ೋ نرم افزار چهل داستان و چهل حديث امام علي النقي الهادی (علیه السلام) ೋ

تب‌های اولیه

51 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ೋ نرم افزار چهل داستان و چهل حديث امام علي النقي الهادی (علیه السلام) ೋ

◊╠ نرم افزار چهل داستان و چهل حديث امام هادی (علیه السلام)╣◊

آگاهى از درون اشخاص

مرحوم شيخ طوسى ، راوندى و ديگر بزرگان به نقل از اسحاق بن عبداللّه علوى حكايت كند:
روزى از روزها پدرم با عمويم با يكديگر اختلاف كردند، درباره آن چهار روزى كه در طول سال براى روزه گرفتن ، نسبت به بقيّه روزها فضيلت و اهمّيتى بيشتر دارد.
لذا براى حلّ اختلاف و گرفتن جواب صحيح تصميم گرفتند تا به ملاقات و زيارت حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بروند.
و در آن روزها، حضرت در محلّى - به نام صريا - نزديك مدينه ساكن بود؛ و هنوز به شهر سامراء منتقل نشده بود.
به همين جهت ، به قصد زيارت و ملاقات آن حضرت حركت نمودند، هنگامى كه وارد منزل امام هادى عليه السلام شدند و در محضر شريفش نشستند، حضرت قبل از هر سخنى اظهار فرمود: نزد من آمده ايد تا از روزهائى كه در طول سال بهتر است ، در آن ها روزه گرفته شود، سؤ ال نمائيد؟
عرضه داشتند: بلى ، ياابن رسول اللّه ! ما از محلّ خود فقط براى همين موضوع ، آمده ايم .
حضرت فرمود: پس بدانيد كه آن ها چهار روز است :
روز هفدهم ربيع الاوّل سالروز ميلاد مسعود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، روز بيست و هفتم رجب سالروز بعثت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، روز بيست و پنجم ذى القعده سالروز دَحْو الاْ رض ؛ و آن روزى است كه زمين از زير كعبه الهى پهن و گسترده شد - .
و روز هيجدهم ذى الحجّه سالروز غدير خُمّ - كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از طرف خداوند متعال ، حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان ((اميرالمؤ منين )) و خليفه بلافصل خويش ، منصوب و معرّفى نمود -.

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[b]content[/b]



به نام خدا
عرض سلام ودرود
دست مریزاد
اجر شما با امام هادی علیه السلام
باز هم از این کتابهای اجرایی که خاص انجمن گفتگوی دینی است
برامون بسازید
پیشنهاد می کنم این کتاب اجرائی را همه همکاران دریافت کنند
التماس دعای فرج

چهل حديث گهربار منتخب

قالَ الا مامُ اءبو الحسن ، علىّ الهادى صلوات اللّه و سلامه عليه :
1 مَنِ اتَّقىَ اللّهَ يُتَّقى ، وَمَنْ اءطاعَ اللّهَ يُطاعُ، وَ مَنْ اءطاعَ الْخالِقَ لَمْ يُبالِ سَخَطَ الْمَخْلُوقينَ، وَمَنْ اءسْخَطَ الْخالِقَ فَقَمِنٌ اءنْ يَحِلَّ بِهِ سَخَطُ الْمَخْلُوقينَ.(62)

ترجمه :
فرمود: كسى كه تقوى الهى را رعايت نمايد و مطيع احكام و مقرّرات الهى باشد، ديگران مطيع او مى شوند.
و هر شخصى كه اطاعت از خالق نمايد، باكى از دشمنى و عداوت انسان ها نخواهد داشت ؛ و چنانچه خداى متعال را با معصيت و نافرمانى خود به غضب درآورد، پس سزاوار است كه مورد خشم و دشمنى انسان ها قرار گيرد.

*************************

2 قالَ عليه السلام : مَنْ اءنِسَ بِاللّهِ اسْتَوحَشَ مِنَ النّاسِ، وَعَلامَةُ الاُْنْسِ بِاللّهِ الْوَحْشَةُ مِنَ النّاسِ.(63)

ترجمه :
فرمود: كسى كه با خداوند متعال مونس باشد و او را اءنيس خود بداند، از مردم احساس وحشت مى كند.
و علامت و نشانه اءنس با خداوند وحشت از مردم است يعنى از غير خدا نهراسيدن و از مردم احتياط و دورى كردن .

***********************

3 قالَ عليه السلام :السَّهَرَ اءُلَذُّ الْمَنامِ، وَالْجُوعُ يَزيدُ فى طيبِ الطَّعامِ.(64)
ترجمه :
فرمود: شب زنده دارى ، خواب بعد از آن را لذيذ مى گرداند؛ و گرسنگى در خوشمزگى طعام مى افزايد يعنى هر چه انسان كمتر بخوابد بيشتر از خواب لذت مى برد و هر چه كم خوراك باشد مزّه غذا گواراتر خواهد بود .

[=Simplified Arabic]خلاصه حالات دوازدهمين معصوم ، دهمين اختر امامت

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]آن حضرت طبق مشهور، سه شنبه ، دوّمين روز از ماه رجب ، سال 212 هجرى قمرى [=Simplified Arabic]، در قريه اى به نام صُريا سه فرسخى شهر مدينه منوّره ديده به جهان گشود.[=Simplified Arabic].
[=Simplified Arabic]نام : علىّ[=Simplified Arabic].[=Simplified Arabic] صلوات اللّه و سلامه عليه .
كنيه : ابوالحسن و ابوالحسن الثالث .
لقب : هادى ، ناصح ، متوكّل ، نقىّ، مرتضى ، عالم ، طاهر، طيّب ، عسكرى ، أ مين ، ابن الرّضا و... .
پدر: امام محمّد، جواد الائمّة عليه السلام .
مادر: سمانه - از اهالى مغرب - و معروف به سيّدة بوده است .
نقش انگشتر:
(([=Simplified Arabic]اللّه رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِه ))[=Simplified Arabic].
دربان : عثمان بن سعيد عمرى .
مدّت عمر: آن حضرت سلام اللّه عليه ، مدّت شش سال و پنج ماه در حيات پدر بزرگوارش ؛ و نيز پس از شهادت وى ، مدّت 33 سال و 9 ماه رهبريّت و امامت جامعه را بر عهده داشت .
جمعا عمر پُر بركت آن حضرت را حدود 41 سال و چند ماه گفته اند، كه مدّت بيست سال و اءندى از آن را در شهر سامراء، تحت نظر حكومت عبّاسى به طور إ جبار إ قامت داشت .
مدّت امامت : بنابر آنچه كه بين گفتار مورّخين و محدّثين مشهور است : آن حضرت ، روز سه شنبه ، پنجم ماه ذى الحجّة ، سال 220 هجرى ، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و خلافت نائل آمد و حدود 33 سال و 9 ماه ، امامت و هدايت جامعه اسلامى را عهده دار بود.
آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش ، مرتّب در حصر و تحت اذيّت و آزار دستگاه ظلم و جور خلفاء بنى العبّاس و مخالفين قرار داشت ؛ و بيشتر مدّت امامت خود را يا در زندان و يا تحت نظر جاسوسان و مأ موران حكومتى سپرى نمود.
و اگر هم بر حسب ظاهر آزاد مى شد، غيرمستقيم برخوردهاى حضرت و نيز رفت و آمد افراد را به حضور ايشان ، تحت كنترل شديد قرار مى دادند.
امّا براى آن كه افكار عمومى خدشه دار نگردد، به طور رياكارانه در ظاهر و در موقعيّت هاى معيّن ، حضرت را تكريم و تعظيم مى كردند.
ولى به هر حال كينه و خباثت و سخن چينى افراد كوردل ، امام عليه السلام را به حال خود وا نگذاشت ؛ و سرانجام حضرت را به وسيله زهر مسموم و به شهادت رساندند.
و به همين جهات سياسى و حكومتى ، امام عليه السلام كمتر توانست ، مسائل دين را در امور مختلف مطرح نمايد و يا جلسات درس تشكيل دهد.
بدين جهت سخنان حضرت ، نسبت به پدران بزرگوارش كمتر در بين كتب تاريخ و حديث ديده مى شود.
و همچنين براى اثبات مظلوميّت حضرت ، همين كافى است كه دفن جسد مطهرّ آن بزرگوار نيز در خانه خود آن حضرت انجام گرفت .
خلفاء هم عصر: امامت آن حضرت با حكومت و رياست هفت نفر از خلفاء بنى العبّاس به نام هاى : واثق ، متوكّل ، منتصر، مستعين ، معتّز، معتمد و معتصم مصادف شد.
مام مظلوم عليه السلام اختلاف است ؛ ولى مشهور بين علماء گفته اند: شهادت آن حضرت ، روز سوّم ماه رجب ، سال 254 هجرى قمرى
[=Simplified Arabic].[=Simplified Arabic] مى باشد، كه در زمان حكومت معتصم به وسيله زهر مسموم و به شهادت رسيد؛ و جسد مطهّر و مقدّسش در شهر سامراء، در منزل شخصى خود حضرت دفن گرديد.
فرزند: حضرت داراى چهار فرزند پسر به نام هاى : امام حسن عسكرى عليه السلام ، حسين ، محمّد و جعفر؛ و نيز يك دختر به نام عايشه بوده است .
نماز امام هادى عليه السلام : دو ركعت است ، در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد، هفتاد مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود؛ و پس از آخرين سلام ، تسبيحات حضرت فاطمه زهراء عليها السلام گفته مى شود.

[=Simplified Arabic]و سپس نيازها و حوائج مشروعه خود را از درگاه خداوند متعال طلب مى نمايد، كه إ نشاءاللّه بر آورده خواهد شد.

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]

4 قالَ عليه السلام : لا تَطْلُبِ الصَّفا مِمَّنْ كَدِرْتَ عَلَيْهِ، وَلاَ النُّصْحَ مِمَّنْ صَرَفْتَ سُوءَ ظَنِّكَ إ لَيْهِ، فَإ نَّما قَلْبُ غَيْرِكَ كَقَلْبِكَ لَهُ.(65)

ترجمه :
فرمود: از كسى كه نسبت به او كدورت و كينه دارى ، صميّميت و محبّت مجوى .
همچنين از كسى كه نسبت به او بدگمان هستى ، نصيحت و موعظه طلب نكن ، چون كه ديدگاه و افكار ديگران نسبت به تو همانند قلب خودت نسبت به آن ها مى باشد.

*************************


5 قالَ عليه السلام : الْحَسَدُ ماحِقُ الْحَسَناتِ، وَالزَّهْوُ جالِبُ الْمَقْتِ، وَالْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ داعٍ إ لَى الْغَمْطِ وَالْجَهْلِ، وَالبُخْلُ اءذَمُّ الاْ خْلاقِ، وَالطَّمَعُ سَجيَّةٌ سَيِّئَةٌ.(66)

ترجمه :
فرمود: حسد موجب نابودى ارزش و ثواب حسنات مى گردد.
تكبّر و خودخواهى جذب كننده دشمنى و عداوت افراد مى باشد.
عُجب و خودبينى مانع تحصيل علم خواهد بود و در نتيجه شخص را در پَستى و نادانى نگه مى دارد.
بخيل بودن بدترين اخلاق است ؛ و نيز طَمَع داشتن خصلتى ناپسند و زشت مى باشد.


*************************


6 قالَ عليه السلام : الْهَزْلُ فكاهَةُ السُّفَهاءِ، وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ.(67)

ترجمه :
فرمود: مسخره كردن و شوخى هاى - بى مورد - از بى خردى است و كار انسان هاى نادان مى باشد.


*************************


7 قالَ عليه السلام : الدُّنْيا سُوقٌ رَبِحَ فيها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ.(68)
ترجمه :

فرمود: دنيا همانند بازارى است كه عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى ديگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.

سلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته

استاد مهدی از دو سال قبل که مناسبتها پیش می آمد این صفحات را تهیه میکردید.

آیا آن مطالب هرساله شبیه به هم بود یا نه هر سال مطالب جدیدی معرفی میشد.

لینک صفحات مربوط به امام هادی را هم لطف کنید بگذارید.

باسپاس

یاحق

[=Simplified Arabic]طلعت نور بين مكّه و مدينه

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]طبق آنچه تاريخ ‌نويسان آورده اند:
يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام - به نام محمّد بن فرج حكايت كند:
روزى حضرت ابوجعفر، امام جواد عليه السلام مرا در محضر مبارك خويش فرا خواند.
وقتى بر آن حضرت وارد شدم و نشستم ، اظهار داشت : امروز قافله اى به اين محلّ آمده است و تعدادى كنيز براى فروش همراه خود آورده اند.
و سپس كيسه اى را - كه مبلغ شصت دينار در آن بود - تحويل من داد و ضمن فرمايشاتى ، مطالبى را پيرامون كنيزى بيان نمود؛ و حالات و خصوصيّات آن كنيز را از جهت قيافه ، قامت و لباس توصيف كرد.
بعد از آن كه امام جواد عليه السلام ، مطالب لازم را بيان نمود، به من دستور داد تا به سمت آن قافله حركت كنم و آن كنيز مورد نظر را خريدارى نمايم .
پس طبق دستور حضرت حركت كردم ، هنگامى كه به محلّ فروش كنيزان رسيدم ، كنيزان را يكى پس از ديگرى تفحّص و جستجو كردم تا سرانجام ، كنيز مورد نظر حضرت جواد عليه السلام را - كه توصيف و معرّفى نموده بود - پيدا كردم .
و در نهايت ، او را به همان مقدارى كه حضرت داده بود خريدارى كرده و خدمت امام عليه السلام آوردم .
اين كنيز نامش سمانه (جمانه ) بود؛ و طبق إ قرار و اعتراف خودش ، دست هيچ نامحرمى به او دراز نشده بود؛ و صحيح و سالم در خدمت امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافت .
اين همان كنيزى مى باشد كه حضرت امام علىّ هادى عليه السلام از آن بانوى مجلّله ، متولّد شد.
همچنين مورّخين و محدّثين به نقل از علىّ بن مهزيار و محمّد ابن فرج حكايت كنند:
ولادت پُر ميمنت و با سعادت امام هادى عليه السلام همچون ولادت ديگر امامان و اوصياء رسول خدا صلوات اللّه و سلامه عليهم ، واقع شد.
و مادر آن حضرت ، نيز يكى از زنان بافضيلت و باكمال زمان خويش بوده است ، همان طورى كه امام هادى عليه السلام ، ضمن فرمايشاتى در رابطه با منزلت و مقام والاى آن بانوى مكرّمه و بزرگوار، چنين اظهار نمود:
مادرم ، زنى با معرفت و با فضيلت بود؛ و نسبت به من معرفت كامل داشت و تمام مسائل و حقوق الهى را در همه موارد رعايت مى كرد، او اهل بهشت مى باشد.
و سپس افزود: تا قبل از پدرم ، حضرت جواد الا ئمّه عليه السلام دست هيچ انسانى به او نزديك نشده بود.
همچنين آورده اند:
منوّره مراجعت مى نمود، چون در محلّى به نام صُريا - سه فرسخ مانده به شهر مدينه طيّبه - رسيدند، نوزادى عزيز و مبارك به نام حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام ، همانند ديگر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، پاك و پاكيزه ؛ و همچون جدّ بزرگوارش ، امام موسى كاظم عليه السلام در حال بازگشت از شهر مكّه معظّمه به مدينه طيّبه ، ديده به جهان گشود.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]فراهم شدن آب براى نماز

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ حُرّ عاملى رضوان اللّه عليه ، به نقل از كافور خادم حكايت كند:
در يكى از روزها حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى كافور! آن سطل را پر از آب كن و در فلان محلّ مخصوص كه حضرت خود معيّن نمود بگذار، تا هنگام نماز به وسيله آن وضو بگيرم .
و بعد از اين دستور، مرا براى انجام كارى روانه نمود و فرمود: هرگاه بازگشتى ، سطل آب را در همان جائى كه گفتم ، بگذار تا براى وضوء گرفتن آماده باشد.
كافور خادم افزود: سپس آن حضرت ، چون خسته بود در گوشه اى دراز كشيد تا استراحت نمايد؛ و در آن شب ، هوا بسيار سرد بود.
ولى متأ سّفانه من فراموش كردم كه طبق دستور آن حضرت ، سطل آب را در آن محلّ معيّن شده بگذارم .
پس چون لحظاتى گذشت ، متوجّه شدم كه امام عليه السلام از جاى خود برخاسته است و در حال آماده شدن براى نماز مى باشد و من - چون سطل آب را فراهم نكرده بودم از ترس آن كه روبروى هم نگرديم و احياناً حرفى به من نزند - مخفى شدم .
ولى در پيش خود، خيلى احساس ناراحتى و شرمسارى مى كردم ، كه چرا آب را فراهم نكرده ام ؛ و به همين جهت مى ترسيدم كه مورد سرزنش و ملامت حضرت قرار گيرم .
در همين افكار بودم ، كه ناگهان امام عليه السلام با حالت غضب مرا صدا نمود، با خود گفتم : به خدا پناه مى برم .
و هيچ عذرى نداشتم كه مثلاً بگويم فراموش كردم ؛ و به هر حال پاسخ حضرت را دادم و جلو رفتم .
چون نزديك شدم ، فرمود: اى كافور! چرا چنين كرده اى ، آيا نمى دانستى كه من براى وضوء از آب گرم استفاده نمى كنم ؛ بلكه بايد آب ، عادى و سرد باشد، چرا آب را گرم كرده اى ؟!
با حالت تعجّب عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! به خدا قسم ، من فراموش كردم كه آب در سطل بريزم و حتّى دست به سطل نزده ام .
سپس حضرت فرمود: الحمدللّه ، كه خداوند متعال در هيچ حالى ما را فراموش و رها نمى كند و ما نيز سعى كرده ايم تا مستحبّات الهى را نيز انجام دهيم و در هيچ حالى آن ها را ترك نكرده ايم .

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]آگاهى از درون اشخاص

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]همچنين مرحوم شيخ طوسى ، راوندى و ديگر بزرگان به نقل از اسحاق بن عبداللّه علوى حكايت كند:
روزى از روزها پدرم با عمويم با يكديگر اختلاف كردند، درباره آن چهار روزى كه در طول سال براى روزه گرفتن ، نسبت به بقيّه روزها فضيلت و اهمّيتى بيشتر دارد.
لذا براى حلّ اختلاف و گرفتن جواب صحيح تصميم گرفتند تا به ملاقات و زيارت حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بروند.
و در آن روزها، حضرت در محلّى - به نام صريا - نزديك مدينه ساكن بود؛ و هنوز به شهر سامراء منتقل نشده بود.
به همين جهت ، به قصد زيارت و ملاقات آن حضرت حركت نمودند، هنگامى كه وارد منزل امام هادى عليه السلام شدند و در محضر شريفش نشستند، حضرت قبل از هر سخنى اظهار فرمود: نزد من آمده ايد تا از روزهائى كه در طول سال بهتر است ، در آن ها روزه گرفته شود، سؤ ال نمائيد؟
عرضه داشتند: بلى ، ياابن رسول اللّه ! ما از محلّ خود فقط براى همين موضوع ، آمده ايم .
حضرت فرمود: پس بدانيد كه آن ها چهار روز است :
روز هفدهم ربيع الاوّل سالروز ميلاد مسعود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، روز بيست و هفتم رجب سالروز بعثت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، روز بيست و پنجم ذى القعده سالروز دَحْو الاْ رض ؛ و آن روزى است كه زمين از زير كعبه الهى پهن و گسترده شد - .
و روز هيجدهم ذى الحجّه سالروز غدير خُمّ - كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از طرف خداوند متعال ، حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان
(([=Simplified Arabic]اميرالمؤ منين ))[=Simplified Arabic] و خليفه بلافصل خويش ، منصوب و معرّفى نمود .

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]خبر از دگرگونى رؤ ساى حكومت

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم كلينى ، طبرسى و ديگر بزرگان به نقل از خيران ساباطى حكايت كنند:
در آن ايّام و روزگارى كه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ نقىّ صلوات اللّه عليه در مدينه منوّره بود، به خدمت ايشان شرف حضور يافتم ، حضرت ضمن صحبتهائى به من فرمود: از واثق چه خبر دارى ؟
عرضه داشتم : قربان شما گردم ، ده روز قبل با او بودم و چون خواستم از او خداحافظى كنم ، مشكلى نداشت ؛ بلكه در كمال صحّت و سلامتى بود.
امام عليه السلام فرمود: ولى مردم و اهل مدينه مى گويند كه واثق مرده است .
پس فهميدم كه منظور حضرت از اهل مدينه ، خودش مى باشد.
و سپس حضرت فرمود: از جعفر چه خبر دارى ؟
گفتم : در وضع بسيار بدى بود و در زندان به سر مى برد.
بعد از آن ، امام عليه السلام اظهار داشت : او از زندان آزاد شده و به منصب رياست خواهد رسيد.
و آن گاه افزود: اكنون بگو كه وضع محمّد بن زيّات چگونه است ؟
عرض كردم : و امّا محمّد بن زيّات بر مسند رياست تكيه زده و مردم حكم او را نافذ مى دانند.
حضرت فرمود: او آينده خطرناكى را در پيش دارد؛ و پس از لحظه اى سكوت ، افزود: بايد مقدّرات الهى جارى گردد و چاره اى جز تسليم در برابر آن نيست .
سپس امام هادى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: اى خيران ساباطى ! تو را آگاه مى كنم بر اين كه واثق مرده است و متوكّل عبّاسى ، جعفر را جايگزين او كرده ؛ و نيز دستور قتل محمّد بن زيّات را صادر و او را كشته اند.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چند روز مى شود كه اين جريانات و دگرگونى ها رخ داده است كه ما نسبت به آن ها بى اطّلاع مى باشيم ؟
در جواب فرمود: شش روز بعد از آن كه از عراق خارج گشتى ، اين وقايع رخ داده است .
خيران گويد: و چون از محضر مبارك حضرت بيرون آمدم ، بررسى و تحقيق كردم ، همان طورى كه حضرت خبر داده بود، اين وقايع و جريانات به وقوع پيوسته بود.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]نان در سفره و بلعيدن جادوگر

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]يكى از درباريان متوكّل - به نام زرافه - حكايت كند:
روزى درباريان متوكّل عبّاسى شخصى را از اهالى هندوستان كه شعبده باز و جادوگر بود، نزد متوكّل آورده تا با بازى هاى خويش او را سرگرم كند، چون وى اهل هوى و هوس بود.
روزى از روزها متوكّل به آن شخص هندى گفت : چنانچه علىّ بن محمّد هادى (صلوات اللّه و سلامه عليه ) را در جمع عدّه اى شرمنده و خجالت زده كنى ، هزار دينار هديه خواهى گرفت .
آن شخص شعبده باز هندى نيز درخواست متوكّل - خليفه عبّاسى - را پذيرفت .
و آن گاه حضرت را در جمع عدّه اى دعوت كردند؛ و چون همگان در آن جلسه حضور يافتند، متوكّل مرا كنار خود نشانيد؛ و دستور داد تا سفره اطعام گسترانيدند.
همين كه خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندى متوجّه حضرت هادى عليه السلام شد و حركات مخصوصى را انجام داد، كه چون حضرت دست به سوى نان دراز مى نمود، نان پرواز مى كرد؛ و تمامى افراد مى خنديدند.
و اين كار چند مرتبه تكرار شد، به ناچار، چون امام علىّ هادى عليه السلام چنين ديد، به عكس شيرى كه بر پرده ديوار نقش بسته بود، دستى زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود: اى شير! اين دشمن خدا را بگير و نابود كن .
پس ناگهان شير به حالت يك حيوان واقعى در آمد و آن مرد شعبده باز هندى را بلعيد.
و سپس حضرت خطاب به شير كرد و فرمود: اكنون به حالت اوّل بازگرد و همانند قبل روى پرده مجسّم شو.
تمام افراد حاضر در مجلس با تماشاى ابن صحنه ، وحشت زده شده و متحيّرانه به يكديگر نگاه مى كردند.
پس از آن ، امام عليه السلام از جاى برخاست كه از مجلس خارج شود، متوكّل گفت : ياابن رسول اللّه ! خواهش مى كنم بفرما بنشين و دستور دهيد تا شير آن مرد هندى را بازگرداند؟
حضرت فرمود: به خدا سوگند، ديگر او را نخواهيد ديد، آيا دشمن خدا را بر دوستان خدا مسلّط و چيره مى كنيد؟!
و آن گاه ، حضرت از آن مجلس خارج شد.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]پيدايش دو درخت بزرگ

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]همچنين يكى از درباريان متوكّل ، معروف به ابوالعبّاس - كه دائى نويسنده خليفه بود - حكايت كند:
من با ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام سخت مخالف و نسبت به او بدبين بودم ، تا آن كه روزى متوكّل مرا به همراه عدّه اى براى احضار آن حضرت از شهر مدينه به سامراء بسيج كرد.
پس از آن كه وارد شهر مدينه شديم ، به منزل حضرت وارد شده و پيام متوكّل عبّاسى را ابلاغ كرديم ؛ و حضرت هادى عليه السلام موافقت نمود كه به سوى شهر سامراء حركت كنيم .
پس از آن ، از شهر مدينه به سمت سامراء خارج شديم ، هوا بسيار گرم و ناراحت كننده بود؛ و چون موقع حركت ، آب و غذا نخورده بوديم ، مقدارى راه را كه پيموديم ، پيشنهاد داديم تا پياده شويم و اندكى استراحت كنيم ؟
امام هادى عليه السلام فرمود: در اين جا مناسب نيست ، بهتر است كه به راه خود ادامه دهيم تا به محلّى مناسب برسيم .
به همين جهت به حركت خود ادامه داديم تا اين كه در بيابانى قرار گرفتيم كه هيچ آب و گياهى يافت نمى شد و گرمى هوا و تشنگى و گرسنگى تمام افراد را بى طاقت كرده بود.
در اين هنگام حضرت توجّهى به افراد نمود و اظهار داشت : چرا اين قدر بى حال و ناتوان شده ايد، چنانچه خسته ، تشنه و گرسنه هستيد، همين جا اُتراق كنيد.
ابوالعبّاس گويد: من گفتم : يا اباالحسن ! در اين صحراى بزرگ چگونه استراحت كنيم ؟
حضرت فرمود: همين جا مناسب است .
بنابر اين ، طبق دستور حضرت در حال بار انداختن بوديم كه ناگهان متوجّه شديم در همان نزديكى - كنار ما - دو درخت بسيار بزرگ با شاخه هاى زياد بر زمين سايه افكنده و كنار يكى از آن ها چشمه اى است و آب آن بر زمين جارى مى باشد، كه بسيار سرد و گوارا بود.
بسيارى از همراهان با حالت تعجّب گفتند: ما چندين مرتبه از اين مسير رفت و آمد كرده ايم ؛ ولى هرگز چنين چشمه و درختانى را در اين مكان نديده ايم .
و من بسيار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود، به آن حضرت خيره شده بودم كه ناگهان تبسّمى نمود؛ و سپس روى مبارك خود را از من برگرداند.
با خود گفتم : اين موضوع را بايد خوب بررسى كنم ؛ لذا از جاى خود برخاستم و كنار يكى از آن دو درخت آمدم و شمشير خود را زير خاك پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت و نشانه روى آن ها نهادم ، و بعد از آن آماده نماز شدم .
و چون افراد استراحت كردند، حضرت فرمود: چنانچه خستگى افراد برطرف شده است ، حركت كنيم .
ه رفتيم ، من بازگشتم ؛ وليكن هيچ اثرى از درخت و چشمه آب نيافتم و شمشير خود را برداشتم و به قافله ، ملحق شدم و بسيار در فكر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلند كرده و از خداوند خواستم كه مرا از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام قرار دهد.
در همين لحظه ، حضرت متوجّه من شد و فرمود: اى ابوالعبّاس ! بالا خره كار خود را كردى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشكوك بودم و الا ن به حقانيّت شما معتقد گشتم و به لطف خداوند منّان هدايت يافتم .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، همانا افراد مؤ من و اهل معرفت ، كمياب هستند.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]نمايش لشكر امام در مقابل خليفه

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]روزى متوكّل عبّاسى جهت ايجاد وحشت و ترس براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام و ديگر شيعيان و پيروان آن حضرت ، دستور داد تا لشكريانش كه تعداد نود هزار اسب سوار بودند، خود را مجهّز و صف آرائى كنند.
و پيش از آن ، دستور داده بود تا هر يك از آن ها خورجين اسبش را پر از خاك نمايد و در وسط بيايانى تخليه كنند، كه در نتيجه تپّه بسيار عظيمى از خاك ها درست شد.
چون لشكريان در اطراف آن صفّ آرائى كردند، متوكّل با حالتى مخصوص بالاى تپّه رفت ؛ و سپس امام علىّ هادى عليه السلام را نزد خويش احضار كرد، تا عظمت لشكر و قدرت خود را به آن حضرت نشان دهد؛ و به وى بفهماند كه در مقابل خليفه هيچ قدرتى ، توان كمترين حركت را ندارد.
همين كه امام هادى عليه السلام كنار متوكّل عبّاسى قرار گرفت و آن صفوف فشرده و مجهّز را تماشا كرد، به او فرمود: آيا ميل دارى من نيز لشكر خود را به تو نشان دهم ؟
متوكّل اظهار داشت : آرى .
بعد از آن ، حضرت دعائى را به درگاه خداوند متعال خواند، پس ناگهان ما بين آسمان و زمين ، از سمت شرق و غرب ، لشكريانى مجهّز صفّ آرائى كرده و منتظر دستور مى باشند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى مدهوش و وحشت زده گرديد.
و چون او را به هوش آوردند، حضرت به او فرمود: ما با شما در رابطه با مسائل دنيا و رياست ، درگير نخواهيم شد؛ چون كه ما مشغول امور و مسائل مربوط به آخرت هستيم ، به جهت آن كه سراى آخرت باقى و أ بدى است و دنيا فانى و بى ارزش خواهد بود.
بنابر اين ، از ناحيه ما ترس و وحشتى نداشته باشيد؛ همچنين گمان خلاف و بد درباره ما نداشته باشيد.

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]دريافت اموال در موقع مناسب

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ حرّ عاملى رضوان اللّه تعالى عليه ، به نقل از كتاب شريف مشارق اءنوار اليقين آورده است :
دو نفر از اهالى شهر قم - به نام داوود قمّى و محمّد طلحى - حكايت كرده اند:
مقدار قابل توجّهى وجوهات ، نذورات ، هدايا و نيز جواهرات و ديگر اشياء نفيس قيمتى توسّط مؤ منين قم و اهالى آن ، نزد اينجانبان جمع شده بود تا براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام ارسال نمائيم .
و چون موقعيّتى مناسب فرا رسيد، بار سفر را بستيم و به سوى شهر سامراء حركت كرديم .
نار ما آمد و اظهار داشت : حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام دستور داد كه بازگرديد و به شهر خود مراجعت كنيد، چون الا ن موقعيّت و فرصت مناسبى نيست ؛ و نمى توانيد با ما ديدار و ملاقات داشته باشيد، به دليل آن كه مأ مورين حكومتى مانع رفت و آمد افراد هستند.
پس به ناچار به سوى شهر قم مراجعت كرديم و كليّه اموال و جواهرات را در جاى مناسبى مخفى و نگهدارى نموديم .
مدّتى از اين جريان گذشت و پيامى از جانب حضرت بدين مضمون رسيد: اينك تعدادى شتر فرستاده ايم تا اموال و آنچه را كه از ما نزد شما است ، بر آن شترها حمل كنيد و آن ها را رها نمائيد؛ و كارى به آن ها نداشته باشيد.
لذا طبق پيام و دستور حضرت سلام اللّه عليه تمامى اموال و جواهرات را بر آن شترها حمل نموده و آزادشان گذاشتيم و آن ها حركت كردند و رفتند.
و از آن شترها خبرى نداشتيم تا آن كه يك سال بعد، جهت ملاقات و زيارت امام عليه السلام به سامراء رفتيم و به منزل حضرت وارد شديم .
و چون در محضر مبارك آن حضرت نشستيم ، پس از احوال پرسى و مختصرى صحبت ، فرمود: آيا مايل هستيد آن اموال و جواهراتى را كه براى ما فرستاده ايد، مشاهده كنيد؟
عرضه داشتيم : بلى ، لذا حضرت نظر ما را به گوشه اى از منزل خويش متوجّه نمود، هنگامى كه نظر افكنديم ، تمامى آنچه را كه فرستاده بوديم ، تماما موجود بود.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]پيش گوئى از مرگ فرمانده گارد

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]همچنين مرحوم شيخ حرّ عاملى ، به نقل از كتاب رجال مرحوم نجاشى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
يكى از دوستان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه كه در همسايگى آن حضرت زندگى مى كرده ، حكايت كند:
ما شب ها با حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه السلام جلوى منزلش جلسه و شب نشينى داشتيم و در مسائل مختلف ، بحث مى كرديم تا آن كه شبى از شب ها حادثه اى رُخ داد:
فرمانده گارد خليفه عبّاسى كه شخصى معروف بود، با غرور و تكبّر از جلوى ما به سوى منزلش رهسپار بود و مقدارى هداياى ارزشمند كه از خليفه گرفته بود، به همراه داشت .
و نيز تعدادى سرهنگ و ديگر درجه داران و نگهبانان و پيش خدمتان ، او را همراهى مى كردند.
همين كه چشمش به حضرت هادى عليه السلام افتاد، نزد وى آمد و به آن حضرت سلام كرد و سپس رفت .
هنگامى كه از ما دور شد، حضرت اظهار داشت : او با اين حَشم خدم و به اين تجمّلات مادّى دل خوش كرده و شادمان است ؛ ولى خبر ندارد كه در همين شب ، مرگ او را مى ربايد و پيش از نماز صبح او را زير خاك ها دفن مى كنند.
من و بقيّه افرادى كه در آن مجلس حضور داشتيم ، از اين پيش گوئى حضرت سخت در تعجّب قرار گرفتيم .
و چون از جاى خود برخاستيم و از حضور آن حضرت خداحافظى كرده و رفتيم ، با يكديگر گفتيم : اين يك پيش گوئى مهمّ و علم غيب بود كه علىّ بن محمّد صلوات اللّه عليهما از آن خبر داد.
و بر همين اساس با يكديگر متعهّد شديم كه چنانچه گفته حضرت صحّت نيافت و واقع نشد، او را به قتل رسانده و نابودش كنيم ؛ و سپس هر يك به منزل خود رفتيم .
رخاستم و از خانه بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است ، جمعيّت زيادى را ديدم ، كه به همراه سربازان و نيروهاى حكومتى شور و شيون مى كنند و مى گويند: فرمانده گارد خليفه ، شب گذشته به جهت آن كه خمر و شراب بسيارى نوشيده بود، هلاك گشته است و آماده تشييع و دفن او بودند.
من با خود گفتم :
(([=Simplified Arabic]أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ))[=Simplified Arabic] و به سوى منزل او حركت كردم و صحّت پيش گوئى حضرت ، برايم روشن گرديد و از علاقه مندان و شيفتگان حضرتش گشتم .

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]درمان مريض و مسلمان شدن پزشك نصرانى

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]يكى از دوستان و اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه - به نام زيد بن علىّ - حكايت كند:
روزى از روزها سخت مريض شدم ، تا حدّى كه ديگر نتوانستم حركت كنم ، لذا پزشكى نصرانى را بر بالين من آوردند و او برايم داروئى را تجويز كرد و گفت : اين دارو را به مدّت دَه روز مصرف مى كنى تا مريضى ات برطرف و بهبودى حاصل شود.
پس از آن كه پزشك نصرانى از منزل خارج شد، نيمه شب بود و كسى از طرز استفاده آن داروى اطّلاعى نداشت .
و من در حالى كه متحيّر بودم ، ناگاه شخصى جلوى منزل ما آمد و اجازه ورود خواست .
همين كه وارد منزل شد، متوجّه شديم كه آن شخص غلام امام هادى عليه السلام مى باشد.
سپس آن غلام به من گفت : مولا و سرورم فرمود: آن پزشك داروئى را كه به تو داد و گفت مدّتى آن را مصرف كن تا خوب بشوى ؛ ولى ما اين نوع دارو را فرستاديم ، چنانچه آن را يكبار مصرف نمائى ، انشاءاللّه به إ ذن خداود متعال خوب خواهى شد.
زيد گويد: با خود گفتم : همانا امام هادى عليه السلام بر حقّ است و بايد به دستورش عمل كنم .
به همين جهت ، داروئى را كه حضرت فرستاده بود مورد استفاده قرار دادم و چون آن را مصرف كردم ، در همان مرتبه اوّل عافيت يافتم و داروى پزشك نصرانى را تحويلش دادم .
فرداى آن روز پزشك نصرانى مرا ديد و چون حالم خوب و سالم بود و ناراحتى نداشتم ، علّت بازگرداندن داروهايش را و نيز علّت سلامتى مرا جويا شد؟
پس تمام جريان را كه امام هادى عليه السلام برايم داروئى فرستاد و اظهار نمود با يك بار مصرف خوب خواهم شد، همه را براى پزشك نصرانى تعريف كردم .
عد از آن ، پزشك نصرانى نزد امام علىّ هادى عليه السلام حاضر شد و توسّط حضرت هدايت و مسلمان گرديد و سپس اظهار داشت : اى سرور و مولايم ! اين نوع درمان و دارو از مختصّات حضرت عيسى مسيح عليه السلام بوده است و كسى از آن اطّلاعى ندارد، مگر آن كه همانند او باشد.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]اهميّت عقيق و فيروزه در نجات از درندگان

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]يكى از بزرگان شيعه به نام ابومحمّد، قاسم مدائنى گويد:
روزى خادم حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به نام صافى ، براى من حكايت كرد:
در يكى از روزها خواستم به زيارت قبر امام علىّ بن موسى الرّضا صلوات اللّه عليهما شرفياب شوم ، نزد مولايم امام هادى عليه السلام رفتم و از آن حضرت اجازه گرفتم .
امام عليه السلام ضمن دادن اجازه ، فرمود: سعى كن انگشتر عقيق زرد رنگ همراه داشته باشى كه بر يك طرف آن
(([=Simplified Arabic]ماشاء اللّه ، لا قوّة إ لاّ باللّه ، اءستغفر اللّه ))[=Simplified Arabic] و بر طرف ديگرش (([=Simplified Arabic]محمّد، علىّ))[=Simplified Arabic] نوشته شده باشد، تا از هر حادثه اى در أ مان گردى .
و سپس افزود: اين انگشتر موجب سلامتى جسم و دين و دنيا خواهد بود.
پس طبق دستور حضرت ، انگشترى با همان اوصاف تهيّه كردم و براى خداحافظى نزد آن بزرگوار آمدم ، وقتى از خدمت آن حضرت مرخّص گشتم و مقدارى راه رفتم ، پيامى براى من آمد كه برگرد.
هنگامى كه بازگشتم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى صافى ! سعى كن انگشترى فيروزه ، تهيّه نمائى و همراه خود داشته باشى ، چون كه در مسير راه طوس و نيشابور شيرى درّنده سر راه قافله است و مانع از حركت افراد مى باشد.
وقتى به آن محلّ رسيدى ، جلو برو؛ و آن انگشتر فيروزه را نشان بده و بگو: مولايم پيام داد: از سر راه زوّار كنار برو، تا بتوانند حركت نمايند.
سپس در ادامه فرمايش خود افزود: سعى كن نقش انگشتر فيروزه ات بر يك طرف آن
(([=Simplified Arabic]اللّه المَلِك ))[=Simplified Arabic] و بر طرف ديگرش (([=Simplified Arabic]المُلْك للّه الواحد القهّار))[=Simplified Arabic] باشد.
و پس از آن ، فرمود: نقش انگشتر اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام چنين بوده است و خاصيّت فيروزه ، امنيّت و نجات يافتن از درندگان و پيروزى بر دشمن خواهد بود.
صافى گفت : بعد از آن ، خداحافظى نموده و به سمت خراسان حركت كردم و آنچه را حضرت دستور داده بود، انجام دادم .
و هنگامى كه از خراسان مراجعت نمودم ، حضور امام عليه السلام شرفياب شدم و بعضى جريانات را تعريف كردم .
حضرت فرمود: مابقى حوادث را خودت مى گوئى يا من بيان كنم ؟
عرض كردم : شما بفرمائيد تا استفاده كنم .
ن حضرت آمده بودند، وقتى فيروزه را در دست تو ديدند آن را گرفتند و براى مريضى كه داشتند بردند و در آب شستند و آبش را، مريض آشاميد و سلامتى خود را باز يافت ، سپس انگشتر فيروزه را برايت برگرداندند و با اين كه انگشتر در دست راست تو بود، در دست چپ تو قرار دادند.
و وقتى از خواب بيدار شدى ، تعجّب كردى كه چگونه انگشتر از دست راست به دست چپ منتقل شده است .
پس از آن ، كنار بالين خود سنگ ياقوتى را يافتى كه جنّيان آورده بودند، آن را برداشتى و اكنون به همراه دارى ، آن ياقوت را بردار و به بازار عرضه كن ، به هشتاد دينار خواهند خريد.
خادم گويد: آن هديه جنّيان را به بازار بردم و به همان مبلغى كه حضرت فرموده بود، فروختم .

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]تبليغ دين و زنده كردن پنجاه غلام

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم ابن حمزه طوسى - كه يكى از علماء قرن ششم است - در كتاب خود آورده است :
شخصى به نام بلطون حكايت كند: من مسئول حفاظت خليفه - متوكّل عبّاسى - بودم و نيروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن كه روزى ، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى خليفه هديه آوردند.
متوكّل آن ها را تحويل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى كامل داشته باشند، همچنين دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت كمك شود تا خود را مطيع و فدائى خليفه بدانند.
پس از آن كه يك سال سپرى شد و سعى و تلاش بسيارى در آموزش و پرورش و تربيت آن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خليفه ايستاده بودم كه ناگهان حضرت ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام وارد شد.
هنگامى كه حضرت در جايگاه مخصوص قرار گرفت ، خليفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ايشان احضار كنم .
پس وقتى آن ها در مجلس خليفه حضور يافتند و چشمشان به حضرت هادى عليه السلام افتاد، براى احترام و تعظيم در مقابل حضرت روى زمين به سجده افتادند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى بى حال و سرافكنده شد و در حالى كه توان راه رفتن نداشت ، با زحمت مجلس را ترك كرد و با بيرون رفتن متوكّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.
پس از گذشت ساعتى متوكّل مراجعت كرد و به من گفت : واى به حال تو! اين چه كارى بود كه غلام ها انجام دادند؟
از آن ها سؤ ال كن كه چرا چنين كردند؟!
هنگامى كه از غلامان سؤ ال كردم ، كه چرا چنين تواضعى را در مقابل آن شخص ناشناس انجام داديد؟
اظهار داشتند: اين شخص در هر سال يك مرتبه نزد ما مى آيد و مسائل دين را به ما مى آموزد و مدّت ده روز براى تبليغ احكام و معارف دين ، نزد ما مى ماند، ما او را مى شناسيم ، او خليفه و وصىّ پيغمبر اسلام مى باشد.
امى آن پنجاه نفر كشته شوند، به همين جهت تمامى آن غلامان را سر بريدند؛ و فرداى آن روز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام رفتم ، همين كه نزديك منزل رسيدم ، ديدم شخصى جلوى منزل ايستاده كه ظاهراً خادم حضرت بود، پس نگاهى عميق به من كرد و گفت : وارد شو!
موقعى كه وارد منزل شدم ، ديدم حضرت در گوشه اى نشسته و مشغول دعا و تسبيح مى باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اى بلطوم ! با آن غلامان چه كردند؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تمامى آن ها را سر بريدند.
فرمود: آيا خودت ديدى كه سر تمامى آن ها را بريدند و همه آن ها كشته شدند؟
پاسخ دادم : بلى ، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم .
فرمود: آيا مايل هستى آن ها را زنده ببينى ؟
گفتم : آرى ، دوست دارم .
سپس حضرت به من اشاره نمود كه آن پرده را كنار بزن و داخل برو تا آن ها را ببينى .
هنگامى كه پرده را كنار زدم و وارد شدم ، ناگهان ديدم كه تمام آن افراد زنده شده اند و صحيح و سالم كنار هم نشسته اند و مشغول خوردن ميوه مى باشند.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد

:goleroz::goleroz::goleroz:

[=Simplified Arabic]جزاى خيانت احسان !

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]طبق آنچه محدّثين و مورّخين نقل كرده اند:
شخصى به نام بُريحه عبّاسى از طرف متوكّل ، مسئوليّت امامت نمازجمعه شهر مدينه و مكّه را بر عهده داشت و جيره خوار او بود؛ جهت تقرّب به دستگاه ، نامه اى بر عليه امام علىّ هادى عليه السلام به متوكّل نوشت كه مضمون آن چنين بود:
چنانچه مردم و نيز اختيارات مكّه و مدينه را بخواهى ، بايد حضرت علىّ هادى عليه السلام را از مدينه خارج گردانى ، چون كه او مردم را براى بيعت با خود دعوت كرده است ؛ و عدّه اى نيز اطراف او جمع شده اند.
و بُريحه چندين نامه با مضامين مختلف براى دربار فرستاد.
ل با توجّه به اين سخن چينى ها و گزارشات دروغين ؛ و اين كه شخص متوكّل نيز، دشمن سرسخت امام علىّ عليه السلام و فرزندانش بود، لذا يحيى فرزند هرثمه را خواست و به او گفت : هر چه سريع تر به مدينه مى روى و علىّ بن محمّد عليهما السلام را از مسير بغداد به سامراء مى آورى .
مى گويد: در سال 243 به مدينه رسيدم و چون آن حضرت آماده حركت و خروج از مدينه شد، عدّه اى از مردم و بزرگان مدينه به عنوان مشايعت ، امام را همراهى كردند كه از آن جمله همين بُريحه عبّاسى بود، مقدارى راه كه رفتيم بُريحه جلو آمد و به امام عليه السلام عرضه داشت :
فهميده ام كه مى دانى من با بدگوئى و گزارشات كذب نزد متوكّل ، سبب خروج تو از مدينه شده ام ، چنانچه نزد متوكّل مرا تكذيب نمائى و از من شكايتى كنى ، تمام باغات و زندگى تو را آتش مى زنم و بچّه ها و غلامانت را نابود مى كنم .
آن حضرت ، در جواب با آرامش و متانت فرمود: من همانند تو آبرو ريز و هتّاك نيستم ، شكايت تو را به كسى مى كنم كه من و تو و خليفه را آفريده است .
در اين هنگام بُريحه با خجالت و شرمندگى ، روى دست و پاى حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهى و تقاضاى بخشش كرد؟
امام هادى عليه السلام اظهار نمود: من تو را بخشيدم ، و سپس به راه خود ادامه داد.

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]هدايت شخص منحرف ؛ و مريض

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]عبداللّه بن هلال از جمله افرادى است كه معتقد بود به امامت عبداللّه أ فطح بود، او گويد:
سفرى به شهر سامراء رفتم و سپس از اين عقيده باطل خود دست برداشته و هدايت يافتم ، با اين توضيح كه :
هنگامى كه به شهر سامراء وارد شدم ، خواستم بر حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام حضور يابم و موضوع امامت عبداللّه اءفطح ؛ و نيز عقيده خودم را با آن حضرت در ميان بگذارم ، ولى موفّق به ديدار آن حضرت نشدم .
تا آن كه روزى حضرت هادى عليه السلام را در بين راه ملاقات كردم ؛ ولى چون مأ مورين در اطراف حضور داشتند، نمى توانستم با آن حضرت هم سخن گردم .
امّا هنگامى كه نزديك من آمد، مسير خود را به نوعى قرار داد كه از مُحاذى و روبرو عبور نمايد.
و چون مقابل من رسيد، ناگهان روى مبارك خود را به طرف من گردانيد و از داخل دهان مبارك خويش چيزى را، همانند آب دهان به سمت من پرتاب نمود كه به سينه ام خورد و پيش از آن كه بر زمين بيفتد، آن را گرفتم .
پس از آن كه حضرت هادى عليه السلام به راه خود ادامه داد و رفت ، آن را خوب نگاه كردم ، ديدم كه كاغذى است پيچيده ؛ وقتى آن را گشودم ، ديدم در آن نوشته بود:
اى عبداللّه ! بر آن عقيده اى كه دارى مباش ، چون آن شخص استحقاق امامت و خلافت را نداشته و ندارد.
عبداللّه گويد: وقتى چنين برخوردى را از آن حضرت ديدم ، الحمداللّه از عقيده باطل خود دست برداشتم و به امامت حضرت هادى و ديگر ائمّه عليهم السلام معتقد شدم .
[=Simplified Arabic](21)
[=Simplified Arabic]همچنين آورده اند:
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت فرمايد:
يكى از ياران و دوستان پدرم - امام هادى عليه السلام - مريض شد، پدرم به عيادت و ديدار او رفت و چون ديد كه دوستش درون بستر مشغول گريه و زارى مى باشد، به او فرمود: اى بنده خدا! آيا از مرگ مى ترسى و هراسناك هستى ؟
مثل اين كه مرگ را نمى شناسى ؟
و سپس افزود: چنانچه بدنت كثيف و چركين شده باشد به طورى كه مرتّب تو را آزار برساند و از خود متنفّر گشته باشى ؛ و يا در اثر جراهات ، خون آلود شده باشى و بدانى كه غير از رفتن به حمّام و شستشوى بدن و جراحات خود چاره اى ندارى ، چه مى كنى ؟
آيا از رفتن به حمّام براى نظافت و آسايش خويش ، خوشحالى يا ناراحت خواهى بود؟
مريض اظهار داشت : مايل هستم تا حمّام رفته و خود را از آن ناراحتى و اندوه نجات بخشم .
امام هادى عليه السلام فرمود: مرگ نيز براى مؤ من همانند حمّام است كه او را از گناهان و زشتى ها پاك مى گرداند و مرگ ، آخرين لحظات ناراحتى او خواهد بود.
و همين كه انسان مؤ من از اين دنيا به جهان ديگرى برود، از هر نوع ناراحتى و غصّه اى نجات يافته و در شادمانى و آسايش كامل به سر خواهد برد.
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: بعد از اين سخن ، مريض تسليم مقدّرات الهى شد و ديگر شكايت و اظهار ناراحتى نكرد و پس از لحظاتى جان به جان آفرين تسليم كرد.

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]استجابت بعد از سه روز

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ حرّ عاملى به نقل از مرحوم طبرسى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
شخصى به نام حسين بن محمّد حكايت كند:
زير دربار خليفه عبّاسى بود، روزى به من گفت : خليفه عبّاسى ، ابن الرضا (يعنى ؛ حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام ) را تحويل زندان بان خود - به نام علىّ ابن كَرْكَر - داده است و من سخت براى آن حضرت مى ترسم ، زيرا كه علىّ بن كركر شخصى بى رحم و بى باك است .
پس شنيدم كه حضرت هادى عليه السلام با خداى خويش راز و نياز و مناجات مى كرد؛ و در ضمن مناجات اظهار داشت :
(([=Simplified Arabic]اءنا اءكرم على اللّه تعالى من ناقة صالح تمتّعوا فى دار كم ثلثة اءيّام ذلك وعد غير مكذوب ))[=Simplified Arabic].[=Simplified Arabic](23)
[=Simplified Arabic]يعنى ؛ من در مقابل خداوند متعال از شتر و ناقه حضرت صالح عليه السلام گرامى تر و برتر هستم ، در اين دنيا بهره ببريد به مدّت سه روز، كه اين وعده اى حتمى و تخلّف ناپذير است .
سپس حسين بن محمّد به نقل از دوستش افزود: من كلام و مفهوم سخن امام هادى عليه السلام را نفهميدم كه چه منظورى دارد و مقصودش چيست ؟
به حضرت عرضه داشتم ياابن رسول اللّه ! خداوند تو را عزيز و بزرگ قرار داده است ؛ منظورت از اين سخنان چه بود؟!
حضرت در جواب اظهار فرمود: منتظر باش ، بعد از سه روز، متوجّه خواهى شد.
و چون روز دوّم فرا رسيد، حضرت را ضمن عذرخواهى ، آزاد كردند.
همچنين روز سوّم عدّه اى بر خليفه هجوم آورده و او را به قتل رساندند؛ و سپس فرزدنش منتصر را به جاى او نشاندند.

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]ريگ بيابان يا طلاى سرخ

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرسى ، ابن حمزه طوسى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم آورده اند:
يحيى بن زكرياى خزاعى به نقل از ابوهاشم جعفرى - يكى از اصحاب حديث مى باشد - حكايت كند:
روزى از روزها به همراه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام به بيرون شهر سامراء، جهت ملاقات با بعضى از طالبيّين خارج گشتيم .
پس در بيابان ساعتهائى را مانديم و براى حضرت فرشى را پهن كردند و امام عليه السلام روى آن نشست ؛ و من نيز در نزديكى آن حضرت نشستم و با يكديگر مشغول سخن گفتن شديم .
و من در بين صحبت ها و مذاكرات ، اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! همان طور كه اطّلاع داريد، من تهى دست هستم و زندگى خود و خانواده ام را به سختى سپرى مى كنم .
ادى عليه السلام همين كه سخن مرا شنيد، دست مبارك خود را به سمت جائى كه نشسته بود، دراز نمود و مشتى از ريگ هاى بيابان را برداشت و به من داد و فرمود: اى ابوهاشم ! با اين مقدار، زندگى و معاش خود را بگذران كه خداوند متعال بر تو توسعه و بركت در روزى ، عطا گرداند.
و سپس افزود: سعى كن كه اين موضوع ، محرمانه و مخفى بماند و براى كسى بازگو و فاش نگردد.
ابوهاشم گويد: چون آن ريگ ها را در جيب خود ريختم و هنگامى كه به منزل بازگشتم ، نگاهى به آن ها انداختم ، پس ديدم كه همچون طلاى سرخ صيقل و جلا داده شده مى درخشد.
فرداى آن روز يكى از آشنايان زرگر را به منزل آوردم تا آن ريگ ها را امتحان و آزمايش كند.
همين كه زرگر آن ها را مورد آزمايش قرار داد گفت : اين ها از بهترين نوع طلاى سرخ است كه به اين شكل در آمده است ، آن ها را از كجا و چگونه به دست آورده اى ؟!
در جواب ، به او گفتم : اين ها از قديم الا يّام نزد ما بوده است .

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]تقسيم گوسفند و طىّالارض

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]شخصى از اصحاب امام علىّ هادى عليه السلام - به نام اسحاق جلاّ ب (گلاب گير) - حكايت كند:
روزى طبق دستور آن حضرت ، تعداد بسيارى گوسفند خريدارى كردم و سپس آن ها را در طويله اى بزرگ - كه در گوشه اى از منزل ايشان بود - بردم .
پس از گذشت چند روز، امام عليه السلام مرا احضار نمود و به همراه يكديگر وارد طويله شديم و با كمك هم ، گوسفندان را جدا و تقسيم مى كرديم و براى هر كسى كه مورد نظر حضرت بود علامتى را قرار مى داديم .
بعد از آن ، تعدادى از آن گوسفندان را براى فرزندش و مادر او فرستاد، همچنين تعدادى ديگر از آن ها را براى اشخاصى كه مورد نظر حضرت بودند، فرستاده شد.
سپس به محضر مبارك آن امام همام رفتم و اجازه خواستم تا به بغداد جهت زيارت و ديدار پدر و مادرم بروم ؟
حضرت فرمود: فردا را كه روز عرفه است صبر كن و نزد ما باش ، بعد از آن به ديار خويش خواهى رفت .
پس طبق فرمان حضرت ، روز عرفه را در خدمت امام هادى عليه السلام بودم ، همچنين شب عيد قربان را هم در منزل آن حضرت ماندم و چون هنگام سحر فرا رسيد، نزد من آمد و اظهار نمود: اى اسحاق ! بلند شو.
هنگامى كه از خواب بلند شدم و چشم هاى خود را باز كردم ، متوجّه شدم كه در بغداد جلوى منزل پدرم مى باشم .
پس وارد منزل شدم و بر پدرم سلام كردم و با وى ديدارى تازه نمودم .
بعد از آن ، چون دوستان و رفقايم به ديدار من آمدند، به آن ها گفتم : من روز عرفه را در شهر سامراء سپرى كردم ؛ و اكنون روز قربان را در بغداد نزد شماها هستم .

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]خداوند بهترين يار و نگهبان

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]برخى از محدّثين و مورّخين در كتاب هاى خود آورده اند:
س از آن كه سخن چينى بسيارى توسّط دنياپرستان و رياست طلبان ، بر عليه امام علىّ هادى عليه السلام نزد متوكّل عبّاسى آشكار شد؛ و آن ها افزودند كه آن حضرت در منزلش براى جذب اقشار مختلف نامه براى افراد مى فرستد و اسلحه جمع كرده اند تا بر عليه حكومت شورش و قيام كنند.
متوكّل چند نفر از تُرك هاى كُرد را مسلّحانه مأ مور كرد تا شبانه ، به منزل حضرت حمله كنند و آن حضرت را پس از شكنجه در هر حالى كه باشد، نزد متوكّل احضارش كنند.
هنگامى كه مأ مورين داخل منزل امام عليه السلام هجوم آوردند، متوجّه شدند كه حضرت در يك اتاق روى زمين نشسته و لباسى پشمين و خشن بر تن كرده و مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال مى باشد و نيز قرآن تلاوت مى كند.
پس طبق دستور خليفه ، حضرت را در همان حالت دست گير كرده و نزد متوكّل آوردند و اظهار داشتند: چيزى در منزل او نيافتيم به جز آن كه با چنين حالتى مشغول دعا و مناجات و تلاوت قرآن بود.
همين كه متوكّل چشمش به جمال نورانى و باعظمت آن حضرت افتاد، بى اختيار از جاى خود برخاست و حضرت را محترمانه كنار خود نشانيد.
و چون مشغول مِى گسارى بود، ظرف شراب را به حضرت تعارف كرد، امام عليه السلام فرمود: هنوز گوشت و پوست من آلوده به آن نگشته است ، مرا از اين كار معاف بدار.
متوكّل گفت : چند شعرى برايم بخوان و مجلس ما را به وسيله اشعار خود گرم بكن .
حضرت سلام اللّه عليه ، به ناچار چند شعرى پيرامون بى وفائى دنيا و عذاب آخرت خواند؛ و متوكّل عبّاسى در همان حالت گريان شد و تمامى حاضران در مجلس نيز گريان شدند.
پس از آن ، متوكّل از امام هادى عليه السلام عذرخواهى كرد و مقدار چهار هزار دينار تقديم حضرت كرد؛ و سپس دستور داد تا ايشان را محترمانه به منزلش برسانند.

