تمنای وصال،خواسته های امام زمان عج در تشرفات از ما

تب‌های اولیه

21 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تمنای وصال،خواسته های امام زمان عج در تشرفات از ما

ای که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد




اگر چه در غیبت کبری قرار نیست هر چشمی به جنال نورانی عزیز فاطمه ع روشن شود اما از این باب برای اتمام حجت یا عنایت خاص به مقام پاکان یا دستگیری از بیچارگان یا... گاهی باز میشود
ضمن اینکه سنت الهی بر این است که اگر دری را بکوبی عاقبت باز میشود که نبی مهربان پیامبر گرامی اسلام ص فرمود:(من جدّ وجد) هر کس تلاش کند می یابد
هر چند به دست آوردن رضایت آن ولی عصر و حجت زمان بسیار با ارزش تر از دیدن جمالشان میباشد{که چه بسیار انسانهایی که با ولی زمانشان همنشین بودند و عاقبت خوبی پیدا نکردند که در صدر اسلام این موارد بسیار اتفاق افتاد}اما هیچکس نمیتواند آثار و برکات ملاقات با یک انسان کامل را نفی کند و انقلابی را که در روح و روان اشخاص در این برخورد ایجاد میشود نبیند.
ما در این کتاب ،تشرفاتی را جمع آوری کرده ایم که حاوی پیامی مهم در متن دین هستند و فقط صرف نقل آن تشرف نیست.
آنچه که در این جریانها بهانه شده است تا ولی عصر عج عنایت ویژه کنند و به فریاد دادخواهی برسند یا به درمان دردی تسکین باشند یا اینکه سفارشی را فرمایش کرده باشند
آنها را آورده ایم تا جوانان بدانند راه وصول به قطب عالم امکان متدین شدن به آداب دین است و اینکه وظیفه ما حرکت در راه بندگی خداست.امور دیگر به دست ان بزرگوار است که اگر صلاح بداند دریغ نمیکند
مهم این است که هاله ای از رضایت حضرت وجو ما را فرا بگیرد که چشم ما به جایی و کسی نگاه کند که رضایت اوست،گوش چیزی را بشنود که خواست اوست و زبان آن چه را بگوید که بتواند در محضر او بازگو کند و..
این همان عبودیت است که معیار انسانیت امور ما را امضاء کند و یک تاییدی از ان بزرگوار دریافت نماییم
در هر قسمت بعد از ذکر چند تشرف به روایات ائمه معصومین ع در آن باب اشاره ای و در اخر حرف دلی در همان موضوع طرح شده است.
دعای شما میتواند ما را در مسیر رضایت آن حضرت قرار دهد


***بخش اول:احترام به پدر و مادر***


پدرت را دریاب

[=arial black]شیخ باقر نجفی ،از شخص صادقی که دلاک بود ،نقل میکند:
ایشان پدر پیری داشت و در خدمتگذاری او کوتاهی نمیکرد حتی کنار دستشویی برای اون آب حاضر میکرد و منتظر می ایستاد تا او را به مکان استراحتش ببرد و کوچکترین کوتاهی در خدمت به پدر نمیکرد.مگر شبهای چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت.
پس از مدتی به مسجد راهم ترک نمود.از او پرسیدم:چرا رفتن به مسجد را ترک کرده ای ؟
گفت:چهل شب به آنجا رفتم،هفته ی چهلم وقت گذشته بود که حرکت کردم.اتفاقا آن شب مهتاب نمایان بود. مقداری از راه را رفته بودم که مرد عربی را که سوار ب راسب بود دیدم او به سمت من امد وقتی به من رسید سلام کرد و پرسید:به کجا میروی؟
گفتم:به مسجد سهله میروم .
فرمود:خوراکی همراه خود داری ؟
گفتم :نه.
فرمود:دست در جیب خود ببر .
گفتم:چیزی ندارم.
باز همان سخن را تکرار کرد من هم دست خود را در جیبم کردم
مقداری کشمش یافتم که برای فرزندم خریده بودم ولی فراموش کرده بودم که به او بدهم
آنگاه ان مرد اسب سوار به من فرمود:(اوصیک بالعود)یعنی تو را به پدر پیرت سفارش میکنم.و از نظرم غایب گردید.متوجه شدم که ایشان حضرت مهدی عج بوده است و همچنین فهمیدم که آن حضرت راضی به جدایی من از پدرم حتی در شب های چهارشنبه نیست
به خاطر همین دیگر به مسجد سهله نرفتم.

