زندگينامه حضرت یوسف ع

تب‌های اولیه

11 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زندگينامه حضرت یوسف ع

بسم الله الرحمن الرحیم

یوسف

(عبری:
יוֹסֵףیوسِف در عربی یوسف به معنی «او می‌افزاید»)
از شخصیت‌های تنخ یهودی و عهد عتیق در انجیل و نیز از پیامبرانی‌است که در قرآن نامش ذکر شده‌است. یهودیان، مسیحیان و مسلمانان معتقد به پیامبری یوسف هستند.
بر اساس عهد عتیق یوسف از یعقوب و راحیل زاده شد و پس از مرگ استخوانهایش را در شچم به خاک سپردند. مورخین دانشگاهی عموماً اعتقاد دارند که بخش‌هایی از داستان یعقوب عهد عتیق بر پایه افسانه قدیمی مصری «داستان دو برادر»*تألیف شده‌است هرچند نویسنده در عهد عتیق از جنبه‌های افسانه‌ای و جادویی این افسانه مصری کاسته، آن را بومی کرده و به آن معانی جدیدی بخشیده‌است

یوسف ع در تورات

بر اساس سفر پیدایش در تورات، یوسف یازدهمین پسر یعقوب و نخستین پسر او از راحیل بود و در زمانی که یعقوب به لابان خدمت می‌کرد، زاده شد.او شرارت‌های پسران بلهه و زلفه را به پدرش می‌گفت، که باعث نفرت برادرانش از او شد. محبوبیت یوسف در نزد یعقوب بیشتر از دیگر برادرانش بود، و به همین سبب یعقوب قبای رنگارنگی برای یوسف ساخت. برادران وی برای چوپانی گله رفتند و یعقوب نیز یوسف را به دنبال آن‌ها فرستاد تا از سلامتی گله و برادرانش برای یعقوب خبر بیاورد. برادرانش با دیدن او توطئه‌ای چیده و او را در چاه انداختند. پس یوسف را به بیست پاره نقره به کاروان اسماعیلیان فروختند و یوسف به بردگی مصریان گرفتار شد. فوطیفار وزیر فرعون او را خرید و خانه و ثروت خود را به او سپرد.زن فوطیفار از یوسف خواست تا با وی همبستر شود، اما یوسف از او فرار کرد. زن فوطیفار به دروغ به شوهر خود گفت که یوسف قصد همبستری با او را داشته و فوطیفار تصمیم به قتل یوسف گرفت. با میانجیگری زن فوطیفار، یوسف از مرگ رهایی یافت و به زندان افتاد. در زندان، یوسف خواب ساقی و نانوای فرعون را تعبیر کرد. ساقی فرعون پس از آزادی، به فرعون درباره قدرت تعبیر خواب یوسف گفت و فرعون فوطیفار را به دنبال یوسف فرستاد. یوسف خواب فرعون را به هفت‌سال خشکسالی مصر تعبیر کرد، و به فرعون پیشنهاد داد که در مصر هفت‌سال گندم ذخیره کنند. یوسف مورد توجه فرعون قرار گرفت و به مقام وزارت رسید.او با اسنات دختر فوتی فارع، کاهن اون ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام‌های منسی و افرایم شد. برادران یوسف برای گرفتن ذخیره گندم به مصر آمدند، و یوسف آن‌ها را شناخت و آزمایش کرد. وقتی یعقوب نیز با پسرانش به مصر آمد، برادران از یوسف طلب بخشش کردند و او نیز آنان را بخشید. توجه به این نکته اهمیت دارد که یعقوب از میان همه ۱۲ سبط بنی اسرائیل تنها برای فرزندان یوسف و به خصوص افرایم برکت طلبید و در واقع افرایم را جانشین پدرانش ابراهیم و اسحق و اسرائیل (یعقوب) قرار داد.[۳]

یوسف در قرآن

در قرآن داستان یوسف بهترین داستان‌ها (احسن القصص) دانسته شده‌است.[۴] قرآن در آیه ۷ سوره یوسف، قبل از شروع داستان یوسف، میفرماید:«به راستی که در سرگذشت یوسف و برادرانش برای پرسش کنندگان عبرتها است» و از این آیه به بعد داستان یوسف بیان میشود. یعنی اینکه در قرآن در داستان یوسف و برادرانش آیاتی الهی است که دلالت بر توحید خداوند می‌کند و این آیات دلالت میکند که خداوند ولی بندگان مخلص خود (مانند یوسف) است و عهده دار امور آنان است تا آنان را به آن کمالی که میخواهد برساند. و این آیات اشاره می‌کنند بر اینکه خداوند اسباب عالم را هر طوری که بخواهد می‌چیند و از به کار انداختن آن اسباب آن نتیجه‌ای را که خودش می‌خواهد را می‌گیرد. در این آیات برادران یوسف به وی حسد ورزیده و به حسب ظاهر او را به سوی هلاکت سوق می‌دهند، ولی خداوند نتیجه‌ای بر خلاف این ظاهر گرفت و یوسف را به وسیله همین اسباب زنده کرد و همان قصد سوء را وسیله ظهور و بروز کرامت و جمال ذات یوسف کرد و در هر راهی که او را بردند که بر حسب ظاهر منتهی به هلاکت یا مصیبت وی می‌شد، خداوند عینا به وسیله همان راه او را به سر انجامی خیر و فضیلتی شریف منتهی نمود.

درون‌مایه‌های مشترک روایات یهودی و قرآن

قرآن از ازدواج اسحاق نمی‌گوید، از عیسو نیز نمی‌گوید، ولی از یعقوب می‌گوید که پدر فرزندان بسیار بود و قرآن تنها از یوسف نام می‌برد. در قرآن به قبایل (اسباط) اشاره شده‌است که در واقع دوازده سبطی هستند که از دوازده پسر یعقوب منشا می‌گیرد.و تعداد آنها را ذکر کرده‌است.[۶]
سرگذشت یوسف در سوره دوازدهم قرآن که به نام همو است روایت می‌شود. او خود می‌گوید:


آیین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروی نموده‏ام[۷]‏
خداوند در این زمینه به محمد می‌گوید:
ما نیکوترین سرگذشت را به موجب این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو حکایت می‏کنیم، و تو قطعاً پیش از آن از بی‏خبران بودی‏[۸]
پس این سرگذشت از نو بر محمد وحی شده و خداوند است که سخن می‌گوید، با این وجود شباهتهای نمایانی میان حکایت قرآن و کنتب مقدس و برخی داستانهای آکادی وجود دارد. حتی شاید گاهی برای فهم روایت قرآنی نیاز به تکمیل آن از منابع یهودی باشد.
به جای نتیجه گیری از زندگانی یوسف در قرآن آمده‌است:

این [ماجرا] از خبرهای غیب است که به تو وحی می‏کنیم، و تو هنگامی که آنان همداستان شدند و نیرنگ می‏کردند نزدشان نبودی.[۹]
این حکایت باید همچون هشداری برای جهانیان و به سان دلیلی بر رحمت الاهی تلقی گردد که چندین بار بر آن تاکید شده‌است. همچنین:
به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی‏] است که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز است و برای مردمی که ایمان می‏آورند رهنمود و رحمتی است.[۱۰]
سپس سفر پیدایش داستان یعقوب در مصر را حکایت می‌کند. او در لحظات آخر فرزندان خود را برکت می‌دهد، اسرائیلیان او را حنوط می‌کنندو سپس او را در مکفیلخ در سرزمین کنعان به خاک می‌سپارند.[۱۱] یوسف خود نیز به هنگام مرگ به برادران خویش گفت: من میمیرم و یقینا از شما تفقد خواهد نمود و شما را از این سرزمین به زمینی که برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورده‌است، خواهد برد.
یوسف در ۱۱۰ سالگی در گذشت، او را حنوط کردند و در زمین مصر در تابوت گذاشتند.[۱۲] و این پایان سفر پیدایش است.

