رویا ها و خوابهایی برای بیداری

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
رویا ها و خوابهایی برای بیداری

سلام
در ین تاپیک خوابهایی را نقل کنید که برای بیداری ما پیامی داشته باشند

رویای بیداری 1

یکی از آشنایان به من گفت . فرزند نوجوان بنده خدایی فوت کرده است . شب خواب دیده داخل مزرعه ای ایستاده و از او درخواست کمک می کند . تعبیرش چیست ؟
بنده هم که دستی در تعبیر خواب نداشتم مدتی بود سخت درگیر تعبیر این خواب بودم تا اینکه به یاد حدیث : الدنیا مزرعه الاخره افتادم و دانستم احتمالا تعبیر خواب آن بنده خدا این بوده که چون فرزندش در نوجوانی از دنیا رفته برای تکمیل کشتزار آخرت خویش از پدرش درخواست کمک کرده است .
نکند ما در این بیداری خواب باشیم و از کشتزار آخرت غافل .

شما هم از این نمونه ها اگر سراغ دارید ذکر کنید .
والله الموفق

سلام
خوابهایی را تعریف کنید برای بیداری
والله الموفق

سلام

من از دوستم شنیدم که پدر یکی از دوستانش مرحوم شده بود، و چون زیاد مذهبی هم نبودن طبعا هیچ درکی از برزخ و این مسائل نداشتن!

برام نقل میکرد که پسر شخص مرحوم ، پدرش و بعد از یک هفته به خوابش می بینه که بهش شدیدا و با اضطراب میگه که :منو می خوان ببرن به «زندان سیاه» اما به من گفتن اگر فرزندانت نماز و دعا بخونند و کافی باشه اونو رها میکنن و به شکنجه گاه نمی برند!(چون پایه مذهبی نداشتن احتمالا شرایطی قائل شدند)

من به دوستم گفتم به اونا سفارش کنه دائم براش دعای کمیل بخونن و البته نمازم بی تاثیر نیست!

اونم رفت خبر داد و تموم فک فامیل دسته جمعی (انگار که تازه مسلمون شده باشند!) مرتب براش نماز و دعا می خوندن!

گذشت و گذشت تا اینکه من دوستم و اتفاقی دیدم و درباره اون موضوع ازش پرسیدم ، اون گفت :دوستش پدرش خواب دیده که دوتا مامور قد بلند (با قدی شاید حدود دو و نیم متر که کلاه کاسکت سیاه رنگ و کاپشن چرمی سیاهی هم تنشون بود!) پدرش و آوردن و دم در خونشون گذاشتن و رفتن!

می گفت پدرش تا دید دم در خونشون (در برزخ) ایستاده از ذوق می خواست زمین و زمان و بهم بدوزه!

(حالا اون شکنجه گاه چی بود واقعا خدا میدونه!...)

سلام

یکی از دوستانم خوابی برام تعریف کرد که خیلی برام جالب بود گفتم بد نیست شما هم بخونین :

برام تعریف میکرد که:

نقل قول:

چند شب پیشا دو تا خواب خیلی عجیب دیدم که حیفم اومد بهت نگم!

دیدم توی حیاط یه خونه ای هستم که بالای یه تپه قرار داره و یه اسبم توی حیاطش اون کنار زیر درخته ایستاده داره علف میخوره.
اسبه سفید بود و خیلیم تمیز !!
من نظرم جلب شد رفتم طرفش یکم اونو نوازشم کردم خیلی آروم بود، زینی هم نداشت گفتم ببینم میزاره یکم سوارش بشم.
آروم نشستم پشتش، خیلی آروم بود، همینکه داشتم با یالش بازی میکردم یهو دیدم سرش و بالا کرد و راه افتاد ،منم که اصلا نمی دونستم سوار کاری چطوریه ، محکم گردنشو گرفتم که نیفتم، دیدم میخواد بدوئه که من چندتا به پهلوش زدم که هی وایسا وایسا من سواری بلد نیستم میفتم وایسا... که دیدم ایستاد.
خیلی لذت بخش بود من تا حالا اسب سواری نکرده بودم ،داشتم تو دلم می گفتم این چقدر باشه،یعنی می تونم اونو بخرم که.... یه دفعه ای شنیدم که اسبه حرف زد و گفت:

من ده میلیون تومن قیمتمه اما تو نمی تونی منو بخری!!!

منم از اینکه اسب حرف میزنه شکه شده بودم و البته رنگمم که تغییر کرد! زود پریدم پایین و بعد چند لحظه گفتم :ده میلیون تومن ! یکم زیاد نیست؟ من اینقدر ندارم!

همین که داشتم میرفتم شنیدم که دوباره گفت :خب تو دو میلیون و پونصد بده منو بگیر ولی بدون من قیمتم این نیست!
من گفتم واقعا!! ،دست کردم توی جیبم اما همین که دیدم هزار تومن بیشتر ندارم خندم گرفت...! اما بهش گفتم میرم کار میکنم که پولت و هر طور شده جور بکنم...!

اینو که دوستم گفت ازم پرسید :

نقل قول:
حالا اگه گفتی چی باعث شد من بهش قول بدم که میام میبرمش؟
من گفتم :خب این یک خواب هست ممکنه توی رویای هر کسی شکل بگیره!

اما وقتی دوستم خواب دومش (در واقع اولش ) رو برام نقل کرد کاملا به صادقه بودنش پی بردم!

ادامه دارد...

من یه زمانی یه خوابی دیدم که همون خوابه باعث شد نماز خون شم
چقدر خوبه که بعضی خواب ها اینقدر رو ادم تاثیر بذاره

و اما خواب دوم این دوستم (در واقع خواب اولش)

دوستم می گفت:

نقل قول:

چند وقت پیش خواب پسر عمم که شهیدم هست و هم دیدم ،اومده بود خونمون ،توی حیاط بودیم بهم گفت نمی خوای یه ثوابی بکنی؟من گفتم چی ؟(در واقع اصلا مطلب دستم نیومد که چی میخواد بگه)

دیدم دستم و گرفت یهو رفتیم به یه مکان عجیب و غریب، که من اولین بارم بود که می دیدم!

دیدم توی یه دره ای یه جریان سنگینی از آب مثل رود خونه جریان داره که به کمره پایین کوهم که می خورد ، پیچ موجی شکلی بدی ایجاد میکرد که دلهره آور بود و البته صدای بلندشم توی هراسی که توی دل آدم مینداخت بی تاثیر نبود!

دقت که کردم متوجه شدم یکی روی یه تخته پاره چوبیه و هی این جریان آب اون و به کناره ها می کوبه...(به نوعی مقاومت میکرد که وارد اون موج بزرگه نشه که خفه شدنش حتمی بود)


بهم گفت

نقل قول:
می دونی کی بود...عمــــوم بود!که ده سال پیش فوت کرد اونجا هم قبرش بود(برزخ)!
من خیلی ترسیده بودم ،و البته
نگـــــــــــران!
صبحش رفتم قضیه رو به پسرم عموم گفتم
اونم گفت ما که دائم داریم نمازاشو میخونیم، دیگه چــــــــرا اینطوری شده!؟
از این حرفش من فهمیدم یه مشکل دیگه ای این وسط وجود داره کـــــــــه امروز می دونم اَن یحتمل به دختر عموم ختم میشه!

حرف دوستم که تموم شد ازش پرسیدم :

نقل قول:
خب این چه ربطی به خواب اولت داره؟!!

دوستم گفت:

نقل قول:

یادته گفته بودم، اسبه که حرف زد من شکه شده بودم!
خب علتش این بود که من صدای اسبه رو هم شناختم ،در واقع اون دختر عموم بود!!!

جالب بود نه ...شما هم اگه از این خوابا شنیدین یا دیدین بیاین تعریف کنید

جالب بووووووووود:Gol::khandeh!:

نقل قول:
من یه زمانی یه خوابی دیدم که همون خوابه باعث شد نماز خون شم
چقدر خوبه که بعضی خواب ها اینقدر رو ادم تاثیر بذاره

سلام

این کامنت و که خوندم یهو یاد یکی از دوستام افتادم... ماجرای خیلی عجیبی داشت!

دوستم برام نقل میکرد که:

نقل قول:
یادم میاد حدودا ده سال پیش من با چندتا از دوستام داشیم با وانت وسایل کسی رو براش می بردیم.

وسطای جاده آسفالته یهو لاستیک جلوی ماشین می ترکه و وانته انگار که می خواست پرواز کنه دائم از این ور جاده به اون ور میرفت و تلو تلو می خورد و صدای یا اباالفضل و یا علی از این و اون بلند شد...!(خیلی صحنه بدی بود)

اونقدر ماشین پیچ و تاب خورد که دست آخر به طرز شگفت آوری رفت توی خاکی و خورد به یه تل ماسه و ایستاد! (شانس آوردیم که کامیونی چیزی از سمت مخالف نمی اومد و جاده اون لحظه خلوت بود)

ما با دلهره شدید و طوری که تموم دست و پاهامون می لرزید از وانت پریدیم پایین و مثل کسایی که تازه از قبر فرار کردند مات و مبهوت بودیم ...یعنی دیگه هر لحظه ممکن بود بزنیم زیر گریه!(من سنم کم بود)

حدود نیم ساعتی فقط خدا رو شکر می کردیم و همون جا دور و بر ماشین می چرخیدیم! (در واقع چه از لحاظ بدنی و چه ذهنی سست شده بودیم و تنمون می لرزید!)

همون شب من تب کردم و توی خواب دیدم که توی یه شهر غریبی هستم و آدرسی از جایی ندارم

رفتم دم در یک مغازه ای و از صاحبش پرسیدم آقا ببخشید اینجا کجاست؟

صاحب مغازه که مرد اخمویی بود گفت:نمی دونم پسر ...برو مزاحم نشو!

رفتم جلوتر و به یک خانومی رسیدم که داشت تعدادی بچه دبستانی رو می برد مدرسه،..ازش پرسیدم: خانوم ببخشید ما الان تو کدوم شهریم؟

اون خانم گفت:اینجا مشهده...فک کنم!
گفتم راست میگی ...خب پس بگو حرم کدوم طرفه؟
اون خانم با تعجب گفت :چــــــی؟!!...حرم ؟...نشنیدم...فک نکنم داشته باشیم!

من تعجب کردم و متوجه شدم اینها زیاد اهل دین نیستند و خیلی هم نگران شدم چون گم شده بودم!

توی همین فکرا بودم که یهو گریم گرفت و بلند زدم زیر گریه !

یکم گذشت.. دیدم یه اتوبوس واحدی اومد جلوی من ایستاد منم بی اختیار سوارش شدم ...
خیلی عجیب بود...همه چی سیاه و سفید بود...اول فکر کردم مشکل بینایی پیدا کردم اما... ته اتوبوس یه جوونی رو دیدم که داره با کتابچه ای در دستش دعا می خونه... توجهم و جلب کرد... آخه همه خاکستری بودند الا اون!!

رفتم جلوتر ...ازش پرسیدم،آقا.. می دونی حرم کجاست؟
سرش و بلند نکرد ...فقط گفت:در انتهای خیابان ولایت...!

من دیدم اتوبوس ایستاد ... پیاده شدم ..اما از هر کی می پرسیدم این خیابون ولایت کجاست کسی بلد نبود!!

باز دوباره زدم زیر گریه!!...همین که گریه می کردم دیدم توی دست راستم با خط آبی یه آیه قرآن نوشته!
یادمه قشنگ تا انتها خوندم اما هیچی نفهمیدم ...اما چند لحظه بعد دیدم ترجمه فارسیش توی دستم با همون رنگ آبی نوشته شده با این مضمون:

«و اگر ما نمی خواستیم تو هرگز نجات پیدا نمی کردی (هدایت نمی شدی) پس سپاس گوی پروردگاری را که فرمانروای مطلق آسمان ها و زمین است!!!»

همین که این و خوندم دلم یهو آروم شد و در همین لحظه هم دیدم که یک خیابون نامرئی جلوم باز شده ودر انتهای اون هم گنبد امام رضا از دور سوسو میزنه و داره منو صدا می کنه...!!!


خدا همه ما را در برزخ عاقبت بخیر بکند...آمین!
موضوع قفل شده است