تصاویر؛ نوجوانی که غیرتش، زن خبرنگار را مجبور به حفظ حجاب کرد+فیلم

تب‌های اولیه

14 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تصاویر؛ نوجوانی که غیرتش، زن خبرنگار را مجبور به حفظ حجاب کرد+فیلم


مهدی طحانیان در سیزده سالگی زمانی که به اسارت گرفته شده بود

مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای بود که در عملیات بیت المقدس در نوزده اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد.
مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به او شعر زیر را خواند

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

و شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند
اینکه در مصاحبه چی گفت هم خیلی جالبه:
(با وجود تکرارهای مکرر قلچماق های عراقی ، اینکه در مصاحبه چی بگه)
او چنین گفت:
اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی(ره) فکر می‌کردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم.
تفصیل ماجرا پست ذیل

به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند!
سرویس دفاع مقدس ـ مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای بود که در عملیات بیت المقدس در نوزده اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد. مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به او شعر زیر را خواند و شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند:
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است به گزارش «تابناک»، خاطرات مهدی طحانیان که پس از دوران اسارت ادامه تحصیل داد و لیسانس علوم سیاسی گرفت ـ که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بازنشسته شده ـ از روزهای اولیه اسارت و توصیف او از خرمشهر چند روز پیش از آزادی شنیدنی است. البته خاطرات مهدی به زودی از سوی انتشارات پیام آزادگان چاپ و منتشر خواهد شد، خاطراتی شنیدنی و گاه، بی نظیر که به مناسبت حماسه فتح خرمشهر گوشه هایی از آن را که با خبرنگار ما در میان گذاشته است، تقدیم حضور می کنیم:

پس از آن‌که با آتش کاتیوشا که در چند قدمی آتشبار آن بودیم، مستفیض! شدیم، وقتی به یکدیگر نگاه کردیم از چهره‌هایمان تنها سفیدی چشمانمان معلوم بود و بقیه چهره از دود و خاک و باروت، سیاه شده بود. تازه این حکایت چهره بود و لباس‌ها و موهایمان که قسمت هیچ کافر و مسلمانی نشود که اصلا دیدن نداشتند. گوش‌هایمان هم حکایت دیگری داشتند، چون کاتیوشا چهل گلوله خود را در حالی که دست و پا بسته در چند قدمی قبضه کاتیوشا بودیم، شلیک کرد. با هر شلیک کاتیوشا، مرگ خود را از خدا می‌خواستیم ولی لامصب‌ها انگار تمامی نداشتند. اینها به خاطر این بود که به ما بفهمانند شوخی ندارند و حتی می‌توانند ما را برای تنبیه و گوشمالی، از پشت جبهه و نزدیکی بصره، به جبهه برگردانند و با ما این کار را بکنند، ولی تصمیم خود را گرفته بویدم و من از خودم خبر داشتم که به هیچ وجه تسلیم خواسته‌هایشان نمی‌شدم.

همان لحظه معروف که خبرنگار زن مجبور به رعایت حجاب شد
آن روز که دو، سه روز از اسارتم گذشته بود، پس از آن داستان آتشبار کاتیوشا، بلافاصله ما را که سه، چهار نفر بودیم، سوار جیپ کردند و حرکت دادند. کم‌کم به خرمشهر نزدیک می‌شدیم و از دور، تک تک ساختمان‌هایی که سرپا بودند دیده می‌شدند. در نخلستان‌های میان راه، آنقدر نیرو بود که انسان، حیرت می‌کرد. در یک جایی متوقفمان کردند. نیروهای آن محل را ـ که حدود یک تیپ بودند ـ جمع کردند. کسی که فرماندهی همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنرانی که: این طفلی را که می‌بینید، شش ساله است و او را به زور از مهدکودک آورده‌اند به جبهه. شما باید بدانید که نیروهای ایرانی همه به زور و اجبار به جبهه‌ها می‌آیند و هیچ انگیزه‌ای برای جنگ ندارند. ایران که با کمبود نیرو روبه‌رو شده و همواره از شما شکست می‌خورد، مجبور است به مهدکودک‌ها برود و اطفالی مانند این کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد... .

او همچنان می‌گفت و نیروهای عراقی با تعجب به من نگاه می‌کردند. به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهدکودک، به جبهه آورده بودند، این نمایش‌ها برایم تکراری بود و در این دو، سه روز اسارت، چند بار با این نمایش‌ها برخورد کرده بودم و می‌دانستم که چگونه او را «کنف» کنم.

فرمانده در برابر حیرت و بهت سربازان عراقی، به من گفت که خودم جریان به جبهه آوردنم را تعریف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد، با توکل بر خدا شروع کردم به صحبت:

ـ من سیزده ساله‌ام و با میل خود برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به جبهه آمده‌ام و هیچ کس مرا به زور به جبهه نیاورده است، بلکه من با اصرار و گریه برای اعزام، با رزمندگان همراه شده‌ام... .

ناگهان نیروهای عراقی مات و مبهوت شدند و دهان‌هایشان از تعجب بازماند. گاهی به من و گاهی به بغل‌دستی‌هایشان نگاه می‌کردند و شگفت‌زده بودند.

فرمانده و نیروهای ویژه‌ای که با ما بودند، عصبانی شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه می‌کرد و یواش می‌گفت: مهدی! چه کردی؟ تو را می‌کشند.

آزاده بزرگوار مهدی طحانیان من لحظه‌ای نترسیدم و خود را نباختم. با غیض و خشم بلندگو را از من گرفتند و دوباره سوار جیپ شدم و حرکت کردیم. وارد خرمشهر که شدیم، دلم سوخت چون از زیبایی آن شهر بندری، بسیار شنیده بودم ولی می‌دیدم که شهر کاملا ویران شده است و به جز چند ساختمان سر پا، هیچ ساختمانی پابرجا نبود. تازه ساختمان‌هایی که پابرجا بودند، هم پر از سوراخ بودند که نشان از ترکش‌ها و بمباران‌ها بود. شهر از بس خراب شده بود، نمی‌شد تشخیص داد کجا خیابان است و کجا خانه. خانه‌های ویران‌شده، جولانگاه تانک‌ها و نفربرها و کاملا هم‌سطح زمین شده بودند. از نظر نیرو هم، تا چشم کار می‌کرد، نیرو بود که مثل مور و ملخ در شهر پراکنده بودند؛ آن هم با حالت آماده و مسلح.

در بین نیروها، افرادی بسیار تنومند و قبراق دیده می‌شدند که روی لباس‌هایشان نوشته شده بود: «حرس الجمهوریه» یا «قوات الخاصه» که نیروهای ویژه و گارد ریاست‌جمهوری بودند. با دیدن آنها دریافتم که عراق برای رویارویی با حمله رزمندگان اسلام، حتی نیروهای گارد صدام را هم به خرمشهر آورده است.

از نظر تجهیزات نظامی هم، تانک و نفر‌بر و توپ و ... در شهر جولان می‌دادند و یا در حال آماده شدن بودند. در میان آنها، تانک‌ها و نفربرهای بسیار نویی بودند که هنوز.... آنها برداشته نشده بود و حتی پلاستیکشان هم دست نخورده بودند.

با دیدن آن همه نیرو و تجهیزات، یک لحظه به خودم گفتم: خدایا بچه‌های ما چگونه می‌خواهند با این همه نیرو و تجهیزات بجنگند و خرمشهر را بگیرند؟ خدایا مگر خودت کمک کنی. جیپ ما متواری در شهر حرکت کرد و من با دیدن این صحنه‌ها، همه چیز دستم آمد که عراق، به هیچ وجه نخواهد گذاشت خرمشهر، آزاد شود. پس از چند دقیقه، جیپ متوقف شد و من را از آن پیاده کردند و دو، سه نفر همراهم را در همان جا گذاشتند. من بودم و چند نفر از نیروهای ویژه و فردی که فرماندهی آنان را بر عهده داشت و یک مترجم که گویا عراقی بود؛ اما بسیار خوب فارسی حرف می‌زد و ترجمه می‌کرد. من در میان آنان بودم و از میان محل‌ها و خانه‌هایی که سرپا بودند، رد می‌شدیم؛ آن هم از سوراخ‌هایی که در دیوارهای بین خانه‌ها بود و من که قدم کوتاه بود، به راحتی از سوراخ‌ها رد می‌شدم، ولی آنها که قدهای بلندی داشتند، مجبور بودند با خم شدن، رد شوند.