برادران یوسف او را می‌فروشند[=Microsoft Sans Serif]

ماخذ یهودی

اسرائیل، یوسف را از سایر پسران خود بیشتردوست داشتی، زیرا که او پسر پیری او بود، و برایش ردای رنگارنگ ساخت.
و چون برادرانش دیدند که پدر ایشان، او را بیشتر از همه برادرانش دوست می‌دارد، از او کینه داشتند. [۱۳]
«اینک باز خوابی دیده‌ام، که ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده کردند.» و پدر و برادران خود را خبر داد، وپدرش او را توبیخ کرده، بوی گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا من و مادرت وبرادرانت حقیقت خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟» [۱۴]
یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، من [در خواب‏] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] برای من سجده می‏کنند.»

(از قرآن)[یعقوب‏] گفت: «ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن که برای تو نیرنگی می‏اندیشند.[۱۵]

R.Azaria گوید: انسان هرگز نباید علاقه بیشتر خود را به یکی از فرزندانش نشان دهد، زیرا همان پیراهن بلندی که یعقوب بر تن یوسف کرد، کینه برادران را بر انگیخت.[۱۶]

(از قرآن) [برادران] گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما- که جمعی نیرومند هستیم- دوست داشتنی‏ترند. قطعاً پدر ما در گمراهی آشکاری است.»[۱۷]

[برادران با اشاره به یوسف گفتند] او را بکشیم، و به یکی از این چاه‌ها بیندازیم، و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه می‌شود.» [۱۸]

(از قرآن) یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمی شایسته باشید.[۱۹]

پس روبین بدیشان گفت: «خون مریزید، او را در این چاه که در صحراست، بیندازید...»[۲۰]

(از قرآن) گوینده‏ای از میان آنان گفت: «یوسف را مکشید. اگر کاری می‏کنید، او را در نهانخانه چاه بیفکنید، تا برخی از مسافران او را برگیرند.» [۲۱]

یوسف در خانه فوتیفار(در قرآن: عزیز مصر)

پس از خرید یوسف در بازار برده‌فروشان توسط فوتیفار، فوتیفار او را به کاخ خود برده و به همسرش زلیخا پیشکش می‌کند. یوسف در کاخ فوتیفار رشد کرده به سن بلوغ می‌رسد. پس از بلوغ زلیخا عاشق چهرهٔ زیبای یوسف شده و برای به دست آوردن وی نقشه‌ها می‌ریزد اما یوسف حاضر به نافرمانی از پروردگارش و خیانت به عزیز مصر نمی‌شود. سرانجام زلیخا پس از ناامید شدن از یوسف، او را متهم به خیانت به عزیز مصر کرده، وی را به زندان می‌اندازند.[۲۲]

خواب فرعون(در قرآن: پادشاه)

۱۴ سال بعد، فرعون در رویا می‌بیند که هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را می‌خورند و هفت خوشه خشک هفت خوشه سبز را نابود می‌سازند. فرعون همه خواب‌گذارانش را برای تعبیر این خواب فرامی‌خواند اما جملگی از تعبیرش عاجز می‌مانند. سپس به یاد یوسف می‌افتند و تعبیر آن را از او می‌خواهند. یوسف بیان می‌کند که هفت سال ترسالی و سپس هفت سال خشک‌سالی در پیش است پس باید در هفت سال اول قسمتی از محصول ذخیره شود تا در زمان خشکسالی مردم در قحطی نمانند. بدین ترتیب او از زندان آزاد شده و با مرگ فوتیفار جانشین او می‌شود.[۲۳]

ملاقات یوسف و برادرانش

در زمان خشکسالی، کنعان نیز دچار خشکسالی می‌شود. برادران یوسف از سر ناچاری برای درخواست کمک به مصر نزد عزیز می‌روند. یوسف در همان نگاه نخست آنان را می‌شناسد اما از آن‌جا که در زمان جدا شدن از برادرانش وی کودکی بیش نبوده و چهره‌اش تغییر کرده‌است، برادران او را نمی‌شناسند. یوسف به آن‌ها کمک کرده و از آن‌ها می‌خواهد اگر باز هم نیاز داشتند بازگردند و در سفر بعد برادر دیگر خود را نیز همراه بیاورند. آن‌ها موافقت کرده با خوشحالی راهی می‌شوند.

