شهید بهنام محمدی راد

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید بهنام محمدی راد

[="Arial"][="DarkOrchid"]سلام...

امروز می خوام
یه نوجوون دیگه رو برای شما معرفی کنم

شهید بهنام محمدی راد


شاید اونائی که زوم کردن رو آزاد سازی خرمشهر
بشناسن این نوجوان رو

جسمی کوچک اما روحی بزرگ...

در آزادسازی خرمشهر
بسیار تلاش کرد

ابتدای مقاومت مردم خرمشهر
اوهم شرکت داشت
اما مامور بود
فقط و فقط فانوس ها رو بین مردم پخش کنه

بعدش راهکاری به ذهنش رسید
راهکاری که خیلی به رزمنده های اسلام کمک کرد

او خودش رو خاکی می کرد، خودشو کودکی گم شده و گریان و به دنبال پدر و مادرش جا می زد
میان نیروهای عراقی می رفت
چون زبان عربی اون مادرزادی بود
اطلاعات خوبی جمع می کرد
و به سمت نیروهای اسلام می اومد
و چه کمکی کرد این نوجووان...

دست آخر هم در خرمشهر شهید شد...

امروز هم اگر
این نوجوونا برای نوجوونای نسل امروز الگو بشوند
خاطر جمع باشید
راهشون رو پیدا می کنند و اسیر جنگ نرم نخواهند شد

البته نکته ای که من همیشه تذکر می دم اینه

شخص بهنام محمدی مهم نیست
مهم فکر و عقیده بهنام محمدی بوده و هست...
این که ما در خرمشهر اینقدر تانک غنیمت گرفتیم و اینجوری عملیات کردیم و از فلان محور رفتیم مهم نیست
هرچند در همونشم هنوز که هنوز دشمن انگشت به دهان مانده
ولی باز هم می گم مهم فکر بهنام محمدی هست
که باید ترویچ بشه...

ان شاءالله بخش شهدا به روال سابق برگرده...

شب های قدر نزدیکه
این حقیر را نیز دعا بفرمایید

موفق و پیروز و سربلند باشید:Sham:[/][/]

سلام علیکم

ممنون از شما. انشاءالله این چنین بشه و این افکار ترویج پیدا کنه...

التماس دعا

[=Franklin Gothic Medium]نامش جاوید وراهش پر رهرو باد...

:Gol::hamdel::Gol::hamdel::Gol::hamdel::Gol::hamdel::Gol:

[="Tahoma"][="Navy"][/]




شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد.
عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد. پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت و بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید.
پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این، یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید. برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند "یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها!" بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت "ندهید. خودم نارنجک دارم!" با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را درآورد.(1)

1)شهید بهنام محمدی راد

منبع:فارس نیوز به نقل از نوید شاهد

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]شهید بهنام محمدی

اولین رزمنده شهید١٣ساله جنگ تحمیلی

محل تولد:شهرستان مسجدسلیمان

تاریخ تولد:١٢/١١/١٣۴۵

محل شهادت:خرمشهر براثر برخورد ترکش خمپاره به قلب

تاریخ شهادت:٢٨/٧/۵٩

محل دفن:قبل از ١٣ ابان٨٩گلزار شهدای کلگه مسجد سلیمان

بعد از ١٣ ابان٨٩ قطعه شهدای گمنام مسجدسلیمان

[=Microsoft Sans Serif]خاطرات شنیدنی سید صالح موسوی از شهید بهنام محمدی را از فایل پیوست حتما گوش کنید...:Gol:

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا

شهادت بهنام را در خواب دیده بودم

نصرت مظفرنیا مادر شهید بهنام محمدی در گفتگو با خبرنگار مهر از نوجوان ۱۳ ساله اش می گوید، آن چنان از بهنام سخن می گوید که گویی جلوی چشمانش ایستاده، بهنام در قاب چشمان مادر هنوز پسر بچه ای نحیف و کوچک جثه است که به جای درس و مدرسه مکانیکی آموخته و همین امر او را به وارد سپاه کرده است.

گویی تاریخ برای مادر بهنام در همان زمانها متوقف شده پی در پی آه می کشد با آنکه تکرار می کند شهادت فرزندم را افتخار می دانم.

مظفرنیا می گوید: بهنام یک روز آمد و گفت مادر من جهان آرا را مثل دایی خود دوست دارم و او نیز من را خیلی دوست دارد دایی به من گفته برو غسل شهادت کن.

وی ادامه می دهد: با دستانم خودم نوجوان ۱۳ ساله ام را غسل شهادت دادم من دلم می لرزید اما نگاه استوار و محکم او مرا آرام می کرد، به من گفت اگر شهید بشوم برای من گریه می کنی؟ و من واقعا نمیدونستم باید در جوابش چه بگویم.

صدای مادر می لرزد او دیگر سن و سالی گذرانده و خود می گوید روزگاری را با قاب عکس های فرزندانم سپری کردم اما خوشحالم که پسری به دنیا آوردم که آرزویش محشور شدن با امام حسین و دغدغه اش تحقق خواست امام بود.

مظفرنیا می گوید: شب قبل از شهادت بهنام خواب دیدم و می دانستم که او می رود خواب دیدم یک نفر با لباس سیاه و شال سبز بهنام را با خود می برد وقتی سراسیمه دنبالش دویدم و پرسیدم که فرزندم را کجا می بری گفت جای پسرت پیش ما امن است، فردای آن روز خبر شهادت بهنام را برایم آوردند.

وی در خصوص خصوصیات اخلاقی و رفتاری پسرش می گوید: بهنام از همان اول مثل آدم بزرگ ها رفتار می کرد علاقه خاصی به کار کردن به خصوص کارهای فنی داشت، امام را خیلی دوست داشت و با آنکه خیلی بچه بود تمام سخنرانی های ایشان را گوش میداد و همیشه هم می گفت نباید امام را تنها بگذاریم.

مادر شهید بهنام محمدی افزود: بهنام همیشه می گفت روزی یک قهرمان ملی کشور می شوم و من نمیدانستم که اینگونه قهرمان می شود.

حرمت خون شهدا باید حفظ شود

مظفرنیا می گوید باید حرمت خون شهدا در کشور حفظ شود همه جوانان و نوجوانان باید تلاش کنند ادامه رو راه آنها باشند باید در پیروی از ولایت پیشتاز باشند و از ارزشهای انقلابی و اسلامی کشور تا پای جان حفاظت کنند.

امروز سالروز گرامیداشت شهدای دانش آموز است و یادمان باشد دانش آموزی تنها به دوران درس و مدرسه ختم نمی شود و باید در هر سنی، هرجایگاهی و هر مسئولیتی که هستیم دانش اموز باشیم به ویژه دانش آموز درس های زیبایی چون ایثار و از خودگذشتگی،غیرت به وطن و شهادت که این شهیدان برایمان معنایشان کردند.[/]

این خاطره مربوط است به دو سه روز پیش از شهادت بهنام محمدی.
بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده. خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند. بهنام دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: «کیه؟»
فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: «کسی نیست، آقا بهنام است»
بهنام می گوید: «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»
احترام به فروغ چشمک می زند. بعد با صدای بلند بهنام را صدا می کند: «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل تو که نامحرم نیستی».
احترام هم می گوید: «آره مثل بچه من می مانی»
بهنام عصبانی می شود. از در آشپزخانه برمی گردد.

بچه‌ها آماده می‌شوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند. با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. گاه سر به سرش می گذارد. جوش و خروش بهنام و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام چهره به هم می کشد.

سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است. بهنام با تمام غرورش در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه، صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو. مهدی با لحنی جدی می گوید: «درست می گویند، تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می کنی؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته بشی؟»

بهنام جا می خورد. اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. نمی بیند. یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد. بهنام، بهت زده تصمیم می گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:

«اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم. ثانیا بچه تو قنداقه! ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم. اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خوام شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم. مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب...»

