شهید امیر نظری ناظر منش

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید امیر نظری ناظر منش

[="Arial"][="DarkOrchid"]به نام خدا...

خانواده نظری در روز عید غدیر سال 1343 تولد سومین فرزند خود را در شهر مشهد جشن گرفت و نامش را به یمن آن روز مبارک «امیر» نهاد. او در پناه دستهای خسته پدر، در دامن مادری متدین و با تقوا همراه با آوای مداحان اهل بیت (ع) پرورش یافت. دوران کودکی را در مجالس سوگواری سالار شهیدان سپری کرد، و در همان زمان مؤذن مسجد گشت. برای اولین مرتبه تصویر چهره مهربان امام خمینی را در میان کتب پدر دید، و توسط اعلامیه های منتشر شده در منزل آیت الله شیرازی با افکار ایشان آشنا شد. با اوج گیری انقلاب اسلامی امیر همگام با مردم مبارز خشم و نفرت خود را نسبت به نظام جبار پهلوی ابراز نمود و یک مرتبه در مقابل منزل آیت الله شیرازی با مأموران رژیم درگیر شد. او در حادثه حمله به بیمارستان امام رضا (ع) دلسوزانه به یاری بیماران رفت. وی پس از پیروزی انقلاب به انجمن اسلامی دبیرستان پیوست اما با شروع فعالیتهای ضد انقلاب به عضویت حزب جمهوری درآمد و با برپایی نمایشگاه عکس و کتاب به افشای ماهیت این عناصر پرداخت. مدتی بعد به عنوان یک عضو فعال بسیج در پایگاه مسجد سجادیه به اقدامات فرهنگی و جذب جوانان همت گمارد. سال سوم دبیرستان امیر، مصادف با آغاز جنگ تحمیلی توسط رژیم عراق بود. او دیگر تاب ماندن در شهر را نداشت و به یاری برادران دلاور در جبهه های جنوب شتافت. در سال 1360 به عضویت گروه تخریب درآمد و پس از آن به عنوان مسئول گروه به آموزش نیروها جهت ایجاد معبر پرداخت و مدتی بعد دوره تخصصی انفجارات را سپری کرد. نظری در طول سالهای حضور ایثارگرانه اش چندین مرتبه مجروح گشت و در حالیکه قائم مقام تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) بود، با گذراندن دوره ویژه غواصی به گردان یاسین ملحق شد و امیر نظری با عبور از تونل به عنوان نخستین خط شکن با اصابت گلوله به سرش، حماسه ماندگاری از خود باقی گذارد. پیکر خسته اش را به بیمارستان منتقل کردند. نظری در اسفند ماه سال 1365 در شلمچه سر بر پیمان ازلی نهاد. مزار مطهرش در بهشت رضا یادآور شجاعت مردی است که اخلاصش زبانزد عام و خاص است.


[/][/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

بعد از مدتها به همراه امیر از جبهه برگشتیم. با تعدادی از رزمندگان برای دیدار امام (ره) راهی تهران شدیم. در مسیر حرکتمان، برای استراحت راننده ها مدت زیادی توقف کردیم. زمانیکه به جماران رسیدیم، همه از بازدید برمی گشتند، لحظه بسیار غمگینی بود، مجبور به بازگشت شدیم، وقتی امیر به منزل برگشت، نامه ای به امام (ره) نوشت و شدت علاقه اش را به ایشان ابراز نمود. «اماما، چون جنگ است، فیض دیدن شما نصیبم نشد، دلم می خواهد، یادگاری به من بدهید که با دیدن آن، همیشه یادتان در نظرم باشد.» مدتی بعد روح الله خمینی فرزند کوچکش را با فرستادن چند سکه شاد نمود. هدیه ای متبرک که آغشته به عطر یاس بود، و پیوند روحانی دلاور مرد رزمنده را با مقتدای خویش محکمتر می ساخت.

نفر سمت راست عکس شهید نظری



[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


بچه ها، آرام در گوشه ای نشسته بودند. سکوت سنگینی بر فضای جبهه حاکم گشت. عملیات به تأخیر افتاده بود. امیر با دیدن این صحنه به فکر فرو رفت. نیمه های شب ملحفه سفیدی تهیه نمود، و خود را با آن پوشاند، سپس نزدیک یکی از برادران «تازه وارد» رفت و گفت: «ربت کیست؟ یا معشر الجن و الانس» ناگهان فریاد آن رزمنده تمام نیروها را از خواب بیدار کرد، امیر که متوجه شد، اوضاع خوب نیست فرار کرد، همه به دنبال او می دویدند. یکی از بچه ها در حین تعقیب فریاد زد: «ای جن! امشب روزگارت را سیاه می کنم.» آن رزمنده نیز به دیگران می گفت: «از ترس داشتم سکته می کردم. خدایا من که هنوز نمرده ام پس این نکیر و منکر از کجا آمده اند؟» همه تعجب زده بر یکدیگر نگاه کردند، هیچ کس نمی دانست که این روح، همان فرشته آسمانی، «امیر نظری» است. چند لحظه بعد در حالیکه دست امیر در دست همرزمانش بود، شاد و خندان به سنگر بازگشتند.
[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


آخرین مرتبه ای که راهی جبهه شد لباس دامادی اش را تنش کرد. پرسیدم: «امیرجان چرا این لباس را پوشیدی؟» با خنده گفت: «مادرجان می خواهم به جبهه بروم. چه لباسی از این بهتر؟» نمی توانستم رفتنش را ببینم، دلم آرام نداشت. پدر و برادرهایش نیز در جبهه بودند. غربت عجیبی سراسر خانه را فرا گرفت. امیر گفت: «مادر، هیچ وقت تو را این قدر عجیب ندیده بودم.» همراه او به راه آهن رفتم. لحظات تلخ خداحافظی فرا رسید. یکدیگر را در آغوش گرفتیم، دستم را بوسید، چند قدمی دور شد. هیچ وقت به پشت سرش نگاه نمی کرد. اما آن روز به پشت سرش نگاهی انداخت. چهره اش نورانی شده بود. دوباره به طرفم آمد و دست دیگرم را بوسید. پس خداحافظی نمود و از پله های قطار بالا رفت. صدای سوت قطار چشمهایم را برای همیشه در انتظار گذاشت.
می گفت شبی به خانه برمی گردد
با سبزترین نشانه برمی گردد
می گفت ولی دلم گواهی می داد
یک روز به روی شانه برمی گردد

راوی: مادر شهید[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


عملیات کربلای 5 قربانگاهی دیگر برای پیروان حسین بن علی (ع) بود، فرمانده گردان یاسین، بچه ها را جمع کرد و گفت: «اولین گروهی که از این تونل رد می شوند، باید معبر را باز کنند تا سایر بچه ها به دنبال آنها بروند. مأموریت بسیار حساس است، سرگروه باید مشخص شود.» فرمانده لحظه ای سکوت کرد تا کسی داوطلب شود. همه می دانستند که سرگروه مسئولیت سنگینی دارد. او بر اعضای گروه نگاه کرد، انتخاب برایش مشکل بود. «امیر خوب است.» دوباره گفت: «امیر تازه داماد است، نباید شهید شود.» امیر از زیر پتو گوش می داد تا این حرف را شنید، از جایش بلند شد و او را قسم داد که اسمش را به عنوان سرگروه بنویسد. اما فرمانده قبول نمی کرد. نظری می دانست که این تونل او را به آرزویش خواهد رساند. سرانجام فرمانده تسلیم شد. شب موعود فرا رسید. امیر اولین کسی بود که وارد تونل گشت. دهانه تونل برای خروج نیروها تنگ بود. مسیر را باز کرد. آرام سرش را بیرون آورد. تا آماده شنا کردن شود که ناگهان مورد اصابت گلوله قرار گرفت. قطره های سرخ شهادت پیکرش را آسمانی کردند. نیروها بدون اینکه متوجه او شوند آهسته از کنارش رد شدند. آخرین نفر متوجه حضور امیر در گوشه تونل گشت. پس از مدتی او را به بیمارستان منتقل کردند. اما امیر در افق عشق به ضیافت الهی میهمان گشته بود.
راوی: علیرضا دلبریان[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

وصیت نامه
... ای کسی که جانم در قبضه قدرت توست، می خواهم به مولایم سرور شهیدان اقتدا کنم و با فرق خونین در محضرت حاضر شوم. خدایا مشتاق زیارت توام به حدی که برای رسیدن به تو سر از پا نمی شناسم. خدایا لحظه شهادت شیرین است، اما توفیق زیارت تو شیرین تر. خدایا، هیاهوی بهشت را می شنوم وه چه منظره ای! چه غوغایی ... تو خواهرم! عزیزم، رسالتت اینک سنگین است. تو وظیفه خطیری داری چون من دانش آموز مکتب حسینم و تو محصل مکتب زینبی. از او سرمشق بگیر و به او اقتدا نما و زینب وار زندگی کن... هدفم از آمدن به جبهه، پاسداری از اسلام و قرآن و انقلاب است، باشد که ان شاءالله در کربلایی از کربلاهای ایران در هنگام جهاد به آرزوی دیرینه خود برسم... خدایا با تو پیمان بسته بودم که تا پایان راه بروم. بر سر پیمان خویش همچنان استوار مانده ام. ای بخشاینده، گر چه گنهکارم، اما همچنان چشم امید به لطف و کرم تو دارم.
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست

منبع تمامی مطالب:تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
برگرفته از کتاب جرعه عطش
[/]

[="Tahoma"][="Black"]


می گفت شبی به خانه برمی گردد

با سبزترین نشانه برمی گردد
می گفت ولی دلم گواهی می داد
یک روز به روی شانه برمی گردد

شادی روح این شهید بلند مرتبه
صلوات

:Sham: :Sham: :Sham:

سپاس برادر، این اسم بهتون میاد

[/]