درخواست برهان برای حکمت خدا

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
درخواست برهان برای حکمت خدا

یکی از کارشناسان در تاپیک عدل قسمت زجرکشیدن کودکان نوشته بودند:

محراب نوشت:
حكيم بودن او به معنى اين است كه موجودات را به كمالات لايقشان تا هر حدّى كه براى آنها ممكن باشد مى‏رساند؛ كار او ايجاد است كه به كمال وجود رساندن است و يا تدبير و تكميل و سوق دادن اشياء به سوى كمالات ثانويّه آنهاست كه نوعى ديگر از رساندن اشياء به كمالات آنهاست.


محراب نوشت:
حكيم بودن خدا به معنى اين است كه فعلش غايت دارد نه ذاتش

بنده وجود واجب الوجود یکتای بسیط (خدا) را قبول دارم. امّا برای چنین موجودی مگر فعل تعریف می شود؟ می توانید حکمت خدا را در این معنا اثبات کنید؟ بنده اصلاً نمی توانم تصور کنم خداوند کمالی ثانویه غیر از وجود به کسی بدهد.

آیا می توانید منظور از افعال خدا را بیان کنید و مثالی از آن بزنید یا این که ثابت کنید خدا فعل دارد؟ آیا می توانید سپس حکمت خداوند رو در مورد افعالش تعریف و بعد اثبات کنید؟

کارشناس بحث : محراب

پاسخ کارشناس:

نقل قول:
در مورد اعطای کمال ثانوی
باید گفت که مگر غیر از وجود چیزی هست که خدا عطا کند قطعا جواب منفی است چون غیر از وجود عدم است که عدم بطلان و نیستی مجض است و عطا کردنی نیست پس کمال ثانوی هم همان وجود است به این صورت که وجود واحد مشکک یعنی دارای شدت و ضعف است مانند نور که نور خورشید نسبت به نور شمع بسیار شدیدتر است ولی در عین حال هر دو نور هستند البته این دلیل تشکیک وجود نیست دلیل آن چیز دیگریست این فقط یک مثال برای تقریب به ذهن است.
با این مقدمه آنچه خداوند به عنوان کمال ثانی اعطا می کند همان وجود است ولی به صورت شدیدتر یعنی خداوند شدت وجود را به عنوان کمال ثانی برای شخص اعطا می کند. و کمال هم چیزی غیر از شدت یافتن وجود نیست. این در مورد کمال موجودات مختار است.
البته کمال ثانوی را می توان طور دیگری هم تفسیر کرد ولی عجالتا فکر کنم این تفسیر مکفی باشد.:gol:

با فرض قبول تشکیک در وجود کمال اوّلیه و ثانویه چه فرقی دارد؟ مگر هر دویشان وجود نیستند؟

البته بهتر است مستقیم برویم سراغ بحث حکمت خدا. فکر کنم این چیز ها در طول بحث خ.د را نشان دهند و حل شوند. اثبات حکمت خدا برای من خیلی مهم است. زیرا واجب الوجود یکتای بسیط اگر حکیم نباشد برهماست و اگر باشد الله.

عدل خداوند و زجرکشیدن کودکان

با سلام

در بحث از حکمت خداوند باید توجه داشت که حکمت خداوند با حکمتی که در مورد انسانها به کار می رود متفاوت است برای تبیین این موضوع به شرح این مطلب می پردازیم :

انسان حكيم‏

انسان حكيم انسانى است كه اگر مى‏خواهد كارى را انجام دهد بهترين طرحها را در ذهن خودش براى آن كار مى‏ريزد و بهترين نقشه‏ها را براى آن طرح مى‏نمايد.

فرق انسان حكيم و غير حكيم در اين جهت است. انسان حكيم انسانى است كه بهترين طرحها را تهيه كند. كدام طرح بهترين طرحهاست؟ از آنجا كه يك مقصد و مقصودى در كار است ناچار بايد بهترين مقصودها را انتخاب كرده باشد و بهترين شكلها و راههاى رسيدن به آن مقصود را هم انتخاب كرده باشد. آن وقت ما چنين كسى را «حكيم» مى‏گوييم.

پس حكيم بودن يك انسان به اين است كه در انتخاب مقصد بهترين مقاصد و اشرف مقاصد و افضل غايات را انتخاب كند و براى رسيدن به آن افضل غايات و اشرف مقاصد متقن‏ترين راهها و بهترين وسيله‏ ها را برگزيند. اين است كه در معنى حكمت، هم عنصر علم وارد مى‏شود و هم عنصر عمل. براى انتخاب بهترين مقصدها كشف آن مقصد لازم است. پس عنصر علم و عنصر اراده، و عنصر كشف و عنصر عمل هردو هست؛ هم علم هست و هم عمل و كار. پس حكمت در مورد انسانها چنين است.

