ماجرایی واقعی ♥ミ♥ミ♥خواستگاری یک دختر 19 ساله از جانباز 80درصد ♥ミ♥ミ♥

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ماجرایی واقعی ♥ミ♥ミ♥خواستگاری یک دختر 19 ساله از جانباز 80درصد ♥ミ♥ミ♥

به نام علی اعلی

این زمانه و دوران با ما چقدر بازی می کند!

شهدا و جانبازان و ایثارگران را فراموش می کنیم و آنها را به تاریخ می بریم

شهدایی که در همین عصر ما زندگی می کرده اند.

شهدایی که در همین اب و خاک زندگی کردند و برای عزت و شرف همین آب و خاک شهید شدند

اکنون یادگارانی از این بزرگ مردان تاریخ معاصر ما مانده اند که بدانیم آنها افسانه نبودند

اسطوره نبودند

بله واقعیت دارند

در این میان موضوعی که کمتر به آنها اشاره می شودو گاه حتی فراموش می شود، نقش همسران این راست قامتان جاودانه تاریخ است.

این تاپیک یک داستان است؛ داستانی واقعی

داستانی که شاید برای بعضی افسانه باشد.

تقدیم به همه شیر زنان زینبی ایران

داستان واقعی دختری که در سن ۱۹ سالگی با وجود مخالفت خانواده و اطرافیانش به خواستگاری یک جانباز ۸۰ درصد رفت

سلام اگر میشه از لقب شیر بهره نبرد و به جاش از القاب مناسبتری استفاده کرد بهتره همان زینبیان خوبه
مشتاقیم
التماس دعا
فایلشو بعدا می گیرم
دوستان التماس دعا
یا علی:Gol:

مصاحبه روزنامه قدس با سرکار راضیه فدائی همسر جانباز شهید مهدی سورچی

این زن فداکار که سال ها برای همسر جانبازش جانفشانی کرده، پشت در بسته اتاقِ مردش ایستاده است و منتظر سلامت اوست.ما نیز وقت را غنیمت می یابیم تا پای درد و دل ایشان بنشینیم.
اولین چیزی که باعث کنجکاوی مان است، نحوه آشنایی خانم «فدایی» با جانباز سورچی و ازدواج با ایشان است. اینکه چگونه این بانوی فداکار مصمم شده است که در پی ازدواج با یک جانباز باشد.

هيچ اجباري در كار نبود .همه چيز با اختيار و انتخاب خودم صورت گرفت .شايد براي خيلي ها اين سؤال باشد كه چطور مي شود يك نفر زندگي راحت و بي درد سر را كنار بگذارد و انتخابي داشته باشد كه به واسطه اش متحمل رنج و غصه هاي فراواني شود .اين انتخاب يك انتخاب عادي و معمول هم نبود كه همه با آن موافق باشند؛ بودند توي خانواده ام افرادي كه موافق اين قضيه نباشند .ولي اگر آدمي قصد كاري داشته باشد كه پشتش يك نيت خير خوابيده باشد، خداوند همه موانع را از سر راهش برمي دارد .جنگ كه آغاز شد، احساس كردم سر من بي كلاه مانده است؛ خيلي ها پشت جبهه كمك مي كردند، خيلي ها هم در خط مقدم جانشان را كف دست گذاشته بودند و مي جنگيدند، خلاصه كمتر آدمي را مي توانستي پيدا كني كه بيكار نشسته باشد .جبهه و خط مقدم كه براي من ساخته نشده بود، مناسب ترين كاري كه به نظرم مي رسيد و احساس مي كردم توانايي انجامش را دارم اين بود كه زندگي ام را وقف كسي بكنم كه...