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]شفاى خليفه با دعاى امام

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]بسيارى از بزرگان همانند مرحوم كلينى ، راوندى ، طبرسى ، ابن شهرآشوب و ... رضوان اللّه عليهم آورده اند:
روزى متوكّل عبّاسى سخت مريض شد و پزشكان از درمان وى عاجز شدند و او در بستر مرگ قرار گرفت ، مادرش نذر كرد كه چنانچه متوكّل شفا يابد، هديه قابل توجّهى براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام إ رسال دارد.
در همين اثناء فتح بن خاقان نزد متوكّل آمد و اظهار داشت : اكنون كه تمام اطبّاء از درمان ، عاجز مانده اند، آيا اجازه مى دهى كه با ابوالحسن هادى عليه السلام نسبت به مداوا و درمان مرض و ناراحتى شما، مشورتى كنيم ؟
متوكّل پيشنهاد فتح بن خاقان را پذيرفت .
پس از آن ، شخصى را خدمت حضرت فرستادند، تا موضوع را با وى مطرح نموده و دستورالعملى را جهت درمان متوكّل ، از آن حضرت دريافت دارد.
هنگامى كه ماءمور نزد امام عليه السلام آمد و موضوع را بيان كرد، حضرت فرمود: مقدارى سرگين گوسفند تهيّه و آن را با آب گلاب بجوشانند و سپس تفاله آن را روى زخم چركين بگذارند، ان شاءاللّه سودمند خواهد بود.
همين كه پزشكانِ معالج ، چنين دستورالعملى را شنيدند، مسخره و استهزاء كردند.
فتح بن خاقان گفت : آيا ضرر هم دارد؟
گفتند: خير، بلكه احتمال بهبودى هم در آن هست .
پس دستورالعمل حضرت را اجراء كردند و چون مقدارى از آن را روى زخم دُمل قرار دادند، پس از گذشت لحظاتى كوتاه سر باز كرد و مقدار زيادى خون و چرك از آن خارج شد و متوكّل آرام گرفت و با استفاده از طبابت امام هادى عليه السلام ، سالم گشت .
وقتى كه خبر سلامتى متوكّل به مادرش رسيد، بسيار خوشحال شد و مبلغ ده هزار دينار به همراه يك انگشتر نفيس براى آن حضرت ارسال داشت .
ادى عليه السلام بسيار حسادت مى ورزيد، نزد متوكّل رفت و نسبت به حضرت بدگوئى و سخن چينى كرد و نيز نسبت هائى را به آن حضرت داد، به طورى كه متوكّل تحت تأ ثير قرار گرفت و معتقد شد بر اين كه امام هادى عليه السلام براى يك شورش و كودتا مشغول جمع اسلحه و امكانات است .
به همين جهت ، متوكّل به سعيد حاجب دستور داد تا شبانه به منزل حضرت هجوم آورند و هر آنچه در منزل او يافتند، جمع آورى كرده و نزد متوكّل بياورند.
سعيد حاجب گويد: شبانه از ديوار منزل امام عليه السلام بالا رفتم و در آن تاريكى ندانستم چگونه فرود آيم ، ناگهان متوجّه شدم كه حضرت مرا با اسم صدا كرد و فرمود: صبر كن تا برايت چراغ بياورم ، سپس شمعى را روشن نمود و برايم آورد.
و من به راحتى از ديوار پائين آمدم ؛ و چون وارد بر حضرت شدم ، ديدم كه لباسى پشمين بر تن كرده و كلاهى بر سر نهاده و روى جانمازى از حصير رو به قبله نشسته است .
هنگامى كه چشمش به من افتاد، فرمود: مانعى نيست ، برو تمام اتاق ها را جستجو كن .
سعيد گويد: تمام اتاق ها و نيز وسائل حضرت را مورد بررسى قرار دادم و فقط دو كيسه - كه يكى از آن ها به وسيله مهر و انگشتر مادر متوكّل ممهور شده بود - يافتم .
بعد از آن كه همه جا را جستجو كردم و خدمت حضرت بازگشتم ، فرمود: اى سعيد! اطراف و زير جانماز و همه جا را به خوبى جستجو بكن .
پس چون جانماز را برداشتم ، شمشيرى در قلاف نهاده بود كه آن را نيز به همراه ديگر اموال برداشتم و نزد متوكّل آوردم .
همين كه متوكّل چشمش بر آن دو كيسه و مُهر مادرش افتاد، از مادر توضيح خواست كه اين ها چيست ؟
مادرش در پاسخ گفت : آن موقعى كه مريض شده بودى ، اين ها را براى شفاى تو، نذر آن حضرت كردم ؛ و چون سلامتى خود را باز يافتى ، آن ها را برايش ارسال داشتم .
پس متوكّل دستور داد تا كيسه اى ديگر ضميمه آن ها شود و با تمامى آنچه آورده بوديم ، براى امام هادى عليه السلام ارجاع و تحويل آن حضرت گرديد.
سعيد افزود: چون خدمت حضرت هادى عليه السلام بازگشتم ، ضمن عذرخواهى و پوزش از جسارتى كه كرده بودم ، اموال را تحويل ايشان دادم .
و سپس حضرت فرمود: ظالمين جزاى ستم هاى خود را به زودى خواهند ديد

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]تعيين و خريدارى همسر در بغداد

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]يكى از اصحاب و همسايگان امام هادى عليه السلام به نام بشر بن سليمان حكايت نمايد:
عليه السلام مرا به حضور طلبيد، همين كه نزد آن حضرت وارد شدم ، فرمود: تو از خانواده انصار و از دوستان و علاقه مندان ما هستى ، شما مورد اطمينان و وثوق ما بوده ايد، چنانچه ممكن باشد، امروز مأ موريّتى محرمانه براى ما انجام بده و در آن فضيلتى را براى خود كسب نما.
ست دينار بود، تحويل من داد و سپس اظهار داشت : به سمت بغداد حركت كن ، چون وارد بغداد شدى كنار لنگرگاه رود دجله مى روى ؛ در آنجا كنيزفروشان ، كنيزان خود را عرضه كرده اند و مأ مورين حكومتى و نيز عدّه اى از اشراف زادگان مشغول انتخاب و خريد كنيزان دلخواه خود هستند.
تو نزديك نمى روى ، بلكه از دور شاهد جريان باش تا آن كه شخصى به نام عمر بن زيد نَخّاس ، كنيزى را با اين خصوصيّات كه دو پيراهن ابريشمين پوشيده براى فروش عرضه مى كند.
ولى كنيز امتناع مى ورزد و قبول نمى كند و هيچ كدام از خريداران را نمى پسندد؛ در همين موقع صدائى را به زبان رومى مى شنوى كه مى گويد: به من بى حرمتى شد و آبرويم رفت .
و خريداران با شنيدن اين سخن ، سعى مى كنند كه او را به هر قيمتى كه شده خريدارى كنند؛ ولى او نمى پذيرد.
فروشنده به كنيز گويد: چاره اى جز فروش تو ندارم .
كنيز جواب دهد: صبر كن ، شخص مورد علاقه ام خواهد آمد.
پس تو در همين لحظه نزد فروشنده مى روى و مى گوئى نامه اى برايت آورده ام و من وكيل صاحب نامه هستم ، اگر مايل باشيد من كنيز را براى صاحب نامه خريدارى مى كنم .
بشر بن سليمان گويد: تمام آنچه را مولايم فرمود، انجام دادم و چون كنيز چشمش به نامه افتاد، گفت : مرا به صاحب همين نامه بفروش كه من پذيراى او هستم و اگر چنين نكنى من خودكشى مى نمايم .
بعد از آن ، كنيز را به همان مقدار پولى كه حضرت داده بود خريدم و كنيز بسيار خوشحال و مسرور گشت و آن نامه را گرفت و مرتّب مى بوسيد و بر چشم و صورت خود مى نهاد.
گفتم : اى كنيز! نامه اى كه صاحب آن را نمى شناسى ، چگونه برايش اين همه احترام مى گذارى ؟!
گفت : تو نسبت به اولياء خدا و فرزندان پيغمبران (صلوات اللّه عليهم ) معرفت و شناخت كافى ندارى ، پس خوب گوش كن ، تا تو را آگاه سازم .
و سپس افزود: من مليكه ، دختر يشوعا - پسر قيصر روم - هستم و جدّ مادريم ، شمعون وصىّ و جانشين حضرت عيسى مسيح عليه السلام مى باشد.
جدّ من - قيصر - خواست تا مرا با پسر برادرش تزويج نمايد كه موانعى غيرطبيعى مانع آن شد و مجلس عقد و نيز مراسم جشن متلاشى گرديد.
در آن شب ، حضرت عيسى و شمعون عليهما السلام را در خواب ديدم كه در قصر جدّم - قيصر - حضور دارند و حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله و نيز دامادش علىّ بن ابى طالب و تعدادى از فرزندانشان عليهم السلام وارد قصر شدند و با عيسى و شمعون مصافحه و معانقه كردند.
سپس حضرت محمّد صلى الله عليه و آله اظهار داشت :
ما آمده ايم تا مليكه - نوه شمعون - را براى فرزندم ابومحمّد امام حسن عسكرى عليه السلام خواستگارى نمائيم .
حضرت عيسى به شمعون فرمود: شرافت و فضيلت ، به تو روى آورده است ؛ شمعون نيز پذيرفت و در همان مجلس خطبه عقد مرا جارى كردند.
از آن لحظه به بعد، من نسبت به ابومحمّد امام حسن عسكرى عليه السلام عشق و علاقه شديدى در درون خود احساس كردم و اين راز را مخفى نگه داشتم .
و هر روز و هر لحظه محبّت و علاقه ام شدّت مى گرفت تا جائى كه سخت مريض شدم و تمام پزشكان را براى معالجه و درمانم آوردند؛ ولى از درمان ناراحتى من ناتوان گشتند.
پس از گذشت چند شب ، حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها را در خواب ديدم كه به همراه حضرت مريم سلام اللّه عليها به ديدار من آمده اند.
من به حضرت زهراء سلام اللّه عليها عرضه داشتم : چرا فرزندت ابومحمّد با من قطع رابطه كرده است ؛ و او را نمى بينم ؟
حضرت زهراء عليها السلام فرمود: تا هنگامى كه مشرك و بر دين نصارى باشى ، او نزد تو نخواهد آمد.
و سپس حضرت زهراء سلام اللّه عليه شهادتين را بر من تلقين نمودند و من گفتم :
(([=Simplified Arabic]أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّ محمّداً رسول اللّه ))[=Simplified Arabic] و با اقرار و اعتقاد بر اين كلمات ، مسلمان شدم .
شب بعد كه بسيار شيفته ديدار حضرت ابومحمّد عليه السلام بودم ، او را در خواب ديدم و گفتم : بر من جفا نمودى ، كه مرا در آتش محبّت و عشق خودت رها كرده اى ؟
فرمود: چون مسلمان شدى ، هر شب به ديدار تو خواهم آمد تا خداوند وسيله زناشوئى ما را فراهم نمايد.
و مدّتى بعد از آن ، لشكر اسلام بر ما هجوم آورد و با پيروزى آن ها ما اسير شديم ، كه امروز وضعيّت مرا اين چنين مشاهده مى كنى ؛ و تا به حال هر كه نام مرا جويا شده ، گفته ام من نرجس هستم .
بشر بن سليمان در پايان افزود: وقتى آن بانو را نزد حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام آوردم ، خواهرش حكيمه را خواست و به او فرمود: اين همان زنى است كه قبلا اوصاف او را گفته بودم ، پس آن دو حكيمه و نرجس همديگر را در آغوش گرفته و يكديگر را بوسيدند.
سپس امام هادى عليه السلام خواهرش حكيمه را مخاطب قرار داد و فرمود: اى حكيمه ! مليكه را همراه خود بِبَر و احكام دين اسلام را به او بياموز تا فرا گيرد.

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]خبر از مرگ دشمن و اختصاص ايّام

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم صدوق ، راوندى و ديگر بزرگان آورده اند:
يكى از دوستان حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به نام صقر بن ابودلف - ابن اُورمه - حكايت كند:
در دوران حكومت متوكّل عبّاسى راهى سامراء شدم و چون وارد شهر سامراء گشتم ، حضور يكى از وزراى متوكّل به نام سعيد حاجب رفتم تا بلكه بتوانم با مولايم امام هادى عليه السلام كه در زندانِ وى ملاقاتى داشته باشم .
سعيد حاجب گفت : آيا دوست دارى خدايت را مشاهده كنى ؟
گفتم : سبحان اللّه ! اين چه حرفى است ؟!
خداوند متعال را هيچكس نمى تواند مشاهده كند.
سعيد اظهار داشت : منظورم آن كسى است كه شما گمان مى كنيد او امام و پيشواى شما است ، متوكّل او را تحويل من داده است تا او را به قتل برسانم و اين كار را فردا انجام خواهم داد.
و پس از گذشت لحظاتى مرا داخل زندان بُرد، همين كه وارد زندان شدم ، حضرت را ديدم كه بر قطعه حصيرى نشسته و مشغول عبادت و مناجات مى باشد، پس با حالت گريه سلام كردم و كنارى نشستم و به جمال نورانى آن حضرت نگاه مى كردم .
امام عليه السلام پس از جواب سلام ، به من فرمود: اى صقر! براى چه اينجا آمده اى ؟
و چرا ناراحت و گريان هستى ؟!
در پاسخ گفتم : چون شما را در اين مكان و با اين حالت مى بينم ؛ و نمى دانم كه آن ها چه تصميمى درباره شما دارند؟!
حضرت فرمود: اى صقر! ناراحت مباش ، آن ها هرگز به قصد خود نمى رسند، چون كه بيش از دو روز ديگر زنده نخواهند ماند و كشته خواهند شد.
بعد از آن ، از امام هادى عليه السلام پيرامون معناى حديثى كه از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وارد شده است كه فرمود: با روزگار، دشمنى و عداوت روا مداريد كه با شما دشمنى كند، سؤ ال كردم كه مقصود چيست ؟
امام عليه السلام در جواب فرمود: بلى ، منظور از روزگار، ما اهل بيت عصمت و طهارت هستيم كه بجهت ما آسمان و زمين پابرجا مانده است .
ه عنوان سجّاد، علىّ بن الحسين و محمّد باقر و جعفر صادق ، و چهارشنبه به عنوان موسى بن جعفر و علىّ بن موسى الرّضا و محمّد جواد و من ، و پنج شنبه به عنوان فرزندم حسن و روز جمعه به عنوان فرزند پسرم مهدى موعود صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين تعيين گشته است

[=Simplified Arabic]حكومت حقّ به دست با كفايت او ايجاد مى گردد و اوست كه عدل و داد را بر زمين پهناور، گسترش مى دهد.
و سپس فرمود: آرى ، اين معناى حديث بود، زود خداحافظى كن و برو كه مى ترسم خطرى متوجّه تو گردد.
راوى گويد: به خدا قسم ! بيش از دو روز نگذشت كه هر دوى آن دو نفر - يعنى متوكّل و سعيد حاجب - كشته شدند و من خداوند متعال را شكر كردم .

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]دو جريان تكان دهنده ديگر

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]محمّد بن حسن علوى حكايت كند:
در زمان طفوليّت به همراه پدرم جلوى درب ورودىِ ملاقات كنندگان متوكّل عبّاسى ايستاده بودم و جمعيّت انبوهى از اقشار مختلف نيز آماده ورود و ملاقات بودند.
در اين بين ، خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام مى خواهد وارد شود.
و ديده بودم كه هر موقع حضرت از جلوى جمعيتى عبور مى نمود جمعيّت به پاس احترام و عظمت او سر پا مى ايستادند.
در آن روز عدّه اى تا شنيدند كه امام هادى عليه السلام تشريف مى آورد، گفتند: ما از جاى خود حركت نمى كنيم ، چون او يك نوجوانى بيش نيست و بر ما هيچ مزيّت و فضيلتى ندارد.
ابوهاشم جعفرى كه در آن جمع نيز حضور داشت و سخن آن ها را شنيد، گفت : به خدا قسم ! همه ما و شما در مقابل او كوچك و ذليل هستيم و هر وقت تشريف بياورد و او را ببينيد، از جاى خود حركت مى كنيد و به احترام او خواهيد ايستاد تا عبور نمايد.
در همين بين ، حضرت وارد شد و همين كه جمعيت چشمشان به وجود مبارك و جمال نورانى آن حضرت افتاد، از جاى برخاستند و با احترام و ادب ايستادند.
هنگامى كه حضرت عبور نمود و رفت ، ابوهاشم به افرادى كه در اطراف او بودند، گفت : پس چه شد، شما كه مى گفتيد: ما حركت نمى كنيم ؟!
در پاسخ گفتند: به خدا قسم ! همين كه چشممان به حضرت افتاد و او را ديديم ، عظمت و شوكت او، ما را گرفت و بى اختيار از جا برخاستيم و احترام به جا آورديم .
[=Simplified Arabic]همچنين مسعودى و ديگران حكايت كنند:
روزى از روزها متوكّل عبّاسى به بعضى از اطرافيان خود دستور داد تا چند حيوان از درّندگان را از جايگاه مخصوصشان - كه در آنجا نگه دارى مى شدند، در حالتى كه سخت گرسنه باشند - داخل حيات و صحن ساختمان مسكونى او بياورند.
و چون حيوانات درّنده را در آن محلّ آوردند، دستور داد تا حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام را نيز احضار نمايند.
همين كه حضرت وارد صحن منزل متوكّل گرديد، درب ها را بستند و درّندگان را با حضرت هادى عليه السلام تنها رها كرده تا آن كه درّندگانِ گرسنه ، او را طعمه خود قرار دهند.
هنگامى كه حضرت نزديك درّندگان رسيد، تمامى درّندگان ، اطراف حضرت به طور متواضعانه حلقه زدند و حضرت با دست مبارك خود آن ها را نوازش مى نمود و به همين منوال ، لحظاتى را در جمع آن حيوانات سپرى نمود؛ و سپس نزد متوكّل رفت و ساعتى را با يكديگر صحبت و مذاكره كردند.
و چون از نزد متوكّل خارج شد، دو مرتبه نزد درّندگان آمد و همانند مرحله اوّل درّندگان ، اطراف حضرت اظهار تواضع و فروتنى كرده و حضرت با دست مبارك خويش يكايك آن ها را نوازش نمود و از نزد آن ها بيرون رفت .
سپس متوكّل هداياى نفيسى را توسّط يكى از مأ مورين خود، براى حضرت روانه كرد.
بعضى از اطرافيان متوكّل ، به وى گفتند: پسر عمويت ابوالحسن ، هادى نزد درّندگان رفت و صدمه اى به او نرسيد، تو هم مانند او نزد درّندگان برو و آن ها را نوازش كن .
متوكّل اظهار داشت : آيا شماها در انتظار مرگ من نشسته ايد؟!
و سپس از تمامى افراد تعهّد گرفت كه اين راز را فاش نگردانند و كسى متوجّه آن جريان نشود.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]پوشش و پيش بينى باران

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]علىّ بن مهزيار اهوازى حكايت كند:
در يكى از روزها وارد شهر سامراء شدم در حالتى كه مشكوك بودم كه آيا مى توانم خدمت امام علىّ هادى عليه السلام برسم و او را ببينم و بشناسم ، يا خير؟
هنگام ورود به شهر سامراء متوجّه شدم كه خليفه عبّاسى در آن روز بهارى ، قصد رفتن به صحرا و شكار دارد و مردم همگى لباس بهارى پوشيده اند.
در همين لحظات ، شخصى را ديدم كه لباس گرم زمستانى پوشيده و سوار بر اسبى مى باشد و موهاى دُم آن اسب را گره زده است .
مردم با حالت تعجّب به او نگاه مى كردند و با يكديگر مى گفتند: اين هواى صاف بدون آن كه ابرى در آسمان باشد، مگر زمستان است كه حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام با اين وضع و با اين لباس از منزل بيرون آمده است ؟
و خلاصه هركس به نوعى زخم زبان مى زد، تا اين كه همگى روانه صحرا شدند.
و من با مشاهده اين جريان ، با خود گفتم : اگر او امام باشد، پس چرا چنين لباسى پوشيده است ؟!
الى شهر بيرون رفتند و در صحرا مشغول تفريح گشتند، ناگهان ابرى عظيم نمايان شد و به شدّت باران باريد، كه تمامى مردم خيس شدند و چون لباس چندانى نپوشيده بودند بسيار ناراحت شده و در زحمت قرار گرفتند، ليكن حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام كمترين آسيبى نديد.
در اين موقع با خود گفتم : ممكن است او امام باشد و من بايد از او سؤ الى كنم و ببينم چه عكس العملى را انجام مى دهد.
در همين لحظه كه چنين فكرى به ذهنم خطور كرد، ناگهان از دور متوجّه شدم كه آن حضرت نقاب بر صورت افكنده است ، نيز با خود گفتم : اگر به من رسيد و نقاب را از صورت خود برداشت ، مى فهمم كه او امام است .
نقاب را از چهره نورانيش برداشت و بدون آن كه سؤ ال خود را مطرح كنم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى علىّ بن مهزيار! چنانچه عرق ، جنابت از حرام و غير مشروع باشد و به لباس سرايت كرده باشد نمى توان با آن لباس نماز خواند؛ و اگر جنابت از حلال باشد، مانعى ندارد.
به همين جهت ، يقين پيدا كردم كه او حضرت ابوالحسن امام علىّ هادى عليه السلام است و ديگر شبهه اى نداشتم .

