✿ جدا از لاله ها ✿ ◥تقدیم به جانبازان عزیز◣ برایش چه تیتری میگذاری؟

تب‌های اولیه

60 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
✿ جدا از لاله ها ✿ ◥تقدیم به جانبازان عزیز◣ برایش چه تیتری میگذاری؟

ای کم نظیر عشق(به مناسبت روز جانباز)


اي تبسم شقایق رنگ بر گونه‌ي عشق! اي پرچمدار باران در وسعت تفتیده‌ کویر. اي حدیث سرخ شکفتن در برگ برگ تاریخ بردباری! به راستي بر شانه ‌هاي عریان دریایي‌ات، بوسه‌ هاي آسماني کدام سپیده را داري که این چنین کوثر زلال آفتاب در افق ناب چشمانت جاریست؟ و کدام رود است که در سرودن دست هاي بي‌ ریاي تو گنگ نماند و کدام سرود است که مجموعه‌ي خوبی ها و زلالی هاي تو را در سینه داشته باشد؟ حنجره‌ي ناتوان قلم در ستایش تو روزه‌ي سکوت مي ‌گیرد و دل با یاد تلاطم دریایي تو دریایي مي ‌شود، چرا که هیچ آبی، آرامش دروني تو را ندارد و هیچ موجي به خشم امواج اقیانوس دلت شبیه نیست! روح آسماني تو با کدام افق روشن بهشت تلاقي یافته و ستارگان گریبانت از کدامین کوچه باغ کهکشان عبور کرده‌اند که بوي کهکشان گرفته‌اند؟
دل، در حضور تو یاراي نکته گفتن ندارد و هر چه بگوید و بسراید، هنوز هزاران هزار قصه ناگفته باقي است! سر، در حضور تو سرفراز نیست! و چشم، در مقابل چشمان تو اندوهگین‌ترین ساحل خاموشي است، چشمي که در مقابل آیینه‌ها شرم زیستن و میل گریستن دارد! دست در مقابل دستاني که فرشتگان با خود به بهشت برده‌اند، احساس ناتواني مي‌ کند... و خلاصه مانده‌ایم که خروش تو را چسان بنویسیم و بلنداي روحت را چگونه در اندازه‌ هاي زمیني تعریف کنیم! ما به استغاثه‌ هاي عاشقانه‌ات در نیمه شب هاي خاطره و خون غبطه مي‌ خوریم! ما به عکس ‌هاي یادگاري‌ات، به لبخندت و به شانه‌ هاي دردمندت که بوسه گاه پروانه‌ هاست رشک مي ورزیم! نفس ‌هاي عاشورایي ‌ات ما را بارها به خیمه‌ي کوچک سقاي کودکان کربلا برده است و نگاهت در قوس و قزح نیایش، حماسه باراني زخم را تفسیر کرده است. از این پس، ما بوریاي توایم اي بي ‌ریاترین رهگذر این حوالي ... از این پس، ما درختاني خشکیده‌ایم در مسیر تواي پرشکوفه ‌ترین بهار! اي سبز متبسم... طلوع تو زیباترین اتفاقي است که در من افتاده است، تماشا کن! من پر از شعشعه‌ زمزمه‌هاي توام! جانباز!

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید، نعمت شهادت و جرعه‏ جام شیرین شهادت را نوشید
ولى جانباز آن فرصت را نیافت، اما رنج زندگى را همواره به جان خرید.

جانبازان هم شهیدند؛
آنها شهید زنده ‏اند.

« مقام معظم رهبری »

جانبازان، انسان‏هایی ایثارگر و جان برکف‏اند که طی سال‏های جنگ تحمیلی و تجاوز دشمن، در خطوط مقدم جبهه، قهرمانانه سینه خود را در برابر آتش دشمن سپر کرده و در راه حفظ کیان اسلام، سلامت خود را تقدیم داشتند. هم‏چنین ایثارگرانی که به هنگام عملیات پاکسازی یا سایر مأموریت‏ها و بمباران‏ها، به نحوی صدمه دیده و با فداکاری‏های خود، کشور اسلامی و نظام الاهی آن را حفظ کرده‏اند، از شمار جانبازان محسوب می‏شوند. آری، جانبازان، قهرمانان واقعی و همیشگی این مرز و بوم‏اند. آنان سند زنده حقانیت انقلاب اسلامی و در واقع اسناد غیرقابل انکار حضور نیرومند جوان‏های ارزنده و انقلابی ما در جبهه و پشت جبهه هستند.



بسم الله الرحمن الرحیم

جانباز در کلام امام خمینی :doa(2):

در کشاکش نبردو جهاد، در هنگامی که آتش و گلوله بیداد می‏کرد و مردانگی و غیرت در جبهه‏ های جنگ معنا می‏یافت، و در روزهایی که آسمان از خون گلگون شهیدان به سرخی می‏زد، سلسله ‏دار انقلاب و امام دل‏ها فرمود: «جانبازان، رهبرانِ نهضت‏اند».

ایشان در جای دیگر می‏فرماید: «مجروحین و معلولین، خود چراغ هدایتی شده‏اند که در گوشه گوشه این مرز و بوم به دین‏باوران، راه رسیدن به سعادت آخرت را نشان می‏دهند».

[=Microsoft Sans Serif]

بسم الله الرحمن الرحیم

جانباز در کلام رهبر جانباز :doa(9):

در دوران هشت ساله جنگ، برخلاف جنگ‏های رایج دنیا، شاهد حضور بالاترین شخصیت‏های سیاسی و علمی کشور در خطوط مقدم جبهه بودیم. رهبر معظم انقلاب نیز در دوران دفاع مقدس، با قلبی سرشار از عشق به جهاد، بعضی از اوقات گران‏بهای خود را در جبهه‏ های حق علیه باطل سپری نمودند.

ایشان، جانبازان را شهیدان زنده نامیده و می‏فرماید: «جانبازان، انسان‏هایی هستند که در سخت‏ترین دوران کشورْ شرف، شجاعت و تعهد خود را ثابت نمودند. ما به جانبازان، به عنوان شهیدان زنده انقلاب اسلامی افتخار می‏کنیم».

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان آلاله سرخ به سنگر مانده ام
یادگار سروهای سرخ بی سر مانده ام

یادگار خون مردان مناجات و خطر
حالیا در اوج غربت های باور مانده ام

تا که با فوج ملاک،اوج گیرم تا خدا
سینه سرخان مهاجر! چشم بر در، مانده ام

بس که روییده به گردم، خارها از هر طرف
در میان خیل کرکس ها، کبوتر مانده ام

زخمی حق ناشناسی های مشتی شب پرست
در هجوم بی امان خون و خنجر، مانده ام

باد و خاک و آب و آتش، تا همیشه شاهدند
با چنین زخمی توان فرسا، دلاور، مانده ام

جان به جانان می دهد هر روز «جانبازی» و باز
داغ بر دل، آه بر لب، چشم ها تر، مانده ام

دشمن، آنجا پشت پرچین لانه دارد، غافلان!
می وزد از چارسو ظلمت ، منور مانده ام

مهربانا! در خزان مهر، تنهایم مخواه
ورنه بینی پیش پای خصم، پرپر، مانده ام

آخرین خاکریزم در هجوم صاعقه
از تغافل هایتان ای کبک ها درمانده ام

ای گیاه هرزه! این جا, جای رویش نیست، نیست
من شهید زنده ام اما، دروگر ، مانده ام

پاسدار حرمت خون شهیدانم هنوز
در هجوم بادهای هرزه، سنگر مانده ام



بسم الله الرحمن الرحیم

گرچه بر پا دارم از ره آبله
یک قدم تا عرش دارم فاصله

تمام لاله ها رفتند و تنها مانده ام من...


جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده


بسم الله الرحمن الرحیم

آنان که تا آخر ایستاده اند ...

قدر و منزلت جانباز

چه کسی می‏تواند عظمت و جایگاه بلند جانباز را دریابد و کدام بیان توانایی وصف ایثار او را دارد؟
چه کسی می‏تواند غم فراق یار را در دل و شیفتگی‏اش را نسبت به مقصود درک کند؟ خدایا نظاره‏گر باش و ببین که چگونه جانبازان خالصانه خود را در تو، فانی می‏سازند و در راه تو همه چیز را فراموش کرده‏اند. خدایا در این جهان به آنان شکیبایی ده و در آن جهان آنان را به بهترین پاداش‏ها شاد کن و با سالار جانبازان محشور ساز.

بسم الله الرحمن الرحیم

شهدا كسانى هستند كه از دیگران شجاعت و دلیرى بیشترى نشان دادند؛ سینه را سپر كردند، از خطر نهراسیدند و به شهادت رسیدند؛

بعضى به بهشت الهى پر كشیدند،
بعضى هم جانباز شدند؛

در واقع - همان‌طور كه گفته مى‌شود و تعبیر درستى است - اینها شهید زنده‌اند.

بیانات در دیدار خانواده‌هاى شهداى نیروهاى مسلح
04/07/1380


روز جانباز مبارکـــــ

بسم الله الرحمن الرحیم

[="DarkGreen"]

دستت اما حکایتی دگر دارد رحم الله عمّی العبّاس[/]

حاج محمد صادق روشنی، جانباز شیمیایی هفتاد درصد این‌گونه مناجات می‌كند:



خدایا سرفه عشق را به سوی تو پرواز می‌دهم.
خدایا سرفه دل شب را بیشتر دوست دارم.
خدایا سرفه را دوست دارم. و به آن عشق می ورزم.
خدایا سرفه‌های وقت نمازم را بیشتر دوست می‌دارم.
خدایا سرفه روزانه‌ام را كه با روزه‌ام عجین است، قبول به فرما.
خدایا سرفه كه از وجودم بر می آید. تو را می‌خواند.
خدایا سرفه هایی كه از ریه نازك و كوچكم بیرون می آید.تشدید بفرما.
خدایا هر سرفه لبیكی است به‌ سوی تو ای خدای خوب من.
خدایا سرفه با تو سخن گفتن است. به تو عشق ورزیدن است.
خدایا سرفه حقیر، بهرمندی از سفره الهی روزانه توست.
خدایا سرفه تشدید سردرد را برایم می آورد.اما از من مگیر.
خدایا خدایا سرفه باعث برگشت غذا برایم هدیه است بیشتر بگردانش
خدایا سرفه باعث تشدید درد قفسه سینه است. این درد را از من مگیر
خدایا ای خدای مهربان سرفه را در دل هیچ یك از بندگانت مگذار. بلكه برای صادق همیشه پایدار بدار
خدایا به امید دیدار صادق روشنی بنده همیشه مطیع تو
تا سایه كی در رسد و خورشید كی رخ پنهان كند و صادق قصد آسمان كند.
خدایا میدانم فكرم، دستم، پا هایم، چشم ها و سر، قلبم، هم وجودم تمنای رضایت تو را دارد. پس تو نیز با این همه مخلوقات بشری كه روی زمین داری یك گوشه چشمی به حقیر بنگر و با اعلام رضایت خویش حقیر را در زمره شهیدان خود به پذیر.