آیه الله مرعشی نجفی

این قضیه توسط حضرت آیت الله العظمی نجفی مرعشی(رضوان تعالی علیه) بیان شده است.
در زیارت عسگرین{امام حسن عسگری و امام هادی ع} و در جاده ی امامزاده سید محمد ع راه را گم کردم و در اثر تشنگی و گرسنگی زیاد و وزش باد در منطقه ایی از زندگی مایوس شدم
غش کردم و از حال رفتم،ناگهان چشم باز کردم دیدم سرم در دامن شخص بزرگواری است.آن آقای محترم به من آب گوارایی داد که مثل آن را در عمرم نچشیده بودم.نشستم و به ان آقا ،ادای احترام کردم و سلام نمودم.
جواب سلام را با مهربانی داد و بعد سفره اش را باز کرد در میان سفره دو یا سه عدد نان بود ،نان را خوردم .سپس آن شخص محترم به من فرمود:{سید در این نهر برو و بدنت را شستشو بده}
گفتم:{اینجا نهری نیست،نزدیک بود از تشنگی بمیرم که شما مرا نجات دادید}
اشاره کرد و فرمود:{این آب گواراست}
نگاه کردم و دیدم نهر اب با صفایی است. تعجب کردم و با خود گقفتم:این نهر اینجا بود و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم!!
بعد به من فرمود:سید کجا میخواهی بروی؟
گفتم : حرم مطهر سید محمد ع
فرمود: این حرم سید محمد است. و من دیدم زیر بقعه ی سید محمد قرار دارم با اینکه من در جاده گم شده بودم.بعد نکاتی فرمودند:
اولا: تاکید و سفارش بر تلاوت قران شریف...
ثانیا: تاکید بر نهادن عقیقی که اسماء مقدسه چهادره معصوم ه بر آن نقش بسته ،زیر زبان میت
ثالثا: سفارش فرمودند به احترام پدر و مادر،زنده باشد یا مرده...
رابعا: سفارش فرمودند به احترام ذریه سادات...
خامسا: سفارش فرمودند به نماز شب و تسبیحات حضرت زهرا س و بر زیارت سید الشهداء از راه دور و نزدیک.
سادسا: سفارش فرمودند به حفظ خطبه "شقشقیه" امیرالمومنین ع و خطبه ی حضرت زینب کبری ع و سفارشات دیگری هم فرمودند.

فخر یاد کردن

[=&quot]روزی آیت الله بهاء الدینی به من گفت:امسال در مکه معظمه در مجلسی که آقا امام زمان عج تشریف داشتند اسم افرادی برده شد که مورد عنایت آقا بودند از جمله ی آنها حاج آقا فخر بود[/][=&quot]
[/]
[=&quot]خودم را به آقای فخر رساندم و از ایشان پرسیدم چه کرده ایی که مورد عنایت حضرت مهدی عج واقع شده ای و جریان را برایشان نقل کردم[/][=&quot].
[/]
[=&quot]گریه کرد و گفت:آقای بهاء الدینی نگفت چگونه خبر به ایشان رسیده است؟[/][=&quot]
[/]
[=&quot]گفتم:نه[/][=&quot]
[/]
[=&quot]حاج آقا فخر گفت:من کاری نداشته ام، جز اینکه مادر من، علویه است و زمین گیر شده است من هم با افتخار تمام خدمات او را بر عهده گرفته ام حتی حمام و شستشوی او را. من گمان میکنم خدمت مادر،مرا مورد عنایت حضرت قرار داده است[/][=&quot].[/]

