کلام عرشی

تب‌های اولیه

47 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کلام عرشی

علامه حسن زاده آملی حفظه الله:روزى مرحوم علامه طباطبايى را در خيابان زيارت كردم و در معيت ايشان ، تا درب منزلشان رفتم . به درب منزل كه رسيديم ايشان تعارف كردند. عرض كردم : مرخص مى شوم . ايشان ، در پله بالا ايستاده بودند و پايين بودم ، رو به من كردند و گفتند: حكماى الهى اين همه فحش ها را شنيدند سنگ حوادث را خوردند، قلم ها به دشنام و بدگويى آنها پرداختند، اين همه فقر و فلاكت و بيچارگى را از تبليغات سوء كشيدند.
گاهى به كهك به سر مى بردند و گاهى ... با اين همه حقايق را در كتاب هايشان نوشتند و گفتند: آقايانى كه به ما بد گفتيد و فحش داديد و زندگى را در كام ما تلخ كرديد و مردم را عليه ما شورانيديد، حرف اين است و حق اين است كه نوشته ايم و براى شما گذاشته ايم ، حال هر چه مى خواهيد بگوييد.
آنها حرف حقشان را نوشتند و براى نفوس مستعد به يادگار گذاشتند، تمام تلاش اين است كه منطق وحى را بفهميم . خداوند ملاصدرا را رحمت كند! مفسر است ، محدث است ، فقيه است ، مرد سير و سلوكى است كه هفت مرتبه پياده به زيارت بيت الله الحرام ، مشرف مى شود و بار هفتم در بصره نداى حق را لبيك گفته است .
ايشان در در شرح اصول كافى حديث امام سجاد عليه السلام را نقل مى كند كه :
چون خداوند سبحان ، مى دانست در آخر الزمان مردمى عميقى پيدا مى شوند در توحيد و در اصول عقائد اوايل سوره حديد و سوره اخلاص را فرستاد.
مرحوم آخوند مى گويد: به اين حديث كه رسيدم گريه ام گرفت . اين گريه شوق است و گريه عشق ، چون خودش مى بيند كه اين حديث ، براى امثال اوست

منبع:گفت و گو، ص 115.

جايگاه من در هستي؟
آدمي پيش از آنكه قدم به دنيا گذارد و جهان و آنچه در آن است را بشناسد، در عالم رحم و جنيني به رشد و نمو اعضاي خود بسيار توجه داشت. در حاليكه با ورود به اين دنيا، محور توجه او به عالم بيرون خود، بيش از توجه به گوهر وجود و خويشتن خويش شده است.
آدمي از بدو تولد چشم به هستي باز كرده، مي يابد، مي بيند و مي شنود و با بيرون از خود ارتباط برقرار مي كند. و دنياي بيرون از خود را محور توجه و كنكاش قرار مي دهد، ولي از خود بي خبر است!!
براستي، چه دستگاههاي پيچيده اي در بدن ما در كار است تا رشته زندگي را برقرار نگه دارد!. براستي، انسان چقدر از آنچه كه در درون او مي گذرد را تدبير مي كند؟ و تا چه اندازه از آن آگاه است؟
گوارش: غذا را فرو مي بريم، در معده و روده با كمك اسيد معده و شيره لوزالمعده و صفرا و ........ تمام مواد غذايي تفكيك و هضم و آماده جذب و مازاد آن دفع مي شود.
اندامهاي حركتي: چه مراحل پيچيده اي براي حركت دادن ، در بدن انسان طي مي شود. به محض اراده انسان، از قشر خاكستري جلوي مغز، فرمان به بخشهاي زيرين مخابره شده و از طريق نرونهاي عصبي به واسطه مواد شيميايي فرمان را به نرونهاي عصبي ديگر انتقال مي دهند و اين جريان الكتريكي پس از عبور از مغز و نخاع و اعصاب محيطي دست ،به عضلات فرمان انقباض هماهنگ را مي دهد و شما مي توانيد قلم را در دست حركت دهيد و پيچيده تر اينكه انديشه و تفكرات چگونه از مركز حافظه و تعقل به قلم و كاغذ مي رسد؟

شناخت هستي جهان و آنچه در آن است واقعيت دارند. ما از طريق حواس پنجگانه با جهان و واقعيات موجود در آن ، ارتباط برقرار مي كنيم ولي آيا براي شناخت جهان علاوه بر حواس ظاهري چون: بينايي، شنوايي، بويايي، چشايي و لامسه قواي ديگري در كار است؟ (چه اينكه مي دانيم احتمال خطا در حواس ما ، درك صحيح واقعيات را مخدوش مي كند) حق اينست كه انسان براي شناخت عالم علاوه بر حواس پنجگانه، داراي قوه خيال كه كارش صورتگري است و قوه وهم كه شادي و غم و دوستي و دشمني را درك مي كند، و ذهن و عقل ميباشد. گاه با اموري سروكار داريم كه خارج از قلمرو قواي پنجگانه عمل ميكنند. به عنوان نمونه:رؤياها براستي چگونه است كه من مي خوابم و بدن در خواب است و چشم و گوش نيز بسته است؟وچه بسا در خواب شهرها طي ميكنم،افرادي را ملاقات مي كنم و مطالب و علوم را مي آموزم و گاه از رويدادهاي آينده و رويداد پنهان در گذشته مطلع ميشوم كه در بيداري برايم مقدور نبود!! اگر بدن ما تمام حقيقت ما باشد،چگونه در خواب كه تمام حواس ما تعطيل است در آينده و گذشته سفر مي كند،آنهم خارج از بعد زمان ؟در يك شب مسافرتي را كه در بيداري يك ماه به درازا مي كشيد مي رود و باز مي گردد،در حاليكه بدن در رختخواب بي حركت است؟ اينكه در رؤيا،از واقعه اي در آينده مطلع مي شويم،و بعد از مدتي در آينده پياده مي شود ،چگونه است؟
اعتراف مي كنيم كه حواس و قواي ظاهري، در حالت خواب از كار خود دست كشيده اند و تعطيل مي باشند. پديده شگفت انگيز خواب ديدن را چگونه ارزيابي مي كنيد؟ خواب چيست؟ بايد به غير از حواس پنجگانه قواي ديگري نيز در كار باشند. اكنون همينقدر دربارة خواب ديدن گوئيم كه انسان بسياري از انديشه‌ها و پندارها و خواسته‌هاي بيداريش را در خواب مي‌بيند؛ ولي آيا هر خوابي كه مي‌بيند بدينسان است يا خواب ديدنهاي بي سابقه هم دارد كه در بيداري به وقوع مي‌پيوندد؟ و بسياري از خوابها اطلاع به نهانيها و اخبار از گذشته‌ها و اعلام به امور آينده است كه اصلاً هيچ يك از آنها در دل خواب بيننده خطور نمي‌كرد. كمتر كسي باشد كه براي او در دوران زندگانيش كم و بيش اين گونه خوابها پيش نيامده باشد.اين خواب ديدن مطابق واقع چيست؟ وقايع آينده آنچنان كه در خواب مشاهده شد و سپس در بيداري پديد مي آيد چگونه است؟

انا عملك الصالح
در (( كافى )) از امير المومنين (عليه السلام ) روايت شده كه :
(( مومن پس از ارتحال از اين نشاه قرين خود را به بهترين منظر و بوى و لباس خوش مى بيند كه او را به روح و ريحان و جنت نعيم بشارت مى دهد. مومن از او مى پرسد كه : تو كيستى ؟
در جواب مى گويد: (( انا عملك الصالح ))

منبع:اتحاد عاقل به معقول ، ص 389

پيوستگي آميختگي هستي ها س : آيا هر يك از ما در اين سراي هستي، هستيم يا بيرون از اين سرايم.
ج : نمي‌بينم كسي بگويد ما بيرون از اين سرائيم و از آن نيستيم، نه چنين است؟ هدف اين است كه هر كسي اعتراف دارد كه او خود جزوي از اين سرا است. به زبان ديگر آيا مي‌توانيم بگوئيم كه اين همه هستيها همگي مانند يك پيكرند و هر يك از ما اندامي از اين پيكر؟ دائرة سخن را بازتر و گشاده‌تر كنيم و بپرسيم كه آيا تنها من و شما هر يك جزوي از اين سراي هستي و اندامي از اين پيكر است يا هر يك از ديگر هستيها هم چنين‌اند؟
چنين مي‌پندارم كه بايد روشنتر سخن گفت و پرسش و كاوشي بيشتر پيش كشيد: ما آنچه را مي‌بينيم بظاهر از يكديگر گسيخته مي‌بينيم. مثلاً اين فرد انسان يك موجود جداگانه است؛ و اين زمين يك بودي علي حده؛ و آن دريا يك هستي ديگر؛ و آن درخت همچنين و هوا همچنين؛ و هر يك از ماه و خورشيد و ستارگان و ديگر چيزها همچنين. راستي اين همه از يكديگر در حقيقت گسيخته‌اند يا با يكديگر پيوسته و با همديگر وابسته‌اند.
اگر پشه‌اي پيكر سهگين پيل را بنگرد، گويد آن خرطوم پيل است و آن عاج او و آن سر اوست و آن دم او و آن چشم اوست و آن گوش او و آن دست اوست و آن پايش. شايد پشه انديشه كند كه اين اعضاي پيل از يكديگر گسيخته‌اند و هر يك جداي از ديگري است و براي خود استقلال وجودي دارد، آيا پشه در اين انديشه، درست انديشيد يا نادرست؟
وانگهي در بارة پيوستگي باز سخن به ميان مي‌آيد كه در يكجا پيوستگي اجزاي خانه با يكديگر است كه خشت و گل و سنگ و تير و ديگر ابزار و وسائل به هيئتي كار گذاشته شده‌اند كه بصورت خانه‌اي درآمدند، و در يكجا پيوستگي اعضاي يك شخص انسان و يا يك فرد حيوان و يا يك اصله درخت. آيا اين پيوستگي اجزاي خانه با هم و پيوستگي اجزاي يك شخص انسان، يك جور پيوستگي است و يا از يكديگر فرق دارند كه دو گونه پيوستگي است؟ تصديق مي‌فرمائيد كه دوگونه پيوستگي است، نه اين است؟

ادامه پست قبل:

به كاوش ديگر: پيوستگي اجزاي صنايع با پيوستگي اعضاي طبايع فرق دارند، باز در طبايع كه كاوش كنيم اعضاي برخي از آنها را طوري وابسته به هم مي‌بينيم چون اعضاي انسان و حيوان و نبات، و اجزاي برخي ديگر را طوري ديگر وابسته به هم مي‌بينيم چون آب كه مركب از دو جزو به نام اكسيژن (Oxygene) و هيدروژن (Hydrogene) است. اينك كه در باره بودهاي بهم پيوسته تا اندازه‌اي كاوش كرديم و ديديم كه برخيها چون پاره‌هاي يك خانه و خيمه به هم پيوسته است، و برخيها مانند اندامهاي پيكر يك آدم و ديگري بسان پاره‌هاي يك درخت و برخي چون بخشهاي آخشيگ آب، دربارة سراي هستي كه ما خود بخشي از آنيم، چه بايد گفت آيا اين همه هستيهاي بي شمار را كه مي‌بينيم، از هم گسيخته‌اند يا با هم پيوسته‌اند؟
به بيان و زبان ديگر گوئيم: همچنانكه سيلي از بالاي كوهي سرازير شد كه درختي را از جايش بركند، و آن درخت در ميان دو سنگي گير كرد و همانند پلي ميان آن دو سنگ بماند كه آن دو سنگ و اين تنه درخت از اين روي با يكديگر خواه ناخواه پيوستگي يافتند، بايد بگوئيم كه پيوستگي اين همه هستيها با يكديگر بدينسان است که يا هيچ پيوستگي در آنها نيست، يا پيوستگي به صورت ديگر دارند؟ اكنون ببينيم با هم پيوستگي دارند يا ندارند؟
آيا اگر هوا زمين را فرا نگرفته باشد زمين رستني خواهد داشت؟ و اگر رستني نباشد انسان يا جانوري در خشكي تواند بود؟ و يا اگر هوا نباشد ـ با چشم پوشي از رستنيها ـ انسان و جانوران صحرائي و دريائي مي‌توانند بوجود آيند؟ و اگر هوا باشد و آب نباشد مي‌شود زمين آباد باشد و كسي در آن زيست كند؟ و اگر خاك نباشد ممكن است؟ و اگر خورشيد نتابد، رستني خواهيم داشت و كسي يا چيزي مي‌تواند برويد و باليدن گيرد؟
اگر ماه نباشد آيا چرخ زندگي وا نمي‌ايستد؟ همانطور كه پيدايش جزر و مدّ و درياها به ماه بستگي دارد شايد پرتو ماه، در نظام طبيعت زمين ما و زندگي در زمين ما بستگي داشته باشد، كه اگر چهره‌هاي گوناگون ماه از هلال تا بدر بلكه از محاق تا محاق نباشد باز نه گياهي خواهد بود و نه انساني و نه حيواني و شايد جانوري دريائي و گوهري كاني هم يافت نمي‌شد و چشمه‌اي نمي‌جوشيد و هيچ چيزي نمي‌بود.
و خود نور ماه مگر از خورشيد نيست پس اگر خورشيد نباشد نور ماه نيست. همين سخن را آيا درباره ستارگان نيز مي‌توان گفت يا نه؟ آيا كهكشان هم در اداره شدن اين نظام سهمي دارد يا نه؟ يا برتر از اين كهكشان و ستارگان هستيهاي ديگر هم در اين سرا و تنظيم آن دستي دارند يا نه؟ آيا خود آنها از اجزاي همين سرايند يا نه؟ و بالأخره اين سراي هستي پايان مي‌يابد و يا نمي‌يابد و سراي بي پايان است خواه پايان داشته باشد و خواه بي‌پايان باشد همه هستيها با هم پيوستگي دارند يا ندارند؟
باز مي‌پرسيم كه مي‌بينم يك دانه سيب شيرين است، و دانه ديگر ترش است، و دانه ديگر ترش و شيرين است، و دانه ديگر تلخ؛ و اين چهار سيب از چهار درختند، و اين هر چهار درخت در يك پاره زمين روئيده‌اند يا كاشته شده‌اند و هر چهار آنها بظاهر از يك خاك و يك آب و يك هوا، و از تابش تابنده‌هائي چون مهر و ماه و ستارگان كه بر همه يكسان تابيده‌اند غذا گرفته‌اند و باليده‌اند ميوه داده‌اند و مي‌دانيم همچنانكه ميوه‌هايشان گوناگون است برگها و رنگ شكوفه‌ها و ريخت آن درختها نيز يكسان و يكنواخت نيستند و از يكديگر در رنگ و بو و مزه و اندام تميز دارند؛ تا اينكه مي‌بينيم چوب درخت سيب تلخ از چوب درخت سيب شيرين سخت‌تر است. باور داريد كه هر آنچه در سيب شيرين بكار رفته است اگر در سيب تلخ نيز بكار مي‌رفت ديگر سيب تلخ نداشتيم و هر دو سيب شيرين بودند؟ ناچار چيزهائي در آن سيب بكار رفته است كه شيرين شد و چيزهائي ديگر در اين سيب كه ترش يا تلخ گرديده است. و همة آن چيزهائي كه در اين سيبها بكار رفته است مي‌بايستي وجود داشته باشند؛ كه عدم هيچ است و از هيچ چيزي بوجود نمي‌آيد و از نيست هست پديدار نمي‌گردد و اين هستيها كه در اين سيبها بكار رفته است همه از سراي هستي‌اند كه چون بفرض از هستي بگذريم نيستي است. باري آنچه از او اثري هويدا مي‌شود هستي است و دانستي كه هستي است كه منشأ همه آثار است و چون يك دانة سيب به درخت پيوسته است و درخت آنگاه درخت مي‌شود كه از هستيهاي بسيار ساخته و روئيده شد و آنگاه درخت است و شكوفه و ميوه مي‌دهد كه آخشيگهاي خاك و آب و هوا و پرتوها و هزاران چيزهاي ديگر كه شمارة‌ آنها بلكه رسيدن و دست يافتن به آنها از ما ساخته نيست، در وي بكارند. پس مي‌‌توانيم بگوئيم كه بود يك دانه سيب از همين سراي شگفت هستي ساخته شد و پرداخته شده كاركنان همين كارخانه بزرگ است. بنابراين همه رستنيها نيز اينچنين‌‌اند. بلكه همه دريائي‌ها و خشكيها نيز به همين سرنوشت‌اند.