فرهنگ پایداری تبیان

[=arial]

سلام ای وارث غیرت حمزه علیهاالسلام !
[=arial]
سلام ای شجاعت علی علیه‏السلام .

سلام ای کرم حسن علیه‏السلام !

سلام ای کمر حسین علیه‏السلام !

و سلام ای فاطمی‏ترین ماه بنی‏هاشم!



[=arial]

سلام بر عباس و سلام بر همه جانبازانی که با اقتدا به امام خود و بذل جانشان ، مفهوم رشادت

و جانبازی را در عصر ما محقق ساختند ...




دست دادن دو جانباز


بسم الله الرحمن الرحیم

حسن تو مه تـمام دارد
یــادت غـزل مـدام دارد

"جانباز" اگر که پا ندارد


در راه حسین :doa(6): گام دارد


به مناسبت فرا رسیدن روز پاسدار و جانباز تصویری از ديدار صميمانه یک جانباز هفتاد درصد به بالا با رهبر معظم انقلاب اسلامی را که در سال های گذشته انجام شد را ملاحظه می کنید.:Kaf:

پایش را کرده بود در یک کفش...!
چرا که پای دیگرش را
در پوتین جا گذاشته بود
در میدان مین!

بسم الله الرحمن الرحیم

تصویری زیبا از محبت امام (ره) به یك جانباز


[=Microsoft Sans Serif]یک شبه راه چند ساله رفتی؟

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]صدای خس خس سینه ات مثل پیر مردهای هفتاد ساله شده،
اما ببینم تو که چهل سال بیشتر نداری!
یک شبه راه چند ساله رفتی؟

میخندیدند همکلاسی هایش به پاهای نداشته ی پدرش…
حسرت دویدن تو به دنبالش بردلش ماند…
اما بزرگ که شد…فهمید باید با افتخار بگوید…
پدرم … جانباز است!

بالاتــر از بـهـشـتـــــ هــم داری ؟!
بــرای زیــر پــای بابام مـیـخــواهــم...


پاهایم طاقت دوری دلبر نداشتند، زودتر رفتند،خود مانده ام تا دلبر بیاید و مرا با خود ببرد...

خوشا به حال صبر و طاقت این جانبازان عزیز
انشاالله که همشون با مولایشون حضرت عباس (ع)محشور بشن

آقا اجازه ؟ شعر من هست آب بابا

یادش بخیر... من ، کودکی و تاب ، بابا...

آقا اجازه ؟ درد دلهایم زیاد است

مادر نشسته گوشه ای بیتاب ، بابا

بر روی تختش ، خس خس سینه و دردی...

من هم صدایش میزنم... با... ، باب... ، بابا...

آقا اجازه ؟ درس ها را خوب حفظم

درسی که یادم هست از خوناب ، بابا

آقا اجازه ؟ ((ش)) شبیه شیمیایی...

راهی این جنت شد از این باب ، بابا

آقا اجازه ؟ ((د)) شبیه یک دلاور

چیزی که مانده از تنش یک قاب ، بابا...

جانباز تمثال وفاداریست آقا

بهر شهادت می شود بی خواب . بابا...

زخم تنش در آسمان چون آفتاب است

شب ها همیشه می شود مهتاب . بابا...

زخمی ترین شعرم فدای تار مویش

با هر دمش دریا شود گرداب . بابا...

آقا اجازه دست هایم درد دارد

از این جریمه های سخت آب بابا...

سید حامد رحمتی

*بسم ألله...*
:Gol::Gol:بابا...:Gol::Gol:
:hamdel:سلام:hamdel:
:Hedye:روزت مبارک!:Hedye:
:geryeh:

- آقا اون پیراهن چنده؟
-خانم کوچولو قیمتش زیاده ، بعدشم مردونست.
-خوب چنده؟
- بیست و دو هزار تومن.
-آقا کمتر نمیشه؟
- واسه کی میخوای؟
- واسه بابام
- خوب بیست هزار تومن
- آقا یه آستینشم نمیخوام!!!!!!!!!
تقدیم به پدران قهرمان:Gol::Gol:

یا زهرا

[=arial]خدایا بــالاتــر از بـهـشـتـــــ هــم داری ؟!
[=arial] بــرای زیــر پــای این پدر مـیـخــواهــم.............


[h=2]بهم بگو چرا جنگیدی بابا؟[/h]

اصلا دلم نمی خواد به خودم و به تو بابا دروغ بگم ..بابا
خسته شدم از بسکه کار میکنم و آخرش هیچ

خسته ام از بسکه صدات میکنم و آخرش هیچ...

امشب اصلا حالم خوب نیست بابا...هم یه عالمه دل تنگتم هم یه
دنیا خسته ام از آدم ها ..از روزگار

از کسانی که از آدم های دیگه سوء استفاده میکنند .

خسته ام از آدم هایی که به خاطر پول حاضرند از هر
بینوایی خواسته های غیر معقول داشته باشند
.

بابا خیلی ناراحتم اینجا هیچی جای خودش نیست ...هیچکس
اونجوری که ادعا میکنه مهربون و سخاوتمند نیست .