اطاعت از پدر

دانشمند محترم حاج شیخ وحید محبی اصل این داستان را نوشته و بنابر وصیت و سفارش آیت الله العظمی گلپایگانی در رویا،آن را در اختیار نویسنده کتاب شیفتگان حضرت مهدی عج قرار داده است:
سالها بود که در فراق حضرت مهدی عج میسوختم و چشم به عنایت آن دوخته بودم تا شاید نظر لطفی کند و مرا به دیدار رویش مفتخر سازد
یکی از علما که از اولیاء خداست ذکری به من تعلیم نمود و فرمود:به مدت چهل روز با مراقبت کامل به این ذکر مداومت داشته باش که ان شا الله به نتیجه خواهی رسید
طبق دستور او عمل نمودم تا اینکه سی و چند روز گذشت .پدرم از شهرستان به قم آمد و فرمود:لازم است جهت خرید لوازم ازدواج برادرت به بازار برویم. من ناراحت بودم که چه کنم؟
از یک طرف نمیخواستم بیرون بروم و از طرفی نمیخواستم کسی را خبر دهم که من مشغول ذکری هستم. به هر حال بخاطر اطاعت امر پدر من،او و خانواده به بازار رفتیم. لکن من توجهی به بازار و خرید نداشتم و به یاد مولا و آقایم بودم و مواظب بودم مبادا این بیرون آمدن موجب شود من از هدفم دور شوم.داخل مغازه شدیم آنها مشغول دیدن اجناس و در حال خرید بودند ناگاه متوجه شدم که شخصی به من میگوید: بیرون را نگاه کن تا بیرون مغازه را نگاه کردم،متوجه آقایی شدم،سید بزرگوار خوش سیمایی چهار شانه که تقریبا 40 ساله به نظر میرسید.او چند قدمی ما،بیرون مغازه ایستاده بود و به من نظر داشت عمامه ای سیاه به سر داشت و متبسم بود.به فکر افتادم که:نکند ایشان امام زمان عج باشند،و با خود گفتم : اگر ایشان آقا امام زمان عج باشند حتما خال مخصوص را در گونه ی راست دارند و ای کاش میتوانستم تمام صورت را ببینم.
که ناگاه حضرت روی مبارک را به سوی من کرد و چشمم به خال صورتشان افتاد و بی اختیار گفتم اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن...! سلام کردم و گفتم:السلام علیک یا حجه بن الحسن روحی لک الفداء دیدم لبهای حضرت حرکت کرد و جواب سلام مرا دادند.
در این لحظه همسرم متوجه من شد و بیرون مغازه را نگاه کرد و پرسید:این آقا کیست؟ ولی من در حالتی نبودم که بتوانم جوابش را بدهم ناگاه حضرت قدمی برداشت و دیگر آقا را ندیدم
بیرون آمدم اما از آقا خبری نبود به همسرم گفتم:شما هم آقا را زیارت کردی؟
گفت:آری.


شها خود آگهی از حال زارم
دگر تاب شکیبایی ندارم
همی خواهم که رخسارت ببینم
پس آنگه پیش پایت جان سپارم

کلام آخر

پیامبر خدا ص فرمود:بهشت،زیر پای مادران است
پیامبر خدا ص فرمود:هر که خوش دارد عمرش دراز و روزیش زیاد شود به پدر و مادر نیکی کند و صله رحم به جا آورد
امام علی ع فرمود :نیکی به پدر و مادر ،بزرگترین وظیفه است.
ابن مسعود از پیامبر ص سوال کرد،محبوبترین کارها نزد خدای متعال چیست؟
حضرت فرمود:نمازِ اول وقت .عرض کرد:سپس چه ؟فرمود:نیکی به پدر و مادر.
مردی به رسول خدا ص عرض کرد:هیچ کار زشتی نیست که نکرده باشم .آیا راه توبه برایم وجود دارد؟
چیامبر اکرم ص فرمود:آیا از پدر و مادرت کسی زنده است؟
عرض کرد:بله پدرم زنده است.فرمود برو و بهاونیکی کن.
وقتی که آن مرد رفت ،رسول خدا ص فرمود: کاش مادرش زنده بود.

و اما...

یادت نیست کوچک بودی،آنقدر کوچک که حتی قدرت دور کردن مگسی را از خود نداشتی،مادر این زحمت را برایت میکشید و از شیره ی جانش به تو میخورانید تا تو رشد کنی اگر رشدت متوقف میشد غم عالم دل مادر را فرا میگرفت و پدر صبح تا شب عرق میریخت تا لقمه ی حلال بیاورد که بخوری و گوشت شود به استخوانت و بزرگ شوی ... و حالا که بزرگ شده ای، خوش تیپ و خوش هیکل ،دیگر اصلا آنها را قبول نداری ،به اینترنت میروی و آنها را که به تکنولوژی نرسیده اند مسخره میکنی و خود را باسواد میدانی و آنها را بی کلاس میپنداری،حتی شنیده ام زور هم میگویی گاهی برای حرفشان هم تره خورد نمیکنی،های حواست باشد تو مگس را حریف نبودی آنها تو را به اینجا رساندند مواظب باش آنچه بودی را فراموش نکنی که روزی هم تو را فراموش میکنند همین الان برو و لبهایت را به نشانه ی تعظیم به دستانشان نزدیک کن تا فرو ریزد رحمت حق و فرا گیرد تمام وجودت را،همین الان برو تا مطمئن شوی که لبخند امام زمان عج به همراه دعایش بدرقه ی راهت شده است،همین الان!


***بخش دوم:نماز***


قول مردانه

[=Arial Black]... صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید،جوانی که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت :آقا ی راننده لطف کنید نگه دارید تا نمازم را بخوانم.
راننده با بی تفاوتی گفت:برو بابا حالا کی نماز میخواند صبر کن ساعتی دیگر در قهو خانه برای نهار و نماز نگه می دارم.
جوان ول کن نبود آنقدر اصرار کرد تا راننده ماشین را نگه داشت و او با آرامش دو رکعت نماز ظهرش را که شکسته هم بود خواند.
وقتی سوار ماشین شد پرسیدم:چرا اینقدر به نماز اول وقت اهمیت میدهی؟
گفت: من به آقایی قول داده ام که همیشه نمازم را اول وقت بخوانم.
گفتم:به چه کسی قول داده ای که اینقدر مهم است.
گفت:من در یکی از کشور های اروپایی درس میخواندم.
چند سالی بود که آنجا بودم.محل سکونتم در یکبخش کوچک بود و تا شهری که دانشگاه در آن قرار داشت فاصله ی زیادی بود که با یک اتوبوس هر روز از آن بخش به شهر می رفت من هم میرفتم.
برای فارغ التحصیل شدنم باید اخرین امتحانم را میدادم.
پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت خلاصه روز موعود فرا رسید
درس هایم را خوب خوانده بودم . سوار اتوبوس شدم پس از چند دقیقه اتوبوس که پر از مسافر بود راه افتاد.
نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد.
راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد.مقداری موتور را دستکاری کرد اما ماشین روشن نشد.
مسافران کنار جاده امده بودند من هم دلم برای امتحانم شور میزد و ناراحت بودم .چیزی دیگر به موقع امتحانم نمانده بود. وسیله ی نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمیکرد که با آن بروم.نمیدانستم چه کنم.
همه ی تلاشهای چند ساله ام به این امتحان بستگی داشت خیلی نگران بودم.یکباره جرقه ای در مغزم زد
به یاد امام زمان عج افتادم.دلم شکست اشکم جاری شد با خودم گفتم:یا بقیه الله! اگر امروز کمکم کنی تا به امتحانم برسم قول میدهم که تا آخر عمر نمازم را همیشه اول وقت بخوانم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که آقایی از دور نمایان شد و به سمت راننده آمد.با زبان فرانسوی به راننده گفت:چی شده؟
راننده گفت:نمیدانم هر کار میکنم روشن نمیشود.
مقداری ماشین را دستکاری کرد و به راننده گفت:استارت بزن
ماشین روشن شد همه خوشحال سوار ماشین شدند. من هم که عجله داشتم سریع سوار شدم همین که اتوبوس می خواست راه بیفتد،همان آقا پا روی پله ی اول اتوبوس گذاشت و مرا صدا زد و گفت:قولی که دادی یادت نرود،نماز اول وقت!
و پشت اتوبوس رفت و من هر چه نگاه کردم دیگر او را ندیدم و تا دانشگاه ،همینطور اشک میریختم.


راننده ی جوانمرد

من جوان گناهکاری بودم و خیلی هم به نماز توجه ای نمیکردم
هرچه هم مادرم از نوجوانی مرا به این امر دعوت میکرد اعتنایی نمیکردم،البته گاهی میخواندم ،بعد از ازدواج،شغل رانندگی را انتخاب کردم در یکی از سفر هایم موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم،در بین راه،هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم .
موتور ماشین هم خاموش شد و از کار افتاد.هر چه کوشش کردم نتوانستم ماشین را روشن کنم.در اثر شدت سرما،مرگ خود را مجسم دیدم سرم را روی فرمان گذاشتم و به فکر فرو رفتم که خدایا راه چاره چیست؟
یادم آمد سالهای قبل،واعظ که در منزل ما نتبر میرفت،بالای منبر گفت:مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مایوس شدید متوسل به آقا امام زمان عج شوید که ان شا الله حضرت کمک میکند
بی اختیار متوسل به آقا امام زمان عج شدم و از ماشین پایین آمدم و باز موتور را بررسی کردم.شاید روشن شود ولی موفق نشدم و دومرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم... و با خداوند تعهد کردم که:اگر از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بودم فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اول وقت بخوانم.
این دو عهد ار با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه این دو برنامه را انجام دهم.
یک وقت متوجه شدم یک نفر داخل برفها به سمت من در حرکت است،احساس کردم او هم راننده ای است که ماشینش در این نزدیکی ها در برف گیر کرده است و حالا به دنبال کمک آمده است
به من سلام کرد و فرمود:چرا سرگردانی؟
من هم از خاموشی ماشین و طوفان برایش گفتم.ان شخص فرمود:من ماشین را راه می اندازم.
من ندیدم دست ایشان به ماشین بخورد ولی فرمود:استارت بزن
سوئیچ را زدم،ماشین روشن شد و فرمود:حرکت کن و برو .گفتم الان جلوتر میمانم ،راه بسته است
فرمود:ماشین شما در راه نمی ماند،حرکت کن.
گفتم ماشین شما کجاست،میخواهید به شما کمکی بدهم؟
فرمود:من به کمک شما احتیاجی ندارم

تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم ،شیشه پایین بود و من هم پشت فرمان ،گفتم:اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم
فرمود:من به پول شما احتیاج ندارم
پرسیدم: عیب ماشین من چه بود؟
فرمود:هر چه بود رفع شد
گفتم:آخر این که نشد شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم که مهارت فوق العاده ای نشان دادید،من از اینجا حرکت نمیکنم تا خدمتی به شما بنمایم،چون من راننده ی جوانمردی هستم که باید زحمت شما را جبران کنم
با چهره ای متبسم فرمود:تفاوت راننده ی جوانمرد با ناجوانمرد چیست؟
گفتم:شما خودت راننده ایی میدانی،شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمتی و نیکی ببیند نادیده میگیرد و میگوید وظیفه اش را انجام داده ولی شوفر جوانمرد تا آن نیکی و خدمت را جبران نکند وجدانش راحت نمیشود...
ایشان فرمود:خیلی خوب!حالا اگر میخواهی به ما خدمت کنی تعهدی را که با خدا بستی عمل کن که این خدمت به ماست.
گفتم :من چه تعهدی بستم؟
فرمود:یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نماز هایت را اول وقت بخوانی .
وقتی این مطلب را شنیدم تعجب کردم که این آقا از کجا فهمید و به ضمیر من آگاه شده،در ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم ،دیدم کسی نیست.فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحب الزمان عج پیدا کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک آقا بود که نجاتم داد.
جای پای آقا راهم رد جاده ندیدم کامیون بدون هیچ توقفی روی برفها حرکت کرد،به سلامت به خانه رسیدم،زن و بچه ام را دور خود جمع نموده موضوع را با آنها در میان گذاشتم و از آنها نیز خواستم که این بی بند و باری ها را کنار بگذارند و نمازشان را اول وقت بخوانند.
آنها هم قبول کردند.یک آقای روحانی را به منزل دعوت کردم که مرتب بیاید و احکام دین را بگوید تا به وظایف دینی مان آشنا شویم. در مسافرت ها هم اول وقت نماز را میخواندم.روزی در یکی از گاراژ ها منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد.
راننده های دیگر گفتند :برویم برای نهار و باهم باشیم
گفتم :من نمازم را میخوانم بعد می آیم.
همگی به هم نگاه کردند و گفتند:این دیوانه شده میخواهد نماز بخواند. و مرا شدیدا مسخره کردند
من تا آن زمان مایل نبودم خاطره سفر مشهد را برای کسی بگویم اما چون اینها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند.مجبور شدم سرگذشتم را برایشان بگویم.
چنان بر آنها اثر گذاشت که همگی از من عذر خواهی کردند و با تمام کسانی که در گاراژ بودند به نماز ایستادیمواز تمام کسانی که از مالشان قبلا حیف و میل کرده بودم به گفته ی آقای روحانی حلالیت طلب کردم و همیشه هنگام اذان به یاد قولم می افتم و با یاد امام زمان عج و آن خاطره ی شیرین،نمازم را میخوانم

ولی عالم امکان کجایی
به رضوی یا که اندر ذی طوایی
زخورشید جمالت پرده بردار
برون کن زآستین دست خدایی

کلام آخر

ابن مسعود نقل میکند که از پیامبر اکرم ص پرسیدم:محبوبترین اعمال نزد خدا چیست؟
رسول خدا ص فرمود:نماز اول وقت.

امام صادق ع فرمود:کسی که نماز را ترک کند،بهر ای از اسلام ندارد.

امام علی ع بهمحمد ابی بکر فرمود:مراقب وقت نماز باش و آن را به هنگام بخوان.

امام رضا ع فرمود:هرگز نمازت را بدون علت از اول وقت تاخیر مینداز.

امام علی ع فرمود:بدان که همه چیز تابع نماز توست و بدان که هر کس نماز را ضایع گرداند دیگر کارها را بیشتر ضایع میکند.

و اما...

به اطرافیانت نگاه کن بهتر از نگاه های بی تفاوت هر روزت ،غرق در نعمت هستی تا کلیه درد نگیری یا سنگی در آن پیدا نشود قدر آن نعمت را نخواهی دانست،اصلا تا به حال به نعمت ابرو که سایه بان چشم است فکر کرده ای میدانی بدون مو چقدر زشت میشوی خوش تیپ!
میدانستی که این پاها را اگر خداوندنخواهد حرکتی نخواهد داشت و چشم و گوش به لطف اوست که میبینند و میشنوند...
میدانم آنقدر که باید،نه به نعمت فکر کرده ای و نه به صاحبش اما بی انصافی نکن لحظه ای درنگ کن به نعمت هایی که غرق در آنی و غافل از آنها فکر کن بعد ببین برای تشکر از صاحب نعمت که بدون منت آنها را به تو ارزانی داشته چه باید بکنی؟!
چه میتوانی بکنی؟
تو که عاجزی حتی از شناخت کوچکترین نعمتش،راستی میدانستی اگر یک کروموزوم کم داشتی الان حرفهای مرا نمیفهمیدی.....
پس بیا و سر به سجده بگذار و بگو خدایا در مقابل نعمتهایت از من چه میخواهی؟
تا خدای مهربان جواب دهد بنده ی من ،یک کلام عاشقانه و یک گفتگوی روزانه که مرا به یاد بیاوری کافی است.
نمازت را بخوان تا پیش ملائک به تو مباهات کنم به تو بنده ی جوانم.


***بخش سوم:کمک به فقرا***


محمد علی برهانی
[=Arial Black]
آقای
[=Arial Black]محمد علی برهانی اهل فریدون می گوید:
در اوایل انقلاب به منظور آمارگیری و نام نویسی طبقه محروم و مستضعف منطقه ای اعزام و چند روزی آنجا مشغول شدیم که جدا وضع مردم بسیار رقت بار و به همه چیز محتاج بودند...
آمارگیری کردیم و بنا شد برگردیم.مقداری راه آمدیم وماشینی که در اختیار ما بود نقص فنی پیدا کرد و احتیاج به قطعاتی داشت.
سرگردان و ناراحت کنار راه منتظر وسیله ماندیم.راننده بود و من و چند تن از رفقا.
تقریبا ساعت 10صبح،ماشینی که پر از سر نشین بود رسید راننده ما سوار شد رفقای من هم بااینکه جا نبود و مسافرین در ناراحتی و تنگی جا بسر میبردند به زور سوار شدند و از من عذر خواهی کردند.من تنها کنار جاده ماندم در بیابانی ترسناک که اشرار هم در آن حوالی زندگی میکردند و خیلی هم به ما بدبین بودند به تنهایی راه افتادم و چاره ای جز توسل به صاحب الزمان عج نداشتم با خواندن این شعر به آقا متوسل شدم:
[=Arial Black]

[=Arial Black]خانه ات را حلقه بر در میزنم
[=Arial Black]گرد بام خانه ات پر میزنم
[=Arial Black]آنقدر در میزنم این خانه را
[=Arial Black]تا ببینم روی صاحب خانه را
[=Arial Black]تا به عشق خود اسیرم کرده ای
[=Arial Black]از علائق جمله سیرم کرده ای
[=Arial Black]من به غیر از تو ندارم هیچکس
[=Arial Black]مهدی زهرا به فریادم برس


[=Arial Black]به حالت گریه بودم که ناگاه دیدم شخصی با لباس اشخاص عادی به قیافه ی یکی از سادات محترمی که او را در مدرسه ی فیضیه میشناختم مقابلم بین راه ایستاد،خوشحال شدم و سلام و احوالپرسی نمودم و گفتم:شما کجا و اینجا کجا؟
فرمود:ما هم اینجا رفت و آمد میکنیم شما هم خیلی ماجورید چون خدمت به محرومین میکنید و این روش جدم حضرت علی ع است.
تا میتوانید در حد تمکن به این طبقه خدمت کنید و دست از این کار بر ندارید که کار خوبی است.
خواستم از او استمداد بطلبم با خود گفتم:از دست اوچه کاری بر می آید؟او هم مثل من غریب است
ولی او رو به من کرد و فرمود:به زودی وسیله ای برای شما میرسد ناراحت نباش.
باز فکر کردم که این سید از کجا میداند وسیله برایم میرسد
صدایی به گوشم رسید که :این حضرت مهدی صاحب الزمان است.که ناگاه آقا از نظرم غایب شد و همان وقت ماشینی رسید که مهندس محترمی در آن تنها بود و بدون گفتن نگه داشت و مرا سوار کرد و به مقصد رساند.



دستور حضرت

حجة الاسلام و المسلمین آقای قرائتی میگوید:
درهمدان به دیدن یکی از محترمین آن شهر که پدر 3 شهید بود رفتم و از انجا به همراه پدر شهید و چند نفر دیگر به زیارت آیة الله آخوند ملا علی معصومی همدانی رفتیم{ایشان سال 1357 رحلت فرمودند }ساعتی که در خدمت ایشان بودیم می دیدیم مرتب خادم آقا می آید و اظهار میکند فقیری در خانه است و پول میخواهد.

آقا هم مرتب دست می کرد و از زیر تشک که رویش نشسته بود یک اسکناس پنج تومانی بیرون آورد و به خادم داد.
تا اینکه آخوند از جای خود حرکت کرد و بیرون رفت.
یکی از همراهان میخواست بداند که در زیر تشک چقدر پول است وقتی که تشک را بلند کرد دید چیزی نیست.فکر کردیم که پول تماام شده است.آیة الله آخوند تشریف آورد و دوباره روی آن تشک نشست،مجددا خادم آمد و برای فقرا پول خواست.آخوند دست برد و از زیر تشک پنج تومانی بیرون آورد و به خادم داد و این کا را چند مرتبه تکرار کرد.
بالاخره آن رفیق ما،طاقت نیاورد و سرّ این مطلب را از آخوند خواست و اظهار کرد که من دیدم زیر تشک پولی نبودو ما متحیریم که این پولهای فراوان ازکجا بدست شما می رسد که به چشم ما دیده نمیشود؟!
آخوند فکری کرد و بعد فرمود:من دستورالعملی را انجام دادم که هر کس آن را چهل روز انجام دهد روز چهلم به خدمت امام زمان عج شرفیاب میشود و من مشغول انجام ان عمل شدم ولی نتوانستم کامل انجام بدهم.
شبِ روز چهلم در عالم رویا دیدم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری در یکی از خیابانهای شهر راه میرفت و فقرای زیادی به دنبال ایشان راه افتاده و از حاج شیخ پول میگرفتند در این میان ،حاج شیخ چشمش به من افتاد و فرمود:من از طرف حضرت بقیة الله امام زمان عج دستور میدهم که به فقرا توجه نموده و انها را دست خالی برمگردانی.
از آن وقت من مطمئنم که امام زمان عج خودشان مسئول این بودجه هستند و این از برکت وجود آن حضرت است.

تو اسم اعظم پروردگاری
تو یکتا خاتم هشت و چهاری
تو سرّ خاص رب العالمینی
به تو کرده تجلی ذات باری

خب دستورالعمل چي بود؟بگيد ببينم؟

نقل قول:
تو یکتا خاتم هشت و چهاری
معني هشت وچهار چيه؟

یا الله
سلامم

نقل قول:
خب دستورالعمل چي بود؟بگيد ببينم؟

نقل قول:
معني هشت وچهار چيه؟

سبزینه خانوم در کتابی که در دست دارم فقط داستانهارو آورده ،توضیح بیشتری نداده.
میتونید از اساتید بپرسید اون معنی رو که میخواید.
یا حق

یا غفور

سبزينه ظهور;248145 نوشت:
معني هشت وچهار چيه؟

خب من فکر میکنم 8 + 4 = 12

یعنی امام دوازدهم البته به نظرم میاد.......

کلام آخر

پیامبر اکرم ص فرمودند: هر گاه مرد دست خود را به دادن صدقه دراز کند خداوند به رویش لبخند میزند و هر که خدا به رویش لبخند بزند آمرزیده میشود.

امام علی ع فرمودند: روزی را با صدقه فرو آورید.

امام صادق ع فرمودند:صدقه دادن قرض را اداء میکند و برکت بر جا میگذارد.

هشام بن سالم میگوید:هوا تاریک می شد و قسمتی از شب می گذشت امام صادق ع کیسه ای پر از نان و گوشت و پول بر میداشت و برای نیازمندان مدینه میبرد و در میانشان تقسیم میکرد در حالی که آنها او را نمیشناختند.

امام باقر ع فرمودند: احسان و صدقه ،فقر را میزدایند و بر عمر می افزایند و هفتاد مرگ دلخراش را از صاحب خود دور میکنند.

و اما...

دارا فقط اوست و ما همه بی چیزیم و فقیریم اگر ادعای دارایی کردی از او فاصله میگیری و دور میشوی
اما اگر هر چه داشتی و نداشتی از او دانستی و همیشه دست گدائیت را به سمت او دراز کردی غنی می شوی به داشتن خدایی که همه چیز از آن اوست.
فقرا چون به این مرحله رسیده اند که ما هیچ نداریم و همه از آن اوست غنی هستند و خدا همنشین آنهاست و این همنشینی اقتضا میکند که در یاری کسانی باشد که به همنشینانش رسیدگی می کنند.
خیلی عجیب است که عاشقان خدا همان چهارده معصوم ع شاگرد ممتاز مکتب الهی،شب و روز در فکر کمک به فقرا بودند.
رمز و رازش را نمیدانم اما هر چه هست میان بری است برای وصول و راهی است برای شکست منیت،همان چیزی که تو را دور کرده است از احساس پاک.
اگر تو دست مادی او را پر میکنی اوهم دست معنوی تورا میگیرد پس درواقع به تو کمک میکند که در معنویت اوج بگیری و دوست خدا شوی نه تو به فقیر،پس منت مگذار و اذیت نکن.


***بخش چهارم:خدمت به امام زمان عج***


کتاب را بنویس

در مقدمه ی کتاب"کلمة الامام المهدی عج" آیت الله شهید سید حسن شیرازی مینویسد:
در آن زمان که در عراق در زندان بعثی ها به سر می بردم و از شکنجه های وحشیانه آنها در امان نبودم.روزی دست توسل به دامان مولایم حضرت بقیة الله ع زده و از ایشان درخواست نجات و آزادیم را کردم و پیمان بستم که اگر از این زندان آزاد شوم،مجموعه ی فرمایشات ،نامه ها،دعاها،و زیارات حضرت را جمع کنم .
روزها و شبها سپری شد تا بالاخره از زندان آزاد شدم بعد از چند روز یکی از دوستان نزد من آمد و گفت:شخص بزرگواری را در خواب دیدم که به من فرمود:برو به سید حسن شیرازی بگو:
زمان وفای به عهد و پیمانی که با صاحب الزمان عج در تالیف کتاب بسته ای رسیده است.
این در حالی است که آن شخص اصلا از عهد و پیمان من خبر نداشت و من به هیچ کس نگفته بودم.تصمیم گرفتم این کار را شروع کنم و به جمع آوری و تهیه مدارک لازمه ی ان پرداختم.
بعد از انکه بخش عمده ای از کتاب را نوشتم،شبی درخواب دیدم با شکوه و وقار و قدی بلند با صورتی زیبا که لباس سفید رنگی پوشیده بود به سمت من آمد. اول گمان کردم که او حضرت بقیة الله الاعظم ع است به احترام او از جای حرکت کرده و به پیشواز او رفتم،نزدیک او که رسیدم دستش را گرفتم که ببوسم ولی او از من جلو افتاد و دست مرا بوسید .
وقتی دست مرا بوسید یقین کردم که خود حضرت نمیباشد به خاطر همین گفتم:شما کیستید؟
گفت:من از سوی ولی خدا آمده ام
در عالم خواب احساس کردم که او از سوی امام زمان عج آمده تا برای تالیف کتاب از من قدردانی کند.