بعد از طوفان نوح باز سرو کله شیطان پیدا شد ..!

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بعد از طوفان نوح باز سرو کله شیطان پیدا شد ..!

با سلام

غرض از این داستان حال و روز خیلی از فریب خورده های شیطان است که خود فریب خورده و آرزوی فریب دیگران را هم دارند

در رابطه با گمراهى و انحراف انسان از راه يكتا پرستى به سمت بت پرستى ، آتش پرستى و... در كتاب قصه هاى قرآن با اقتباس از داستان حضرت نوح با پرداختن به قصه اى جذاب درباره آفتاب پرستى نوشته است : بعد از طوفان و رسيدن كشتى نوح به ساحل ، پس از اين كه زمين خشك شد: نوح و يارانش به آبادى زمين پرداختند و زندگى راحتى را شروع كردند و چون با اين پيشامد ايمان مردم به خدا محكم شده بود، تا سالهاى سال بازار شيطان كساد شده و مردم فريب او را نمى خوردند.
به زودى تعداد مردم در روى زمين زياد شد و سرانجام پايان عمر حضرت نوح فرا رسيد و كسانى كه طوفان نوح را ديده بودند از دنيا رفتند كم كم سر و كله شيطان در ميان مردم پيدا شد تا با درد و غمها و حيله هايش ‍ دوباره مردم را گمراه كند.
شيطان به صورت پيرمردان چند صد ساله مى شد و مى رفت پيش آدمهاى نادان و مى پرسيد: شما طوفان نوح يادتان است ؟
مى گفتند: نه ما آن وقتها نبوديم ، ما داستان نوح را شنيده ايم .
شيطان مى گفت : هان ، همان بهتر كه نبوديد و گرنه خيلى ترسيده بوديد، بله ، من آن وقت جوان بودم و در كشتى نوح بودم و خيلى ترسيدم ، نوح هم آدم بدى نبود، بله ، پيش از طوفان همه چيز با حالا فرق داشت و طوفان همه چيز را عوض كرد.
مى گفتند: چطور؟
مى گفت : آخر، طوفان خيلى وحشتناك بود، من و نوح كشتى ساز بوديم و يك كشتى ساختيم و بعد طوفان آمد و با نوح و دوستانمان سوار شديم ، كشتيهاى ديگرى هم بودند كه غرق شدند ولى ما زنده مانديم و طوفان خيلى ترس داشت ، آه از اين حيوانات بيچاره ، اينها پيش از طوفان همه مثل آدم حرف مى زدند ولى توى كشتى از ترس ‍ زبانشان بند آمد، آخر علت اين كه آنها در كشتى بودند همين بود كه آنها مثل ما حرف مى زدند ولى چون عقل نداشتند ترسيدند و لال شدند.
مى گفتند: عجب ،

شيطان مى گفت : بله ، آن وقت چند بار هم با نوح گفت و گو كرديم براى اينكه او طرفدار خداى باران بود و من طرفدار خداى روشنايى بودم .
مى گفتند: (( عجب حرفهايى مى زنى ، مگر خدا چند تا است ))

شيطان مى گفت : چهار تا، شش تا، هفت تا، خيلى زياد، درست نمى دانم ، هر چيزى يك خدايى دارد.
خداى باران در آسمان است ، و نماينده اش درياست ، خداى روشنايى خورشيد است و نماينده اش آتش است ، چيزهاى ديگر طوفان هم نتيجه جنگ بود، خداى باران غضب كرد و طوفان شد و بعد خداى روشنايى بحثش گرفت و زمين را خشك كرد...
مى گفتند: تو چه چيزهاى عجيب و غريبى مى گويى ؟!
شيطان مى گفت : خوب ديگر، شما خبر نداريد، براى همين است كه من خيلى عمر كرده ام ، من روزها آفتاب را مى پرستم و شبها آتش را سجده مى كنم .
مى گفتند: چرا اين حرفها را مى زنى ، اينها كفر و گناه است ، خدا، خداى يگانه است .
شيطان مى گفت : شما اينطور فرض مى كنيد، ولى در تابستان آب شما را خنك مى كند و در زمستان آتش شما را گرم مى كند، من نمى توانم چيزى را كه مى بينم بگويم دروغ است ، شما از كجا خبر داريد كه خداى يگانه چيست ؟
و شيطان با اين دروغها و فريبها مردم نادان را گول مى زد و به گمراهى با (( آفتاب پرستى )) و (( آتش پرستى )) و دوباره با (( بت پرستى )) آشنا مى كرد1
1-ابليس نامه ، ص 68.

موضوع قفل شده است