پس از مدتی پیاده‌روی در میان خانه‌ها و ساختمان مخروبه به کنار رودخانه رسیدیم و درون ساختمانی شدیم بزرگ و چند طبقه که جای جای آن نشان از ترکش‌هایی داشت که در جنگ به آن خورده بود.

نمی‌دانستم آن محل کجاست. آسانسوری بود که داخل آن شدیم و ما را به زیرزمین برد. در آسانسور که باز شد، چند نفر که بسیار تنومند و هیکلی بودند، شروع کردند به تفتیش نیروهایی که مرا آورده بودند و حتی اسلحه آنها را هم گرفتند. سپس ما را به کمی جلوتر هدایت کردند و فرمان توقف در پشت در بزرگی دادند که بسته بود.

نمی‌دانستم چه می‌شود و چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه کسی می‌خواهد مرا ببیند و به من چه خواهد گفت؛ اما از آن همه پرستیژ و تفتیش، معلوم بود که اینجا شخصیت برجسته‌ای از عراق است و یا اتفاق خاصی می‌افتد. یک ذره هم نمی‌ترسیدم، چون خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم و از لحظه اول اسارت با خود شرط کرده بودم که تنها در اندیشه عزت جمهوری اسلامی ایران باشم و اجازه ندهم آنها مرا به خوراک تبلیغاتی خود تبدیل کنند.

چند دقیقه بدون آن‌که بدانم آنجا کجاست و چه خواهد شد، در همان محل، ایستادیم و هیچ کس هم حرفی نمی‌زد و من که زیرچشمی افراد اطرافم را نگاه می‌کردم، می‌دیدم که هیچ کس تکان نمی‌خورد؛ انگار مجسمه بودند! و این در حالی بود که نیروهای ویژه آن محل، پیرامون ما را احاطه کرده و خشک و نظامی به من نگاه می‌کردند.

مهدی طحانیان در سیزده سالگی زمانی که به اسارت گرفته شده بود ناگهان آن در بزرگ باز شد و سالنی بزرگ و کشیده در برابر چشمانم ظاهر شد، با یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط آن که دورتادور میز افراد ارتشی نشسته بودند و از قبه و درجه‌هایشان معلوم بود که باید فرماندهان یگان‌ها و لشکرهای عراقی باشند. روی دیوارها هم نقشه‌های بسیار بزرگ نظامی چسبیده شده بود. در قسمت ته سالن و بالای میز، فردی ارتشی با هیکل درشت و لباس نظامی که ده‌ها قپه بر دوش و سینه داشت در حال توضیح دادن نقشه‌ای بود که در مقابلش بود و همه، سراپا گوش بودند و محو سخنان او. فهمیدم آنجا اتاق جنگ عراق است.

پس از چند دقیقه که همانجا جلوی سالن ایستاده بودیم و او توضیح می‌داد، با پایان گرفتن سخنانش روی صندلی خود نشست. بعد نگاهش که به من افتاد، شروع کرد به خندیدن. بلند شد و در حالی که می‌خندید به طرف من آمد. هرچه به من نزدیک می‌شد، صدای خنده‌هایش بیشتر می‌شد و وقتی به من رسید، دیگر قهقهه می‌زد و ریسه می‌رفت.

بقیه فرماندهان هم با قهقهه‌های او شروع کردند به خندیدن و قهقهه و این در حالی بود که مرا نگاه می‌کردند و به یکدیگر نشان می‌دادند. اتاقش پر شد از قهقهه و صدای شلیک خنده‌های مستانه او و فرماندهان عراقی داخل سالن. نمی‌دانستم به چه می‌خندند، اما خیلی خشک ایستاده بودم. سرم بالا بود و خودم را محکم نشام می‌دادم و پلک نمی‌زدم، نکند نشانه ضعف من باشد.

به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند!

ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا می‌خواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم می‌ریخت، حوله‌ای به من دادند تا سرم را خشک کنم. همانطور که سرم را خشک می‌کردم، مرا دوباره به همان سالن و نزد آن فرمانده که نمی‌دانستم چه کسی است، بردند؛ این جریان فقط چند دقیقه طول کشید چون وقتی به آنجا رسیدم، او هنوز در همان محل ایستاده بود.

به او که رسیدم و مقابلش ایستادم، دوباره از سر تحقیر خنده ای زد که باز هم اطرافیان او هم شروع کردند به خنده. از من پرسید که چند ساله‌ام و مترجم برای من ترجمه کرد. پرسید: چه جوری به جبهه آمدم؟ گفتم: داوطلبانه و با خواست خود به جبهه آمده‌ام. (متطول) او باز هم قهقهه زد و در بن قهقهه‌هایش از من پرسید که آیا تو با این سن و سال نترسیدی به جبهه بیایی و با این پهلوانان و قهرمانان بجنگی؟

ناگهان خدا به دلم انداخت که پاسخ او را بدهم؛ آن هم پاسخی دندان‌شکن. گفتم: ما که نیامده‌ایم با هم کشتی بگیریم. اینجا صحنه جنگ است. شما یک تیر می‌اندازید و من هم یک تیر. چون من کوچک و دارای هیکل ریزی هستم، از تیرهای شما در امان خواهم بود، اما شما که هیکل‌های درشت دارید به راحتی هدف تیرهای من قرار می‌گیرید.

مترجم سخن مرا در حالی که می‌لرزید و رنگ چهره‌اش سفید شده بود، ترجمه کرد و آن فرمانده با شنیدن جمله مترجم، ناگهان خنده بر لبش خشکید و صدای قهقهه‌اش خاموش شد و آن همه سرمستی و غرور، محو شد.

نگاهی خون‌آلود به من کرد. انگار تیر خلاصی به او زده باشم، قاتی کرد و خیلی به او برخورد. یکی از دلایل آن، این بود که من یک نوجوان سیزده ساله اسیر، با آن جثه نحیف و لاغر که چندین روز شکنجه شده و بدون آب و غذای درست حسابی رنج‌ها کشیده بودم و با آن وضع لباس و سر و صورت، او را در برابر آن همه فرماندهانش، کنف کرده و پاسخی دندان‌شکن به او داده بودم.

نگاهش شیطانی و غضبناک بود، ولی من اصلا خم به ابرو نیاوردم و خود را به خدا سپردم، چرا که می‌دانستم این پاسخ را خدا به من الهام کرده بود. با عصبانیت جمله‌ای به زبان عربی به مأموران گفت و برگشت و رفت تا سر جایش بنشیند. وقتی برگشت، احساس کردم شکسته شده است آن هم در میان آن همه فرمانده و نیروهای خود.

مرا سریع از آنجا دور کردند و در بالا از راه خرابه‌ها به جیپ رساندند. در بین راه، مأموران که بسیار عصبانی بودند، چپ‌چپ به من نگاه می‌کردند و با غضب و خشم و عجله من را همراهی می‌کردند. مترجم هم شروع کرد به هشدار که: مهدی! چه گفتی؟ چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانی این کی بود؟ تو را خواهند کشت. چرا به خودت رحم نکردی؟

اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی(ره) فکر می‌کردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم.
در راه بازگشت باز هم شاهد نیروهای مزدوران و مسلح و آماده و تجهیزات بی‌شمار عراق در خرمشهر بودم و در حالی که از کار خودم خوشنود بودم احتمال نمی‌دادم که خرمشهر آزاد شود. مگر آن‌که خدا کمک کند. این موضوع گذشت و به عقب جبهه آورده شدیم. چند روز بعد و پس از بارها شکنجه به اردوگاه عنبر برده شدیم و در آنجا بود که بلندگوهای اردوگاه، اطلاعیه‌ای از رادیو عراق پخش کردند که عراق از خرمشهر عقب‌نشینی کرده و آنجا بود که دریافتیم نیروهای رزمنده ایرانی، خرمشهر را فتح کرده‌اند.