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]پيامبران ، و منصب امامت

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]ابويوسف يعقوب اهوازى معروف به ابن سكيّت گويد:
روزى به محضر مبارك امام علىّ هادى عليه السلام وارد شدم و عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چرا خداوند متعال ، حضرت عيسى مسيح عليه السلام را به همراه لوازم و علوم طبّ و طبابت ، و حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله را به همراه فصاحت و بلاغت مبعوث نمود؟
امام هادى عليه السلام فرمود: در زمانى كه حضرت موسى عليه السلام مبعوث گرديد بيشترين افراد آن زمان ، اهل سحر و جادو بودند و حضرت به مقتضاى همان زمان آمد و سحر تمام ساحران را باطل نمود و حجّت خدا را بر ايشان ثابت كرد.
عليه السلام مردم مبتلا به امراض و ناراحتى هاى جسمى شده بودند كه از درمان آن ها عاجز و ناتوان بودند، پس حضرت عيسى آمد و امراض صعب العلاجى را مانند پيسى و جذام و نابينايى را - كه از درمان آن ها عاجز بودند - شفا داد و حتّى مردگان را به اذن خداوند متعال ، زنده كرد.
ه مبعوث گرديد، مردم اديب و خطيب و شاعر بودند كه با تمام فصاحت و بلاغت سخن مى گفتند و شعر مى سرودند، پس آن حضرت با كلامى بليغ و فصيح و رسا در قالب موعظه و ارشاد، از طرف خداوند سبحان آمد كه سخنش سرآمد تمام سخن ها بود و حجّت الهى را بر تمامى آن افراد تمام نمود.
ابن سكّيت گفت : به خدا قسم ! تاكنون شخصى مثل تو را، كه اين چنين پاسخ روشن و كافى گفتى ، نديده بودم ؛ اكنون مى خواهم بدانم كه امروز حجّت خدا بر مردم چگونه است ؟
امام هادى عليه السلام فرمود: عقل سالم كه به وسيله او بتوان صداقت و يا دروغ گوئى و نفاق افراد را شناخت و در نتيجه اين كه از هركس و از هر سخنى تبعيّت ننمايد.

[=Simplified Arabic]همچنين آورده اند:
محمّد بن حسن صفّار از شخصى كه برادر رضاعى امام جواد صلوات اللّه عليه مى باشد، حكايت كند:
حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در دورانى كه پدرش در بغداد تحت نظر دستگاه حكومتى بود، به مكتب مى رفت و در كنار ديگران ، نزد معلّم نامه مى نوشت و مى خواند.
روزى از روزها در حالى كه مشغول خواندن نوشته خود بود، ناگهان مشغول گريستن گرديد و سخت گريه مى نمود.
معلّم علّت گريه او را سؤ ال كرد؛ ولى حضرت جواب او را نداد و اجازه خواست تا نزد خانواده خويش ، به منزل برود.
همين كه وارد منزل شد، صداى گريه و شيون تمام افراد منزل به گوش رسيد و پس از گذشت لحظاتى امام عليه السلام دو مرتبه به مكتب بازگشت .
پس علّت گريه اش را سؤ ال كرديم ؟
اظهار داشت : پدرم حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد صلوات اللّه عليه وفات يافت .
سؤ ال كرديم : از كجا و چگونه متوجّه شدى كه پدرت رحلت نموده است ؟
فرمود: جلال و عظمتى از طرف خداوند متعال در من ظاهر گرديد و در خود، يك نوع احساسى كردم - كه قبل از آن چنين احساسى را نداشتم - و فهميدم كه پدرم وفات يافته و رحلت نموده است .
راوى گويد: سپس تاريخ روز و ماه را ثبت كرديم و پس از مدّتى كه تحقيق كرديم معلوم شد، در همان روز و همان ساعتى كه امام هادى عليه السلام گريان و غمگين شده بود، پدرش حضرت جواد الا ئمّه صلوات اللّه عليه وفات يافته بود.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]دعاى امام در حقّ اصفهانى

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم قطب الدّين راوندى ، ابن حمزه طوسى ، إ ربلى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از جماعتى از اهالى اصفهان مانند ابوالعبّاس احمد بن نصر و ابوجعفر محمّد بن علويّه آورده است :
در شهر اصفهان شخصى بود به نام عبدالرّحمان - كه يكى از شيعيان معروف به حساب مى آمد - و از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم السلام بود؛ مخصوصاً كه علاقه خاصّى نسبت به حضرت هادى سلام اللّه عليه داشت .
روزى به او گفتند: علّت تشيّع و علاقه تو به حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام چيست ؟
در پاسخ اظهار داشت : به دلائلى كه خود شاهد بوده ام .
و سپس افزود: من شخصى فقير و بى بضاعت بودم به طورى كه نمى توانستم تشكيل خانواده دهم ، به همين جهت به همراه قافله اى كه عازم عراق و شهر سامراء بود، حركت كردم تا به دربار خليفه عبّاسى بروم ، به امّيد آن كه شايد از طرف او برايم كمكى شود و مشكل من برطرف گردد.
چون به شهر سامراء وارد شديم ، جلوى دربار متوكّل رفته و منتظر وقت ملاقات مانديم ، در همان اَثناء گفته شد كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام نيز از طرف خليفه دعوت شده است تا به ملاقات وى آيد.
ناگهان متوجّه شدم كه حضرت در حال آمدن به دربار خليفه مى باشد، تمامى افرادى كه حضور داشتند مشغول تماشاى او گشتند و آن حضرت به آرامى از بين جمعيّت عبور مى نمود.
چون عبورش به من افتاد، نگاهى محبّت آميز و عميق به من انداخت و من آهسته ، به طور مرتّب براى موفقيّت و سلامتى وجود مباركش ، دعا مى كردم .
همين كه حضرت مقابل من قرار گرفت ، به من فرمود: خداوند متعال دعايت را مستجاب نمود و عمرت را طولانى گرداند؛ و نسبت به ثروت و اموال برايت بركت قرار داد، همچنين فرزندانت نيز افزايش مى يابند.
در همين حال ، لحظه اى تمام بدنم را رعشه فرا گرفت ؛ و دوستانم هر يك جوياى حالم بودند و مى گفتند: چه شده است ؟
و چرا چنين حالتى به تو دست داد؟
و من در پاسخ به ايشان مى گفتم : نترسيد، چيزى نيست ، انشاءاللّه كه خير است .
و پيرامون نيّت خود و مشكلاتى كه داشتم با هيچكس سخنى نگفته بودم .
پس از آن كه به اصفهان بازگشتيم ، خداوند متعال درهاى رحمت و بركت را برايم گشود؛ و از هر جهت در رفاه و آسايش قرار گرفتم و صاحب ثروتى بسيار و عائله اى خوب و مورد علاقه ام گشتم .
و در حال حاضر داراى ده فرزند هستم و متجاوز از هفتاد سال از عمرم سپرى گشته است .
به همين دلائل يكى از علاقه مندان و مخلصين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، مخصوصاً حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام گشته ام .

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]بالا رفتن پرده با قدوم مبارك امام عليه السلام

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ طوسى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم آورده اند:
متوكّل عبّاسى براى ايراد خطبه و سخنرانى در مسجد جامع حضور مى يافت و بعد از آن ، نماز جماعت را اقامه مى نمود.
ن محمّد ملقّب به هريسة بالاى منبر نشسته و مشغول سخنرانى و خطبه خواندن است ؛ پس متوكّل صبر كرد تا سخنرانى او پايان يافت ، بعد از آن خواست كه نماز را به جماعت را اقامه نمايد، آن شخص از منبر فرود آمد و گفت : هر كه خطبه خوانده است ، نيز بايد نماز را اقامه نمايد.
اين شخص روزى به دربار متوكّل آمد و به او گفت : چرا علىّ بن محمّد امام هادى عليه السلام را اكرام و احترام مى نمائى و هنگام ورود به دارالخلافه پيش خدمتان شما پرده را برايش ، بالا مى زنند، مردم با چنين برخوردى از طرف خليفه ، فكر مى كنند كه او مستحقّ خلافت است .
بنابر اين بهتر است كه او هنگام ورود با ديگر افراد و اقشار مختلف مردم يكسان باشد.
پس از گذشت چند روزى از اين جريان ، امام هادى عليه السلام خواست وارد دارالخلافه متوكّل عبّاسى شود؛ و كسى نبود كه پرده را براى حضرت بالا بزند، پس ناگهان بادى وزيد و پرده را بالا بُرد و حضرت با حالتى آسوده ، به مجلس متوكّل وارد شد.
ى كه در مجلس حضور داشتند و بالا رفتن پرده را به وسيله وزش باد مشاهده كردند، به يكديگر گفتند: اين حالات - وزش باد - عادّى است ؛ پس هنگامى هم كه حضرت خواست خارج شود نيز باد ديگرى وزيد و پرده را بالا برد و در نتيجه ، آن افراد در تعجّب و حيرت قرار گرفتند.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]شانس در شكستگى نگين انگشتر

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از كافور خادم حكايت نمايند:
منزل و محلّ مسكونى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در نزديكى بازارچه اى بود كه صنعت گران مختلفى در آن كار مى كردند، يكى از آن ها شخصى به نام يونس نقّاش بود كه كارش انگشترسازى و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد.
روزى باعجله و شتاب نزد امام عليه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من تمام اموال و نيز خانواده ام را به شما مى سپارم .
حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟
يونس گفت : من بايد از اين ديار فرار كنم .
حضرت در حالتى كه تبسّمى بر لب داشت ، فرمود: براى چه ؟
مگر چه پيش آمدى رُخ داده است ؟!
ه وزير خليفه - موسى بن بغا - نگين انگشترى را تحويل من داد تا برايش حكّاكى و نقّاشى كنم و آن نگين از قيمت بسيار بالائى برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نيم شد و فردا موعد تحويل آن است ؛ و مى دانم كه موسى يا حُكم هزار شلاّق و يا حكم قتل مرا صادر مى كند.
امام هادى عليه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشايشى خواهد بود.
يونس طبق فرمان حضرت به منزل خويش بازگشت و تا فرداى آن روز بسيار ناراحت و غمگين بود كه چه خواهد شد؟
و تمام بدنش مى لرزيد و هراسناك بود از اين كه چنانچه نگين از او بخواهند چه بگويد؟
در همين احوال ، ناگهان ، مأ مورى آمد و نگين را درخواست كرد و اظهار داشت : بيا نزد موسى برويم كه كار مهمّى دارد.
يونس نقّاش با ترس و وحشت عجيبى برخاست و همراه ماءمور نزد موسى بن بغا رفت .
از نزد موسى برگشت ، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! هنگامى كه نزد موسى رفتم ، گفت : نگينى را كه گرفته اى ، خواسته بودم كه براى يكى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى ؛ ولى اكنون آن ها نزاعشان شده است .
اگر بتوانى آن نگين را دو نيم كنى ، كه براى هر يك از همسرانم نگينى درست شود، تو را از نعمت و هداياى فراوانى برخوردار مى سازيم .
امام هادى صلوات اللّه عليه تا اين خبر را شنيد، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه بارى تعالى اظهار داشت : خداوندا! تو را شكر و سپاس مى گويم ، كه ما - اهل بيت رسالت - را از شكرگزاران حقيقى خود قرار داده اى .
و سپس به يونس فرمود: تو به موسى چه گفتى ؟
يونس اظهار داشت : جواب دادم كه بايد مهلت بدهى و صبر كنى تا چاره اى بينديشم .
امام هادى عليه السلام به او فرمود: خوب گفتى و روش خوبى را مطرح كردى .

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]وضعيّت وجوهات و اموال ارسالى از قم

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ طوسى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از راويان حديث به نام ابوالحسن ، محمّد منصورى حكايتى را از زبان عمويش تعريف كند كه عمويش گفت :
روزى نزد متوكّل - خليفه عبّاسى - رفتم در حالى كه مشغول مِى گُسارى بود؛ هنگامى كه وارد شدم ، مرا به تناول شراب دعوت كرد و من نپذيرفتم و امتناع ورزيدم .
پس به من گفت : چگونه است كه با ابوالحسن ، علىّ هادى سلام اللّه عليه هم پياله مى شوى و مِى گُسارى مى كنى ؛ ولى با من كه خليفه هستم ، امتناع مى ورزى ؟
اظهار داشتم : خير، چنين نيست و با اين تهمت ها نمى توانى آن حضرت را تضعيف كنى ؛ چون چيزى كه ضرر داشته باشد او هرگز استفاده نكرده و نمى كند.
چند روزى از اين جريان گذشت و فتح بن خاقان - كه وزير دربار خليفه بود - مرا ديد و گفت : براى متوكّل خبر آورده اند كه اموال بسيارى به همراه وجوهات از طرف مردم قم مى آورند.
لذا متوكّل به من گفته است در صدد آن باشم تا هنگامى كه آن اموال وارد شود، آن ها را مصادره كنيم ؛ و تو بايد از هر طريقى كه شده ، زمان دقيق و كيفيّت ورود آن ها را برايم به دست آورى و مرا در جريان آن قرار بدهى .
تم و ديدم كه بعضى از دوستان حضرت نيز در آنجا حضور داشتند، هنگامى كه چشم حضرت بر من افتاد، تبسّمى نمود و اظهار داشت : اى ابوموسى ! غمگين مباش همين امشب اموال از قم وارد مى گردد و مطمئنّ باش كه آن ها توان دستيابى بر اموال را ندارند، تو امشب نزد ما استراحت كن .
يه السلام مشغول خواندن نماز بود، همين كه سلام نماز را داد مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوموسى ! وجوهات و اموال ارسالى از قم هم اكنون رسيد و خادم مانع شده است كه آن ها را نزد من بياورند؛ بلند شو و برو بگو كه آن مرد قمّى آنچه به همراه آورده است ، تحويل دهد.
پس از جاى خود برخاستم و چون از منزل خارج شدم ، شخصى را ديدم كه خورجينى به همراه داشت ، آن را گرفتم و نزد امام هادى عليه السلام آوردم .
سپس فرمود: به او بگو پالتوئى را كه آن زن قمّى فرستاد و گفت : از جدّم مى باشد، آن را نيز تحويل بده .
لذا بيرون رفتم و آن پالتو را گرفتم ؛ و چون خدمت حضرت آوردم ، فرمود: برو به او بگو كه پالتو را عوض كرده اى ، بايد همان پالتوى اصلى را تحويل بدهى .
وقتى فرمايش حضرت را منتقل كردم ، در جواب گفت : بلى ، صحيح است ، اين پالتو را خواهرم دوست داشت و من آن را با پالتوى خودم عوض كردم ، وقتى بازگشتم آن را نيز مى آورم .
محضر امام عليه السلام آمدم ؛ و چون حرف آن شخص قمّى را براى حضرت بازگو كردم ، فرمود: به او بگو پالتو را در ديگر وسائل خود نهاده اى ، آن را بيرون آور و تحويل بده .
وقتى سخن حضرت را براى او گفتم ، رفت و پس از چند لحظه اى آمد و پالتو را تحويل داد و خود او نيز به همراه من نزد امام عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: چرا چنين كردى ؟
جواب داد: شكّى برايم به وجود آمده بود، خواستم به يقين برسم و عقيده ام خالص گردد.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]هيچ زمينى خالى از قبر نيست

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]يحيى بن هرثمه وزير متوكّل عبّاسى حكايت كند:
روزى خليفه مرا احضار كرد و گفت : بايد سيصد نفر همراه خود بردارى و از طريق كوفه ، عازم شهر مدينه گردى و ابوالحسن ، علىّ بن محمّد هادى را با عزّت و احترام به بغداد بياورى .
من نيز دستور خليفه را اطاعت كرده و پس از جمع آورى افراد به همراه امكانات لازم ، حركت كرديم .
در جمع افراد همراه ، فرمانده حفاظتى - كه مسؤ ليّت حفاظت اموال را داشت - در مسير راه ، مرتّب با كاتب من كه شيعه بود، درباره مسائل مختلف ، بحث و مناظره داشت و من بر گفتگوى آن ها نظارت كامل داشتم .
چون مقدار زيادى از راه را پيموديم ، فرمانده به كاتب گفت : آيا علىّ بن ابى طالب عليه السلام پيشواى شما، نگفته است :
هيچ زمينى خالى از قبر نيست و در هر گوشه اى از زمين ، گورستانى از انسان ها وجود دارد؟
آيا در اين بيابان خشك و بى آب و علف ، چه كسى زندگى كرده است تا بميرد و دفن شود؟
من به كاتب گفتم : به راستى ، آيا علىّ بن ابى طالب عليه السلام چنين گفته است ؟!
پاسخ داد: بلى ، صحيح است .
پس گفتم : در اين سرزمين آثار گورستانى نمايان نيست و سپس شروع كرديم به خنديدن ؛ و صحبت ها بر همين منوال ادامه يافت تا به شهر مدينه رسيديم و به سمت منزل حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام روانه شديم .
هنگامى كه جلوى درب منزل رسيديم ، من تنها وارد شدم و نامه متوكّل را تحويل ايشان دادم .
حضرت پس از آن كه نامه را گرفت ، فرمود: مانعى نيست ، تا فردا منتظر باشيد.
چون فرداى آن روز خدمت ايشان رفتم - ضمن آن كه فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود - ديدم خيّاطى درون اتاق حضرت مشغول خيّاطى لباس هاى ضخيم زمستانى است .
و تمام سعى و كوشش شما بر اين باشد كه تا همين امروز لباس ها دوخته و آماده گردد و فردا صبح در همين موقع آن ها را تحويل بده ، سپس به من خطاب نمود و فرمود: اى يحيى ! شما نيز كارهايتان را انجام دهيد و امكانات لازم را براى خود آماده كنيد، تا آن كه فردا حركت كنيم .
ى گويد: من از حضور ايشان بيرون رفتم و با خود گفتم : در فصل تابستان ، هواى به اين گرمى و حرارت ، حضرت لباس زمستانى تهيّه مى نمايد، مثل اين كه او از مسافرت و مسير راه اطّلاعى ندارد؛ حال ، تعجّب از شيعيان است كه از چنين كسى پيروى مى كنند و او را امام خود مى دانند.
فرداى آن روز هنگامى كه آماده حركت شديم ، حضرت به همراهان خود فرمود: تمام امكانات و لوازم مورد نياز را برداريد و نيز پالتو و غيره را فراموش نكنيد كه مبادا در مسير راه مشكلى پيش آيد.
و سپس به من خطاب نمود و فرمود: اى يحيى ! چنانچه آماده هستى ، حركت كنيم .
من بر تعجّبم افزوده شد كه آن حضرت ، پالتو و پوستين در اين گرماى شديد براى چه به همراه مى آورد!؟
لىّ بن ابى طالب عليه السلام و گورستان مناظره داشتند، كه ناگهان ابرى در آسمان پديدار گشت و بالا آمد، به طورى كه هوا تاريك گشت و صداى رعد و برق هاى وحشتناكى بين زمين و آسمان به گوش مى رسيد، هوا يك مرتبه بسيار سرد شد كه قابل تحمّل براى افراد نبود و در همين لحظات برف زمستانى همه جا را پوشاند.
امّا چون حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام و همراهانش لباس هاى گرم همراه داشتند و از قبل مهيّا بودند، پالتو و پوستين هاى خود را پوشيدند؛ و هيچ گونه ناراحتى نداشتند.
سپس آن حضرت دستور داد تا يك پالتو به من و نيز يك پالتو هم به كاتب دادند و هر دو پوشيديم ؛ و به جهت سرماى شديد آن روز هشتاد نفر از نيروها و همراهان من هلاك شدند و مُردند.
هنگامى كه ابرها كنار رفت و هوا به حالت عادى برگشت ، حضرت هادى عليه السلام به من فرمود: اى يحيى ! بگو: افرادى كه هلاك شده اند، در همين مكان دفن شوند؛ و سپس افزود: خداوند متعال اين چنين سرزمين ها را گورستان انسان ها مى گرداند.
م : ياابن رسول اللّه ! من به يگانگى خدا و نبوّت محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله شهادت مى دهم ؛ و نيز اقرار مى نمايم كه شماها خليفه و حجّت خداوند بر روى زمين براى بندگان هستيد؛ من تاكنون ايمان نداشتم ولى اكنون به بركت وجود شما ايمان آوردم و من نيز از شيعيان شما مى باشم .

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]الاغ نصرانى و شيعه شدن پسرش

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم قطب الدّين راوندى به نقل از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى رضوان اللّه عليهما حكايت كند:
شخصى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب با وى معاشرت و هم نشينى داشت ، روزى از روزها اظهار نمود: متوكّل - عبّاسى - مرا احضار كرده و نمى دانم از من چه مى خواهد، براى نجات از شرّ او با خود عهد كردم كه مبلغ صد دينار نذر علىّ بن محمّد هادى عليه السلام كنم .
هبة اللّه موصلى گويد: سپس آن مرد نصرانى به سمت سامراء حركت كرد و رفت ؛ و بعد از گذشت چند روزى ، با خوشحالى و سرور به موصل مراجعت كرد، بعضى از دوستان به او گفتند: جريانت به كجا انجاميد و چه گذشت ؟
پاسخ داد: هنگامى كه به شهر سامراء رفتم ، وارد مسافرخانه اى شدم و مرتّب در اين فكر بودم كه چگونه مبلغ صد دينار را به حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه السلام برسانم كه كسى مرا نشناسد و با چه حالتى نزد متوكّل بروم .
ر فرصتى كه داشتم ، با بعضى از مردم پيرامون اوضاع متوكّل و نيز امام هادى عليه السلام صحبتى انجام دادم ؛ و متوجّه شدم كه حضرت تحت نظر مأ مورين حكومتى است و از منزل بيرون نمى رود، لذا متحيّر بودم كه چگونه به منزل حضرت بروم تا ماءمورين و ديگر افراد مرا نشناسند.
ناگهان به فكرم رسيد كه سوار الاغ خود بشوم و آن را آزاد بگذارم تا هر كجا خواست برود، شايد از اين طريق منزل حضرت پيدا شود.
لذا پول ها را در دستمالى گذاشته و آن ها را برداشتم و سوار الاغ شدم ، الاغ از خيابان ها و كوچه ها عبور كرد تا آن كه جلوى خانه اى ايستاد و هر چه كردم تا حركت كند، قدم از قدم برنداشت ، از شخصى سؤ ال كردم اين خانه مال كيست ؟
در جواب گفت : اين جا خانه علىّ بن محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشد.
با خود گفتم : براى حقانيّت آن حضرت ، چه علامت و نشانه اى بهتر از اين خواهد بود.
در همين اثناء، غلام سياهى از منزل خارج شد و گفت : آيا تو يوسف بن يعقوب هستى ؟
اظهار داشتم : بلى .
گفت : پياده شو! وقتى از الاغ پياده شدم ، مرا به طرف سكّوئى كه داخل دالان منزل بود هدايت نمود و گفت : اينجا بنشين تا بازگردم ؛ و خود به درون خانه رفت .
با خود گفتم : اين دوّمين نشانه براى حقانيّت حضرت كه چگونه نام من و نام پدرم را مى داند، با اين كه من در اين شهر غريب هستم و كسى هم مرا نمى شناسد كه از چه خانواده اى مى باشم ؛ و نيز تاكنون بر او وارد نشده و ارتباطى نداشته ام .
پس از آن كه لحظاتى گذشت ، همان غلام آمد و اظهار داشت : صد دينارى را كه در دستمال پنهان كرده اى تحويل من بده ، من نيز آن ها را تحويل غلام حضرت دادم و با خود گفتم : اين هم دليل و علامت سوّم براى حقانيّت آن حضرت .
هنگامى كه غلام پول ها را تحويل گرفت و به درون منزل رفت ، پس از گذشت لحظه اى دو مرتبه آمد و اظهار داشت : حضرت اجازه فرمود كه وارد بشوى .
هنگامى كه وارد اتاق حضرت هادى عليه السلام شدم ، او را تنها يافتم كه در گوشه اى نشسته و مشغول دعا بود.
ن كه چشمش به من افتاد فرمود: اى يوسف ! عدّه اى از افراد فكر مى كنند كه ولايت و محبّت ما خانواده - اهل بيت عصمت و طهارت - براى امثال شما كه مسلمان نيستيد، سودمند نمى باشد؛ ولى آن ها حقيقت را درك نكرده اند كه ولايت و محبّت ما براى همگان ، حتّى براى شماها مفيد است .
بعد از نصايح و تذكّرات سازنده خود، مجدّدا مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى يوسف ! آنجائى كه تو را احضار كرده اند و مى خواهى بروى برو و ترسى نداشته باش .
و سپس افزود: به همين زودى ها داراى فرزند پسرى خواهى شد كه مايه رحمت و بركت خواهد بود.
بعد از آن ، از حضور مبارك امام هادى عليه السلام خداحافظى كرده و خارج شدم .
و چون از منزل حضرت بيرون آمدم ، راهى دربار خليفه گشته و نزد متوكّل عبّاسى رفتم و هنگامى كه ملاقات و ديدار با خليفه تمام شد مراجعت كردم .
وانى شيعه و متديّن و علاقه مند به ولايت و امامت گشته بود، خود را معرّفى كرد كه من پسر يوسف بن يعقوب نصرانى هستم ؛ و پدرم مرده است و اظهار داشت : من پس از مرگ پدرم مسلمان شده ام ؛ من همان كسى هستم كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بشارت مرا داده است .

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]تصرّف و اظهار مافوق بشر

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، طبرسى و برخى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
صالح بن سعيد - كه يكى از اصحاب و دوستان امام هادى صلوات اللّه و سلامه عليه - حكايت نمايد:
روزى به ملاقات و ديدار حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - در آن بازداشتگاهى كه حضرت را زندانى كرده بودند - رفتم و پس از عرض سلام و احوال پرسى گفتم :
ياابن رسول اللّه ! اى مولا و سرورم ! قربان شما گردم ، دشمنان و مخالفان شما خواسته اند كه نور شما اهل بيت را خاموش و نيروى ولايت و معنويّت را در جامعه تضعيف كنند.
پس به همين جهت است كه شما را در اين محلّ - بازداشتگاه ، خان الصّعاليك - قرار داده اند.
حضرت فرمود: ياابن سعيد! در همين حالتى كه هستى ثابت باش و حركت نكن تا برايت بگويم ؛ و سپس با دست مبارك خود به سمتى اشاره نمود و اظهار داشت : خوب نگاه كن و ببين چه چيزهائى را مشاهده مى كنى ؟
وقتى چشم انداختم و خوب نگاه كردم ، باغى سرسبز و خرّم را ديدم ، كه در آن از انواع درخت هاى ميوه دار و انواع رياحين و گل هاى رنگارنگِ خوش بو وجود داشت .
و پيش خدمتان بسيارى در رفت و آمد بودند، همچنين پرندگان مختلف و ديگر حيوانات - مانند آهو و غيره - در آن باغ وجود داشت و نيز نهرهاى آب و چشمه هاى زلال ، مرا چنان شيفته خود قرار داد و مرا مجذوب گردانيد كه ديگر نمى توانستم چشم بردارم .
سپس امام هادى عليه السلام فرمود: ياابن سعيد! ما در هر حالت و وضعيّتى كه باشيم ، سرنوشتمان اين چنين خواهد بود و بر اين مشكلات و سختى ها طبق دستور الهى صبر خواهيم كرد.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]وساطت غيرمستقيم در رفع مشكل

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:
شخصى به نام ابوالحسن ، محمّد بن احمد به نقل از عمويش حكايت نمايد:
روزى از روزها به قصد ديدار و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام حركت كردم و چون بر آن حضرت وارد شدم عرضه داشتم : خليفه ، سهميّه و جيره مرا به اتّهام اين كه از اطرافيان و دوستان شما مى باشنم ، قطع كرده اند.
پس چنانچه ممكن باشد، از او بخواهيد كه سهميّه مرا برگرداند، قبول مى كند؛ و همانند گذشته كمك هاى خود را نسبت به من پرداخت مى نمايد.
حضرت در جواب فرمود: انشاءاللّه درست خواهد شد.
پس به منزل خود بازگشتم و چون شب فرا رسيد، شخصى درب منزل آمد و دقّالباب كرد، وقتى درب منزل را گشودم ، ديدم كه فتح بن خاقان ماءمور متوكّل ايستاده است ، هنگامى كه چشمش به من افتاد، گفت : در منزل خود چه مى كنى ؟
زود باش ، كه خليفه تو را احضار كرده است ، پس به همراه او راهى دربار متوكّل شديم و چون بر او وارد شديم ديدم نشسته است و منتظر من مى باشد.
پس همين كه چشمش به من افتاد، اظهار داشت : اى ابوموسى ! ما هميشه به ياد تو هستيم ؛ ليكن تو ما را فراموش كرده اى ، اكنون بگو كه از ما چه طلب دارى ؟
گفتم : كمك هاى گوناگونى كه تاكنون بر من مى شده است ، آن ها را قطع نموده اند؛ پس دستور داد كه كمك ها و سهميّه من همانند سابق و بلكه چند برابر افزايش و پرداخت شود.
سپس از نزد خليفه خداحافظى كرده و بيرون آمديم ؛ و به فتح بن خاقان گفتم : آيا علىّ بن محمّد هادى عليهما السلام امروز اينجا آمده است ؟
اظهار داشت : خير.
گفتم : آيا نامه اى براى خليفه نوشته است ؟
پس جواب داد: خير.
بعد از آن ، راهى منزل خويش گشتم و فتح بن خاقان نيز به دنبال من آمد و گفت : شكّى ندارم كه تو از حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام تقاضا كرده اى كه برايت دعا نمايد و دعاى آن حضرت مستجاب شده است ، پس خواهش مى كنم كه از او تقاضا كنى تا براى من نيز دعا نمايد.
هنگامى كه به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شدم و سلام كردم ، فرمود: اى ابوموسى ! آيا مشكلت برطرف شد و خوشحال گرديدى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! اى سرورم ! به بركت دعاى شما راضى و قانع شدم .
سپس حضرت نيز مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اوند متعال نسبت به ما اهل بيت - عصمت و طهارت - آگاه است كه ما در مشكلات به غير از او رجوع نمى كنيم ، همچنين در ناملايمات و گرفتارى ها فقط به او توكّل و تكيه مى نماييم ، بنابر اين هرگاه تقاضا و خواسته اى داشته باشيم خداوند متعال از روى لطف و تفضّل مستجاب مى نمايد.
بعد از آن ، به حضرت عرضه داشتم : فتح بن خاقان به من التماس دعا گفت ، كه از شما تقاضا كنم تا برايش دعا نمائى .
لسلام فرمود: فتح در ظاهر با ما دوستى مى نمايد ولى در واقع از ما بيگانه است ، ما براى كسى دعا مى كنيم كه خالص ، تحت فرمان خداوند سبحان باشد و اِقرار و اعتقاد به نبوّت حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله داشته ؛ و نيز اعتراف به حقوق ما اهل بيت رسالت داشته باشد.
سپس حضرت افزود: من براى تو دعا كردم و خداوند متعال آن را مستجاب گرداند.
در پايان از آن حضرت ، تقاضا كردم و عرضه داشتم :
ياابن رسول اللّه ! چنانچه ممكن باشد، دعائى را به من تعليم نما كه هرگاه بخوانم ، دعايم مستجاب شود؟
پس حضرت فرمود: اين دعائى را كه به تو تعليم مى دهم ، من خود زياد مى خوانم و از خداوند متعال خواسته ام ، كه هركس آن را بخواند نااميد نگردد:
مَد، وَ يا كَهْفى وَ السَّنَد، وَ يا واحِدُ يا اءحَدُ، وَ يا قُلْ هُوَ اللّهُ اءحَدٌ، اءسْاءلُكَ اللّهُمَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ، وَ لَمْ تَجْعَلْ فى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اءحَداً، اءنْ تُصَلِّيَ عَلَيْهِمْ، وَ تَفْعَلَ بى ، كيت و كيت.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]پيدايش آب و نجات همراهان

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم شيخ حرّ عاملى به نقل از علىّ بن الحسين مسعودى از كتاب إ ثبات الوصيّه آورده است :
يكى از وزراى متوكّل عبّاسى - كه به نام يحيى بن هرثمه معروف مى باشد - حكايت كند:
در آن مسافرتى كه از شهر مدينه منوّره حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام را به سوى شهر سامراء به همراه تعدادى از افراد حركت مى داديم ، در مسير راه كرامات و كارهاى عجيبى از آن حضرت نمايان شد كه همگان را به حيرت و تعجّب در آورد.
يكى از آن كرامات و معجزات حضرت ، اين بود كه در مسير راه ، هوا بسيار گرم و نيز آب قافله تمام شده بود، به حضرت عرضه داشتيم كه تشنگى و گرماى هوا افراد را از پاى در آورده است ، اگر ممكن است چاره اى بينديشيد.
امام عليه السلام فرمود: در همين نزديكى ها آب گوارائى است و سپس دستور داد كه مسير انحرافى را برويم ، پس مقدارى راه رفتيم و به صحرائى رسيديم كه بسيار سرسبز و خرّم ، داراى درختان و گياهان و چشمه هاى زلالى بود.
تمام افراد از ديدن آن در تعجّب قرار گرفتند، چون تاكنون در آن حوالى ، چنان درختان و چشمه هائى را نديده و نشنيده بودند.
پس تمامى افراد از مَركب هاى خود پياده شده و آب نوشيديم و نيز حيوانات خود را آب داده و ظرف هاى خود را كه همراه داشتيم ، پُر از آب كرده و حركت نموديم .
يحيى گويد: مقدارى كه راه رفتيم و از آن محلّ دور شديم ، ناگهان متوجّه شدم كه شمشيرم را كنار چشمه آب نهاده و فراموش كرده ام كه آن را بردارم .
لذا به غلام خود گفتم كه بازگرد و شمشير مرا بياور، هنگامى كه غلام رفت و شمشير را آورد، گفت هيچ اثرى از درخت و چشمه و آب وجود نداشت .
پس نزديك حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام آمدم و چون خبر غلام را برايش نقل كردم ، حضرت نگاهى به من كرد و سپس تبسّمى نمود.

[=Simplified Arabic]


[=Simplified Arabic]پيش بينى مهمّ در آزادى از زندان

[=Simplified Arabic]
[=Simplified Arabic]مرحوم طبرسى ، راوندى ، إ ربلى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:
يكى از اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه به نام محمّد بن فرج رُخجى حكايت كند:
روزى امام عليه السلام برايم نامه اى را به اين مضمون فرستاد:
اى محمّد! مسائل و امور خود را بررسى كن و تجهيزات لازم را فراهم ساز.
هر چه فكر كردم منظور امام عليه السلام چيست ، متوجّه نشدم تا آن كه پس از گذشت چند روز، مأ مورى از طرف حكومت آمد و مرا به زندان برد و دست و پايم را با زنجير بستند و تمام اموالم را ممنوع التّصرف اعلام كردند.
مدّت هشت روز با چنان حالتى در زندان به سر بردم ، تا اين كه نامه اى ديگر از آن حضرت در زندان به دستم رسيد كه در آن مرقوم فرموده بود: اى محمّد! سعى كن در ضلع غربى زندان سُكنى و منزل ننمائى .
هنگامى كه نامه را خواندم بسيار تعجّب كردم و با خود گفتم : من در زندان هستم و امام عليه السلام براى من چنين مطلبى را مى نويسد، در صورتى كه سرنوشت من معلوم نيست .
چون دو سه روزى از آمدن نامه حضرت گذشت ، ماءمورى آمد و زنجيرهائى كه بر دست و پاى من بود باز كرد و مرا از زندان آزاد گردانيد، بعد از آن ، نامه اى براى امام هادى عليه السلام فرستادم تا از خداوند متعال درخواست نمايد اموال و ثروتم را بازگردانند.
حضرت در جواب نامه من ، مرقوم فرمود: به همين زودى اموال تو را به تو بر مى گردانند و اگر هم آن ها را به تو ندهند، ضرر و زيانى به تو نخواهد رسيد، چون تو از آن ها بهره اى نخواهى برد.
ست - گويد: هنوز محمّد بن فرج به عسكر - يعنى سامراء - نرسيده بود كه دستور آزادى كليّه اموالش صادر شد، ولى پيش از آن كه نامه رفع ممنوعيّت از اموال به دستش برسد مرگ او را ربائيد و از دنيا رفت و طبق پيش بينى امام عليه السلام بهره اى از أ موال خود نبرد.

[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]هدايت گمراه با سخنى كوتاه

[=Simplified Arabic]مرحوم طبرسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب ، شيخ حرّ عاملى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم آورده اند:
[=Simplified Arabic]شخصى بود به نام جعفر بن قاسم هاشمى از أ هالى بصره كه از سران واقفيّه به حساب مى آمد.
[=Simplified Arabic]روزى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام او را در يكى از كوچه هاى شهر سامراء ديد، هنگامى كه نزديك يكديگر مُواجه شدند، حضرت به او اشاره كرد و فرمود:
[=Simplified Arabic]تا چه مدّتى در خواب هستى ؟
[=Simplified Arabic]آيا زمان آن فرا نرسيده است كه از خواب بيدار شوى ؟
[=Simplified Arabic]جعفر گويد: همين كه امام عليه السلام چنين سخنى را با من مطرح نمود، ناگهان درون من تحوّلى به وجود آمد.
[=Simplified Arabic]پس از گذشت چند روزى ، براى يكى از فرزندان خليفه ناراحتى پيش آمد و نذر كرد كه سفره وليمه اى پهن كند و افراد را براى خوردن طعام دعوت نمايد.
[=Simplified Arabic]امام هادى عليه السلام نيز در بين دعوت شدگان بود؛ و چون حضرت وارد مجلس شد تمام افراد به جهت عظمت و احترام او سكوت كرده و مجلس آرامش يافت .
[=Simplified Arabic]در آن مجلس جوانى حضور داشت كه متلك گو و اهل مزاح و مسخره بازى بود، وقتى آن عظمت و جلال حضرت و سكوت مجلس را مشاهده كرد، مشغول شوخى و گفتن متلك (و جُك ) شد و افراد را مى خندانيد.
[=Simplified Arabic]حضرت به آن جوان خطاب كرد و فرمود: اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟
[=Simplified Arabic]آيا با اين روش شادمان هستى ؟
[=Simplified Arabic]حال آن كه از ياد خداوند متعال غافل شده اى ! تو بعد از سه روز ديگر در بين أ هل قبور و مردگان دفن خواهى شد.
[=Simplified Arabic]تمام افرادى كه در مجلس حضور داشتند، مبهوت گشته و گفتند: اين بهترين دليل بر حقانيّت اوست ، بايد صبر كنيم و ببينيم نتيجه چه خواهد شد.
[=Simplified Arabic]جوان با شنيدن اين سخن از حركات ناشايسته خود پشيمان شد و دست برداشت و افراد غذاى خود را ميل كردند.
[=Simplified Arabic]فرداى آن روز جوان مريض شد و سپس مُرد، روز سوّم او را در قبرستان دفن كردند.

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

[=Simplified Arabic]تواضع ، نشانه عظمت و حقانيّت
[=Simplified Arabic]شخصى بود به نام زيد بن موسى كه به طور مرتّب ادّعاى خلافت داشت و نزد عمر بن فرج - والى خليفه عبّاسى - اظهار مى داشت كه ابوالحسن ، هادى عليه السلام جوانى بى تجربه است ، من عموى پدر او هستم و اين مقام شايسته من است .
چرا اين قدر او را تعظيم و احترام مى كنيد و او را بالاى مجلس مى نشانيد؟!
عمر بن فرج در يكى از روزها موضوع را براى حضرت هادى صلوات اللّه عليه مطرح كرد.
امام عليه السلام فرمود: يك روز اين كار را انجام بده ، او را بالاى مجلس بنشان و جاى مرا همان پائين مجلس قرار بده ؛ و سعى كن كه همين فردا چنين برنامه اى اجراء شود.
چون فرداى آن روز شد، والى ، حضرت را بالاى مجلس قرار داد و موقعى كه حضرت در جاى خود نشست ، هنگامى كه زيد بن موسى وارد شد، سلام كرد و جلوى امام هادى عليه السلام با حالت تواضع و خشوع نشست .
و فرداى آن روز كه پنج شنبه بود، اوّل زيد بن موسى وارد مجلس شد و او را در بالاى مجلس جاى دادند و سپس امام هادى عليه السلام وارد شد.
ن كه حضرت وارد مجلس گرديد و زيد، چشمش به آن حضرت افتاد، بى اختيار از جاى خود حركت كرد و ايستاد و بعد از آن ، كنار رفت و امام عليه السلام را در صدر مجلس ، بر جاى خود نشانيد، و خود در كمال فروتنى و تواضع در مقابل عظمت آن حضرت عليه السلام ، روى زمين نشست .

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه




[=Simplified Arabic]آشنائى به زبان ها و تعليم به ديگران
[=Simplified Arabic]مرحوم طبرسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم آورده اند:
ابوهاشم جعفرى يكى از اصحاب امام علىّ هادى عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
در آن زمانى كه عدّه اى از آشوب گران در زمان رياست و حكومت واثق - خليفه عبّاسى - براى دست گيرى عرب هاى بيابان نشين و ظلم و اذّيت آن ها، وارد شهر مدينه منوّره شدند.
در آن روز، من در محضر شريف حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بودم ، به من خطاب كرد و فرمود: اى ابوهاشم ! برخيز، تا با همديگر بيرون برويم و اين افراد آشوب گر و نيز سردسته آن ها را ببينيم كه در چه وضعيّتى هستند.
من نيز به همراه حضرت حركت كردم و چون از منزل خارج شديم ، مختصرى راه رفتيم و كنارى ايستاديم .
در همين بين ، سردسته آن ها رسيد و امام عليه السلام به زبان تُركى با او صحبت كرد، ناگهان متوجّه شدم كه او از اسب خود پياده شد و دو دست مبارك حضرت را گرفت و بوسيد.
من جلو رفتم و او را قسم دادم و اصرار كردم كه بگو: اين مرد چه سخنى با تو گفت كه از اسب پياده شدى و اين چنين تواضع كردى ؟
گفت : اين مرد پيغمبر است ؟
گفتم : خير، پيغمبر نيست .
سپس اظهار داشت : اين مرد مرا با نامى صدا كرد كه در طفوليّت ، در شهرهاى خودمان مرا به آن نام صدا مى كردند و كسى از آن اطّلاعى نداشت و آن را نمى دانست ، مگر اين مرد.
[=Simplified Arabic](49)
[=Simplified Arabic]همچنين مرحوم قطب الدّين راوندى و ابوحمزه طوسى به نقل از ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
روزى از روزها به محضر مبارك حضرت ابوالحسن هادى صلوات اللّه عليه وارد شدم و پس از عرض سلام نشستم .
پس از گذشت لحظاتى ، حضرت با من به زبان هندى صحبت فرمود؛ ولى من نتوانستم پاسخ فرمايشات وى را بدهم ، چون به زبان هندى آشنا نبودم .
در همين اثناء، متوجّه شدم كه ظرفى پُر از سنگ ريزه در كنار امام عليه السلام قرار دارد، حضرت يكى از آن ريگ ها را برداشت و درون دهان مباركش نهاد و آن را مقدارى مكيد و سپس همان ريگ را به من عطا نمود و فرمود داخل دهان خود بگذار.
دستور حضرت ، آن ريگ را داخل دهان خود نهادم و قبل از آن كه از محضر شريف آن حضرت مرخّص شوم ، حالتى را در خود احساس كردم ، مثل اين كه مى توانم غير از عربى هم سخن بگويم و در همان موقع به هفتاد و سه زبان ، سخن گفتن را فرا گرفتم كه يكى از آن ها زبان هندى بود.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه



[=Simplified Arabic]مرگ خليفه ظالم بعد از سه روز
[=Simplified Arabic]حكّام بنى العبّاس بسيار خودخواه و رياست طلب بودند و براى دست يافتن به اميال نفسانى خود، از انجام هر كارى دريغ نمى ورزيدند و هر روز به نوعى حركت مى كردند، خصوصاً نسبت به بنى هاشم و ائمّه اطهار عليهم السلام اذيّت و آزارهاى روحى و جسمى زيادى روا مى داشتند.
نى العبّاس بود و در زمان امامت حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام رياست مى كرد، براى آن كه بنى هاشم را در جامعه ، خوار و ذليل جلوه دهد، روز عيد فطر دستور داد تا تمام افراد بنى هاشم با پاى برهنه جلوى خليفه (يعنى ؛ شخص متوكّل ) همانند بَردگان ، پياده راه بروند.
و تصريح كرده بود بر اين كه حضرت ابوالحسن ، علىّ بن محمّد عليهما السلام نيز بايد همانند ديگر افراد بنى هاشم با پاى برهنه حضور داشته باشد.
و چون حضرت ناراحتى داشت و نمى توانست روى پاى خود بايستد، با تكيه بر يكى از دوستانش حضور يافت .
بعد از آن عدّه اى از بنى هاشم به حضرت عرض كردند: آيا يك نفر مستجاب الدّعوة در بين ما پيدا نمى شود تا با نفرين خود ما را از شرّ اين طاغوت برهاند؟
ام هادى صلوات اللّه عليه فرمود: چرا، در اين جامعه كسى هست كه سر ناخنش از شتر حضرت صالح عليهماالسّلام گرامى تر خواهد بود كه فريادى كشيد و خداوند به قوم حضرت صالح وعده حتمى داد كه ستمگران بيش از سه روز باقى نخواهند ماند و روز سوّم مؤ منين در أ مان خواهند بود.
راوى افزود: و روز سوّم متوكّل عبّاسى كشته شد و با هلاكت او مؤ منين و بنى هاشم در أ مان و آسايش قرار گرفتند.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه



[=Simplified Arabic]توكّل بر خداوند و نجات از مرگ
[=Simplified Arabic]مرحوم قطب الدّين راوندى رضى اللّه عنه در كتاب خرايج و جرايح خود آورده است :
ستاده بود و توان سخن گفتن را نداشت ، در شدّت خشم و غضب به فتح بن خاقان كه نيز كنارش ايستاده بود، گفت : چهار نفر از اهالى خزر كه هيچ فرهنگ و شناختى از مسائل شرعى ندارند احضار كن ؛ و سپس افزود: به خدا سوگند! او را خواهم كشت تا در حكومت من ادّعائى نداشته باشد.
چون آن چهار نفر آمدند، به هر يك شمشيرى داد و گفت : هنگامى كه ابوالحسن هادى وارد مجلس شد، بر او حمله بَريد و او را قطعه قطعه كنيد تا من او را در آتش بسوزانم و براى همگان عبرت گردد.
موقعى كه حضرت خواست وارد مجلس شود، لب هايش حركت مى كرد و با خود زمزمه اى داشت و به آرامى حركت مى نمود.
و همين كه وارد مجلس شد و نزديك متوكّل رسيد، ناگهان متوكّل از جاى خود برخاست و امام هادى عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى حضرت را بوسيد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! اى بهترين خلق خدا و اى پسرعمويم ! در اين موقع براى چه اين جا آمده اى ؟
و چرا اين گونه متحمّل زحمت شده اى ؟!
حضرت فرمود: آنچه را كه برايت گفته اند دروغ مى باشد و ماءمور حكومت مرا اين چنين نزد تو احضار كرده است .
متوكّل گفت : اشتباه شده و آن حرام زاده دروغ گفته است ، چنانچه درخواستى ندارى مراجعت فرما، من از شما معذرت مى خواهم .
و سپس متوكّل به فتح و معتّز و بعضى از ديگر وزراى خود كه حضور داشتند، گفت : او سرور من و شماها نيز مى باشد؛ او را تا منزلش مشايعت و همراهى كنيد.
در همين بين چشم آن چهار نفر خزرى بر حضرت افتاد، از روى تواضع به سجده افتادند و اظهار علاقه و محبّت كردند.
هنگامى كه امام هادى عليه السلام از آن مجلس بيرون رفت ، متوكّل آن چهار نفر را خواست و به آن ها گفت : چرا آنچه را كه به شما گفته بودم ، انجام نداديد؟
در جواب گفتند: هنگامى كه وارد شد، از شدّت هيبت و عظمت ، محبّت و علاقه اش در دل ما جاى گرفت ؛ و نيز متوجّه شديم كه بيش از صد نفر شمشير به دست همراه او آمده اند، همگى ما وحشت كرديم ؛ و بى اختيار در مقابل او سر تعظيم فرود آورديم .
پس متوكّل رو به فتح بن خاقان كرد و با خنده گفت : الحمدللّه ، كه روسفيد شديم و حجّت خدا، از جانب ما آسيبى نديد.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه



[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]تسليم وديعه هاى امامت به وصىّ خود
[=Simplified Arabic]بعضى از از مورّخين و محدّثين آورده اند:
هنگامى كه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى صلوات اللّه و سلامه عليه توسّط معتصم عبّاسى به وسيله زهر مسموم گشت ، در بستر بيمارى قرار گرفت .
خود - حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام - را دعوت نمود و وديعه هاى امامت و نيز آنچه را كه از اوصياء و پدران معصومش عليهم السلام يكى پس از ديگرى به ارث برده بود، تحويل فرزند خويش داد؛ و بعد از آن او را به عنوان وصىّ و خليفه بعد از خود معرّفى نمود.
و سپس در سنين چهل و يك سالگى به فيض عظمى شهادت نايل آمد؛ و به اجداد طاهرين خود ملحق گرديد.
هنگامى كه مردم شهر سامراء در جريان شهادت امام هادى عليه السلام قرار گرفتند، جمعيّت عظيمى جهت تشييع جنازه مطهّر و مقدّس آن حضرت گرد هم جمع آمده بودند، همچنين وزراء و ديگر مسئولين حكومتى نيز در جمع مردم ، آماده تشييع بودند.
در همين لحظات كه مردم و مسئولين حكومتى در انتظار خروج جنازه حضرت از منزل بودند، ناگهان حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام با پاى برهنه ، در حالى كه پارچه اى سفيد روى دوش خود انداخته بود از منزل خارج شد.
ال نورانى حضرت افتاد، ديدند كه قيافه و شمايل وى ، از هر جهت شبيه به پدرش امام هادى صلوات اللّه عليهما مى باشد، چون امام حسن عسكرى عليه السلام با آن حالت از منزل خارج شد، تمام جمعيّت به احترام آن حضرت سر پا، مودّب ايستادند و سكوت عجيبى تمام جمعيّت را فرا گرفت .
پس از گذشت لحظاتى ، پيكر پاك و مقدّس امام هادى عليه السلام را از منزل بيرون آوردند و در بين آن جمعيّت انبوه قرار گرفت و تمامى افراد، بى اختيار مشغول گريه و سوگوارى گرديدند.
و بعد از تشييع جنازه (كه با شكوه خاصّى انجام گرفت ) پيكر مقدّس و مطهّر آن امام مظلوم سلام اللّه عليه را جهت دفن ، به منزل خود حضرت بازگرداندند و در منزل شخصىِ آن حضرت كه خود وصيّت كرده بود دفن گرديد.
قابل ذكر است كه امام حسن عسكرى عليه السلام پيش از آن كه از منزل خارج شود، بر جنازه مطهّر پدر خود نماز خوانده بود.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه




[=Simplified Arabic]در رثاى دهمين ستاره فروزنده
رفت ز دار فنا، هادى اهل صفا
ز راه جور و جفا، از چه تو دارى قرار
پور امام نهم ، خسرو مير دهم
آن كه زمين را مدير، بود و زمان را مدار
آه كه از ظلم و كين ، و ز ستم ملحدين
بر دل آن دل غمين ، زهر ستم زد شرار
روز جهان گشت شب ، رفت چو در تاب و تب
فخر مهان عرب ، آيت پروردگار
نور دو چشمش حسن ، آن خلف مؤ تمن
مفخر اهل زَمَن ، خسرو با اقتدار
با حرم محترم ، گشت دچار الم
در غم آن محتشم ، منبع حلم و وقار
ظلم گروه جهول ، كرده حزين و ملول
جمله آل رسول ، داد از اين روزگار
سوم ماه رجب ، چون كه بشد آشكار
شيعه بيا زين زمان ز ديدگان خون ببار(54)
در حيرت از جمال رخت ماه و آفتاب
هادى دين امام مبين ، رهبر يقين
رمز متين و سوره تين ، آيه كتاب
چون فلك صُنع ، بر خطّ راه محمّدى است
آن را كه هست همچو علىّ هادى صواب
اى شاه ، ماه عارض تو قصر عاشق است
اى قصر عاشقان تو بر وفق نُه قُباب
باغ جنان سراى دل آلودگان نبود
دست تو كرد بر رخ اين دسته فتح باب
اى روزگار زاده زاهر و زهراءِ كين ؟!

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد




[=Simplified Arabic]پنج درس ارزشمند و آموزنده
[=Simplified Arabic]1 يكى از اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه به نام اسحاق بن ابراهيم حكايت كند:
روزى به محضر مبارك آن حضرت شرفياب شدم ، شخصى را ديدم كه در مجلس حضرت اظهار داشت : مدّتى است كه مبتلا به سردرد شديدى گشته ام .
امام عليه السلام فرمود: ظرفى را با مقدارى آب بردار و اين آيه شريفه قرآن را بر آن بخوان :
أ وَلَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا انَّ السَّمواتِ وَ الاْ رْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيٍ حَيُّ أ فَلا يُؤْمِنُونَ.
[=Simplified Arabic](55)
[=Simplified Arabic]و سپس آن را بياشام ، كه انشاءاللّه سردرد برطرف خواهد شد.[=Simplified Arabic](56)
[=Simplified Arabic]حضور داشتند، چنين فرمود: اسم اعظم خداوند متعال ، داراى هفتاد و سه حرف مى باشد كه آصف بن برخيا - وصىّ حضرت سليمان عليه السلام - يك حرف از مجموع آن ها را مى دانست و زمين برايش كوچك شد، به طورى كه توانست در كمتر از يك لحظه عرش بلقيس را نزد حضرت سليمان عليه السلام آورد.
وليكن نزد ما اهل بيت رسالت هفتاد و دو حرف موجود است و يك حرف آن نزد خداوند متعال محفوظ مى باشد.
[=Simplified Arabic](57)
[=Simplified Arabic]3 هنگامى كه خداوند متعال نوزادى به حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام عطا نمود، عدّه اى از اصحاب ، خدمت حضرت آمدند تا تهنيت و تبريك گويند.
وقتى بر حضرت وارد شدند، او را شادمان و مسرور نيافتند؛ علّت را جويا شدند؟
امام عليه السلام فرمود: به نوزاد اميدى ندارم ، چون كه او عدّه بسيارى را گمراه مى گرداند.
پس پيش گوئى حضرت و علّت ناراحتى آن بزرگوار تحقّق يافت و اين نوزاد همان جعفر كذّاب شد.
[=Simplified Arabic](58)
[=Simplified Arabic]4 ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
روزى در محضر شريف امام هادى عليه السلام شرفياب شدم ، كودكى وارد شد و شاخه گلى را تقديم آن حضرت كرد.
امام عليه السلام آن شاخه گل را گرفت و بوئيد و بر چشم خود نهاد و بوسيد؛ و سپس آن را به من اهداء نمود و اظهار داشت :
هر كه شاخه گلى را ببويد و بر چشم خويش بگذارد و ببوسد و سپس صلوات بر محمّد و آلش فرستد، خداوند متعال حسنات بى شمارى را در نامه اعمالش ثبت مى نمايد؛ و نيز بسيارى از خطاها و لغزش هايش را مورد عفو قرار مى دهد.
[=Simplified Arabic](59)
[=Simplified Arabic]5 يكى از اهالى كوفه در شهر سامراء خدمت حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام شرفياب شد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! من از دوستان و علاقه مندان به شما و اجدادتان مى باشم ، و داراى قرض سنگينى هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام .
امام هادى عليه السلام فرمود: همين جا بِايست تا چاره اى بينديشم .
پس از گذشت لحظاتى ، مقدار سى هزار دينار از طرف متوكّل - خليفه عبّاسى - براى حضرت آوردند.
حضرت سلام اللّه عليه آن پول ها را از ماءمور متوكّل گرفت و بى درنگ و بدون آن كه محاسبه نمايد، تمامى آن سى هزار دينار را تحويل آن شخص كوفى داد.
پس آن مرد كوفى مقدار ده هزار دينار از آن ها را برداشت و اظهار نمود: ياابن رسول اللّه ! من بيش از ده هزار دينار نياز ندارم ، چون به همان مقدار بدهكار هستم و براى من همين مقدار كافى است .
ولى امام عليه السلام از پس گرفتن آن بيست هزار دينار خوددارى و امتناع نمود.
لذا آن مرد كوفى تمامى آن هديه را گرفت و گفت : خداوند بهتر مى داند كه چه كسانى را امام و حجّت خود بر انسان ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر كوفه شد.