براى بشر و هر موجود ناقص ديگر، مصلحت و حكمت، معنى و مفهوم دارد، زيرا بشر و يا يك موجود ناقص ديگر، در داخل نظامى قرار گرفته كه آن نظام به هر حال از يك سلسله اسباب و مسبّبات تشكيل شده است. آن موجود براى اينكه به مسبّب برسد چاره ‏اى ندارد جز اينكه به سبب متوسل شود. چنين موجودى آنگاه كه مى‏خواهد به يك مقصدى برسد، اگر آن چيزى كه به عنوان وسيله انتخاب مى‏كند همان چيزى باشد كه در نظام عالم، سبب آن مقصد قرار داده شده است كارى بر وفق مصلحت و حكمت انجام داده است، و الّا برخلاف مصلحت و حكمت عمل كرده است.

مصلحت و حكمت درباره موجودى صادق است كه جزئى از نظام موجود و داراى قدرتى محدود است و چاره‏ اى ندارد جز اينكه نظام موجود را به رسميّت بشناسد. محدود بودن قدرت، جزئى از مفهوم مصلحت و حكمت است.

اما موجودى كه فوق اين نظام است و خود پديد آورنده اين نظام است، براى او حكمت و مصلحت چه معنى و مفهومى مى‏تواند داشته باشد؟

طرح صحيح حكمت خداوند
خدا فاعل بالقصد نيست‏

مطلب اين است كه یک اصل مسلم در میان فلاسفه وجود دارد كه واجب‏الوجود فاعل بالاراده است ولى فاعل بالقصد نيست.

قصد يعنى اراده‏ اى كه منبعث از يك داعى و يك انگيزه‏ اى باشد كه آن انگيزه غير از ذات فاعل باشد. در واقع هر فاعل بالقصدى مفعول يك امر ديگر است، يعنى تحت تأثير و تحت جبر يك شئ ديگر است و آن مسأله غايت است.

انسان كه فاعل بالقصد است هر كارى را كه اراده مى كند تحت تأثير انگيزه‏ هايى است كه آن انگيزه‏ ها انسان را وادار مى‏كنند؛ يعنى آن انگيزه‏ ها اين فاعل بالقوه را تبديل به فاعل بالفعل مى‏كنند. تا فاعل بالقوه نباشد، تا ناقص نباشد، تا قابليت محكوميت را نداشته باشد كه شيئى بر او حاكم باشد، امكان ندارد كه انگيزه ‏اى بر او حاكم باشد.

به اين جهت است كه گفته‏ اند خدا فاعل بالقصد نيست، و قهراً خداوند به اين معنا حكيم هم نيست، به معناى اينكه مقصدى دارد و براى اينكه به آن مقصد برسد وسايلى را انتخاب مى‏كند و راهى را مى‏رود تا به آن مقصد برسد.( معنایی که در مورد موجودات ناقص به کار می رود)


تصوير نظام حكيمانه عالم در نزد حكماى اسلامى‏

حکما در تبیین مسئله حکمت اینطور می گویند كه: نبايد خدا را با مخلوق قياس گرفت.

حكمت در خدا غير از حكمت در انسان است. انسان حكيم يعنى انسانى كه كارى را براى رسيدن به غايتى انجام مى‏دهد، افضل كارها را براى افضل مقاصد انجام مى‏دهد. اما خدا كه حكيم است يعنى موجودات را به غاياتشان مى‏رساند، از افضل طرق به افضل غايات مى ‏رساند. فرق است ميان آن كه بگوييم حكيم يعنى كسى كه براى رسيدن به بهترين مقصدها بهترين راه را انتخاب مى‏كند، و اين كه بگوييم حكيم كسى است كه بهترين وضع را براى رساندن اشياء به مقاصدشان انتخاب مى‏كند. در اين مورد دوم خود حكيم را ذى‏غايت در نظر نگرفته ‏ايم كه فاعل بالقصد شود. پس در يك مورد حكيم كسى است كه براى رسيدن خودش به غايتى كار مى ‏كند( حکیم بودن در مورد انسان)، و در مورد ديگر حكيم كسى است كه براى رسيدن چيز ديگرى به غايت آن چیز كار مى‏كند.( حکیم بودن در مورد خداوند)

