خاطرات شخصی از عاشقان خدا

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات شخصی از عاشقان خدا


بسم الله الرحمن الرحیم

باسلام خدمت کاربران گرامی

در این موضوع قصد دارم با همیاری شما خوبان، خاطرات شما رو از اولیای الهی جمع کنیم تا انشاء الله همه کاربران از نکاتی که در خاطرات هست فیض ببرند! شاید حتی یک کتاب شد!

خاطرات دوستانم را از زبان خودشان در زیر نقل میکنم

اخلاص عاشقان خدا
زمانی که دبیرستان میرفتم(مشهد). یه روز معلم دینی مون شیخ بهلول رو به دبیراستان آورده بود. ایشان برای ما سخنرانی کردند و در آخر سخنرانی شعر "دیر بیدار شدیم" خودشون رو خوندند و بعد دعای باران را خواندند!

فردای اون روز، صبح ما ورزش داشتیم و تو مجتمع ورزشی شهید بهشتی بودیم که دیدم ساعت 9 باران شروع شد!!! عجیب اینکه هم باران بود و هم آفتاب می تابید! هر دو با هم!
زنگ آخر که میخواستم برم مدیرمون منو صدا زد و گفت امروز اخلاص رو دیدی؟ دیدی بارون بارید؟!!!
گفتم بله دیدم و ....

بصیرت
روزی سوالی برام پیش اومده بود که تنها یه عارف جواب رو میدونست! برای همین از استادم خواستم که اگه عارفی مثل آیت الله بهجت را در مشهد می شناسند به بنده معرفی کنند!
ایشان گفتند میدان شهدا مهر و چاپ فلان! اونجا جناب شیخ بساطی هست و.. !

وقتی اونجا رفتم دیدم یه سیدی با یه پیر مردی روی پله ها دم در اون مهر و چاپ نشسته و بساطش هم پهن کرده! و ایشون منو ندید چون با هم صحبت میکردند!

از مغازه کناری پرسیدم با شیخ بساطی کار دارم کجا میتونم ایشون رو بیابم؟
گفتند: همین کنار هست. چیکارش دارید؟ این بنده خدا رو ناراحت و اذیت نکنید! همین دیشب یکی اومد و ایشون رو رنجیده خاطر کرده بود!
گفتم: نه! فقط یه سوال دارم!

بعد رفتم گفتم سلام! ایشون هم گفتند سلام و بعد سرشون رو به آسمان کردند و گفتند بالاخره پیدام کرد!!!!! ( میدونستند من دارم دنبالشون میگردم ) و منم سوالم رو پرسیدم و رفتم!

بعدها فهمیدم ایشون حاج آقای موسوی و مستجاب الدعوه اند!

حُسن و جمال ولی الله
شبی خواب دیدم که رفتم به دیدار علامه ذوالفنون و ایشون مشغول عبادت هستند.
نماز ایشان که تمام شد. نزدیک ایشان شدم ولی دیدم چهره ای بسیار زیبا و جوان با چشمانی درشت و آهویی و موها و ریش سیاه سیاه! دارند.

پرسیدم شما آقای حسن زاده آملی هستید؟ فرمودند بله خودم هستم و ...

با سلام
از یکی از اقوام شنیدم که فرزندشون دچار بیماری شده بوده که هیچ درمانی براش پیدا نمیشه تهرون هم میان اما درمان بی فایده بوده یه روز می رن حوالی شهر شیراز تو دل طبیعت مادر بچه خیلی غمگین بوده یه چوپان میاد اونجا می فهمه مادر غمگین هست می پرسه که علت چیه مادر بچه میگه بچه ام مریض هست درمان نمیشه چوپان میگه یه کاغذ بهم بده بهش میدن یه چیزی مینویسه و میده میگه باید این رو بذارید زیر سر بچه و بازش نکنید.
این ها هم همه چیز رو امتحان کرده بودند نا امید قبول می کنند.
اون شب بچه بیدار نمیشه ( بیماریش خواب نرفتن و تشنج شدید بوده) راحت تا صبح می خوابه فردا شب هم همین طور و .... تا شش ماه کلا خوب خوب میشه کنجکاو میشن ببیند تو کاغذ چی نوشته بوده بازش می کنند یه جمله تو کاغذ نوشته بوده بسم الله الرحمن الرحیم.

با سلام
از یکی از دوستام شنیدم که تو یه هیئت شیراز یکی از جوان ها از دنیا میره.... عکس و اگهی ترحیمش رو می زنن تو تابلو اعلانات هیئت. یه روز این دوستم داشته نگای این عکس و تابلو می کرده یکی از حاج آقاهای هیئت هم میاد کنارش به حاج آقا میگه نگاه کنید با چه سن کمی از دنیا رفته؟!! حاج آقا میگه مرگ که سن و سال نداره شاید منم از دنیا رفتم عکسم و زدید کنار همین آقا دستش رو میذاره کنار عکس جوان اشاره میکنه اینجا....
هفته ی دیگه که مراسم هیئت برگزار می شه می فهمن همون حاج آقا از دنیا رفته دوستم میگفت عکسش رو زدیم همون جا که خودش انگشت گذاشته بود کنار عکس همون جوان

موضوع قفل شده است