اولين مورد يك جانباز 25درصد بود كه قبول نكردم؛ يعني حقيقتش را بخواهيد كم بود براي فردي مثل من كه حاضر شده بودم با چنين تصميمي پيه حرفها و طعنه و كنايه هاي خيلي ها را به تنم بمالم 25درصد اصلاً به حساب نمي آمد .خيلي طول نكشيد كه از بنياد شهيد تماس گرفتند و مشخصات آقاي سورچي را به من دادند .يك جانباز 70درصد اهل ورزش و متولد سال 1346

اولین ملاقات شما به چه صورتی بود و در آن هنگام چه خواسته هایی از همدیگر داشتید؟

اولين ملاقات ما در يكي از اتاقهاي بنياد شهيد صورت گرفت .فقط يك نظر كوتاه ديدمش، آن قدر كوتاه كه وقتي از اتاق بيرون آمدم، هيچ تصويري از صورتش در ذهنم نمانده بود .حكايت همان مهري است كه مي گويند اگر بيفتد توي دل آدم ديگر كار تمام است؛ براي من هم كار تمام شده بود .بعد از چند روز براي خواستگاري آمدند .چشم توي چشم هيچ كس نمي توانست بيندازد .نگاهش از مرد و زن، محرم و نامحرم جدا بود و دوخته به زمين .خلاصه مظلوميت خاصي كه توي چهره اش بود، نظر آنهايي را هم كه مخالف اصل قضيه بودند تغيير داده بود .از خيلي ها شنيده بودم، خودش هم شروع كرد به گفتن عواقب كار و اين كه اگر با يك جانباز ازدواج كني چنين مي شود و چنان .گفت :« پشت چرخ منو توي خيابون بگيري خجالت نمي كشي؟»

گفتم :«خجالت از كي؟ با شجاعت دسته هاي چرختون رو مي گيرم و با جرأت پا مي ذارم بين مردم و مي گم اين افتخار منه.»
گفت :«وضعيت جسميم اينجوريه، مشكلات زيادي دارم، فقط قطع نخاع نيست، مرتب بايد دياليز بشم .الان فقط مي شنوي، سختي هاش رو نديدي كه بدوني مي توني تحمل كني يا نه، فردا ممكنه از تصميمت منصرف بشي.»
راست مي گفت .هميشه همه چيز آن طور كه آدم مي شنود پيش نمي رود .تا خودت را توي آن شرايط خاص نيندازي و با خيلي چيزها دست و پنجه نرم نكني، نمي تواني پي به اهميت ماجرا ببري و خودت را سبك و سنگين كني.

نحوه جانبازی آقای سورچی به چه صورتی بوده است؟

در عمليات كربلاي يك در منطقه مهران مجروح شده بود، تير دوشكا از داخل شكمش رد شده و از پشتش درآمده بود .اين باعث سوختن نخاع شده بود و مهره ها را خرد كرده بود .نصف روده اش را هم از بين برده بود .از عواقبش اين بود كه تنگي نفس گرفت .هر چند وقت ريه اش آب بر مي داشت، بايد بيمارستان مي رفت تا آبهاي اضافه را تخليه كند .وضعيت كليه هايش بيشتر از هر چيز ديگري من را نگران مي كرد .بايد مرتب دياليز مي شد .خيلي زياد درد مي كشيد .

شما چگونه از ایشان مراقبت می کنید؟ آیا شده که بخواهید در مقابل صبرشان کم بیاورید؟

اگر اهل آه و ناله هم مي بود و با داد و فرياد دردش را نشان مي داد خيلي به من سخت نمي گذشت .مهدي اصلاً آدمي نبود كه چيزي را بروز بدهد .همسايه ها مي گفتند :«آقاي سورچي خيلي روحيه داره.» مهدي فقط بگو و بخندش را نشان همه مي داد .آنها نبودند ببينند لحظه اي كه قرص و دارو ديگر اثري ندارد، چطور متكا و لحاف تشكش مچاله مي شوند توي دستهايش .صدايش در نمي آمد كه من متوجه نشوم .حفظ ظاهر مي كرد؛ ولي آن صورت قرمز، آن چشمان سرخ و رگهاي متورمي كه از گردنش بيرون مي زد را كه نمي توانست مخفي كند .اين قدر دستهايش را به هم فشار مي داد كه ورم مي كرد .بايد بي صدا، بي آن كه به روي خودم بياورم چه ديده ام و چه بر من گذشته، كيسه آب گرم را مي آوردم و روي دستهايش مي گذاشتم .خيلي سخت است، خيلي سخت .اي كاش در آن لحظات كاري از دستم برمي آمد .اي كاش مي توانستم براي لحظه اي هم كه شده تسكين دردهاي همسرم باشم و اي كاش مي شد دردهايش را با هم تقسيم مي كرديم تا در اين مورد هم با هم شريك باشيم .مي دانيد جگر آدم كي مي سوزد و به جان انسان آتش زده مي شود؟ وقتي كه تا مي آيي حرف بزني و كاري بكني كه به خيال خودت به او روحيه بدهي، پيش دستي كند و با همان توان اندكي كه مانده درد را از صورتش كنار بزند؛ خنده تحويلت بدهد و بگويد :چطوري خانم !خوبي، مي بيني من، شكر خدا روز به روز دارم بهتر مي شم .اينا به خاطر مراقبتاي تويه .آن وقت است كه فقط مي خواهي كز كني گوشه اي و تا مي تواني گريه كني .تنها كاري كه در توانم بود و بي اختيار انجام مي دادم همين بود .مي ديدم عزيز زندگي ام قطره قطره جلوي چشمانم آب مي شود و من فقط مي توانم تماشايش كنم .آن اوايل كلي به من روحيه مي داد .ولي خيلي فايده نداشت .اعصابم حسابي به هم ريخته بود و عرصه بر من تنگ آمده بود .مشت مشت قرص آرام بخش مي خوردم .اما حالا قرص هم نمي توانم بخورم، يعني جرأتش را ندارم؛ مي ترسم دارو بخورم خوابم ببرد و از آقاي سورچي غافل بمانم .نمي شود گفت به خاطر مهدي از خودم مي گذشتم، بلكه نمي توانستم به خاطر خودم از مهدي بگذرم .چه شبهايي كه تا صبح بيدار مي ماندم .كپسول اكسيژن را روشن مي كردم و از ترس اين كه مبادا اكسيژن قطع شود و نفس مهدي بند بيايد، تا دراز مي كشيدم از جا مي پريدم، نگاه به سينه اش مي كردم كه بالا و پايين مي رود يا نه !مطمئن مي شدم اتفاقي برايش نيفتاده .آن وقت يك «آية الكرسي» مي خواندم و آرامش از دست رفته ام را دوباره در صورت او پيدا مي كردم.
آدم ملاحظه كاري هم بود، خيلي مراعات حالم را مي كرد .بايد التماسش مي كردم، قسمش مي دادم كه اگر خوابم برد قول بدهي موقع نياز بيدارم كني يك بار خيلي خسته بودم، هر كار كردم نتوانستم بيدار بمانم، خوابم برد .بيدار كه شدم ديدم صورتش سرخ شده است؛ انگار كه خداي ناكرده، زبانم لال نزديك باشد خفه شود .تازه آن جا گفت :«بيدار شدي خانم !اكسيژن رو رديف مي كني واسم؟.»

مدام مي گويد :«بايد صبر داشته باشي !بايد تحمل كني!» شايد خيلي ها فكر مي كنند كسي كه با چنين مردي زندگي مي كند بايد خداي روحيه باشد، اما واقعيت امر هميشه اين نيست .بعضي وقتها واقعاً كم مي آورم .دل سنگ كه ندارم .مهدي شوهر من است .از سال 70پا به پا و دوش به دوشش بوده ام .دل اين را ندارم كه درد كشيدنش را ببينم .براي همين بيشتر اين مهدي است كه به من روحيه مي دهد؛ در حقيقت از پس هم برمي آييم .من مهدي را دلداري مي دهم، گاهي مهدي به دادم مي رسد و دلگرمم مي كند .خلاصه به هم احتياج داريم.

حالا به تنهایی می توانید از پسِ کارهای شخصی ایشان برآیید؟

مهدی دوست ندارد اسباب زحمت کسی بشود. اوایل ازدواج مان که شرایط جسمی اش بهتر بود، خیلی از کارهایش را به تنهایی انجام می داد. چند مدال در تیم تیراندازی کسب کرده بود. کپسول اکسیژن را در ماشینش می گذاشت و هر کجا که می خواست می رفت ولی وقتی برای اولین بار در سال 74 به خاطر عفونت مثانه به کُما رفت، دیگر کشش لازم را برای تیراندازی نداشت حتی نمی توانست رانندگی کند و یا از خانه بیرون برود.
حمام رفتن مهدی هم که سختی های خاص خودش را داشت. توان حرکتش را نداشتم و با برانکارد به حمام می بردمش.
فرش ها را جمع می کردم تا به برانکارد گیر نکند و مهدی اذیت نشود. موقع بالا و پایین کردن برانکارد حسابی عرق می ریختم و با خنده می گفتم این هم یک نوع ورزش است. اول شانه های مهدی را می گرفتم و بعد پاهایش را جابه جا می کردم.دیگر حتی نمی توانست خودش را روی زمین بکشد.



تا به حال شده که آقای سورچی در شرایط بسیار خطرناک جسمی قرار گرفته باشند؟

سال 74براي اولين بار به خاطر عفونت مثانه به كما رفت .چيزي نزديك به 25روز در همان شرايط بود .آن روزها بيشتر وقتم را در حرم امام رضا(ع )مي گذراندم .دعا و نذر و نياز مي كردم .امام رضا(ع )را به جان مادرش و به جان جوادش قسم مي دادم .خلاصه آن قدر آمدم و رفتم، آن قدر اشك ريختم و التماس كردم كه خداوند دوباره مهدي را به من برگرداند.
بعد از كما با همان لبخند هميشگي اش گفت :«خانم !اگه همه در سال يك بار تولد مي گيرن، تو بايد براي من سه بار جشن بگيري، يكيش كه مال به دنيا اومدنمه، دومي مال وقتيه كه مجروح شدم و دكترها روي پرونده ام خط قرمز كشيدن، آخريش هم همين الان كه خدا شفاي شوهر تو داد و دوباره قسمتش كرد كه كنار خانمش نفس بكشه.» هيچ وقت به اين اندازه معني و عمق عشق و علاقه را نفهميده بودم .همان جا بود كه فهميدم من، راضيه فدايي به معناي واقعي كلمه عاشق همسرم، يعني مهدي سورچي هستم.

براي وصل كردن سرم و يا دياليز شدن تا رگ را پيدا كنند دستهايش سوراخ سوراخ مي شد .تا آن موقع هم دل من هزار بار از جا كنده مي شد، مي مردم و زنده مي شدم .براي همين به تشخيص دكترها برايش شنت (رگ مصنوعي كه زير پوست مي گذارند )گذاشتند .هر بار كه به دياليز مي رفت با لباسهاي پرخون به خانه برمي گشت .هر بار ناز و نوازشش مي كردم مي گفتم :«خاطرت خيلي عزيزه .هواي خودتو داشته باش .تو تنها نيستي، مسؤوليت داري .ما چشم به راهتيم.»
***
براي خريد يك سري خرت و پرت تنهايش گذاشتم و از خانه بيرون رفتم .پايم را كه به خانه گذاشتم، درجا خشكم زد .ديوار، تخت، متكا و رواندازش پر از خون شده بود .دستش خونريزي كرده بود .رنگ به رو نداشت .چشمش كه به من افتاد، زوركي خنديد و گفت :«چيزي نيست، يه كمي خونريزي كردم.» دست و پايم را جمع كردم .يك خنده از جنس خنده هاي خودش تحويلش دادم و گفتم :«آره، چيزي نيست .الان اتاقتو مثل روز اول مي كنم.»
دستش را محكم بستم .درد داشت، ولي چيزي نگفت .دور و اطرافش را تميز كردم .ملحفه ها را عوض كردم .آرام و قرار نداشتم .هراسان اين طرف و آن طرف مي دويدم .شب قبل هم همين برنامه پيش آمده بود، تفاوتش اين بود كه آن لحظه خودم كنارش بودم .مي خواستم پانسمان دستش را عوض كنم كه خون توي صورت هر دومان فواره زد .حيرت زده توي صورت غرق به خونش نگاه كردم، براي اين كه هول نكنم، اشاره به صورتم كرد، خنديد و گفت :«قيافه شو» خنديديم، با هم و به هم .خنده اي كه رنگ خون داشت.