اذ مقتضى الحكمة و العناية
ايصال كلّ ممكن لغاية

(بنابر این مقتضای حکمت و عنایت خداوند این است که همه موجودات را به غایت خودشان برساند)



حكيم در مورد اول ( فاعل بالقصد) مثل كسى است كه چوبها را براى يك مقصدى كه نشستن باشد ترتيب و نظم مى‏دهد و صندلى مى‏سازد. در اين صورت مقصد مال چه كسى است؟ كسى كه نظم‏دهنده و سازنده است. نظم دهنده نظر خودش را بر يك شئ تحميل مى‏كند براى اينكه خودش به يك مقصد برسد. نشستن روى صندلى مقصد صندلى نيست، مقصد سازنده صندلى است. اين، سازنده صندلى است كه به اين وسيله به اين مقصد نائل مى‏شود.

اما حكيم در مورد دوم( فاعل بالاراده) چنين نيست. صنع الهى با صنع بشرى فرق دارد. صنع الهى مثل درخت است كه اين درخت مقصدى دارد و به سوى مقصد بايد روانه باشد، خداوند اين درخت را به مقصدش مى‏رساند. بنابراين خود طبيعت غايت دارد، غايت از آن خود طبيعت است نه خدا. طبيعت اساساً غايت دارد، و خدا حكيم است به اين معنى كه طبيعت را به غايات خودش مى‏رساند و حكمت الهى اقتضا مى‏كند كه اشياء به غايات خودشان برسند.




معنى «حكمت» در اصطلاح حكمت نظرى و حكمت عملى‏

كلمه «حكيم» گاهى در باب حكمت نظرى كه اصطلاح فلاسفه است به كار برده مى‏شود، كه اين كمتر درعرف استعمال مى‏شود. در اين اصطلاح «حكيم» آن كسى است كه علم به حقايق اشياء دارد. علم به حقايق اشياء در واقع افضل علوم است.

ممكن است كه انسان درباره اشياء اطلاعاتى و علومى داشته باشد، ولى اينها علم به حقايق اشياء نباشند. اگر علم به حقايق اشياء باشد، آنچنان كه اشياء هستند، در حكمت نظرى به آن «حكمت» مى‏گوييم. لهذا خود فلاسفه در باب حكمت نظرى مى‏گويند: «هى أفضل علم بأفضل معلوم». البته اين تعبير، به خصوص در حكمت الهى است.

در باب حكمت عملى كه اصلا كلمه «حكيم» بيشتر در مورد انسان به كار مى‏رود، اين اصطلاح نه فقط از جنبه دانايى است، بلكه مسأله فعل هم در آن هست؛ يعنى حكمت صرفاً دانش نيست، شامل رفتار هم هست. در اين جور موارد ما به چه انسانى «حكيم» مى‏گوييم؟ انسانى كه دركارها بهترين هدفها را در نظر بگيرد و بهترين هدفها را انتخاب كند، يعنى هدف واقعى و حقيقى خودش را كشف كند و به دست بياورد، و براى رسيدن به آن هدف بهترين وسائل را، احسن وسائل را در نظر بگيرد و انتخاب كند. بنابراين به دست آوردن بهترين هدفها و بهترين وسيله‏ها براى رسيدن به آن هدفها را «روش حكيمانه» مى‏گوييم. دراين صورت آن سه عنصرى كه گفتيم، در حكمت هست. علم هست، اما هر علمى را «حكمت» نمى‏گوييم. هر انسانى را هم كه از روى يك نوع علم و دانايى عمل كند «حكيم» نمى‏گوييم، بلكه اول مى خواهيم ببينيم اين انسان در كار خودش چگونه هدفهايى را انتخاب كرده است؛ و لهذا ممكن است يك آدمى خيلى باهوش و خيلى دقيق باشد ولى هدفهايش عقل‏پسند نباشد. ما اين را «حكيم» نمى‏گوييم و رفتارش را حكيمانه نمى‏دانيم. پس مى‏بينيد كه درمفهوم «حكمت» دانايى هست. اما نه هر دانايى، آن‏

دانايى كه به فاضل‏ترين معلومات درمقام عمل تعلق بگيرد. همان طور كه در حكمت نظرى گفتيم كه به هر علمى درباره خارج «حكمت» نمى‏گوييم، بلكه علم به فاضل‏ترين معلومات و شريف‏ترين معلومات در جهان را حكمت نظرى مى‏گوييم، در اينجا هم علم به شريف‏ترين امور عملى را «حكمت عملى» مى‏گوييم. امور عملى يعنى امورى كه مربوط به اهداف انسان يا وسائل انسان است. علم به شريف‏ترين هدفها و شريف‏ترين وسائل را «حكمت» مى‏گوييم.

پس [در حكمت‏] علم هست اما نه هر علمى. در مفهوم اين علم بهترين علوم و بهترين معلومات هست، همان طور كه در حكمت نظرى هم اين كلمه «بهترين» وجود داشت. در آنجا دانستن بهترين چيزهايى كه بايد دانست [بود] و در اينجا دانستن بهترين هدفهايى كه بايد به دست آورد و بهترين كارهايى كه بايد انجام داد.

در اينجا كه مى‏گوييم دانستن بهترين كارهايى كه بايد انجام داد، مفهوم فاعليت هم در آن هست. بنابراين صرف دانستن را «حكمت» نمى‏گوييم. هم دانستن است و هم بر طبق آن دانستن رفتار كردن است. در اين صورت در آن، عليت و مبدئيت و فاعليت نيز مى‏باشد و قهراً اراده هم در آن هست. دانستن بهترين هدفها و انجام دادن آنچه كه مى‏داند، از روى اراده.

ما انسانها كارهايمان بر دو قسم است: كارهاى عبث و بيهوده كه نتيجه‏اى بر آنها مترتّب نيست، يعنى هيچ تأثيرى در رساندن ما به كمالاتى كه در استعداد ما هست و به عبارت ديگر در رساندن ما به سعادت واقعى ندارد؛ و ديگر كارهاى بخردانه و عقل ‏پسند كه نتايج خوب و مفيدى به بار مى‏آورد و ما را به كمال لايقمان مى‏رساند.

نوع اول را كارهاى لغو و باطل و پوچ و نوع دوم را كارهاى اصيل و حكيمانه مى‏ ناميم.

پس كار حكيمانه ما انسانها عبارت است از كارى كه ما را به كمال لايقمان برساند. كار حكيمانه خداوند چطور؟ آيا كار حكيمانه خداوند نيز عبارت است از كارى كه او را به سرحد كمال سوق دهد و كار عبث خدا عبارت است از كارى كه او را به سوى كمال سوق ندهد؟ نه. او غنى و بى‏ نياز است، آنچه او مى‏ كند فضل و جود و بخشش و اعطاء است. او كارى را براى رفع نيازى از خود و براى رسيدن به كمال و سعادتى انجام نمى ‏دهد. كار حكيمانه خداوند عبارت است از كارى كه مخلوق را به كمال لايق خود برساند، و نسبت دادن كار عبث به خداوند به اين معنى است كه مخلوقى را بيافريند بدون آنكه آن مخلوق را به كمال ممكن و لايقش برساند. اين است كه مفهوم حكمت درباره خداوند با آنچه درباره انسان صدق مى‏ كند متفاوت است. حكمت در انسان عبارت است از خردمندى و گام برداشتن در مسير كمال انسانى، و حكمت در مورد ذات بارى عبارت است از رساندن مخلوقات به كمال لايقشان، و به عبارت ديگر حكمت درباره خداوند عبارت است از آفرينش اشياء بر اساس سوق دادن آنها به سوى غايات و كمال لايق آنها.

حكمت الهى به معنى اين است كه كار او رسانيدن موجودات است به كمالات و غايات وجودشان. كار او ايجاد است كه خود به كمال وجود (از عدم) رساندن است و يا تدبير و تكميل و سوق دادن اشياء به سوى كمالات و خيرات آنهاست كه نوعى ديگر از افاضه و تكميل است‏

و منظور از حكيم بودن او اين است كه نظام آفرينش، نظام احسن و اصلح، يعنى نيكوترين نظام ممكن است.

خواجه نصير الدين طوسى مى‏گويد:

هرچيز كه هست، آن چنان مى ‏بايد
آن چيز كه آن چنان نمى ‏بايد نيست

لازمه حكمت و عنايت حق اين است كه جهان هستى، غايت و معنى داشته باشد. آنچه موجود مى‏ شود يا خود خير است و يا براى وصول به خير است.

در نتیجه «حكمت» از شؤون عليم بودن و مريد بودن است و مبيّن اصل «علّت غائى» براى جهان مى ‏باشد

[="Tahoma"][="Black"]

نقل قول:
خدا حكيم است به اين معنى كه طبيعت را به غايات خودش مى‏رساند و حكمت الهى اقتضا مى‏كند كه اشياء به غايات خودشان برسند.

