راه بهشت ღღღ روایاتی کوتاه و خواندنی از زندگانی امام رضا علیه السلام

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
راه بهشت ღღღ روایاتی کوتاه و خواندنی از زندگانی امام رضا علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم


برای نمایش در سایز اصلی کلیک کنید


آن پرچمی که بر سر بام حریم توست
راه بهشت را به محبان نشان دهد


برچسب: 

ایمان آوردم

به امامتش شک داشتم. نامه ای نوشتم تا اجازه بدهد ببینمش و سؤال هایم را درباره سه آیه از قرآن بپرسم. جواب آمد که فعلا نمی شود بیایی. در ادامه ی نامه ، جواب هر سه سؤالم را نوشته بود. بی آنکه من توی نامه ام حرفی از آنها زده باشم.
به علم امام :doa(6):ایمان آوردم.

عیون اخبارالرضا علیه السلام ، ج2 ،ص213

به رفیقت بگو نگران نباشد

عباس بن جعفر به من سپرده بود از امام :doa(6): بخواهم بعد از اینکه نامه اش را خواند آن را پاره کند تا دست کس دیگری نیفتد. امام :doa(6): داشت نامه می نوشت. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت : «به رفیقت بگو نگران نباشد. نامه هاش را بعد از خواندن پاره میکنم.»

عیون اخبار الرضا : ج 2 ، ص 219


تو را از یاد نبرده ایم

بدهکار بود ، رفت از امام کمک بگیرد. هم سفره امام شد و حاجتش یادش رفت. بعد از غذا به اشاره ی امام گوشه سجاده را کنار زد ؛ مقداری پول بود و یک نامه. یک طرف نامه شهادتین نوشته بود و سمت دیگر این جمله: «ما تو را از یاد نبرده ایم ، هم قرضت را بده هم خرجی همسرت را

بحار الانوار ، ج49 ، ص59

حجت خدا
بیرون شهر توی باغ نشسته بودیم. گنجشکی از روی شاخه پرید و آمد نشست کنار امام و یک عالمه سر و صدا راه انداخت. جیک جیک هایش که تمام شد ، امام گفت : «سلیمان! لانه ی این گنجشک زیر سقف ایوان است و یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است ؛ برو نجاتشان بده.»
رفتم و نجاتشان دادم. پرسیدم : «شما چطور زبان حیوانات را می فهمید؟» فرمود: «این که حجت خدا هستیم کافی نیست؟»

مناقب ابن شهر آشوب : ج4 ، ص 363



من چهل و چهار سالم است

هربار سر سن امام بحث می کردیم ، به نتیجه نمی رسیدیم. قرار شد یک بار که خدمت امام:doa(6): رسیدیم از خودش بپرسیم.
پیش امام
حرفمان گل انداخته بود و پاک یادمان رفته بود یک سؤال مهم داریم ، که خودش گفت : «فلانی تو چند سالت است؟» گفتم «سی و نه سال» امام گفت : «اما من چهل و چهار سالم است.»

عیون اخبارالرضا علیه السلام ، ج2 ، ص220

خدا پشتیبان ماست

شنیدم که شخصی توی مکه حرف های ناشایستی به امام
زده است. قسم خوردم از مسجد که بیرون آمد او را به ضرب چاقو بکشم. بیرون مسجد ایستاده بودم که برایم نامه ای از امام آوردند. نوشته بود : «تو را به حقی که بر گردنت دارم قسم می دهم دست از این کار برداری ، خدا برای من کافی است و او پشتیبان ماست.»

بحار الانوار ، ج 49 ، ص47

خدا یکی ، سفره یکی!
همه دور یک سفره ی بزرگ نشسته بودند ؛ آزاد و برده.
بعضی ها به این هم نشینی اعتراض کردند. امام
گفت: «خدای ما یکی است ، پدر و مادرمان هم یکی»
همه سر همان سفره نشستند.

روضه کافی: ج8 ، ص192

غنیمت است!
خراسان که بود ، تمام اموالش را بین فقرا تقسیم کرد. وزیر مأمون گفت : «این خسارت و غرامت است.»
امام

جواب داد : «این غرامت نیست ، غنیمت است! هیچ وقت چیزی را که به وسیله اش اجر و کرامت خدا نصیبت می شود ، غرامت ندان. »

منتهی الآمال ، ج2 ، ص867

امامان ما بعد از رحلت نیز حجتند و الا خریدار حرف دل زایرینشون نبودن.
اول واست دعوت نامه می فرستن.اگه ناز نیاریم و بریم محضرشون جواب سلامت رو هم خصوصی میدن.در محضرشون هم هنوز حرف نزدی حاجتتو میدن،حتی بهتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
جدا که شیعه بزرگترین سرمایه ها رو داره که با هیچ چیز قابل قیاس نیست.

[="Times New Roman"][="RoyalBlue"]

همین کافی است!

یونس رفیق امام:doa(6): بود. داشتند توی خانه با هم حرف میزدند که جمعی از اهالی بصره رسیدند. امام :doa(6): به یونس گفت توی یکی از اتاق ها مخفی شود تا اهالی بصره بیایند و بروند.
میهمان ها نشستند و تا دلشان خواست از یونس بد گفتند. یونس می شنید اما اجازه نداشت بیرون بیاید.
بعد از رفتنشان یونس غمگین و ناراحت پیش امام:doa(6): آمد و گفت : «نمی دانستم پشت سرم این طور حرف میزنند!»
امام:doa(6): گفت : «حرف مردم چه اهمیتی دارد وقتی واقعیت همان است که بود؟ اگر یک در گرانبها توی دستت داشته باشی و مردم بگویند سنگ است ، یا اگر یک کلوخ در دستت گرفته باشی و مردم بگویند یک در قیمتی در دستش است ، فرقی به حال تو نخواهد داشت.»
و گفت :«همین کافی ست که امام از تو راضی باشد.»

بحار الانوار ، ج2 ،ص65


[/]

[=Times New Roman]

دلداری اش میداد!

توی حمام همه بد جوری نگاهش می کردند. امام
[=Times New Roman] را نشناخته بود و از ایشان خواسته بود پشتش را کیسه بکشد.
حالا امام
[=Times New Roman] داشت پشت مرد را کیسه می کشید!
بالاخره اطرافیان ، مرد را متوجه کردند ؛ با شرمندگی عذرخواهی کرد. ولی امام
[=Times New Roman] باز هم به کارش ادامه داد و هیچ ناراحت نشد. تازه مرد را هم دلداری میداد.

مناقب آل ابی طالب ، ج4 ، ص362



[=Times New Roman]

در همان یک قطره غرق شدیم!

تازه نماز تمام شده بود. یک گروه سیاه حبشی آمده بودند و با امام[=Times New Roman][=Times New Roman] کار داشتند. یکی شان شروع کرد به حرف زدن با امام[=Times New Roman][=Times New Roman] . مهلت نمیداد بگوییم امام[=Times New Roman][=Times New Roman] زبان حبشی نمی داند!
همه حرف هایش که تمام شد امام
[=Times New Roman][=Times New Roman] به زبان حبشی و با لهجه خودشان پاسخش را داد.
حسابی گیج شده بودیم.
امام
[=Times New Roman][=Times New Roman] گفت : «علم ما یک دریای بی نهایت است و این ، فقط قطره آبی بود که پرنده ای به منقار از آن دریا گرفته باشد»

بحارالانوار ، ج26 ، ص191

خدا تو را بالا می برد

با سه تا از رفقایم پیش امام :doa(6): بودیم. موقع خداحافظی ، امام رو به من گفت : «احمد! تو بمان.»
آن قدر از توجه امام
به وجد آمدم که همان جا به سجده رفتم و توی دلم کلی به خودم افتخار کردم که از بین همه ، امام من را انتخاب کرده.
همه که رفتند امام
به من گفت : «امیرالمؤمنین علی رفت عیادت صعصعة ابن سوهان. بالای سرش گفت حالا که به عیادتت آمده ام به دیگران فخر نفروش. عیادت من باعث نشود خودت را بالاتر از آنها بدانی. خداست که تو را بالا می برد »

بحار الانوار ، ج 49 ، ص 49

موضوع قفل شده است