کلاس عشق روزی (29 درس)
تبهای اولیه
موضع عشق را در چهار قالب زیبا پی گرفته ایم:
قالب نخست در تاپیک: http://www.askdin.com/thread20639.html
قالب دوم در تاپیک: http://www.askdin.com/thread21290.html
قالب سوم در تاپیک: http://www.askdin.com/thread21485.html
قالب چهارم در همین تاپیک.
کلاس عشق ورزی (29 درس)
درس اول: عشق مثل..
ميخواستم براي کودکي که از عشق پرسيده بود مثالي بزنم گفتم: «عشق مثل عسل شيرين است» و او يک قاشق عسل را در حلقومش ريخته بود تا هرچه زودتر مزّه عشق را بچشد، اگر مادرش بدادش نرسيده بود، آن مقدار عسل او را خفه کرده بود.
وقتي دوباره او را ديدم به او گفتم: «عشق ظرفيّت لازم دارد» و بعد سريع از او دور شدم تا از من نپرسد: ظرفيّت يعني چه، و من مجبور شوم مثالي ديگر برايش بزنم و او خود را دچار مشکلي ديگر بکند.
به دنبال عشق
استاد فيلسوفي داشتم که ميخواست در کنار فلسفه از عرفان هم سر در بياورد.
او معتقد بود که بايد اوّل رسم عاشقي را بداند و از من خواسته بود تا برايش عشقي را مهيا کنم!!
بالاخره من جوان بودم و او فکر ميکرد شايد چند نفري را زير سر داشته باشم. از قضا من عاشق استادم بودم لذا به ايشان گفتم: «من عاشق شما هستم! بياييد رسم عاشقي را با من تمرين کنيد!»
ايشان آنچنان فرمود: «تو؟!!» که من هرچه کردم کمي دربارهي خودم اميدوار بمانم موفّق نشدم و استادم من را بيرون کرد و من همچنان دوستش ميداشتم و او به دنبال کسي ديگر ميگشت و حتماً آن کس هم به هواي زيدي ديگر دُم ميجنباند.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس دوم:[=B Nazanin] جورِ جور :Gol:
[=B Nazanin]رفته بودم صحرا و رسيده بودم به جوي آبي که از کنار درختي ميگذشت و سرچشمهاش آن دورها بود. آبِ جوي، آفتاب خورده بود و گرم بود، براي نوشيدن خيلي جالب نبود.
[=B Nazanin]ولي من تشنه بودم و از آن آب به مقداري كه تشنگيم رفع شود نوشيدم.
[=B Nazanin]دوست داشتم آب آن قدر سرد و گوارا ميبود که حسابي از آن ميخوردم، خب چه ميشود کرد؟ قرار نيست همه چيز با هم جور شود.
[=B Nazanin]درخت و جوي و صحرا و سکوت و زمزمه آب، همه چيز براي استراحت آماده است، ولي آب کمي گرم است و من تصميم ميگيرم به خانه برگردم.
[=B Nazanin]قبل از اين که به صحرا بيايم «خيال» ميکردم چقدر به من خوش بگذرد! ولي وقتي برميگشتم بيشتر باورم شد: «خيال جاي چشم را نميگيرد!» و اين نكته نيز در ذهنم مرور شد كه: «عشق يعني کمالِ جور بودن»، چيزي که فقط ميشود آن را خوب خيال کرد.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس سوم: [=B Nazanin]فصل كوتاه سرودن :Gol:
[=B Nazanin]در باغچهي خانهامان درخت سيبي داشتيم که هر سال چند تا سيب ميداد؛ ولي چندين برابر آن، شکوفه ميکرد.
[=B Nazanin]و من از کودکي هميشه در اين فکر بودم، «چرا نبايد اين همه شکوفه به سيب بنشيند؟!»
[=B Nazanin]يادم هست کوچکتر که بودم، وقتي ميديدم چهگونه باد آنهمه شکوفه را به دور ميريزد، بغض ميکردم. يک بار هم بغضم ترکيد و زدم زير گريه و وقتي با اصرار برادر بزرگترم علّت گريهام را برايش توضيح دادم، آنچنان خنديد که اشک در چشمانش جمع شد، مثل چشمان من!!
[=B Nazanin]حالا هم که بزرگ شدهام دلم از اين همه شکوفه که قرار است قبل از به بار نشستن بميرند، حسابي ميگيرد، به خودم ميگويم: حتماً شکوفهها قبل از پرپر شدن بايد حرفي براي گفتن داشته باشند و شايد وصيتي!
[=B Nazanin] يک بار که باد آمده بود تا شکوفهها را زمين بزند، سريع آمدم در ميانشان تا شايد حرف آخرشان را به من بزنند.
[=B Nazanin]آنچه شنيدم را هيچگاه از ياد نبردم، آنها گفتند:
[=B Nazanin]باد كه آمد به ما گفت: عروسي تمام شده است! درخت كارهاي مهمتري نيز دارد! در جدّي زندگي، ديگر جايي براي بازار عروسي و زيبايي، شمع و گل و شعر و سرود و هرچه از اين دست، نيست. تنها بعضي از شكوفهها ميمانند و ثمر ميدهند، همين قدر عشق براي زندگي بس است! بيشتر از آن، مزاحمت است!.
[=B Nazanin]شكوفهها هنوز حرف ميزدند و من ديگر ساكت بودم... شكوفهها هم ساكت شدند.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس چهارم:[=B Nazanin] براي تنهايي :Gol:
[=B Nazanin]همه جا تاريک بود و من در حوضچه شکم مادرم، سرم رو به بالا بود و مثل ماهي با ششهايم نفس ميکشيدم.
[=B Nazanin] گاهي سر و دستي حرکت ميدادم و احساس ميکردم جهانِ هستي، يک موجود بيشتر ندارد آن هم منم!
[=B Nazanin] هرچه بيشتر زمان ميگذشت، من بزرگتر ميشدم و حرکتهايم تنوعي بيشتر مييافت و من بيشتر نسبت به وضعيّت کنونيم احساس غرور ميکردم، در سکوت و خلوت و تاريکي، بي هيچ دغدغهاي و بي احساس نسبت به آمد و رفتِ آبي و غذايي و چرتي و خوابي، روزگار ميگذراندم که...
[=B Nazanin]كه به ناگاه از صدايي آنچنان وحشت کردم که سرم پايين افتاد و بعد ديدم، دو دست، صورتم را چسبيدهاند و بيرونم ميکشند و يک نيرويي که نميدانم چه بود از داخل به من فشار ميآورد که از جهان اختصاصيام بيرونم كند و من جز گريه راهي ديگري براي نشان دادن اعتراضم نداشتم، ميگريستم و فرياد ميزدم:
[=B Nazanin]من نميخواهم بميرم!
[=B Nazanin]دور و بريهايم به جاي آن که همدردي کنند ميخنديدند و به هم ميگفتند: «از اين که گريه ميکند معلوم است بچه سالمي است!».
[=B Nazanin]من تا الآن هم نفهميدم:
[=B Nazanin]آيا براي تنها بودن بايد گريست و اين نشان سلامتي است؟ و يا بايد براي تنها نبودن گريست و اين نشان زندگي است؟!
[=B Nazanin]راستي شما براي چه چيزي ميگرييد؟!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس پنجم: [=B Nazanin]قصّه شمع :Gol:
[=B Nazanin]روزي بود و روزگاري. شمعي بود و پروانهاي.
[=B Nazanin]شمع به تاريکي زندگي خود ميگريست و پروانه خيال ميکرد براي او اشک ميريزد.
[=B Nazanin]ميآمد نزديکش و ميگفت:
[=B Nazanin]دورت بگردم، چقدر تو من را دوست داري!!
[=B Nazanin]و بعد دورش ميگشت و ميگشت. صبح که ميشد شمع تمام گشته بود و پروانه در اشکهاي شمع، دفن شده بود و قصّهگو مانده بود بالاخره قضيه از چه قرار بوده است.
[=B Nazanin]قصّهگو چيزهايي را از خودش درآورد و قصّه را اين گونه تمام کرد:
[=B Nazanin]شمع كه آتش به جانش انداخته بود تا شب تار ديگران را روشن كند، پروانه را آنچنان شيفته خود ساخته بود كه طواف کعبهاش مينمود و پروانه در راه عشق آنچنان خوار شده بود که به پايش افتاده بود و جان داده بود!