مگر طبیعیات غایت دارند که بگوییم به غایت شان می رسند. گه بخواهیم آن را به خدا نسبت دهیم، که بعد اثبات کنیم خدا حکیم است؟

نقل قول:
«حكمت» از شؤون عليم بودن و مريد بودن است و مبيّن اصل «علّت غائى» براى جهان مى ‏باشد

این بهتر شد. چون جهان ممکن است غایت داشته باشد. ولی این طوری اول باید هدفمندی جهان در همین تاپیک و علم خدا در جای دیگر اثبات شود. پس:

---------------------------------------
لطفا هدفمندی جهان را اثبات بفرمایید
---------------------------------------
[/]

armandaneshjoo;259864 نوشت:

مگر طبیعیات غایت دارند که بگوییم به غایت شان می رسند. گه بخواهیم آن را به خدا نسبت دهیم، که بعد اثبات کنیم خدا حکیم است؟

این بهتر شد. چون جهان ممکن است غایت داشته باشد. ولی این طوری اول باید هدفمندی جهان در همین تاپیک و علم خدا در جای دیگر اثبات شود. پس:

---------------------------------------
لطفا هدفمندی جهان را اثبات بفرمایید
---------------------------------------


ارتباط علت غایی و هدفمندی جهان

مقدمه
علت غائى مخصوص افعال اختیارى است ولى از سخنانى كه از ارسطو نقل شده چنین برمى آید كه وى براى افعال طبیعى هم قائل به علت غائى بوده و پیروان مشائین هم از او تبعیت كرده اند و انكار علت غائى براى افعال طبیعى را به منزله اتفاقى بودن آنها تلقى نموده اند و در مقابل قول به اتفاقى بودن حوادث طبیعى كه بصورتهاى مختلفى از دموكریتوس و امپدكلس و اپیكورس نقل شده براى همه پدیده ها علت غائى اثبات كرده اند.

• نظریه ارسطو در باره علت غائى
ارسطو در كتاب اول ما بعد الطبیعه پس از اشاره به آراء فیلسوفان پیشین در باره علت پیدایش پدیده ها اظهار مى دارد كه هیچكدام از ایشان علت غائى را دقیقا مورد توجه قرار نداده اند آنگاه با تحلیلى در باره حركت و دگرگونى موجودات مادى نتیجه مى گیرد كه هر موجود متحرك و دگرگون شونده اى بسوى غایتى سیر مى كند كه كمال آن مى باشد و خود حركت كه مقدمه اى براى رسیدن به غایت مزبور است نخستین كمال براى آن بشمار مى رود و از این روى حركت را به كمال اول براى موجود بالقوه از آن جهت كه بالقوه است تعریف مى كند. وى مى افزاید هر موجودى داراى كمال مخصوصى است و به همین جهت هر متحركى غایت معینى دارد كه مى خواهد به آن برسد این كمال گاهى همان صورتى است كه مى خواهد واجد آن شود مانند صورت درخت بلوط براى هسته بلوطى كه در حال رشد و نمو است و گاهى عرضى از اعراض آن است مانند سنگى كه از آسمان بسوى زمین حركت مى كند و قرار گرفتن بر روى زمین یكى از اعراض و كمالات آن مى باشد. حاصل آنكه: هر موجود طبیعى میل طبیعى خاصى بسوى غایت معینى دارد كه موجب حركت بسوى آن غایت و مقصد مى شود و این همان علت غائى براى تحقق حركت و تعین جهت آن است. ارسطو همچنین كل جهان را موجود واحدى مى داند كه طبیعت آن همه طبایع جزئیه مانند جمادات و نباتات و حیوانات را دربر مى گیرد و چون رسیدن آن به كمال خودش در گرو تناسب خاصى بین طبایع جزئیه و كمیت و كیفیت مخصوصى در افراد هر یك از آنها است از این روى میل طبیعت جهان به كمال خودش موجب برقرارى نظم و سامان ویژه اى در میان پدیده هاى آن مى گردد كه هر یك از آنها جزئى از اجزاء یا عضوى از اعضاء آن بشمار مى روند.

• نقد و بررسی:
بنظر مى رسد كه در این بیان میان دو معناى غایت كه در درس قبل اشاره شد خلط شده و به هر حال از چند جهت جاى مناقشه دارد.
1- بفرض اینكه این بیان تمام باشد تنها مى تواند علت غائى را براى حركت و دگرگونى موجودات جسمانى اثبات كند نه براى هر معلولى خواه مجرد باشد یا مادى و خواه متحرك باشد یا ساكن.

2- با توجه به اینكه فاعلهاى طبیعى فاعل بالطبع و فاقد شعور و اراده هستند نسبت دادن میل طبیعى به آنها بیش از یك تعبیر استعارى نخواهد بود چنانكه شیمى دانان بعضى از عناصر را داراى میل تركیبى مى دانند و فرض نفى شعور و اراده از فاعلهاى بالطبع و اثبات میل و خواست حقیقى كه متضمن معناى شعور است براى آنها فرض متناقضى است. و اما اگر میل طبیعى را به جهت حركت تفسیر كنیم جهتى كه طبع موجود متحرك اقتضاى آن را داشته باشد و آن را تعبیرى مبنى بر تشبیه و استعاره تلقى نماییم در این صورت حقیقتى بنام علت غائى اثبات نخواهد شد و حداكثر نتیجه اى كه مى توان گرفت این است كه هر حركتى كه به مقتضاى طبع متحرك باشد جهت آن هم به اقتضاى طبع آن تعین مى یابد.

3- چنانكه در بخشهاى آینده خواهیم گفت كمال بودن غایت حركت براى هر متحركى به این معنى كه متحرك همواره با حركت خود كاملتر شود قابل اثبات نیست تا در پرتو آن بتوان حركت را به كمال نخستین... تفسیر كرد زیرا بسیارى از حركتها و دگرگونیهانزولى و رو به كاهش است مانند حركت ذبولى گیاهان و جانوران كه پس از رسیدن به نهایت رشد خود سیر نزولى را بسوى خشكیدن و مردن آغاز مى كنند همچنین قرار گرفتن سنگ بر روى زمین و مانند آن را نمى توان كمالى براى جمادات بحساب آورد. بنابر این بفرض اینكه بتوان براى میل طبیعى هر موجودى بسوى كمال خودش معناى صحیحى را در نظر گرفت باز هم حركات نزولى و غیر استكمالى فاقد علت غائى خواهند بود.

4- اثبات وحدت حقیقى براى جهان طبیعت و همچنین اثبات میل طبیعى بسوى كمال براى آن و تعلیل نظم و هماهنگى اجزاء جهان به چنین میلى بسیار دشوار است چنانكه فرض وجود نفس كلى براى جهان و وجود شوق نفسانى بسوى كمال براى آن دست كم فرضى بى دلیل است و تا كنون برهانى براى اثبات آن نیافته ایم و در صورتى كه نفس و شوق نفسانى براى جهان طبیعت ثابت شود مى بایست حركات آن را ارادى دانست نه طبیعى و در این صورت وجود علت غائى براى افعال وى از قبیل علت غائى براى افعال طبیعى نخواهد بود.

• حل چند شبهه:
در اینجا ممكن است چند شبهه به ذهن بیاید یكى آنكه اگر افعال طبیعى داراى علت غائى نباشند پدیده هایى اتفاقى خواهند بود در صورتى كه قول به تصادف و اتفاق باطل است. دیگرى آنكه: با انكار علت غائى براى پدیده هاى طبیعى نمى توان تبیین معقولى براى برقرارى نظم و هماهنگى عجیبى كه بر جهان حكم فرما است ارائه داد. سوم آنكه: اگر میان فعل طبیعى و غایت آن رابطه ضرورى وجود نداشته باشد هیچ پدیده طبیعى قابل پیش بینى نخواهد بود مثلا احتمال اینكه از هسته بلوط درخت زیتون بروید احتمالى معقول خواهد بود. براى روشن شدن پاسخ شبهه اول لازم است نخست توضیحى پیرامون اتفاق و تصادف و معانى مختلف آن داده شود. هنگامى كه گفته مى شود فلان حادثه اى اتفاقا یا تصادفا رخ داد ممكن است یكى از این معانى ششگانه اراده شود:

1- منظور این باشد كه حادثه مفروض علت فاعلى ندارد بدیهى است اتفاق به این معنى محال است ولى ربطى به مسئله مورد بحث ندارد.

2- منظور این باشد كه فعلى بر خلاف انتظار از فاعلى سر زده است چنانكه گفته مى شود فلان شخص پرهیزكار اتفاقا مرتكب گناه بزرگى شد چنین اتفاقى محال نیست و حقیقت امر این است كه در چنین موقعیتى شهوت یا غضب فوق العاده اى بر او غالب شده و در واقع ترك گناه از طرف او مشروط به عدم چنین حالت فوق العاده و نادر الوقوعى بوده است و به هر حال اتفاق به این معنى هم ربطى به موضوع مورد بحث ندارد.

3- منظور این باشد كه فاعل با اراده اى كارى را بى هدف انجام داده و كار ارادى بدون علت غائى تحقق یافته است این هم فرض غلطى است زیرا چنانكه در درس قبل توضیح داده شد علت غائى همیشه بطور آگاهانه تاثیر نمى كند و در چنین مواردى كه پنداشته مى شود كه فعل ارادى بدون هدف انجام گرفته در واقع هدفى در كار بوده كه مورد آگاهى كامل نبوده است.

4 -منظور این باشد كه فاعل با اراده اى كارى را براى مقصد خاصى انجام داده ولى به نتیجه اى رسیده كه قصد آن را نداشته است چنانكه كسى زمینى را براى رسیدن به آب بكند ولى اتفاقا به گنجى دست یابد چنین اتفاقى محال نیست و لازمه اش هم این نیست كه فعل ارادى بدون علت غائى تحقق یافته باشد زیرا علت غائى همان امید رسیدن به آن بوده كه در نفس فاعل وجود داشته است و اما تحقق یافتن خارجى آن امید علیتى نسبت به فعل نداشته بلكه معلولى بوده كه در شرایط خاصى بر آن مترتب مى شده است.

5 - منظور این باشد كه پدیده اى مطلقا متعلق قصد كسى نبوده است و این همان نظرى است كه ماده گرایان نسبت به پیدایش این جهان دارند ولى از نظر الهیین همه پدیده هاى این جهان بر اساس اراده الهى تحقق یافته و مى یابد و توضیح آن در جاى خودش خواهد آمد.

6- منظور این باشد كه پدیده اى از روى قصد فاعل قریب طبیعى پدید نیامده باشد و این همان مطلب مورد بحث است چنین اتفاقى اگر بتوان آن را اتفاق نامید نه تنها محال نیست بلكه با توجه به معناى فاعل بالطبع و پذیرفتن وجود آن ضرورى خواهد بود.

با توجه به معناى مختلف اتفاق روشن شد كه انكار قصد و هدف براى فاعل طبیعى بمعناى قبول اتفاق به معانى نادرست آن نیست. ضمنا پاسخ شبهه دوم نیز معلوم شد زیرا: انكار قصد و هدف براى طبیعت كلى جهان بفرض اینكه چنین طبیعتى وجود داشته باشد یا براى طبایع جزئیه بر حسب تعبیرى كه از ارسطو نقل شده مستلزم نفى هدفمندى جهان نمى باشد و به عقیده الهیین همه فاعلهاى جهان اعم از مجرد و مادى تحت تسخیر اراده الهى هستند و فاعلیت الهى فوق همه فاعلیتها قرار دارد و از این روى هیچ حركت و سكونى در جهان نیست كه متعلق اراده تكوینى الهى نباشد چنانكه در بخش خداشناسى توضیح داده خواهد شد و بدین ترتیب نظم و هماهنگى پدیده هاى جهان تبیین واضحترى مى یابد. و اما در باره شبهه سوم باید گفت: تحقق دائمى یا غالبى نتایج مشخص و قابل پیش بینى در اثر سنخیت بین علت و معلول است یعنى هسته بلوط فقط با درخت بلوط سنخیت دارد نه با پدیده دیگر و پذیرفتن سنخیت بین آنها بمعناى پذیرفتن چیزى بنام میل طبیعى در هسته بلوط نیست كه آن را علت غائى براى پیدایش درخت بلوط بدانیم.

ادامه دارد ...........


• هدفمندى جهان:
چنانكه اشاره شد فیلسوفان مادى همه پدیده هاى جهان جز آنچه بوسیله انسان و حیوانات پدید مى آید را اتفاقى و بى هدف بمعناى پنجم از معانى اتفاق مى دانند اما فیلسوفان الهى پدیده هاى طبیعى را هم هدفمند مى شمارند ولى هدفمندى جهان را بصورتهاى گوناگونى بیان كرده اند كه عمده آنها سه وجه است.

1- ارسطوئیان براى هر طبیعتى میل خاصى بسوى غایت معینى اثبات مى كنند كه موجب حركت بسوى آن مى شود و همچنین براى كل جهان طبیعتى قائل هستند كه میل به كمال خودش موجب تناسب و هماهنگى و انسجام انواع پدیده هاى جزئى مى گردد. این نظریه را مورد نقد قرار دادیم و اشكالات آن را برشمردیم.

2- گروهى از نوافلاطونیان و پیروان مدرسه اسكندریه و عارف مشربان براى هر موجودى نوعى شعور و اراده هر چند بصورتى ضعیف و كمرنگ اثبات مى كنند و بدین ترتیب پاره اى از اشكالات وارده بر نظریه ارسطو را پاسخ مى گویند. طبق این نظریه همه فاعلهاى جهان فاعلهاى ارادى خواهند بود و مى بایست فاعل بالطبع و بالقسر را از اقسام فاعل حذف كرد زیرا جمع بین قبول فاعل بالطبع و اثبات شعور و اراده براى هر فاعل چنانكه لازمه مجموع سخنان ایشان است مستلزم جمع بین متناقضین مى باشد و همچنین اثبات شعور براى موجودات طبیعى با لزوم مجرد بودن عالم چنانكه در جاى خودش بیان خواهد شد سازگار نیست و به هر حال كمترین اشكال این قول آن است كه چنین مطلبى را با برهان نمى توان اثبات كرد.

3- وجه سوم این است كه همه فاعلهاى طبیعى فاعلهاى مسخر هستند و فوق فاعلیت آنها فاعلیت مبادى عالیه و در نهایت فاعلیت خداى متعال قرار دارد و بدین ترتیب همه حوادث داراى هدف و علت غائى هستند اما نه در درون طبیعت بلكه در ذات فاعلهاى فوق طبیعى و آنچه در جهان طبیعت تحقق مى یابد غایات حركات است نه علل غائى. اصولا طبق نظریه اصالت وجود باید گفت كه طبایع بمعناى ماهیات امورى اعتبارى هستند و اقتضائى نسبت به امور وجودى ندارند و اما وجودهاى خاصى كه افراد طبایع بى شعور بشمار مى روند اراده و قصدى نسبت به كمال خودشان یا كمال جهان ندارند چنانكه اراده اى هم نسبت به عدم آن ندارند ولى روابط على و معلولى آن چنان آنها را به هم پیوند داده كه موجب برقرارى این نظام شگفت انگیز شده است و بدین معنى هر كدام سهمى در برقرارى این نظام دارند اما نه به این معنى كه قصد و اراده اى نسبت به آن داشته باشند و نه بدان معنى كه نظم بصورت قسرى و جبرى بر آنها تحمیل شده باشد.

armandaneshjoo;256480 نوشت:
بنده وجود واجب الوجود یکتای بسیط (خدا) را قبول دارم. امّا برای چنین موجودی مگر فعل تعریف می شود؟ می توانید حکمت خدا را در این معنا اثبات کنید؟ بنده اصلاً نمی توانم تصور کنم خداوند کمالی ثانویه غیر از وجود به کسی بدهد. آیا می توانید منظور از افعال خدا را بیان کنید و مثالی از آن بزنید یا این که ثابت کنید خدا فعل دارد؟ آیا می توانید سپس حکمت خداوند رو در مورد افعالش تعریف و بعد اثبات کنید؟

سلام
فعل خدای تعالی تمامی آفرینش است و حکمت او در دایره فعلش مفهوم دارد و نه در ارتباط ذات با فعل لذا صدور افعال از ذات باریتعالی تحت حکمت قرار نمیگیرد اما در عین حال عقلانی است یعنی تجلی حقیقت بسیط در صور موجودات محدود معقول است
والله الموفق

حامد;316471 نوشت:
سلام فعل خدای تعالی تمامی آفرینش است و حکمت او در دایره فعلش مفهوم دارد و نه در ارتباط ذات با فعل لذا صدور افعال از ذات باریتعالی تحت حکمت قرار نمیگیرد اما در عین حال عقلانی است یعنی تجلی حقیقت بسیط در صور موجودات محدود معقول است

با عرض سلام و خسته نباشید
درست تر اینه که بگیم حکمت خدا ناشی از عدم جهالته و جهالت یا تمایل در صورتیه که خداوند طبع انسانی داشته باشه یا علم جایی دیگر از او باشد که این می شود زماندار و مکاندار بودن خدا

lili2020;316969 نوشت:
با عرض سلام و خسته نباشید درست تر اینه که بگیم حکمت خدا ناشی از عدم جهالته و جهالت یا تمایل در صورتیه که خداوند طبع انسانی داشته باشه یا علم جایی دیگر از او باشد که این می شود زماندار و مکاندار بودن خدا

سلام
جهالت ابتدائا در مقابل علم و عقل قرار دارد و سپس در مقابل حکمت
حکمت در مجموعه افعال یعنی انجام فعل بگونه ای که سازگاری اجزاء و نتیجه احسن را در بر داشته باشد
والله الموفق
موضوع قفل شده است