هیچکسی راست نمیگه دنیای من پر از دروغ شده 90% درصد آدم
هایی که ادعای مسلمون بودن دارند هر روز بیشتر ظلم میکنن و غرق فساد میشن .

خدایا به فریادمون برس ما چه به روز هم می آوریم...

بابا اگه قبلا میگفتم برگرد حالا باید اعتراف کنم که الان
بهت غبطه میخورم .حالا می خوام بگم بابا برنگرد فقط واسه من هم دعا که پیشت بیام و هر چه زودتر از این دنیای فاسد خارج بشم.

بابا خیلی دلم میسوزه .وقتی میدونم واسه چی تمام عمرت با
عذاب نفس کشیدی ...بابا چی فکر کردی و چی شد...؟

بابا تو و هم سنگریهایت که از اون بالا به ما نگاه
میکنید ؟!

توی دلتون چقدر احساس پشیمونی میکنید؟

بابا چقدر توی ذهنتون به آرمان هایی که به خاطرشون با همه
دنیا با همه چیز حتی نفس خودتون جنگیدید و الان میبینی نتیجه اش چی شده...!!! بابا
بگو به من چقدر با دیدین دنیای من گریه میکنی؟

بابا اگر تا الان هر چی صدات زدم" بابا" اما با
صدای مهربونت جوابمو ندادی...اما حالا بگو بهم بابا ..با صدای بلند داد بزن تا
صدات تا عمق وجودم بره بگو بابا ...بگو چرا رفتی؟ چرا..؟ به خاطر چی بهترین سال
های پدرمو... کسی که عزیزم بود و تنها
امید و اعتبار زندگیم بود و اینجوری دچار درد کردی .

تا چشم هام باز شد و دنیا رو دیدم تو رو با کپسول اکسیژن
دیدم و ....تا صدات به گوشم رسید همیشه با
چندین بار صرفه کردن بهم گفتی جان بابا...

بگو بهم ....بگو داره عمق وجودم میسوزه ...بگو شاید تو بتونی آروم کنی داغ تو سینه ام
رو خاموش کنی ...

دنیایی که نه
مردانش مثل گذشته با غیرت اند

و نه

زنان و دخترانش به نجابت و مهربونی گذشته ...

چه کرده ایم با خود...

خدایا به فریادمون برس.چرا که جز شما هیچ نجات دهنده ایی
نیست.


به امید روز وصال

یادت باشد « سهمیه ای» دختری نیست که
به ناحق صندلی مردودی های
کنکور را اشغال کرده
« سهمیه ای» دختری ست که وقتی
تو در کلاس های گاج و قلم چی نشسته بودی
او در ناصرخسرو به دنبال دارو
برای پدر جانبازش بود
همان دختری که وقتی نیمه شب
کنج خانه میخواست درس بخواند
ناله های پدر روحش را خراش می انداخت
دخترکی که روز کنکور با سرفه های پدری شیمیایی بدرقه شد
« سهمیه ای» عرضی داشتم
« سهمیه ات» نوش جان!
میدونم بعضی ها با اعصاب آدم بازی میکنند به ناحق بیت المال را به نام جانبازی بالا میندازند ولی
بیایید هیچوقت استقراء ناقص نکنیم ارادتمند همه شما گل بارون زده. . .

[=arial]بابایی،سلام.