[=B Nazanin]عزلسراها هم براي اين که از قافله عقب نمانند هر کدام دمي به اين آتش دميدند و کم کم قصّه شمع و پروانه، گل و بلبل هم پيدا کرد و شد همهاش ماتم و اندوه.
[=B Nazanin]خب! گواراي عاشقهاي بي يار و ديار.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس ششم: [=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] پاك :Gol:
[=B Nazanin]ميخواست براي تن يارش مثالي بزند به ياد حور و پري افتاد.
[=B Nazanin]آمد تن حور را در آغوش كشد، عهدي که براي عشق پاک بسته بود مانعش شد؛ ولي همچنان هوس زوزه ميكشيد، گفت:
[=B Nazanin]«چون عشقمان لبالب شده بيا لب بر لبي بگذاريم».
[=B Nazanin]كه باز دختر احتياط کرد و گفت: «نچ».
[=B Nazanin]پسرک دستي روي دست عشقش گذاشت تا با بازي با انگشتان او بگويد: چقدر من در عشق نرم و مهربانم. که اين بار هم دخترک با کمي ناز، و آرام دستش را خلاص کرد و گفت: «ميخواهم پاکترين عشق را داشته باشم».
[=B Nazanin]پسرِ عاشق گفت: «بيا تا به چشمان هم خوبِ خوب نگاه کنيم تا شايد کمکم اشکمان بيايد و بعد بيشتر عاشق هم شويم».
[=B Nazanin]آن وقت آن قدر به هم نگاه کردند و پلک نزدند تا چشمانشان به اشک نشست.
[=B Nazanin]تايم گرفته بودند ده دقيقه شده بود.
[=B Nazanin]خوشحال از يک روز مفيد، قرار بعدي را گذاشتند و رفتند پي کارهاي ديگرشان.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس [=B Nazanin]هفتم: مثل تو فيلما :Gol:
[=B Nazanin]امان از اين دل من که مدام دل ميزند براي يک عشق شيرين، مثل تو فيلما،
[=B Nazanin]يکي که دستانش رو بگيرم و با هم بريم تو پارکا،
[=B Nazanin]وقتي به چشمانش نگاه ميکنم با تمام وجودم برم تو رؤيا،
[=B Nazanin]و زماني که اون ميره به خونهاش بشم رفيق غمها،
[=B Nazanin]توي شبهاي مهتاب با هم بشينيم کنار يک حوض، الهي شب بشه اين روزها،
[=B Nazanin]همه فکر و خيالم، نمازم و دعايم شده اين جور حرفها،
[=B Nazanin] کي ميشه؟ يا من عاقل بشم يا قيدِ همه چيز و بزنم برم به صحرا،
[=B Nazanin]مثل فرهاد تيشه بردارم برم به کوهها،
[=B Nazanin]تيشه زنم تيشه زنم براي شيرين جاري بکنم رودها،
[=B Nazanin]آه از اين حرفاي تکراري اصلاً چرا آمدم به دنيا؟!
[=B Nazanin]اگر بايد ميآمدم چرا نشدم مثل اين همه حيوون؟! اينجا، آنجا،
[=B Nazanin]چرا بايد فقط آدم ميشدم بعد ميموندم توي اندوه اين همه عشقها،
[=B Nazanin]يکي بياد منو ببره، دوباره بياره به اينجا،
[=B Nazanin]تا از سر بگيرم زندگي رو، بزنم بوسه بر پاي عقلها،
[=B Nazanin]تا هيچ کس را نيارم تو عمق دلم، حرم امن خدا،
[=B Nazanin]با بقيه سلامي بکنم، لبخندي بزنم، براشون دلتنگ بشم، ولي يه کم، مثل بيشتريها،
[=B Nazanin]حيفه که من با اين همه فرصت، گرماي دلم بشه همين فکرها،
[=B Nazanin]يا خدا! دلم باز، دل ميزنه انگاري هيچ نميره تو کل[=B Nazanin]ّ[=B Nazanin]ش اندزها،
[=B Nazanin]پس بزار بره به همون راهي که رفتند همه جوونها،
[=B Nazanin]نه همه شون، خستهها، بي هدفا، مرخّصا، بيعرضهها، مريضا، ديوونهها،
[=B Nazanin]ذلّهها، بيچارهها، بيپدرا بيمادرا، رُوندهها، واموندهها.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس هشتم:[=B Nazanin] خرس و عسل (1) :Gol:
[=B Nazanin]در يک جنگل تاريک و نمور يک خرس زندگي ميکرد که به عسل خيلي علاقه داشت.
[=B Nazanin]ولي توي اون جنگل، گلي نبود تا زنبوري باشه و عسلي توليد کنه.
[=B Nazanin]آقا خرسه فقط توي خواب چند باري ديده بود داره عسل ميخوره: به کندوي عسلها ميرسيد و دستش را داخل ميکرد و تا ميخواست عسل ميخورد و زنبورها نه تنها نيشش نميزدند که دورش هم ميچرخيدند و بال ميزدند تا خنک شود.
[=B Nazanin]خرس که از خواب بيدار ميشد هرچه دنبال عسل ميگشت هيچ نمييافت.
[=B Nazanin]تصميم گرفت از آن جنگل خارج شود، شنيده بود آن دورها جنگلي است که پر از گل است و يک عالمه زنبور دارد و تا دلش بخواهد ميتواند عسل بخورد.
[=B Nazanin] کوله بارش را بست و از همهي خويشان و دوستانش خداحافظي کرد.
[=B Nazanin]آنها برايش نگران بودند و حتي چند نفري هم برايش اشک ريختند.
[=B Nazanin]ولي او در سرش هوايي جز عسل نبود.
[=B Nazanin] از جنگل خارج شد و رفت تا به جنگل موعود برسد. بعد از مدتها راه رفتن و سختي کشيدن بالاخره به جايي که ميخواست رسيد.
[=B Nazanin]بي آن که استراحتي کند دنبال کندوي عسل گشت، مثل کندويي که در خواب ديده بود.
[=B Nazanin]بعد از کمي گشتن يک کندو روي يک درخت پيدا کرد. از درخت بالا رفت و با شادمانيي که تا به حال تجربهاش را نکرده بود دست در کندو برد، دستش پر از عسل شد.
[=B Nazanin]وقتي خواست عسل را داخل دهانش کند، زنبورها از کندو خارج شدند و دور سرش جمع گشتند و او منتظر بود تا آنها با بال زدنشان، خنکش کنند.
[=B Nazanin]دستش را داخل دهانش برد، در همين زمان بود که زنبورها با نيشهايشان هزينه عسل را از او گرفتند، هزينهاي که خرس اصلاً فکرش را نميکرد.
[=B Nazanin]او به همان يک لقمه عسلي که خورده بود، اکتفاء کرد و از آن جا دور شد و تصميم گرفت ديگر سراغ عسل نرود.
[=B Nazanin]کمکم که درد نيش زنبورها برطرف شد، مزّه عسل، هوس تجربه دوباره را در او تجديد نمود.
[=B Nazanin]به سراغ کندوي ديگري رفت تا مگر زنبورهاي متفاوت و مهرباني داشته باشد، به خيال خودش کندوي مناسب را يافته بود، ولي قصّه همان بود که قبلاً تجربه نموده بود.
[=B Nazanin]زنبورها مهربانتر از يكديگر نبودند،... (ادامه دارد)
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس نهم: [=B Nazanin]خرس و عسل (2) :Gol:
[=B Nazanin]گفتيم که:
[=B Nazanin]آقا خرسه به دنبال زنبورهاي مهربان ميگشت، حدس ميزد بشود زنبورهايي را يافت که هرچه عسلشان را بخورد حرفي كه نداشته باشند، بادش هم بزنند.
[=B Nazanin]ولي فقط حدس بود و تخمين! و هر بار نيشها به او ميآموختند که:
[=B Nazanin]نوشِ بي نيش خواب و رؤياست و نوشِ با نيش، بيداري است و چيزي است كه هست.
[=B Nazanin]و آقا خرسه هر بار اين را تجربه ميکرد، تجربههايي بيخاصيت.
[=B Nazanin]آري زندگي در جنگل موعود همچنان ميگذشت و همچنان تجربهها تکرار ميشد و درد نيشها از ياد ميرفت و مزّه نوشها به خاطر ميآمد.
[=B Nazanin]و باز و باز و اين چنين شب از پس روز و روز از پي شب، سپري ميگشت و خرس بي آن که از اين همه حکمتي که آموخته بود، حکيم شده باشد، در مبارزه نوش و نيش همچنان شکست ميخورد و بيشتر، آن وقت بود که به فکر خويشان و دوستانش ميافتاد.
[=B Nazanin] ولي در خود پايي براي برگشتن نميديد. بعضي وقتها بي آن که عسلي بخورد ميگذاشت تا زنبورها فقط نيشش بزنند، ديوانه شده بود!
[=B Nazanin]شايد ميخواست از خودش انتقام بگيرد! هر وقت احتمالي ميداد، ـ اين كه شايد نوش بي نيش باشد! ـ لبخندي تلخ بر لبانش ظاهر ميشد و با گامهاي سنگين ميرفت تا عسل، نوش جان کند و با صورتي باد کرده از نيش زنبور بازگردد...
[=B Nazanin]هزاران سال از آن زمان ميگذرد ولي هنوز خرسِ قصّه ما، در جنگل موعود، دنبال کند و ميگردد، با اين تفاوت که انگار صورتش را از چوب تراشيده باشند: هيچ حسي ندارد نه آن وقت که عسل ميخورد و نه آن وقت که نيشش ميزنند.
[=B Nazanin]ديگر نه افسرده ميشود و نه به ياد جنگلي كه از آن آمده بود ميافتد، تکرار زندگي، از او مردهترين زنده را ساخته است.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس دهم: [=B Nazanin]رنگ دروغ :Gol:
[=B Nazanin]گل سرخي به او دادم گل زردي به من داد.
[=B Nazanin]در يک لحظهي ناتمام قلبم از حرکت ايستاد، به او گفتم: دوستم نداري؟!
[=B Nazanin] گفت: چرا، آن قدر دوستت دارم که نميخواهم در يافتن گل زرد، آن گاه که از من کام گرفتي به زحمت بيافتي.
[=B Nazanin]و من بعد از آن کام، گل سرخي به او دادم! و او لبخند کوتاهي زد و گفت:
[=B Nazanin]رنگ زرد را بيشتر از رنگ دروغ دوست داشتم!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس یازدهم: [=B Nazanin]عقل و عشق (1) :Gol:
[=B Nazanin]در يک شب خيس، در هوايي که بوي بهشت ميداد، زير نور لطيف ماه، کنار يک برکه، که دو تا ماهي قرمز در گوشه آن خاموش خفته بودند، من و او، غرق در نگاهِ هم بوديم، بي پلک، كم نَفَس.
[=B Nazanin] به خوبي يادم نيست که در آن لحظهي شيرين به چه ميانديشيدم؟ فکرم در پي چه بود؟ کدامين مسئله را حلّ ميکردم؟ پاسخ به چه پرسشي ميدادم؟
[=B Nazanin] آن لحظهي شيرين، در طول زمان، به چه اندازه پيش رفته بود؟ اصلاً من در آن شب و در آن جا چه ميکردم؟ در پي حلّ کدامين فلسفه خلقت بودم؟ فردايم و شبهاي ديگر به چه خواهد گذشت؟ ديروزم و آن همه روز که بر من گذشته بود چهگونه بگذشت؟ و سؤال از پي سؤال...
[=B Nazanin]من در آن لحظه شيرين، با مژگانش چنگ ميزدم و بر صفحه سياه چشمش ميرقصيدم. گاه از گوشه چشمش اشك ميشدم، ميريختم.
[=B Nazanin]من در آن لحظه شيرين در قطعهاي بريده از هر جا و هر کس و هر زمان، به هيچ ميانديشيدم!
[=B Nazanin]نمي دانم! عقل و عشق، کدام حق است و کدام حق نيست! همين را ميدانم يکي که ميآيد، ديگري ميرود.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس دوازدهم: [=B Nazanin]عقل و عشق (2) :Gol:
[=B Nazanin] چشم ميبيند، دوباره ميبيند، و باز ميبيند،
[=B Nazanin]آن وقت دل ميخواهد، بيشتر ميخواهد، و باز ميخواهد،
[=B Nazanin]عقل ميگويد، گوش نميشنود، عقل باز ميگويد، گوش نميشنود،
[=B Nazanin]هوس اراده ميکند، مغز ناچار ميشود، بدن فرمان ميبرد،
[=B Nazanin]شب ميآيد، روز ميرود،
[=B Nazanin]کوزه ميشکند، آب ميريزد،
[=B Nazanin] هوس ميخوابد، قلب پشيمان ميشود،
[=B Nazanin]چشم ميگريد، بعد آرام ميگيرد،
[=B Nazanin] نسيم ميوزد، اشک ميخشکد،
[=B Nazanin] چشم خواب ميرود، صبح ميآيد،
[=B Nazanin] روزي ديگر ميرود، روزي ديگر ميآيد،
[=B Nazanin] باز...
[=B Nazanin]چشم ميبيند،
[=B Nazanin]کوزه ميشکند،
[=B Nazanin]اشک خشک ميشود،
[=B Nazanin]باز...
[=B Nazanin]چشم ميبيند،
[=B Nazanin]باز...
[=B Nazanin]باز تا آن سوي سياهي.
[=B Nazanin]مي خواهم[=B Nazanin]
[=B Nazanin]ميخواهم اين بار آنچنان اندوهِ دلِ شکستهام را فرياد بزنم تا ديگر اين بار بشنود.
[=B Nazanin]او خواهد شنيد؟!
[=B Nazanin]ميخواهم سر هر گذر، نشانيش را از هر رهگذر بگيرم، بروم دنبالش، تا ديگر اين بار ببينم.
[=B Nazanin]من خواهم ديد.
[=B Nazanin]ميخواهم با پرِ پروانه نامهاي بنويسم، بدهم پيک صبا، ببرد تا سر کويش، تا ديگر اين بار بخواند.
[=B Nazanin]او خواهد خواند؟!
[=B Nazanin]ميخواهم سر بگذارم بر زانوي غم، تا بيايد دستي، کِشد بر سر و رويم، موهايم چنگ زند.
[=B Nazanin]من ديگر شاد خواهم بود.
[=B Nazanin]ميخواهم قصّه بگويم، از غصّهي اين قصّهها بگريم، سينه به سينه نقل کنند، تا به او هم برسد.
[=B Nazanin]به او خواهد رسيد؟!
[=B Nazanin]ميخواهم ديگر هيچ نگويم، ناگفتهها را ناگفته گذارم، دست بر سينه نامحرم بزنم.
[=B Nazanin]من محرم اسرار خواهم ماند.
[=B Nazanin]ميخواهم خورشيد اميد، بر سرماي تنم بتابد، در ميان سبزينهي باغ، چرخ زنم، سرمست شوم.
[=B Nazanin]اين بار او مرا خواهد ديد؟!
[=B Nazanin]ميخواهم خواهش دل را، از پسِ اين همه ناکامي، باز گوش دهم، باز برايش بسرايم.
[=B Nazanin]من خراب خواهم ماند.
[=B Nazanin]ميخواهم خنجري بردارم تيز، پنجه بر آن زنم محکم، فرونشانم بر دل تاريک، تا خونم بريزد.
[=B Nazanin]او درونم باز خواهد ماند؟!
[=B Nazanin]ميخواهم در شبي بس تاريک، بي هيچ مهتاب و کلبهاي، بروم تا عمق وحشت، تا نباشم.
[=B Nazanin]من هوشيار نخواهم شد.
[=B Nazanin]ميخواهم در زلال يک رود، بشوم يک برگ خزان، او که خواست دستش بشويد.
[=B Nazanin]اين بار او مرا خواهد برد؟!
[=B Nazanin]ميخواهم ديگر نخواهم، خواهش دل در گور برم، بخوانم تنها دُرّ زمين، ثرياي آسمان.
[=B Nazanin]او مرا دوست خواهد داشت.
[=B Nazanin]او مرا دوست خواهد داشت؟!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس سیزدهم: [=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] ساده :Gol:
[=B Nazanin]براي تو مينويسم، براي کسي که ميفهمد.
[=B Nazanin]وقتي نگاه ميكني، انگار کودکي هستي که به نظاره ايستاده است، ساده، حتي سادهتر.
[=B Nazanin]چشمانت را، چه باز بگذاري و يا ببندي، چه فرق ميکند؟! پلکهاي تو آن قدر سخت نيست که بتواند نگاهت را بپوشاند.
[=B Nazanin]خودت هم ميتواني نگاه کني و ببيني، گوشههاي چشمت، هيچ رازي را با خود ندارند، گوشههايي صاف و روشن، بدون حتي يک خط زندگي.
[=B Nazanin]اندوهي نداري که بخواهد در کنج نگاهت زانوي غم در آغوش بگيرد و بعد اشکي بيايد و صحنه احساس را متلاطم کند... گفتم که: راحتي و ساده.
[=B Nazanin]مژههايي که بر چالهي چشمت روييدهاند، نه آن قدر بلندند که برايش شعر بگويند و نه کوتاه که به چشم نيايند. خوب و اندازه بي هيچ رؤيايي. هيچ پيچکي را نميمانند.
[=B Nazanin]کاشک! ابروهايت دو کمان بود! تا من زخم دلم را به تير مژههايت مربوط ميدانستم که از دو ابروي کجت رميدهاند و قلب بيخيالم را اين چنين پريشان نمودهاند. کاشک!... ولي در هزار تا آدم، صدها نفرشان ابروهايي مثل تو دارند. ساده!
[=B Nazanin]هيچ کس احساسم را به تو همراهي نميکند، وقتي تو را ميبينند، ميگويند: «هنوز دلش بالغ نشده و نگاهش کودک مانده است!».
[=B Nazanin]بگذار هرچه ميخواهند بگويند. آنها محبّت را براي عشق ميخواهند و عشق را براي شعر و شعر را براي تفنن. زيادي عمرشان را پاي تفننهايي از اين دست هدر ميدهند.
[=B Nazanin]من نيز از شراب، محبّت ميخواهم که مست عشق شوم ولي اين مَي را در خانههاي ابرو کمان و گيسو كمند، نميجويم.
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin]ي که شاعرِ واژه پرست، آن را ميجويد، بايد در چشمان ساقيهايي بيابد که از نگاهشان، شرابِ شهوت ميچکد و تنشان بوي حور ميدهد. حورهايي که آدم را بينياز از بهشت ميسازد! و تو، به مرور، باورت را به آن طرف گردون، از دست خواهي داد و خرگاه ماندگاري را در همين دشت بر زمين ميزني.
[=B Nazanin]معشوق[=B Nazanin] من ساده است، بي هيچ جلوهاي!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس چهاردهم: [=B Nazanin]غير عشق :Gol:
[=B Nazanin]ميخواهم ديگر اين بار از عشق ننويسم، شايد روزنههايي ديگر هم باشد که از آن نوري بتابد!
[=B Nazanin]مگر غير از عشق، آسماني نيست که از آن باراني ببارد و خاکي را بشويد و سبزهاي را طراوت دهد؟!
[=B Nazanin]آيا تنها، چشمان عاشق، خيس رؤيايند و رنگينْ کمانِ همه نوع احساس؟! شايد بشود در جايي ديگر هم، رنگي را يافت، جايي كه تير و کمان، مژه و ابرو؛ زخم و دل، نگاه و غمزّه؛ آه و اشک، فراق و حسرت؛ در آن جا نباشد. ولي...
[=B Nazanin]ولي چه؟
[=B Nazanin]نميدانم! شايدهايي بيتصوّر! و انگارههايي بياساس! و آرزوهايي بياميد! از قصّه من جز غصّه چه انتظار؟!
[=B Nazanin]اصلاً انگار از روز اوّل، استادِ خيال، جز عينِ عشق و شينِ مهر و قافِ محبّت، چيزي را به من نياموخت.
[=B Nazanin]تا که ميخواهم بنويسم، آهي از آن دورها، که نميدانم کجاست! از راه ميرسد و سايهاش را بر سرم مياندازد و من را آنچنان در آغوش خُنُکش ميگيرد، که ديگر نميتوانم جز از عشق بنويسم. ميفهمي؟!
[=B Nazanin]اگر نميتواني احساسم را بفهمي، خوشا به آزاديت. هيچ وقت سعي نکن تا تجربههاي زندگيت به سويي روند، که من را درک کني!
[=B Nazanin]هيچ وقت، هيچ وقت.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس پانزدهم: [=B Nazanin]ظلمت در روز :Gol:
[=B Nazanin]افسوس که نمرده، مُردم!
[=B Nazanin]افسوس...
[=B Nazanin]... با اين همه فرصت.
[=B Nazanin]بوي کافور، بسختي مأيوسم ساخته است!
[=B Nazanin]چرا فاتحه خوان اين و آنم؟!
[=B Nazanin]خاک گور را زير پايم احساس ميکنم!
[=B Nazanin]ولي آسمانم آبي است!
[=B Nazanin]از تيرگي پيرامونم ميخواهم خفه شوم!
[=B Nazanin]با اين همه سبزينه که بر تنم نشسته.
[=B Nazanin]سرمايي سخت همهي وجودم را ميلرزاند!
[=B Nazanin]من كه غرق آبشارِ از همه چيزم.
[=B Nazanin]لبان خشکيدهام باز تَرَک تازهاي برداشته است!
[=B Nazanin]اما روزها و شبهايم پر از خورشيد و مهتاب است.
[=B Nazanin]از اين همه ظلمت بايد خودم را حلق آويز کنم!
[=B Nazanin]ولي ترانههاي زندگي، مدام کودکانِ اميد را، زمزمه ميکنند.
[=B Nazanin]جغد يأس، آوازخوان خرابهام گشته است!
[=B Nazanin]پس چرا رنگ از پس رنگ، همه جا پر پروانه است.
[=B Nazanin]قاب چشمم فقط خاکستري است!
[=B Nazanin]بس کن!
[=B Nazanin]يا بايد مرد و نبود و يا بود و بود.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس شانزدهم: [=B Nazanin]با تو بي تو :Gol:
[=B Nazanin]کودک عشقم، سرِ راهي است. نميدانم ريشهاش چيست و ساقهاش به کجا ميرود؟! دلم پر از شِکوهي از اوست، يک روز که در وصالش بودم به او گفتم چه سود كه:
[=B Nazanin]با تو غمگينم، بي تو رنجورم. با تو مستم، بي تو ماتم. با تو داغم، بي تو سردم. با تو اشکم، بي تو ابرم. با تو پاييز، بي تو زردم. با تو در بند، بي تو زنجيرم. با تو بغضم، بي تو اشکم. با تو بيجا، بي تو هرجا. با تو هرجا، بي تو کجا؟ با تو خوابم، بي تو رؤيا. با تو دردم، بي تو رنجم. با تو مهتاب، بي تو خورشيد. با تو سيبم، بي تو کاجم. با تو فردا، بي تو امروز. با تو سوزم، بي تو ميسوزم. با تو شمعم، بي تو شبتاب. با تو تارم، بي تو تاريک. با تو صبحم، بي تو روزم. با تو باران، بي تو شبنم. با تو مريم، بي تو نرگس. با تو غزل، بي تو شعرم. با تو خيسم، بي تو غرقم. با تو تابان، بي تو روشن. با تو سرود، بي تو ترانه. با تو بسّه، بي تو هرگز. با تو عشقم، بي تو مهرم.
[=B Nazanin]پس...
[=B Nazanin]با تو هرگز، بي تو اصلاً.
