●•▪• فـــریاد مهتـــاب •▪•● چادر نماز من کجاست؟

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
●•▪• فـــریاد مهتـــاب •▪•● چادر نماز من کجاست؟

آتش بر خانه وحی

عمر فریاد میزند، بروید هیزم بیاورید.
آنجا را نگاه کن!
عده ای دارند هیزم میاورند.
هر کس را نگاه میکنی هیزم در دست دارد، همه آنها به یک سو میروند.
آنها به سوی خانه ی فاطمه (علیهاالسلام) می آیند.
این دستور عمر است که هیزم بیاورید، برای همین اینها دارند در اطراف خانه ی فاطمه هیزم جمع میکنند.
خدای من اینها میخواهند چه کنند؟
آیا عمر میخواهد این خانه را آتش بزند؟
آری عمر فکر میکند که اهل این خانه مرتد و از دین خدا خارج شده اند، و برای همین باید آنها را از بین برد، برای حفظ اسلام باید دشمنان خلیفه را نابود کرد.
لحظه ای نمیگذرد تا اینکه هیزم زیادی در اطراف خانه جمع میشود.
عمر را نگاه کن!
شعله آتشی را در دست دارد و به این سو می آید.
او فریاد میزند.
خانه را با اهل آن به آتش بکشید.
هیچ کس باور نمیکند.
آخر به چه جرم و گناهی میخواهند اهل این خانه را آتش بزنند.
اینجا خانه ای است که جبرئیل بدون اجازه وارد نمیشود، اینجا خانه ای ست که فرشتگان آرزو میکنند به آن قدم نهند.
ای مسلمانان مگر فراموش کرده اید، این در خانه، همان در خانه ای ست که چهل روز پیامبر می آمد و کنار آن می ایستاد و به اهل این خانه سلام میداد و آیه تطهیر را میخواند.

خداوند چنین میخواهد که خاندان پیامبر را از هر پلیدی پاک نماید. ( احزاب 33 )

آری اهل این خانه به حکم خدا معصوم و از هر گناهی پاک هستند.
پس چرا عمر میخواهد این خانه و اهل این خانه را در آتش بسوزاند؟
عمر میخواهد کار را یکسره کند، باید کاری کرد که دیگر هیچ کس جرات مخالفت با خلیفه را نداشته باشد.
باید این خانه را آتش زد، این خانه محل جمع شدن دشمنان خلیفه است، اینجا را باید آتش زد تا دیگر کسی نتواند اینجا جمع شود.
آری وقتی در این خانه رو آتش بزنند دیگر هیچ کس جرات مخالفت با حکومت اسلامی را نخواهد داشت.
آنوقت دیگر همه ی مردم تسلیم خلیفه ی پیامبر خواهند بود.
تا زمانی که علی (ع) بیعت نکرده است حکومت اسلامی در خطر است، باید هر طور شده علی را مجبور به بیعت کرد و اگر او حاضر به بیعت نشود باید او را سوزاند.
عده ای جلو می آیند و به عمر میگویند:
- در این خانه فاطمه( علیها السلام) و حسن و حسین (علیهما السلام) هستند.
- باشد هر که میخواهد باشد، من این خانه را آتش میزنم.
هیچ کس جرات نمیکند مانع کارهای عمر شود.
آخر او منسب قضاوت را به عهده دارد، او اکنون بالاترین قاضی حکومت اسلامی است، او فتوا داده که برای حفظ اسلام سوزاندن این خانه واجب است.

عمر می آید، شعله ی آتش را به هیزم میگزارد، آتش شعله میکشد.
در خانه نیم سوخته میشود.
عمر جلو می آید و لگد محکمی به در میزند.:Ghamgin:
خدای من، فاطمه ( علیها السلام) پشت در است...
فاطمه ( علیها السلام) بین در و دیوار قرار میگیرد، صدای ناله اش بلند میشود.
عمر در را فشار میدهد.
صدای ناله ی فاطمه (علیها السلام) بلندتر میشود.
میخ در که از آتش داغ شده در سینه ی فاطمه ( علیها السلام) فرو میرود.
:geryeh:

سینه ای کز معرفت گنجینه ی اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود



ای قلم خاموش شو!
کدام دل طاقت دارد، چه کسی تاب دارد که تو شرح سیلی خوردنناموس خدا را بدهی...
گوشواره از گوش او جدا میشود و فاطمه (علیها سلام) از صورت بر روی زمین میافتد.
فریادی در فضای مدینه میپیچد.