[=arial]خوبی بابا؟خیلی وقته حالت رو نپرسیدم.آخه همیشه تو خونه می بینمت.
[=arial]همیشه هم سالم می بینمت.برای همین حالت رو نپرسیدم.ببخش بابا این قدر
[=arial] دور و برم [=arial]شلوغ شده که وقتی اسپری های رنگارنگت رو جلوی دهنت
[=arial] می گیری،صدای فس فسش لابه لای صدای هدفونی که توی گوشمه گم میشه،
[=arial]تصویرش بین انعکاس مانیتور و تلویزیون از بین میره،و من هیچ وقت
[=arial] ازت نمی پرسم ( حالت چطوره بابایی؟ )
[=arial]بابایی می دونی کی ها یادت می افتم؟بعضی شبا،وقتی بعد از
[=arial] شب زنده داری هام پای کامپیوتر که چشام داره از قرمزی می سوزه،
[=arial]وقتی می خوام بخوابم،سکوت رو صدای خس خس سینه هات می شکنه
[=arial] و من یادم می افته باید در اتاقم رو ببندم تا بتونم راحت بخوابم.
[=arial]آره بابا ازت فرار می کنم… تو دنیای من لباس خاکی،چفیه،شیمیایی،
[=arial] مین والمری و … غریبه اند.تو دنیای من هیچ کس به فکر بقیه نیست…
[=arial]و تو دنیای من از دنیای تو فقط یه چیز مونده: سهمیه دانشگاه.
[=arial]تف به این دنیا بابایی،تف،تف به این دنیا که من و تو رو از هم جدا کرده.
[=arial]به من که هر چی خواستم مثل تو باشم،نتونستم.هر چی خواستم به دوستام بگم
[=arial] بابام به خاطر شما جنگیده،نتونستم.هر چی خواستم خودمو بندازم تو بغلت
[=arial] زار زار گریه کنم نتونستم.هر چی خواستم بیام پیشت تا برام از جبهه بگی
[=arial] نتونستم.[=arial]اونقدر دور و برم شلوغ شده که کم کم داره یادم میره بابام،
[=arial]همون که شب ها سینه ش خس خس می کنه،برای ما جنگیده،برا ما که الان
[=arial] داریم با خیال راحت تو این مملکت زندگی می کنیم،با خیال راحت درس
[=arial] می خونیم،با خیال راحت پارک می ریم…برای این که خیالمون راحت باشه جنگیده،
[=arial]برا من ، برا دوستم،برای همه،اما…
[=arial]بابایی ببخش،
[=arial]ببخش که من اینقدر بدم.پسرتم اما بویی از تو نبردم.از مرامت،معرفتت،
[=arial]از خود گذشتگیت هیچی نمی دونم.من که پسرتم اینم ، از بقیه چه توقعی داری؟
[=arial]بابا نذار خاطراتت بین من و تو فاصله بندازه.دست منم بگیر،بیا شبا با هم بریم
[=arial] تو میدون مین تا معبر باز کنیم.بیا با هم شبا نماز شب بخونیم.بابا هر وقت تو دلت
[=arial] بلند بلند خواستی بگی ( کربلا منتظر ماست بیا تا برویم…) من رو هم صدا کن.
[=arial]بابایی بیا شبا با هم به یاد رفقات گریه کنیم.
[=arial]بابایی اگه یه زمانی ابر مرد قصه جوونا،کسی که تو خواب می دیدنش و
[=arial] الگوشون بود،امام بود،شهید همت بود،باکری بود و …امروز ما
[=arial]خواب فلان بازیگر و بهمان فوتبالیست رو می بینیم.بابایی با همه دوستات
[=arial] جمع بشین،نذارین فراموش بشین.نرید تو غار تنهایی خودتون،بقیه رو
[=arial] از نعمت وجودتون بی بهره بذارید.نذارید بچه های ما نفهمن جنگ چی بوده،
[=arial]چرا روی مین می رفتن،چرا شهید می شدن و … نذارید تصورشون از جنگ
[=arial] فلان بازی کامپیوتری شه و نفهمند زندگیشون مدیون شماهاست ، نه کماندو بازی!
[=arial]بابایی حالت چطوره؟
[=arial]اگه از این به بعد اسپری خواستی بگو خودم برات بیارم.اگه شبا بیدار بودم و
[=arial] خس خس سینه ات رو شنیدم،دراتاقم رو باز میذارم تا با لالایی قشنگش بخوابم،
[=arial]اما تو هم به من قول بده که دست منو بگیری…آخه من باید امتداد تو باشم.

التماس دعا

[="Black"]

شما فرزندان شهیدان! شما برادران و خواهران شهیدان! افتخار کنید. فرزندان جانبازان! به چنین پدران و به چنین برادرانی افتخار کنید؛
اینها مایه‏ ی افتخار یک ملتند. و البته دشمنان هم بدانند که به توفیق الهی نمی‏گذاریم و این ملت هم نمی‏گذارد که نام شهید و نام شهادت در این کشور فراموش شود؛ و به توفیق الهی روز به ‏روز این نام در کشور ما برجسته‏ تر و ماندگارتر خواهد شد و این افتخار برای کشور ما باقی خواهد ماند.

بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده معظم شهدا، جانبازان و آزادگان استان همدان‏ 16/ 04/ 83

[/]

[="Black"][h=2]امام خامنه ای: جانبازان مایه‏ ی افتخار یک ملتند
[/h]


[/]

ای جانباز!
فراتِ جان تو، سقّای خیمه های تشنگان وطن بود تا امروز، در سایه امن ایمان، عبّاس(ع) را در آیینه چهره تو ببینیم. ولادت حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز به همه مخصوصا جانبازان عزیز مبارک باد.

:chakeretim::chakeretim::chakeretim:

[="Black"]


در این روزگار کسانی هستند که این شبها نمی خوابند نه از روی دلخوشی بلکه از روی درد سینه

سرفه های تلخ و کشنده و سوزش ها و خارش های بدن. حقشان نیست که فراموش شوند.

این شب‌های قدر را که بیدار می‌مانید و دعا می‌کنید آنها را فراموش نکنید

تا شاید یک شب راحت سر به بالین بگذراند...

[/]

آرامش ابدی

درد، طاقتش را طاق کرده بود. دیگر واقعاً بریده بود. این، سی و هشتمین عملی بود که بر روی او انجام می‏شد. حتی دیگر امکان بی‏هوشی هم نبود و باید مثل دفعه پیش، درد طاقت‏سوز تیغ جراحی را هم تاب می‏آورد. به یاد حرف دکتر افتاد که خیلی خونسرد می‏گفت: «نباید انتظار داشته باشی با این عمل‏ها، مشکلت حل شود؛ این عمل‏ها فقط یک درمان مقطعی است!»
خدایا! چه می‏شد مرا هم با دوستان شهیدم می‏پذیرفتی و از این درد جانکاه... ؛ این جمله هنوز در ذهنش کامل نشده بود که اشک از گوشه چشمش جاری شد و با لحنی عذرخواهانه، آهسته گفت: «الهی! راضی‏ام به رضای تو»؛ اما این درد، آه! با این درد همیشگی چه باید می‏کرد...؟ ناگهان، چشمش به پشت پنجره اتاق عمل افتاد که شعری کوتاه بر آن نوشته شده بود:
«طبیبم گفت دردت را دوا نیست ولی درد مرا درمان حسین است»
بی‏اختیار، اشک از چشمانش جاری شد. گریست؛ سیرِ سیر؛ به خود آمد؛ احساس کرد آرامش ابدی، همه وجودش را گرفته؛ گویا دیگر دردی هم احساس نمی‏کرد!