مهدی نمی گذارد نام شهدا را ردیف کند. به سختی خنده اش را فرو می دهد. با همان لحن جدی ادامه می دهد: «چی بشی؟ شهید؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت. نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار می آد، خربزه با یک چیز دیگر می آد. اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز. برو پیش خانوادت».

بهنام می‌گوید: «چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه‌هایی که شهید شدند را می شناختم. مثل خودم بودند...»
مهدی می‌گوید: «پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. چه طور نمی دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد ایمانش کامل نیست. نصفه است نه؟ اگر هم کشته شود ـ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان ـ شهید حساب می شود، ولی به بهشت نمی رود. ببینم این را شنیده بودی دیدی هنوز بچه ای؟»

بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد. از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می درخشید. چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند. حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند. از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. می خواست نگهش دارد و آرامش کند. بهنام یک گلوله آتش است. با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود. مهدی اصلا توقع چنین واکنشی نداشت. قبلا هم سر به سرش گذاشته بود؛ اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ناراحت می شود. برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می کند. چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است. با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح که چهره اش برافروخته و غمگین است، می کند و می‌گوید: «سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش دربیاریم.»

سید صالح می گوید: فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. اون وقت می‌شه باهاش حرف زد. شما خودت را ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره؛ نه از شما و آبجی فروغ و احترام.

مهدی می‌پرسد: «چطور؟»
سید صالح آرام می‌گوید: والله چه عرض کنم؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می‌خواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. می خواهم من هم با عراقی‌ها بجنگم. این شهر که همه اش مال شما نیست. ما هم سهم داریم. هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد.

مهدی رفیعی جلو آمد...چی شده بهنام؟کشتی هات غرق شدن؟
مهدی همیشه سربه سربهنام میگذاشت..اما این بار بهنام منتظربهانه ای بود تا دعوا راه بیندازد..به مهدی براق شد!
بهنام:اصلا به توچه؟چرا به صالی چپ چپ نگاه میکنی؟
صالی بهنام را به گوشه ای برد...چی شده بهنام؟
-کاکا!این مهدی رفیعی به تو چپ چپ نگاه میکرد.نکنه منظور بدی داشته باشه؟نکنه میخواد بلایی سر تو بیاره؟
صالح دست بهنام را خواند.فهمید میخواهد خودش را دل او جاکند وبه اونشان دهد محافظ وپشتیبانش است تاصالح با آمدنش به عملیات جدید موافقت کند..مهدی خندید!
-می بینی کاکا؟الانم داره تو رو مسخره میکنه؟حسابش رو برسم؟
صالح:امروز هرکاری بکنی من تو رو باخودم نمی برم..میمونی تو مسجد خرمشهر.. مهدی از همه ما بزرگتره .زن وبچه دار داره...
بهنام که دید حقه اش نگرفت افتاد به التماس..تو رو خدا بذاربیام!براتون آب ومهمات میارم..میرم تو دل عراقیها شناسایی میکنم!
صالح:دستور فرمانده می فهمی یعنی چی؟اگه تو رو اونجا ببینم دمار از روزگارت درمیارم!
.....بهنام از مسجدبیرون رفت!یک وانت قراربودبرای بچه ها مهمات ببره.سریع پشت کابین وانت قایم شد.خمپاره وتوپ های مستقیم بلای جان مدافعین شده بود..نصف نیروها بی سلاح ومهمات بودند..صالح متوجه شد کسی ازپشت پیراهنش را می کشد!
-سلام کاکا!صالی منم بهنام!حالت خوبه کاکا؟
-تو اینجا چه میکنی؟مگه نگفتم نیا؟بزنم تو گوشت؟
بهنام از جیبش یه جفت جوراب سفید درآورد وگفت:ببین برات چی آوردم!اینا رو از تکاورها برات گرفتم!گفتم کاکام جوراب نداره!
-آخه پسر خوب من یه هفته است تو این اوضاع پوتین از پام درنیومده!جوراب میخوام چیکار؟
..وبعد شانه های استخوانی بهنام را گرفت واو را داخل سنگر گذاشت وگفت:اگه اومدی بیرون قبل از عراقیها خودم میکشمت...(صالح میترسید مبادا بهنام آسیب ببیند ودردل به خاطر رفتاربدی که با او داشت به خود ناسزا میگفت!)
.
.
.صالح سوار وانتی شد که مجروحین را حمل میکرد.همه منتظر واکنش او بودند..ناگاه چشمش به بهنام افتاد با لباس چهارخانه ی خونی..فریاد زد:
مگه نگفتم از سنگر بیرون نیا..بهنام تورو خدا چشماتو باز کن.منم صالی!به خاطر خدا جوابمو بده!
بهنام صدا راشناخت وپلک زد....
به بیمارستان رسیدند...درب اتاق عمل باز شد..بغض دکتر ترکید..دیگر بهنام را صدا نکن!