از خاطرات تان بگویید، از اتفاقاتی که در طول این پانزده سال زندگی مشترک با هم داشتید.

اين را همه زنها مي دانند .آنهايي كه مي فهمند علاقه به همسر يعني چه و سعي دارند به هر روشي لبخند رضايت را روي لبهاي شريك زندگيشان بنشانند .من هر كاري كه مي كردم از روي علاقه و محبت بود .هيچ توقعي هم نداشتم .برايم همين كافي بود كه مهدي ام نگاهش را بيندازد توي چشمهايم و از سر رضايت لبخند بزند .نتيجه كارهايم وقتي برايم مسلم شد كه متوجه شدم مهدي، خانه، من و دخترش را به آسايشگاه ترجيح مي دهد و قرار ماندن در هيچ جا را ندارد .ديدن جاي خالي مهدي توي خانه، سنگين ترين عذاب و غايرقابل تحمل ترين اتفاقي است كه مي تواند در زندگي ام رخ بدهد.
***
نه توي مرام خودش شكايت و گله و زاري بود، نه هم اين اجازه را به من مي داد .دروغ چرا، خيلي وقتها كم مي آوردم .با غريبه كه زندگي نمي كردم؛ شوهرم بود، شريك زندگي ام .اگر درد روي او فشار مي آورد، من شكنجه مي شدم؛ اگر او لب مي گزيد، من توي دلم فرياد مي زدم و اگر او خدا را شكر مي كرد، من التماس مي كردم.
هميشه مي گفت :«من براي خدا رفتم.» تا مي آمدم زبان به گله باز كنم ناراحت مي شد.
مي گفت :«نگو اين حرفها رو راضيه، خدا قهرش مي ياد .اگه مي بيني من به اين حال و روز افتادم، براي خاطر خدا و دل خودم بوده .از وضعيتم راضي ام .تو هم اگه بهشت رو مي خواي، بايد با اين سختي ها كنار بياي»
مي گفت :«تا حالا باهات بودم .براي يك لحظه هم از تو و فكر تو غافل نشدم .اگه قول بدي بي وفا نشي و بي معرفت نباشي، حرفي ندارم .فقط پات كه به بهشت باز شد، منو فراموش نكن .حاضرم روزي ده مرتبه خودم رو قربوني چشمات كنم، حاضرم روزي صد بار پيش مرگت بشم .اين جوش و غصه ها كه چيزي نيست .تو فقط منو از شفاعت خودت فراموش نكن.»


در میان صحبت هایتان از دخترتانگفتید. چه زمانی بچه دار شدید؟

دكترها گفتند :«با وضعيتي كه آقاي سورچي داره، نمي تونيد بچه دار بشيد.»
براي اين كه جاي بچه توي زندگي مان خالي نماند، يك سري به آسايشگاه زديم .چيزي نگذشته بود كه فهميديم اين بچه معلوليت ذهني دارد و مشكل من دو چندان شد .از بنياد شهيد آمدند و او را به بهزيستي منتقل كردند .گفتند :«شما بايد تمام وقتت رو بذاري براي آقاي سورچي، دو تا مريض رو با هم نمي توني جمع كني.»

دو سال بعد با اصرار مهدي به سفر سوريه رفتم .گفت :«براي روحيه ات لازمه، نمي شه همش به خاطر من خونه نشين بشي» من را فرستاد كه شفاي دختر معلولمان را بگيرم، خداوند مشكل خودمان را براي بچه دار شدن حل كرد و سال 80زينب به دنيا آمد .به قول مهدي زندگي مان شيرين بود، خداوند با وجود زينب ملاتش را بيشتر كرد .آن وقت يك آرزو به آرزوهايم اضافه شد و آن اين كه، دخترم عذاب كشيدن پدرش را نبيند؛ اما اين كه ممكن نبود .هر سه نفرمان توي يك خانه بوديم و زير يك سقف .كنجكاوي هايش هم پاك كلافه ام كرده بود .بايد حقيقت را با زبان كودكانه به او مي گفتم؛ بابا با آدم بدا جنگيده، اونا بهش تير زدن .مي گفت :«اندازه شما كه شدم، مي رم آدم بدا رو مي كشم»

هر بار كه وضعيت مهدي بحراني مي شود، خودش را به پاهايم مي چسباند و مي گويد :«پس بابا كي خوب مي شه؟»
من هم فقط مي گويم :«از خدا بخواه بابا رو شفا بده، و گر نه ممكنه اونو ببره پيش خودش.» الان هم مدام سراغ پدرش را مي گيرد، مي گويد :«دوست ندارم بابام بره پيش خدا.»

بالاخره آن اتفاقي كه نبايد افتاد و شنت دستش چركي شد .دكترها تشخيص دادند بايد بستري شود .خودش آسايشگاه را انتخاب كرد .بعد از يك هفته گفتند:« شنت دستش بايد عوض بشه، اين شنت از توي گردن از كار افتاده»
مهدي من در هفته چهار بار دياليز مي شد، اما در اين يك هفته اي كه در آسايشگاه بستري بود، شرايط مناسبي براي دياليز نداشت؛ آن وقت بود كه براي عمل آماده اش كردند .هنوز عمل نشده بود كه عفونت وارد خونش شد و رفت تو كما .كليه هايش از كار افتاد و حجم قلبش بزرگ شد، فشار خونش پايين آمد و نبضش بالا مي زد .بلافاصله خونش را عوض كردند .تنها فرصت من براي ديدن و صحبت كردن، وقتي بود كه با چشمان نيمه بازش انتظار كما را مي كشيد.
چند روزي كه توي كماست، دلم خيلي برايش تنگ شده .توي اين سحرهاي ماه رمضان، خيلي با خدا راز و نياز مي كنم .فكرش را كه مي كنم بدجور به وحشت مي افتم .اوايل ازدواجمان اگر براي مسابقات تيراندازي، براي يك دوره 15روزه به شهرستان مي رفت، تا برمي گشت كلي بي تابي مي كردم .موتورش را كه مي ديدم اشك مي ريختم .مدام تلفني با هم در ارتباط بوديم .فكرش را كه مي كنم، مي بينم آن موقع اين قدر به او علاقه داشتم، حساب الانش ديگر با خود شما .توي اين مدت خيلي اذيت شدم .دردها و زجرهايش را ديدم، تحمل كردم و دم نزدم .فكر الان را كه مي كنم و اين كه قرار است بالاخره چه اتفاقي بيفتد و چه سرنوشتي در انتظارمان است!...
***
با خدا كه خلوت مي كنم، مي گويم هر چه خودت صلاح مي داني خدا، راضي ام به رضاي تو، اگر صلاح است شفايش را بده تا برگردد سر خانه زندگي اش، اگر هم كه صلاحت نيست . ...اين قسمت از حرفهايم را هميشه توي دلم مي گويم .جرأت به زبان آوردنش را ندارم .خيلي دوست دارم فرياد بزنم و حرفهاي ناگفته اي را كه توي دلم سنگيني كرده بيرون بريزم؛ ولي نمي توانم .مهدي از من قول گرفته كه بي تابي نكنم، سر و صدا نداشته باشم و عاقلانه برخورد كنم .توي محيط بيمارستان كه نمي توانم، خلف وعده مي شود، همه اين كارها را توي خانه، در تنهايي و خلوت خودم انجام مي دهم همين چند لحظه پيش بالاي سرش بودم و درد و دل كردم.
گفتم :«عزيزم !توي اين دنياي وانفسا مي خواي منو تنها بذاري، اگه اين كارو بكني واي به حال من و دخترت .پاشو !چشماتو باز كن .دل زينب برات تنگ شده .بهانه تو رو مي گيره، سراغتو مي گيره.»

مصاحبه ای کوتاه با شهید مهدی سورچی، همسر خانم سرکار فدائی

ابتدا می خواهیم از همسرشان بگویند.

از همسرم چیزی نمی گویم چون می ترسم نتوانم حق مطلب را ادا کنم و کم بگویم.

در شرایط فعلی، حال تان چگونه است؟ چطور با درد کنار می آیید؟ چقدر برای سلامتی خودتان دعا می کنید؟

قطع نخاع شدن مشکلات خاص خودش را دارد و دیالیز مدام هم، مشکلات خودش را. اما بی لذت هم نیست گاه چنان شیرین است که سختی هایش به چشم نمی آید. جانبازی برای من دردی نداشت که بخواهم با آن کنار بیایم. خدا خودش درد می دهد و استقامتش را هم می دهد. برای شهادت یا سلامتی هم دعای خاصی نکردم فقط با درد می سازم. همه چیز را به صلاح خدا واگذار کرده ام. من همیشه منتظر هستم.منتظر ظهور آقا و یا شهادت.

خیلی دوست داشتید که شهید می شدید؟

بله، اما مقام شهادت را به هر کسی نمی دهند، لیاقت می خواهد و این تنها نصیب مردان خدا می شود. درست است که کنار بچه های رزمنده بودم و با آنها بر سر یک سفره بودم ولی آنها لیاقت داشتند و من نداشتم. آنها به آسمان رفتند ولی من همچنان زمینی ماندم.

و بالاخره در تاریخ سه شنبه 2/8/85ساعت 34 :17سورچي هم شهيد شد.

بنام خدا

ببخشید ,بایدپست می زدم و از اینکه موقعیت دیدن این زندگی نورانی و
پرازدرس رافراهم کردیدبه سهم خودتشکرمی کردم
درس ایمان ,درس بندگی , درس اخلاق , درس عشق , درس صبر, درس ادب , درس ...................درس زندگی !
اجرتان باخانم زینب کبری (س)
انشالله


[="Blue"]به نام علی اعلی

با خبر شدم که این روزها در تئاتر شهر تهران، تئاتری با همین موضوع و درباره همین بانوی بزرگوار و همسر شهیدشان بر روی صحنه اجرا می شود.

تئاتری با نام « خون رقصه » به کارگردانی رضا صابری، هنرمندی که اصلیتی مشهدی دارد.

ین روزها نمایش تحسین برانگیزی با عنوان "خون رقصه"نوشته وکارگردانی رضا صابری، دراماتورژی حمیدرضا آذرنگ، طراحی صحنه اصغر خلیلی و آهنگسازی مهدی وجدانی، همراه با اجرای زنده موسیقی، در تالار چهارسوی تئاترشهر روی صحنه است که می توان آن را در زمره آثارِ نادرِ مستند- داستانیِ ادبیاتِ نمایشی معاصرایران، به شمار آورد؛

نمایشی که به دلیل ویژگی های متنی و اجرایی و تاثیرگذاری همزمان عقلانی و احساسی فراگیرش بر جامعه مخاطبان ناهمگون تئاتر کشور و نیز به دلیل ارتباطش با یکی از مسائل خاص اجتماعی – روانشناختی ایران متاثر از جنگ تحمیلی، به عنوان نمونه کلاسیکِ ادبیاتِ نمایشی متعهدِ معاصرِ ایران قابل ارزیابی است.
خون رقصه، یک درام مستند روایی، براساس زندگی واقعی زنی به نام "راضیه فدایی " از اهالی خراسان (شهر مشهد) است که عمل انسانی و قهرمانانه اش در سال های پس از جنگ -عملی که این روزها شاید با هیچ منطقِ حتی زنانه متعارفی قابل تبیین نباشد- در سال 1388موضوع مورد بحث مطبوعات خراسان می شود. طبق اظهارات "راضیه فدایی "در گفت و گو با خبرنگار روزنامه خراسان و سپس با رضا صابری - که حساسیت هنرمندانه اش توجه او را به موضوع جلب می کند– وی در سن 19 سالگی، به انتخاب خود، تن به عشق و ازدواجی نامتعارف با یک بازمانده هشتاد درصدی جنگ تحمیلی(مهدی سورچی) می دهد.[/]

[="Purple"]لینک منبع خبر[/]

زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست.مقام عظمای ولایت امام خامنه ای(مدظله العالی):Gol: