در محضر حضرت مولانا

تب‌های اولیه

31 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
در محضر حضرت مولانا

کتاب مثنوی معنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی از کتاب های بی نظیر عرفانی است که گنجینه داستانها و حکمت های فراوان است. به یاری خداوند و مساعدت دوستان، در این جستار حکایت های این کتاب ارزشمند را جمع آوری خواهیم کرد.

جاذبه جنسیت در کلام مولانا

مولوی معتقد است که پیامبران و برگزیدگان الهی در باطن از جنس روح و ملک اند،هر چند صورت جسمانی دارند تا به مقتضای جاذبه جنسیت جامعه بشری را هدایت نمایند.
در دفتر چهارم در داستان آن طفلی که در ناودان در خطر افتادن بود و از حضرت علی (ع) چاره کار را می جستند ، امام فرمود : تا طفلی را بر بام
برند و کودک به هوای آن طفل از ناودان پایین آید.

گفت طفلی را بر آور هم ز بام//تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان//جاذب هر جنس را هم جنس دان

از آن رو پیامبران از جنس بشرند تا مردم به بوی جنسیت از رنج و خطر در امان باشند و گم نگردند.

زان بود جنس بشر پیغمبران//تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم//تا به جنس آیند و کم گردند گم
زانکه جنسیت عجایب جاذبی است//جاذب جنس است هر جا طالبی است

این جاذبه جنسیت نه تنها در انبیاء و پیروان او وجود دارد ،بلکه دایره شمولش کفر و دین و خوی نیک و بد را نیز در بر دارد.

جاذبه جنسیت است اکنون ببین//که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی ،هامانی ای//ور به موسی مایلی ، سبحانی ای

جاذبه جنسیت عیسی و ادریس را به گردون برد ،هاروت و ماروت را بر زمین آوردوکافران را هم جنس شیطان قرار داد.

عیسی و ادریس بر گردون شدند//با ملایک چونکه هم جنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند//جنس تن بودند ،زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده//جانشان هم جنس شیطانان شده

همچنین مولانا معتقد است جاذبه جنسیت بین همه موجودات عالم نیز گسترده است.

ذره ذره کاندرین ارض و سماست//جنس خود را همچو کاه و کهرباست
در جهان هر چیز چیزی می کشد//کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مغناطیس هست//تا تو آهن یا کهی آید به دست

مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد.

آن کری را گفت افزون مایه‌ای//که ترا رنجور شد همسایه‌ای
گفت با خود کر که با گوش گران//من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد//لیک باید رفت آنجا نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود//من قیاسی گیرم آن را هم ز خود

من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.
من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست.

گفت چونی گفت مُردم گفت شکر//شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکرست او مگر با ما بدست//کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر//گفت نوشت باد افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او//که همی‌آید به چاره پیش تو
گفت عزرائیل می‌آید برو//گفت پایش بس مبارک شاد شو

پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل(1). کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.

از قیـاسی که بـکرد آن کـر گـزین//صحبت ده ساله باطل شد بدین

بسیاری از مردم می‌پندارند خدا را ستایش می‌کنند, اما در واقع گناه می‌کنند. گمان می‌کنند راه درست می‌روند. اما مثل این کر راه خلاف می‌روند. در جای دیگری مولوی میگوید شیطان هم چنین قیاسهای باطلی نمود و مغضوب درگاه حق شد.

اول آنـکس کـاین قیـاسکـها نـمود//پـیش انـوار خـدا ابـلیس بـود
گفت نار از خاک بی شک بهتر است//من ز نـار و او خاک اکـدّر است

داستان تیرانداز یکی از داستانهای جالب مثنوی است.
جوانی مفلس و بی پول از شدت نداری و فقر دست به دعا می برد و از خداوند تقاضای ثروت می کند.

آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد//که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا//کای خداوند و نگهبان رعا
بی ز جهدی آفریدی مر مرا//بی فن من روزیم ده زین سرا
پنج گوهر دادیم در درج سر//پنج حس دیگری هم مستتر

در خواب هاتف غیبی خبر از نقشه گنجی می دهد و خداوند به او می گوید این گنج از آن تست حتی اگر دیگران از این نقشه گنج با خبر شوند.

دید در خواب او شبی و خواب کو//واقعهٔ بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب//رقعه‌ای در مشق وراقان طلب
تو بخوان آن را به خود در خلوتی//هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو//که نیابد غیر تو زان نیم جو

جوان بعد از دیدن این خواب آن چنان خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید، با شادی و شعف به دنبال نقشه رفت و آن را پیدا کرد.

چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان//می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق//گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب//گوش او بشنید از حضرت جواب
جانب دکان وراق آمد او//دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود//با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد//این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی و آن را بخواند//وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامهٔ بی‌بها//چون فتاده ماند اندر مشقها
باز اندر خاطرش این فکر جست//کز پی هر چیز یزدان حافظست

در آن نقشه گفته شده بود که در جایی خاص رو به قبله، تیری در کمان بگذار و هر جا تیر افتاد آنجا را حفر کن و گنج خویش را بردار!

اندر آن رقعه نبشته بود این//که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهدست//پشت او در شهر و در در فدفدست
پشت با وی کن تو رو در قبله آر//وانگهان از قوس تیری بر گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد//بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد

تیرانداز تیری در کمان گذشت و زه را کشید و جایی که تیر افتاده بود را فورا حفر کرد اما گنجی نیافت. با خود گفت بایستی با قدرت بیشتری زه کمان را بکشم. مجددا تیری دیگری در کمان گذاشت ولی این بار نیز گنج را نیافت. خلاصه هر بار با قدرت بیشتری زه را می کشید و تیر را دورتر می انداخت ولی از گنج خبری نبود، هر بار تیرها دورتر می افتاد ولی باز هم از گنج خبری نبود!

پس کمان سخت آورد آن فتی//تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد//کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر//خود ندید از گنج پنهانی اثر
هم‌چنین هر روز تیر انداختی//لیک جای گنج را نشناختی

این کار آن قدر ادامه پیدا کرد که مردم شهر به او مشکوک شده و خبر به پادشاه رسید، پادشاه که جریان گنج را فهمیده بود کمانداران ماهر را جمع کرد و آنها با تمام قدرت تیر می انداختند و بعد زمین را می کندند. آنها شش ماه این کار را ادامه دادند اما گنجی در کار نبود!

چونک این را پیشه کرد او بر دوام//فجفجی در شهر افتاد و عوام
پس خبر کردند سلطان را ازين//آن گروهي که بدند اندر کمين
عرضه کردند آن سخن را زيردست//که فلاني گنج‌نامه يافتست
چون شنيد اين شخص کين باشه رسيد//جز که تسليم و رضا چاره نديد
پيش از آنک اشکنجه بيندزان قباد//رقعه را آن شخص پيش او نهاد
گفت تا اين رقعه را يابيده‌ام//گنج نه و رنج بي‌حد ديده‌ام
خود نشد يک حبه از گنج آشکار//ليک پيچيدم بسي من هم‌چو مار
مدت ماهي چنينم تلخ‌ کام//که زيان و سود اين بر من حرام
بوک بختت بر کند زين کانغطا//اي شه پيروزجنگ و دزگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه//تير مي‌انداخت و برمي‌کند چاه
هرکجا سخته کماني بود چست//تير داد انداخت و هر سو گنج جست
غير تشويش و غم و طامات ني//هم‌چو عنقا نام فاش و ذات ني

بعد شاه گفت که این مرد دیوانه است او را رها کنید و اگر گنجی هم پیدا کرد به او کاری نداشته باشید.

چونک تعويق آمد اندر عرض وطول//شاه شد زان گنج دل سير و ملول
دشتها را گز گز آن شه چاه کند//رقعه را از خشم پيش او فکند
گفت گير اين رقعه کش آثار نيست//تو بدين اوليتري کت کار نيست
نيست اين کار کسي کش هستکار//که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل اين ماخوليا//منتظر که رويد از آهن گيا

مرد فقیر باز به خداوند پناه برد که خدایا نه تنها گنج ندادی بلکه رنج هم افزون شد و مردم مرا دیوانه می دانند. باز هاتف در خواب او آمد و گفت تو فضولی کردی و نصفه نیمه به پیغام ما گوش دادی. ما گفتیم تیر را در کمان بنه، نگفتیم که زه را بکش! اما تو زه را کشیدی و خود را در رنج انداختی و به گنج هم نرسیدی. بدین سان راز گنج بر مرد آشکار شد.

گفت آن درویش ای دانای راز//از پی این گنج کردم یاوه‌تاز
دیو حرص و آز و مستعجل تگی//نی تانی جست و نی آهستگی
من ز دیگی لقمه‌ای نندوختم//کف سیه کردم دهان را سوختم
اندرین بود او که الهام آمدش//کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه//کی بگفتندت که اندر کش تو زه

و مولوی نتیجه نهایی داستان را اینگونه بیان میکند که:

آنچ حقست اقرب از حبل الورید//تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته//صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر//وز چنین گنجست او مهجورتر

گنج در کنار آدمی و شاید خود آدمی است، همانجایی که او ایستاده است. در نهایت هم بیان میکند که راه رسیدن به گنجینه معرفت حق فلسفه بافی نیست.


فلسفی خود را از اندیشه بکشت//گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندانک افزون می‌دود//از مراد دل جداتر می‌شود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار//جاهدوا عنا نگفت ای بی‌قرار

این داستان از حکایات پرمغز مثنوی است که حاوی فرازهای عارفانه بلندی است که در اینجا دستچینی از ابیات آن آورده شد. دوستان میتوانند برای بهره بردن کامل به خود مثنوی رجوع کنند.

مولوی این داستان را شرح حال عارفان میداند.
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد.

بشنوید ای دوستان این داستان//خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین//ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار//با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه//شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون می‌طپید//داد مال و آن کنیزک را خرید

پادشاه پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, اما پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. مولوی از قضا و قدر این روزگار اظهار شگفتی میکند:

آن یکی خر داشت و پالانش نبود//یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب می‌نامد بدست//آب را چون یافت خود کوزه شکست

پادشاه از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد.

از قضا سرکنگبین صفرا فزود//روغن بادام خشکی می‌نمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت//آب آتش را مدد شد همچو نفت

شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصه بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجه تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. کنیزک عاشق است.
و در اینجا توصیفات مشهور مولوی در باب عشق میآید:

عاشقی پیداست از زاری دل//نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست//عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست//عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان//چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست//لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت//چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت//شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك.

خار در پا شد چنین دشواریاب//خار در دل چون بود وا ده جواب
خار در دل گر بدیدی هر خسی//دست کی بودی غمان را بر کسی

آن حکیم خارچین استاد بود//دست می‌زد جابجا می‌آزمود

حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود.

گفت دانستم که رنجت چیست زود//در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمن که من//آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو می‌خورم تو غم مخور//بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

خانه‌ی اسرار تو چون دل شود//آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت//زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود//سر او سرسبزی بستان شود

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم//کرد آن رنجور را آمن ز بیم
وعده‌ی اهل کرم گنج روان//وعده‌ی نا اهل شد رنج روان

حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

بعد از آن از بهر او شربت بساخت//تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند//جان دختر در وبال او نماند
چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد//اندک‌اندک در دل او سرد شد
عشقهايي كز پي رنگي بود//عشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

خون دوید از چشم همچون جوی او//دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او//ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من//ریخت این صیاد خون صاف من

این بگفت و رفت در دم زیر خاک//آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

در نهایت توصیه مولوی این است که ای انسان عشق حقيقي را انتخاب کن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب کن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او به عرش راه يافتند و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

زانک عشق مردگان پاینده نیست//زانک مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر//هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق آن زنده گزین کو باقیست//کز شراب جان‌فزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا//یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست//با کریمان کارها دشوار نیست

صاحبدلی دانای راز، سوار بر اسب، از راهی می‌گذشت، از دور دید كه ماری به طرف دهان خفته‌یی میرود او شتافت تا ما را دورکند ولی نتوانست و مار بر دهان خفته فرو رفت. سوار آگاه و رازدان، با گرزی كه به كف داشت ضربه‌یی‌چند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بر‌كف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بی‌آن‌كه فرصتی دهد، او را ضربه‌باران كرد. مرد، به‌ناچار، پا به فرار نهاد و سوار در پی او تازان و ضربه‌زنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیده فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین می‌فرستاد و بی‌تابی می‌كرد:

بانگ می‌زد، ای امیر آخر چرا//قصدِ من كردی، چه كردم مر‌ترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید//ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
می‌جهد خون از دهانم با سُخُن//ای خدا، آخر مكافاتش تو كن

وقتی مرد از آن سیبها، تا آن‌جا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، با‌شتاب، بدود. مرد شتابان سر‌به‌دویدن نهاد. دوان‌دوان به‌پیش می‌رفت، به زمین می‌غلتید و باز برمی‌خاست و باز می دوید، به گونه‌یی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».

این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حال «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و به‌همراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربه‌ها و آزارها پی برد و زبان به ‌پوزشخواهی گشود:

چون بدید از خود برون آن مار را//سجده آورد آن نكو‌كردار را
گفت تو‌خود جبرئیل رحمتی//یا خدایی كه ولیّ نعمتی
ای مبارك ساعتی كه دیدیَم//مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم
ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو//یا درافتد ناگهان در كوی تو
تو مرا جویان مثالِ مادران//من گریزان از تو مانندِ خَران
ای روانِ پاك بستوده، ترا//چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شهنشاه‌ و امیر//من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شمّه‌یی زین حال اگر دانستمی//گفتنِ بیهوده كی تانستمی
عفو كن ای خوبرویِ خوب‌كار//آن‌چه گفتم از جنون، اندر‌ گذار

مولانا در اين قصه از مقام والاي راهنما، رهبر و پير و دليلِ راه سخن مي‌گويد، كه درراه‌ماندگان بي‌خبر را «راه و رسم منزلها» مي‌آموزد، «مرغ سليماني» كه «در شب ظلمت و بيابان»، «سر‌منزل عنقا» و «گذرگاه عافيت» را نشان مي‌دهد. در راه هولناك «معراجِ» انسان كه از او تا به خداي هستي‌بخش امتداد مي‌يابد‌، تنها مدد اين دليل راه و راهنماست كه مي‌تواند «وسوسه اهريمن» را بي‌اثرسازد و سالك را به «كوي عشق» رهنمون شود:
اَمرِ حق را بازجو از واصلي//امر حق را در‌نيابد هر دلي
گر تو بي‌رهبر فروآيي به راه//گر همه شيري فروافتي به چاه

باسمه تعالی
باسلام:
دربیان اینکه در هر کار ی از جمله خودسازی استقامت شرط است ،حکایت آن جوان قزوینی ای که پیش دلاکی رفت تا نقش شیر را بر بدن او خالکوبی کند واو طاقت نیاورد شیرین وخواندنی است(البته با کمی تخلیص):
این حکایت بشنو از صاحب بیان /در طریق وعادت قزوینیان
سوی دلاکی بشد قزوینیی/که کبودم زن بکن شیرینیی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان/گفت بر زن صورت شیر ژیان
گفت بر چه موضعت صورت زنم/گفت بر شانه گهم زن آن رقم
چونک او سوزن فرو بردن گرفت/درد آن در شانه گه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی/مر مرا کشتی چه صورن می زنی
گفت آخر شیر فرمودی مرا/گفت از چه عضو کردی ابتدا
گفت از دمگاه آغازیده ام/گفت دم بگذار ای دو دیده ام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت/دمگه اودمگهم محکم گرفت
شیر بی دم باش گو ای شیر ساز/که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم/بی محابا و مواسایی ورحم
بانگ کرد او کین چه اندامست از او/گفت این گوش است ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم /گوش را بگذار وکوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد /باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندامست نیز/گفت اینست اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را/گشت افزون درد کم زن زخمها
خیره شد دلاک و پس حیران بماند/تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد /گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بی دم و سر و اشکم که دید/این چنین شیری خدا خود نا فرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش/تا رهی از نیش نفس گیر خویش

باسمه تعالی
باسلام:
دربیان اینکه هر علمی برای خود اصطلاحاتی دارد حکایتی را که جناب مولانا آورده، بسیار شیرین است .
متاسفانه افرادی که به راحتی نسبت ناروایی مانند کفر را به عرفای اسلامی می دهند ، در واقع یکی از دلائلش این است که با اصطلاحات این طائفه آشنا نیستند.
حالا توجه شما را به حکایتی که جناب مولانا آورده است جلب می نمایم:
چار کس را داد مردی یک درم/هر یکی از شهری افتاده به هم
فارسی وترک ورومی وعرب/جمله با هم در نزاع و در غضب
فارسی گفتا از این چون وارهیم/هم بیا کاین را به انگوری دهیم
آن عرب گفتا معاذ الله لا/من عنب (1)خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی کز ترک بود گفت ای گزم(2)/من نمی خواهم عنب خواهم ازوم(3)
آنکه رومی بود گفت این قیل را/ترک کن خواهم من استافیل(4)را
در تنازع مشت بر هم می زدند/که ز سرّ نامها غافل بدند
مشت بر هم می زدند از ابلهی/پر بدند از جهل واز دانش تهی
صاحب سرّی عزیزی صد زبان/گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم/آرزوی جمله تان را می خرم
پی نوشت:
1-انگور
2-نور چشم
3-انگور
4-انگور
موفق باشید

باسمه تعالی
باسلام:
حکایتی که مولانا در باب معاد می آورد که حضرت موسی علیه السلام از خداوند فلسفه مرگ را سوال می کند وحق تعالی هم چه زیبا به او جواب می دهد:
اما اصل حکایت:
گفت موسی ای خداوند حساب/نقش ها کردی باز چون کردی خراب
نرّ وماده نقش های جان فزا/وانگهی ویران کنی آن را چرا
گفت حق دانم که این پرسش تورا/نیست ز انکار و غفلت و زهوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی /بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک می خواهی که در افعال ما/باز جویی حکمت و سرّ قضا
تا از آن واقف کنی مر عام را/پخته گردانی بدین هر خام را
پس بفرمودش خدای ذولباب/چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین/تا خود هم وادهی انصاف این
چونکه موسی کشت و شد کشتش تمام/خوشه هایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آنها را برید/پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی وپروری/چون کمالی یافت آن را می بری
گفت یا رب زین کنم ویران وپست/که در اینجا دانه هست وکاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه/کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن/فرق واجب می کند در بیختن
گفت این دانش زکه آموختی/نور این شمع از کجا افروختی
گفت تمییزم تو دادی ای خدا/گفت پس تمییز چون نبود مرا
در خلایق روحهای پاک هست/روحهای تیره گلناک هست
این صدف ها نیست در یک مرتبه در یکی درّ است و در دیگرشبه
واجبست اظهار این نیک و تباه/همچنان کاظهار گندمها ز کاه

مجنون كه چند فرسخ دور از ليلي زندگي مي كرد، هر روز ناقه اش را سوار مي شد تا به ديدار معشوق برود. طي راه از فكر ليلي بي طاقت مي شد و مهار شتر از دستش رها مي گشت. ناقه(شتر ماده) از قضاي روزگار كره‌اي داشت، پس چون خود را رها شده از مهار مي‌ديد، روي برمي‌گرداند و به همان مكان اول خود به سوي بچه‌اش بازمي‌گشت. مجنون و ناقه هر يك مطلوب خود را مي‌طلبيد كه در دو نقطه مخالف قرار داشتند.

همچو مجنونند و چون ناقه‌ش يقين//مي‌كشد آن پيش و، اين واپس به كين

ميل مجنون پيش آن ليلي روان//ميل ناقه پس پي كره دوان

يك دم ار مجنون زخود غافل بدي//ناقه گر ديدي و واپس آمدي

عشق و سودا چونكه پربودش بدن//مي نبودش چاره از بي خود شدن

آنك او باشد مراقب، عقل بود//عقل را سوداي ليلي در ربود

ليك ناقه بي مراقب بود و چست//چون بديدي او مهار خويش سست

فهم كردي زو كه غافل گشت و دنگ//رو سپس كردي به كره بي درنگ

چون به خود بازآمدي ديدي زجا//كو سپس رفته است بس فرسنگ‌ها

هر روز همين بازي بود: مجنون به منزل ليلي عازم مي‌گشت، در راه از خود بي خود مي‌شد و ناقه سربرمي‌گرداند. سرانجام مجنون طاقتش تمام شد، از پشت شتر خود را به زير افكند كه منجر به شكستن دست و پايش گشت؛ چند بيت مولانا اين است:

در سه روزه ره بدين احوال ها//ماند مجنون در تردد سال ها

گفت اي ناقه چو هر دو عاشقيم//ما دو ضد پس همره نالايقيم

سرنگون خود را زاشتر درفكند//گفت سوزيدم زغم، تا چند چند؟

تنگ شد بر وی بیابان فراخ//خویشتن افکند اندر سنگلاخ!

آنچنان افکند خود را سخت زیر//که مخلخل گشت جسم آن دلیر

چون چنان افکند خود را سوی پست//از قضا آن لحظه پایش هم شکست

مجنون عزم خود را جزم میکند و ناقه را رها کرده و افتان و خیزان به سوی معشوق راهی میشود:

پای را بربست و گفتا گو شوم//در خم چوگانش غلطان میروم

مولانا نفس اماره انسان را همانند ناقه ای میداند که سر به سوی خواسته های دنیایی دارد و انسان تا عزم خود را جزم می کند که مراحل کمال را طی کند نفس اماره انسان را به سوی پستی سوق می دهد و سالها عمر انسان بدین منوال سپری می شود.

این دو همره همدگر را راهزن//گمره آن جان ، کاو فرو ناید زتن

جان ز هجر عرش، اندر فاقه ای//تن زعشق خاربن، چون ناقه ای

جان گشاید سوی بالا،بال ها//در زده تن در زمین، چنگالها

تا تو با من باشی ای مرده وطن//پس زلیلی دور ماند جان من

راه به سوی خدا دو گام بیشتر نیست و ما انسانها سالهای سال در این مسیر نوسان میکنیم، تا حالی میگیریم و متوجه وادی توحید میشویم در چشم بر هم زدنی شتر نفس امّاره ما را به منزل اول بازمیگرداند و دوباره باید از نو شروع کنیم. مولانا در این حکایت با بیانی لطیف احوال درونی انسان در مسیر سیر و سلوک به سمت خداوند را بیان میکند. درگیری مجنون و ناقه بیانگر کشمکش درونی انسان بین تمایلات نفسانی و میل به حقیقت طلبی است. مولانا میگوید انسان باید در مسیر حقیقت سخت جانی کند:

عشق مولا،کی کم از لیلا بود//گوی گشتن بهر او اولی، بود

گوی شو میگردبر پهلوی صدق//غلط غلطان در خم چوگان عشق

کاین سفر زین پس بود، جذب خدا//و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما

این چنین جذبی است، نی هر جذب عام//که نهادش فضل احمد، والسلام

*حنّانه*;274709 نوشت:
حضرت؟ مولا"نا"؟؟؟

با احترام خاص،حتما،توصیه میکنم بیوگرافی ایشون رو از همه لحاظ بررسی کنین درضمن
مولای ما تنها امیرالمومنین

"حرف های حداقل یک شیعه ی کمتر از اندکی آگاه"

باسلام،
اینجا قرار نیست در این مورد بحث کنیم، میتونید جستاری ایجاد کنید سؤالتون رو اونجا مطرح کنید کارشناسان پاسخگو خواهند بود.
:Gol:

*حنّانه*;274709 نوشت:
حضرت؟ مولا"نا"؟؟؟

با احترام خاص،حتما،توصیه میکنم بیوگرافی ایشون رو از همه لحاظ بررسی کنین درضمن
مولای ما تنها امیرالمومنین

"حرف های حداقل یک شیعه ی کمتر از اندکی آگاه"


باسمه تعالی
باسلام:
1- القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای جلاالدین محمد بلخی به کار رفته‌است که اگر لفظ مولانا برای ایشان به کار رفت در واقع اشاره به یکی از القاب ایشان بود
2-چنانچه ایشان وقتی می خواهد در مورد حضرت امیر علی (علیه السلام)شعری بگوید خود را با لقب رومی مورد خطاب قرار می دهد ومی گوید:
رومی نشد از سرّعلی کس آگاه /زیرا نشد آگه کس زاسرار اله
یک ممکن واین همه صفات واجب/لا حول ولا قوة الّا بالّله
3- به سادگی در مورد شخصیتهای بزرگ قضاوت نکنید ،مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی (ره)که از شاگردان مرحوم علامه طباطبایی (ره)بودند در کتاب روح مجرد ص343 آورده اند :
مرحوم آقاسید علی قاضی طباطبایی(ره)(آن عارف کامل و مکمل)ملای رومی را عارفی رفیع مرتبه دانسته اند و او را از شیعیان خالص امیر المومنین علی علیه السلام می شمردند و قائل بودند که محال است کسی به مرحله کمال برسد و حقیقت ولایت برای او مشهود نگردد
4- فلذا آوردن کلمه حضرت در واقع نشانه احترام به ایشان است و این ،امر غریبی نیست چنانچه در عرف برای احترام گفته می شود حضرتعالی
موفق باشید

[=Trebuchet MS]بسم الله
[=Trebuchet MS] از قول یکی از عرفای بنامی که در قید حیات هستند نقل می کنم که ایشان می فرمودند:
[=Trebuchet MS] تا دهانتان دهان نشده حق ندارید نام مبارک ایشان(مولای رومی) را ببرید.
[=Trebuchet MS] و مقام معظم رهبری:
http://s3.picofile.com/file/7378081933/rahbari_shahidmotahari_molavi_900.jpg
[=Trebuchet MS] دریافت فایل صوتی فقط یک مگابایت
[=Trebuchet MS] http://s3.picofile.com/file/7377585913/Rahbari_Masnavi_Molavi.3gp.html

کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

مردی بر دیواری گلی نشسته بود، در کنار دیوارجوی آبی زلال روان بود،‌ آبی شفاف و تصویرنما بود و گوارا نوش، مرد چون ماهی از دریا جدا مانده شوق به آب رسیدن داشت.
بر لب جو بود دیواری بلند//بر سر دیوار تشنه ی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود//از پی آب او چو ماهی زار بود

ولی دیوار بلند بود و پریدن دشوار. ندانسته کلوخی از دیوار کند و به جوی افکند صدای آب چون آهنگی خوش گوشش را نوازش کرد، از لذت آن، خشت دیگر افکند و بیشتر غرق لذت شد، او احساس می کرد خودش آب نوش شده است. آب به زبان حال می گفت :«از این خشت انداختن چه سود بری ؟» تشنه می گفت : «دو فایده، نخست آنکه بانک خوش آب چون ربابی خوش نوا و چون بانگ اسرافیل حیات بخش است و یا چون خروش تندر در بهار بای باغ، یا پیا نجات زندانی، یا دم رحمانی که از یمن بوی اُویس قَرَنی بر محمد آورد یا بوی احمد مرسل در شفاعت به گنه کاران، یا بوی یوسف بر یعقوب. اما فایده دوم اینکه هر چه خشت برکنم بر فاصله ام نسبت به آب کاسته می شود و قرب افزون می گردد.»

آب می‌زد بانگ یعنی هی ترا//فایده چه زین زدن خشتی مرا

تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ست//من ازین صنعت ندارم هیچ دست

فایدهٔ اول سماع بانگ آب//کو بود مر تشنگان را چون رباب

فایدهٔ دیگر که هر خشتی کزین//بر کنم آیم سوی ماء معین

کز کمی خشت دیوار بلند//پست‌تر گردد بهر دفعه که کند

در این داستان آب نماد حقیقت، تشنه نماد انسان خاکی و خشت و دیوار نماد تعلقات دنیوی انسان است. وجود متعالی انسان بر دیوار وجود مادی او نشسته است. در زیر این دیوار آب گوارای حقیقت روانست. انسان میتواند با برداشتن هر خشتی از این دیوار و انداختن به آب، هم نوای خوش حقیقت را بشنود و هم به تدریج فاصله خود را با حقیقت کم و قرب خود را افزون کند، تا نهایتاً به وصال برسد.

سجده نتوان کرد بر آب حیات//تا نیابم زین تن خاکی نجات

هر که عاشقتر بود بر بانگ آب//او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب

مولانا در جای دیگر گفته است :

قرب نه بالا و پستی رفتن است//قرب حق از حبس هستی رَستن است

و ای کاش که آدمیان از همان دوران جوانی که نیروی حیاتی قوی و بالنده است و چشمه های قوت و میل در مرغزار تن روان است و تن سالم و روان پذیر است، برپا خیزند و گام بردارند تا به مقام قرب برسند. چه عشق در جوان شدیدتر و شوق وافرتر و آلودگی کمتر است. در حالی که در پیری :

بیخ های خوی ِبد محکم شده .... قوت ِبرکندن آن کم شده

باسمه تعالی
باسلام:
دربیان اینکه گاهی اوقات انسان دعایی می کند وخواسته ای دارد ولی آن درخواست ،جامه عمل نمی پوشد به دلیل اینکه ما پشت پرده را نمی بینیم وحق تعالی می بیند جریان زیر از جناب مولوی خواندنی است:
دزدکی از مارگیری مار برد /زابلهی آنرا غنیمت می شمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار/مار کشت آن دزد خود را زار زار
مارگیرش دید وبس بشناختش/گفت از جان ،مار من پرداختش
در دعا می خواستم جانم از او/کش بیابم مار بستانم از او
شکر حق را کان دعا مردود شد/من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیان است وهلاک /وز کرم می نشنود یزدان پاک

[="blue"]یک سئوال چرا مثنوی مولانا با بسم الله رحمن الرحیم شروع نشده است ؟[/]

تشکر بابت حکایتهای شیرینی که گذاشتید معمولا دیوان مولوی رو همه دارند ولی حس و حال خوندنش تو کمتر خونه ای پیدا میشه.کار قشنگی کردید.:Gol:
در باور عوام بعضیها میگند مولوی جاهایی از ادب خارج شده البته منم حکایتهای زیادی رو خوندم و درسته که واژه هایی بکار برده که باید جاش ..... گذاشت ولی بنظر من مولانا خواسته مجموعه کاملی در هر زمینه از تکامل فکری و باورهای عقیدتی جمع آوری کنه و کارش با هیچ کار ادبی دیگه قابل قیاس نیست.چند سال پیش داستانی خوندم بنام کیمیا خاتون اولش نوشته شده بود داستان واقعیست کیمیا دختر مولانا بوده و داستان زندگی این دختر رو نوشته بودند بصورت رمان ولی خیلی ناراحت کننده بود میخواستم بدونم حقیقت داره چون خیلی دلم بحالش سوخت!

مولانا فقط حضرت امیر المومنین علیه السلام است

مولانا تو مثنویش کلی مدح خلفای سگانه رو کرده...

به عنوان مثال :

ابراز ارادت ویژه مولوی به معاویة بن ابوسفیان در کتاب مثنوی

مولوی سراینده مثنوی با جعل داستانی در دفتر دوم مثنوی ارادت ویژه خود را به معاویة بن ابوسفیان یکی از ننگین ترین چهره های تاریخ اسلام نشان می دهد.

مولوی چنین افسانه سازی می کند که معاویه، دایی مؤمنان! در قصرش خفته بود و در حالی که درهای قصر به روی همه بسته بود، شخصی او را بیدار می کند. معاویه متعجب از این که چه کسی توانسته وارد قصر و اتاق خواب او شود، می گوید: تو که هستی و چگونه جرأت کردی وارد قصر شوی که در این هنگام شیطان خود را معرفی می کند و می گوید او بوده است که معاویه را بیدار کرده است. معاویه از او می پرسد چرا مرا بیدار کردی؟ راستش را بگو؟

مولوی پس از آن که چند بیت در باره استمداد معاویه از خداوند متعال برای نجات از مکر شیطان می سراید، از زبان شیطان می گوید:

از بْن دندان بگفتش بهر آن*****کردمت بیدار می دان ای فلان

تا رسی اندر جماعت در نماز*****از پی پیغمبر دولت فراز

گر نماز از وقت رفتی مر ترا*****این جهان تاریک گشتی بی ضیا

از غبین و درد رفتی اشکها*****از دو چشم تو مثال مشک ها

گر نمازت فوت می شد آن زمان*****می زدی از درد دل آه و فغان

من ترا بیدار کردم از نهیب*****تا نسوزاند چنان آهی حجاب

اینجا مولوی از زبان معاویه به شیطان می گوید: حالا راست گفتی و بعد با عنکبوت خواندن شیطان که باید به شکار مگس بپردازد خود را باز اسپیدی می خواند که شاه شکار است و عنکبوت چگونه می تواند به شکار چنین بازی رود؟

گفت: اکنون راست گفتی صادقی*****از تو این آید، تو این را لایقی

عنکبوتی تو مگس داری شکار*****من نّیم ای سگ مگس زحمت میار

باز اسپیدم شکار شه کند*****عنکبوتی کی به گرد ما تند

و بدین گونه جناب مولوی به تجلیل از معاویه یکی از پلیدترین چهره های تاریخ اسلام و بلکه بشریت می پردازد.

منبع : www.ebnearabi.com/?p=5350

آیت‌الله‌العظمی نوری همدانی: کتاب شعر مولوی از نظر ادب و تمثیل قابل استفاده است، ولی در این کتاب انحرافات بسیاری وجود دارد که با اصول و عقاید ما همخوانی ندارد.

ایسکانیوز: ‌آیت‌الله‌العظمی نوری همدانی گفت: کتاب شعر مولوی از نظر ادب و تمثیل قابل استفاده است، ولی در این کتاب انحرافات بسیاری وجود دارد که با اصول و عقاید ما همخوانی ندارد و سبب منحرف شدن جامعه می شود.

معظم­له در دیدار مسئولین هماهنگ کننده سازمان تبلیغات سراسر کشور با انتقاد از برگزاری مراسم بزرگداشت مولوی گفت:

مولوی بینش درستی نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) نداشت و برخی از آثار او از اندیشه های انحرافی سرچشمه گرفته است و کلمه مولا را در روایت من کنت مولاه فهذا علی مولاه به معنای دوست می گیرد در حالیکه در تفکر شیعی به معنای سرپرست و زعامت جامعه است.

ایسکانیوز: ‌آیت‌الله‌العظمی نوری همدانی گفت: کتاب شعر مولوی از نظر ادب و تمثیل قابل استفاده است، ولی در این کتاب انحرافات بسیاری وجود دارد که با اصول و عقاید ما همخوانی ندارد و سبب منحرف شدن جامعه می شود.

معظم­له در دیدار مسئولین هماهنگ کننده سازمان تبلیغات سراسر کشور با انتقاد از برگزاری مراسم بزرگداشت مولوی گفت: مولوی بینش درستی نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) نداشت و برخی از آثار او از اندیشه های انحرافی سرچشمه گرفته است.

وی بـا اعتراض بـه بـرگزاری کنگـره­ی مـولـوی شناسی در تهران و تبریز گفت: « مراسمی که برای مولوی در چند روز اخیر بر پا شد، برای پیامبر و ائمه اطهار برپا نمی شود».

آیت الله نوری همدانی، روز چهارشنبه ۹ آبان نیز در حین برگزاری درس خارج فقه، بار دیگر مولانا جلال الدین را مور تهاجم قرار داد و گفت: « بعضی چند صفحه از مثنوی را خوانده­اند و تصور کرده­اند که کتاب خوبی است، اما اگر با دقت آن را مطالعه کنند با لغزش­های فراوانی مواجه خواهندشد. »

وی گفت: « ملای رومی، شاعر بسیار قوی است و در تمثیل خیلی مهارت دارد، اما نمی­توان مثنوی را به کسی داد تا از راهنمایی­های آن استفاده کند. »

آیت الله نوری همدانی در توضیح دلایل منحرف خواندن مولوی، این بار با اشاره به تمجید مولوی از منصورحلاج گفت: «این در حالی است که در جلد پنجاه و یک بحارالانوار توقیعی از امام عصر در انتقاد از حلاج آمده است.»

وی علاوه بر مولانا جلال­الدین، شاعرانی چون شیخ فریدالدین عطّار نیشابوری را مورد نقد قرار داد و گفت: « در کتاب تذکرة الاولیاء شیخ عطار، با عبارت­های پر آب و تاب، برای صوفی­ها چهره سازی شده­است و برخی چون، بایزید بسطامی، ذوالنون مصری و منصور حلاج را از ائمه علیهم السلام نیز بالاتر دانسته­اند. »

آیت الله نوری همدانی، در ادامه­ی سخنانش با انتقاد از رواج صوفی­گری در کشور، دراویش را از جمله دشمنان امام شیعه معرفی کرد و گفت: « در روایات به نقل از ائمه آمده است که صوفی­ها، دشمنان ما هستند. »

وی همچنین مدعی شد: « سلاطین جور و جباران روزگار مانند هارون الرشیدها و پادشاهان صفویه برای کسب وجهه­ی دینی خود به تقویت صوفی­ها و ساختن خانقاه­ها روی آوردند. »

‌آیت‌ الله‌ نوری همدانی علّت اصلی مخالفت خود با برگزاری کنگره مولوی شناسی و انتشار آثار مولانا را نیز پنهان نکرد و با بیان اینکه « مولوی، صوفی و سنّی است »، گفت: « او ] مولوی [، ابوطالب ] عموی پیامبر اسلام [ را کافر و مشرک می­داند و در اشعار خود، ماجرای غدیرخم را لوث کرده­است. »

منبع : http://www.ebnearabi.com/?p=819

به مناسبت عید غدیر که در شرف آن هستیم:

تا صورت پیوند جهان بود علی بود تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود سلطان سخا و کرم و جود علی بود
هم آدم و شیث هم ایوب و هم ادریس هم یوسف و هم یونس و هم هود علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاس هم صالح پیغمبر و داود علی بود
در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوان هم مرشد و هم راهبر خضر علی بود
داود که می ساخت زره با سر انگشت استاد زره ساز به داود علی بود
مسجود ملائک که شد آدم ز علی شد در قبله محمد بد و مقصود علی بود
آن عارف سجاد که خاک درش از قدر بر کنگره عرش بیفزود علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن هم عابد و هم معبد و معبود علی بود
وجهی که بیان کرد خدا در « الحمد » آن وجه بیان کرد و بفرمود علی بود
عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت آن نطق و فصاحت که در او بود علی بود
آن « لحمک لحمی » بشنو تا که بدانی آن یار که او نفس نبی بود علی بود
موسی و عصا و ید بیضاء نبوت در مصر به فرعون که بنمود علی بود
چندانکه در آفاق نظر کردم و دیدم از روی یقین در همه موجود علی بود
خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود آن نور خدائی که در او بود علی بود
آن شاه سرافراز که اندر شب معراج با احمد مختار یکی بود علی بود
سر دو جهان پرتو انوار الهی از عرش به فرش آمد و بنمود علی بود
آنجا که دوئی شرک بود اندر ره توحید میدان که یکی بود که بنمود علی بود
صد بار نظر کردم و دیدم به حقیقت آن عارف و آن عابد و معبود علی بود
جبریل که آمد ز بر خالق بی چون در پیش محمد بد و مقصود علی بود
محمود نبودند مر آنها که ندیدند کاندر ره دین احمد و محمود علی بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن کردش صفت عصمت و بستود علی بود
این کفر نباشد سخن کفر نه این است تا هست علی باشد و تا بود علی بود
آن قلعه گشایی که در قله خیبر برکند به یک حمله و بگشود علی بود
آن شاه سرافراز که اندر ره اسلام تا کار نشد راست نیاسود علی بود
آن شیر دلاور که ز بهر طمع نفس بر خوان جهان پنجه نیالود علی بود
هارون ولایت ز پس موسی عمران بالله که علی بود و علی بود و علی بود
این یک دو سه بیتی که گفتم به معما حقا که مراد من و مقصود علی بود
سر دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان شمس الحق تبریز که بنمود علی بود
« جلال الدین رومی »


همان طور که در پست اول بیان شد هدف از ایجاد این جستار صرفاً نقل حکایات کتاب مثنوی معنوی است. قبلاً هم در پاسخ به یکی از کاربران عرض کردم دوستانی که تمایل دارند حول شخصیت و احوالات مولوی بحث و گفتگو کنند لطف کرده در جستاری مستقل پیگیر مباحث خود باشند. از مدیریت سایت هم خواهشمندم جهت جلوگیری از انحراف بحث اقدامات لازم را انجام دهند.

اما در هر صورت نمیتوانم در مقابل کم لطفی ها و نسبت های ناصوابی که به این بزرگمرد تاریخ عرفان روا میشود سکوت اختیار کنم.

مولوی اسماً سنی بود هرچند تفکرات او فراتر از این تنگناها است. اما سنی بودن مولوی مطلب چندان بعید و عجیبی نیست. شما اگر نگاهی به تاریخ ورود اسلام و تشیع به ایران بیاندازید که در همین سایت چندین جا بدان پرداخته شده (از جمله اینجا) می بینید در دوران مولوی تقریباً نود درصد جمعیت ایران سنی بوده اند و اتفاقاً شعرهای بی نظیر مولوی در مدح اهل بیت سند زنده ای است مبنی بر اینکه ایرانیان علی رغم سنی بودن علاقه دیرینی به اهل بیت داشته اند. آن بیتی هم که در مورد امام حسین آورده شد به وضوح جعلی و منسوب به مولوی است. (به اینجا مراجعه کنید)

در مورد ماجرای دخترخوانده مولوی و شمس میتوانید به این لینک مراجعه کنید اما بدانید همیشه حول شخصیت های بزرگ افسانه سرایی و دروغ پردازی های زیادی شکل گرفته است (به مولوی حتی تهمت همجنسبازی هم زده اند!!) بهترین راه برای شناخت این افراد خواندن آثار برجامانده از آنها و منابع دست اول است نه کتاب های رمان و امثال آنها. پس دوستان پیش از هر قضاوتی به سراغ مثنوی و دیوان شمس بروند که در آنجا مولوی را به بهترین شکل خواهند شناخت. در اینجا هم اگر نقد و نظری نسبت به داستان های بیان شده داشتند و احیاناً در آنها انحرافی نسبت به تعالیم ائمه اطهار یافتند پذیرا خواهم بود.

با تشکر از منابع خوبی که لینکشونو گذاشتید و عذر خواهی از این بابت که اشتباها سوالی را در این تاپیک (جستار؟) مطرح کردم اما جوابم را هم گرفتم.

بقالي در دكان خود، طوطي زيبا و خوش‌نوايي داشت كه در نبود صاحب دكان هم از آنجا نگهباني مي‌كرد و هم با سخنان خود مشتريان را شاد مي‌كرد.

بود بقالی و وی را طوطیی//خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان//نکته گفتی با همه سوداگران

يك روز كه طوطي در دكان تنها بود، به طور اتفاقي شيشه‌هاي روغن را ريخت و وقتي صاحب طوطي متوجه شد بر سر طوطي ضربه‌اي زد كه باعث كچل‌شدن طوطي شد. طوطي چند روزي سخن نگفت و مرد بقال كه از كرده‌ي خود پشيمان شده‌ بود، ريش خود را مي‌كند و افسوس مي‌خورد چرا آن طوطي كه مانند آفتاب براي او نعمتي بوده، به زير ابر پنهان شده است.

روزكي چندي سخن كوتاه كرد //مرد بقال از ندامت آه كرد

ريش بر مي‌كند و مي‌گفت اي دريغ //كافتاب نعمتم شد زير ميغ

صاحب طوطي به هر درويشي چيزي مي‌داد تا مگر طوطي دوبار سخن بگويد. اما اين هديه‌ها هم اثري نبخشيد و پس از سه شبانه روز هنوز صاحب طوطي نوميدانه در دكان نشسته بود.

هديه‌ها مي‌داد هر درويش را//تا بيابد نطق مرغ خويش را

بعد سه روز و سه شب حيران و زار//بر دكان بنشسته بد نوميدوار

صاحب طوطي هرگونه چيز شگفت‌ و تازه‌اي را به طوطي نشان مي‌داد تا بلكه بتواند نظر او را جلب كند و او را به سخن آورد، اما فايده‌اي نداشت.

مي‌نمود آن مرغ را هرگون شگفت//تا كه باشد كاندر آيد او بگفت

روزي درويشي جوال‌پوش كه به رسم صوفيان قلندر موي سر خود را تراشيده بود و ظاهرش شبيه طوطي بقال شده بود، از آنجا مي‌گذشت. طوطي همين كه آن درويش كچل را ديد به سخن آمد و گفت:" مگر تو هم از شيشه روغن ريخته‌اي كه كچل شده‌اي؟ مردم از اين قياس سطحي طوطي به خنده افتادند. مولانا مي‌خواهد به اين مطلب اشاره كند كه وقتي مردم عادي نيز خود را با اولياء خدا مقايسه مي‌كنند، مطلب به همين اندازه و حتي بيشتر مي‌تواند دور از واقع و خنده‌دار باشد.

جولقيي سربرهنه مي‌گذشت//با سر بي مو، چو پشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطي آن زمان//بانگ بر درويش زد چون عاقلان

كز چه اي كل با كلان آميختي؟//تو مگر از شيشه روغن ريختي؟

از قياسش خنده آمد خلق را//كو چو خود پنداشت صاحب دلق را

اين مطلب كه مردان حق در ظاهر شبيه مردمان عادي هستند، نبايد باعث شود كه آنان را افرادي همچون خود بپنداريم. آنها هم خودشان و هم روح كارهايشان با ما متفاوت است و اين شياهت ظاهري نبايد ما را بفريبد. همان‌گونه كه املاي كلمه‌ي "شير" درنده و "شير" خوراكي به يك گونه است اما معني و مصداق آنها كاملا مختلف است.
نكته: در پارسي زمان مولانا شير خوراكي را به همين صورت امروزي تلفظ مي‌كردند ولي شير درنده را با ياي مجحول، يعني "شِر" يا "شِيْْر" تلفظ مي‌كردند اما كتابت هر دو يكسان بود. از همين روست كه مولانا گفته‌است كه اين دو در نوشتن "نبشتن" مانند هم هستند.


كار پاكان را قياس از خود مگير//گر چه ماند در نبشتن شير و شير

اين موضوع آن قدر براي مولانا مهم است كه مي‌گويد همه مردم عالم به خاطر اين كه فرق بين خود و اولياء خدا را تشخيص ندادند و كارهاي آنها را مانند كارهاي خود پنداشتند، گمراه شدند. فقط عده‌ي كمي از حقيقت ابدال حق (اولياء حق) و راز و رازداني آنها آگاه شدند.

جمله عالم زين سبب گمراه شد//كم كسي ز ابدال حق آگاه شد

گمراهان و ظاهربينان كه از اسرار انبيا و اوليا بي‌خبرند، ادعاي برابري با آنها مي‌كنند و همان‌گونه كه در قرآن از قول آنان آمده است: "اِن انتم الا بشر مثلنا" (سوره‌ي ابراهيم آيه 10) خطاب به انبيا مي‌گفتند كه شما هم انساني مانند ما هستيد و همچنين مي‌گفتند: "اين چه رسولي است كه مانند ما غذا مي‌خورد و در بازار و معابر راه مي‌رود؟" (آيه 7 سوره فرقان) يعني اينها هم مثل ما به خواب و خور وابسته‌اند.

همسري با انبيا برداشتند//اوليا را همچو خود پنداشتند

گفته: " اينك ما بشر، ايشان بشر//ما و ايشان بسته خوابيم و خور"

گمراهان و ظاهربينان به دليل كوردلي نمي‌توانند حقيقت را درك كنند و فرق بي‌نهايتي را كه بين آنان و انبيا و اوليا است، نمي‌بينند.

اين ندانستند ايشان از عمي//هست فرقي در ميان بي منتهي

در ادامه ابيات، مولانا با ذكر مثال‌هاي مختلف مي‌خواهد بگويد همان‌طور كه در ديگر آفريده‌هاي خداوند مانند زنبور، آهو و ني اختلافات روشني وجود دارد و يك نوع آن مفيد و نوع ديگر آن مضر و يا بي‌فايده است، در انسان ‌ها نيز مطلب به همين‌گونه است و نبايد ظاهر و غذاي يكسان آنها ما را بفريبد و اختلاف بزرگ آنها را كه ريشه در ذات و استعداد آنها دارد، ناديده بگيريم.

هر دو گون زنبور، خوردند از محل//ليك شد زآن نيش و زين ديگر عسل

هر دو گون آهو، گياخوردند و آب//زين يكي سرگين شد و زآن مشك ناب

هر دو ني خوردند از يك آبخور//اين يكي خالي و آن پر از شكر

اين خورد، گردد پليدي زو جدا// آن خورد، گردد همه نور خدا

اين خورد، زايد همه بخل و حسد// وآن خورد، زايد همه نور احد

اين زمين پاك و آن شور است و بد//اين فرشته پاك و آن ديو است و دد

گمراهان كه بناي ادراكاتشان بر امور ظاهري است و از باطن امور بي‌خبرند، فرقي بين معجزات انبيا و سحر ساحران نمي‌بينند و هر دو را كارهايي خارق‌العاده بر پايه مكر و حيله و خالي از حقيقت مي‌پندارند.

سحر را با معجزه كرده قياس//هر دو را، بر مكر پندارد اساس

مولانا در جاهاي ديگري از مثنوي نيز با استفاده از مثال معجزات پيامبران تلاش كرده است به ما بگويد مجراي همه‌ي امور را همين علت‌هاي شناخته شده و ظاهري ندانيد، چه بسا علت‌ها و سبب‌هايي قوي‌تر از آنها پشت صحنه باشند.از جمله اين كه در دفتر دوم مي‌گويد:

بي سبب بين نه از آب و گيا//چشم چشمه معجزات انبيا

همان‌گونه كه اشاره شد ، در بيت فوق مولانا معجزات انبيا را حاصل اسباب و عللي مي‌داند كه با آن چه براي ما آشنا و معهود است، به كلي متفاوت است، تا آن جايي كه مومنان معجزات انبيا را بي‌سبب مي‌دانند، يعني بدون اسباب ظاهري و شناخته شده‌ي ما، نه اين كه مطلقا بي‌علت و بي‌سبب باشند.

البته همان‌طور كه مولانا در دفتر پنجم مثنوي اشاره كرده است، اسباب و علل واقعي ايجاد معجزات در عقل جزئي ما نمي‌گنجد اما لااقل ما را بايد تا بدانجا هدايت كند كه بدانيم وراي آنچه به چشم ظاهر مي‌بينيم، چيزهاي مهمتري وجود دارد.

صد هزاران معجزات انبيا//كآن نگنجد در ضمير و عقل ما

اين بيت به مقابله‌ي ساحران فرعون با حضرت موسي (ع) اشاره دارد كه در آيات 56 تا 72 سوره‌ي طه در قرآن كريم آمده است. ساحران براي مقابله با موسي (ع) از روي ستيزه‌جويي عصايي مانند عصاي موسي به دست گرفتند و آن را با حيله به شكل ماري كه حركت مي‌كرد، درآوردند ولي عصاي موسي‌(ع) به اشارت خداوند به اژدها تبديل شد و همه‌ي مارها را بلعيد. ميان عصاي موسي(ع) با عصاي ساحران فرق عميقي وجود دارد، هر چند به ظاهر شبيه يكديگرند. همچنين، بين معجزه موسي و شعبده‌ي ساحران فرقي شگرف وجود دارد. عمل ساحران لعنت خداوند را به دنبال دارد، در حالي كه كار موسي(ع) رحمت الهي را براي مومنان به ارمغان مي‌آورد.

ساحران موسي از استيزه را//برگرفته چون عصاي او عصا

زين عصا تا آن عصا فرقي است ژرف// زين عمل تا آن عمل راهي شگرف

لعنه‌الله اين عمل را در قفا//رحمه‌الله آن عمل را در وفا

انسان طبق ذهنیت شرطی شده، خود را از قیاس با دیگران میشناسند و گمان میکنید اصل وجودش دیده میشود در حالیکه فقط صفات ظاهر ما مرئی است. قابل توجه است که هر کسی مفهوم ومصداق بشریت است وبیهوده مصداق بشررا خارج از خود میجوید اگر کسی پپرسد بشر کیست و چیست پاسخش تنها در خودش است بقول مولوی:

ازهمانجا جو جواب ای مرتضی//که سوال آمد از آنجا مر ترا

نتیجه سخن اینکه توفیق بزرگی است اگر بتوانیم توجه کنیم که در عین نیاز به دیگران یگانه ومنحصربه فرد آفریده شده ایم وصفت یگانگی خداوند انعکاسی بر ما دارد که”الواحد لا یصدر الی الواحد” واز شرک وشرکا فاصله بگیریم وبدانیم حتی نشئه هستی ما از دیگران پنهان وافاضه غیبی است آنکه از پشت چشمان ما بیرون را مینگرد برای هیچکس جز خدا شناخته نیست (به قول شهید مطهری این بهترین نمونه غیب است)

باسمه تعالی
باسلام:
وحدت در عشق
عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: كیست؟ عاشق گفت: "من" هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی عشق را نداری.و گفت دو «من» را در یک خانه جای نیست خام باید تا پخته گردد، «من» باید بمیرد تا «تو» باقی بماند.

آن یکی آمد در ِ یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت من، گفتش برو هنگام نیست
برچنین خوانی مقام خام نیست

عاشق بیچاره برگشت و یكسال در آتش دوری و جدایی سوخت, پس از یك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی‌ادبانه‌ای از دهانش بیرون نیاید. با كمال ادب ایستاد. معشوق گفت: كیست در می‌زند. عاشق گفت: ای دلبر دل رُبا, تو خودت هستی. تویی, تو.

حلقه زد بر در به صدترس و ادب
تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر درهم تویی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من درآ /نیست گُنجایی دو من در یک سرا

معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من یكی شدیم به درون خانه بیا. حالا یك "من" بیشتر نیست. دو "من" در خانة عشق جا نمی‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی‌رود.
معشوق که دید عاشق از خود فنا شده است، او را اذن ورود داد، همین گونه است که اولیای خدا نماینده ی خدایند و خدایی عمل می کنند؛ خامان را که هنوز «من» آن ها باقی است و بدان غَره اند به اندرون خویش راه نمی دهند.

باسمه تعالی
باسلام:
حکایت کسی که ماری را بلعیده بود:
مولوی جهالت انسان های گناه کار و درویشان از انبیا را در داستانی زیبا اینگونه به تصویر کشیده :
عاقلی بر اسب می آمد سوار /در دهان خفته ای می رفت مار
آن سوار آن را بدید و می شتافت/تا رماند مار را فرصت نیافت
بعد از آن که مار در شکم انسان خوابیده وارد می شود معلوم است تا زمانی که فرد خوابیده حرکتی نکند مار هم با او کاری ندارد ولی با اندک جنبش مار او را خواهد کشت مگر اینکه با حرکت سریع مداوم ،ماردر شکم فرصتی برای نیش زدن پیدا نکند
با این فکر مرد عاقل با چوب دستی که همراه داشت محکم بر آن فرد خوابیده کوبید او ناگهان از خواب پرید واز ترس سوارکار شروع به دویدن کرد سوار نیز به دنبال اوبود و پیوسته وی را می زد آن مرد در همان حالتی که کتک می خورد و می دوید گفت:
شُوم ساعت ،که شدم بر تو پدید/ای خُنک آن را که روی تو ندید
بی جنایت ،بی گنه ،بی بیش و کم/ملحدان جایز ندارند این ستم

مرد سوار کار بدون اعتنا به جسارت های او مشغول کار خود بوده تا این که احساس کرد در اثر دویدن زیاد ،مار تا ساعتی دیگر قادر به کاری نخواهد بود بعد از آن به مرد که در اثر خستگی رمق در بدن نداشت گفت باید سیب های گندیده ای را که در پایین درخت ریخته است بخوری او هم ناچار از ترس تا توانست خورد در اثر آن دویدن و خوردن سیب های فاسد حالت های استفراغ شدیدی به او دست داد و همه سیب ها را قی کرد که همراه باآن جثه وحشتناک مار نیز از دهان او به بیرون پرتاب شد آن گاه مرد تمام حقیقت را متوجه شد و فهمید سوارکار عاقل چه خدمتی در حق او کرده است
سهم آن مار سیاه زشت زفت /چون بدید آن دردها از وی برفت
گفت:خود تو جبرئیل رحمتی؟ /یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدی ام /مرده بودم جان نو بخشیدی ام
تو مرا جویان مثال مادران /من گریزان از تو مانند خران

کس که نمی داند با خود چه می کندهمواره از معالجه گریزان است قبل از ادامه حکایت می بایست به تک قطعه ای تاریخی توجه کنیم:
یکی از سفرهای پیامبر اکرم صل الله علیه و آله سفر ایشان برای تبلیغ رسالت به طائف بود که در آن علاوه برآن که پیامبر را نپذیرفتند حضرتش را با سنگ از خود راندند دندان و پیشانی رسول خدا در این سفر شکست و جراحات زیادی به ایشان وارد آمد پیامر بیرون شهر اندکی استراحت کردند شخصی گفت دیدم رسول اکرم صل الله علیه و آله زیر لب به گفتن چیزی مشغول است می گوید گفتم نکند ما را نفرین کند که در این صورت همانند اقوام پیشین نابود خواهیم شد با این فکر به پیش رفتم کاملا نزدیک شدم دیدم این جمله را تکرار می کند (اللهم اهد قومی انهم لا یعلَمون )خدایا قوم مرا هدایت کن اینها نمی دانند چه بر سر خود می آورند
در آن حکایت نیز وقتی آن مرد از سوار کار معذرت خواهی می کند و می گوید و می گوید :مرا ببخش که این قدر به تو اهانت نمودم او گفت:
هر زمان می گفتم از درد درون/اهد قومی انهم لا یعلمون(1)
پی نوشت:
1- مثنوی معنوی دفتر دوم ص 108

باسمه تعالی
باسلام:
حکایت کسی که خار کاشته بود
میگوید فردی بود خوش بیان و چرب زبان که بوته خاری بر در خانه خود کاشته بود هرکس که به او اعتراض می کرد به گونه ای او را می فریفت تا اینکه رفته رفته خار قوی و قویتر شد
هر دمی آن خار بن افزون شدی /پای خلق از زخم ا پر خون شدی
جامه های خلق بدریدی زخار /پای درویشان بخستی زاز زار
چون که حاکم را خر شد زین حدیث/ یافت آگاهی زفعل آن خبیث
چون به جد حاکم بدو گفت این کن /گفت آری برکنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد / شد درخت خار او محکم نهاد
مولوی در این تمثیل خوی های فاسد و گناهان را ه خاری تشبیه کرده که هر لحظه ریشه در اعماق وجود ما می دواند و صاح این خارها که ما باشیم با فردا گفتن شانه از زیر بارِ کندن آن خالی می کنیم.
ادامه دارد.....

گفت روزی حاکمش :ای وعده کژ /پیش آ در کار ما واپس مغژ
تو که می گویی که فردا این بدان /یا هر آن روزی که می آید زمان
آن درخت بد جوان تر می شود /وین کننده پیر و مظطر می شود
خار بن در قوت و برخاستن /خار کن در سستی و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبزتر /خار کن هر روز زار و خشک تر
او جوان تر می شود تو پیرتر /زود باش و روزگار خود مبر
خار بن دان هر یکی خوی بدت /بارها در پای خار آخِر زدت
بارها از فعل بد نادم شدی/بر سر راه ندامت آمدی
هان تبر بردار و مردانه بزن / تو علی وار این در خیبر بکن
بالاخره باید ریشه این خوی های پلید را از درونمان بزداییم هر چه دیرتر احتمال توفیق مان کمتر
هین و هین ای راه رو ،بی گاه شد/آفتاب عمر سوی چاه شد
تا نمرده ست این چراغ پر گهر /هین فتیله اش ساز و روغن زودتر
هین مگو فردا که فرداها گذشت /تا به کلی نگذرد ایام کِشت(1)
پی نوشت:
1- مثنوی معنوی دفتر دوم ص 98

[="purple"]گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفره‌ی عمیق
گفت ای همراه آن نام سنی که بدان مرده تو زنده می‌کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاک‌تر وز فرشته در روش دراک‌تر
عمرها بایست تا دم پاک شد تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست دست را دستان موسی از کجاست
گفت اگر من نیستم اسرارخوان هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست میل این ابله درین بیگار چیست
چون غم خود نیست این بیمار را چون غم جان نیست این مردار را
مرده‌ی خود را رها کردست او مرده‌ی بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست خار روییده جزای کشت اوست
آنک تخم خار کارد در جهان هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف خاری شود ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر و مارست آن شقی بر خلاف کیمیای متقی
[/]

[="darkred"]التماس کردن همراه عیسی علیه السلام برای زنده کردن استخوانها - دفتر دوم از مثنوی[/]

همگی ما تک مصرع بسیار زیبای لاجرم جوینده یابنده بود را شنیده ایم، اما شاید کل شعر آن را نخوانده ایم.

در دفتر نخست مثنوی تحت عنوان " آمدن رسول روم تا امیر المومینین عمر رض و دیدن او کرامات عمر رض " داستانی زیباست. این داستان بسیار دراز است و دوستداران می توانند همه آن را در مثنوی بخوانند اما من چند بیت زیبای آن را که مولوی در شان عمر در این قصه آورده دراینجا درج میکنم.

من شخصا این شعر مولوی را خیلی دوست دارم
مولوی می گوید:

تا عمر آمد ز قيصر يك رسول
در مدينه از بيابان نغول‏
گفت كو قصر خليفه اى حشم
تا من اسب و رخت را آن جا كشم‏
قوم گفتندش كه او را قصر نيست
مر عمر را قصر، جان روشنى است‏
گر چه از ميرى و را آوازه‏اى است
همچو درويشان مر او را كازه‏اى است‏
اى برادر چون ببينى قصر او
چون كه در چشم دلت رسته ست مو
چشم دل از مو و علت پاك آر
و آن گهان ديدار قصرش چشم دار
چون رسول روم اين الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق‏تر
ديده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسب را ضايع گذاشت‏
هر طرف اندر پى آن مرد كار
مى‏شدى پرسان او ديوانه‏وار
كاين چنين مردى بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان‏
جست او را تاش چون بنده بود
لا جرم جوينده يابنده بود
ديد اعرابى زنى او را دخيل
گفت عمر نك به زير آن نخيل‏
زير خرما بن ز خلقان او جدا
زير سايه خفته بين سايه‏ى خدا

يافتن رسول روم عمر را خفته در زير درخت‏:
آمد او آن جا و از دور ايستاد
مر عمر را ديد و در لرز اوفتاد
هيبتى ز آن خفته آمد بر رسول
حالتى خوش كرد بر جانش نزول‏
گفت با خود من شهان را ديده‏ام
پيش سلطانان مه و بگزيده‏ام‏
از شهانم هيبت و ترسى نبود
هيبت اين مرد هوشم را ربود
رفته‏ام در بيشه‏ى شير و پلنگ
روى من ز يشان نگردانيد رنگ‏
اندر اين فكرت به حرمت دست بست
بعد يك ساعت عمر از خواب جست‏

سلام كردن رسول روم بر عمر:
كرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پيغمبر سلام آن گه كلام‏
پس عليكش گفت و او را پيش خواند
ايمنش كرد و به پيش خود نشاند‏
چون عمر اغيار رو را يار يافت
جان او را طالب اسرار يافت‏

سؤال كردن رسول روم از عمر:
مرد گفتش كاى امير المؤمنين
جان ز بالا چون در آمد در زمين‏
گفت يا عمر چه حكمت بود و سر
حبس آن صافى در اين جاى كدر
گفت تو بحثى شگرفى مى‏كنى
معنيى را بند حرفى مى‏كنى‏
حبس كردى معنى آزاد را
بند حرفى كرده اى تو ياد را
از براى فايده اين كرده‏اى
تو كه خود از فايده در پرده‏اى‏

موضوع قفل شده است