و وجدانمان را افاضه کرده است.
پس این هستی دم به دم و لحظه به لحظه در حال افاضه است.زیرا ظرفی نبود تا هستی
را در آن بریزد و بگوییم دیگر نیازی به افاضه کننده نداریم.بلکه ظرف و مظروف(ما و هستی)،همه
ممکنیم.همه وابسته ایم.پس قوام ما دم به دم به واجب تعالی است

[/spoiler]

و اما ادامه مطلب:
[spoiler]اما گفته اند واجب تعالی اجزا ندارد.یعنی بسیط یا به زبان شیمی،ساده است و مرکب نیست
مطلب ساده ای است،چرا که اگر مرکب از اجزا(همچون علم،زیبایی،قدرت،و دیگر صفات) باشد،نیاز به
ترکیب کننده دارد.پس خود واجب تعالی میشود نیازمند.پس ما اسم آن ترکیب کننده را میگذاریم واجب تعالی که فوق واجب تعالی ی فرض شده بود.
پس لزوم وجوب واجب تعالی،ما را به این میرساند که بالاخره یک واجب تعالی ای باید باشد که نیاز
به ترکیب کننده نداشته باشد.وگرنه این شاخه ی فقر و نیاز به ترکیب کننده ادامه پیدا میکند و تسلسل
پیش می آید،در حالی که تسلسل محال است

پس اینکه میگوییم خدا عالم است،به معنای این است که وجود او عین علم است.
اینکه میگوییم خدا قادر است،به این معناست که وجود او عین قدرت است.
این همان توحید در صفات است.این همان معنای سلب صفات از خداوند است که آیت الله دستغیب
در کتابشان حدیثش را نقل فرمودند.

[/spoiler]

و اما ادامه مطلب:

[spoiler]سپس به سراغ این میرویم که آیا ممکن است دو خدا،دو واجب الوجود،وجود داشته باشند؟
پاسخ این مطلب هم برای شما آسان است.زیرا اگر دو خدا،دو واجب تعالی داشته باشیم،یا با هم تفاوت
دارند و یا ندارند.
اگر با هم هیچ تفاوتی نداشته باشند که همان یکی هستند و اصلا دو تا نیستند.
و یا تفاوتی هرچند مختصر باهم دارند.این تفاوت میتواند بسیار بسیار جزئی باشد.اما اگر تفاوت باشد،
این دو واجب،هر دو مرکب هستند.مرکب هستند از خصوصیات مشترک و خصوصیات غیر مشترک.
پس باز هم ترکیب پیش می آید و نیاز به ترکیب کننده هست.پس این دو دیگر واجب نخواهند بود
[/spoiler]

به نام او

من هم که داریم آخرین کتاب یعنی کتاب توحید شهید دستغیب را می خوانم و بسیار مطالب عالی در آن می بینم .

یا حق

به نام او

در صفحه ی 1 کتاب توحید ایت الله دستغیب مطلبی را دیدم و برای خودم برداشتی کردم که می خواهم در این جا بگویم تا دوستان بخوانند و اشکال های ما را بگیرند :
در ترجمه ی سوره ی بقره آیه ی 256 قسمتی هست که می گوید : بر رشته ی محکم و استواری چنگ زده است که هرگز نخواهد گسست .
من در این قسمت به ذهن حقیرم خطور کرد که دنیا و فضای ظلمت مانند دره ای است که ما داریم درون آن سقوط می کنیم و در آن بین ریسمانی باریک هست که هر لحظه با توبه کردن ما به آن چنگ می زنیم و خود را از افتادن در اعماق آن دره باز می داریم و این رشته پاره شدنی نیست و ما را ول نمی کند مگر تا زمانی که ما دست خود را از روی آن نخ برداریم .