گردهم‌آمدن یوسف ع و خانواده‌اش در مصر

در سفر بعدی جوان‌ترین برادر (بنیامین) را هم همراه خود می‌آورند. یوسف پس از کمک به آن‌ها با ترفندی بنیامین را نزد خود نگاه می‌دارد. یعقوب که از دوری بنیامین غمگین است نامه‌ای برای عزیز می‌نویسد و برادران یوسف آن را نزد وی می‌برند. در این هنگام یوسف خود را به آن‌ها معرفی کرده و آن‌ها را از رفتار ناشایستشان آگاه می‌سازد. برادران پشیمان شده و یوسف از آن‌ها درمی‌گذرد. آن‌ها به کنعان بازگشته و پدر را نزد یوسف برده و بدینسان خانواده دیگربار گرد هم می‌آیند.

[=Microsoft Sans Serif]حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ به قدري محبوبيت اجتماعي پيدا کرده و عزّت فوق العاده‎اي نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاريش نزاع شد. هر طايفه‎اي مي‎خواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه برکت در زندگي‎شان باشد. بالاخره رأي بر اين شد که جنازه يوسف را در رود نيل دفن کنند، زيرا آب رود که از روي قبر رد مي‎شد مورد استفاده همه قرار مي‎گرفت و با اين ترتيب همه مردم به فيض و برکت وجود پاک حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ مي‎رسيدند.
فبر حضرت یوسف(ع) 1914 میلادی

جنازه حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ را در ميان رود نيل دفن کردند تا زماني که حضرت موسي ـ عليه السلام ـ مي‎خواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوي فلسطين آورده و دفن کردند، تا به وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ خطاب نموده و مي‎فرمايد:

«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيکَ وَ ما کُنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْکُرُونَ؛

اينها از اخبار غيبي است که به تو وحي کرديم، تو نزد برادران يوسف نبودي در آن موقعي که مکر کردند (تا يوسف را به چاه بيفکنند).»[1]

«لَقَدْ کانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِي الْأَبْصار...؛

در داستان‎هاي ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستان‎هاي پيامبران ديگر)، درسهاي آموزنده‎اي براي صاحبان بصيرت است.»[2]

اين داستان‎ها حاکي از واقعيتهاي حقيقي است، نه آن که آنها را ساخته باشند.[3]

جالب توجه اين که: مدتي ماه (بر اثر ابرهاي متراکم) بر بني اسرائيل طلوع نکرد (هرگاه مي‎خواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم مي‎کردند) به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ وحي شد که استخوانهاي يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم کرد.

جنازه حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ را در ميان رود نيل دفن کردند تا زماني که حضرت موسي ـ عليه السلام ـ مي‎خواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوي فلسطين آورده و دفن کردند، تا به وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ عمل شده باشد.
این عکس تغییر سایز داده شده است. روی این جایگاه کلیک کنید برای دیدن عکس کامل. تصویر اصلی دارای اندازه 1224x640 یا سنگینی میباشد 73کیلو بایت.
قبر یوسف(ع)

موسي ـ عليه السلام ـ پرسيد که چه کسي از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزني آگاهي دارد. موسي ـ عليه السلام ـ دستور داد که آن پيرزن را که از پيري، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسي ـ عليه السلام ـ به او فرمود: «آيا قبر يوسف را مي‎شناسي؟»

پيرزن عرض کرد: آري.

حضرت موسي ـ عليه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.

او گفت: اطلاع نمي‎دهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوري:

اول: اين که پاهايم را درست کني.

دوم: اينکه از پيري برگردم و جوان شوم.

سوم: آن که چشمم را بينا کني.

چهارم: آن که مرا با خود به بهشت ببري.

اين مطلب بر موسي ـ عليه السلام ـ بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسي ـ عليه السلام ـ وحي شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مکان قبر يوسف ـ عليه السلام ـ را نشان داد.

موسي ـ عليه السلام ـ در ميان رود نيل جنازه يوسف ـ عليه السلام ـ را که در ميان تابوتي از مرمر بود بيرون آورد و به سوي شام برد. آن گاه ماه طلوع کرد. از اين رو، اهل کتاب، ‌مرده‎هاي خود را به شام حمل کرده و در آن جا دفن مي‎کنند.

[4]

جنازه يوسف ـ عليه السلام ـ را (بنابر مشهور) کنار قبر پدران خود دفن کردند. اينک در شش فرسخي بيت المقدس، مکاني به نام قدس خليل معروف است که قبر يوسف ـ عليه السلام ـ در آن جا است.

حُسن عمل و نيکوکاري اين نتايج را دارد که خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبي که خاطر نشان شد، طوري حوادث را رديف کرد، تا وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمي چون حضرت موسي ـ عليه السلام ـ انجام شود، و به برکت معرّفي قبر يوسف ـ عليه السلام ـ به پير زني آن قدر لطف و عنايت گردد.[5]

آري، يوسف ـ عليه السلام ـ بر اثر پرهيزکاري و خدا ترسي، آن چنان مقام ارجمندي در پيشگاه خدا پيدا کرد که در روايت آمده: هنگامي که پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف ـ عليه السلام ـ را در آن جا به گونه‎اي ديد که:

«کانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلي سايرِ الْخَلْقِ کَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَهِ الْبَدْرِ عَلي سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايي ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»[6]

________________________________________

[1] . يوسف، 103.

[2] . يوسف، 111.

[3] . مجمع البيان، ج 5، ص 262ـ266.

[4] . علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127.

[5] . در بعضي از روايات نقل شده که پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در سفري در بيابان به چادر نشيني برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايي کرد. هنگام خداحافظي، رسول اکرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به او فرمود: هرگاه از ما چيزي بخواهي از خدا مي‎خواهيم که به تو عنايت کند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شتري به من بدهد که موقع حرکت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا کند که در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده کنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاي حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ به اصحاب خود رو کرد و فرمود: اي کاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بني اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما مي‎خواست تا آن را از خدا مي‎خواستم، و خدا به او مي‎داد، اصحاب تقاضاي بيان قصه عجوزه بني اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براي اصحاب شرح دادند. در اين روايت است که آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسي گردد 3. در بهشت هم همسر موسي باشد (به نقل از حياه الحيوان دميري).
منبع:http://pnu-club.com

[=Microsoft Sans Serif]1[=Microsoft Sans Serif]. من از خدا حیا نکنم؟

[=Microsoft Sans Serif]امام زین العابدین7 دربارة این سخن خداوند Gلَوْلَا أَنْ رَأَی بُرْهَانَ رَبِّهِ...F؛ «اگر برهان پروردگارش را ندیده بود...» فرموده است که همسر عزیز مصر به سمت بُت رفت و پارچه ای بر او افکند، یوسف به وی گفت: «تو از چیزی که نمی شنود و نمی بیند و درک نمی کند و نمی خورد و نمی آشامد حیا می کنی و من از کسی که انسان را آفرید و به او آموخت، حیا نکنم؟!» این است معنای سخن خداوند که فرمود: «اگر برهان پروردگارش را ندیده بود....»[1]
[=Microsoft Sans Serif]2. حیا را بنگر

[=Microsoft Sans Serif]بحارالانوار از ابن عباس نقل نموده است که روزی زلیخا به یوسف(ع) گفت: چشم بردار و مرا بنگر. یوسف(ع) گفت: « أَخْشَی الْعَمَی فِی بَصَرِی[2]؛ از نابینا شدن چشمانم می ترسم.»
[=Microsoft Sans Serif]زلیخا گفت: «چقدر چشمهایت زیباست!» یوسف(ع) گفت: «دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونه هایم می افتند.» زلیخا گفت: «چه بوی خوشی داری؟» یوسف(ع) گفت: «اگر [بدی] بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام می کردی، از من فرار می کردی.»
[=Microsoft Sans Serif]زلیخا گفت: «چرا به من نزدیک نمی شوی؟» حضرت یوسف(ع) گفت: «با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم.» زلیخا گفت: «بستر من از حریر است، برخیز و خواسته ام را برآور.» یوسف(ع) گفت: «می ترسم بهره ام در بهشت از کف برَوَد.» زلیخا گفت: «تو را به شکنجه گرها می سپارم» یوسف(ع) گفت: «پروردگارم در آن هنگام مرا بس است.»[3]
[=Microsoft Sans Serif]3. هر چه می کشم از دوست داشتن است

[=Microsoft Sans Serif]امام هشتم فرمود: «[هنگامی که یوسف(ع) وارد زندان شد]، زندانبان به یوسف(ع) گفت که من، تو را دوست دارم.
[=Microsoft Sans Serif]وی نیز پاسخ داد که هر بلایی به من رسیده، از دوست داشتن است. خاله ام مرا دوست داشت، مرا دزدید؛ پدرم مرا دوست داشت، برادرانم به من حسادت ورزیدند؛ همسر عزیز مصر، مرا دوست داشت، مرا به زندان انداخت.»
[=Microsoft Sans Serif]همچنین فرمود که یوسف در زندان به خداوند شکوه کرد و گفت: «پروردگارا! من به چه جرمی گرفتار زندان شدم؟»
[=Microsoft Sans Serif]خداوند به یوسف(ع) وحی فرستاد: «تو آن را انتخاب کردی، آن هنگام که گفتی: پروردگارا! زندان، برایم دوست داشتنی تر است از آنچه مرا بدان می خوانند. چرا نگفتی: سلامتی و رهایی برایم دوست داشتنی تر است از آنچه مرا بدان می خوانند؟»[4]
[=Microsoft Sans Serif]4. از خدا ترس نمی ترسم.

[=Microsoft Sans Serif]امام صادق(ع) می فرماید که زلیخا از یوسف، [برای ملاقات] اجازه خواست. به وی گفته شد: «ای زلیخا! به سبب رفتارت با یوسف، خوش نداریم تو را نزد او ببریم.» زلیخا گفت: «من از شخص خداترس نمی ترسم.» وقتی بر یوسف وارد شد، یوسف به وی گفت: «زلیخا! چه شد که تو را رنگ پریده می بینم؟» زلیخا گفت: «سپاس، خدای را که پادشاهان را بر اثر معصیت، برده کرد و بردگان را به سبب اطاعت، به پادشاهی رساند.»
[=Microsoft Sans Serif]یوسف(ع) گفت: چه چیزی تو را بدان رفتار وا داشت؟» گفت: «زیبایی چهره ات.»
[=Microsoft Sans Serif]آن حضرت گفت: «چه می­کردی اگر پیامبری را به نام محمّد می دیدی که در آخر زمان خواهد بود و او از من، زیباروتر، خوش خلق تر و دست و دل بازتر است؟» زلیخا گفت: «راست می گویی.»
[=Microsoft Sans Serif]وی گفت: «چگونه دانستی که من راست می گویم؟»
[=Microsoft Sans Serif]زلیخا گفت: «زیرا وقتی از او یاد کردی، مهرش در دلم افتاد.»
[=Microsoft Sans Serif]آن گاه خداوند متعال به یوسف وحی کرد: «زلیخا راست می گوید و من هم او را دوست می دارم، چون محمد9 را دوست دارد.» پس از آن، خداوند - تبارک و تعالی به یوسف دستور داد با زلیخا ازدواج کند.»[5]
[=Microsoft Sans Serif]5. دلسوزی فرزند یوسف(ع)

[=Microsoft Sans Serif]از وهب بن مُنبّه نقل شده است که در برخی کتابهای الهی خواندم که یوسف با همراهانش بر همسر عزیز، گذر کرد و او در محل زباله نشسته بود. در این هنگام، زن گفت: «سپاس، خدایی که پادشاهان را بر اثر نافرمانی برده ساخت و بردگان را بر اثر اطاعت به پادشاهی رساند. فقر به ما روی آورده است به ما صدقه ای بده. حضرت یوسف(ع) گفت: «ناسپاسی نعمتها، آفت استمرار آن است، کاری کن تا آلودگی گناه از تو پاک شود؛ زیرا جایگاه اجابت [دعا] دلهای پاک و رفتار پاکیزه است.»
[=Microsoft Sans Serif]زلیخا گفت: «پس از آن ماجرا، جامة گناه بر تن نکرده ام و من شرم دارم که خداوند، مرا در جایگاه درخواست مهربانی بیند و هنوز چشمانم اشکهای لازم را نریخته و بدنم، پشیمانی شایسته را به جای نیاورده است.»
[=Microsoft Sans Serif]آن پیامبر الهی به وی گفت: «پس بکوش که ممکن است همین راه، تو را به هدف برساند، پیش از آنکه عمرت سر آید و زمان را از کف بدهی.»
[=Microsoft Sans Serif]زلیخا گفت: «عقیدة من، چنین است و اگر پس از من، زنده ماندی خبرش به تو می رسد.» یوسف(ع) دستور داد که به وی، یک قِنطار طلا بدهند.[6]
[=Microsoft Sans Serif]زلیخا گفت: «روزی حتمی است. و من گرچه گرفتار خشم شده ام، هرگز به پستی بر نمی گردم.» یکی از فرزندان یوسف(ع) به وی گفت: «این زن که بود که جگرم برایش کباب شد و دلم برایش به رحم آمد؟»
[=Microsoft Sans Serif]آن حضرت گفت: «این جنبنده (وزنده جان) اندوهگین است که در بندِ انتقام افتاده است.» پس از آن یوسف با وی ازدواج کرد.[7]
[=Microsoft Sans Serif]6. زشتی گناه

[=Microsoft Sans Serif]شیخ طوسی به نقل از موسی بن سعید راسبی می نویسد: «وقتی یعقوب به سوی یوسف آمد، یوسف بیرون آمد و از یعقوب و هیئت همراهش استقبال کرد. در این هنگام، بر زن عزیز [مصر] گذر کرد که در اتاقی عبادت می کرد؛ چون یوسف را دید، او را شناخت و با صدایی اندوهگین فریاد زد: «ای سواره! اندوهت برایم طولانی شد. چقدر تقوا زیباست و چگونه بندگان را آزاده می گرداند؟ و چقدر گناه زشت است و چگونه آزادگان را به بردگی می کشاند؟»[8]
پی نوشت ها:

[1]. یوسف/24.
[2]. عیون اخبار الرضا(ع)، شیخ صدوق، تهران، منشورات جهان، ج2، ص45، ح162.
[3]. بحارالانوار، علامه مجلسی، بیروت، دار احیاء التراث، ج 12، ص 270، ج 45: قَالَتْ مَا أَحْسَنَ عَیْنَیْکَ قَالَ هُمَا أَوَّلُ سَاقِطٍ عَلَی خَدِّی فِی قَبْرِی قَالَتْ مَا أَطْیَبَ رِیحَکَ قَالَ لَوْ سَمِعْتِ رَائِحَتِی بَعْدَ ثَلَاثٍ مِنْ مَوْتِی لَهَرَبْتِ مِنِّی قَالَتْ لِمَ لَا تَقْرُبُ مِنِّی قَالَ أَرْجُو بِذَلِکَ الْقُرْبَ مِنْ رَبِّی قَالَتْ فَرْشِیَ الْحَرِیرُ فَقُمْ وَ اقْضِ حَاجَتِی قَالَ أَخْشَی أَنْ یَذْهَبَ مِنَ الْجَنَّةِ نَصِیبِی قَالَتْ أُسَلِّمُکَ إِلَی الْمُعَذِّبِینَ قَالَ إِذاً یَکْفِیَنِی رَبِّی.
[4]. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، نجف، مطبعة النجف الاشرف، ج 1، ص 345: قَالَ السَّجَّانُ لِیُوسُفَ إِنِّی لَأُحِبُّکَ فَقَالَ یُوسُفُ مَا أَصَابَنِی إِلَّا مِنَ الْحُبِّ إِنْ کَانَ خَالَتِی أَحَبَّتْنِی سَرَّقَتْنِی وَ إِنْ کَانَ أَبِی أَحَبَّنِی فَحَسَدُونِی إِخْوَتِی وَ إِنْ کَانَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ أَحَبَّتْنِی فَحَبَسَتْنِی قَالَ وَ شَکَا یُوسُفُ فِی السِّجْنِ إِلَی اللَّهِ فَقَالَ یَا رَبِّ بِمَا ذَا اسْتَحْقَقْتُ السِّجْنَ فَأَوْحَی اللَّهُ إِلَیْهِ أَنْتَ اخْتَرْتَهُ حِینَ قُلْتَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ هَلَّا قُلْتَ الْعَافِیَةُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ.
[5]. اسْتَأْذَنَتْ زَلِیخَا عَلَی یُوسُفَ فَقِیلَ لَهَا یَا زَلِیخَا إِنَّا نَکْرَهُ أَنْ نُقَدِّمَ بِکِ عَلَیْهِ لِمَا کَانَ مِنْکِ إِلَیْهِ قَالَتْ إِنِّی لَا أَخَافُ مَنْ یَخَافُ اللَّهَ فَلَمَّا دَخَلَتْ قَالَ لَهَا یَا زَلِیخَا مَا لِی أَرَاکِ قَدْ تَغَیَّرَ لَوْنُکِ قَالَتِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ الْمُلُوکَ بِمَعْصِیَتِهِمْ عَبِیداً وَ جَعَلَ الْعَبِیدَ بِطَاعَتِهِمْ مُلُوکاً قَالَ لَهَا یَا زَلِیخَا مَا الَّذِی دَعَاکِ إِلَی مَا کَانَ مِنْکِ قَالَتْ حُسْنُ وَجْهِکَ یَا یُوسُفُ فَقَالَ کَیْفَ لَوْ رَأَیْتِ نَبِیّاً یُقَالُ لَهُ مُحَمَّدٌ یَکُونُ فِی آخِرِ الزَّمَانِ أَحْسَنَ مِنِّی وَجْهاً وَ أَحْسَنَ مِنِّی خُلُقاً وَ أَسْمَحَ مِنِّی کَفّاً قَالَتْ صَدَقْتَ قَالَ وَ کَیْفَ عَلِمْتِ أَنِّی صَدَقْتُ قَالَتْ لِأَنَّکَ حِینَ ذَکَرْتَهُ وَقَعَ حُبُّهُ فِی قَلْبِی فَأَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی یُوسُفَ أَنَّهَا قَدْ صَدَقَتْ وَ أَنِّی قَدْ أَحْبَبْتُهَا لِحُبِّهَا مُحَمَّداً 9 فَأَمَرَهُ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَنْ یَتَزَوَّجَهَا. (بحار الانوار، ج12، ص281).
[6]. قِنطار، یک واحد وزن در قدیم است که به چهار هزار دینار، یکصد هزار دینار، یکصد صد مثقال... می گفته اند.
[7]. امالی، شیخ صدوق، مؤسسه بعثت، قم، دار الثقافه، 1414 ق، ص 52، ح 7.
[8]. امالی، شیخ طوسی، ص 457، ج 1021 و بحارالانوار، ج 12، ص 270، ح 46.
منبع:http://www.hawzah.net

موضوع قفل شده است