چند روایت خواندنی از مدافع کوچک خرمشهر « شهید بهنام محمدی »

بهنام محمدی نوجوان 12 ساله ای است که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند و به قول تمام بچه های خرمشهر باعث دلگرمی رزمنده ها بود. اینکه نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قواره کوچک در شهری که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد، بوی مرگ و خون می داد مانده، شاید خیلی باور پذیر نباشد. بهنام محمدی نوجوانی بود که تا قبل از 31 شهریور در کوچه های شهر با همسن و سال های خود بازی می کرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید می شد، اما بعد از 2 _ 3 هفته به مدافعی تبدیل شد که بعد از رفتنش همه مدافعان در فراقش بی تابی کردند.
خاطرات زیر از برادر بزرگتر بزرگمرد کوچک خرمشهر،
شهید « بهنام محمدی » روایت شده است:
انقلاب که پیروز شد 12 سالش بود با پیروزی انقلاب، سپاه خرمشهر را تشکیل دادیم و به خاطر هم مرز بودن با عراق هر روز درگیری داشتیم. من وارد سپاه شده بودم و بهنام هم به جهت ارتباط من با برو بچه های سپاه با آنها آشنا شد. شاد و سرزنده بود و با شیطنت هایی که داشت خیلی زود توانست خودش را در دل بچه ها جا کند.
مردم خرمشهر و از جمله بهنام خیلی زود با صدای انفجار و تیراندازی انس گرفتند و این هدیه ای بود که همسایه بعثی به ما داده بود. حضور فعال بهنام در مسجد و ارتباطش با بچه های سپاه باعث شد که علی رغم سن و سال کمش با مفاهیم اسلامی و انقلابی آشنا شود. نمی دانم در درونش چه می گذشت که با توجه به جثه کوچک و سن کمش به جای اینکه مانند همسن وسالانش به دنبال بازی و تفریح باشد، ترجیح می داد بیشتر در حال و هوای رزمنده ها باشد. منتها من دوست نداشتم که در جریان درگیری ها حضور داشته باشد چون تصور می کردم درک درستی از جنگ و جان باختن نداشته باشد، اما وقتی در جواب خبرنگاری که از او سوال کرده بود که پیغامی برای مردم نداری، گفت: « من از پدران و مادران می خواهم که فرزندان خودشان را لوس بار نیاورند و بگذارند فرزندان شان به جبهه بیایند » فهمیدم که خداوند درک و فهم مبارزه و جان باختن در راه خود را نه به من که به شایستگی به نوجوانی چون او داده بود.
بهنام، در زمان حمله ارتش بعث به خرمشهر، تقریبا و بدون استثنا در همه درگیری ها حضور داشت. هر کاری کردم که مانع حضورش شوم نشد و باز هم از من جلوتر بود و احساس می کرد که در آن زمان وظیفه اش دفاع است. یادم می آید یکی از روزها دشمن به شدت شهر را می کوبید و اوضاع شلوغی بود. خیلی نگرانش بودم و مدام سراغش را از بچه ها می گرفتم. اما... بعد از یک ساعت برگشت با همان خنده کودکانه و شیطنت آمیزش؛ فهمیدم کاری کرده! می خواستم به او پرخاش کنم که چرا بدون اطلاع من رفته، ولی خوشحالی سالم بودنش خشم مرا از بین برد. گفت: « کاکا، کاکا، فهمیدم، فهمیدم »، گفتم چی شده بهنام؟ چی را فهمیدی؟ کجا رفته بودی؟ گفت: توی کوچه پشتی اند. گفتم: چه کار کردی بهنام؟ گفت: رفته بودم ردیابی بعثی ها که ببینم کجا هستند، داشتم توی کوچه ها سرک می کشیدم که یک نفر یقه مرا گرفت! هنوز ندیده بودمش ولی فهمیدم عراقی است. یک دفعه سرم داد کشید که کجا هستم و اینجا چی می خوام؟ من هم تا دیدم وضعیت وخیم است شروع کردم به گریه کردن و به زبان عربی گفتم یوما یوما، مادر مو گم کردم! آن عراقی تا دید این جوری است، محکم زد توی گوشم و هلم داد که بروم و من هم با صدای بلندتر گریه کردم.
خیلی برایم جالب بود که با این سن کمش بتواند اینطوری آن سرباز عراقی را گول بزند، منتها خوشحالی ام را بروز ندادم، چون نمی خواستم که این کارها را ادامه بدهد و با ان سن کم، جانش به خطر بیفتد. خلاصه سریع به بچه ها خبر دادم که بعثی ها کوچه پشتی اند. هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که این شناسایی، کار بهنام باشد. با این کار بهنام توانستیم تعدادی از پیاده های دشمن را محاصرا کنیم و جواب درستی به آنها بدهیم.
بهنام چند روز بعد از این ماجرا در تاریخ 27 مهر 59 در خیابان آرش خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به
شهادت رسید و خون او و تمام همرزمانش سندی شد برای آزادی خونین خرمشهر. وقتی برای آخرین بار پیکرش را در سردخانه آبادان دیدم، تمام خاطرات او برایم زنده شد. برایم جای سوال بود که چقدر یک انسان کوچک می تواند بزرگ باشد. و اکنون حدود ربع قرن است که این جوانمرد کوچک من، در مسجد سلیمان در کنار دیگر همرزمانش، به خاک سپرده شده است.


منبع: هفته نامه یالثارات الحسین ( علیه السلام ) شماره 623

[="Tahoma"][="DarkGreen"]اهواز یک فلکه دارد به اسم چهار شیر.
یک سوی این فلکه به سمت فلکه پنج نخل و پل شهید دقایقی(جدیدا گذاشتن شهید دقایقی قبلا شهید بندر بود) میرود.
اول همین سویش (از میدان چهارشیر-روبروی بسیج امام علی)تابلویی است که این شهید را به ان منقش کرده اند.

اقا بهنام میدونم که این متنم را الان میبینی
باور کن
این دقت خود را در دیدن تابلو شهدا بخاطر امر به معروفش انجام میدهم
یک وقت ان دنیا بخاطر همین چهار خط شفاعتم نکنی پیابختیاری[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]باید بگم که یکم به تاریخ شهادتش دقت کنید
اوایل جنگ است میفهمی اوایل جنگ است
همین الانش داعش تا وسط عراق رفت ما داریم چرتکه میندازیم و خودمون زدیم به اون راه تا فتوایی صادر بشه و الی اخر

این جقله(اصطلاح بختیاری ها برای بچه های زرنگ) چطور تو همون 2 هفته اول جنگ چه میکرده واسه خودش وسط دشمن.

............

در مورد شهادتش هم باید بگویم بعد از چند عملیات شناسایی وسط عراقی ها اخردست لو میرود
و اینطور که شنیدم اول زبانش را میبرند و بعد سر ز تن جدا میکنند.

چون به زبان عربی مسلط بوده خودش را مثل این شهروندان عرب جا میزده و بین عراقی ها تردد میکرده
عراقی ها هم که تا ان زمان خبر نداشتند که تو این سن هم ممکنه یکی رزمنده باشد بهش شک نمیکردند.

[SPOILER]شاید هم این نقل قول هایی که در مورد شهادتش شنیدم اشتباه باشد[/SPOILER][/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]


[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]


[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]


[/]