[=B Nazanin]به دنبال مَهي هستم، که «هستم» از درياي نگاهش، تنها نَمي دارد. او را خواهم يافت و وقتي که او را يافتم به او خواهم گفت:
[=B Nazanin]با تو هستم، بي تو نيستم. با تو هرروز، بي تو هيچ روز. با تو ستاره، بي تو شبِ تار. با تو خروش، بي تو خموش. با تو چشمم، بي تو ظلمت. با تو گرما، بي تو سرما. با تو سازم، بي تو تارم. با تو سبزم، بي تو زردم. با تو کوهم، بي تو ريگم. با تو ياسم، بي تو يأسم. با تو سفّيد، بي تو سياهم. با تو زيبا، بي تو زشتم. با تو هرروز، بي تو ديروز. با تو اوجم، بي تو هيچم. با تو ديوان، بي تو مصرع.
[=B Nazanin]آهاي اي خدا! خوديترين صميمي!
[=B Nazanin]با تو گندُم، بي تو کاهم.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس هفدهم: [=B Nazanin]يك آرزو :Gol:
[=B Nazanin]يکي بود و يکي نبود، من بودم و هزار تا آرزو.
[=B Nazanin]يکي از آرزوهام که همهي آن هزارتا بود، داشتن دوستي صميمي و گرم بود، مگر ميشود سرماي زندگي را بي دوست دلپذير کرد؟!
[=B Nazanin]وقتي در يخبندان احساس، دستان گرمي، نوازشت ميکنند، با خودت ميگويي: «همان بهتر که جز همين گرما، هيچ چيز بر تو نميتابد. مگر لذّت آدمها چيزي جز مهرباني است؟!»
[=B Nazanin]زماني دست داد که دوستي اين چنين پيدا شد و من شاد بودم و ديگر مثل آن وقتها که تنها بودم، مدام از راز خلقت نميپرسيدم. مگر وقتي همه چيز به کام باشد کسي فکر چيزي را هم ميکند؟!
[=B Nazanin]دوستي ديگر هم پيدا شد و من قسمتي از قلبم را به او دادم. افسوس که گرماي دوست نخستينم مثل آن وقتها دلپذير نبود! ولي هنوز دوستش داشتم. آيا ميشد قلب آدمها دو نفر را بخوبي در خود جاي دهند؟!
[=B Nazanin]زمان ميگذشت و من بزرگتر ميشدم، ديگر دوست اوّلم را کمتر ميديدم و دوست دوّمم رقيب سوّمي پيدا کرده بود و من مجبور بودم براي هرکدام احساسي را بروز دهم که همهي آن را نداشتم. کسي هست که به من بگويد: «تو ديگر، صاف و ساده نيستي!».
[=B Nazanin]سال از پي سال و دوست از پي دوست و در اين ميان قلب من شده بود جايي براي مسافر. مسافرهايي که خودشان نميدانستند مسافرند! ولي من ميدانستم. آيا يکي از راه خواهد رسيد که مسافر نباشد؟!
[=B Nazanin]فرزندان من نيز، يکي پس از ديگر به دنيا آمدند و بزرگ شدند و من و همسرم برايشان شديم تکراري. آنها رفتند تا دوستي گرم و صميمي بيابند، از احساسشان براي ما چيزي نميگفتند. فکر ميکردند ما مال زمان آنها نيستيم! اين دنياي گِرد آيا آخري هم دارد؟!
[=B Nazanin]هر کسي زيدي دارد که با او بر شبِ روزگارش پيروز ميگردد. شبي که معلوم نيست در پي کدام روز آمده است؟! شبي که اگر احساسش نکني گويا بزرگ نشدهاي!!
[=B Nazanin] روز خورشيد دارد و شب مهتاب.
[=B Nazanin]باران، هم در بهار ميبارد و هم در پاييز.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس هجدهم: [=B Nazanin]هزار سخن از عشق :Gol:
[=B Nazanin]هزار در هزار از عشق سخنها ساختهاند و بر در و ديوار نوشتهاند:
[=B Nazanin]لطفت هميشه، مثل ريزش باران.
[=B Nazanin]گرماي مهرت تابش آفتاب.
[=B Nazanin]صافِ صاف است دلت، آبيتر از آسمان.
[=B Nazanin]تا ديداري دوباره، سردتر از برف زمستانم.
[=B Nazanin]منم آن شب که تويي مهتابش.
[=B Nazanin]تويي آن مهتاب كه ميرقصي در بِرکه نگاهم.
[=B Nazanin]نسيم صبا باش! نه باد خزان!
[=B Nazanin]صداي خش خِشم را زير پايت بشنو.
[=B Nazanin]آهوي دشتِ سبزِ احساس مني.
[=B Nazanin]بپذيرم! هرچند زالو صفت، خون معناييات ميمکم.
[=B Nazanin]آبيتر از آبي! و رودتر از جوي.
[=B Nazanin]تنها بوي خوشم، بارِش نگاه توست بر خاک رخم.
[=B Nazanin]زردتر از برگ خزان، شومتر از جغد شبم.
[=B Nazanin]خوبتر از چشمهي باغ، سبزتر از دشت بهشتي.
[=B Nazanin]خاموشم مثل درخت بيبرگ تا وقت بهار.
[=B Nazanin]هم زمزمهي رودي، همراه صبايي در هميشهي زندگي.
[=B Nazanin]...
[=B Nazanin]نمازِ باران بايد خواند تا مگر اشک آسمان بريزد بر حال زار زمين تا اين قدر اهل زمين زاري نکنند.
[=B Nazanin]الهي که انسان بازگردد به همانجا که از آن جا به زمينش انداختهاند.
[=B Nazanin]کودکي که به آغوش مادر باز گردد، با چشم و لبش خواهد خنديد و در خوابي شيرين، بي هيچ رؤيايي فرو خواهد رفت.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس نونزدهم: [=B Nazanin]دارم زنيد! :Gol:
[=B Nazanin]زمين را بايد از لوث امثال من پاک نمود تا شايد سال ديگر، درخت سيب چند تا بيشتر شکوفه کند و شکوفههاي کمتري با تازيانه باد سر بر زمين بگذارند.
[=B Nazanin]آسمان را راهي نيست! زيرا هيچ فرشتهاي بوسهاش را به من هديه نخواهد کرد و دستانشان جز براي اجراي حدود الهي بر من پايين نخواهد آمد.
[=B Nazanin]بهارانِ ديگر را، ميتوانيد بدون من خوش باشيد و کمکم ياد آن همه ناخوشيهاي پيشين را از ياد ببريد و بياد بياوريد که هر سالي، غير از پاييز و زمستان فصول ديگري هم دارد.
[=B Nazanin]و تو اي مادر که معدن مهر بودي و همه عشق، نوازشت باران بود و نگاهت آفتاب و آغوشت سبزه زاري بود که آهوي احساس آنچنان در آن چالاک ميدويد که انگار خداي، جاي ديگري، خوشتر از دامان مادر برايش نيافريده است...
[=B Nazanin]و امّا من که مادرم را فروختم و سهم اندکي از قلب خودم را نيز به او ندادم... سنگ بر من زنيد که سنگي بيش نيستم.
[=B Nazanin]يکي آمد که چشمانش فروغي داشت و نگاهش دلجويم شد و انگارِ من را پر ساخت از خيالي چند رنگ، رنگيتر از رنگين کمان. حالا من ماندهام با قلبي بي خون و خوني بي رنگ و رنگي همه مات، مات و مبهوت از اين رقص زمانه که اين چنين زمينگير شدم.
[=B Nazanin]الآن نه فروغي است و نه دلجويي، با انگاري خاليتر از هر وقت. و يک مادر که سرِ کوچهي بن بست زندگي، چشم به راهم تسبيح ميگرداند.
[=B Nazanin]آيا من برخواهم گشت؟! در کمينم بنشينيد و اگر باز گشتم، از لوث وجودم سرزمين مهرباني را تطهير کنيد.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیستم: [=B Nazanin]خداحافظ :Gol:
[=B Nazanin]بگذار اين بار ديگر هيچ از آسمان و گُل نگويم، کلماتي مثل پروانه و شمع را بگذاريم براي آنها که هنوز در عشق تازه هستند.
[=B Nazanin]من و تو بايد با ادبياتي ديگر با هم حرف بزنيم، چون زمان محاکمه فرا رسيده است، هرچند بارها يکديگر را به نقد کشيدهايم، ولي کاري از پيش نبردهايم. حرفهاي سرپايي و خشمهاي مقطعي، و لبخندهاي بعدي، و قلبهايي که چرک ماندهاند.
