زیباترین نیایش ها از زبان عاشقان خدا
تبهای اولیه
عاشق خدا نظامی گنجوی می فرماید:
خداوندا شبم را روز گردان
***************** چو روزم بر جهان پيروز گردانشبي دارم سياه از صبح نوميد*********درين شب رو سپيدم كن چو خورشيد
غمي دارم هلاك شير مردان**************برين غم چون نشاطم چير گردان
ندارم طاقت اين كوره تنگ************* خلاصي ده مرا چون لعل ازين سنگ
توئي ياري رس فرياد هر كس*****************به فرياد من فرياد خوان رس
ندارم طاقت تيمار چندين********************اغثني يا غياث المستغيثين
به آب ديده طفلان محروم**********************بسوز سينه پيران مظلوم
به بالين غريبان بر سر راه********************به تسليم اسيران در بن چاه
به داور داور فرياد خواهان*********************به يارب يارب صاحب گناهان
بدان حجت كه دل را بنده دارد***************** بدان آيت كه جان را زنده دارد
به دامن پاكي دين پرورانت********************به صاحب سري پيغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته*************به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مانها*****************به واپس ماندگان از كاروانها
به وردي كز نوآموزي بر آيد*******************به آهي كز سر سوزي بر آيد
به ريحان نثار اشكريزان *********************به قرآن و چراغ صبح خيزان
به نوري كز خلايق در حجاب است********به انعامي كه بيرون از حساب است
به تصديقي كه دارد راهب دير**************به توفيقي كه بخشد واهب خير
به مقبولان خلوت برگزيده*********************به معصومان آلايش نديده
به هر طاعت كه نزديكت صواب است*****به هر دعوت كه پيشت مستجاب است
به آن آه پسين كز عرش پيشست**********بدان نام مهين كز شرح بيشست
كه رحمي بر دل پر خونم آور*******************و زين غرقاب غم بيرونم آور
زیرنشین علمت کاینات هستی تو صورت پیوند نه آنچه تغییر نپذیرد توئی ما همه فانی و بقا بس تراست خاک بفرمان تو دارد سکون هرکه نه گویای تو خاموش به ساقی شب دستکش جام تست پرده برانداز برون آی فرد عجز فلک را بفلک وانمای نسخ کن این آیت ایام را حرف زبان را بقلم بازده ظلمتیان را همه بی نور کن کرسی شش گوشه بهم در شکن حقه مه بر گل این مهره زن دانه کن این عقد شب افروز را آب بریز آتش بیداد را دفتر افلاک شناسان بسوز صفرکن این برج زطوق هلال تا بتو اقرار خدائی دهند غنچه کمر بسته که ما بنده ایم منزل شب را تو دراز آوری گرچه کنی قهر بسی را ز ما روشنی عقل بجان داده ای چرخ روش قطب ثبات از تو یافت غمزه نسرین نه زباد صباست پرده سوسن که مصابیح تست بنده نظامی که یکی گوی تست خاطرش از معرفت آباد کن نظامی گنجوی
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
تو بکس و کس بتو مانند نه
وانکه نمرده ست ونمیرد توئی
ملک تعالی و تقدس تراست
قبة خضرا تو کنی بیستون
هرچه نه یاد تو فراموش
مرغ سحر دستخوش نام تست
گر منم آن پرده بهم در نورد
عقد جهان را زجهان واگشای
مسخ کن این صورت اجرام را
وام زمین را بعدم بازده
جوهریان را زعرض دور کن
منبر نه پایه بهم در فکن
سنگ زحل بر قدح زهره زن
پر بشکن مرغ شب و روز را
زیرتر از خاک نشان باد را
دیده خورشید پرستان بسوز
باز کن این پرده زمشتی خیال
بر عدم خویش گواهی دهند
گل همه تن جان که بتو زنده ایم
روز فرو رفته تو بازآوری
روی شکایت نه کسی را ز ما
چاشنی دل بزبان داده ای
باغ وجود آب حیات از تو یافت
کز اثر خاک تواش توتیاست
جمله زبان از پی تسبیح تست
در دو جهان خاک سر کوی تست
گردنش از دام غم آزاد کن
عاشق و شیفته شمس الحق، مولانا جلال الدین بلخی می فرماید:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود *********داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو ********گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند**********عقل خروش میکند، بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من، باغ من و بهار من************خواب من و قرار من، بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی**********آب زلال من تویی، بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی**************آنِ منی کجا روی؟ بی تو به سر نمی شود
دل بنهند برکنی، توبه کنند بشکنی**********این همه خود تو می کنی، بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر به سر شدی، زیر جهان زبر شدی**********باغ ارم سقر شدی، بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم، ور تو کفی علم شوم**********ور بروی عدم شوم، بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای********وز همه ام گسسته ای، بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یار من، گشت خراب کار من**********مونس و غمگسار من، بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم***سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو به سر نمی شود
هر چه بگویم ای سند، نیست جدا ز نیک و بد******هم تو بگو به لطف خود، بی تو به سر نمی شود
باسمه تعالی
باسلام:
کجایی ساقیا درده مدامم / که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری /که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس/چو من مردی چه جای ننگ و نامم
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت/تمامم کن که زنده ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند/من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقی است/نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست/بیا تا خوش بسوزم زانک خامم
مولوی دیوان شمس