ادامه پست قبل:

ما مي‌بينيم اگر تخم پرنده‌اي زير پر آن پرنده گرمي نگيرد؛ و يا از راه ديگر بدان اندازه و درجه، حرارت به او نرسد، جوجه از آن بيرون نمي‌آيد. گويند تخم باخه (لاك پشت) از دو چشم باخه حرارت مي‌گيرد تا بچة باخه از آن بدر مي‌آيد و در اين باره به چيستان گفته‌اند:

آسمان پشت و زمين پيكر مرده را زنده مي‌كند به نظر

اگر گرمي خورشيد و ديگر تابنده‌ها و پرتو آنها نمي‌بود، آيا حيوانات دريائي و خشكي مي‌بودند؟ گويا بي هيچ گونه دو دلي در پاسخ گفته‌ مي‌شود: نه. اگر نهالي را يا بوته‌اي را از پرتو آفتاب باز بداريم كم كم پژمرده مي‌گردد و از باليدن و ميوه دان باز مي‌ماند و كم كم خشك مي‌شود و از پا مي‌افتد. هر آينه باور داريد كه اگر پرتو خورشيد نباشد هيچ رستني در روي زمين نمي‌رويد.
آيا با اين همه آميختگي و پيوستگي هستيها با يكديگر و در كار بودن هر يك براي ديگري مي‌توان پنداشت كه اينها از يكديگر گسيخته‌اند؟ چه مي‌فرمائيد؟
درباره پيوستگي اندامهاي پيكرتان با يكديگر و در تار و پود هستي خودتان انديشه كنيد؛ نه اين است كه هيچ اندامي از ديگري گسيخته نيست و نه اين است كه اگر يكي از رگهاي موئي در دستگاه گيرنده سر به نام مغز نباشد هرج و مرج شگفتي به انسان روي خواهد آورد؟ آيا پيوستگي اندامهاي پيكر شگرف هستي با يكديگر به همين گونه پيوستگي اندامهاي پيكر يك انسان است؟ كه به قول شيخ شبستري :
اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي

و يا چون پيوستگي اجزاي دستگاههاي صنايع با يكديگر است، يا نه اينگونه است و نه آنگونه؟! و شايد همة آنها با يكديگر همين گونه پيوستگي را داشته باشند، و ما تاكنون نتوانستيم به چگونگي وابستگي آنان با يكديگر پي ببريم؛ و شايد كم كم بتوانيم بدان دست يابيم كه تازه در راه افتاديم، و هنوز بيش از گامي بر نداشتيم بلكه راه به اندازه‌اي دراز است كه اكنون نمي‌توانيم بگوئيم گامي برداشته‌ايم.
اگر بخواهيم درباره يك تخم نارنج و روئيدن و باليدن و درخت شدن و بهار دادن و ميوه دادن آن كاوش كنيم و سخن بگوئيم شايد چندين كتاب نوشتيم و هنوز بدان آشنائي درست پيدا نكرديم و دفتر هستي آن را آنچنانكه شايسته است ورق نزديم، و يا به شناسائي يك برگ آن درست دست نيافتيم؛ و سرانجام مي‌بينيم كه روزگار ما بسر آمد و ما از راز هستي و زيست يك تخم نارنج سر در نياورده‌ايم. آري اين روش كاوش تا اندازه‌اي ما را به اين سوي هستيها آشنا مي‌كند، تا كي به نهاد آنها برسيم؟ چه بگويم؟!
باري در رستن يك دانه نارنج انديشه بفرمائيد، آيا نه اين است كه در وي چيزي يا چيزهائي نهفته است كه تا در زير خاك پنهان شد كم‌كم از سوئي ريشه مي‌دواند و از سوئي جوانه مي‌زند؟ از آن سوي به نهاد زمين مي‌گرايد و در لابلاي خاك ريشه مي‌تند و در دل خاك فرو مي‌رود؛ و از اين سوي سر از خاك بدر مي‌آورد و مي‌بالد و به سوي خورشيد مي‌گرايد و از جائي كه سايه است و آفتاب نمي‌تابد روي بر مي‌گرداند، گويا همه رستنيها آفتاب گردانند؛ جز اين كه آفتاب گردان به اين نام شناخته شده؛ چنانكه همه جانوران آفتاب پرستند جز اين كه آفتاب پرست بدين نام آوازه يافت.
انديشه نمي‌كنيد كه در نهاد تخم نارنج چيست كه تا در دل خاك جا گرفت، بال و پر در مي‌آورد و به دو سوي در راه مي‌افتد و درختي كلان مي‌گردد و از يك دانه نارنج ميليونها درخت نارنج و ميلياردها ميوه نارنج پديد مي‌آيد، بگفتار شيخ شبستري:
درون حبّه‌اي صد خرمن آمد جهاني در دل يك ارزن آمد

چه چيزي در تخم نارنج نهفته است و چه چيزي انگيزه ريشه دواندن و جوانه زدن و شاخه شدن و برگ و ميوه دادن او شد؟ آيا در وي درخت نارنجي فشرده نهفته است كه همان درخت فشرده باز شد و بزرگ گرديد؟

ادامه پست قبل:

باور داريد كه چون مي‌بالد ناچار چيزي بر او افزوده مي‌شود؟ چه كسي بر او مي‌افزايد و يا خود چه دارد كه مي‌گيرد و مي‌بالد؟ آيا نيروهايي در آن دانه تخم هستند كه گيرنده‌اند؟ آيا آن گيرنده‌ها جان دارند و يا بي جانند؟ و اين سخن پيش مي‌آيد كه جان چيست و چرا يكي جاندار است و يكي بي جان، جان از كجا مي‌آيد؟
اكنون چنان در گرداب بي‌تابي و پراكندگي و سرگرداني افتادم كه نمي‌دانم از چه دري سخن بگويم و از چه چيزي كاوش كنم و چه چيزي را بر روي كاغذ بنگارم. در اينجا به شگفتي ژرف فرو رفته بودم، پس از چندي سر از گريبان سرگشتگي برآوردم و در پيرامون رستن تخم نارنج انديشه كردم كه تمام تخمهاي نارنج كه از زمين مي‌رويند همه يك نواخت مي‌رويند و در رنگ و بو و برگ و مزه و اندام و چهره چنانند كه اگر آدمي برگ آنها را ببويد مي‌گويد اينها همه درخت نارنج‌اند و في المثل اگر يك نهال خرد نارنج در ميان صد نهال خرد ترنج باشد به بوي آنها يا به رنگ و روي آنها، پي برند كه آن صد نهال ترنج است و اين يكي نارنج. آيا هيچگاه شد و تاكنون پيش آمد كه نارنج از برنامه و سرنوشت سرشت خود سرباز زند؟ مثلاً از تخم نارنج خوشه انگور ببار آيد يا اينكه، از تخم نارنج با برنامه‌اي سخت استوار و درست هميشه درخت نارنج و ميوه نارنج ببار مي‌آيد؟
پس باور داريد كه هميشه تخم نارنج به سوي يك چيز رهسپار است، اينك بفرمائيد دانه گندم چگونه است؟ آيا او نيز در سرباز نزدن برنامة سرشت خويش چون تخم نارنج نيست؟ هيچ‌گاه از دانة گندم جو روئيده است؟
آيا مي‌شود گفت كه پيوستگي اندامهاي يك درخت نارنج چون پيوستگي درخت سيل آورده و آن دو سنگ است كه در پيش گفتيم؟ آيا مي‌توان گفت كه رسيدن تخم نارنج به هدفي كه در پيش دارد و بدان هدف مي‌رسد (كه همان ميوه نارنج است) يكنواخت نيست و آنچه كه هميشه يكنواخت است آيا از روي نظم و ترتيب نيست، چه مي‌فرمائيد؟
همين سخن در دانه گندم نيست؟ در ديگر دانه‌ها نيست؟ پس آنچه يكنواخت است و هميشه در همه جا بسوي يك هدف و كار رهسپار است پيدا است كه در كار خود بگزاف نيست و اين برنامه هميشگي او كه سر سوزني از آن بدر نمي‌رود مانند پل شدن درخت سيل آورده بر دو سنگ نيست كه آن يك بار چنان شد، نه آنكه هرگاه سيل بيايد درختي را از جاي بركند و بر روي دو سنگي، پل قرار دهد؟ نه اينچنين است؟ آيا همين شيوه در جانوران نيست؟ و آيا همين روش در آغاز بود انسان تا انجام او نيست؟
ـ معرفت نفس /ج1/علامه حسن زاده آملي

آيا به ياد آوردن گناه ، گناه است و تجديد توبه لازم است؟


مـتـكـلمـان در اين كه آيا هنگامى كه مكلف از گناهى توبه كند ليك پس از مدتى آن را به خـاطـر آورد، بـايـد دوبـاره تـوبـه كـنـد يا خير، در اختلاف افتاده اند. در اين باره ، محقق طـوسـى مـى فـرمـايـد: و در وجـوب تـجـديـد (تـوبـه ) نـيـز اشكال است .
علامه - رضوان الله عليه - در شرح تجريد مى فرمايد:
ابـو على گفته است : آرى ! (يعنى با ياد آوردن گناه ، توبه واجب مى شود) بر ايـن مـبـنـا كـه مـكـلف قـادر، هـيـچ گـاه از دو ضـد بـه دور نـيـسـت : يـا فـعـل و يـا تـرك ، پس چون معصيت را به ياد آورد يا از آن پشيمان است و يا بر آن مصر. مـصـر بـودن ، فـعـلى اسـت قـبـيح ؛ پس واجب است پشيمان باشد. و ابو هاشم گفته است : تـوبـه واجـب نـيـسـت ، چـه جـايـز اسـت كـه شـخـص ‍ قـادر، بـر آن دو نـاتـوان باشد.
بـنابراين ، ممكن است شخص تائب ، گناه را به ياد آورد و از آن پشيمان نباشد، ليك بر آن اشتها و ابتهاجى نيز نداشته باشد.
در كـتـاب ريـاض السـالكـيـن ، در روضـه سـى و يـكـم در ذيل روايت پس اين توبه ام را چنان كن كه نياز به توبه اى ديگر نيفتد آمده است :
از كلام حضرت عليه السلام كه مى فرمايد: پس اين توبه ام را چنان كن كه .... دريافته مى شود كه چون گناه به خاطر آيد، تجديد توبه لازم نباشد؛ بر خلاف عقيده كـسـى كـه پـنـداشـتـه اسـت چون تائب ، گناه را به ياد آورد، كسى را ماند كه آن گناه را مرتكب شده ؛ از اين رو بايد توبه را تجديد كند.
همچنين آمدى در اين باره مى گويد:
بـر بـطـلان چـنـين راءيى ، اين حقيقت گواه است كه همه به بداهت مى دانيم كه صحابه و كـسـانى كه پس از كفر، مسلمان شدند، كفرى را كه در زمان جاهليت بدان متصف بودند، به يـاد مـى آوردنـد، و بـا اين حال بدانان امر نشد كه از اين توبه كنند؛ پس هر گناهى نيز كه از آن توبه شود، چنين باشد.
نـگـارنـده گـويـد: بـى شـك تـوبـه ، تـنـها در جايى محقق است كه گناهى انجام پذيرد. حـال اگـر از كـسى گناهى سر زند و سپس توبه كند، و پس از آن گناه را به ياد آورد، بـه اتفاق متكلمان نمى توان چنين عملى را قبيح دانست و اساسا گناهى به وقوع نپيوسته است و تا توبه لازم شود.
بـنـابـرايـن ، آنـچه از ابوعلى نقل گشت ، به دور از تحقيق است ؛ چنانكه دليلى كه آمدى بدان متوسل شد، مويد راى و نظر ما در اين مساله است .

منبع:ترجمه کتاب الاءوبة الى التوبه مـن الحـوبـة

حضرت آیة الله سید حسین یعقوبی قائنی حفظه الله:
خدای متعال قابل درک نیست. ذات اقدسش همیشه پنهان است. تا ابد هم که در جستجویش باشی چیزی نمی یابی، لیکن او جلّ و علا ظهورات و تجلیاتی دارد که در مظاهر و مرائی وجود متجلی گشته و معرفت به وسیله ی آنها حاصل می گردد. کمال انسان هم در این است که با این مظاهر و مرائی آشنا شده و نسبت به مقام شامخ آنان معرفت پیدا کند.
مرآت تامّ و تمام این ظهورات ومجلای اتمّ این تجلیات، نفس شریف رسول خدا صلی الله علیه و آله می باشد. آن بزرگوار جلوه ی حق، رتبه ی تنزل یافته ی عالم ذات، تجلی اعظم و مظهر اتمّ ذات حق تعالی است که در عالم صفات و اسماء الهی جلوه گر شده است.
حضرتش خود می فرماید :
مَن رَأنی فقد رَأَی الحَق

در دعای سمات هم از تجلی و ظهور حق در وجود مبارکش درکوه مکه با تعبیر : "ظهورک فی جبل فاران" یاد می کنیم. و دردعای مخصوص شب مبعث، خواسته های خود را از خداوند متعال به تجلی اعظم مسألت می نمائیم که دلالت روشنی بر مطلب فوق الذکر دارد.
بنابراین، آنکه درک شدنی است و درک می شود، همان روح محمدی صلوات الله علیه و آله است.

حضرت آیة الله سید حسین یعقوبی قائنی حفظه الله:
استغفار عمل بسیار پسندیده و خوبی در نزد خداوند است. همان طور که برخی از آیات قرآنی این مطلب را بیان نموده و موید آن می باشد.

وَ مَا کان اللّه لِیُعَذّبهم و انتَ فیهِم و ما کان اللّه مُعذّبهُم وَ هُم یَستَغفرون
( (ای پیامبر) تا تو در میان آنها هستی، خداوند آن ها را مجازات نخواهد کرد؛ و (نیز) تا استغفار می کنند، خدا عذابشان نمی کند )

متاسفانه مردم حتی متدینین و نیکان، از معصیت بودن بسیاری از اعمال خود غافل اند و به گناه بودن آن ها توجه ای ندارند، لذا خواندن دعا ها و دقت در مضامین استغفارات در این ارتباط بسیار مفید است.
و اما توبه ی صحیح و کامل، توبه ی عملی است. شخص تائب نخست باید با اندیشیدن به گذشته و به یاد آوردن خسران ها و گناهانی که مرتکب شده، به جبران آن ها پرداخته و هر دینی را که به گردن دارد بپردازد. یعنی تا آنجا که در خاطر دارد و ذهنش یاری می کند، اگر حق الناس به گردن دارد، جبران نموده و چنان چه مرتکب ظلمی شده است، حلالیت بطلبد. جبران حق الله نیز همین طور است، باید قضای نمازها و روزه های فوت شده ی خویش را به جای آورد.
در واقع شخص تائب باید یک ندامت و پشیمانی کامل و حقیقی به دست آورد و با خود عهد نماید که دیگر در پی اعمال ناشایست گذشته نرفته و واقعا ترک گناه کند.
بعد از این اعمال، به جای آوردن نماز توبه ی روز یک شنبه ذی القعده که منتسب به رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بوده و برای مقبول شدن توبه و آمرزش معاصی مفید است، توصیه می گردد. البته خواندن این نماز فقط محدود به ماه ذی القعده نبوده و در هر یک شنبه ای از سال می توان از آن بهره جست، لیکن خواندن آن در ماه ذی القعده افضل است.
استاد ما مرحوم آقای انصاری رضوان الله علیه در باب آداب خواندن این نماز می فرمودند: اگر حال توبه دارید خوب است، اما اگر این حال را ندارید ابتدا آن را تحصیل نمایید. و برای تحصیل آن، هر روز در ساعتى معين و در جاى خلوت، افرادى را كه قبلاً مى‏ شناختيد و از دنيا رفته‏ اند به ياد آورده، فكر كنيد الآن كجا رفته ‏اند؟ و در آنجا به چه چيز احتياج دارند؟ همين طور فكر را ادامه دهید تا به تدریج حال انزجار از دنيا در درونتان پيدا شود، سپس نماز مذکور را بخوانید.
علاوه بر این، به سبب آنکه ممکن است خسران هایی را از یاد برده و در جهت رفع آن اقدامی ننموده باشیم، برای تکمیل توبه، خواندن دعای روز دوشنبه خوب است، زیرا مضمون آن به زبان آوردن معاصی گذشته و درخواست از اله بی نیاز برای ادای مظلمه هایی است که در حق بندگانش به گردن داریم.
در مجموع و در همه ی احوال خواندن مناجات خمس عشره که منتسب به حضرت زین العابدین علیه السلام می باشد توصیه می گردد. سالک به تناسب حال خویش می تواند هر کدام از آن مناجات ها را برگزیده و با آن مانوس گردد و در این مورد که هدف توبه است، می توان مناجات تائبین را ورد خود قرار داد.
استغفاری هم از امیر المومنین علیه السلام نقل شده که حاوی هفتاد بند می باشد و اگر کسی آن را با توجه بخواند، آثار عجیبی از آن خواهد دید. حضرت امیر علیه السلام این استغفار را بعد از نماز صبح می خوانده اند ولی اگر کسی موفق به خواندن آن در هنگام صبح نشد می تواند آن را بعد از نماز عصر بخواند.
این مطالبی که عرض شد اقل دستورات است تا باعث مأیوس شدنتان نگردد. در عین حال روایت شده حضرت امیرالمومنین علیه السلام از مردی شنیدند که می گوید: استغفرالله. در این هنگام خطاب به او فرمودند: مادرت به عزایت بنشیند، آیا حد و اندازه ی استغفار را می دانی؟ سپس فرمودند: استغفار درجه و جایگاه علیین و بلند مرتبگان و مشتمل بر شش معنا است:
1 - پشیمانی از افعال و کردار گذشته.
2 - تصمیم برای برنگشتن به اعمال ناپسند.
3 - برگرداندن حقوق مردم به خودشان.
4 – به جای آوردن واجباتی که از تو فوت شده است.
5 – آب کردن گوشت هایی که از راه حرام و معصیت در تو روئیده است، از طریق عبادت.
6 – چشاندن الم و زحمت اطاعت به خویش همان گونه که لذت گناه و معصیت را چشیده است.
تا اینجا در مورد راه و روش توبه سخن گفته شد اما سوال اینجاست که چگونه می توان صحت توبه ی خویش را تشخیص داد؟
هرگاه انسان توبه نمود و پس از آن ، عمل ناپسند خود را به یاد آورد، اگر درونش حال ندامت پدیدار شد، علامت این است که توبه اش صحیح بوده، اما اگر هنگام یادآوری عمل گذشته ی خویش، به جای آن که ناراحت شود، لذت آن عمل را به یاد آورد، باید بداند توبه اش هنوز در درگاه حق تعالی مقبول واقع نشده است.
با این همه، به یاد داشتن این مطلب ضروری است که تا خداوند نخواهد، سعادت توبه ی کامل نصیب انسان نخواهد شد. هنگامی هم که نصیب می شود، باز اوست که باید ما را حفظ نماید تا به حال قبلی باز نگردیم.

منابع دسترسی به ادعیه:
نماز توبه ی روز یک شنبه ذی القعده: مفاتیح الجنان
دعای روز دو شنبه: مفاتیح الجنان، انیس الصادقین
مناجات خمس عشره: صحیفه ی سجادیه، مفاتیح الجنان
استغفار امیر المومنین (ع) : بحار الانوار جلد 87، البلدالامین، انیس الصادقین

حضرت آیة الله سید حسین یعقوبی قائنی حفظه الله:
معرفت نفس
بايد دانست كه رسيدن به وحدت نفس غير از معرفت نفس است كه حضرت امير عليه السلام آن را منتهاى هر علمى شمرده و در باره‏ ى آن فرموده‏ اند: « من عرف نفسه فقد عرف ربه »؛ زيرا معرفت نفس در واقع باب توحيد حقيقى و باب معرفت حق مى‏ باشد.
عارف عظيم الشأن جناب آقاى قاضى قدس سره مى‏ فرمود: كسى كه معرفت نفس پيدا نكند هيچ چيز ندارد. استاد بزرگوار آقاى انصارى قدس سره هم روى اين مطلب بسيار تأكيد مى‏ كردند و در آن زمان كه از ايشان تبعيت مى‏ كردم پيوسته به من مى‏ فرمودند كه در معرفت نفس فكر كنم. هر وقت هم كه در اين مطلب فكر مى‏ كردم آثار خوبى از آن ديده، شهرهاى باصفا، باغستان‏هاى خرم، درياهاى مواج، سبزه زارها و مكان‏هاى زيبا و دلربايى مشاهده مى‏ كردم.
امّا در زمان آشنايى با جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى - عليه الرحمه - كه تقريبا از جناب انصارى - رضوان اللّه‏ عليه - منقطع بودم هرگاه درباره‏ ى تفكر در اين باب تصميم مى ‏گرفتم معمولاً خواب مى‏ ديدم در پاى كوهى بسيار بلند و تيز نشسته و مى‏ خواهم بر آن بالا روم و كسى هم به من مى ‏گويد: ببين، راهى كه مى‏ خواهى بروى چنين است! يعنى نمى ‏توان بالا رفت. در نتيجه من هم از پى گيرى اين فكر منصرف مى ‏شدم.
سرانجام تصميم جدى گرفتم كه فكر را در مسير معرفت نفس بيندازم و با خود گفتم: هر خطرى مى‏ خواهد داشته باشد، من اين راه را خواهم رفت. بايد فكر كنم كه من چه هستم؟
البته تفكر در اين باب از جهتى واقعا هم خطرناك است؛ زيرا اگر ايمان انسان ضعيف باشد و يا صفات رذيله در او متمركز بوده و پاكى لازم را نداشته باشد ممكن است آنها در بين راه ظهور كند و بسا به حلول و اتحاد و يا زندقه منجر شود. تازه اگر اين مسائل هم در بين نباشد چنانچه كسى در اين وادى قدم بگذارد و به نتيجه نرسد كم ‏ترين خطرش جنون است! لذا بدون دستور استاد و آمادگى كامل نبايد در اين راه گام نهاد.
اين نكته نيز حائز اهميت است كه با معرفت نفس حالت تجردى براى انسان حاصل مى‏ شود كه از هر گونه شائبه‏ ى تعلق به امور مادى و طبيعت فاصله مى‏ گيرد، بلكه مى ‏توان گفت: تا انسان به تعلقات مادى آلوده و به علايق جسمانى پاى ‏بند است و عالم ماده و دنيا در نظرش بزرگ مى ‏باشد و عظمت آخرت در قلبش جلوه‏ گر نشده و آن را درك نكرده است مجرد نمى‏ شود و در نتيجه معرفت نفس براى او ممكن نخواهد شد. پس اينكه فرموده‏ اند: من عرف نفسه تجرّد ، گرچه «تجرد» نتيجه و حاصل معرفت است، لكن مقدمات آن مقدمات معرفت نفس نيز هست؛ لذا بدون حصول آن مقدمات وارد شدن در اين ميدان صحيح نمى ‏باشد.
بارى، در همان ايام شب‏ها به نماز جماعت آية اللّه‏ جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى - رضوان اللّه‏ عليه - مى ‏رفتم. اكثر شب‏ها پير مردى وزين با سر و وضعى متوسط و خيلى متواضع را مى ‏ديدم كه در كنار و در طرف چپ من قرار مى ‏گيرد. در آن‏ وقت اصلاً به ذهنم نمى ‏آمد كه چگونه هميشه در كنار من براى او جاى خالى پيدا مى ‏شود!
او بعد از نماز دستش را به طرف آسمان بلند مى‏ كرد و با صدايى بسيار ضعيف و لحنى سوزناك صلوات مى‏ فرستاد. و گاهى هم كه كسى پولى در دستش مى‏ گذاشت بدون اينكه نگاه كند آن را در جيب خود مى‏ گذاشت و به ذكر صلوات ادامه مى ‏داد.
همان شبى كه براى تفكر در معرفت نفس مصمم شدم مجددا خواب ديدم در پاى آن كوهى هستم كه بارها آن را در خواب ديده بودم، لكن اين بار وضع آن تغيير كرده و شيب آن طورى است كه مى ‏توان از آن بالا رفت و بعد از هر صد متر مسافت نيز تخته سنگ‏هايى براى استراحت گذاشته شده و اطراف آن بسيار سرسبز و خرم است و همان پيرمرد به ظاهر فقير كه هر شب در نماز جماعت كنار من قرار مى‏ گرفت در آنجا است.
بنده در خواب متوجه شدم كه او يكى از اولياى خداست و حتى حرف زدن او نيز با اراده‏ ى خودش نيست! و گويا مأمور است كه حقير را راهنمايى كند.
پرسيد: مى‏ خواهى بالا بروى؟ گفتم: بلى. گفت: اشكالى ندارد حالا وقت آن رسيده است، لكن بايد مواظب باشى كه خيلى تند حركت نكنى. مرحله مرحله پيش برو و به هر يك از اين توقف‏گاه‏ ها كه رسيدى قدرى توقف و استراحت كن. آنگاه براى مرحله‏ ى بعدى حركت كن.
سپس گفت: از چيزهايى كه در راه خيلى به درد شما مى‏ خورد اين است كه براى والدين خود زياد دعا كنيد. پس از آن نگاهى به من كرد و متوجه چيزى شد كه در قلب من بود - و الآن هم ان شاء اللّه‏ هست - و گفت: چيزى در وجودتان هست كه در اين راه به شما خيلى كمك خواهد كرد. و من مى ‏فهميدم كه آن، محبت به حضرت سيد الشهداء عليه السلام است.
در اين هنگام از خواب بيدار شدم و تصميم گرفتم كه فردا شب در نماز جماعت با او تماس بگيرم، امّا از آن پس ديگر او را نديدم! و اين خود مؤيد اين معنا بود كه او از اولياى خدا بوده و در اين مدت حقير را آماده مى‏ كرده است؛ چرا كه اولياى خدا بدون سخن گفتن و فقط با توجه نيز مى‏ توانند به انسان كمك نمايند.
در اين مورد كه اولياى خدا مخفى هستند حكايات زيادى نقل شده است. گاهى به شكل ديوانه و بعضى در لباس فقرا ظاهر مى‏ شده‏ اند. مثلاً در باره ‏ى جناب قاضى - اعلى اللّه‏ مقامه - چنين نقل شده كه سال‏ ها در سير و سلوك بوده‏ اند، امّا براى ايشان فتح بابى نمى ‏شود تا اينكه به كربلا مى ‏روند.
در آنجا يك شب برخلاف عادت معمول - كه غالبا نماز مغرب را در حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام و نماز عشا را در حرم حضرت ابا عبد اللّه‏ عليه السلام مى‏ خوانده‏ اند - ابتدا عازم حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مى‏ شوند تا هر دو نماز را در آنجا اقامه كنند. در صحن مطهر، سيد به ظاهر ديوانه ‏اى كه حقير نيز او را بارها ديده بودم جلو آمده، نزديك گوش ايشان مى‏ گويد: امروز ملجأ تمام اولياى خدا حضرت ابو الفضل عليه السلام هستند.
همين‏ كه اين مطلب را مى ‏گويد حالى به آن جناب دست مى‏ دهد كه احساس مى‏ كنند بايد به حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام برگردند؛ لذا باز گشته، به سمت حرم آن حضرت مى‏ روند و با ورود به حرم مطهر آن بزرگوار حالى پيدا مى‏ كنند كه دست و پايشان سست شده و به تصور اينكه مشرف به موت هستند رو به قبله دراز كشيده و شهادتين مى‏ گويند، لكن پس از اندك زمانى وضع تغيير مى‏ كند و متوجه مى‏ شوند كه قضيه ‏ى ديگرى در كار است و از آن‏ وقت باب فتوحات معرفت به روى ايشان باز مى‏ شود.
بارى، بنده با اينكه خود به خود و يا در اثر تذكر آقاى انصارى گهگاه در صدد تفكر در اين باب برمى‏ آمدم، لكن چون حالم از ابتداى حركت اين‏گونه بود كه فقط خدا را مى‏ خواستم و اصلاً طالب اين امور نبودم؛ لذا حتى معرفت نفس را نيز مقصد خود قرار نداده، پيوسته به دنبال مقصود اصلى خود بودم. و بديهى است كه چون مقامات معنوى و از آن جمله معرفت نفس در طول معرفت حق تعالى است چنانچه انسان استقامت كند و توفيق معرفت او - جل و علا - شامل حالش گردد در واقع همه ‏ى آن درجات و مراحل و منازل بين راه را ولو بدون توجه طى كرده است.
مولا امير المؤمنين - صلوات اللّه‏ عليه - در پاسخ كميل بن زياد كه از حضرتش درخواست شناخت نفس را دارد مى ‏فرمايند:

« يا كميل ! انما هى اربع: النامية النباتيّة، و الحِسيّة الحيوانيّة، و الناطقة القدسيّة، و الكلمة الالهيّة ... »

آنگاه براى هر يك از آنها خصايصى را بيان مى ‏فرمايند.
بايد عرض كنم كه سه قسم اول از لوازم تعلق يافتن قسم چهارم به عالم خلق مى‏ باشد و به اين لحاظ مى ‏توان گفت: يك نفس بيشتر وجود ندارد كه همان روحى است كه خداى متعال در « و نفخت فيه من روحى » بدان اشاره فرموده است.
مراد از «نفس» در حديث شريف: « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و حديث: « من عرف نفسه فقد انتهى الى غاية كل معرفة و علم » كه معرفتش ملازم با معرفت حق و همراه با هر علم و معرفتى است نيز روح است.
در عين حال هيچ‏گاه معرفت نفس به معناى شناخت كنه ذات نفس نيست؛ زيرا همان طور كه كنه ذات خداى متعال - جل جلاله - قابل شناخت نيست، كنه ذات نفس را نيز نمى ‏توان شناخت.
با اين بيان و با توجه به اينكه روح نسبت به ما سوى، مجرد محض است روشن مى‏ شود كه معرفت نفس و روح باب معرفت حق است و از معرفت حق تعالى منفك نمى ‏باشد. و چون امام عليه السلام باب اللّه‏ است و هر كس او را شناخت خدا را شناخته، بنا بر اين معرفت نفس مى ‏تواند به معناى معرفت امام باشد. و بالجمله همان‏گونه كه معرفت امام نه عين معرفت حق تعالى است و نه منفك از آن، معرفت نفس نيز چنين است.
امّا چون در مسير معرفت نفس، مراحل و منازل متعددى هست، متأسفانه بسيارى به گمان اينكه به معرفت نفس رسيده ‏اند هر يك در مرحله ‏اى از آن متوقف شده ‏اند. اگر انسان استاد حاذقى كه اين راه را طى كرده نداشته باشد تا او را راهنمايى كند ممكن است به هر كوره دهى كه مى ‏رسد آن را شهر بزرگى ببيند و در پايين ‏ترين مرحله خيال كند به معرفت نفس رسيده و طبيعتا از حركت باز مانده و متوقف گردد.
در هر حال، آن طور كه خداى متعال به بركت قبور مطهر و مشاهد مشرفه ‏ى ائمه‏ ى معصومين علیهم السلام به اين حقير فهمانده، معرفت نفسى كه ملازم با معرفت حق - جل و علا - است اين است كه انسان خود را عارى از «ماده» و خالى از «صورت» بيابد. يعنى حقيقت خود را كه بدون صورت و ماده است درك كند.
در آن حال، سنخيت تام با عالم بالا پيدا مى ‏كند و بسا مجلاى تجليات صفات حق - جل جلاله - مى‏ شود. و چنين كسى خواهد فهميد كه قلب چيست و نفس كدام است؟ نسبت به عالم برزخ هم كاملاً احاطه پيدا مى‏ كند. و بسا از عالم بالا نيز مطلع گردد. چنين كسى را مى‏ توان عارف و بنده‏ ى صالح خدا دانست. « رب زدنى علما و ألحقنى بالصالحين »
چند سال بعد در ايران يك بار كه خدمت آقاى انصارى - رضوان اللّه‏ عليه - بودم ايشان مجددا به حقير توصيه فرمود كه در معرفت نفس فكر كنم. حقير با اينكه از بيان حال خود اكراه داشتم، چون ايشان بر اين امر اصرار كردند لازم ديدم حال خود را عرضه كنم؛ لذا گفتم: بنده مدعى معرفت حق هستم شما مى ‏فرماييد در معرفت نفس فكر كنم؟! ايشان فرمود: بدون معرفت نفس معرفت حق تعالى ممكن نيست. و روى اين معنا خيلى تأكيد فرمود. و منظورشان اين بود كه چون بنده معرفت نفس پيدا نكرده ‏ام مطمئنا معرفت حق نيز نيافته ‏ام.
حقير عرض كردم: آيا امكان ندارد كسى تمام توجه و همت و خواسته‏ اش فقط خداى متعال باشد و به منظور خود رسيده و مقدمه‏ ى آن را نيز به دست آورده باشد، ولى اصلاً متوجه اين معنا نشود كه معرفت نفس هم پيدا كرده است؟ ايشان در گفته‏ ى بنده تأملى كرده، سپس فرمود: البته با اين فرض امكان دارد. آنگاه فرمود: پس شما حالات خود را بيان كنيد تا ببينم معرفت نفس براى‏تان حاصل شده است يا نه.
حسب الامر ايشان بعضى از حالات خود را خدمت آن جناب عرضه داشته و از آن جمله گفتم: ايامى كه در سامرا بودم احساس مى‏ كردم يك هستى مثل خورشيد به تمام وجودم تابيده است. كم‏كم دريافتم كه من غير از اين بدن هستم و گاهى خود را مى‏ ديدم. حتى گاهى خود را در عالم خارج و حس در مقابلم مى ‏ديدم. يعنى عين خودم از مقابلم به طرف من مى‏ آمد و ناگهان با هم برخورد مى ‏كرديم!
در مورد هر يك از حالاتى كه نقل مى‏ كردم چيزى مى ‏فرمود و آن را به عنوان معرفت نفس تأييد نمى‏ كرد. مثلاً بعضى را آثار نفس مى‏ دانست و از بعضى از آنها به شعاع نفس تعبير مى‏ كرد.
تا اينكه عرض كردم: گاهى جلوى چشمانم نورى مثل خورشيد طلوع مى ‏كند كه از شدت نورانيت و عظمت آن نزديك است چشمانم نابينا شود و اصلاً نمى ‏توانم نگاه كنم و چشمان خود را مى ‏بندم!
در اينجا رنگ آن مرد روحانى - رضوان اللّه‏ تعالى عليه - تغيير كرد و زير لب فرمود: « لا اله الا اللّه ‏» سادات وقتى خوب مى‏ شوند چقدر با ديگران فرق دارند! و ديگر چيزى نفرمود.
پس از اين مذاكره از برخى رفقا شنيدم كه مى‏ گفتند: نظر آقاى انصارى در مورد انحصار طريق معرفت حق در معرفت نفس تغيير كرده است، امّا هيچ‏ كس علت آن را نمى ‏دانست.
اين نكته را بايد تذكر داد كه در واقع اين انوار با چشم سر ديده نمى‏ شود و چنانچه انسان چشمان خود را ببندد باز هم آنها را مشاهده خواهد كرد، لكن معمولاً در آن حال انسان تصور مى ‏كند كه نور ظاهرى است و با چشمانش مى‏ بيند.
در ضمن، همان طور كه از لابلاى مطالب گذشته پيداست حقايق را مراتب و درجاتى نامحدود است و در هيچ مرحله‏ اى نبايد چنين تصور كرد كه به پايان راه نايل شده و به حقيقت مطلق دست يافته ‏ايم. چنان‏ كه حقير نيز بعدها دريافتم كه همين حال نيز غير از آن بوده است كه گمان مى‏ داشتم.

حضرت آیة الله سید حسین یعقوبی قائنی حفظه الله:
انسان همان طور که از چشم و گوش ظاهر برخوردار است، قلبش نیز چشم و گوشی دارد که وقتی از دنیا می رود و بدن و اعضای او از کارمی افتد هم می بیند و هم می شنود.
در احادیث وارد شده است که وقتی روح از بدن مؤمن بیرون می رود و می بیند که اهل او گریه می کنند، با صدای بلند به آنان می گوید : من اینجا هستم، ناراحت نیستم، چرا گریه می کنید؟ و اگر خدای ناکرده، اهل عذاب باشد، ناله می کند و فریاد می کشد، لیکن کسی صدای او را نمی شنود.
در مورد تسبیح اشیاء نیز قرآن می فرماید :
و إن من شئ الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم
(هیچ چیزی نیست مگر آنکه خدا را حمد و تسبیح می کند، ولی شما تسبیح آنها را نمی فهمید.)

"یسبح بحمده" طبق بعضی تفاسیر به معنای "یسبح مع حمده" می باشد، یعنی موجودات عالم، علاوه بر تسبیح خداوند، به حمد او نیز مشغول هستند.
چرا ما تسبیح اشیاء را نمی فهمیم؟ زیرا تسبیح آنها خارج از عالم طبیعت است و شنیدن آن با گوش مادی ممکن نبوده، به گوش قلب نیاز دارد.
کسانی که اهل کشف و مکاشفه هستند به واسطه ی آنکه چشم و گوش قلبشان باز شده، گاهی بعضی از امور پشت پرده و ماورای طبیعت را می بینند یا می شنوند.
به عنوان نمونه به این مکاشفه که برای یکی از آنان پیش آمده، عنایت کنید :
وی می گوید : ظهر یک روز گرم برای خواندن فاتحه برای اموات به قبرستان رفتم. در آنجا ناگهان صدای ناله ی بسیار سوزناکی را شنیدم. نخست فکر کردم عرب ها طبق رسمی که دارند مشغول داغ زدن شترهای خود هستند. با خود گفتم : عجب آدم های قسی القلبی هستند که این کار را در گرمای شدید ظهر انجام می دهند! امّا چیزی نگذشت که متوجه شدم صدای ناله از نزدیک من و از داخل یک قبر می آید!
مرحوم شیخ بهائی رضوان الله علیه نیز قضیه ای را از عارفی که در مقبره ای از مقابر تخت فولاد اصفهان سکونت داشته نقل می کند که بنابر نقل مرحوم شیخ عباس قمی از این قرار است :
وی گوید : روز قبل در این قبرستان جماعتی جنازه ای را آوردند و در اینجا دفن کردند و رفتند. ساعتی بعد ناگهان بوی خوشی به مشامم خورد که از بوهای این دنیا نبود. با تعجب به چپ و راست خود نگاه کردم، جوان خوش صورتی را در لباس پادشاهان دیدم که به سوی آن قبر می رود، و همین که کنار قبر نشست ناپدید شد و گویا داخل قبر رفت.
چیزی نگذشت که بوی بسیار آزار دهنده ای به مشامم خورد که از هر بوی بدی نفرت انگیزتر بود. در این هنگام متوجه شدم که سگی به طرف همان قبر رفت و مانند آن جوان کنار قبر پنهان شد.
من همچنان در حیرت و تعجب بودم که آن جوان با حالی پریشان و بدنی مجروح از قبر بیرون آمد و از همان راهی که آمده بود بازگشت. به دنبال او رفتم و از وی خواهش کردم که حقیقت ماجرا را برایم بگوید.
گفت: من عمل صالح این میت بودم و آن سگ عمل غیر صالح او بود. من مأمور بودم در قبر بمانم و با صاحب آن مأنوس باشم. از اینرو کوشیدم آن سگ را از قبر بیرون کنم، امّا وی مرا مجروح ساخت و نگذاشت با او باشم، لذا از قبر بیرون آمده و او را با آن سگ وا گذاشتم.
به خدا پناه می بریم از سخط و عذابش و از او از رحمت واسعه اش مسألت می طلبیم.
بلی همچنان که مرحوم شیخ بهائی رضوان الله علیه نیز در پایان این جریان اشاره فرموده، تجسم اعمال و صورت یافتن آنها متناسب با اعمال خوب و اعمال بد، حقیقتی است که در روایات نیز بدانها اشاره شده است.
در این رابطه مکاشفه ی عجیب دیگری از زبان شخصی قبرکن نقل شده که عبرت انگیز است.
گوید : بر بالای سردابی رفتم که میتی را در آن خوابانده بودند. از آنجا عقرب بزرگی به اندازه ی یک لاک پشت را دیدم که پای او را نیش می زد!
من تصورکردم که از عقرب های این عالم است، لذا کلنگی را که در دست داشتم از بالا به طرف آن پرتاب کردم تا او را خلاص کنم، امّا ناگهان دیدم نیش بزرگ خود را بر بالای سر گرفته و به طرف من حمله ور گردید!
از وحشت پا به فرار گذاشته، به شدت از آنجا دور شدم. در این هنگام نهر آبی در مقابل خود دیدم که شخصی در فاصله ی زیادی از من درآن نهر مشغول آب تنی بود. خود را به سوی نهر رساندم و به عقب نگاه کردم. عقرب را دیدم که به کنار نهر آمد و نیش خود را در آب فرو کرد و بازگشت.
آرام آرام بازگشتم و با تعجب متوجه شدم بدن شخصی که مشغول آب تنی بود در اثر زهرآن عقرب متلاشی شده است!
نعوذ بالله من خزی الدنیا و عذاب الآخره. ما از دور چیزی به گوشمان می خورد. خدا نکند کسی به عذاب اخروی گرفتار شود. عذاب آخرت به هیچ وجه قابل قیاس با عذاب های دنیوی نیست. حالا این مکاشفه بیانگر چه قضیه ای بوده و این عذاب نتیجه ی چه عمل ناپسندی بوده است، خدا می داند. بسا این عقرب حاصل زخم زبانی باشد که شخص به آن مبتلا بوده و مردم را پیوسته با نیش زبان خود آزار می داده است.
بهشت و جهنم عالم برزخ را ما خودمان می سازیم. اعمال نیک ما حور و قصر و گل و میوه می شود و اعمال بد نیز ظلمت و مار و عقرب به وجود می آورد.
انسان در عالم برزخ با ملکات خود محشور است. کسانی که ملکاتشان خوب است همواره با باغ وگل و آب و درخت و ... سر و کار دارند و در عالم خواب یا عالم کشف، همین امور را مشاهده می کنند و وقتی می میرند در همانجا خواهند بود.
امّا اگر خدای ناکرده، دارای صفات بد و ملکات ناپسند باشند مثل کسانی که همواره در صدد آزار و اذیت مردم اند، نوعأ با حیوانات درنده، مار و عقرب و اژدها، آدم های سیاه و بد قیافه و مناظر وحشتناک مواجه شده، غالباً در جنگ و دعوا و چاقو کشی به سر می برند که در واقع اینها صورت اعمالشان است که در باطن آنان به وجود آمده و به شکل های مختلف در عالم خواب وعالم برزخ ممثل خواهد شد.
اهل سیروسلوک نوشته اند و به تجربه نیز رسیده است که انسان می تواند با اعمال نیک و صفای باطن در همین دنیا چشم برزخی پیدا کند و صورت اعمال خود را عیناً مانند عالم برزخ ببیند. اولین چیزی که چنین افرادی مشاهده می کنند، صورت اعمال خودشان است. و فایده اش این است که اگر مشکلی در آن باشد می توانند با توبه و انابه و استغفار و توسل، آنرا مرتفع سازند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله بر بالین جوانی که در حال احتضار بود حاضر شدند و به او فرمودند : بگو: لا اله الا الله. لیکن جوان نتوانست بگوید.

من کان آخر کلامه لا اله الا الله دخل الجنة.

کلید بهشت، گفتن لا اله الا الله است، البته بشرطها و شروطها . یعنی لا اله الا الله با حقیقت، که همان ولایت است. حالا چقدر شقاوت و چه اندازه بد بختی است که انسان در آخرین لحظه ی حیات و زندگی از این کلید سعادت محروم بماند و موفق به آن نشود و یا اگرهم موفق شود از شرط لازم یعنی ولایت برخوردار نباشد.
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله هر چه تکرار کردند، جوان نتوانست آنرا بر زبان جاری کند. آن بزرگوار از بانوئی که در آنجا حاضر بود پرسیدند : آیا این جوان مادر دارد؟ عرض کرد : من مادر او هستم. سؤال کردند : آیا از او ناراضی هستی؟ پاسخ داد : بلی، اکنون شش سال است که با او صحبت نکرده ام! فرمودند : از او راضی شو. گفت : یا رسول الله! خدا به رضایت شما از او راضی باشد.
ناگهان زبان جوان باز شد. حضرت فرمودند : بگو: لا اله الا الله. سپس پرسیدند : چه می بینی؟ پاسخ داد : مرد سیاه بد قیافه ای را با لباس های کثیف و بوی گند می بینم که گلو و راه نفس مرا گرفته است.
در واقع با گفتن لا اله الا الله، داخل عالم ماوراء این عالم می شود و اول چیزی که می بیند صورت گناه و عمل خودش می باشد. اینک مادرش از او را راضی شده، حال باید خدا هم او را ببخشد.
حضرت فرمودند : بگو: "یا من یقبل الیسیر و یعفوعن الکثیر إقبل منّی الیسیر و اعف عنّی الکثیر إنک انت الغفور الرحیم".
جوان این کلمات را بر زبان جاری ساخت. پرسیدند : اکنون چه می بینی؟ عرض کرد : مردی سفید، با صورتی زیبا و بوی خوش و لباس های نیکو را می بینم که نزد من آمده و آن مرد سیاه می خواهد برود.
با شفاعت رسول خدا و ذکر این کلمات، گناه او بخشیده شد و آثار عمل ناپسند او مرتفع گردید. اگر مورد این لطف قرار نمی گرفت، آن شخص بد قیافه همیشه با او می ماند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند : این کلمات را تکرار کن سپس پرسیدند : چه می بینی؟ عرض کرد : آن مرد سیاه را نمی بینم و آن شخص سفید نزد من است. و سرانجام آن جوان با آن حال خوش از دنیا رفت.
همچنین از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت شده است که فرمودند : هنگامی که مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و ملائکه ای را دیدم که در آنجا مشغول ساختن بنا (و قصرهای مجللی) با خشت هایی از طلا و نقره هستند، اما گاهی دست از کار می کشند.
روشن است که دست کشیدن از کار به سبب خستگی نیست. زیرا خستگی از لوازم جسم و عناصر اربعه است و چون ملائکه از عالم ماده نیستند خسته نخواهند شد، بنابراین باید سبب دیگری در این کار باشد.
حضرت می فرمایند : از آنان پرسیدم: سبب اینکه گاهی کار می کنید و گاهی دست از کار می کشید چیست؟ گفتند: دست می کشیم تا برای ما مصالح بیاید. گفتم : مصالح شما چیست؟ پاسخ دادند : قول مؤمن در دنیاست که می گوید: "سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله الکبر". لذا هر گاه این تسبیحات را بگوید مشغول ساختن بنا می شویم و وقتی بازایستد دست از کار می کشیم.
بلی، عالم برزخ، صورت اعمال آدمی است. مصالح آنرا خودش می فرستد و عمل اوست که برایش قصر و باغ یا خدای ناکرده آتش داغ می سازد. انسان باید مواظب رفتار و گفتار خود باشد. علاوه بر آن باید بدانیم که اعمال ما در همین عالم و در زندگی مان، در جلب نعمت و سلب توفیق، وسعت و تنگی روزی، گرفتاری و دفع بلا و... مؤثر است. "ربّ کلمة سلبت نعمة" . چه بسایک کلمه ی بی مورد نعمت عظیمی را از انسان سلب نماید. حیف است که موجودات عالم همه غرق در ذکر و تسبیح خدا باشند و انسان در غفلت و بطالت به سر برد و مواظب گفتار و کردار خود نباشد.

دوستان و مدیران و کارشناسان انجمن لطفا یه نظر ناقابل بدن- مثل اینکه این پستها به نظر من خوب و نابند. ولی . . . . . .

[=B Nazanin]فلسفه‌ى اسلامى فقه اكبر است، پايه‌ى دين است، مبناى همه‌ى معارف دينى در ذهن و عمل خارجى انسان است. [=B Nazanin] سیدنا الامام خامنه ای
[=B Nazanin]منبع: وبگاه تخصصی اقتصاد اسلامی

هستی ماسوی، معدوم موجود نماست!




علامه حسن زاده، هزار و یک نکته

سلام بر ذكر يونسيه بزرگوار.

بسيار بسيار عالي بود. احسنت. من كه به شخصه خيلي استفاده كردم. به خصوص مطالب مربوط به مكاشفه ها.

اگر چشم و گوش و قلب ما آلوده به زنگار گناه نبود مي ديديم آنچه را كه اوليا خدا مي ديدند.

علامه طباطبائی در پاسخ به مخالف فلسفه اسلامی چه گفت؟

حجة الاسلام والمسلمین حاج آقای وکیلی در کتاب خاطرات و زندگی عارف بزرگ علامه طباطبائی نقل می کند:

یک بار علامه طباطبایی در سفر خود به مشهد، می روند مجلس میرزا مهدی اصفهانی، و می گویند: نظر شما در مورد فلسفه اسلامی چیست؟
میرزا مهدی با آب و تاب شروع به نقد فلسفه و منطق می کنند، بعد از اتمام، علامه طباطبائی می فرمایند: این انتقاد شما شکل چندم قیاس اقترانی بود.
دوباره میرزا مهدی شروع به نقد می کنند، دوباره علامه می فرمایند این انتقادات شما طبق فلان اسولب فلسفی بود. و چند بار تکرار می شه. میرزا مهدی کمی عصبانی می شوند و جلسه را تمام می کنند و علامه برمی گردند و می گویند:" مخالفان فلسفه اسلامی راهی جز آوردن دلیل عقلی ندارند . چون اگر درست باشد، خود استدلالی فلسفی است و با فلسفه علیه فلسفه دلیل آورده اند. و حتی وقتی می خواهند با استناد به نقل، فلسفه را رد کنند، کافی است، دلیل حجیّت و اعتبار نقل را سوال کنید یا از حقانیت اصل اسلام سوال کنید یا از وجود خدا سوال کنید، تا دوباره وارد حیطه ی فلسفی و دلیل فلسفی شوند." لذا علامه توصیه می کردند در مقابل منتقدان فلسفه، به مباحث منطق و قیاسات منطقی کاملا مسلط شوید و تا حین نقد ایشان، بتوانند نوع استدلال ایشان را تشخیص داده و بیان کنند.



آن که خود را نشناخت، چگونه ديگري را مي شناسد ؟!

آن که خود را فراموش کرده است، از ياد چه چيز خرسند است ؟!

آن که مي پندارد کاري برتر از خود شناسي و خداشناسي است، چيست ؟!

آن که خود را براي هميشه درست نساخت، پس به چه کاري پرداخت ؟!

آن که در وادي مقدّس من کيستم قدم ننهاده است، خرواري به خردلي.

آن که از مرگ مي ترسد، از خودش مي ترسد.

آن که خود را جدولي از درياي بي کران هستي شناخت، دريابد که با همه موجودات مرتبط است، و از اين جدول بايد بدانها برسد.

ما جدولي از بحر وجوديم همه ما دفتري از غيب و شهوديم همه

ما مظهر واجب الوجوديم همه افسوس که در جهل غنوديم همه

آن که به هر آرمان است، ارزش او همان است.

آن که خود را زارع و مزرعه خويش نداند، از سعادت جاوداني باز بماند.

آن که کشتزارش را وجين نکند، از گياه هرزه اسيب بيند.

آن که در آثار صفات و اخلاق انسانها، و در احوال و افعال حيوانها دقيق شود، حيوانها را تمثلات ملکات انسانها مي يابد.

آن که با ياد خدا همدم نيست، آدم نيست.

آن که از اعتلاي فهم خطاب محمّدي سر باز زده است، خود را به مفت باخته است.



آن که خود را ابدي شناخت، فکر ابد مي کند.

آن که خود را دوست دارد، ديگر آفريده ها را دوست دارد که همه براي او در کارند.

منبع: فرازهايي از کتاب صد کلمه در معرفت نفس، از اثار علامه حسن زاده آملي

علامه حسن زاده آملی حفظه الله:

بسم الله الرحمن الرحیم
از افلاطون در سیر حکمت در اروپای فروغی نقل شد:همچنانکه عشق مجازی سبب خروج جسم از عقیمی و مولد فرزند و مایه ی بقای نوع است عشق حقیقی هم روح و عقل را از عقیمی رهایی داده،مایه ی ادراک اشراقی و دریافتن زندگی جاودانی یعنی نیل به معرفت جمال حقیقت و خیر مطلق و زندگانی روحانی است.

نکته 315 هزار و یک نکته

بسم الله الرحمن الرحیم

انقضای مدت عالم سفلی وسیله وصول عالم علوی است،بهوش باش که خویش را چگونه میسازی.

نکته 423 هزار و یک نکته

قابل توجه معاندین حضرت آیت الله العظمی علامه ذوالفنون حسن حسن زاده آملی حفظه الله:
http://www.aparat.com//v/0a1432b0c2cf23201c6fdd6be2900a31205355
به جمله رهبر انقلاب در مورد ایشان دقت کنید اگر طاقتش را دارید.

مقام معظم رهبری حفظه الله:
حضرت آقای حسن زاده آملی میان مراتب عالیه علمی و مقامات و فتوحات را جمع کرده اند.
دشمنان فلسفه و عرفان توجه کنند.

دل شکسته
نفس ناطقه انسانى را ظاهرى است و باطنى كه داراى مراتب از فرش تا فوق عرش است و وى را در هر عالمى ، مطابق با همان عالم قوايى است كه با آن قوا شئون وجودى خود را كه مطابق با همه مراتب وجودى عوالم است ، اداره مى كند و بدانها در تمام حقايق عوالم به گشت و گذار مى پردازد. هم به عنوان مظهر اتم حق متعال ، آئينه اسماء و صفات الهى است و هم به عنوان متن عوالم وجودى در سر، و شرح و تفصيل آن در ظاهرش ، نمودار كاملى است كه مى تواند همه را نشان دهد. تنها چيزى كه لازم است آن است كه بايد، جدول وجودى نفس لايروبى شود تا در آئينه صاف وى همه عالم متجلى گردد.
در هر جنسى سالم آن را بها و قيمت است ولى در دل ، شكسته آن را بها است ، كه حقايق و حق در دل شكسته نمايان مى گردد. هر آئينه اى كه سالم باشد و صافتر، بهتر مى نماياند به جز آئينه دل كه شكسته آن حق را نشان مى دهد.

كه از اين لذت ديدار هستى × ربايد آنچنانت وجد و مستى

منبع : شرح دفتر دل

خروج از عادت

بهترين راه رسيدن به سعادت انسانى آن است كه خروج از عادت پيدا شود و انسان از شكم باره گى و خورد و خواب متعارف درآيد تا نفس را با گرسنگى دادن رياضت دهد. حضرت مولى مى فرمود: نفس به گونه اى است كه اگر صد و بيست و چهار هزار پيامبر را در پيش پاى او قربانى كنند و بگويند كه تو دست از انسان بردار، وى نمى پذيرد مگر آنكه او را گرسنه نگه دارى كه گرسنگى او را خاكمال مى كند.
در الهى نامه فرمود: الهى آزمودم تا شكم داير است دل باير است . ((يا من يحيى الارض الميتة )) دل بايرم ده .
منبع : شرح دفتر دل حضرت آقا علامه حسن زاده املی روحی فداه

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
نوشتار حاضر نامه ای است به یک دوست که توسط حضرت آیت الله حسن زاده آملی به رشته تحریر درآمده و در آن مباحث بنیادین معرفت توحیدی، معرفت نفس و خودسازی و راهکار عملی خودسازی مطرح گردیده است. اینک باهم آن را ازنظر می گذرانیم:
● معرفت توحیدی
مصحف کریم را گشودیم سوره یوسف از زبان حضرت یعقوب(ع) آمد: ولا تیأسو من روح الله. اهم مطالب در طلیعه امر دو چیز است یکی توحید و دیگر معرفت نفس که تواند مظهر اتم وی گردد.
اما توحید این که سالک با قدم معرفت به جایی رسد که جمع بین تفرقه و جمع کند، و تنزیه از تنزیه و تشبیه نماید. همانطور که کشاف حقایق امام بحق ناطق حضرت جعفر صادق(ع) فرموده است: الجمع بلا تفرقه زندقه ، و التفرقه بدون الجمع تعطیل، والجمع بینهما توحید. و این توحید حقیقی اسلامی است و کلام وحی بدان ناطق است که هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن. در بیان آن بتمثیلی اکتفا می کنیم- خاک بر فرق من و تمثیل من-: در عالم رؤیا آنچه که مشاهده می گردند همه از منشئات نفس اند پس قائم بنفس و از شئون وی اند، و چون نفس موجود حی مدرک عالم بذات خود است شئون او نیز با همه کثرتی که دارند حی و مدرک اند و درواقع یک حقیقت بنام نفس است که بصور کثیره درآمده است و خود با این که همه است فوق همه است. این کثرت صور منافی با وحدت شخصیه نفس نیست بلکه هرچه صور بیشتر باشد دلالت بر قوت وحدت نفس می کند. و نفس بر جمیع این صور کثیره قاهر است و همه آنها مقهور وی، پس نفس هر یک آنها است که جز شئون نفس نیستند، و هیچیک آنها نیست که نفس در حد هیچیک محدود نیست. پس نفس را با هر یک از این منشئاتش جمع کردی و از هر یک تفرقه نمودی. و نیز نفس را فقط مجرد ندانستی که از کثرت تنزیهش کنی، و او را در هیچ صورتی از صور کثرت مقید نکرده ای تا قائل به تشبیه بوده باشی بلکه او را از این تنزیه و تشبیه تنزیه نمودی، کثرت غیرمتناهی نظام هستی شئون ذاتیه حق تعالی اند و من عرف نفسه فقد عرف ربه.
● معرفت نفس و خودسازی
و اما معرفت نفس اینکه خداوند سبحان فرمود: الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه تفسیر اصیل آن چنانست که جناب صدرالمتالهین درآخر مرحله چهارم حکمت متعالیه که معروف به اسفار است فرموده است: کلمه طیب روح مؤمن است، و عمل صالح معارف عقلیه که او را ارتقاء می دهند و بدانجا می کشانند. این تفسیر براین اساس قویم است که علم و عمل دو گوهر انسان سازند.
انسان کاری مهمتر از خودسازی ندارد و ساختن هر چیز را مایه به حسب آنچیز لازم است مثلا دیوار را سنگ و گل باید و انسان را علم و عمل. انسان تا به لقاءالله نرسیده است بکمال مطلوبش نائل نشده است و لقاءالله بمعنی اتصاف انسان با وصاف الهی و تخلق او باخلاق ربوبی است. بابا افضل را کلامی کامل در این باب است که: عالم درختیست که بار و ثمره او مردم است و مردم درختی است که ثمره او لقای خدای تعالی است.
در توحید باید مراقبت را تقویت کرد مراقبت تخم سعادت است که در مزرع دل کاشته می شود و سائر آداب و اعمال پروراندن آنست. مراقبت کشیک نفس کشیدن و همواره در حضور بودن است. حدیث نفس مزاحم با مراقبت است. این سخن دل نشین امام صادق- علیه السلام- را باید بر دل نشاند: القلب حرم الله فلا تسکن فی حرم الله غیرالله، حافظ به این حدیث در این بیت نظر دارد:
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
● تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
ناگفته نماند که بدن تور شکار و سواری راهوار ما است، مبادا با او چنان کنیم که نه بکار شکار آید و نه تواند سوار را بجائی برساند ره چنان رو که رهروان رفتند، کسی بما نگفت که شب و روز را با یکدانه خرما بسر بریم، در حد اعتدال بدن نیاز به تعیش دارد کلوا واشربوا ولا تسرفوا، انسان کامل آنکسی است که حق هر ذی حق را اداء می کند.
● راهکار عملی خودسازی
از این کمترین دستورالعمل خواسته اید، آقای من؛ صدای دهلی را از دور شنیده اید، و از نزدیک هم به انبار کاه برخورد می کنید مع الوصف عدم امتثال را روا ندانستم، به عرض می رسانم که دستورالعمل انسان قرآنست که ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم. داعی تنها دستوری که الان می تواند به حضور جنابعالی عرض کند این است که مراقبت را حفظ بفرمائید یعنی در همه حال مواظب خود بوده باشید که در نزد حقیقت همه موجودات بسر می بری. می دانید که همنشینی مؤثر است، مصاحبت اثر دارد، خوپذیر است نفس انسانی، کسانی که در مصاحبت با ملکوت عالم بسر می برند کم کم ملکوتی می شوند. آن سعادتمندی که چنین معاشرت و مصاحبت را براستی در نهانخانه سر و ذات خود با الله نورالسموات والارض بدست آورده است مترنم به این ترانه است:
گربشکافند سراپای من
جز تو نیابند در اعضای من

ادامه دارد . . . .
[/]

اینچنین کس پیوسته در ذکر و فکر و عشق و شوق و سوز و گداز و راز و نیاز است و به قول خواجه حافظ:
مرا مگوی که خاموش باش و دم در کش
که مرغ را نتوان گفت در چمن خاموش
چنین کسی را هیچکاری از حضور بازنمی دارد رجال لاتلهیهم تجاره ولابیع عن ذکرالله.
باز از امام صادق- علیه السلام- است که: العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله تعالی.
شیخ اجل سعدی به این حدیث گرانقدر در این بیت نظر دارد:
هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
آقای من، همچنانکه طلب مجهول مطلق محال است، خطاب به مجهول مطلق نیز چنین است، هر یک از ما شأنی و جدولی از دریای بیکران حقیقت دار هستی می باشیم و از این جدول با او در ارتباطیم، البته
ارتباطی بی تکلیف بی قباس
● هست رب الناس را با جان ناس
و از این کانال او را خطاب می کنیم. غرضم از این نکته این است که هر چه عائد ما می شود از کانال وجود خودمان است. این خیال رهزن ما نشود که از خارج ما چیزی عائد ما می گردد. اگر در حالات مراقبت تام تمثلاتی پیش آمد خوش آمد مکتوم بدار که سالک کتوم است، از عارف سرمی رود و سر نمی رود. به عرض برسانم: خوش باش که عاقبت بخیر است ترا.
آقای من، در نزد اولیاء الله مجرب است که اکثار ذکر شریف یا حی یا قیوم یا من لااله الا انت موجب حیات عقل است. وقتی را با خدایت خلوت کن که بدن استراحت کرده باشد و از خستگی بدر آمده باشد و در حال امتلاء و اشتهاء نباشد در آنحال با کمال حضور و مراقبت و ادب مع الله، خداوند سبحان را بدان ذکر شریف میخوانی، عدد ندارد، اختیار مدت با خود جنابعالی است مثلا در حدود بیست دقیقه یا بیشتر و بهتر اینکه کمتر از یک اربعین نباشد، بیشترش چه بهتر.
قرائت قرآن مجید در شب و روز ترک نشود هر چند بقدر پنجاه آیه بوده باشد. طهارت را حفظ کنید حتی با طهارت بخوابید.
آقای من، باید با تأنی و رفق و مدارا براه بود نه با سرعت و اضطراب. جساره عرض می کنم هیچ چیز از خدا جز خدا مخواه که چون که صدآمد نودهم پیش ما است، از تو حرکت از خدا برکت. نامه ها دریافت خواهی نمود. این عطیه فریده ایست که بحضور آن حبیب الله تقدیم داشتم والسلام.

آیت الله حسن زاده آملی
قم- حسن حسن زاده آملی
۰۱ شهرالله المبارک
۱۴۰۳ = 1362/4/1
هزار و یک کلمه، حسن زاده آملی، ج۱، ص۱۸۹تا ۳۹۱

باسمه تعالی
باسلام:
بعد از آنکه فرعون هلاک شد حق جل و علی با کلیمش علیه السلام بنای مواعده اربعین نهاد چنانکه از کریمه پنجاه و یک سوره بقره قرآن مستفاد است
ای طالب معارج تا فرعون نفس را نکشتی از اربعین کلیمی و نظائر آن لوحی بر موسای روح لائح نخواهد شد (1)
پی نوشت:
1-کلمه 936 هزار و یک کلمه حضرت علامه حسن زاده آملی

حضرت علامه حسن زاده آملی دام عزه العالی در کلمه 15 معرفت نفس می فرمایند:
آن كه حق معرفت به نفس روزيش شده است، فيلسوف‏ است، چه اينكه فلسفه، معرفت انسان به نفس خود است و معرفت نفس ام حكمت است

الله

کلمه 25 رساله صد کلمه در معرفت نفس

آن كه كشتزارش را وجين نكند، از گياه هرزه آزار بيند.

بسمه تعالی

علامه حسن زاده آملی حفظه الله:

ببین خودت را چه جور می سازی به شما عرض می کنم در شرق و غرب عالم افرادی دلسوز تر از روحانیون حقیقی نمی بینید ما خیر مردم را می خواهیم ما خیر دشمنان را می خواهیم تا آدم شوند ما با کسی دشمنی نداریم آنها نمی فهمند با ما می جنگند مگر شما حرف نشنیدید ملا نداشتید چرا اینجور محشور شدید مطابق با اعمال این دنیا آنجا محشور می شوید ببین خودت را داری چه جور می سازی ما خیلی از چهره ها را می بینیم همه از همه فرار می کنند همسر از همسر ، فرزند از پدر غذای ناپاک حرف ناپاک باعث این شده علم و عمل انسان سازند ببین خودت را چه جوری می سازی.
آقاجان! عزیز من الان شهدای ما عند ربهم یرزقون هستند . کار شما مشکل است.
خانم بیچاره برای یک چادر سر گذاشتن دارد با دین خدا می جنگد . حرف گناه را نزن جناب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم : دین خدا را تعبیر کرده به ناموس الهی ،با ناموس خدا دعوا نکنید. ما خیلی از شما توقع داریم کاری نکنید به شما اعتراض کنند مگر درس و بحث نداشتید ، محرم و حسینیه کلاس درس شماست تکلیف سنگین است اوضاع جامعه خوب نیست و بیچاره در غفلت است. اون بزرگوارها (شهدا) به خدا گواه برای اونها نگران نباشید وضع شما آشفته است. نیّت گناه بد است ما چه حق داریم در این نظام هستی نیّت گناه کنیم.(امام سجاد علیه السلام)انتقال از این نشئه به نشئه دیگر فوت نیست بلکه وفات است . وفات اون حقیقت شما از این دنیا گرفته شده و به نشئه دیگر رفت تا ابد ابد...
امام دهم فرمود: اون مردم الهی (شهدا) وقتی اونجایی شدند وقتی مقام هایشان را می نگرند می گویند : بار الها ما چه کرده ایم که تا ابد این مقامات به ما داده شده است می گویند: آن مصائب ، ناگواریها که در دنیا دیدید اینها پاداش شماست آنها می گویند: بار الها می شود ما برگردیم تا آن بلا ها را ببینیم و مصائب را تحمل کنیم تا مقام ما در اینجا بالاتر برود، به اونها گفته می شود سیر معکوس در نظام هستی راه ندارد وقت آن دیگر گذشته است. هیچ میوه پخته دگر شکوفه نشده ، هیچ نانی گندم و خرمن نشده ، بالفعل شده به بالقوه بر نمی گردد .
خداوند شما را عاقبت به خیر کند. خانواده شهید را خدا رحمت کند . خودتون را درست بسازید بروید به سراغ روحانیون حقیقی ، این کلاس ها را ول نکنید آقا! مشکل می شود ،کسب و کار و غذا و هر کاری را بو بکشید.(فافهم)

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
کلامی عرشی از آیت الله سید حسین یعقوبی قائنی حفظه الله برای طالبان ظرایف معرفت:

و ما کان لنفس ان تؤمن الا باذن الله

معرفت و ایمان صنع خلق نیست، بلکه یکی از نعم الهی و موهبت های خداوندی است. صریح قرآن است که نفس بدون اذن خدا ایمان نمی آورد. مقدماتش کسبی است ولی خودش کسبی نیست.
مسأله ی کسب معلومات و تالیف کتاب و سخنرانی یک مطلب است و ایمان داشتن به خدا و ارتقاء معرفت مطلب دیگری است. ممکن است کسی با برهان و دلیل اثبات کند که خدا هست، پیغمبر هست، و یا رساله های متعددی در زمینه ی توحید یا حقانیت ائمه ی معصومین علیهم السلام بنویسد ولی از معرفت نسبت به مقام شامخ آنها برخوردار نباشد و حتّی چه بسا ذرّه ای ایمان در قلبش رسوخ نکرده باشد.
در شرح حال یکی از دانشمندان نوشته اند که گفته است: من هفتاد رساله ی استدلالی عقلی بر توحید خدای متعال نوشتم ولی در نهایت دیدم ایمان آن عجوزه ی روستائی از من بیشتر است!
اینکه در روایات بر معاشرت و مجالست با اخیار و خوبان سفارش شده و مثلا فرموده اند:

واطلب موأخاة الاتقیاء و لوفی ظلمات الارض و إن افنیت عمرک فی طلبهم

برای این است که معاشرت با آنان زمینه را برای افاضه ی ایمان بر قلب آدمی فراهم آورده، در اثر مجالست با آنها بر یقین و ایمان انسان افزوده می شود.
البته گاهی هم انسان بر آیینه ی دل خود آن چنان حجاب افکنده و به گونه ای محجوب شده است که از اخیار و خوبان عکس نمی گیرد و در ملاقات و معاشرت- ها حالت تضاد و مقابله پیدا می شود، لیکن آن بزرگواران اول کاری که می کنند این است که به تدریج موانع را مرتفع می سازند تا انسان بتواند از وجود پربرکت آنان بهره مند گردد.
ناگفته نماند که درس خواندن و مطالعه ی کتب فقهی و حدیثی و تأمل در آیات و روایات اهل بیت علیهم السلام چنانچه با اخلاص و برای خدا صورت پذیرد، خود غنیمتی بزرگ و از ارزش واقعی برخوردار است و بر سالک است خصوصا در این دوران – که همت ها بیشتر معطوف به جنجال و سر و صدا و تفسیر به رأی و بافتن است – ضمن پرداختن به وظائف سلوکی و معنوی خود، از مطالعه ی متون اصلی و منابع حدیثی غفلت نورزیده، با فرمایشات حضرات معصومین علیهم السلام پیوسته مأنوس باشد. [/]

[="Tahoma"][="Navy"]در حدیث است که وقتی امام زمان علیه السلام ظهور می کنند، عده ای به آن بزرگوار ایمان نمی آورند و هر چند خود را معرفی کرده و آیات و معجزات به آنان ارائه می کنند، فایده ای نمی بخشد.
از سوی دیگر درباره ی برخی از یاران حضرتش روایت است که " له رجال الهیون یعرفونه بمعرفة الهیة " . مردانی خدایی همراه اویند که او را به معرفت خدایی می شناسند. این معرفت را خدای متعال به آنان ارزانی داشته، و آنان هنگامی که حضرتش را زیارت می کنند، می بینند که او همان است که از قبل شناخته اند و همان معنایی را که پیش از ملاقات با آن آشنا بوده اند در وی می یابند.
ابو بصیر گوید: با امام باقر علیه السلام وارد مسجد شدیم و مردم رفت و آمد می کردند. آن حضرت به من فرمودند: از مردم بپرس که آیا مرا می بینند؟
گوید: از هر کس پرسیدم که آیا ابوجعفر علیه السلام را دیدی؟ می گفت: نه! با اینکه آن جناب در مسجد ایستاده بود. تا اینکه ابوهارون مکفوف (نابینا) وارد مسجد شد. امام علیه السلام فرمودند: از این سؤال کن.
گوید: از او پرسیدم آیا ابوجعفر علیه السلام را دیدی؟ گفت: آیا آن حضرت نیست که ایستاده است؟
گفتم: چگونه این را دانستی؟ پاسخ داد: چگونه ندانم با اینکه آن جناب نوری درخشنده است؟

بلی، اگر انسان در عالم باطن با امام آشنا باشد و امام علیه السلام را آن چنان که هست با معنویت بشناسد، هنگامی که با وجود شریفش مواجه می گردد، معنایی را که با آن آشناست در آن بزرگوار مشاهده می کند.
ذکر این نکته لازم است که ندیدن آن حضرت توسط مردم ممکن است نه صرفا به دلیل عدم معرفت آنان، بلکه به واسطه ی عامل دیگری مثل اراده ی آن بزرگوار در ظاهر نشدن وجود شریفشان برای افراد بی معرفت بوده باشد.

غرض این است که با ذکر این روایات وحکایات، مطلب روشن شود. انسان نباید از حقایق، شکل و صورت و کیفیت خاصی را تصور کند. نباید برای خود مصنوع درست کنیم. خیال و واهمه انسان را از حقیقت دور می سازد. مردم برای هر یک از ائمه علیه السلام در ذهن خود صورتی ساخته اند. مثلا شاید امیر المؤمنین را با شمشیر، امام سجاد را با تحت الحنک و صورت زرد، امام صادق را به صورت پیرمردی لاغراندام تصور کنند و به همان صورتی محبت دارند که در ذهن خود ساخته اند. لذا وقتی واقع و حقیقت را می بینند با صورت های ذهنی و مصنوع آنها تطبیق نمی کند و بسا به آن ایمان نمی آورند.
باید ایمان بیاوری به خداوندی که تو را ایجاد کرده و خالق همه ی موجودات و موجد همه ی اشیاء است. خدایی که خالق زمان و مکان است و هر جا که باشی حاضر و بر همه ی احوالات تو ناظر است. پیغمبر را همان گونه که بوده قبول نموده و به هر چه آورده ایمان داشته باشی. علی علیه السلام را ولیّ خدا و وصیّ پیامبر دانسته، فرزندان معصوم آن بزرگوار را اولیای خدا و اوصیای حضرتش بدانی و همان طور که بوده اند به آنان مؤمن باشی. از هیچ چیز کیفیت خاصی تصور نکنی مگر اموری را که خودشان خواسته اند با خصوصیت بدانیم.
[/]

یک جمله عرشی
جناب میر سید شریف در آخرین لحظات عمر خود ، در بستر دراز کشیده بود .


فرزند بزرگوارش در آن هنگام از پدر تقاضای پندی کرده بود ، این پدر فهمیده فقط یک جمله به فرزند خود

گفت :
بابا ! خود را باش

ببین که هستی و چه می کنی ؟ هیچ به دیگران کاری نداشته باش . اگر هم در مقام امر و نهی بهدیگران قرار گرفتی ، ابتدا به خودت نگاه کن ! ببین آیا آن گونه که باید خودت مطیع هستی یا نه ؟اگر نبودی ، امر و نهی بر خویشتن را مقدم بر دیگران قرار ده ، زیرا هر کس برای خود اصل است و دیگرانفرع او ! اگر اصل ساخته نشود ، مطمئناً فرع هم ساخته نمی شود ، پس خود را باش .

شرح معرفت نفس / حضرت استاد صمدي آملي

[="Tahoma"][="Navy"]بسم الله الرحمن الرحیم

این داستان را جناب شیخ الرئیس بوعلی سینا در کتاب تنبیهات و اشارات ذکر کرده و برای طالبان لطایف معرفت نفس،اشارتی دقیق و ظریف است.

ابن سینا می فرماید : هرگاه داستان سلامان و ابسال به گوش تو خورد و برایت بیان شد، بدان که سلامان ضرب المثلی است برای نفس تو و ابسال ضرب المثلی است برای بیان درجه تو در عرفان ، اگر از اهل معرفت باشی.

سلامان و إبسال دو برادر بودند، سلامان برادر بزرگتر بود.و ابسال کوچکتر بود و زیر نظر برادر بزرگتر تربیت شده بود.ابسال خوش قیافه ،خردمند،مودب،دانشمند، پاکدامن وشجاع بود و زن سلامان دلباخته و عاشق او شد و به سلامان گفت:ابسال را با اهل و خانواده خود یکی کن،و در دودمانت بیاور تا میان بچه های ما باشد و بچه ها از او چیزها یاد بگیرند.سلامان حکم کرد که ابسال چنین باشد.
ابسال حرف برادر نپذیرفت و از معاشرت با زنان خوداری کرد.- در روایت است پیامبر(ص)فرموده اند که معاشرت با زنان دل آدم را می میراند-.سلامان گفت:همسر من به منزله مادر توست،او حکم مادر تو را دارد و برای تو این همه زحمت کشیده و بزرگت نموده و به تربیت تو پرداخته است،و حالا تو به رشد رسیده ای و وقتش است که فرزندان من از تو استفاده کنند، بالاخره ابسال پیشنهاد وی را پذیرفت و به جمع آنها پیوست.همسر سلامان او را خیلی گرامی داشت تا اینکه روزی در خلوت راز دلش را با ابسال درمیان گذاشت و اظهار عشق نمود.ولی ابسال درخواست او را نپذیرفت وگفت:من هرگز چنین کاری نمی کنم.زن دانست که ازاین طریق نمی تواند ابسال را به چنگ بیاورد،لذا حیله دیگری اندیشید و به شوهرش گفت:خواهرم را به همسری ابسال درآور.سلامان پذیرفت.
زن به خواهرش گفت:چنین نیست که من دست و پا کردم تا تو با ابسال ازدواج کنی و او تنها برای تو باشد،بلکه من هم شریک و سهیم هستم. سپس پیش ابسال رفت و برای او حیله ای به بکاربرد و گفت:خواهرم ،دوشیزه و با حیاست و نباید در روز به خانه او درآیی و با اوحرف بزنی تا کم کم انس بگیرد،چون خواهرم خیلی خجالتی است.
بهر حال شب زفاف رسید و همسرسلامان زمینه چینی لازم را کرده بود.همین که ابسال وارد حجله عروسی شد.آن زن توطئه گر نتوانست خودداری کند لذا بسرعت سینه خود را به سینه ابسال چسباند.ابساِلِ عاقل و زرنگ از این حرکتِ زن به شک افتاد و با خود گفت:آیا این همان دختر باکره و با شرم و حیاست؟ که خواهرش او را چنین معرفی کرده بود!ولی حرکت او نشانگر آن است که او زیاد هم اهل شرم و حیانیست و رفتار و حرکاتش مثل یک زن شوهر دیده است!ذهن ابسال را همین مسائل به خود مشغول ساخته بود که در این هنگام آسمان را ابر تیرهای فرا گرفت و ناگهان از آن ابر تیره برقی درخشید و همه جا روشن گشت.ابسال در پرتو آن،چهره آن زن را دید و او را از جایش برکند و ازخود دور ساخت و از خوابگاه بیرون آمد و پیش برادرش سلامان رفت و گفت:می خواهم همه سرزمینها رابرایت فتح کنم و من در خود توان چنین کاری را می بینم.آنگاه ابسال با لشکر خود برای فتح سرزمینها حرکت کرد و با ملتها درگیر شد و با آنان جنگید و پیروز گشت و بدون هیچ منتی همه سرزمین ها از دریا،خشکی،غرب و شرق را برای برادرش فتح نمود و سلامان اولین ذی القرنینی است که همه کره خاکی را زیر سیطره خود درآورد..البته فتح همه این سرزمین خیلی طول کشید.سپس ابسال پیش برادرش سلامان برگشته و بشارت تصرف این همه عوالم را به او داد.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]هر چند ابسال می پنداشت که آن زن به خاطر این کشور گشایی طولانی و فاصله زیاد زمانی او را فراموش نموده است و آن کارها دیگر از او سرنمی زند،ولی این زن دست بردار نبود.
زن دوباره قصد کرد خود را به آغوش ابسال بیندازد،ولی باز ابسال ابا کرد و مخالفت ورزید.در این اوضاع بود که دشمن قصد فتح سرزمین سلامان را نمود و سلامان،ابسال رابرای سرکوبی آنان فرستاد.
همسرسلامان،سرداران لشکر را خواست و به آنها گفت که ابسال را در میدان جنگ تنها بگذارید،تا به دست دشمن بیفتد و بمیرد.و مقداری مال به سرداران لشکر بخشید و آنان چنین کردند.نقشه عملی شد و دشمنان بر او چیره شدند و ابسال زخم خورده شد و خون زیادی از او رفت،ولی نمرد،هر چند سرداران لشکرش چنان پنداشتند که او مرده است،لذا او را به حال خود وا گذاشتند و رفتند.یکی از حیوانات وحشی بیابان او را شیرداد این حیوان وحشی سرپستان را به دهان ابسال گذاشت زیرا ابسال به قدری بی حال شده بود که خودش نمی توانست سرپستان را بگیرد و به دهان خود بگذارد.ابسال از شیر آن تغذیه نمود و افاقه حاصل شد و نشاط و شادمانی یافت و پیش سلامان بازگشت ؛دید که دشمن،برادرش را احاطه کرده و خوارش نموده است و سلامان هم از نبودن ابسال خیلی غمگین است.
ابسال لشکر خود را فرماندهی کرد و اسباب جنگی فراهم نمود و دشمن را تارومار کرد و بیشتر آنان را اسیر کرد و پادشاهی برای برادرش آراست و برقرار ساخت.
آنگاه آن زن با دو تن دیگر یعنی آشپز و پیشخدمت که غذا می آورند،همدست شد و به آندو پولی بخشید،آنها هم ابسال را به دستور او مسموم نمودند.
سلامان از مرگ برادرش ابسال اندوهگین گشت و از سلطنت کناره گیری کرد و مسند پادشاهی را به یکی از نزدیکان خود واگذار نمود و به مناجات با خدا پرداخت.
در این هنگام حقیقت مطلب به صورت الهام بر سلامان آشکار می شود.و او همسر، آشپز و پیشخدمت را از آن سمی که به برادرش نوشانده بودند،نوشاند،و هر سه آنها به درک واصل شدند.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]و اما جناب خواجه نصیر(ره) شارح بزرگوار کتاب اشارات، در تاویل این قصه می فرماید که:
مراد از سلامان همان نفس ناطقه(1) است. مراد از ابسال،مثل و کنایه از عقل نظری(2) است ،که آخرین مرتبه تکامل آن ،عقل بالمستفاد(3) است .
عشق زن سلامان به ابسال،مثل و کنایه ازتمایل قوای بدنی برای تسخیر عقل است تا از آن طریق به خواسته های فناپذیر و زودگذرخود دست یابد.
خوداری ابسال از عشق آن زن،مثل و کنایه از انجذاب عقل به عالم خویش است که همان عالم غیر مادی است.
خواهر آن زن که همسر ابسال شده بود،کنایه از عقل عملی باشد که مطیع عقل نظری است و نام آن «نفس مطمئنه» است.
مخفی شدن همسر سلامان ،جای خواهرش و فریب دادن ابسال،کنایه از آراستن نفس اماره، لذات مادی و بی ارزش را به جای لذت عقلی و کمالات واقعی ،یعنی نفس اماره با آرایش سعی در خلاف واقع نشان دادن آن دارد و چنین می کند که آن امور مادی و زود گذر،مصالح حقیقی است.
برقی که از ابر تیره درخشید مثل و کنایه است از یک بارقه الهی که به هنگام تمایل نفس به لذات مادی،ناگهان درخشید و عقل نظری را به سوی کمالات واقعی کشانید.
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد/ نور آن بردل آگاه رسد
دوری کردن ابسال از همسر سلامان،مثل و کنایه است از إعراض عقل نظری از هوی و هوس.
کشور گشایی ابسال برای برادرش،مثل و کنایه است از این که نفس ناطقه به یاری عقل نظری بر عالم جبروت و ملکوت اطلاع یافته و توانسته است با همکاری عقل عملی بر همه نیروهای مادی بدن تسلط یابد.برای همین او را نخستین ذی القرنین نام نهاده است یعنی صاحب مشرق و مغرب .
تنها گذاشتن ابسال توسط لشکریان در میدان جنگ مثل و کنایه است از این که وقتی نفس آن سویی شده و می خواهد به ملأ اعلی صعود نماید،قوای حسی و خیالی و وهمی ضعیف می شوند و از همراهی و یاری او باز می مانند.
تغذیه ابسال از شیر حیوان وحشی ،کنایه و مثل است از این که عقل نظری در فراگرفتن علوم ازمفارقاتِ از ماده بهره مند شده است و آن مفارقات وحشی اند یعنی از عالم طبیعت دورند یعنی از عالم طبیعت دورند.
اختلال حال سلامان در نبودن ابسال،مثل و کنایه از اضطراب نفس ناطقه در اثر سفر عقل نظری به جهان بالاست که از تدبیر بدن باز مانده و در تنظیم قوای آن اهمال نموده است.
بازگشت ابسال به نزد سلامان،مثل و کنایه است از این که عقل نظری به ساماندهی مصالح بدن و تدبیر آن توجه کرده است.
آن آشپز و پیشخدمت که با همسر سلامان همدست شدند،مثل و کنایه است از دو نیروی نفس اماره:غضب(آشپز)و شهوت(پیشخدمت).
هماهنگ شدن آنان بر نابودی ابسال،مثل و کنایه است از نابودی عقل نظری در پایان عمر.
نابود شدن آن سه نفر به دست سلامان،مثل و کنایه است از این که در پایان عمر،نفس ناطقه از بدن و غضب و شهوت دست برداشته و برای همین این سه رو به زوال گذاشته اند.
کناره گیری سلامان از سلطنت و واگذاری آن به دیگری ،مثل و کنایه است از اینکه نفس دست برداشت،باز آن بدن به سوی کل برمی گردد.
این تاویل ،مطابق آن چیزی است که بوعلی سینا درآغاز نمط نهم به آن اشاره کرده است.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]پانوشت:
(1)نفس انسانی را در مرتبه کمال، نفس ناطقه گویند.
(2)بوعلی سینا،عقل را به دو نوع عقل نظری و عملی تقسیم می کند:
عقل نظری: قوه ای درک کننده است.(قوه عالمه) بنابراین ادراک همه مدرکات مختص به انسان بر عهده عقل نظری خواهد بود
عقل عملی: قوه ای عمل کننده(قوه عامله) بنابراین مبدا تحریک کننده بدن انسان به افعال جزئی بر آمده از رویه و تفکر است. و عقل عملی را دارای سه اعتبار و جهت می داند و براساس هر یک از این جهات, اعمال خاصی از انسان صادر می شود: جهت اول در مقایسه با قوه حیوانی نزوعی, جهت دوم در مقایسه با قوه حیوانی متخیله و متوهمه, و جهت سوم در مقایسه با خودش....
(3)حکما چهار مرتبه برای عقل تصور کرده‏ اند: 1- عقل هیولایی که نسبت به همه معقولات بالقوه است و از همه معقولات خالی است. 2- عقل بالملکه به مرتبه ‏ای گفته می شود که عقل در آن تصورات و تصدیقات بدیهی را تعقل میکند. 3- عقل بالفعل که در این مرتبه عقل نظریات را به وسیله بدیهیات تعقل میکند. 4- عقل مستفاد که نفس همه آنچه را که از معقولات بدیهی و نظری - که مطابق عالم ملکوت و مُلک (جبروت وماده) است - تعقل می نماید؛ بدین گونه که همگی را نزد خود حاضر نموده و بالفعل به آنها توجه میکند و این مرحله عالمی است عقلی که مشابه عالم عینی و خارجی می باشد و مستفید از عقل فعال است. کار عقل فعال این است که نفوس بشری را از قوه به فعل سوق می دهد. به این مرتبه، مرتبه کمال نیز گفته میشود،که هر مرتبه بعد از مرتبه دیگر در اثر پرورش نفس حاصل می گردد و چه بسا عقل شخص در همان مرتبه عقل بالملکه توقف نموده و …
[/]

با سلام و احترام.

از قول آیت الله یعقوبی قائنی فرمودید:

استاد;322199 نوشت:
مقدماتش کسبی است ولی خودش کسبی نیست.

اگر چیزی به طور قاعده مند به دنبال مقدمات می آید چه نیازی به تأکید بر این نکته وجود دارد که بگوییم خودش اکتسابی نیست؟ غیر از این است که نشان دهد حصول به نتیجه گاهی از هیچ قاعده و فرمولی تبعیت نمی کند؟

می گوییم اگر درس بخوانی موفق می شوی. نمی گوییم اگر درس بخوانی و مثلاً من معلم هم اجازه بدهم موفق می شوی. چون در این صورت یعنی یا سیستم ارزیابی من بی قاعده است یا قواعدی دارد که عقل و وجدان تو نمی پذیرد!

استاد;322199 نوشت:
در شرح حال یکی از دانشمندان نوشته اند که گفته است: من هفتاد رساله ی استدلالی عقلی بر توحید خدای متعال نوشتم ولی در نهایت دیدم ایمان آن عجوزه ی روستائی از من بیشتر است! اینکه در روایات بر معاشرت و مجالست با اخیار و خوبان سفارش شده و مثلا فرموده اند: واطلب موأخاة الاتقیاء و لوفی ظلمات الارض و إن افنیت عمرک فی طلبهم برای این است که معاشرت با آنان زمینه را برای افاضه ی ایمان بر قلب آدمی فراهم آورده، در اثر مجالست با آنها بر یقین و ایمان انسان افزوده می شود.

یعنی آن عجوزه روستایی بیشتر از آن دانشمند با اخیار و خوبان معاشرت داشته و در نتیجه بخاطر این معاشرت ها ایمان به او افاضه شده اما آن دانشمند از این نکته غفلت کرده یا محروم بوده است؟ یعنی آن دانشمند نمی دانسته که باید با خوبان معاشرت کند تا به علم واقعی برسد؟

تشکر فراوان از شما.:Gol:

مؤمن;329888 نوشت:
اگر چیزی به طور قاعده مند به دنبال مقدمات می آید چه نیازی به تأکید بر این نکته وجود دارد که بگوییم خودش اکتسابی نیست؟ غیر از این است که نشان دهد حصول به نتیجهگاهی از هیچ قاعده و فرمولی تبعیت نمی کند؟ می گوییم اگر درس بخوانی موفق می شوی. نمی گوییم اگر درس بخوانی و مثلاً من معلم هم اجازه بدهم موفق می شوی. چون در این صورت یعنی یا سیستم ارزیابی من بی قاعده است یا قواعدی دارد که عقل و وجدان تو نمی پذیرد!

بسمه تعالی
برادر عزیز اتفاقا قاعده جبری و حتمی وجود ندارد که بتواند بر خداوند چیزی را تحمیل کند.
فرمایش حضرت آیت الله قائنی نیز اشاره به این مطلب دارد که لطف و عنایت الهی نیز داخل در مسأله است.به بیان فلسفی،ما فاعل و مؤثرِ مستقل در عالم نیستیم،و اراده دیگری نیز دخیل در حصول نتیجه هست.
التفات به این نکته مومن را متوجه و ذاکر وجودی می نماید که همه نیازمند اراده و عنایت اویند.
اینکه من بدانم همه مسیر محتاج او بوده و هیچ جا مستقل و بی نیاز نیستم،شرط سلوک است.
لذا مثال درس خواندن و معلم در این باب مثال مع الفارق است،چه اینکه در آنجا هم شاگرد ما حصل افاضات معلم را بیان می کند و چیز مستقلی از خود ندارد.فتأمل.

[="Tahoma"][="Navy"]

مؤمن;329888 نوشت:
یعنی آن عجوزه روستایی بیشتر از آن دانشمند با اخیار و خوبان معاشرت داشته و در نتیجه بخاطر این معاشرت ها ایمان به او افاضه شده اما آن دانشمند از این نکته غفلت کرده یا محروم بوده است؟ یعنی آن دانشمند نمی دانسته که باید با خوبان معاشرت کند تا به علم واقعی برسد؟

بسمه تعالی
لزوما نباید چنین برداشتی از این فرمایش داشت،مقصود استاد قائنی تایید همان بیان است که (
معرفت و ایمان صنع خلق نیست، بلکه یکی از نعم الهی و موهبت های خداوندی است. صریح قرآن است که نفس بدون اذن خدا ایمان نمی آورد.)
یعنی نباید به دستاوردهای علمی خود اکتفا کرد و آنها را همه چیز دانست.
بحث نور بودن علم نیز که معرِف حضور است در این بحث راه گشاست.إن شاء الله.

[/]

استاد;330068 نوشت:
اینکه من بدانم همه مسیر محتاج او بوده و هیچ جا مستقل و بی نیاز نیستم،شرط سلوک است. لذا مثال درس خواندن و معلم در این باب مثال مع الفارق است،چه اینکه در آنجا هم شاگرد ما حصل افاضات معلم را بیان می کند و چیز مستقلی از خود ندارد.فتأمل.

با سلام و تشکر از جناب استاد بخاطر توضیحات تکمیلی

اگر اشتباه نکنم منظور شما این بود که «... و معلم چیز مستقلی از خود ندارد». به هر حال عذرخواهی می کنم اگر با مبانی فلسفی یا عرفانی آشنا نیستم و احیاناً مثال غیرمرتبطی مطرح کردم. به نظرم به درک سؤالم کمک می کرد که ظاهراً این طور نبود.

استاد;330068 نوشت:
برادر عزیز اتفاقا قاعده جبری و حتمی وجود ندارد که بتواند بر خداوند چیزی را تحمیل کند.

نمی دانم چطور از سؤال بنده به این برداشت رسیدید!

استاد;330083 نوشت:
لزوما نباید چنین برداشتی از این فرمایش داشت،مقصود استاد قائنی تایید همان بیان است که (معرفت و ایمان صنع خلق نیست، بلکه یکی از نعم الهی و موهبت های خداوندی است. صریح قرآن است که نفس بدون اذن خدا ایمان نمی آورد.) یعنی نباید به دستاوردهای علمی خود اکتفا کرد و آنها را همه چیز دانست.

چرا نباید چنین برداشتی داشت؟ اشکالش کجاست؟ چه سودی در بیان مطالب ساده در قالب پیچیده و داستانی و غیرمستقیم وجود دارد؟ این که «معرفت و ایمان صنع خلق نیست». برگ و ساختمان و ریاضی و ... هم صنع خلق نیست. اگر غیر مستقیم صنع خلق است پس ایمان و معرفت نیز بطور غیرمستقیم صنع خلق است (در طول اذن و صنع الهی). یا این که «نفس بدون اذن خدا ایمان نمی آورد.» مگر بدون اذن خدا کار دیگری اتفاق می افتد که ما ایمان آوردن را مخصص کنیم؟ به نظر می رسد لب کلام شما و جناب قائنی این بود که بدانیم اراده اصلی از جانب خداوند است که شما فرمودید: «یعنی نباید به دستاوردهای علمی خود اکتفا کرد و آنها را همه چیز دانست.» این مطلب را می توان به همین سادگی جمله قرمز رنگ بیان کرد و اصلاً طول و تفصیل هم نمی خواهد چون هر کسی وقتی دوبار به در بسته خورد به یقین مطلب را در میابد. مگر این که منظور دیگری از این مطالب مد نظر بوده است.

جسارتاً یا به نظرم در این گونه فرمایشات فقط به نوعی با کلمات بازی می شود یا این که بحث معرفتی شما آن قدر سطح بالاست که به درد افراد معمولی جامعه مثل حقیر نمی خورد.

با تشکر:Gol:

مؤمن;330166 نوشت:
معرفت و ایمان صنع خلق نیست


منظور این هست که شما شاید بتونید ظاهرش رو ایجاد کنید اما رسیدن به باطنش کار شما نیست... اون دیدگاه شما بیشتر نزدیک به اومانیسم هست یعنی همه کاره انسان هست... همین که در راه خدا پا گذاشتی همه چیز وابسته به عمل تو هست یا به طور دیگه بگیم تنها تو حاکم به سرنوشتت هستی اما جسارتا عرض می کنم که این نگاه در دستگاه خدا دیدگاه مودبانه ای نیست...

کنار ایمان میشه به بحث اخلاص اشاره کرد، شما می تونید نماز بخونید روزه بگیرید و خودتون رو خالص کنید این تلاش شما هست اما یه مرتبه ای از خلوص هست که هدیه الهی هست این قسمت کار خدا هست...شما در ایجادش نقش ندارید نگید همینجور که در هر مصنوعی نقش نداریم نه این فرق میکنه تو مصنوعات دیگه در نهایت هر مصنوعی به خدا خواهد رسید اما شاید خدا خلوص رو هیچ وقت به شما نده؟!!!!!!! یعنی اون سر عظیم اخلاص رو از شما دریغ کنه فرق این حرف در اینجا مشهود میشه...


استاد با کلمات بازی نکردند و سطح معرفتی که ارائه می کنند هم بالا نبود هدف از طرح داستان هم این هست که یه حقیقت چند وجهی هست وقتی در قالب داستان گفته میشه وجه هایی درونش نهفته میمونه که میشه تاویلات دیگه ای ازش بیرون آورد...

خدا در قران قصه گفت میشه نعوذ بالله بهش خرده گرفت که چرا قصه یوسف رو با کش و قوس تعریف کردی؟؟
یه جمله میگفتی که هرکی خوب باشه خدا هواش رو داره؟؟؟!! قصه گفت تا بتونه حقیقتی رو در بطن های مختلف برای افراد مختلف تعبیه کنه ... هدف از قصه گویی این هست...

من از طرف خودم و شما از استاد معذرت خواهی می کنم.

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

علامه حسن زاده آملی حفظه الله:
روزی در منزل حضرت استاد (دام عزه) مشرف بودم، سخن از قرآن به میان آوردند که قرآن عهد الله است حضرت استاد در ادامه فرمودند: روزی درب منزل را زدند، در را باز کردم، دیدم جوانی است، گفت: حاج آقا دستورالعملی بفرمایید.
گفتم: اولاً انسان قرآنی باش و ثانیاً استقامت داشته باش.
گفت: باز هم به فرمایید، گفتم: تو برو همان اول را انجام بده!

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

علامه حسن زاده آملی حفظه الله:
روزی در محضر درس استاد (دام عزه) که از فیض حضورشان بهره‌ می‌جستیم، فرمودند: آقا! ذکر می‌خواهید، یکی از اسما قرآن ذکر است، ذکر همان قرآن است، البته دقت داشته باشید چطور برای درس وقت معین دارید، برای قرآن هم همین طور باشد، یک درس را قرآن قرار دهید، در پیشگاهش به درس بنشینید، استاد هم خدا باشد!
[/]

مفتقر;331536 نوشت:
من از طرف خودم و شما از استاد معذرت خواهی می کنم.

با سلام و احترام

نیازی نبود از طرف بنده عذرخواهی کنید. اما ممنون که یادآوری کردید. به هر صورت حقیر احساس کردم فضای بحث علمی است و سؤالی داشتم که مطرح کردم و پاسخ نگرفتم و نظر بی مقدارم را بیان کردم. موضوع سؤال و عرض بنده و مخاطب آن شخصی نبود (نه جناب قائنی نه جناب استاد و نه هیچ استاد دیگری). اما اگر به طور ناخواسته موجب تکدر خاطر جناب استاد شد خاضعانه پوزش می طلبم و التماس دعای خیر از ایشان دارم. ان شاء الله برای رعایت ادب مورد نظر شما و اهل آن دیگر مزاحم بحث دوستان نخواهم شد.

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی:Hedye:

بسم الله

آداب سير و سلوك




علامه حسن زاده آملی:



اول : قرآن
دوم : دائم الوضو بودن
سوم : پرهيز از پرخورى
چهارم : اجتناب از پرحرفى
پنجم : محاسبه
ششم : مراقبه
هفتم : ادب مع الله
هشتم : عزلت
نهم : نماز شب
دهم : تفكر
يازدهم : ياد خدا
دوازدهم : رياضت و تهذيب
سيزدهم : همت
چهاردهم : توبه




منبع:صراط سلوک


موضوع قفل شده است