[=B Nazanin]اينبار بنشينيم و حرفهاي جدي بزنيم، حرفهايي از جنس غريبهها! اصلاً لازم نيست حرفها محکومي داشته باشد، فقط بايد آنچه ميخواهد آخرين خاطرات يک عشق باشد درست تنظيم شود. اين سنّت همهي عشقهاي هرزه است!
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin]هاي هرزه به دوستي تنزّل پيدا ميکنند و چندي بعد در گور خاطره، نفسهاي آخرشان را ميزنند.
[=B Nazanin]حرف تکراري همهي عشقهاي بيتوازن، اين است که:
[=B Nazanin] چرا پاسخ عواطفم را ندادي؟! و چرا هنگامي كه خاطرم از تو رنجيد، دلجوييم نکردي و گذاشتي تا گذشت زمان، باز احساسم را نسبت به تو تازه کند و روز از نو و شب از قديم؟!
[=B Nazanin]شايد تو هم حرفهايي براي گفتن داشته باشي ولي من چيزي نميشنوم! همان طور که تو حرفهايم را با لبخندي مسموم ميشنوي.
[=B Nazanin]خب! موقع خداحافظي است. نوشتهاي که ميخواني، بارها نوشته شده و پاک شده و شايد اين بار هم پاک شود، آخَر، آخِر همهي نوشتههاي اين سبکي، همين حرفها نوشته ميشود. آدم منتظر است تا شليک نهايي، از طرف مقابل باشد تا بتواند راحتتر آنچه را که بايد، فراموش کند و عذاب وجدان نداشته باشد. هيچ چيز به اندازه ترحّم، نميتواند مانع فراموشي عشق شود.
[=B Nazanin]دوباره، خب موقع خداحافظي است. آيا عشقي ديگر سر راه زندگي من وجود خواهد داشت؟! الهي که نه! نه! ديگر نميخواهم مانند عاشق احمقي باشم که هر عشقي را اوّلين و آخرين عشق ميداند!! حالا که نسيم آزادي دارد به مشامم ميخورد، بگذار اين بار ديگر اين رؤيا تعبير شود!
[=B Nazanin]خداحافظ! و...
[=B Nazanin]سلام! آسمان آبي!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و یکم: [=B Nazanin]باز عشقي ديگر :Gol:
[=B Nazanin]براي يک بار هم که شده بايد پايم را به سر آن شاخه بلند برسانم و آن دوردستها را خوب ببينم شايد مسافري تنها را بيابم كه عطشِ عشق، لبانش را آن قدر خشکيده نموده که حاضر است آنها را بر هر لبي بگذارد، حتي لبان پير من!
[=B Nazanin]دل من آن قدر ضربه به سينهام زده است و براي خلاصي خودش تقلّا کرده که ديگر از تاب و توان افتاده است. ولي الآن هم وقتي چشمي را خيره ميبيند که شايد به دنبال نگاهي ميگردد، قلب بيچاره من، باز هواي خلاصي به سرش ميزند و مدام بر قفس سينهام ميکوبد. هرچه سرش داد ميکشم و حتي برايش اشک ميريزم فايدهاي ندارد:
[=B Nazanin]آرام بگير! تمام شد! همهي زندگيت را بر تخته نرد عشق، باختي و هيچ سربازي از تو وزير نشد! سر بر خاک بگذار که بويش را بايد تا چندي ديگر با همهي وجودت بچشي! برف آخرهاي عمرت، موهاي سر و صورتت را سفيد ساخته، امّا هنوز کودکي را ميماني که عطشِ عاطفه، دست از دلت برنداشته. تو سيراب نخواهي شد. تو تشنه خواهي مرد! شايد در آن سراي، اگر سرابي نباشد، آبت دهند و آرام بگيري.
[=B Nazanin]در اين سراي که جز اشک حسرت و لبخند تلخ، چيزي روزيت نبود. دستان سردت همچنان سردند و چشمان خيست هيچ سؤالي را برنميانگيزند. نوشتههاي عشقيات تکراريتر از شب و روز شدهاند. هيچ کس تازهاش نميپندارد، مگر بخواهد تظاهري کند که دلگير نشوي.
[=B Nazanin]اما او نميداند که: دلت شبهاي قطب دارد و چشمانت هواي دريا.
[=B Nazanin]آخ که بايد بروم.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و دوم: [=B Nazanin]انجام عشق :Gol:
[=B Nazanin]هر دو ايستاده بوديم، هوا سرد بود.
[=B Nazanin]به او نگاه ميکردم و او هم نگاهم ميکرد.
[=B Nazanin]بي پلک به او مينگريستم و او گاهي پلک ميزند.
[=B Nazanin]بيشتر که به او نگاه کردم، گاهي نگاهش را به اطراف ميانداخت.
[=B Nazanin]بيشتر و بيشتر نگاهش کردم، نگاهش جاي ديگر بود.
[=B Nazanin]اشک در چشمانم حلقه زد، وقتي متوجّه شد سرش را پايين انداخت.
[=B Nazanin]قطرهاي اشک از چشمانم غلطيد، و او سرش پايين بود و برفِ زير پايش را ميفشرد.
[=B Nazanin]سرش را بالا آورد، از هر دو چشمم اشک ميغلطيد.
[=B Nazanin]لبخند تلخي زد، دستي بر شانهام گذاشت و گفت:... نفهميدم چه گفت.
[=B Nazanin]شايد گفته بود: «سخت نگير!»، چشمانم بيشتر باريد و من هنوز ايستاده بودم.
[=B Nazanin]روي نيمکتِ پارک تکيه زد و به اطراف بي هدف مينگريست. صورتم خيس شده بود.
[=B Nazanin]سقزي به دهانش انداخت، با حرص ميجويد و گفت:... نفهميدم چه گفت، حرفهايش را بارها شنيده بودم.
[=B Nazanin]او ميگفت: بابا بيخيال! من دوستت دارم، بيشتر از همهي دوستام، خب منم مشکلات خودم رو دارم،...
[=B Nazanin]و او ميگفت، جملاتي کوتاه و هم مضمون و خندههايي کوتاه و سرد، ميخواست تأثير سخنانش را ببيند.
[=B Nazanin]سرم پايين بود، اشکها همچنان ميباريد، روي برفها ميچکيد و او ديگر آرام حرف نميزند، عصباني بود.
[=B Nazanin]او ميگفت: من نميتونم بفهمم، آخه چته؟! و او باز ميگفت و من ايستاده بودم ديگر اشکهايم نميغلطيد.
[=B Nazanin]او محکم سقز ميجويد و صدايش را بالا و پايين ميکرد و من سرم پايين بود، پاهايم به حرکت در آمدند.
[=B Nazanin]او ميگفت: «کجا؟ دارام باهات حرف ميزنم، آخه بگو کجا ميري؟ خيلي آدم بيخودي هستي». و من دور شده بودم.
[=B Nazanin]با خودم بارها انديشيده بودم و آن شب بيشتر به سراغ همان فکرها رفتم...
[=B Nazanin]در عشقهاي رنگي تنها يک نفر ميگريد.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و سوم: [=B Nazanin]نبض بيمار :Gol:
[=B Nazanin]طبيبي را بر سر بيمار ميآورند.
[=B Nazanin]او نبض بيمار را ميگيرد و از او چند سؤال ميکند.
[=B Nazanin]پلکهايش را پايين ميآورد و داخل چشمانش را خوب مينگرد.
[=B Nazanin]دوباره سؤالاتي ميکند. ولي همچنان پاسخي نميشنود.
[=B Nazanin]با اطرافيانش حرفهايي ميزند و حرفهايي ميشنود.
[=B Nazanin]به او ميگويند: «مدتي است بيمار سخني نميگويد».
[=B Nazanin]دست بر پيشاني بيمار ميگذارد و زبانش را ميبيند.
[=B Nazanin]فکر ميکند و باز نبضش را ميگيرد.
[=B Nazanin]از او ميخواهد برود ادرار کند و نمونهاي از آن را بياورد.
[=B Nazanin]رنگِ ادرار و بوي تند آن، او را شگفت زده ميکند.
[=B Nazanin]و باز فکر ميکند، ناگاه چيزي به ذهنش ميرسد.
[=B Nazanin]انگشت بر مچ بيمار ميگذارد و نام چند محلهي اطراف را ميبرد.
[=B Nazanin]ناگاه نام محلهاي نبض بيمار را تشديد ميکند.
[=B Nazanin]از آن محله نام چند کوچه را ميبرد، نام يک کوچه بر نبضش ميافزايد.
[=B Nazanin]سراغ کسي در آن کوچه ميفرستد و او ساکنين آن کوي را يک يک نام ميبرد.
[=B Nazanin]نبض بيمار روي يک نام آنچنان ميزند که طبيب وحشت ميکند.
[=B Nazanin]صاحب خانه را ميآوردند و او نام فرزندانش را يک يک ميگويد.
[=B Nazanin]آخرين نام را که ميبرد نبض بيمار به يکباره، ديگر نميزند.
[=B Nazanin]طبيب اسباب طبابتش را جمع ميکند، او بيمار را شفا داده است.
[=B Nazanin]خبر به آن آخرين فرزند که ميرسد، سري تکان ميدهد. و دقيقهاي به گوشهاي خيره ميشود نفسي عميق ميکشد و...
[=B Nazanin]فردا طبيب بر سر بيماري ديگر ميرود.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و چهارم: [=B Nazanin]طرح جدايي :Gol:
[=B Nazanin]سه روزي بود که طرحم را شروع کرده بودم. طرح جدا شدن.
[=B Nazanin]سه روزي بود که حکم آزاديم آمده بود. آزادي از دل.
[=B Nazanin]سه روزي بود که روحم تلاش ميکرد. تلاش براي رهايي.
[=B Nazanin]سه روزي بود که وارد دنياي غريبي شده بودم. دنياي بي عشق.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]آيا طرح جدايي، انجامي خواهد داشت؟! تا حال چند طرحي شروع شده است.
[=B Nazanin]آيا حکم آزادي جدي است؟! تا حال چند باري اين حکم صادر شده است.
[=B Nazanin]آيا روح من در تلاشي که شروع کرده موفّق خواهد بود؟! بارها تلاش نموده است.
[=B Nazanin]آيا دنياي بدون عشق دنياي آرامي است؟! آري! همانند آرامشي که پيرها ميپسندند.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز طرحم شکست نخورده است. شايد اينبار هم موفّق نشوم!
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز دربارهي حکم آزاديم نگفتهاند «اشتباه شده». شايد بگويند.
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز روحم ميجنگد. شايد عادتِ با جسم بودن، از سرش نرود.
[=B Nazanin]سه روزِ ديگر گذشت، هنوز به دنياي بي عشق، عادت نکردهام. شايد هيچ وقت عادت نکنم.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]آيا غير از اين طرح چارهاي براي رسيدن به فلسفه بودن وجود دارد؟ بايد بدانم چرايم.
[=B Nazanin]آيا در اسارت اين و آن بايد چون مرغي خانگي ماند؟ من پرواز خواهم کرد.
[=B Nazanin]آيا مرگِ آسان، به چيزي جز همين مردنهاست؟ خواهم مرد قبل از مردن.
[=B Nazanin]آيا عشقهاي آرام مثل عشق به طبيعت، نميتواند دنيا را عشقي کند؟ ميتواند.
[=B Nazanin]ـــــــــــــــ
[=B Nazanin]با طرح جدايي، حکم آزادي روح از عادت تن، اجرا خواهد شد و من به عشق بيبند، عشق به هستي خواهم رسيد.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و پنجم: [=B Nazanin]منطق معشوق :Gol:
[=B Nazanin]وقتي درد دل ميکنم يا سکوت ميکند و يا ميگويد: «توهم است!».
[=B Nazanin]وقتي از ناراحتيم ميپرسد و من طبق تجارب قبلي، فکر ميکنم حرف جديدي براي گفتن ندارم، او لبخندي مسموم ميزند! آن قدر پر زهر، که مجبور ميشوم باز زخم دلم را باز کنم و او باز، يا سکوت ميکند و يا من را کودکي ميخواند که در اوهام زندگي ميکند.
[=B Nazanin]تصميم ميگيرم با او قطع ارتباط کنم، چند روزي هم سرْخوشِ اين قطع ارتباط، ميباشم، ولي ناگهان قلبم بيشتر از هر وقت شروع به زدن ميکند و به شدّت احساسم براي بودن با او به هيجان ميآيد، آن وقت دوباره تماس ميگيرم و او که انگار منتظر ارتباط مجدد هست بي آن که سخني از آنچه به سرم آمده بپرسد، گفتگوي عادي را شروع ميکند و من هم همين گفتگوها را ادامه ميدهم.
[=B Nazanin]بعضي وقتها حرفي ميزنم و او بدون توجّه به استدلالي که براي خودم محترم است، حرف را آن قدر نشنيده ميگيرد که واقعاً انگار نشنيده است و من به شدّت غمگين ميشوم، ولي از اظهار آن خودداري ميکنم. دوست ندارم باز تحقير شوم، ولي اين وقتها عجيب به آزادي ميانديشم...
[=B Nazanin]... اي آزادي تو چقدر آرام بخشي.
[=B Nazanin]تصميم ميگيرم با او قطع ارتباط نکنم، ولي معاشرتم را با او مثل يک دوست معمولي تنظيم کنم، دوستي با توقّعاتي در حدّاقل. آيا من آزاد خواهم شد؟!
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] را محبّتي منفور ميدانم. مثل يک درد آن را ميبينم. چه کسي از درد خوشش ميآيد؟! او ميخواهد من ارتباطي بالاتر از حدّ معمول با او داشته باشم، نه آن قدر بالاتر که با چشمانمان با يكديگر سخن بگوييم، نه اصلاً.
[=B Nazanin]دستانم را با ترحّم ميفشرد و با اندک بهانهاي آنها را رها ميکند. اصلاً ضرورتي براي اين نوع احساسات نميبيند. ميگفت: «که چي؟!» ميگفت: «از عشق متنفّر است». مثل من ميانديشد، تنها با اين فرق که او از آنچه متنفّر است رها است و من بوي خواري را با خودم هميشه همراه دارم.
[=B Nazanin]بعضي وقتها فکر ميکنم من را براي چه ميخواهد؟ براي اين كه خرجش کنم؟! براي اين که پشتيبان آيندهاش باشم؟! براي اين که تنها کسي هستم که اين قدر به او اهميّت ميدهم؟! براي اين که...
[=B Nazanin]ولي دليل او هرچه باشد همراه با يک منطق است. ولي من چرا اين چنين بسته اويم؟ او براي من چه خاصيتي دارد؟! با بودن با او کدام کاستي را پر ميکنم؟!
[=B Nazanin]واقعاً که عشق منطق ندارد. شايد عشق، تنها يک عادت باشد؛ عادتي كه ترک آن موجب مرض است و من از اين مرض استقبال ميكنم. ولي آيا ميشود راهي را پيدا کرد که عشق به محبّت تقليل يابد؟ و يا نه، عشق راهي جز تبديل به نفرت و جدايي ندارد؟!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و ششم: [=B Nazanin]نفرين بر هرچه با عشق :Gol:
[=B Nazanin]نفرين بر آسمان ابري،
[=B Nazanin]نفرين بر گلهاي زرد،
[=B Nazanin]نفرين بر شمعهاي روشن،
[=B Nazanin]نفرين بر هديههاي لوکس،
[=B Nazanin]نفرين بر ساحل دريا،
[=B Nazanin]نفرين بر اشکهاي عشقي،
[=B Nazanin]نفرين بر نامههاي پست نشده،
[=B Nazanin]نفرين بر نگاههاي متفاوت،
[=B Nazanin]نفرين بر چشمان انتظار،
[=B Nazanin]نفرين بر دستان گرم،
[=B Nazanin]نفرين بر قلبهاي پر طپش،
[=B Nazanin]نفرين بر محبّتهاي زيادي،
[=B Nazanin]نفرين بر انسانهاي رؤيايي،
[=B Nazanin]نفرين بر سکوتهاي ممتد،
[=B Nazanin]نفرين بر شکوفههاي بهاري،
[=B Nazanin]نفرين بر فصل پاييز،
[=B Nazanin]نفرين بر هرچه از عشق،
[=B Nazanin]تفرين بر هرچه با عشق،
[=B Nazanin]نفرين بر من!
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و هفتم: [=B Nazanin]معشوق[=B Nazanin]، آرام :Gol:
[=B Nazanin]احمقتر از انسان عاشق، انسان عاشق است و بس.
[=B Nazanin]موهومتر از عشق، عشق است و بس.
[=B Nazanin]معشوق[=B Nazanin]، راحت زندگياش را ميكند، تنها بعضي وقتها دلش براي عاشق ميسوزد و يا دچار يك هيجان زودگذر ميشود، آن وقت پيامي براي عاشق ميفرستد و عاشق ديوانه، باز باورش ميشود كه اتّفاق خوبي در حال افتادن است. اتّفاقي كه:
[=B Nazanin]عشق[=B Nazanin] معشوق را همسطح عشق عاشق ميسازد.
[=B Nazanin]اتّفاقي كه خواب را آن شب از چشم عاشق ميربايد و او شبي را با رقصي در درون، به صبح ميرساند و وقتي صبح ميشود، شادمان سراغ معشوق را ميگيرد تا اين اتّفاق خوب را پي بگيرد؛ ولي به ناگاه عرقي سرد بر تن رنجورش مينشيند:
[=B Nazanin]او تازه متوجّه ميشود كه هيچ چيز تغيير نكرده است و تنها اوست كه همچنان فريب خورده است و كسي جز خود او نبوده كه فريبش داده است.
[=B Nazanin]اين نه تنها قصّه هزاربارْ تكرارِ عشق است. كه قصّه هزارانبارْ تكرارِ اين دنياي پرفريبي است كه ما نامش را «جايي براي زندگي» گذاشتهايم. قصّهي مليونها عاشق ديوانه و رؤيا پرستي است كه جايْ جايِ اين كرهي پر از خاك زندگي ميكنند. زندگي كه نه، چيزي به نام زندگي.
[=B Nazanin]آتشي كه عاشق، زندگياش را با آن روشن ميكند و گرما ميبخشد، چند تكّه ذغال گداختهاي بيش نيست كه معشوق از سر تفنن گاهي به آن ميدمد و زبانههاي شعلهاش، چنگي به جانِ نيم جانِ عاشق، مياندازد و آن وقت عاشق، لحظاتي، زندگياش را پرنور ميبيند، گرما را روي تن سردش به خوبي احساس ميكند، خوني پرنشاط همه جاي وجودش را گرفته است.
[=B Nazanin]چندي نميگذرد كه باز عاشق، سر بر زانو ميگذارد و با سوزشي از عشق، كه نه گرما دارد و نه نور، گوشهاي چمباته ميزند. تكههاي ذغال، زير خاكستر اندوه.
[=B Nazanin]آهاي رهگذر! بگذار بگذرم از اين گذر هيچ.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و هشتم: [=B Nazanin]معتاد عشق :Gol:
[=B Nazanin]آن وقتها با خودم ميگفتم:
[=B Nazanin]سردم و بيفروغ، بايد گرم شوم و روشن...
[=B Nazanin]اين گونه شد كه به دنبال دستاني ميگشتم و چشماني كه گرمم كند...
[=B Nazanin]خونِ روز را در رگهاي تاريكم جاري سازد.
[=B Nazanin]دستاني را پيدا كردم و چشماني را يافتم.
[=B Nazanin]تا دستها را ميفشردم و چشمها را مينگريستم، نه گرم، كه داغ ميشدم و آنچنان روز به همهي زاويههاي خاموشم ميتابيد كه خود را، نه روي زمين، كه در ميان ابرها ميديدم.
[=B Nazanin]دستها كه ميرفتند ـ خب نميشد كه هميشه باشند ـ و پلكها كه ميآمدند، تا چشمها را آسايشي دهند؛ من دوباره سرد ميشدم و شب، چادرش را برسرم ميكشيد و من همان ميشدم كه بودم:
[=B Nazanin]در ابتداي خط و قبل از رسيدن به هر آرزو.
[=B Nazanin]باز روزي ديگر ميآمد و خورشيدي ديگر ميتابيد و شبي ديگر رخت برميبست و من دوباره لبخندي از اطمينان ميزدم...
[=B Nazanin]مطمئن از ماندگاري روز و از شب، كه سفري بي بازگشت آغاز نموده است.
[=B Nazanin]ولي شب برميگشت، كه بايد برميگشت و خورشيد ميرفت، كه نميتوانست بماند.
[=B Nazanin]دوبارهها دوبارهها و باز و باز...
[=B Nazanin]و اين چنين بود كه آمد و شد روز و شب، شد همهي زندگي؛ ولي حالا...
[=B Nazanin]حالا نه در روز، روشنم و نه در شب، آن قدرها هم تاريك.
[=B Nazanin]موهايم سفيد شدند و بختم همچنان تار ماند.
[=B Nazanin]نه ميگريم، نه از خنده مستانه خبري است.
[=B Nazanin]نگاه ميكنم، خيره، نه در حدّ جنون، نه به دنبال يك انديشه.
[=B Nazanin]رنگ از زندگيم پريده است، بهار را كمتر به ياد ميآورم و درختان باغچهي ما، بيشكوفه، ميوهي كال ميدهند.
[=B Nazanin]ديگر پيشنهادي ندارم، دستي اگر بيايد، كه نميآيد، گرمم كه نميكند بيشتر وحشتزدهام ميسازد.
[=B Nazanin]اما تو...
[=B Nazanin]تو درون رؤياهايت دنيايي از پيشنهاد داري، براي ماندگاري روز.
[=B Nazanin]...
[=B Nazanin]همچنان گردونه ميگردد.
[=B Nazanin]کلاس عشق ورزی (29 درس)
[=B Nazanin]درس بیست و نهم: [=B Nazanin]مصرف شادي :Gol:
[=B Nazanin]آن زمان كه شادماني را نصيب انسانها ميكردند، زودتر از همه، سهم من را دادند، نميدانم چرا؟
[=B Nazanin]شايد زودتر از همه، آمده بودم و محتاجتر از همه بودم و وقتي شادمانيام را گرفتم قشنگتر از همه لبخند زدم.
[=B Nazanin]من كه شاديام را گرفتم در فضاي آن، نفسهاي عميقي كشيدم. آن قدر عميق كه در يك لحظه هراس به وجودم رخنه كرد كه اي واي!
[=B Nazanin]نكند شاديام را تمام كنم، آن وقت چه كسي به من شادياش را قرض خواهد داد؟!
[=B Nazanin]از آن به بعد نفسهايم آرام شدند، آرام و آرامتر. همهي تلاشم اين بود تا از آنچه من را به نفسهاي عميق نيازمند ميكند دور باشم چيزهايي مثل... مثل...
[=B Nazanin]راستي چه چيزهايي نفسهايم را آرام ميكند؟
[=B Nazanin]اين سؤال را بارها از خود پرسيده بودم و زماني نيز به پاسخش پي بردم؛ ولي تا آن زمان، قسمت كمي از شاديام مانده بود، و افسوسبارتر آنكه وقتي دانستم، ديگر نتوانستم آنچه را كه ميدانم به كار بندم و ته مانده شاديام را درست مصرف كنم و به آرامي در فضاي آن نفس بكشم. زيرا گذشته، سايه شومش را همچنان بر فرداهاي آخر من حفظ كرده بود.
[=B Nazanin]من پي برده بودم كه قلبم به جاي ديگري نبايد نفس بكشد، و من بيشتر عمرم را به جاي ديگري، رگهاي حياتم را پر از نفسهاي شادي كرده بودم.
[=B Nazanin]من عاشق بودم و هستم و در اوج عشقهاي نفس گير، آخرين نفسها را در فضاي شادي خواهم كشيد و به كنجي در دنياي گردِ بي كنج، خواهم پوسيد؛ زيرا چه سود از نفس در هواي دم كردهي بغض و اندوه؟!
[=B Nazanin]در اين دنيا، چه چيز مثل عشق تا اين اندازه انسان را شاد ميكند و رزق شادي را پيش خور؟!