نخست باور نمی‌کردیم، چون من با چشم‌های خودم آن همه نیرو و تجهیزات بی‌شمار را دیده بودم و شاهد جلسات سران ارتش بعث در آن سالن بودم که آن فرمانده عالی‌رتبه، ‌با جدیت نقشه را برای آنان بازگویی کرد که نشان‌دهنده حساسیت موضوع بود. با شنیدن چند باره خبر از رادیو عراق، باور کردم که به راستی خرمشهر آزاد شده است و عزیزان رزمنده توانسته‌اند خرمشهر را آزاد کنند؛ فتحی که جز به یاری خداوند، میسر نبود و به قول امام خمینی، «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

آن روزها گذشت و من همچنان در اندیشه بودم که آن فرمانده که در برابر من شکست خورد، چه کسی بود تا آن‌که سال 67 یا 68 بود که ناگهان خبر رسید که «عدنان خیرا...»، وزیر دفاع عراق در یک سانحه هوایی کشته شده است.

هنوز هم برایم مهم نبود؛ اما وقتی عکس او را در روزنامه‌ها و تلویزیون عراق دیدم، دریافتم که آن فرمانده در آن سالن که قهقهه می‌زد و با کمک خدا، توانستم قهقهه‌هایش را خاموش کنم، کسی نبوده است ،جز عدنان خیرا... که به عنوان شخص اول نظام پس از صدام برای دفاع از خرمشهر به آنجا آمده بود.

چند سال پس از آزادی‌ام که به خرمشهر رفتم، ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر بردند و من به دنبال آن ساختمان بودم. به متصدی آنجا، جریان خود را گفتم و از او پرسیدم: آیا این موزه آسانسور هم دارد؟

پاسخ داد: بله. این ساختمان تنها ساختمانی در خرمشهر بوده که پیش از جنگ آسانسور داشته است. در آنجا بود که دریافتم، محلی که من با عدنان خیرا... ملاقات کرده‌ام، همین موزه کنونی دفاع مقدس خرمشهر بوده که در آن زمان به عنوان قرارگاه فرماندهی ارتش عراق در خرمشهر از آن استفاده می‌شده است.
منبع

دمش گرم !!!!! ترکوند !!! :Kaf:

مدیر فرهنگی;238544 نوشت:
اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی(ره) فکر می‌کردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم.

با سلام
و این انقلاب همچنان به راه خود ادامه می دهد
با تمام قوت و شدت
شب عیدی عجب مسرتی بود :Cheshmak:
یا علی

سلام علیکم جمیعا

این خانم خبرنگار که ظاهرا هندی بود برای تهیه یک گزارش تبلیغاتی بر علیه ایران پایش را به آن اردوگاه گذاشته بود و از قضا آن روز جناب طهانی تعریف میکرد من جوری خودم را بین یگران قایم کرده بودم که مرا با این سنم نبیند ( منظورش اینکه من وسیله سوء استفاده آنها نشوم)

تا اینکه او را میبیند و مساله حجاب را مطرح میکند و خانم خبرنگار محجه شده و گزارش را چنین ادامه میدهد که
سوال اولش را شما نقل کردید

آقا مهدی میگوید که من خودم داوطلب شدم و..

خانم خبرنگار یک جمله عجیبی را به زبان می آورد

و آقا مهدی 13 ساله پاسخی در حد یک عالم و عارف کامل 70 ساله میدهد

خبرنگار مطلبی را با این مضمون میگوید که رهبرتان گفته که آنهائی که اسیر شدند فرزندان من نیستند و من هیچ نیازی به آنها ندارم

آقا مهدی جواب میده

هر چه که ایشون بفرمایند درست است اگر ایشان میفرمایند ما لیاقت این را نداریم که فرزندان ایشان باشیم و ما را دیگر نمیخواهند
پس حقیقت هم همین است و کلام رهبر صحیح است.

و بعد
دهانهای باز و آدم های متعجب

خبرنگار میگوید قرار است بروم و رهبرتان را ملاقات کنم. اگر توانستم و این اتفاق افتاد به او میگویم که چه مردان بزرگی را در ارتش خود دارد.

یاحق

متن کامل ماحبه با جناب طحانیان از قول خودشان در اینجا

http://gaznasara.blogfa.com/post-622.aspx

فایل تصویری مصاحبه مذکور را که امیدوارم کامل باشد با زمان 5 دقیقه و 3 ثانیه از اینجا دانلود کنید

آدرس صفحه
http://www.aparat.com/v/6dc5700c6d8723161013b5bc842000f7106938

لینک مستقیم با حجم 9.5 مگ:

http://host10.aparat.com//public/user_data/flv_video_heap/36/6dc5700c6d8723161013b5bc842000f7106938.flv

اینهم کلیپ یک سرلشکر دیگر معرفت و آگاهی با 13 سال سن با اندامی نحیف و قلبی بزرگ

http://www.aparat.com/v/4a9ad9efd062c8172bbaa1b6288a4ac444623

لینک مستقیم کلیپ

http://host10.aparat.com//public/user_data/flv_video_heap/15/4a9ad9efd062c8172bbaa1b6288a4ac444623.flv

[b]content[/b]

دانلود

خب بقیه اش کو ؟
داستان اینجا تمام نمی شود.

این خانم هندی خبرنگار ظاهرا موفق میشود که به تهران آمده و خدمت امام خمینی نیز بیاید و

در مورد آقا مهدی نقل قول کند.

سندش را کمی سخت میتوان پیدا کرد ولی بالاخره به جائی هست.

عالی بود عالی

الان ازاد شد؟؟؟کجاست؟؟!!

سلام
بله آزاد شد
الان هم
مهدی طحانیان که پس از دوران اسارت ادامه تحصیل داد و لیسانس علوم سیاسی گرفت ـ
که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بازنشسته شده
منبع
بنا به مصاحبه و درج آن در سایت پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
19 فروردين 1392
مهدي طحانيان متولد 1346 شهرستان اردستان در استان اصفهان و داراي مدرك كارشناسي علوم سياسي از دانشگاه تهران است.

گفت و گو با آزاده مهدي طحانيان روزي كه صد بار مرگ را ديدم-قسمت اول
و

یعنی آفرین!!!!!!!!!!!!!!!


از همان‌موقع که زن پایش را در آسایشگاه گذاشته بود،
دیدن سر و وضعش خیلی اذیتم کرده بود. انگار صدایی از درون به‌ام نهیب می‌زد که:

مهدی! ناسلامتی تو سرباز امام زمان(عج) و رزمنده امام خمینی(ره) هستی،

چه جوری راضی می‌شی با یه خانوم بی‌حجاب که این‌قدر راحت جلوت زانو می‌زنه و می‌شینه، هم‌صحبت بشی؟!

دوباره سؤالش را تکرار کرد و وقتی سکوتم را دید با تعجب نگاهی به بقیه انداخت.

به‌ش گفتم: چون شما حجاب نداری، من باهات حرفی ندارم!....



نام «مهدی طحانیان» هیچگاه از یاد و خاطر ایرانیان نمی‌رود. داستان رشادت این بزرگ‌مرد کوچک به یقین یکی از میراث‌های ماندگار هشت سال دفاع مقدس ماست و جا دارد که بیش

از آن‌چه تاکنون به‌آن پرداخته شده مورد توجه قرار گیرد. حکایت عدم پذیرش مصاحبه با خبرنگار بی‌حجاب هندی آن هم در شرایط خفقان‌آور اسارت و در اردوگاهی تحت نظارت فرماندهی

بعثی به نام سرگرد محمودی که کینه و خلاقیتش در اعمال شکنجه اسرای ایرانی هنوز هم زبانزد است، تصمیم بزرگی بود که مهدی طحانیان به‌خوبی و بسیار به‌موقع آن را گرفت.