چشمان تو کم ‏سو نیست؛ گناه شهرآلودگی ما، حجاب چشم روشنت شده است.
دستان تو بریده نیست؛ دست‏های خالی ما، مجال دستت را کوتاه کرده است.
پایت شکسته نیست؛ جور افکار زمین‏ گیرمان را می‏کشی.
ما به جرم نتوانستن، از همراهی تو باز مانده‏ایم و تو، کوله‏ بار خاطره شهید را برای غفلت ما تحفه آورده‏ ای.

:Sham::Gol:تقدیم به آقای جانبازان:Gol::Sham:

ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمكران گل كرد
بغض تو تا شكست بر لب‌ها
ذكر يا صاحب الزمان (عج) گل كرد

***

جان ايران چه شد كه جانت را
جان ناقابلي گمان كردي؟
آبروي همه مسلمانان
اشك ما را چرا درآوردي؟

***

جسم تو كامل است، ناقص نيست
مي‌دهد عطر يك بغل گل ياس
دستت اما حكايتي دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِي العباس


http://host13.aparat.com//public/user_data/flv_video_new/58/2d8cddf4171c4673ffc32cc8a4c46e14172478.mp4

.
.
.
یک دفعه رنگش پرید
پای بابا رو نازکرد
نذاشت که ور چیده شه
پای اونو دراز کرد

بعد دوباره شروع کرد
اتل متل رو خوندش
با کلّی داد و بیداد
آقا جونم سوزوندش

دوباره توی بازی
قرعه به بابا افتاد
نذاشت بابا بسوزه
با کلّی داد و بیداد

بازی کرد ودوباره
به پای بابا رسید
چشماشو بست و رد شد
انگار پاها رو ندید

مامان جونم سوزوندش
عمه رو بیرون انداخت
با قهر و با جر زنی
کار عمو رو هم ساخت

زن عمو هم بیرون رفت
مامان بزرگش هم سوخت
اون وقت بابا رو بوسید
چشماشو به پاهاش دوخت

بعد، از خودش شروع کرد
اتل متل رو خوندش
اما بازم آخرش
جزوندش و جزوندش

نمی تونست بخونه
سعیده آچین واچین
پای بابا ورچیده ست
تو جنگ رفته روی مین

یک دفعه بغضش گرفت
گفت:"تو اتل متل ها
بابا دیگه بازی نیست
تا که نسوزه بابام"

پاهای مصنوعی رو
برد با خودش تو اتاق
محکم در رو به هم زد
چشماشو دوختش به طاق

امشب حال سعیده
خیلی خیلی خرابه
بازم با بغض و گریه
می خواد بره بخوابه

دیگه می خواد وقت خواب
سعیده عادت کنه
جای متکا رویِ
پا استراحت کنه

باید یادش بمونه
بابا همیشه برده
پای بابا تو جبهه
شهید شده نَمُرده...

:Gol:

پ.ن 1: به قول رهبرمون جانبازان شهدای زنده اند

پ.ن2:شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاک ...

د.ن: شرحی ندارد دل تنگی های من ...

[=microsoft sans serif]
پرستار به صورت رنگ پريده و لبهای ترك خورده و پاهای زخميش نگاه كرد و گفت:برادر اجازه بديد داروی بيهوشی تزيق كنم.اينطوری كمتر درد ميكشيد.
با ناله گفت:نه خواهرم! بيهوشم نكن!
داروتو نگه دار برای اونهايی كه زخم عميق تری دارند.......!
بهره ای رو که باید ، از جانش برده...
دست ، پا و حتی اعصابش رو در راه خدا به بازی گرفته...
... من هم که فکر می کنم دست ، پا ، ریه و حتی اعصابم سالم است.
مدام برای سلامتی ، خدا رو شکر می کنم..
حالا اگر “باز” بُن مضارع باختن است...

من جانبازم یا او ؟
او جانباز است یا جانبُرد ؟


عکسی که می بینید، در ابتدای دهه 60 و در جبهه خوزستان گرفته شده است. ستونی از نیروهای بسیجی در حال حرکت در منطقه عملیاتی هستند و نوجوانی، به دلیلی که در عکس مشخص نیست، زانو زده و از ستون عقب مانده است و فاصله اش با ستونی که بی توجه به او، به پیش می رود، هر لحظه بیشتر می شود.
این عکس بسیار تداعی کننده آن بیت شعر معروفی است که زبان حال همه جاماندگان از غافله حماسه و غیرت است:

رفتم که خار از پا کشم
محمل زچشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم
صد سال راهم دور شد

جهان نیوز

یک جانباز تو شهرمون داشتیم اسمش ابراهیم بود مانند ابراهیم (ع) در آتش بود اما با این فرق که یک عمر در آتش میسوخت.
موج انفجار، ترکش های زیاد توی کمر و سر، نابینایی و خیلی مرض دیگه که هرکدوم براش یک یادگاری بود و خاطره ای بود از تک تک لحظات پرکشیدن رفقاش و برادرش.
خلاصه ترکش از پیشانی این بنده خدا حرکت میکرد و میومد پایین.اون مجبور بود توتون سیگار بذاره تو سوراخ بینی تا عطسه کنه و ترکش بره بالا و اذیت نشه.
زیاد رنج کشید. اما داستان مجروح شدنش رو بخونید خیلی جالبه.
زمان جنگ، ابراهیم عزیز مجروح شد و در یکی از بیمارستان های مشهد بستری شد.
سال ها گذشت. تا اینکه همین چند وقت پیش با همکاراش رفت مشهد پابوس آقا. اونجا بعد از زیارت و بیعت مجدد با آقاش میره هتل و چشماش رو میبنده و دیگه باز نمیکنه.
و جالب اینکه بازهم منتقل میشه به همون بیمارستان زمان جنگ و همون دکتر میاد بالای سرش و پر میکشه و میره.
همه این ها به کنار. میخوام بگم شهادت اتفاقی نیست. یکی هنوز یک گلوله هم شلیک نکرده و میره.یکی چند وقتی بعد از اعزام میره و یکی هم بهش مرخصی میدن و میگن برو چندین سال دیگه برگرد و رو همین تخت بیا پیش ما مثل ابراهیم عزیز. ابراهیم جان یادت به خیر. سلام مارا به شهدا برسون.
یاعلی:Gol:


نـــــام : جــــــانبـــاز

جـــــــرم : دفــاع از دیــن و خـــاک و نــــامــوس

ـ جـــانبــــازی کـــه هـــرجـــا مــی رود بــایـــد ایــن دستــــگـــاه سنگیــن

را بـــا خـــود حمــل کنــــــد.

ـ جــانبـــازی کــه جبــهــه رفــت تـــا وقتــی گفــت: دارو نــیــاز دارم،

بگوینــد: نمــی رفتــی جبهــه پــدر جان ! بــه مــا چــه ؟!

ـ جــانبــازی کــه از نسلشان کمتــر کـسی بــاقی مــانده . . .

* * * * *

»» جوانمــردان! مــا تا ابــد مدیونتـانیـم .

[="RoyalBlue"]یک صحنه از زندگی پدر

نگاهی به پشت سر و بالا انداخت. مکث حتی برای لحظه ای جایز نبود. به سرعت شروع به دویدن کرد.

گاهی به سمت راست می رفت گاهی به سمت چپ. نگاه سریعی به اطرافش انداخت تا جایی که چشمش کار می کرد دشت بود. صدای شلیک مسلسلی که از هلیکوپتر پشت سرش می آمد به گوشش می رسید.

ناگهان چشمش به تپه ای افتاد که قدری جلوتر بود. به سرعت به سوی آن دوید. سایه هایی پشت تپه به نظرش دیده می شد.

سایه ای خودش را بالای تپه کشید و قبل از اینکه دقیق متوجه شود چه شده نوری از طرف تپه به طرف او امد و صدایی مهیب در گوشش پیجید و شعله های آتش بود که اطرافش می ریخت.

نگاهی به پشت سرش انداخت هلیکوپتر با شلیک خمپاره منفجر و نابود شده بود. دوستانش با فریاد الله اکبر تشویقش می کردند. با همان سرعت خود را به بالای تپه رساند.

حالا دیگر جایش امن بود.

یک صحنه از زندگی دختر

صدای فریادهای پدر در گوشش می پیچید. گوشه ای کز کرده بود و در حالی که گویی تمام بدن او هم درد می کند به در بسته زل زده بود.

باز صدای فریاد پیچید و باز صدای آرامی که به ملایمت سعی می کرد آرامش به او ببخشد.

کمی بعد در باز شد، مادر بیرون آمد رنگش مثل گج سفید شده بود. دلش سوخت و اشکش جاری شد. بیچاره مادر خودش هم چه رنجی کشیده بود. مادر نگاهی به دختر کرد و آرام گفت صندلی را بیاور.

به سمت ویلچر رفت و آن را به سمت در حمام برد. مادر زیر بغل پدر را گرفت و کمکش کرد تا آرام به روی آن بنشیند.
ویلچر را به سمت تخت برد و کمک کرد تا پدر روی تخت بخوابد. بعد پلاستیک داروها و پمادها را آورد و شروع کرد به ملایمت روی زخمهایی را که به تازگی شسته بود با پماد چرب کرد.

چند روز بعد دکتر بعد از معاینه با حیرت گفت آن زخمها چطور به این سرعت خوب شدند؟ حالا دیگر نه جای زخمهای ترکش ملتهب و ناسور است، نه زخم بستر در پشت وی دیده می شود. با داشتن چنین پرستاری عالی در منزل، چرا این همه مدت در بیمارستان نگهت داشته بودیم؟!

یک صحنه از زندگی مادر

چایی را در استکان ریخت و زیر شیر سماور برد. قندان را کنارش روی سینی گذاشت و به ارامی به در ضربه ای زد. قدری طول کشید تا پای مصنوعیش را بپوشد و جلوی در بیاید.

سینی را به دست پدر داد. و خودش پشت دار قالی برگشت. نقشه را زده بود و دختر داشت پرش می کرد. کمی بعد صدای مرد آمد. عصبی بود و داشت آخرین حرفهایش را می زد.


  • چرا این کار را می کنی؟ فقط یک قطعه عکس میخواهم. یعنی شما هیچ عکسی در منزل ندارید؟
  • شاید هم داشته باشم اما نمیخواهم. تشکر از شما اما من نیازی به به این پرونده و مدارک ندارم.
  • خودت اگر بخواهی پایت را عوض کنی؟ اگر دوباره نیاز به بستری شدن در بیمارستان داشته باشی؟ اصلا بچه هایت میدانی چقدر برایشان امتیاز دارد؟
  • بچه هایی من نیازی به این امتیازات ندارند اگر خودشان، خودشان را بالا کشیدند و به جایی رسیدند رسیدند؛ وگرنه نمیخواهد با این امتیازات به جایی برسند.
  • عجیب است! من بیشتر از این اصرار نمی کنم اما هر وقت خواستی یک قطعه عکس بیاور به دفتر من و من برایت پرونده جانبازی درست می کنم. مخصوصا با این درجه ای که شما داری کارتان خیلی سریع درست می شود.
  • تشکر از شما اما من و خانواده ام نیازی به این چیزها نداریم.
  • خدا حافظ
  • خدا نگهدار

یک صحنه از زندگی

به آرامی و ملایمت بندهای پای مصنوعی را باز کرد و پایش را بیرون آورد. جورابهای سفیدی را که روی قسمت بریده شده، پوشیده بود در آورد و نگاهی به پایش انداخت. تاولش سرباز کرده بود و لکه های خون روی سفیدی جوراب دیده می شد. حالا میفهمید چرا این قدر پایش می سوخته و راه رفتن برایش سخت شده بود.

مادر چشمش که به لکه های خون و پای ملتهب و زخم آن افتاد به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و باند و استریل را از داخل یخچال بیرون آورد. بتادین را هم آورد و به آرامی شروع به ضدعفونی زخم کرد.


  • چند روزه این طور شده؟
  • چند روزی بود که تاول زده بود. آن روز که بیرون رفتم چون کمی بیشتر پیاده روی کردم تاول زد.
  • به خاطر اینه که پای مصنوعی برای پای شما بزرگ شده. طی این چند سال، این قسمت پایتان تحلیل رفته و این مدت شما هم لاغرتر شده اید. وقت آن شده که پایتان را عوض کنید و یه پای اندازه خودتون بگیرید. شنیدم پاهای جدید سبکتر و راحت ترن. راه رفتن هم باهاشون راحته. و این طوری دیگه پاتون زخم نمیشه.
  • اشکالی نداره. همین پا هم خوبه. فعلا میتونم با همینم راه برم.

مادر که رفت وسایل را سرجایشان بگذارد، پدر نگاهی به اطراف انداخت. چشمهای مادر باید عمل می شد وگرنه اب مروارید باعث کوری او می شد.

باید پول شهریه دانشگاه دختر را تهیه می کرد. قسمتی از آن را پرداخت کرده بود اما مابقی مانده بود و می دانست نزدیک امتحانات اجازه امتحان دادن نمیدهند مگر با پرداخت کامل شهریه.

سقف خانه هم باید تعمیر می شد، امسال که باران آمده بود از قسمتی از سقف چکه کرده بود و الان جای لکه های آن دیده می شد و ... و... .

نه، فعلا نمیتوانست به پای جدید فکر کند. هزینه تهیه پای جدید بیشتر از آن بود که بتواند فعلا به آن فکر کند.

لحظه ای به یاد مردی افتاد که برای درست کردن پرونده جانبازی به منزلش آمده بود. نه پشیمان نبود. هنوز به تصمیمی که گرفته بود افتخار می کرد و اصلا از آن پشیمان نبود.

[/]

سی و هشتمین عمل

درد، طاقتش را طاق کرده بود. دیگر واقعاً بریده بود. این، سی و هشتمین عملی بود که بر روی او انجام می شد. حتی دیگر امکان بی هوشی هم نبود و باید مثل دفعه پیش، درد طاقت سوز تیغ جراحی را هم تاب می آورد. به یاد حرف دکتر افتاد که خیلی خونسرد می گفت: «نباید انتظار داشته باشی با این عمل ها، مشکلت حل شود؛ این عمل ها فقط یک درمان مقطعی است!»

خدایا! چه می شد مرا هم با دوستان شهیدم می پذیرفتی و از این درد جانکاه... ؛ این جمله هنوز در ذهنش کامل نشده بود که اشک از گوشه چشمش جاری شد و با لحنی عذرخواهانه، آهسته گفت: «الهی! راضی ام به رضای تو»؛ اما این درد، آه! با این درد همیشگی چه باید می کرد...؟ ناگهان، چشمش به پشت پنجره اتاق عمل افتاد که شعری کوتاه بر آن نوشته شده بود:
«طبیبم گفت دردت را دوا نیست ولی درد مرا درمان حسین است»
بی اختیار، اشک از چشمانش جاری شد. گریست؛ سیرِ سیر؛ به خود آمد؛ احساس کرد آرامش ابدی، همه وجودش را گرفته؛ گویا دیگر دردی هم احساس نمی کرد!
حکایت آن پاهای آرام
نمی دانم زندگی بر روی آن صندلی چرخ دار چگونه است. بارها آرزو کردم برای یک روز هم که شده، جای تو بودم و دنیا را از منظر تو می نگریستم. احساس می کنم زندگی بر روی آن صندلی، انسان را به گذشته می برد؛ به دوران کودکی.
مگر نه اینکه هرگاه مرا می بینی، به زحمت سرت را بلند می کنی و با لبخندی همیشگی می پرسی: «چطوری جوون؟»
شاید به خاطر همین، این قدر روحت لطیف و قلبت شکننده است!
.
انتشار مطالب با ذکر منبع :
shohada57.ir