یا حق

به نام او

ولی در ادامه ی صفحه باز هم به نکات عالی اشاره کرده است که من در این جا نمونه ای را نقل می کنم : در سوره ی لقمان آیه ی 21 آمده است که : و هر کس به روی تسلیم و رضا به سوی خدا آورد و نیکو کار باشد به محکم ترین رشته ی الهی چنگ زده است .
مسئله ی چنگ زدن را در پست قبلی مطرح کردم و اما در ادبیات فارسی دو کلمه که پشت سر هم می آیند و بین آن ها و می آید یا با هم مترادف هستند یا وجود هر دوی آن ها الزامی است که در این جا اشاره دارد به الزامی بودن هر دو . در مورد تسلیم و رضا بودن یعنی اگر کسی که از خدا چیزی را می خواهد و التماس او را می کند و صلاح خود را نمی بیند که شاید ان اتفاقی که از نظر او بد است برای او صلاح است پس این آدم که از خدا درخواست نا بجا می کند رضا نیست و در نتیجه تسلیم هم نیست و هنوز به ریسمان الهی چنگ نزده است .
امیدوارم که مطالبم مفید واقع شده باشد و اشکال های مرا با بزرگی خودتان ببخشید .

یا حق

به نام او

ممنون از دوست عزیز که برای ما وقت گذاشتن .
این رضایی که من می گم طلب بیش از حد نکردن از خدا است ولی چه خوب است که تلاش خودش را بکند و زندگی اش را بچرخاند ولی طلب بیش از حد از خدا نکند .

یا حق

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
در ادامه بحث برای عزیزان،جملاتی راهگشا از کتاب الله شناسی علامه طهرانی رحمة الله علیه،تقدیم حضور شریفتان می شود که با تأمل و تفکر ابوابی از توحید باز خواهد شد إن شاء الله.
خدا را با خدا، نه‌ با غير او، مي‌توان‌ شناخت‌

و چون‌ دانستيم‌ كه‌ خدا اصل‌ نور و مبدأ ظهور و أصالت‌ وجود و تحقّق‌ در آفاق‌ و در انفس‌ مي‌باشد، اينك‌ بايد ديد: چگونه‌ انسان‌ مي‌تواند بدين‌ خداي‌ معرفت‌ پيدا كند؟! اگر بخواهد با غير او معرفت‌ به‌ او حاصل‌ نمايد، اينكه‌ صحيح‌ نيست‌. چون‌ غير از خدا ظهورش‌ با خداست‌، خدا به‌ او ظهور داده‌ است‌ تا او ظاهر گرديده‌ است‌؛ آن‌ وقت‌ چگونه‌ امكان‌ دارد با معرفت‌ به‌ آنكه‌ ظهورش‌ از خداست‌ پي‌ برد به‌ خود خدا كه‌ ظاهر كنندۀ آن‌ چيز مي‌باشد؟!
چراغي‌ كه‌ در اين‌ مسجد روشن‌ است‌ خودش‌ في‌ حدّ نفسه‌ روشن‌ است‌، و بقيّۀ اشيائي‌ كه‌ در اين‌ مسجد روشن‌ است‌، به‌ نور چراغ‌ روشن‌ است‌ نه‌ به‌ نور خود. نور چراغ‌ افتاده‌ به‌ تاريكيها و چيزهاي‌ موجود تاريك‌، آنها را روشن‌ نموده‌ است‌. ما بايد براي‌ آنكه‌ چراغ‌ را ببينيم‌ و چراغ‌ را بشناسيم‌، خودِ آن‌ را ببينيم‌ نه‌ نوري‌ را كه‌ از چراغ‌ به‌ اشياء افتاده‌ است‌. ما با رويت‌ نور مترشّح‌ از چراغ‌ كه‌ به‌ زمين‌ افتاده‌ و به‌ اين‌ شي‌ء و آن‌ شي‌ء پرتو افكنده‌ است‌ نمي‌توانيم‌ خود چراغ‌ را رويت‌ نمائيم‌. چراغ‌ را بايد با خود چراغ‌ ديد، نه‌ با چيزهاي‌ ظلماني‌ و تاريكي‌ كه‌ از چراغ‌ نور گرفته‌ و روشن‌ شده‌اند.
اين‌ مسأله‌، مسأله‌اي‌ مهمّ است‌. پس‌ خدا را بايد بوسيلۀ خود خدا شناخت‌ نه‌ با غير خدا كه‌ بنيان‌ وجودش‌ و تار و پود حقيقتش‌ و ظهورش‌ ازخداوند بوده‌ است‌.
در اينجا يك‌ مسألۀ ديگر عرض‌ وجود مي‌كند، و آن‌ اين‌ مي‌باشد كه‌ چگونه‌ خدا را با خود خدا بشناسد؟ اينهمه‌ اخباري‌ را كه‌ دلالت‌ مي‌كند انسان‌ نمي‌تواند خدا را بشناسد، انسان‌ به‌ ذات‌ خدا نمي‌تواند پي‌ ببرد، چه‌ بايد كرد؟
خدا را از آثار خدا مي‌توان‌ شناخت‌، آن‌ هم‌ معرفت‌ اجماليّه‌ نه‌ تفصيليّه‌. زمين‌، آسمان‌، سبزه‌، آب‌، از ذرّه‌ تا كهكشان‌، از پشّه‌ تا فيل‌ خدا نما هستند. اينها چون‌ آيت‌ خداوندي‌ مي‌باشند، هر يك‌ بقدر گسترش‌ وجودي‌ خويشتن‌ خدا را نشان‌ مي‌دهند. قرآن‌ هم‌ دعوت‌ به‌ رجوع‌ به‌ آثار مي‌نمايد. و از اينجاست‌ كه‌ تَفَكَّرُوا فِي‌ ءَالآءِ اللَهِ؛ وَ لَا تَتَفَكَّرُوا فِي‌ ذَاتِ الله نشأت‌ گرفته‌ است‌. «تفكّر كنيد در نعمتهاي‌ خداوند؛ و تفكّر منمائيد در ذات‌ خداوند!»

[/]

كدامين‌ فكر، ما را شرط‌ راه‌ است‌ ؟ چرا گه‌ طاعت‌ و گاهي‌ گناه‌ است‌؟ از طرف‌ ديگر داريم‌ كه‌ خدا را با موجودات‌ نمي‌توان‌ شناخت‌؛ خدا را بايد با خود خدا شناخت‌. و روايات‌ بسياري‌ هم‌ در اين‌ باب‌ آمده‌ است‌ كه‌ انسان‌ مي‌تواند به‌ خود خدا معرفت‌ پيدا نمايد.
أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ خطبه‌ مي‌خواند. يكي‌ سؤال‌ كرد: يَاأَمِيرَ الْمُؤْمِنينَ! هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟! «اي‌ اميرمومنان‌! آيا تو پروردگارت‌ را ديده‌اي‌؟!» فرمود: كَيْفَ أَعْبُدُ رَبًّا لَمْ أَرَهُ؟! «من‌ چگونه‌ بپرستم‌ پروردگاري‌ را كه‌ او را نديده‌ باشم‌؟»
سپس‌ براي‌ توضيح‌ مطلب‌ مي‌فرمايد: لَا تَرَاهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الابْصَارِ؛ وَلَكِنْ تَرَاهُ الْقُلُوبُ بِحَقَآئِقِ الإيمَانِ.
«خدا را چشمها با مشاهده‌ و رويت‌ بصري‌ نمي‌بينند، وليكن‌ دلها او را با حقائق‌ ايمان‌ مي‌بينند.»
در آيات‌ كريمۀ قرآنيّه‌، بيش‌ از بيست‌ مورد داريم‌ كه‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌ بشر به‌ شرف‌ لقاء خدا مي‌رسد و وي‌ را ملاقات‌ مي‌كند.

عتقاد علماء راجع‌ به‌ دو دسته‌ از اخبار رؤيت‌ پروردگار

ميان‌ اين‌ دو دسته‌ از اخبار، علماء دچار مشكله‌اي‌ شده‌اند و مي‌گويند: حلّ اين‌ مسأله‌ را چطور مي‌توان‌ نمود؟!
دسته‌اي‌ بر آن‌ شده‌اند كه‌ اخباري‌ كه‌ دلالت‌ دارد بر عدم‌ امكان‌ رؤيت‌ و ادراك‌ او و معرفت‌ به‌ او درست‌ ميباشد؛ بني‌آدم‌ بهيچوجه‌ من‌ الوجوه‌ راهي‌ به‌ معرفت‌ ندارد، نه‌ معرفت‌ اجماليّه‌ و نه‌ تفصيليّه‌. مخلوق‌ كجا و خالق‌ كجا؟ أيْنَ التُّرابُ وَ رَبُّ الارْبابِ!؟ «خاك‌ را چه‌ مناسبت‌ با پروردگار پرورش‌ دهندگان‌!؟»

ابيات‌ رفيعۀ شبستري‌ در عدم‌ امكان‌ شناخت‌ خدا از غير خدا

چون‌ عارف‌ بزرگ‌ خراسان‌: أمير حسينيّ هَرَويّ در سنۀ 717 هجرت‌، از عارف‌ بزرگ‌ شبستر: شيخ‌ محمود شبستري‌ سؤال‌ مي‌ کند که :
كدامين‌ فكر، ما را شرط‌ راه‌ است‌ ؟
/چرا گه‌ طاعت‌ و گاهي‌ گناه‌ است‌؟

وي‌ در پاسخ‌ وي‌ مي‌گويد:
در آلا فكر كردن‌ شرط‌ راهست/ولي‌ در ذات‌ حقّ محض‌ گناه‌ است‌
بود در ذات‌ حقّ انديشه‌ باطل/محال‌ محض‌ دان‌ تحصيل‌ حاصل‌
چو آيات‌ است‌ روشن‌ گشته‌ از ذات/نگردد ذات‌ او روشن‌ ز آيات‌
همه‌ عالم‌ ز نور اوست‌ پيدا/كجا او گردد از عالم‌ هويدا
نگنجد نور ذات‌ اندر مظاهر/كه‌ سبحات‌ جلالش‌ هست‌ قاهر
رها كن‌ عقل‌ را با عشق‌ مي‌باش/كه‌ تاب‌ خور ندارد چشم‌ خفّاش‌
درآن‌ موضع‌ كه‌ نور حقّ دليل‌ است/چه‌ جاي‌ گفتگوي‌ جبرئيل‌ است‌
فرشته‌ گرچه‌ دارد قرب‌ درگاه/نگنجد در مقام‌ لي‌ مَعَ اللَه‌
چو نور او ملك‌ را پر بسوزد/خرد را جمله‌ پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات‌ انور/بسان‌ چشم‌ سر در چشمۀ خور
چو مُبصَر با بصر نزديك‌ گردد/بصر از درك‌ او تاريك‌ گردد
سياهي‌ گر ببيني‌ نور ذات‌ است/به‌ تاريكي‌ درون‌ آب‌ حيات‌ است‌
سيه‌ جز قابض‌ نور بصر نيست‌/نظر بگذار كاين‌ جاي‌ نظر نيست‌
چه‌ نسبت‌ خاك‌ را با عالم‌ پاك/كه‌ ادراك‌ است‌ عجز از درك‌ ادراك‌
سيه‌ روئي‌ ز ممكن‌ در دو عالم‌/جدا هرگز نشد و اللهُ أعلم‌
سوادُ الوجه‌ في‌ الدّارَين‌ درويش‌/سواد اعظم‌ آمد بی‌كم‌ و بيش‌


[="Tahoma"][="Navy"] هر چه‌ انسان‌ بدود، راه‌ رود، تفكّر نمايد، به‌ جائي‌ نمي‌رسد و شاهد آن‌، أخباريست‌ كه‌ در اينجا ذكر شده‌ است‌. و أخباري‌ را كه‌ ميگويد: انسان‌ خدا را مي‌بيند و معرفت‌ به‌ خدا حاصل‌ مي‌كند، آنها را بايد بر معني‌ مجازي‌ حمل‌ نمود. خدا را ببينيد يعني‌: نعمتهاي‌ خدا را، مخلوقات‌ عينيّۀ خدا را، ملـٰئكۀ خدا را، رضوان‌ خدا را، مقامات‌ بهشتي‌ را، حور و قصور جنّت‌ را.
دستۀ دگر كه‌ معتقدند خدا را مي‌توان‌ ديد، رواياتي‌ را كه‌ وارد شده‌ است‌: خدا را نمي‌توان‌ ديد، حمل‌ مي‌كنند بر عدم‌ امكان‌ رويت‌ با چشم‌ سر نه‌ با چشم‌ دل‌؛ با ديدۀ بصر نه‌ با ديدۀ بصيرت‌. بنابراين‌، محمل‌ آن‌ أخبار مبيّن‌ است‌.
انسان‌ به‌ حقائق‌ ايمان‌، خدا را مي‌بيند. آيات‌ قرآن‌ هم‌ صراحت‌ بر اين‌ معني‌ دارد. و بالحقيقه‌ صراحت‌ و دلالت‌ دارد؛ مجاز هم‌ نيست‌. چرا خداوند مجاز گوئي‌ كند؟ راه‌ حقيقت‌ گوئي‌ بر خدا مگر بسته‌ است‌ كه‌ بيايد بيشتر از بيست‌ مورد دعوت‌ به‌ لقاي‌ خود نمايد؛ و مرادش‌ لقاي‌ سيب‌ و گلابي‌، انگور و رطب‌، حوريّه‌ و غلمان‌، و جَنَّـٰتٌ تَجْرِي‌ مِن‌ تَحْتِهَا الانْهَـٰرُ بوده‌ باشد؟
و در اين‌ صورت‌ كه‌ رويت‌ و لقاي‌ خدا امكان‌ پذير، بلكه‌ در خارج‌ جنبۀ وقوع‌ و تحقّق‌ بخود بگيرد؛ آن‌ أخباري‌ را كه‌ دلالت‌ مي‌كند بر عدم‌ امكان‌ رويت‌ و معرفت‌، بايد حمل‌ كنيم‌ بر درجات‌ معرفت‌ غير تامّه‌، درجات‌ معرفتهاي‌
جزئيّه‌اي‌ كه‌ براي‌ مردم‌ پيدا مي‌شود، مثل‌ معرفت‌ به‌ ذات‌ و حقيقت‌ از روي‌ شبحي‌ و صورتي‌ كه‌ تصوّر مي‌كنند و از آن‌ مي‌خواهند به‌ كيفيّت‌ و كمّيّت‌ و شكل‌ و شمائل‌ خدا پي‌ ببرند. اينها را آيه‌ براي‌ خداي‌ ذوالآ يه‌ قرار مي‌دهند.
ما براي‌ محاكمه‌ ميان‌ اين‌ دو دسته‌ و بيان‌ حقّ مطلب‌ به‌ حول‌ و قوّۀ الهي‌، ناچار از بيان‌ مقدّمه‌اي‌ مي‌باشيم‌. آن‌ مقدّمه‌ گرچه‌ يك‌ قانون‌ علمي‌ و يك‌ قاعدۀ حِكمي‌ و فلسفي‌ است‌، امّا سعي‌ مي‌شود تا سرحدّ امكان‌ با بياني‌ ساده‌ ارائه‌ شود تا براي‌ عموم‌ سهل‌ التّناول‌ گردد:
هر موجودي‌ كه‌ علم‌ و معرفت‌ پيدا كند به‌ موجود ديگر، حتماً بايد از آن‌ موجود، در اين‌ موجود چيزي‌ بوده‌ باشد. ما مي‌بينيم‌ در اين‌ جهان‌ موجودات‌ كثيره‌اي‌ هستند. انسان‌ هست‌. حيوان‌ هست‌. حيوان‌ به‌ صورتها و أشكال‌ و آثار و خواصّ مختلف‌ وجود دارد. گاو هست‌. گوسپند هست‌. شتر هست‌. كبوتر هست‌. اردك‌ و مرغابي‌ هست‌. اينها همه‌ با هم‌ اختلاف‌ دارند.
درخت‌ هست‌. سنگ‌ هست‌. آب‌ هست‌. اينها همه‌ موجودات‌ مختلفه‌ و كثيره‌اي‌ مي‌باشند و لازمۀ كثرت‌، اختلاف‌ و افتراقي‌ است‌ كه‌ در ميانشان‌ برقرار مي‌باشد. درخت‌ از حيوان‌ جداست‌، چون‌ با آن‌ اختلاف‌ و افتراق‌ دارد، و گرنه‌ همه‌ يك‌ چيز بودند. زيد غير از عمرو است‌. پدر غير از پسر است‌. اگر عين‌ هم‌ بودند در جميع‌ جهات‌، دوتا نبودند؛ يكي‌ بودند. اين‌ مقدّمه‌ مسلّم‌، و جاي‌ گفتگو ندارد.
اينك‌ بايد ديد پس‌ از آنكه‌ در گيتي‌ و جهان‌ هستي‌ اين‌ كثرات‌ وجود دارند، چگونه‌ امكان‌ دارد چيزي‌ در آن‌، علم‌ و معرفت‌ حاصل‌ نمايد به‌ چيز ديگر؟! مثلاً گوسپند مطّلع‌ مي‌شود كه‌ اينجا گاو هست‌. شتر ميفهمد كه‌ اسب‌ حيواني‌ است‌ كه‌ با او دشمن‌ نمي‌باشد. روباه‌ مي‌داند كه‌ شير دشمن‌ اوست‌.

گوسفند ادراك‌ دارد كه‌ گرگ‌ دشمن‌ اوست‌؛ و هكذا نسبت‌ به‌ جميع‌ اصناف‌ حيوان‌.
انسان‌ موجوداتي‌ را مي‌شناسد: درخت‌ را مي‌شناسد، حيوان‌ را مي‌شناسد، افراد ديگرِ همنوعان‌ خود را مي‌شناسد. با آنكه‌ آنها از انسان‌ جدا هستند و اختلاف‌ و افتراقشان‌ امري‌ است‌ بديهي‌، چگونه‌ ممكن‌ است‌ انسان‌، علم‌ و معرفت‌ به‌ آنها پيدا كند؟
[/]

قاعدة‌: لا يَعْرِفُ شَيْءً شَيْئًا إلاّ بِما هُوَ فيهِ مِنْهُ

قاعده‌اي‌ دارند حكماي‌ ارجمند؛ و آن‌ اين‌ مي‌باشد كه‌: لا يَعْرِفُ شَيْءٌ شَيْئًا إلاّ بِما هُوَ فيهِ مِنْهُ.
«هيچ‌ چيز علم‌ و اطّلاع‌ حاصل‌ نمي‌نمايد به‌ چيز ديگري‌ مگر بواسطۀ آن‌ جهتي‌ كه‌ از آن‌ چيز در اين‌ چيز وجود دارد.» مثلاً بنده‌ كه‌ علم‌ پيدا مي‌كنم‌ به‌ وجود حيواني‌، مثلاً گوسفندي‌؛ چقدر مي‌توانم‌ معرفت‌ پيدا نمايم‌ به‌ آن‌ گوسفند؟! به‌ همان‌ مقداري‌ كه‌ از گوسفند در ذات‌ من‌ وجود دارد. از گوسفند در ذات‌ من‌ چه‌ چيز هست‌؟ حيوانيّت‌، حسّاسيّت‌، حركت‌ بالإراده‌، جسميّت‌، جوهريّت‌، و آثار و خواصّ و لوازم‌ آنها (مثلاً قوّۀ غاذيه‌، ناميه‌، دافعه‌، مولّده‌، و امثال‌ ذلك‌) و ادراك‌ جزئيّات‌، و حسّ مشترك‌، و شناخت‌ دوست‌ و دشمن‌ (از جلب‌ منافع‌ و دفع‌ مضارّ متناسب‌ با خود). اينها اموري‌ مي‌باشند كه‌ بالاشتراك‌، ميان‌ بنده‌ و ميان‌ گوسپند بالسّويّه‌ قسمت‌ شده‌اند و هر كدام‌ مشتركاً از اين‌ خواصّ و آثار بهره‌ برداشت‌ نموده‌ايم‌.
امّا به‌ آن‌ خصيصه‌ها يعني‌ آن‌ خصوصيّات‌ و مميّزاتي‌ كه‌ او را از من‌ جدا كرده‌ است‌، محال‌ است‌ علم‌ حاصل‌ نمايم‌. زيرا در صورت‌ فرض‌ علم‌ من‌ به‌ گوسفند، چه‌ در «مابه‌الاشتراك‌» با آن‌، و چه‌ دربارۀ «مابه‌الامتياز» آن‌؛ در آن‌ فرض‌، من‌ عين‌ گوسفند خواهم‌ بود و گوسفند نيز عين‌ من‌؛ و اين‌ «خُلف‌» مي‌باشد.

راه‌ علم‌ و اطّلاع‌ و عرفان‌ هر موجودي‌ به‌ موجود دگر، تنها در اشتراكات‌ است‌ نه‌ در امتيازات‌. راه‌ علم‌ و عرفان‌ فقط‌ در مشتركات‌ مفتوح‌ مي‌باشد، و در متميّزات‌ مسدود؛ و الاّ بايد ما عين‌ او و او عين‌ ما، و همۀ موجودات‌ عين‌ همۀ موجودات‌ بوده‌ باشند. يعني‌ اگر راه‌ علم‌ و معرفت‌ به‌ تمام‌ جزئيّات‌ و جميع‌ كثرات‌ باز باشد، تمام‌ موجودات‌ ضرورةً بايد يك‌ موجود باشند.
اسب‌، گاو، شتر، گوسپند، پرندگان‌ و خزندگان‌ و حيوانات‌ دريائي‌ و جمادات‌ و نباتات‌ و طائفۀ جنّيان‌ و قبيلۀ فرشتگان‌ بايد موجود واحدي‌ بوده‌ باشند، و اختلاف‌ در ميان‌ نباشد؛ أسماء از ميان‌ برداشته‌ گردد، و اسم‌ واحدي‌ بر جميعشان‌ اطلاق‌ شود.
حال‌ بايد ديد: اينك‌ كه‌ ما اراده‌ داريم‌ خداوند را بشناسيم‌، خدا چيست‌ كه‌ ما وي‌ را بشناسيم‌؟! ما كجا و او كجا؟! ما مخلوقيم‌، او خالق‌. ما مرزوقيم‌، او رازق‌. ما معلوميم‌، او عالم‌. ما مقدوريم‌، او قادر. ما محكوميم‌، او حاكم‌. ما مملوكيم‌، او مالك‌. وَ هَلُمَّ جَرًّا.
خداوند ما را ايجاد كرده‌، بدن‌ داده‌، فكر و عقل‌ داده‌، روح‌ و روان‌ داده‌؛ تمام‌ اينها پديده‌هائي‌ از ناحيۀ خداست‌. و خدا در ذات‌ خودش‌ ظاهر است‌ و به‌ ما ظهور داده‌ است‌. امّا اين‌ ظهور به‌ ظهور خود او مي‌باشد.
ما چه‌ اندازه‌ قدرت‌ داريم‌ خدا را شناسائي‌ نماييم‌؟! به‌ آن‌ مقداري‌ كه‌ از خدا در ذات‌ ما موجود مي‌باشد. چه‌ مقدار از ذات‌ خدا در ما موجود است‌؟! چه‌ مقدار از نور خدا؟! چه‌ مقدار از ظهور خدا؟! چه‌ مقدار از علم‌ خدا؟! چه‌ مقدار از قدرت‌ خدا؟! چه‌ مقدار از حيات‌ خدا؟!

با سلام

تا قبل از دیدن این عبارات فکر می کردم که موضوع شناخت خدا، بیشتر ربط به اثبات وجود خدا دارد و عملاً این بخش از شناخت بسیار بسیار کارآمدتر است تا پرداختن به مباحث عرفانی و .... چرا که: «اساس دين ، شناخت خداوند است و كمال شناخت او ، تصديق به وجود اوست و كمال تصديق به وجود او ، يكتا و يگانه دانستن اوست و كمال اعتقاد به يكتايى و يگانگى او ، پرستش اوست »

اما براین اساس، آیا فرقی بین ادراک دیگر موجودات و ادراک خدا نیست؟

موجودات دیگر رابطه علی و معلولی با ما ندارند، اما خدا دارد، این قضیه تمایز ادراک ما را از خودمان و خدا مختل نمی کند؟ اگر ما تماماً وابسته به یک موجود هستیم، پس ادراکمان هم وابسته به آن موجود است.

امیدورام با این نوشته های ناقص این مفاهیم عالی رو کم تحریف کنم و حوصله دوستان را کم سر ببرم.

به نظرم نقطه شروع مناسب برای این بحث می تواند به صورت زیر باشد:

- به چه دلیل وجود داشتن برابر است با موجودیت؟! به صورت ارتکازی و با مشاهده نفس و با استدلالاتی من درآوردی(خودم را می گویم) و به سختی می توان تا حدی فهمید که ما فقط هستیم، یعنی وجود ما(نفس ما) پلاستیک، آلومینیوم یا جنس دیگری ندارد، تنها و تنها هست. در مورد دیگر موجودات چه؟ مولکول بدن انسان، چشم، دست، پا، خاک، سنگ و غیره آیا آنها هم فقط هستند؟

اگر این گام را درست برداشتیم، بله می توانیم با تصدیق به اینکه خودمان انصاف داریم، عدالت داریم، خیرخواهی داریم و ... پی ببریم که آن وجود (مقدس) و اصیل همه اینها را و افزون بر اینها هم دارد و جایی برای عدم تسلیم و رضا و سرکشی و ... در برابر او نیست، چون سزاوار این رفتار نیست.

- دیگر اینکه به دنبال مشاهده عدم استقلال، وابستگی و یا نیاز خودمان و تمامی موجودات دیگر باشیم. نتیجه اینکه فطرت انسانی خود به خود انسان را به قائل بودن به منبع رفع نیاز سوق می دهد. اگر نیازمند به عدالت، اطمینان، صداقت و ... هستیم پس منبعی برای رفع این نیاز هست. نیازمندی نه فقط به معنی خواهش نفسانی، بلکه به این معنی که اگر نباشد نقصی در وجود ما پدیدار می شود.

salman14;277313 نوشت:
اگر ما تماماً وابسته به یک موجود هستیم، پس ادراکمان هم وابسته به آن موجود است.

منظورم اصالت ادراکات بشری یا نااصیل بودن آن نیست، از فرمایشات جناب استاد، این منظور به ذهنم خطور کرد که:
ما موجودات را به یمن شباهتها و اختلافهایشان می شناسیم(فعالیت روزمره و عادی ما)، حال وقتی درمورد وجودی صحبت می کنیم که تمامیت هستی ما از او است(از روی ناچاری، این بخش را به شباهت تعبیر بفرمایید)، و مخالفی(که عدم باشد) ندارد، فعالیت عادی ما مختل می شود و گیج و سردرگم می شویم. شاید به همین دلیل نباید به دنبال درک ذات خدا بود.

ماهیان ندیده غیر از آب پرس پرسان زهم که آب کجاست

مشکلی شبیه به همین در درک ذهنی(تصوری، تخیلی و ...) (و نه منطقی) از خودمان داریم! چون خودمان خودمان هستیم(شباهت) و خودمان با خودمان اختلافی نداریم.

امیدوارم که خیلی نادرست نبوده باشد.

سوالی از علامه طباطبائی رحمة الله علیه:

سوال:

معنای این روایت چیست كه می‌فرماید:«اِذَا انْتَهَی الْكَلامُ اِلَی اللهِ فَاَمْسِكُوا، وَ لا تَفَكَّرُوا فِی ذَاتِ اللهِ، وَ تَكَلَّمُوا دُونَ العَرشِ، وَ لا تَكَلَّمُوا فِیمَا فَوقَ العَرشِ»1
هر گاه سخن به خدا رسید، لب فرو بندید، و در ذات خدا نیندیشید، و پیرامون آنچه در زیر عرش است سخن گویید، و درباره امور بالای عرش بحث نكنید»


جواب:

بیان معارف توسط ائمه علیهم السلام در توحید و معارف در حد اعلی است. برای نمونه امیر المومنین علیه السلام سخنانی در باره توحید و متن ذات حضرت حق گفته است كه در كلام هیچ‌یك از مردم نیست. بنابر این، نهی از تكلم در ذات خدا در این روایت متوجه كسانی است كه توانایی توصیف ذات را «كَما هُوَ حَقُّهُ»؛(آن‌گونه كه حق ذات ایجاب می‌كند) ندارند و توصیف آنها تشبیه و كفر است، و اشكال متوجه مستمعین هم نیست؛ زیرا در پای منبر حضرت امیر علیه السلام به هنگام ایراد خطبه و بیان معارف الهی، افراد مختلفی بوده‌اند. بنابر‌این، بیان معارف توسط اصل معرفت یا كسانی نظیر ائمه علیهم السلام اشكال ندارد، و نهی و اشكال فقط متوجه گویندگانِ غیر لایق است.
خداوند متعال می فرماید:


« سُبحَانَ اللهِ عَمَّا یَصِفُونَ اِلَّا عِبَادَ اللهِ المُخلَصِینَ»2

منزّه است خداوند از آنچه آنان توصیف می‌كنند، مگر بندگان پاك خدا

پی نوشت:
1- مشابه: بحار الانوار، ج3، ص259، روایت62- سوره صافات، 159 و 160

با سلام خدمت استاد و همه دوستان گرامی
این کمترین دارم بحث رو دنبال می کنم البته همشون رو نمی فهمم
می خواستم یه سوال بپرسم ایا آیه إن اللَّه یَحولُ بَیْنَ المَرءِ وَ قَلبِه ربطی به ادراکات ما داره؟ یا ادراک خود ذات باری تعالی؟؟؟ ممنون می شم اگه برام توضیح بدید.

موضوع قفل شده است