بابا!
یا رسول الله!
نگاه کن ببین با دختر تو چه میکنند.

فاطمه (علیهما السلام) به کنار دیوار پناه میبرد.
اکنون عمر وارد خانه میشود.
خالد که او را شمشیر اسلام لقب داده اند شمشیرش را از قلاف بیرون کشیده و میخواهد فاطمه ( علیها السلام) را به قتل برساند.
وای برمن !
او میخواهد فاطمه (علیها السلام) را به قتل برساند.
آیا میدانید که چرا خالد میخواهد این کار را بکند؟
پدر خالد از کافرانی است که در جنگ بدر به دست علی (ع) کشته شده است.اکنون او میخواهد او انتقام خون پدر کافر خود را بگیرد.

ناگهان علی (ع) با شمشیرش جلو میآید .. اینجا دیگر جای صبر نیست، درست است پیامبر علی (ع) را مامور کرده تا در بلاها صبر کند، اما اینجا دیگر جای صبر نیست.
خالد تا برق شمشیر علی (ع) را می بیند شمشیر خود را رها میکند.

اکنون فاطمه (علیها السلام) میخواهد نفرین کند!

اگر او نفرین کند چه خواهد شد؟
علی به کنار همسرش می آید و میگوید:

ای دختر پیامبر، پدر تو ما یه ی رحمت و مهربانی برای همه بود، نکند تو نفرین کنی، فاطمه جان اگر تو نفرین کنی هیچ کس از عذاب خدا نجات پیدا نخواهد کرد.

فاطمه (علیها السلام) با سخنان علی آرام میشود، آری، او مطیع امام زمان خود است.

ریسمان بر گردن خورشید!!!


عده زیادی از هواداران خلیفه وارد خانه میشوند ، به سراغ علی (ع) میروند.
جمعیت آنها بسیار زیاد استی، آنها با شمشیرهای برهنه آمده اند. علی (ع) تک و تنهاست.
آیا علی با این مردم جنگ خواهد کرد؟
نه، او به پیامبر قول داده است که در بلاها صبر کند تا اسلام باقی بماند ، اگر بین مسلمانان جنگ داخلی روی دهد دیگر از اسلام هیچ اثری باقی نخواهد ماند.
آنها میخواهند آن حضرت را از خانه بیرون ببرند ، اما نمیتوانند ، هرکاری میکنند نمیتوانند او را از جای خود حرکت دهند.
به راستی چه باید بکنند؟
یکی میگوید:
- بروید ریسمان بیاورید.
- ریسمان برای چه؟
- باید ریسمان به گردن علی (ع) بیاندازیم و او را به مسجد ببریم!
- فکر خوبی است.در این میان فاطمه (علیها سلام) به همسرش نگاه میکند، می بیند همه گرد او حلقه زده اند و می خواهد او را به مسجد ببرند.

امروز علی (علیه السلام) تک و تنها مانده است ، هیچ یار و یاوری ندارد.
آنها ریسمان سیاهی را به گردن علی انداخته اند و او را می کشند.
خدایا! این چه صبری است که تو به علی داده ای!
چقدر مظلومیت و غربت!:Ghamgin:
می خواهند علی را از خانه بیرون ببرند!
فاطمه از جای خود بر می خیزد!
آری ، تنها مدافع امامت قیام می کند.
او می آید و در چهار چوبه در می ایستد ، دستان خود را به طرف دیگر چهار چوبه در می گیرد.
آری ، او راه را می بندد تا نتوانند علی را ببرند.
باید کاری کرد ، فاطمه هنوز جان دارد، باید او را نقش برزمین کرد!!!

عمر به قنفذ اشاره می کند او با غلاف شمشیر میزند.
خود عمر هم با تازیانه میزند...
بازوی فاطمه از تازیانه ها کبود میشود.

وای بر من!
این بار به قصد کشتن ، فاطمه را می زنند ، آری ، تا زمانی که فاطمه زنده است نمیتوان علی را برای بیعت برد.
باید کاری کرد که فاطمه نتواند راه برود ، باید او را خانه نشین کرد.
عمر لگد محکمی به فاطمه می زند ، آنجاست که صدای فاطمه بلند می شود : ای فضه مرا دریاب ، به خدا محسن مرا کشتند.
و فاطمه بی هوش بر روی زمین می افتد.

همسفر خوبم!

یاس نیلی دیده ای؟
همسری را خورده سیلی دیده ای؟
در میان شهر خود ، بی غمگساری دیده ای؟
همچو مولایم علی خیبر شکن؛
اما غریب ِ دست بسته در وطن ؛ باور ندارم دیده ای!
یا که همچون ، محسن
آن گوهر شش ماهه زهرای اطهر ، کی دیده ای؟؟؟

اکنون آنها میتوانند با خیال راحت علی را به مسجد ببرند.
علی نگاهی به همسرش می کند و فضه را صدا میزند و از او می خواهد که فاطمه را کمک کند چرا که اکنون دیگر محسن ، شهید شده است.
ملائکه همه در تعجب از صبر علی هستند.
آری این همان عهدی است که پیامبر در روزهای آخر زندگی خود از علی گرفت.
آن لحظه ای که پیامبر به او گفت: علی جان ! بعد از من ، مردم جمع می شوند ، حق تو را غصب م کنند و به ناموس تو بی حرمتی می کنند ، تو باید در مقابل همه اینها صبر کنی.
و علی هم در جواب پیامبر چنین گفت: ای رول خدا ، من در همه این سختی ها و بلاها صبر میکنم.
چرا علی باید همه اینها را به چشم خود ببیند و صبر کند؟
برای اینکه امروز ، اسلام عزیز به صبر علی نیاز دارد ، فقط صبر اوست که می تواند اسلام واقعی را حفظ کند.
علی علیه السلام خود و همسرش را فدای دین خدا می کند ، آری ، این خاندان آماده اند کتا همه هستی خود را برای دفاع از دین خدا فدا کنند.
این آغاز راه است ، محسن اولین شهید این راه است ، کربلا هم در پیش است...

فاطمه اکنون بر روی زمین افتاده است ، مردم این شهر فقط نگاه می کنند!!!
وای بر شما ای مردم!
مگر شما به چشم خود ندیدید که پیامبر هرگاه فاطمه را میدید با احترام در مقابلش می ایستاد؟


چرا این قدر زود فراموش کردید که فاطمه پاره تن پیامبر شماست

سلام:Gol:
ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو به همه محبانشون تسلیت میگم.:Sham:

مطالبی که در دو پست بالا آمده برگرفته از دو بخش کتاب " فریاد مهتاب " نوشته "مهدی خدامیان آرانی" هست که به شخصه واقعا از این کتاب لذت بردم و چند باری خوندمش!
اتفاقا این کتاب قبلا توسط جناب صلوات در سایت آپلود شده که اگر مایل بودید می تونید از لینک زیر دانلودش کنید ؛



:Gol: دانلود کتاب فریاد مهتاب:Gol:


لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا



چگونه مرا تنها گذاشتی؟


الله اکبر... الله اکبر...

این صدای اذان ظهر است که می آید ، خوب است بروم و فاطمه را برای نماز بیدار کنم.
سلمی می آید و فاطمه را صدا میزند ، اما جوابی نمی شنود.
ای دختر پیامبر!
باز هم جوابی نمی آید.
نزدیک می آید ، چادر را از روی صورت فاطمه کنار میزند.
وای بر من!

فاطمه از دنیا رفته است.


او صورت فاطمه را می بوسد و می گوید: فاطمه ، سلام مرا به پیامبر برسان.
سلمی شروع به گریه کردن می کند.
در این هنگام ، حسن و حسین از راه میرسند.
آنها سراغ مادر را می گیرند.
سلمی جوابی نمی دهد ، آنها به سوی مادر می روند.
آنها هرچه مادر را صدا میزنند جوابی نمیشنوند.

حسن کنار مادر می آید و می گوید: مادر ، با من سخن بگو قبل از اینکه جان بدهم.
او روی مادر را می بوسد اما مادر جوابی نمی دهد.

حسین جلو می آید و مادر را می بوسد و می گوید: مادر ، من پسرت حسین هستم با من سخن بگو.

سلمی ، حسن و حسین را دلداری می دهد و از آنها می خواهد تا به مسجد بروند و به پدر خبر بدهند.
آنها در حالی که گریه می کنند به سوی مسجد میدوند.
همه صدای گریه حسن و حسین را می شنوند ، خدایا چه خبر شده؟

آنها به نزد پدر می آیند و خبر شهادت مادر را به پدر می دهند.
علی تا این خبر را میشنوند بیتاب میشود و از هوش میرود.

آری ، داغ فاطمه بر علی بسیار سخت است.
عده ای بر صورت علی آب می پاشند.

علی به هوش می آید و می گوید: ای دختر پیامبر ، بعد از تو چه کسی مایه آرامش من خواهد بود؟!!

[="Black"]

فریـــادی به بلنـــدای تاریـــخ
[/]

[="Navy"]وقتی فاطمه (س) متوجه می شود که خلیفه برای کشتن علی (ع) نقشه ریخته است بسیار ناراحت می شود.
آنها حق علی (ع) را گرفتند ، فدک را غصب کردند ، اکنون می خواهند علی(ع) را هم از فاطمه بگیرند.
دیگر نمی توان سکوت کرد ، وقت فریاد است.
فریادی به بلندای تاریخ.
فریادی که حق را یاری کند.
او چادر خود را بر سر کرده و همراه با زنان بنی هاشم به سوی مسجد حرکت میکند. وقت نماز نزدیک است ، مسجد پر از جمعیت است.
همه مسلمانان در فکر این هستند که فاطمه برای چه کاری به مسجد آمده است!
سکوت بر فضای مسجد ، سایه افکنده است. ناگهان فاطمه آهی از عمق وجود میکشد.
نمی دانم این آه چیست که همه مردم را به گریه می اندازد.
آه فاطمه قیامتی بر پا کرده است، فریاد گریه از همه جا بلند است.
لحظاتی بعد سکوت به مسجد باز می گردد ، فاطمه سخن خود را آغاز میکند:[/]

[="Green"]بسم الله الرحمن الرحیم[/]

[="DarkRed"]من خدای متعال را به خاطر همه نعمت هایی که به ما داده است شکر میکنم.
گواهی می دهم که پدرم ، محمد فرستاده اوست ، خدا او را برای هدایت مردم فرستاد و او برای هدایت مردم ، سعی بسیار نمود تا آن زمان که به جوار رحمت الهی رفت.
ای مردم! پیامبر ، قرآن را در میان شما به یادگار گذاشت و شما میدانید که در این قرآن ، همه دستورهای آسمانی آمده است ، اگر شما به قرآن عمل کنید به سعادت خواهید رسید.[/]

[="Purple"]این دستورات قرآن است که برای سعادت شماست:[/]
[="Red"]توحید[/][="purple"]، قلب شما را از شرک و بت پرستی پاک می کند.[/]
[="red"]نماز[/] [="purple"]، باعث می شود که فروتنی خود را نسبت به خدا نشان بدهید.[/]
[="red"]روزه [/][="purple"]، سیاهی ها را از دل شما بر طرف می کند.[/]
[="red"]حج[/][="purple"]، باعث می شود که فروتنی خود را نسبت به خدا نشان بدهید.[/]
[="red"]ولایت ما [/][="purple"]، اهل بیت ، باعث می شود تا اختلاف در میان امت اسلامی به وجود نیاید...[/]

[="DarkGreen"]ای مردم شما می دانید که من فاطمه هستم و پدرم محمد است.
پدر من بود که بت ها را شکست و دشمنان حق را نابود کرد.
شما ، آبهای آلوده و غذاهای پست می خوردید و زبون و خوار بودید ، پدر من بود که شما را از آن وضع نجات داد و شما را عزیز نمود.
آیا به یاد دارید هرگاه که دشمنان اسلام به جنگ شما می آمدند پدرم ، علی را برای مقابله با آنها می فرستاد؟
علی می رفت و هیچگاه میدان را ترک نمی کرد و تا دشمنان را نابود می کرد از میدان باز نمیگشت.
برای همین او عزیزترین شخص نزد پدرم بود ، آری ، هنگامی که جنگ سخت می شد شما فرار میکردید.[/]

[="Black"]چه شد که وقتی پیامبر از دنیا رفت کینه های خود را آشکار ساختید و به دنبال شیطان دویدید؟
چه شد که فریب شیطان را خوردید و راه را گم کردید؟
به راستی ، چقدر زود ، عهد و پیمان خود را (که در غدیر بسته بودید) فراموش کردید.
هنوز پیکر پاک پیامبر روی زمین بود که در سقیفه دور هم جمع شدید و کاری را که نباید می کردید انجام دادید.
شما می گویید که از ترس فتنه ، عجله کردیم و خلیفه را انتخاب نمودیم ، چرا دروغ می گویید؟
شما به دنبال فتیه ها رفتید ، شما دعوت شیطان را اجابت کردید و گمراه شدید.
شما سخن پیامبر را در مورد علی(ع) رها کردید و به دنبال هوس های خود رفتید ، شما به خاندان پیامبر خود خیانت کردید. (نقد الرجال)[/]

[="Indigo"]همه مردم سکوت کرده اند و به سخنان فاطمه (سلام الله علیها) گوش میدهند.
اکنون او رو به انصار می کند و می گوید:

ای کسانی که دین پدرم را یاری کردید!
چرا به دادخواهی من جواب نمی دهید؟
این چه ضعف و ترسی است که در شما می بینم؟
چقدر زود شما تغییر کردید.
شما قدرت و نیرو دارید. من می دانم برای شما بسیار آسان است که از حقوق ما دفاع کنید.
آگاه باشید که من گفتنی ها را گفتم ، من میدانستم که ترس و ذلت شما را فرا گرفته است ، اما چه باید می کردم ،سینه ام تنگ شده بود.
من می خواستم با شما انمام حجت کرده باشم.
"به زودی کسانی که ستم کردند خواهند دانست که سرنوشت آنها چه می باشد"[/]
(نوادر الراوندی ، فضل الله راوندی)

[="DarkGreen"]سخنان فاطمه به پایان می رسد ، همه مردم در فکر فرو رفته اند ، آیا درست بود که ما این گونه مزد زحمات پیامبر را دادیم؟
آنها به یاد سخنان پیامبر می افتند که فرمود: "فاطمه پاره تن من است" ، اما ما با پاره تن پیامبر چه کردیم؟[/]

[="Red"]

اما ما با پاره تن پیامبر چه کردیم؟؟؟:Sham:
[/]

[="black"]

چادر نماز من کجاست؟

عده ای از مردم می خواهند به عیادت فاطمه (س) بیایند ، اما فاطمه گفته است که به هیچ کس، اجازه ملاقات ندهند.
او می خواهد در این روز آخر زندگی به حال خودش باشد.
سلمی ، در کنار فاطمه است.
علی (ع) هم در کنار فاطمه نشسته است ، گاهی فاطمه از هوش می رود و گاه به هوش می آید.
حسن ، حسین ، زینب و ام کلثوم در کنار مادر نشسته اند و آخرین نگاه های خود را به او می کنند.
نزدیک اذان ظهر است ، علی با فاطمه خداحافظی می کند و به سوی مسجد حرکت می کند.

فاطمه ، سلمی را صدا می زند و با کمک او بر می خیزد، وضو می گیرد و لباس جدید خود را به تتن می کند و خود را خوشبو می کند.

[="darkred"]آری ، فاطمه می خواهد به دیدار خدا برود.[/]

او از سلمی می خواهد تا چادر نماز او را بیاورد.
سلمی ، چادر نماز فاطمه را می آورد و به او می دهد.
هنوز تا اذان ظهر فرصت باقی است.
او روی خود را به سوی قبله می کند و چنین می گوید:

سلام من بر جبرئیل
سلام من بر رسول خدا
بار خدایا من به سوی تو می آیم ، من به سوی رحمت تو می آیم...

فاطمه رو به قبله می خوابد و چادر خود را به سر می کشد و به سلمی می گوید:
مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتی مرا صدا بزن ، اگر جواب تو را ندادم بدان که من به نزد پدر خویش رفته ام.

فاطمه دست خود را زیر گونه خود می گذارد و چادر خود را بر سر می کشد.

سلمی از اتاق بیرون می رود.[/]

صدایی به گوش فاطمه می رسد ، کسی او را صدا می کند:

[="darkgreen"]دخترم! فاطمه جان!
به نزد من بیا![/]