[=Simplified Arabic]

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد



[=Simplified Arabic]

[=Simplified Arabic]چهل حديث گهربار منتخب
[=Simplified Arabic]قالَ الا مامُ اءبو الحسن ، علىّ الهادى صلوات اللّه و سلامه عليه :
1 مَنِ اتَّقىَ اللّهَ يُتَّقى ، وَمَنْ اءطاعَ اللّهَ يُطاعُ، وَ مَنْ اءطاعَ الْخالِقَ لَمْ يُبالِ سَخَطَ الْمَخْلُوقينَ، وَمَنْ اءسْخَطَ الْخالِقَ فَقَمِنٌ اءنْ يَحِلَّ بِهِ سَخَطُ الْمَخْلُوقينَ.(62)
ترجمه :
فرمود: كسى كه تقوى الهى را رعايت نمايد و مطيع احكام و مقرّرات الهى باشد، ديگران مطيع او مى شوند.
و هر شخصى كه اطاعت از خالق نمايد، باكى از دشمنى و عداوت انسان ها نخواهد داشت ؛ و چنانچه خداى متعال را با معصيت و نافرمانى خود به غضب درآورد، پس سزاوار است كه مورد خشم و دشمنى انسان ها قرار گيرد.
2 قالَ عليه السلام : مَنْ اءنِسَ بِاللّهِ اسْتَوحَشَ مِنَ النّاسِ، وَعَلامَةُ الاُْنْسِ بِاللّهِ الْوَحْشَةُ مِنَ النّاسِ.(63)
ترجمه :
فرمود: كسى كه با خداوند متعال مونس باشد و او را اءنيس خود بداند، از مردم احساس وحشت مى كند.
و علامت و نشانه اءنس با خداوند وحشت از مردم است يعنى از غير خدا نهراسيدن و از مردم احتياط و دورى كردن .
3 قالَ عليه السلام :السَّهَرَ اءُلَذُّ الْمَنامِ، وَالْجُوعُ يَزيدُ فى طيبِ الطَّعامِ.(64)
ترجمه :
فرمود: شب زنده دارى ، خواب بعد از آن را لذيذ مى گرداند؛ و گرسنگى در خوشمزگى طعام مى افزايد يعنى هر چه انسان كمتر بخوابد بيشتر از خواب لذت مى برد و هر چه كم خوراك باشد مزّه غذا گواراتر خواهد بود .
4 قالَ عليه السلام : لا تَطْلُبِ الصَّفا مِمَّنْ كَدِرْتَ عَلَيْهِ، وَلاَ النُّصْحَ مِمَّنْ صَرَفْتَ سُوءَ ظَنِّكَ إ لَيْهِ، فَإ نَّما قَلْبُ غَيْرِكَ كَقَلْبِكَ لَهُ.(65)
ترجمه :
فرمود: از كسى كه نسبت به او كدورت و كينه دارى ، صميّميت و محبّت مجوى .
همچنين از كسى كه نسبت به او بدگمان هستى ، نصيحت و موعظه طلب نكن ، چون كه ديدگاه و افكار ديگران نسبت به تو همانند قلب خودت نسبت به آن ها مى باشد.
5 قالَ عليه السلام : الْحَسَدُ ماحِقُ الْحَسَناتِ، وَالزَّهْوُ جالِبُ الْمَقْتِ، وَالْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ داعٍ إ لَى الْغَمْطِ وَالْجَهْلِ، وَالبُخْلُ اءذَمُّ الاْ خْلاقِ، وَالطَّمَعُ سَجيَّةٌ سَيِّئَةٌ.(66)
ترجمه :
فرمود: حسد موجب نابودى ارزش و ثواب حسنات مى گردد.
تكبّر و خودخواهى جذب كننده دشمنى و عداوت افراد مى باشد.
عُجب و خودبينى مانع تحصيل علم خواهد بود و در نتيجه شخص را در پَستى و نادانى نگه مى دارد.
بخيل بودن بدترين اخلاق است ؛ و نيز طَمَع داشتن خصلتى ناپسند و زشت مى باشد.
6 قالَ عليه السلام : الْهَزْلُ فكاهَةُ السُّفَهاءِ، وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ.(67)
ترجمه :
فرمود: مسخره كردن و شوخى هاى - بى مورد - از بى خردى است و كار انسان هاى نادان مى باشد.
7 قالَ عليه السلام : الدُّنْيا سُوقٌ رَبِحَ فيها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ.(68)
ترجمه :
فرمود: دنيا همانند بازارى است كه عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى ديگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.
8 قالَ عليه السلام : النّاسُ فِى الدُّنْيا بِالاْ مْوالِ وَ فِى الاَّْخِرَةِ بِالاْ عْمالِ.(69)
ترجمه :
فرمود: مردم در دنيا به وسيله ثروت و تجمّلات شهرت مى يابند ولى در آخرت به وسيله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.
9 قالَ عليه السلام : مُخالَطَةُ الاْ شْرارِ تَدُلُّ عَلى شِرارِ مَنْ يُخالِطُهُمْ.(70)
ترجمه :
فرمود: همنشين شدن و معاشرت با افراد شرور نشانه پستى و شرارت تو خواهد بود.
10 قالَ عليه السلام : أ هْلُ قُمْ وَ أ هْلُ آبَةِ مَغْفُورٌلَهُمْ ، لِزيارَتِهِمْ لِجَدّى عَلىّ ابْنِ مُوسَى الرِّضا عَلَيْهِ السَّلامُ بِطُوس ، اءلا وَ مَنْ زارَهُ فَأ صابَهُ فى طَريقِهِ قَطْرَةٌ مِنَ السَّماءِ حَرَّمَ جَسَدَهُ عَلَى النّارِ.(71)
ترجمه :
فرمود: اءهالى قم و اءهالى آبه يكى از روستاهاى حوالى ساوه آمرزيده هستند به جهت آن كه جدّم امام رضا عليه السلام را در شهر طوس زيارت مى كنند.
و سپس حضرت افزود: هر كه جدّم امام رضا عليه السلام را زيارت كند و در مسير راه صدمه و سختى تحمّل كند خداوند آتش را بر بدن او حرام مى گرداند.
11 عَنْ يَعْقُوبِ بْنِ السِّكيتْ، قالَ: سَاءلْتُ أ بَاالْحَسَنِ الْهادى عليه السلام : ما بالُ الْقُرْآنِ لا يَزْدادُ عَلَى النَّشْرِ وَالدَّرْسِ إ لاّ غَضاضَة ؟
قالَ عليه السلام : إ نَّ اللّهَ تَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمانٍ دُونَ زَمانٍ، وَلالِناسٍ دُونَ ناسٍ، فَهُوَ فى كُلِّ زَمانٍ جَديدٌ وَ عِنْدَ كُلِّ قَوْمٍ غَضُّ إ لى يَوْمِ الْقِيامَةِ.
[=Simplified Arabic](72)
[=Simplified Arabic]ترجمه :
يكى از اصحاب حضرت به نام ابن سِكيّت گويد: از امام هادى عليه السلام سؤ ال كردم : چرا قرآن با مرور زمان و زياد خواندن و تكرار، كهنه و مندرس نمى شود؛ بلكه هميشه حالتى تازه و جديد در آن وجود دارد؟
مام عليه السلام فرمود: چون كه خداوند متعال قرآن را براى زمان خاصّى و يا طايفه اى مخصوص قرار نداده است ؛ بلكه براى تمام دوران ها و تمامى اقشار مردم فرستاده است ، به همين جهت هميشه حالت جديد و تازه اى دارد و براى جوامع بشرى تا روز قيامت قابل عمل و اجراء مى باشد.
12 قالَ عليه السلام :الْغَضَبُ عَلى مَنْ لا تَمْلِكُ عَجْزٌ، وَ عَلى مَنْ تَمْلِكُ لُؤْمٌ.(73)
ترجمه :
فرمود: غضب و تندى در مقابل آن كسى كه توان مقابله با او را ندارى ، علامت عجز و ناتوانى است ، ولى در مقابل كسى كه توان مقابله و رو در روئى او را دارى علامت پستى و رذالت است .
13 قالَ عليه السلام : يَاْتى عَلماءُ شيعَتِنا الْقَوّامُونَ بِضُعَفاءِ مُحِبّينا وَ اءهْلِ وِلايَتِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَالاْ نْوارُ تَسْطَعُ مِنْ تيجانِهِمْ.(74)
ترجمه :
فرمود: علماء و دانشمندانى كه به فرياد دوستان و پيروان ما برسند و از آن ها رفع مشكل نمايند، روز قيامت در حالى محشور مى شوند كه تاج درخشانى بر سر دارند و نور از آن ها مى درخشد.
14 قالَ عليه السلام : لِبَعْضِ قَهارِمَتِهِ: اسْتَكْثِرُوا لَنا مِنَ الْباذِنْجانِ، فَإ نَّهُ حارُّ فى وَقْتِ الْحَرارَةِ، بارِدٌ فى وَقْتِ الْبُرُودَةِ، مُعْتَدِلٌ فِى الاْ وقاتِ كُلِّها، جَيِّدٌ عَلى كلِّ حالٍ.(75)
ترجمه :
به بعضى از غلامان خود فرمود: بيشتر براى ما بادمجان پخت نمائيد كه در فصل گرما، گرم و در فصل سرما، سرد است .
و در تمام دوران سال معتدل مى باشد و در هر حال مفيد است .
15 قالَ عليه السلام : التَّسْريحُ بِمِشْطِ الْعاجِ يُنْبُتُ الشَّعْرَ فِى الرَّأ سِ، وَ يَطْرُدُ الدُّودَ مِنَ الدِّماغِ، وَ يُطْفِى ءُ الْمِرارَ، وَ يَتَّقِى اللِّثةَ وَ الْعَمُورَ.(76)
ترجمه :
فرمود: شانه كردن موها به وسيله شانه عاج ، سبب روئيدن و افزايش مو مى باشد، همچنين سبب نابودى كرم هاى درون سر و مُخ خواهد شد و موجب سلامتى فكّ و لثه ها مى گردد.
16 قالَ عليه السلام : اُذكُرْ مَصْرَعَكَ بَيْنَ يَدَىْ اءهْلِكَ لا طَبيبٌ يَمْنَعُكَ، وَ لا حَبيبٌ يَنْفَعُكَ.(77)
ترجمه :
فرمود: بياد آور و فراموش نكن آن حالت و موقعى را كه در ميان جمع اعضاء خانواده و آشنايان قرار مى گيرى و لحظات آخر عمرت سپرى مى شود و هيچ پزشكى و دوستى و ثروتى نمى تواند تو را از آن حالت نجات دهد.
17 قالَ عليه السلام : إ نَّ الْحَرامَ لايَنْمى ، وَإ نْ نَمى لا يُبارَكُ فيهِ، وَما اءَنْفَقَهُ لَمْ يُؤْجَرْ عَلَيْهِ، وَ ما خَلَّفَهُ كانَ زادَهُ إ لَى النّارِ.(78)
ترجمه :
فرمود: همانا اموال حرام ، رشد و نموّ ندارد و اگر هم احياناً رشد كند و زياد شود بركتى نخواهد داشت و با خوشى مصرف نمى گردد.
و آنچه را از اموال حرام انفاق و كمك كرده باشد اءجر و پاداشى برايش نيست و هر مقدارى كه براى بعد از خود به هر عنوان باقى گذارد معاقب مى گردد.
18 قالَ عليه السلام : اَلْحِكْمَةُ لا تَنْجَعُ فِى الطِّباعِ الْفاسِدَةِ.(79)
ترجمه :
فرمود: حكمت اثرى در دل ها و قلب هاى فاسد نمى گذارد.
19 قالَ عليه السلام : مَنْ رَضِىَ عَنْ نَفْسِهِ كَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَيْهِ.(80)
ترجمه :
فرمود: هر كه از خود راضى باشد بدگويان او زياد خواهند شد.
20 قالَ عليه السلام : اَلْمُصيبَةُ لِلصّابِرِ واحِدَةٌ وَ لِلْجازِعِ اِثْنَتان .(81)
ترجمه :
فرمود: مصيبتى كه بر كسى وارد شود و صبر و تحمّل نمايد، تنها يك ناراحتى است ؛ ولى چنانچه فرياد بزند و جزع كند دو ناراحتى خواهد داشت .
21 قالَ عليه السلام : اِنّ لِلّهِ بِقاعاً يُحِبُّ اءنْ يُدْعى فيها فَيَسْتَجيبُ لِمَنْ دَعاهُ، وَالْحيرُ مِنْها.(82)
ترجمه :
فرمود: براى خداوند بقعه ها و مكان هائى است كه دوست دارد در آن ها خدا خوانده شود تا آن كه دعاها را مستجاب گرداند كه يكى از بُقْعه ها حائر و حرم امام حسين عليه السلام خواهد بود.
22 قالَ عليه السلام : اِنّ اللّهَ هُوَ الْمُثيبُ وَالْمُعاقِبُ وَالْمُجازى بِالاَْعْمالِ عاجِلاً وَآجِلاً.(83)
ترجمه :
فرمود: همانا تنها كسى كه ثواب مى دهد و عِقاب مى كند و كارها را در همان لحظه يا در آينده پاداش مى دهد، خداوند خواهد بود.
23 قالَ عليه السلام : مَنْ هانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فَلا تَاءمَنْ شَرَّهُ.(84)
ترجمه :
فرمود: هركس به خويشتن إ هانت كند و كنترل نفس نداشته باشد خود را از شرّ او در اءمان ندان .
24 قالَ عليه السلام : اَلتَّواضُعُ اءنْ تُعْطَيَ النّاسَ ما تُحِبُّ اءنْ تُعْطاهُ.(85)
ترجمه :
فرمود: تواضع و فروتنى چنان است كه با مردم چنان كنى كه دوست دارى با تو آن كنند.
25 قالَ عليه السلام : اِنّ الْجِسْمَ مُحْدَثٌ وَاللّهُ مُحْدِثُهُ وَ مُجَسِّمُهُ.(86)
ترجمه :
فرمود: همانا اجسام ، جديد و پديده هستند و خداوند متعال به وجود آورنده و تجسّم بخش آن ها است .
26 قالَ عليه السلام : لَمْ يَزَلِ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَيْئىٌ مَعَهُ، ثُمَّ خَلَقَ الاَْشْياءَ بَديعاً، وَاخْتارَ لِنَفْسِهِ اءحْسَنَ الاْ سْماء.(87)
ترجمه :
فرمود: خداوند از اءزَل ، تنها بود و چيزى با او نبود، تمام موجودات را با قدرت خود آفريده ، و بهترين نام ها را براى خود برگزيد.
27 قالَ عليه السلام : اِذا قامَ الْقائِمُ يَقْضى بَيْنَ النّاسِ بِعِلْمِهِ كَقَضاءِ داوُد عليه السلام وَ لا يَسْئَلُ الْبَيِّنَةَ.(88)
ترجمه :
فرمود: زمانى كه حضرت حجّت (عجّ) قيام نمايد در بين مردم به علم خويش قضاوت مى نمايد؛ همانند حضرت داود عليه السلام كه از دليل و شاهد سؤ ال نمى فرمايد.
28 قالَ عليه السلام : مَنْ اَطاعَ الْخالِقَ لَمْ يُبالِ بِسَخَطِ الْمَخْلُوقينَ وَ مَنْ اءسْخَطَ الْخالِقَ فَقَمِنٌ اءنْ يَحِلَّ بِهِ الْمَخْلُوقينَ.(89)
ترجمه :
فرمود: هركس مطيع و پيرو خدا باشد از قهر و كارشكنى ديگران باكى نخواهد داشت .
29 قالَ عليه السلام : اَلْعِلْمُ وِراثَةٌ كَريمَةٌ وَالاْ دَبُ حُلَلٌ حِسانٌ، وَالْفِكْرَةُ مِرْآتٌ صافَيةٌ.(90)
ترجمه :
فرمود: علم و دانش بهترين يادبود براى انتقال به ديگران است ، ادب زيباترين نيكى ها است و فكر و انديشه آئينه صاف و تزيين كننده اعمال و برنامه ها است .
30 قالَ عليه السلام : الْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ، داعٍ إ لىَ الْغَمْطِ وَ الْجَهْلِ.(91)
ترجمه :
فرمود: خودبينى و غرور، انسان را از تحصيل علوم باز مى دارد و به سمت حقارت و نادانى مى كشاند.
31 قالَ عليه السلام : لا تُخَيِّبْ راجيكَ فَيَمْقُتَكَ اللّهُ وَ يُعاديكَ.(92)
ترجمه :
فرمود: كسى كه به تو اميد بسته است نااميدش مگردان ، وگرنه مورد غضب خداوند قرار خواهى گرفت .
32 قالَ عليه السلام : مَا اسْتَراحَ ذُو الْحِرْصِ.(93)
ترجمه :
فرمود: شخص طمّاع و حريص نسبت به اموال و تجمّلات دنيا هيچگاه آسايش و استراحت نخواهد داشت .
33 قالَ عليه السلام : الْعِتابُ مِفْتاحُ التَّقالى ، وَالعِتابُ خَيْرٌ مِنَ الْحِقْدِ.(94)
ترجمه :
فرمود: (مواظب باش كه ) عتاب و پرخاش گرى ، مقدّمه و كليد غضب است ، ولى در هر حال پرخاش گرى نسبت به كينه و دشمنى درونى بهتر است (چون كينه ، ضررهاى خظرناك ترى را در بردارد).
34 قالَ عليه السلام : الْغِنى قِلَّةُ تَمَنّيكَ، وَالرّضا بِما يَكْفيكَ، وَ الْفَقْرُ شَرَهُ النّفْسِ وَ شِدَّةُ القُنُوطِ، وَالدِّقَّةُ إ تّباعُ الْيَسيرِ وَالنَّظَرُ فِى الْحَقيرِ.

کار جديدي از اسک دين - بدون نياز به نصب - ويژه رايانه

از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد
از اينجا دريافت کنيد




سلام.نرم افزارخیلی عالی بود.اجرتان باخدا:Kaf: