سرگرد شهید جلیل محدثی فر

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرگرد شهید جلیل محدثی فر

[="Arial"][="DarkOrchid"]به نام خدا...

جليل محدثي‌فر در سال 1342 در مشهد، چشم به جهان گشود. او از همان دوران کودکي، بسيار با شهامت و شجاع و مهربان بود و معصوميت خاصي داشت. بعد از گذراندن دوران ابتدايي وارد دبيرستان «شهيد مصطفي خميني» (فعلي) شد. اين‌سال‌ها مصادف با اوج تظاهرات انقلابي بود. جليل که از همان آغاز سر پرشوري داشت و درد فقر مردم و بي‌عدالتي اجتماعي او را مي‌آزرد، به زودي با وجود کمي سن، جذب اين مبارزات شد و در صحنه‌هاي انقلاب و تظاهرات حضوري پرشور يافت.
بعد از پيروزي انقلاب، با آغاز فعاليت در کميته انقلاب اسلامي، مبارزه با گروه‌هاي مخالف و معاند با جمهوري اسلامي را سرلوحه‌ي کارهاي خود قرار داد. در سال 1359 و با شروع جنگ تحميلي، جليل با وجود سن کمي که داشت، با چند نفر از دوستانش عازم جبهه‌هاي نبرد شد و در گروه‌ شهيد چمران به جنگ‌هاي نامنظم چريکي پرداخت. از اين پس بود که حضور جليل در جبهه‌ها به صورت مستمر ادامه يافت و به صورت يکي از ارکان مهم واحدهاي جنگي درآمد. او ابتدا به عنوان يک تخريب‌چي فعاليت مي‌کرد، اما بعدها به خاطر لياقت، استعداد، قدرت مديريت بالا و شجاعت فراوان به معاونت آموزش تخريب رسيد و بعد از آن به فرماندهي يکي از گردان‌هاي موفق و با نفوذ غواصي به نام «گردان ياسين» برگزيده شد. اين گردان يکي از قوي‌ترين و کوبنده‌ترين گردان‌هايي بود که در طي مدت فعاليت خود به فرماندهي جليل توانست ضرباتي مهلک بر نيروهاي دشمن وارد کند.
او در طول مدت جنگ آن‌قدر مجروح شده بود که تمام تنش پر از ترکش‌هاي ريز و درشت بود. علاوه بر آن به علت غواصي زياد در آب‌هاي بسيار سرد زمستاني، سينوس‌هايش چرکي شده بود و مدام سردرد داشت. جليل در مدت هفت سال حضور در جبهه‌هاي غرب و جنوب، دلاوري‌ها و رشادت‌هاي زيادي از خود نشان داد. اما در عين حال بسيار متواضع و فروتن بود و هيچ درخواست و توقعي از کسي نداشت.
سرانجام جليل بعد از سال‌ها مبارزه و رشادت در تاريخ 22 تیر 1366 در زماني که تنها چند ماه به تولد فرزندش باقي مانده بود. در منطقه‌ي جنگي ماووت عراق به علت اصابت خمپاره، به همراهي تني چند از همرزمانش به ديدار معبود شتافت.
او در زمان شهادت تنها 24 سال داشت.
بعد از شهادت اين فرمانده‌ي دلاور لشگر 21 امام رضا (ع) روزنامه خراسان درباره‌ي او نوشت. «او از مايه‌هاي اصلي جنگ بود. شجاعت‌ها و رشادت‌هاي او در عمليات کربلاي 4 و 5 براي هميشه به ياد ماندني است. در وصف جليل زبان و بيان و قلم عاجزند. همين بس که جليل براي همه‌ي همرزمانش با آن چهره‌ي معصوم و دوست داشتني تا هميشه باقي خواهد ماند.»


[/][/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

ايستگاه راه‌آهن، شلوغ بود. بيشتر مسافران، رزمنده‌هايي بودند که عازم جبهه بودند و خانواده‌‌هايشان براي بدرقه‌ي آن‌ها آمده بودند. جليل از پشت پنجره‌ي قطار که آماده‌ي حرکت بود، براي خانواده‌اش دستي تکان داد و در حالي که خنده از لبانش دور نمي‌شد، از آن‌ها خداحافظي کرد. مادر، اشک گوشه‌ي چشمش را با چادر پاک کرد و زير لب گفت: خدا به همراهت پسرم!
و بعد رو به شوهرش کرد و با بغض گفت: بچه‌ام دوباره با جيب خالي رفت! ديشب جيبش را گشتم، فقط يک کم پول خرد داشت.
قطار سوت کشيد و با سر و صداي زياد به راه افتاد. حاج آقا در حالي که با تکان دادن دست با جليل خداحافظي مي‌کرد پيروزمندانه گفت: اين دفعه، ديگر با جيب پرپول رفت.
مادر که از حرکت قطار، قلبش به تلاطم افتاده و اشکش جاري شده بود پرسيد: يعني چي؟
حاج آقا با رضايت گفت: موقع خداحافظي بدون اين که خودش متوجه بشود، کمي پول توي جيبش گذاشتم.
مادر، نفسي از سر آسودگي کشيد و بعد در حالي که هم‌چنان اشک مي‌ريخت براي جليل که ديگر خيلي دور شده بود، دست تکان داد.
چند روز بعد، زنگ در خانه به صدا درآمد. نزديک ظهر بود و حاج آقا داشت داخل حياط وضو مي‌گرفت. با شنيدن صداي در، فوراً به سمت در رفت و آن را باز کرد. پستچي بود. پاکتي را به دست حاج آقا داد و رفت. حاج آقا در را پشت سرش بست و با کنجکاوي پاکت را باز کرد. چند اسکناس به همراه يک تکه کاغذ، داخل پاکت بود. حاج آقا با تعجب و کنجکاوي مشغول خواندن تکه کاغذ شد. مادر، روي ايوان آمد و پرسيد: حاجي! کي بود؟
حاج آقا به آرامي سرش را بلند کرد و گفت: پستچي بود.
مادر با نگراني پرسيد: چي شده؟
حاج آقا آهي کشيد و در حالي که پول‌ها را به همسرش نشان مي‌داد، آهسته گفت: جليل پول‌ها را پس فرستاده است.
برايم نوشته که ما اين‌جا به پول بيشتر نياز داريم و او احتياجي به پول ندارد.
مادر، با شنيدن اين حرف سرش را به ستون تکيه داد و اشک بر گونه‌اش روان شد. حاج اقا نفس عميقي کشيد و زير لب گفت: الله اکبر!
و به سمت حوض رفت تا وضويش را کامل کند.


[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


يک بار در خط پدافند، بچه‌هاي تخريب مستقر شده بودند. هوا خيلي گرم بود. قبل از آن‌ها، يک گردان ديگر مستقر بودند. ما سي قالب يخ به آن‌ها مي‌داديم. باز بچه‌هاي آن گردان اعتراض مي‌کردند و مي‌گفتند يخ کم است. هوا گرم است. اذيت مي‌شويم. وقتي نيروهاي آقا جليل آن‌جا مستقر شدند، اتفاقاً هوا گرم‌تر و سوزان‌تر هم شده بود. يخ کم داشتيم. 15-10 قالب يخ بيش‌تر به اين‌ها نرسيد. من به آقا جليل گفتم: کم و کسر نداري؟
با يک روحيه‌ي خيلي شاد و مقاومي گفت: نه! شکر خدا هيچ مشکلي نيست.
تعجب کردم که چطور روزهاي قبل به گروه قبلي سي قالب يخ مي‌دادم، اعتراض مي‌کردند. اما به اين‌ها نصف آن تعداد مي‌دهم اعتراضي ندارند. پرسيدم: با يخ کم چه‌کار مي‌کني؟
گفت: قناعت مي‌کنيم. خودتان را ناراحت نکنيد.
واقعاً روي من خيلي اثر گذاشت که چه‌طور اين مرد با حداقل امکانات به نيروهايش سرويس مي‌دهد و آن‌ها هم قانع هستند و با شرايط سخت مي‌سازند.
پس از شنيدن سخنان من فرمانده صيادي دستي به محاسنش کشيد و گفت: پس شما فکر مي‌کنيد که اين آقا جليل_ که خودم خيلي مشتاق شده‌ام از نزديک ببينمش_ توانايي اداره و فرماندهي گردان به اين مهمي را دارد؟ اين گردان يک گردان پيش‌رو و خط‌شکن است که قبل از عمليات‌ها بايد وارد ميدان شود.
فرمانده آخوندي، سرش را به نشانه‌ي مثبت تکان داد و گفت: صد در صد!
فرمانده صيادي، کف دو دستش را روي ميز گذاشت و گفت: پس با نام و ياد خدا تشکيل گردان ياسين در لشگر 21 امام رضا (ع) را به فرماندهي برادر جليل محدثي‌فر اعلام مي‌کنم.

راوی: سعيدي


[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


از هر سو صداي انفجار و شليک گلوله و خمپاره مي‌آمد. اما جليل بي‌محابا بچه‌ها را هدايت مي‌کرد و دستورات لازم را مي‌داد. يکي از راننده‌ها که تازه به جبهه‌ آمده بود پشت سنگر، جان پناه گرفت و با صداي بلند گفت: عجب آتشي است! خدا به شما قوت بدهد آقا جليل! واقعاً که شيرمرد هستيد.
چند خمپاره در فاصله‌هاي نزديک سنگر به زمين خورد و گرد و غبار به هوا بلند شد. جليل پشت بي‌سيم مي‌گفت: خرچنگ‌ها را به اين طرف هدايت کنيد. ما منتظرشان هستيم.
راننده سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدايا! شکرت که در غفلت نمردم. آمدم و اين‌جا را ديدم. حالا فهميدم جنگ يعني چي و بچه‌هاي ما چه زحمت‌هايي دارند مي‌کشند.
جليل به سمت راننده نگاهي کرد و لبخندي زد. ناگهان در يک لحظه همه چيز به هم ريخت. صداي انفجار شديدي آمد و سنگر با گرد و غبار زيادي به هوا بلند شد. محمد عاطفي از آن سوي خط فرياد مي‌زد: آقا جليل! بي‌سيم قطع شد. صدايم را مي‌شنويد؟
جليل در حالي که گوشي بي‌سيم هنوز در دستش بود و روي شکم افتاده بود براي آخرين بار چشمانش را باز کرد.
همه جا پر از گرد و غبار بود و بي‌سيم در فاصله‌ي دوري از او پرت شده بود. جليل چشمش را چرخاند و راننده را ديد که خون‌آلود در گوشه‌اي افتاده است. لبخند رضايت‌آميزي بر لب داشت و گويا به سرزمين‌هاي دور دست مي‌نگريست. جليل نگاهش را به سمت آسمان چرخاند و لبخندزنان چشمانش را بست.



منبع: تمامی مطالب:
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
برگرفته از کتاب مردی از بهشت،
[/]