تصمیمی که خود او حتی برای لحظه‌ای تصور نمی‌کرد جز افراد حاضر در جمع ‌آن روز، فرد یا افراد دیگری متوجه آن شوند. غافل از این ‌که خواست خدا بر امر دیگری استوار شده و علی‌رغم

کنترل شدید بعثی‌ها فیلم مصاحبۀ خانم نصیرا شارما خبرنگار شبکه 5 فرانسه با اسیر نوجوان ایرانی به‌طور معجزه‌آسایی(که البته هنوز هم مشخص نیست چگونه) از اردوگاه بیرون

می‌رود و در دنیا و ایران پخش می‌شود. هم‌زمان با پخش مصاحبه، شوری حماسی ایران اسلامی را در برمی‌گیرد و مردم انقلابی ما این پیروزی بزرگ در خاکریز پنهان جنگ را جشن

می‌گیرند و برای همیشه این خاطرۀ شیرین را به اذهان می‌سپارند.

خاطرۀ «پایان چهارده سالگی‌ام» به بهانه فرارسیدن سوم خرداد و سالروز آزادی خرمشهر عزیز و عملیات غرورآفرین بیت‌المقدس؛ عملیاتی که مهدی طحانیان در آن به اسارت درآمد، به مرور آ‌ن‌چه که آن روز حین این مصاحبۀ مهم و تاریخی گذشت می‌پردازد.

شما هم میهمان آن لحظات پرافتخار و هیجان‌انگیز شوید.

آزادباش صبح بود. سربازهای بعثی ترانه‌ای شاد از سمیرا عمیس گذاشته بودند. خواننده جوان و زیبای عراقی که بین مردم کشورش خاطرخواه زیاد داشت.عکسش را چند بار توی

روزنامه‌های الثوره و الجمهوریه که هر روز سربازها برای‌مان می‌آوردند دیده بودم. خودشان را برایش می‌کشتند. روی رف پنجره آسایشگاه نشسته بودم و سرم را گذاشته بودم روی

زانوهایم و داشتم به تندتند قدم‌زدن بچه‌ها توی محوطه اردوگاه رمادی نگاه می‌کردم. از این کار خوشم می‌آمد. بچه‌ها طوری قدم می‌زدند که انگار دارند با هم مسابقه می‌دهند. مسابقه‌ای بدون برنده که روزی چند بار تکرار می‌شد.

نیمۀ خرداد بود و هوای این وقت از سال در استان الانبار زودتر از موعد گرم شده بود. هنوز یک ساعت به تمام شدن آزادباش مانده بود که سربازها سوت کشیدند. معمولاً وقتی از این

سوت‌های بی‌موقع می‌کشیدند که ماشین تخلیه زباله به اردوگاه می‌‌آمد، اما حالا خیلی مانده بود تا سطل‌های زباله‌ پر شود. رفتیم توی آسایشگاه2. بچه‌ها گفتند مثل این که خبرنگار آمده.

وقتی پای خبرنگار می‌آمد وسط، دلم شور می‌افتاد. همۀ سختی‌های اسارت را می‌شد یک‌جوری تحمل کرد، اما اگر موقع آمدن خبرنگارها یک ذره وامی‌دادیم دیگر نمی‌توانستیم

هیچ‌رقمه جلوی سوء‌استفاده‌های تبلغیاتی عراقی‌ها را بگیریم. 20 دقیقه از داخل‌باش گذشته بود که درِ آسایشگاه باز شد و عراقی‌ها نزدیک بیست، سی‌تا از بچه‌های ریز نقش بقیۀ

آسایشگاه‌ها را آوردند توی آسایشگاه ما. بعدش هم گفتند که وسایل‌تان را مرتب کنید و جمع و جور بنشینید. با این حساب، آمدن خبرنگار و فیلم‌بردار صددرصد بود. چند لحظه بعد

فرمانده بعثی اردوگاه سرهنگ محمودی و علی رحمتی که ارشد اردوگاه‌مان بود همراه چند مرد کت و شلواری استخباراتی آمدند تو. پشت سرشان هم یک اکیپ خبرنگار و فیلم‌بردار وارد

شد. موهای بور و پوست روشن و چشم‌های آبی و سبزشان داد می‌زد که اروپایی‌اند. یک زن هم همراه‌شان بود که تیپ و قیافه‌اش به هندی‌ها می‌خورد. تا چشمم به‌اش افتاد یک دفعه به یاد دکتر هندی بیمارستان شیروخورشید زادگاهم اردستان افتادم که بعد از ظهرها از بیمارستان می‌آمد بیرون و آن اطراف قدم می‌زد و خرید می‌کرد.

زن خبرنگار به زور 30 ‌سال را پر می‌کرد. بلوز آستین کوتاه آبی تنگی پوشیده بود و موهای لَخت و مشکی‌اش هم تا کمرش می‌رسید. تیپش بدجوری بین آن همه اسیر توی ذوق می‌زد.

زود پتوهای راه‌راه سفید و مشکی‌مان را که سر راه‌شان بود تا زدیم و جمع کردیم که زیر کفش‌های‌ خاکی‌شان کثیف نشوند. زن خبرنگار که انتظار دیدن این همه اسیر کم سن و سال را یک جا و در کنار هم نداشت با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد و آهسته جلوی‌شان قدم می‌زد. انگار آمده بود موزه. تک‌تک بچه‌ها را برانداز می‌کرد.

محمودی سیگاری گوشه لبش گذاشته بود و دست‌هایش را پشت سرش قفل کرده بود. انگار به شاهکارش می‌نازید. بوی ادکلن خوش‌بویش شامه‌ام را پر کرد. مثل همیشه حسابی به

سر و وضعش رسیده بود. صورتش را سه‌تیغه کرده بود و عینک آفتابی‌اش را هم داده بود روی کلاه قرمز کجش. توی وانفسای جنگ و اسیرداری، خط اتوی شلوارش هندوانه قاچ می‌کرد.

عادتش بود. حتی یک روز هم بی‌خیال تیپش نمی‌شد. همیشه آستین‌هایش را تا می‌زد و عضلات ورزیده‌اش را بیرون می‌انداخت. بنده خدا خیال می‌کرد باید بر و بازویش را به رخ‌مان

بکشد بلکه ازش حساب ببریم! معلوم بود از این‌ که توانسته این ‌همه اسیر کم‌ سن و سال را یک‌جا جمع کند حسابی خرکیف است. فقط خدا می‌دانست توی سرش چه می‌گذشت.

توی این مدتی که او را شناخته بودم می‌دانستم که کوچک‌ترین فرصتی را برای اذیت و آزار بچه‌ها از دست نمی‌دهد. تا همین امروز هم حسابی پدرمان را در‌آورده بود. خود من یکی،

آن‌قدر از دستش کتک خورده بودم و با زبان تلخ و نیشدارش اذیت شده بودم که مطمئن بودم تا عمر دارم از یادم نمی‌رود. البته این خاطرات یک‌طرفه نبود. محمودی هم حسابی از دست

من کفری بود. بارها پیش آمده بود که علی‌رغم خط و نشان کشیدن‌های بی حد و حسابش کار خودم را می‌کردم و با حاضرجوابی‌های جورواجور به قول خودش جلوی مهمان‌ها و خبرنگارهای خارجی پاک آبرویش را می‌بردم.

من، کنج آسایشگاه کنار محمد صالحی و چند تای دیگر نشسته بودم. دو تا بالش هم گذاشته بودم روی هم و آن‌ها را گذاشته بودم روی پتوی تا شدة جلویم که کم‌تر در دید باشم. توی

دلم خداخدا می‌کردم که چشم‌هایش مرا نگیرد و از خیر مصاحبه با من بگذرد. اگر می‌خواست چیزی از من بپرسد، مطمئناً جوابی که خوشایند محمودی و استخباراتی‌ها بود نمی‌شنید. آدمی نبودم که حرفم را نزنم و کوتاه بیایم. فقط دلم شور بچه‌ها و واکنش محمودی را می‌زد.

یکی از موبورها سه پایۀ دوربین را گذاشت وسط آسایشگاه و دوربین را رویش سوار کرد و شروع کرد به فیلم‌برداری. همکارش هم میکروفون سیار دسته بلندش را گرفت روی دست و آن را بالا سر زن جوان نگه‌داشت و همراه او راه افتاد.

زن خبرنگار از سر آسایشگاه شروع کرد. بچه‌ها حیا می‌کردند و سرشان را بالا نمی‌آوردند. از دو، سه ‌تا از بچه‌ها اسم و سن و محل اسارت‌شان را پرسید، اما وقتی پرسید هدف‌تان از

جبهه آمدن چیست، همه‌شان جواب دادند که سؤال شما سیاسی است و ما هم اسیریم و از سیاست بی‌خبریم! این خواست محمودی بود. چند وقتی می‌شد که کلی تأکید می‌کرد

که اگر خبرنگار آمد به اردوگاه و ازتان سؤالی اضافه‌تر از اسم و سن و سال‌تان پرسید بگویید سؤال شما سیاسی است و ما نمی‌توانیم جواب بدهیم. در این فاصله، سرهنگ خودش را

کنار فیلم‌بردار رسانده بود و با چشم‌غرّه‌هایش به بچه‌هایی که مصاحبه می‌شدند می‌فهماند که حرف اضافی موقوف! محمودی کیفور، به علامت تأیید حرف بچه‌ها سر تکان می‌داد و

وسط آسایشگاه قدم می‌زد. حالم خوب نبود. حس می‌کردم اکسیژن هوا ته کشیده. دم و بازدم سینه‌ام کند و تب‌دار بود. از ته دل آرزو می‌کردم که ای کاش هر جهنم دیگری ‌بودم جز

این‌جا. صاف و مرتب نشسته بودیم کنج آسایشگاه و فیلم‌بردارها داشتند با خیال راحت ازمان فیلم می‌گرفتند. معلوم هم نبود می‌خواستند فردا چه اراجیفی روی این فیلم‌ها بگذارند و به خورد تلویزیون‌های دنیا بدهند.

تمام خون تنم دویده بود زیر پوست صورتم. حاضر بودم صد بار بمیرم، اما رفقایم را در شرایطی نبینم که جرئت جیک‌زدن ندارند. چهارمین و پنجمین گفت‌وگوی خبرنگار با بچه‌ها، همان‌طور که محمودی می‌خواست پیش رفت. سرهنگ نگاه معنی‌داری به استخباراتی‌ها انداخت. از این که می‌دید همه چیز آن‌طور که می‌خواهد پیش می‌رود، توی دلش عروسی گرفته بود. از بچه‌ها دلخور نبودم. بندگان خدا چاره‌ای نداشتند. سرهنگ از مدت‌ها قبل چنان فضای خفه و پرفشاری برای‌مان درست کرده بود که عقل جز سکوت به چیز دیگری حکم نمی‌کرد، اما...

انگار کسی توی دلم رخت می‌شست. شقیقه‌ام نبض داشت. از یک طرف دلم نمی‌خواست کار به حرف زدن من بکشد، از طرف دیگر به خاطر سکوت رفقایم، خون خونم را می‌خورد. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که یک مرتبه چشم زن خبرنگار رویم قفل شد. لابد او هم مثل همه خبرنگارهایی که تا آن یک سال دیده بودم، از دیدن اسیری به کوچکی و ریزنقشی من کپ کرده بود. محمودی تا متوجه نگاه زن شد، مثل کسی که گرفتار صاعقه شده باشد، درجا خشکش زد. چند ثانیه‌ای سرجایش میخکوب شد، اما بعد یک دفعه با ‌آن هیکل درشت و ورزیده‌اش پرید جلوی خبرنگار و گفت: نه، نه... اینو ولش کن! محمودی مثل آب خوردن فارسی حرف می‌زد. آن‌طور که خودش می‌گفت در زمان شاه دو سال توی ساواک شیراز دوره دیده بود و خوب ایرانی‌ها را می‌شناخت.

زن با لهجه گفت: چرا؟! اون خیلی کوچک بود، من می‌خواست با او حرف زد!

سرهنگ گفت: ول کن اینو... من بچه‌هایی دارم که نصف این هستن... بیا ببرمت یه آسایشگاه دیگه، از این کوچیک‌تر رو نشونت بدم.

زن دست‌بردار نبود. پایش را کرده بود توی یک کفش که الّا و بلّا می‌خواهم با این صحبت کنم. یک ریز می‌گفت: فقط یک سؤال از این بچه پرسید بعد رفت پیش بقیه کوچک‌ها.محمودی مثل اسپند بالا و پایین می‌پرید تا او را منصرف کند، اما زن خبرنگار سمج‌تر از این حرف‌ها بود و کارش را خوب بلد بود. با خواهش و التماس می‌خواست حرفش را پیش ببرد و سوژه‌اش را از دست ندهد. هر چه محمودی تقلاّ کرد و خودش را به این در و آن در زد فایده نداشت. حس ماجراجویی زن خبرنگار حسابی گل کرده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود.محمودی وقتی دید اصرار برای منصرف کردن زن فایده ندارد و بدتر او را جَری می‌کند، مثل گرگی که روی صیدش چنبره می‌زند، آمد بالای سرم. حس می‌کردم پیش خودش فکر می‌کند تهدید‌های ریز و درشتش کار خودش را کرده و این مهدی دیگر مهدی سابق نیست. مطمئن بودم اگر یک‌درصد غیر از این فکر می‌کرد به قیمت برخورد با آن زن و اکیپ فیلم‌بردارش اجازه صحبت با من را به او نمی‌داد. تا آن‌موقع همه، آن‌طور که محمودی خواسته بود حرف زده بودند و هیچ‌کس حرف اضافی نزده بود.

چشم‌های سرهنگ دو دو می‌زد. از نگاهش اضطراب می‌ریخت. پای آبرویش وسط بود. چشم از رویم برنمی‌داشت. زنِ خبرنگار هندی آمد روبه‌رویم و پرسید: اسم شما چیست؟جوابش را ندادم. برای خودم هم جالب بود. تا چند لحظة پیش داشتم توی برزخ سکوت اجباری بچه‌ها دست و پا می‌زدم، آن‌وقت حالا که وقتش رسیده بود حرفی بزنم دلم نمی‌خواست با او هم‌صحبت شوم. راستش از همان‌موقع که زن پایش را در آسایشگاه گذاشته بود، دیدن سر و وضعش خیلی اذیتم کرده بود. انگار صدایی از درون به‌ام نهیب می‌زد که: مهدی! ناسلامتی تو سرباز امام زمان(عج) و رزمنده امام خمینی(ره) هستی، چه جوری راضی می‌شی با یه خانوم بی‌حجاب که این‌قدر راحت جلوت زانو می‌زنه و می‌شینه، هم‌صحبت بشی؟!دوباره سؤالش را تکرار کرد و وقتی سکوتم را دید با تعجب نگاهی به بقیه انداخت. به‌اش گفتم: چون شما حجاب نداری، من باهات حرفی ندارم! زود گفت: اما من، من خواهر هستم!از حاضر جوابی‌اش، هم تعجب کردم، هم خنده‌ام گرفت. معلوم نبود این حرف را از کجا یاد گرفته. همین مانده بود که خواهری با این ریخت و قیافه داشته باشم. به‌اش گفتم: اگه خواهر منی، پس چرا بی‌حجابی؟!

محمودی که تا آن لحظه چیزی نگفته بود، یک‌مرتبه برّاق شد سمتم که: آخه این فضولی‌ها چه ربطی به تو داره بچه؟! این‌جا این همه آدم بزرگ‌تر از تو هست، هیچکی عقلش به این چیزا نمی‌رسه که تو یه الف بچه...؟!

زن به محمودی گفت: نه، نه... صبر کنید. بعد رو کرد به من و گفت: یعنی اگر من حیجاب گرفت، شما با من حرف زد؟گفتم: بله، اون‌جوری صحبت می‌کنم.

بی‌معطلی شال روی شانه‌اش را کشید روی سرش و موهای بلندش را زیرش پوشاند و گفت: من این حیجاب را برداشت تا وقتی پیش آقای خمینی رفت ایستفاده کرد، اما امروز تو مرا مجبور کرد زودتر حیجاب گرفت،‌ حالا خوب است؟می‌خواست حالی‌ام کند آن‌قدرها هم که فکر می‌کنم از مرحله پرت نیست. خودش را جمع و جور کرد و گفت: حالا با من حرف زد؟گفتم: بله.

گفت: شما چند سال داشت؟هنوز جوابش را نداده بودم که محمودی با صدای بلند گفت: چرا جواب نمیدی مهدی؟ جواب بده!

می‌دانستم که «مهدی جواب بدة» محمودی، با آن لحن و در آن شرایط یعنی مهدی لال شو! بدون این که به روی خودم بیاورم منظورش را گرفته‌ام، گفتم: شونزده سال! تا گفتم 16 سال دیدم محمودی این پا و آن پا کرد. کفرش درمی‌آمد وقتی سن واقعی‌ام را می‌گفتم، دیگر چه برسد به حالا که از قصد سنم را بیشتر هم گفته بودم. همیشه به‌ام می‌گفت: تو خیلی داشته باشی، 9 سال! زن به انگلیسی سنم را برای همراهانش ترجمه کرد. دوباره پرسید: تو از کجا آمدی جبهه؟گفتم: از اصفهان.

گفت: آقای صدام حسین آدم خوب و بشردوستی است. اون خیلی دلش برای شما می‌سوزه... حتی چند بار خواست شما را تحویل ایران داد، اما آقای خمینی گفت این بچه‌ها مال ما نیست... اصلاً این‌ها ایرانی نیست! شما در جواب چه می‌گویید؟

اسم امام که می‌آمد خونم بی‌قرار می‌شد. دست خودم نبود. اول توی دلم قدری قربان صدقه چهرة نورانی‌اش رفتم و بعد به خودم گفتم: من که می‌دونم امام این حرفو نزده، اما اگر هم یه‌درصد همچین چیزی گفته باشه راست گفته، چون ما که «بچه» نیستیم. ما هر کدوم یه سربازیم براش. حتماً ما رو قابل دونسته و می‌خواسته با این حرفش به ما اعتبار و شخصیت بده. امام خوب می‌دونست که بچه نفرستاده جبهه، مرد فرستاده. دیگه خدایی، چه عزتی بالاتر از این می‌خواستیم؟

در این مدت از عراقی‌ها همه چیز دیده بودیم الّا بشردوستی. واقعاً چطور می‌توانستم وجدانم را راضی کنم و از کنار دروغ به این بزرگی به راحتی بگذرم؟! اگر می‌خواستم سکوت کنم تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم، اگر هم می‌خواستم جواب بدهم محمودی و بچه‌ها را کجای دلم می‌گذاشتم؟! با همه این اما و اگرها مطمئن بودم قربانی اول و آخر این ماجرا خودم هستم. می‌دانستم حتی قانون صلیب‌سرخ به عراقی‌ها اجازه می‌دهد به خاطر به خطر انداختن منافع ملی‌شان، اساسی حالم را جا بیاورند. این بود که گفتم مگر جان من چقدر ارزش دارد که بخواهم به خاطرش بار سنگین این سکوت و عذاب وجدان را تا آخر عمر به دوش بکشم؟

خداوکیلی خیلی زور داشت بنشینم و تماشا کنم که صدامِ جانی را بشردوست معرفی کنند و رهبر و آرام جانم را جنگ‌طلب! اگر با سکوتم حرف آن خبرنگار تأیید می‌شد دیگر ممکن بود تا آخر عمر هیچ فرصتی برای جبران این کوتاهی پیدا نشود. خدا خودش می‌داند، وقتی لب از لب باز کردم تا جوابش را بدهم، جانم را با او معامله کرده بودم. به زن گفتم: «ببینید اولاً سؤال شما سیاسیه...» تا این حرف از دهانم آمد بیرون محمودی خندید. بیچاره لابد پیش خودش فکر می‌کرده، دیگر این دفعه را کوتاه آمده‌ام، اما هنوز شیرینی جواب نصفه نیمه‌ام به دهانش مزه نکرده بود که ادامه دادم: من می‌دونم که ایشون این حرفو نزده، اما اگر هم گفته باشه، اون رهبر منه هرچی اون بگه همونه... بگه برید می‌ریم، بگه بایستید، می‌ایستیم. هرچی ایشون بگه همون درسته.

برای یک لحظه سکوت مرگباری بر آسایشگاه سایه انداخت. محمودی زل زده بود به لب‌هایم. باورش نمی‌شد این‌طوری جواب آن همه تهدید را داده باشم. چند لحظه بعد انگار تازه فهمید چه گفته‌ام. این بار برای اولین بار بود که او را در این شرایط می‌دیدم.

به خدا توکل کرده بودم و او هم به‌ام نشان داد که برایم بس است. در آن خفقان و فشار کاری کرده بود که بی‌ هیچ ترس و دلهره‌ای توانسته بودم حرفم را بزنم و سبک شوم. حس عجیبی داشتم. فکر می‌کردم صبح فردا را نمی‌بینم. لابه‌لای دیوانه‌بازی‌های محمودی داشتم با چشم‌های خودم پایان عمرم را در چهارده سالگی می‌دیدم. رفته بود ته آسایشگاه و سبیلش را می‌جوید و تندتند قدم می‌زد. بعد می‌پرید به سربازهایش و می‌کوبید تخت سینه‌شان و هل‌شان می‌داد توی دیوار. می‌رفت و می‌آمد و با نوک پوتینش می‌کوبید به پاهای سربازها. بخت‌برگشته‌ها از ترس کُپ کرده بودند. کم مانده بود خودشان را خراب کنند. هیچ‌کدام‌شان جرئت نفس کشیدن نداشتند چه برسد به حرف زدن.

محمودی با این کارها پاک داشت جلوی استخباراتی‌ها و اکیپ خبرنگاری خودش را ضایع می‌کرد. این کارها از آدم کار‌کشته و باسیاستی مثل او بعید بود. فکر می‌کرد سؤال‌های زن تمام شده، اما وقتی دید می‌خواهد سؤال بعدی‌اش را بپرسد، یک دفعه هجوم آورد طرف زن و سرش داد کشید: یالّا، یالّا تمومش کنید... بسه دیگه، بسه.

بعد رو کرد به من و گفت: بدر سوخته! خفه میشی یا نه؟! خودم می‌کُشمت... زنده نمی‌ذارمت، صبر کن فقط. نمی‌توانست «پ» را درست تلفظ کند به جایش می‌گفت: «ب». زن با خواهش و التماس جلوی محمودی را گرفت و گفت: آقای محمودی، من خواهش کرد آروم باشید، شما خودت رو ناراحت نکرد. من یک سؤال دیگر پرسید بعد از این‌جا رفت. خواهش کرد از شما آقا!

محمودی داد می‌زد که دوربین‌ها را خاموش کنید، اما زن دست از عجز و التماس برنمی‌داشت. این وسط هم گاهی به من نگاه می‌انداخت تا ببیند آیا باز هم روحیه و حال حرف زدن دارم یا به خاطر تهدیدهای محمودی کم آورده و ترسیده‌ام، اما خدا خودش شاهد بود که توی دلم آب از آب تکان نخورده بود. محمودی کلافه از التماس‌های زن داد می‌کشید: این همه آدم، برو سراغ یکی دیگه. این با حرفایی که زده گور خودشو کنده، تو دیگه براش کار رو از این خراب‌تر نکن!

زن خبرنگار بی‌خیال تشرهای محمودی یکسره می‌گفت فقط یک سؤال! سرهنگ عصبانی و بیچاره از آسایشگاه زد بیرون. خبرنگار بی‌معطلی آمد نزدیکم و پرسید: شما اومدید به این راه... و الان این‌جا اسیر هستید، هدف شما چه بود؟

جوری که انگار جواب سؤالش را از قبل ده بار مرور کرده باشم بی‌مکث گفتم: هدف ما حفظ اسلام بود. به خاطر این که اسلام در خطر بود ما وظیفه خودمون دونستیم که از اسلام دفاع کنیم.

زن حرف‌هایم را ترجمه کرد. محمودی وسط حرفم آمده بود تو. تا صحبتم تمام شد مثل بچه‌ای که بهانة مادرش را گرفته باشد، شروع کرد به پا کوبیدن روی زمین. هیچ‌کدام از حرکاتش عادی نبود. واقعاً زده بود به سیم آخر. زن بی‌توجه به تیغی که زیر گلویم گذاشته بود، تیر خلاص را زد وگفت: نظر شما درباره جنگ چیست؟ آیا شما آتش‌بس خواست؟

دستی از غیب به‌ام قوت قلب داده بود، وگرنه من آدمی نبودم که بتوانم به تنهایی از پس این همه فشار بربیایم. واقعاً‌ در آن لحظات، خدا را از رگ گردن به خودم نزدیک‌تر حس می‌کردم. با یاد او بود که توانسته بودم با دل‌دل کردن چند دقیقه قبل این قدر راحت کنار بیایم و بگویم: نه ما آتش‌بس نمی‌خوایم، ما پیروزی حق علیه باطل رو می‌خوایم.

محمودی رفته بود بیرون آسایشگاه و سیگار پشت سیگار روشن می‌کرد و سربازهایش را کشیده بود به باد فحش. زن، خوشحال از مصاحبه‌ای که با بدبختی به پایان رسانده بود گفت: مهدی... تو خیلی شجاع هست... من حتماً این فیلم را به آقای خمینی نشان داد و گفت که چه بسیجی‌های شجاعی دارد.

پوزخندی زدم و گفتم: اولاً خانم شما رو با این سر و وضع تو ایران راه نمی‌دن، دوماً اصلاً اجازه نمی‌دن شما این فیلم رو از اردوگاه ببری بیرون.

مثل این که درست و حسابی متوجه حرفم نشد چون گفت: شما برای آقای خمینی و مردم ایران حرف نداشت؟

می‌دانستم همة این‌ها سیاه‌بازی است. می‌دانستم هیچ‌کدام از این فیلم‌ها و مصاحبه‌ها از این‌جا بیرون نمی‌رود، اما همه‌اش پیش خودم می‌گفتم همین چند نفر خبرنگار و فیلم‌بردار هم از جهل دربیایند برای من بس است. رو به دوربین گفتم: من به همة مردم کشورم سفارش رهبرم رو می‌کنم و ازشون می‌خوام که حرف ایشون رو زمین نذارن. بعد هم ازشون می‌خوام که جبهه‌ها رو تا پیروزی حق علیه باطل خالی نکنن و با رفتن‌شون به جبهه‌ها جای خالی ما اسرا رو پر کنن.

زن سری تکان داد و رفت سراغ بقیه بچه‌ها. واقعاً پشتکارش آفرین داشت. محمودیِ مادر مرده آن همه عز و جز کرده بود، آن‌وقت این زن خیلی خونسرد داشت می‌رفت سراغ بقیه! رفت سمت علی‌رضا رحیمی و محمد ساردویی. محمودی آمد تو و مثل کسی که بخواهد به روی خودش نیاورد چه اتفاقی افتاده رو کرد سمت بچه‌ها و برای این که فضا را عوض کند گفت: حالا یه صلوات بفرستین!

صلوات را که فرستادیم دوباره عصبی گفت: یکی دیگه!

به دستورش دومین و سومین صلوات را فرستادیم. داشت دیوانه‌بازی‌‌های چند دقیقه پیشش را ماست‌مالی می‌کرد. تظاهر می‌کرد حالش خوب است و چیزی نشده. خبرنگارها زود وسایل‌شان را جمع کردند و رفتند بیرون. موقع بیرون رفتن طوری به‌ام نگاه می‌کردند که انگار مطمئن هستند آخرین نگاه‌های‌شان را به من به عنوان یک آدم زنده می‌کنند.علی رحمتی و محمودی و استخباراتی‌ها هم دنبال خبرنگارها رفتند بیرون. یاسین؛ سرباز بعثی اردوگاه موقع بیرون رفتن از آسایشگاه چشم‌هایش را گرد کرد طرفم و زیر لب با حرص گفت: اکبرکلوچی! معلوم بود حسابی قاطی کرده. عراقی‌ها به کسی که رندبازی و حقه‌بازی درمی‌آورد می‌گفتند کلوچی. به اسیری که خیلی توی کارش کلک بود می‌گفتند: «اکبر کلوچی» یعنی حقه‌باز بزرگ!

اضطراب توی چهرة بچه‌ها موج می‌زد. یکی‌شان گفت: خیلی تند رفتی مهدی! لازم نبود این همه زیاده‌روی کنی! پشت‌بندش دو، سه تای دیگر هم حرف‌ او را تأیید کردند و گفتند: می‌تونستی مثل بقیه جواب ندی و بگی من اسیرم و کاری به این کارا ندارم. این‌جوری واسه بقیه هم دردسر درست نمی‌کردی.
چیزی نگفتم. می‌دانستم ممکن است از این حرف‌ها بشنوم. فقط توی دلم خداخدا می‌کردم با کسی غیر از خودم کاری نداشته باشند. چند دقیقه بعد علی رحمتی از طرف محمودی پیغام آورد که سریع وسایلت را جمع کن. می‌گفت: محمودی گفته زنگ زدم به استخبارات و ماجرا رو توضیح دادم. اونام گفتن حرفایی که زده همه‌اش علیه امنیت مملکت ما بوده. یه ماشین فرستادن دنبالت.

رفتم سراغ وسایلم.چیز خاصی نداشتم. لباس‌هایم که تنم بود، فقط می‌ماند پتو و کوله‌ام. آن‌ها را هم برداشتم و کتانی‌ام را پوشیدم و دوباره رفتم روی رف پنجره و منتظر نشستم. کسی حرفی نمی‌زد. همه بهت‌زده منتظر دیدن واکنش محمودی بودند. تقریباً‌ یک ساعت از خروج خبرنگارها می‌گذشت که درهای آسایشگاه را باز کردند و بیرون‌باش زدند.

رفتم بیرون، اما چهار چشمی منتظر رسیدن ماشین استخبارات بودم. به نظرم می‌بایست با همان مأمورهای استخبارات که توی اردوگاه بودند مرا به بغداد می‌فرستادند، نمی‌دانستم چرا محمودی زنگ زده تا ماشین بیاید دنبالم. همان‌طور که در محوطه قدم می‌زدم، گاهی سرک می‌کشیدم تا ببینم ماشین استخبارات رسیده یا نه.

از کاری که انجام داده بودم، ذره‌ای پشیمان نبودم. اگر صد بار زمان به عقب برمی‌گشت و در همان شرایط قرار می‌گرفتم باز همان حرف‌ها را می‌زدم بدون یک کلمه اضافه یا کم. آن‌قدر خدا کمکم کرده بود که فکر می‌کردم کم و کسری در حرف‌هایم وجود نداشته که حالا در مرورهای بعدی‌ام بخواهم اصلاحش کنم یا بگویم اگر این‌طور می‌گفتم بهتر بود. می‌دانستم همه چیز دست خداست. مرگ و زندگی آدم‌ها و عزت و ذلت‌شان همگی دست خداست. به خاطر همین اصلاً دلهره نداشتم. مهم، راهی بود که پیش گرفته بودم و مهم‌تر، نیتی که پشتش بود. خودم را به آن بالاسری سپرده بودم.

یک گوشه نشستم و سرم را به قرآن خواندن گرم کردم. اذان شد. نماز خواندیم. بعد هم ناهار خوردیم. بعد از ظهر سوت بیرون‌باش نزدند. این همه انتظار داشت دیوانه‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم مگر از بغداد تا رمادی چقدر راه است که این ماشین این همه معطل کرده. از بلاتکلیفی بدم می‌آمد. دلم می‌خواست زودتر تکلیفم را بدانم.همه چیز را تمام شده فرض می‌کردم. با همین فکر و خیال‌ها آزادباش دوم هم گذشت. در همین فاصله هم یکی، دو نفر دیگر آمدند و با کنایه و متلک، حرف‌های قبلی بچه‌ها را درباره زیاده‌روی در مصاحبه تکرار کردند. شاید حق داشتند از دستم عصبانی باشند. در جواب‌شان حرفی نمی‌زدم و کوتاه می‌آمدم. دلم نمی‌خواست هیچ‌طوری کوچک‌ترین لطمه‌ای به اصل کار وارد شود. می‌ترسیدم حرف‌مان شود. باز هم سکوت ‌کردم و خودم را به خدا سپردم.

تمام شب را بدون این‌ که پلک روی هم بگذارم، منتظر بودم، اما هیچ خبری نشد. منتظر بودم شب و نصفه‌شب بریزند داخل آسایشگاه و با کابل و باتوم مرا ببرند بیرون.فردای آن روز هم بدون کوچک‌ترین تغییری در برنامه‌های روزانه‌مان گذشت. متوجه دلیل این تعلل نمی‌شدم. خیلی دلم می‌خواست بدانم آن طرف سیم‌خاردارها، در مقر عراقی‌ها چه خبر است.

دو، سه روز گذشت، اما هیچ خبری از محمودی و استخباراتی‌‌ها نشد. محال بود که بخواهند از کنار این قضیه به‌راحتی بگذرند و کاری به‌ام نداشته باشند. در این چند روز چند مدل فیلم‌نامه برای نوع مرگم توی ذهنم نوشته بودم: تیرباران، کشته شدن زیر شکنجه، شاید هم اعدام! خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم. بچه‌ها خیلی دور و برم نمی‌پلکیدند. جوّ‌ سنگینی توی آسایشگاه به وجود آمده بود. سنگینی نگاه بعضی از بچه‌ها را حس می‌کردم. همه را می‌گذاشتم به حساب ناراحتی‌شان از قضیه مصاحبه و این که ممکن بود پای تک‌تک‌شان گیر باشد. هیچ‌موقع کناره‌گیری از جمع را دوست نداشتم، اما حالا اوضاع طوری شده بود که تنهایی را ترجیح می‌دادم. تا آن‌موقع هیچ‌وقت پیش نیامده بود که بخواهم این‌طور تنها شوم. با این که به خاطر دردسرهایی که ممکن بود برای بچه‌ها پیش بیاید از روی‌شان شرمنده بودم، اما واقعاً قضیه مصاحبه آن‌قدر مهم بود که ارزش اذیت شدن را داشت. در این دو، سه روزه فقط یک‌بار موقع قدم زدن حسین شهسواری آمد سراغم و پرسید: چرا پکری مهدی؟!

گفتم: هیچی، همین‌‌طوری.گفت: نبینم تو لک باشیا!گفتم: نه، ممنون. خوبم.از نگاه‌های سنگین و معنی‌دار بعضی‌ها می‌فهمیدم که چقدر از دستم ناراحتند.

***تنها چیزی که حتی یک‌درصد هم تصورش را نمی‌کردم این بود که بعد از جریان مصاحبه، دیدار من و محمودی به قیامت بیفتد. تا یک هفته بعد از مصاحبه هر روز منتظر بودم خبری شود و تکلیفم یکسره شود. همین که تا آن موقع محمودی طاقت آورده و قبل از استخباراتی‌ها حقم را کف دستم نگذاشته بود جای تعجب داشت، اما باز با این حال فکرش را نمی‌کردم که دود هیاهو و الم‌شنگه‌اش قبل از هر کس به چشم خودش برود و ماجرا با عزل و جابه‌جایی او از اردوگاه ختم شود.

می‌دانستم وقتی محمودی می‌گوید «مهدی! تو دیگر تمام شدی» یا «من می‌کشمت» کاملاً جدی است و روی حرفش می‌ایستد. واقعاً در آن شرایط مطمئن بودم که ‌باید بعد از مصاحبه، با زندگی و همۀ تعلقاتش خداحافظی کنم. شاید نصفی از عصبانیت او هم به همین خاطر بود. اگر کسی خبر نداشت، محمودی و من که می‌دانستیم چه اتفاقاتی از قبل بین ما رد و بدل شده و او در این‌طور موارد اهل شوخی نیست.

هرچه بیشتر فکر می‌کردم، خدا در نظرم بیشتر جلوه می‌کرد. چه کسی فکرش را می‌کرد محمودی فرصتی برای انتقام پیدا نکند؟! چه کسی تصور می‌کرد حتی مجال پیدا نکند یک سیلی ناقابل به صورتم بزند؟! وقتی یاد جلز و ولز کردنش می‌افتادم دلم برایش می‌سوخت. مطمئن بودم تا آن روز هیچ‌‌کس آن‌قدر که من اذیتش کرده بودم، سر به سرش نگذاشته بود. نمی‌دانستم چه بلایی سرش آمده. با آن افتضاحی که برای او در اردوگاهش به بار آمده بود، کم‌تر از خط مقدم جبهه جایش نبود.

معلوم بود تمام این صغری-کبری کردن‌هایش برای این است که موقعیتش را در فرماندهی اردوگاه تثبیت کند. این دست و پا زدن‌ها را به راحتی می‌شد حتی بین سربازهای عراقی هم دید، چه برسد به او. تمام سربازهای اردوگاه‌ها افرادی بودند که به خاطر موقعیت‌شان توانسته بودند دست‌شان را جایی پشت جبهه بند کنند و جان‌شان را از تیررس توپ و ترکش دور نگه‌دارند. تقریباً اکثر این سربازها- به غیر از آن‌هایی که سفارش شدۀ برخی از فرمانده‌هان ارتش عراق بودند- از کسانی بودند که یکی از افراد خانواده‌شان را در جنگ از دست داده بودند و به خاطر داشتن این مزیّت دیگر لازم نبود بجنگند.

فرماندهی اردوگاه‌ اسرای ایرانی در ارتش عراق جسارت و تدبیر می‌خواست. حفظ این سمت برای مدت طولانی کار ساده‌ای نبود. محمودی هم خوش‌خدمتی‌های زیادی برای ارتش عراق کرده بود و حسابی جای پایش را محکم کرده بود، اما با اتفاقاتی که آن روز صبح در آسایشگاه ما افتاد، همۀ تلاش‌هایش نقش بر آب شد. به لطف خدا، بدون این که حتی یک قطره خون از بینی کسی بریزد، سایة نحس محمودی برای همیشه از سر اردگاه کم شد. معلوم نبود اگر می‌خواست در اردوگاه بماند، هر روز چه برنامه و نقشة تازه‌ای برای بچه‌ها می‌ریخت. واقعاً «عدو» سبب خیر شده بود.

در اردوگاه شاید هیچ‌کس مثل من از رفتن محمودی خوشحال نشد. شاید هیچ‌کس به اندازة من او را نمی‌شناخت.

لینک دانلود فیلم

http://s7.picofile.com/file/8240063084/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%D8%A8%D8%A7% D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8_%D8%B4%D8%AF%D9%86_%D8%AE% D8%A7%D9%86%D9%85_%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D 8%A7%D8%B1_%D8%A8%DB%8C_%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8_% D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7_%D8%B1%D8%B2%D9%85%D9%86%D 8%AF%D9%87_%DB%8C_14_%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87_%D9% 81%DB%8C%D9%84%D9%85.flv.html

[video]http://s7.picofile.com/file/8240063084/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%D8%A8%D8%A7% D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8_%D8%B4%D8%AF%D9%86_%D8%AE% D8%A7%D9%86%D9%85_%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D 8%A7%D8%B1_%D8%A8%DB%8C_%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8_% D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7_%D8%B1%D8%B2%D9%85%D9%86%D 8%AF%D9%87_%DB%8C_14_%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87_%D9% 81%DB%8C%D9%84%D9%85.flv.html[/video]

عکس بعد از سال ها