یک داستان و دید 4 شاعر مختلف به آن ( عدل الهی )

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
یک داستان و دید 4 شاعر مختلف به آن ( عدل الهی )

با سلام ...
بعضی وقتا اطافمون رو میبینیم و فکر میکنیم دیگران از ما خوشبخت ترن ... فکر میکنیم اونا تو زندگی از ما موفق ترن ... و با خیالات خودمون شب و روز رو ادامه میدیم ... و به عدل خدا شک میکنیم ... در اینجا خواستم به بیان یه داستان بپردازم از دید 4 نفر . و ببینیم آدمای مختلف یه رویداد رو چه جوری میبینن ....

و اما داستان :
داستان پسرکی است که از دختری خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه ولی ... برای اینکه عشق خودش رو به اون اثبات کنه ... میخواد چیزی بهش تقدیم کنه ( تو این داستان یه سیب هست ) ولی این آقا پسر توانایی تهیه سیب رو نداره بنابراین میره و از باغچه همسایه یه سیب رو میدوزده ... در همین حین ... باغبون باغچه میرسه و میبینه سیب رو دزدیده و دخترک از دست اون آقا پسر ناراحت میشه و میزاره میره و آقا پسر سالیان سال به این مساله فکر میکنه که چرا باغچه خونه خودشون سیب نداشته ...

و اما داستان از دید آقا پسر :

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه خانه ما سيب نداشت

------------------------------------------------------------------------
و اما داستان از دید دختر خانوم :

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

-----------------------------------------------------------------

و اما داستان از دید باغبان :

پسرک هیچ نگفت !
سیبی از ساخه فروچید و دوید !
پی او نتد دویدو تا دور !
به خیالم خواستم
حرمت باغچه ام را ز پسرک پس گیرم !
دخترم خدیدو
سیب را دندان زد !
پسرک ماتش زد !
سیب افتاد زمین !
پسرک هیچ نگفت !
غضب آلوده به او خیره شدم !
دخترم رفت و هنوز !
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
یاد یک پرسش بی پاسخ میدهد آزارم ...
که چرا آن پسرک جرات اقرار نداشت !!!!

------------------------------------------------------------------

و اما مهمتر از همه از دید سیب :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت







برچسب: