چه جوری از فکر ازدواج می تونم بیام بیرون ؟

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چه جوری از فکر ازدواج می تونم بیام بیرون ؟

[=&quot]می خواستم بدونم، چه جوری از فکر ازدواج می تونم بیام بیرون ؟[/]


[=&quot]یه زمانی من از ازدواج کردن متنفر بودم و فکر می کردم یه جورایی ازدواج مانع هست برای آزادی انسان، فکر می کردم اگر دختری بخواد ازدواج کنه، باید از هر نظری چه مالی، تحصیلی و اعتقادی کامل شده باشه تا ازدواج کنه !!![/]


[=&quot]اون زمان من دانشجو بودم، یه روز با خودم نشستم و حساب کردم، من چه زمانی کامل میشم !!! وقتی حساب کردم، دیدم 35 سالگی از همه نظر کامل هستم.........[/]


[=&quot]ولی زمانی به این نتیجه رسیدم که با این تفکر اشتباه من تمام خواستگاران خوبم رو بدون هیچ دلیلی رد کردم، والان دارم از درون داغون میشم !!![/]


[=&quot]هر چی هم دعا میکنم، انگار نه انگار، دیگه حتی یه خواستگار هم پیدا نمیشه......[/]


[=&quot]وقتی هم میخوام در این مورد دوباره دعا کنم، یاد دعاهایی می افتم که کردم و برآورده نشده و من رو بیشتر غصه دار میکنه و کلا بهم می ریزم.........[/]


[=&quot]خیلی دوست دارم درس ام رو ادامه بدم ولی این فکر ازدواج همه چیز رو از من گرفته !!![/]


[=&quot]دیگه از زندگی اون لذتی که قبلا می بردم رو نمی برم !!![/]


[=&quot]ممنون میشم مشاوران محترم یه راه چاره ای جلوی پای من قرار بدن و راهنمایی کنن[/]


[=&quot]با تشکر[/][=&quot][/]

با سلام و احترام

خیلی خوش اومدین به اسک دین :Gol:

مگه الان چند سالتون هست که اینقدر ناامید شدین؟!

سلام دوست عزیز. :Gol::Gol:خوش آمدید .

من نمیدانم که شما چند ساله هستید که اینقدر فرصت را تمام شده میدانید و آیا به سایر اهدافتان در زمینه مالی و غیره رسیده اید یا نه؟
اما حقیقتا امیدوارم فکر کردن به گذشته و افسوس خوردن را رها کنید چرا که مطمئنا آن افراد و خواستگاران اصلا قرار نبوده در سرنوشت شما باشند و شاید اصلا برنامه زندگی شما چیز دیگریست( الخیر فی ما وقع) .

هدف ازدواج ادامه نسل است و ازدواج یکی از راههای رسیدن به تکامل است اما تنها راه نیست. در طول تاریخ افراد بسیاری بودند که از لحاظ کمالات انسانی در اوج بودند ولی ازدواج نکردند, بزرگانی همچون حضرت مریم , حضرت معصومه (ع) حضرت عیسی ع , .. ابن سینا.. شمس تبریزی و.... .
ازدواج سنتی است که اگر چه ریشه در طبیعت انسان دارد ولی اهمیت آن از جامعه به جامعه و در میان فرهنگها متغیر است.
در جامعه ما با توجه به اعتقادات دینی و به منظور تشویق جوانان به امر مقدس ازدواج , بسیار در مورد محاسن و همچنین الزام آن بحث میشود که البته بجاست ولی گاها در این راه به جانب افراط میرویم و در این میان شرایط کسانیکه به هر دلیلی امکان ازدواج برایشان فراهم نیست نادیده گرفته میشود , تا آنجائیکه فرد مجرد احساس بلاتکلیفی میکند و حتی اگر خود شرایطش را پذیرفته باشد , بازهم چند وقت یکبار حس نگرانی از آینده و ترس ازتنهایی از طرف دیگران به او تحمیل میشود که اشتباه است. در بسیاری موارد ,نگرانی و ترس ازحرف دیگران باعث میشود که فرد برای نجات خود تصمیم نسنجیده ای بگیرد و کسی را وارد سرنوشتش کند که مناسب او نیست. اصولا تصمیمی که از سر ترس یا فرار از موقعیت باشدکمتر به نتیجه مطلوب میانجامد.
من امیدوارم که شما فعلا فکرتان را آزاد کنید, امیدتان را هرگز از خداوند قطع نکنید و به ادامه تحصیلتان فکر کنید . شاید در همان محیط تحصیلی ,فردی که سزاواز و مناسب شماست سر راهتان قرارگیرد.
ولی باز به خاطر داشته باشیم که راههای خوشبختی و کمال محدود نیستند ...
البته این سایت مشاوران خوب و با تجربه ای دارد که منتظر نظرات آن بزرگواران خواهیم ماند.

موفق باشید.

نقل قول:
[=tahoma][=&quot]هر چی هم دعا میکنم، انگار نه انگار، دیگه حتی یه خواستگار هم پیدا نمیشه......[/][/]

به ره در یکی پیشم آمد جوان
بتگ در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که می‌آرد اندر پیت گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیش تازیان می‌دوید
که جو خورده بود از کف مرد وخوید
چو باز آمد از عیش و بازی بجای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان می‌برد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیده‌ست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کندست دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز

آذر بانو;201846 نوشت:
با سلام و احترام

خیلی خوش اومدین به اسک دین :gol:

مگه الان چند سالتون هست که اینقدر ناامید شدین؟!



تازه وارد 24 سال شدم...، یک سال پیش من اصلا به ازدواج فکر هم نمی کردم و اصلا ارزشی برای ازدواج قائل نبودم !!! و خیلی راحت براساس تفکرات قدیمی خودم زندگی می کردم با اینکه خانواده تقریبا مذهبی هستیم و هیچ رابطه ای با پسرها نداشتم، از تنها زندگی کردن خودم لذت می بردم.



توی این یک سال مادرم خیلی اصرار می کردن تا ازدواج کنم، و من کلا همه خواستگاران رو رد می کردم، این قضیه به سمتی پیش رفته بود که مادرم برخی شرط و شروط های خواستگارها رو به من اطلاع نمی دادن، تا هر طوری شده قبول کنم و به قول خودش سر و سامان بگیرم، با اینکه من واقعا هیچ مشکلی نداشتم و مجرد بودن رو به متاهل بودن ترجیح میدادم.



خلاصه بعد از این یک سال بعد از رد کردن تمام خواستگاران، یه حس نا امیدی از زندگی درمن بوجود اومد، اصلا مثل قبل شاد نیستم و احساس می کنم، ازدواج در زندگی برای من تبدیل به یک هدف و یا ارزش شده !!!



مخصوصا وقتی می بینم، برخی از دوستان ام ازدواج کردن.....



اهداف قدیمی که برای خودم ارزش گذاری کرده بودم تا طبق اون برنامه آینده ام رو پیش ببرم، دیگه برام بی ارزش شدن، البته در اون برنامه ریزی که داشتم تا 10 سال آینده، ازدواج در زندگی من هیچ جایگاهی نداشت.



در طی این مدت که این حس بوجود اومدش، دعا هم کردم تا حداقل یه خواستگار خوب متناسب با اهداف و روحیات من پیدا بشه، تا شاید این حس از بین بره ، ولی انگار مصلحت نبوده و من موندم و این حس !!!



با سلام و احترام

اونقدر ناامید شده بودین که من فکر کردم الان 35-30 سالتون هست! :Nishkhand: :Cheshmak:

باز هم خداروشکر کنید که قبل از اینکه سن تون بالاتر بره عقیده تون زود تغییر کرده، و امیدوار باشید. (البته انسان در هر موقعیتی نباید از لطف خدا ناامید بشه.)

به هرحال اختمال خیلی زیادی هست که در مسیر مخالفت شما با ازدواج، دل مادرتون خیلی رنجیده شده باشه، سعی کنید دل ایشون رو با محبت و عذرخواهی بدست بیارین و به صورت مستقیم یا غیرمستقیم ازشون بخواین برای شما دعا کنند، و به درگاه خدا هم توبه و استغفار کنید و هر روز و هر شب و بعد از هر نماز و در هر لحظه ای از خدا بهترین سرنوشت رو بخواین. :ok:

چون فقط به دعا، نذر و نیاز نیست، گاهی موانعی برای استجابت دعا هست که باید رفع بشه. (اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا)

نکته خیلی مهم:
دقت کنید به خاطر این مساله ای که الان ذهن و روان تون رو درگیر کرده، برای خواستگاران بعدی دقت و مشورت و تحقیق رو فراموش نکنید. (کمی دیرتر ازدواج کردن، بهتر است از ازدواجی ناموفق)

با سلام و احترام مجدد

تاکید می کنم سن تون به هیچ عنوان بالا نیست و ناامید نباشید، فقط مواظب روحیه تون باشید که روی روابط اجتماعی و زندگی و درس و... اثری نذاره، که ناخودآگاه باعث پریدن خواستگار بشین.

توصیه هایی که جناب مهدی در تاپیک زیر گذاشتند رو با دقت و تامل بخونین: (ضمنا پست 26 هم لینک مفیدی در مورد «دعا درمانی» گذاشتم حتما سر بزنید.)




ان شاءالله کارشناسان هم هر زمان وقت کنند در این زمینه راهنمایی تون می کنند.
موفق و سربلند باشید.

سلام
قبلاًمی خندیدم به دخترایی که می دیدم گله میکنن از اینکه ازدواج نکردن ومیگن شوهر میخوایم.
نه اینکه نمی خواستم درآینده ازدواج کنم.ولی دغدغه ای هم نداشتم.ولی الآن دوست دارم سرو سامون بگیرموواقعاًحس میکنم نیاز دارم کسی کنارم باشه. بااینکه تازه اوایل سنین ازدواجمه [21سال]ولی ازاینکه تاحالا حتی یه دونه خواستگار هم نداشتم نگرانم،خواهرام از من خوش شکلتروجذابترن ونباید انتظار داشته باشم باوجوداونا کسی بیاد طرفم هرچندالآن اوناهم اونقدرا خواستگار ندارن جز خواهر بزرگترم که نسبتاً خواستگار داره.نه اینکه از ازدواج ناامید شده باشم ولی نگرانم.پدر ومادرم هم یه جورایی از نیومدن خواستگار واسمون نگرانن،یعنی دغدغه ی تجرد مارو دارن. اتفاقاًهم من وهم خواهرام نسبت به من این حس رو داریم که بالأخره یه پسره خوبی میاد سراغم وزندگی فوق العاده ای خواهم داشت.راستش گاهی از این وضعیت همچین هم ناراضی نیستم چون دوست ندارم دم به دم ذهنم مشغول بشه وهم اینکه دوست دارم همسر آینده ام اولین وآخرین خواستگارم باشه.اصلاً وقتی خودم خودم رو دوست ندارم چجور انتظار دارم کس دیگه ای دوستم داشته باشه؟؟؟بعضی وقتا میگیم نکنه چوب حرفایی که پدرومادرومادربزرگ و...که همیشه میگن:« دخترفلانی مونده ودختربهمانی مونده و....»قراره ما بخوریم.که علی الظاهر همینطوره.راستش بااینکه دوست دارم ازدواج کنم ولی اصل مقوله ی ازدواج واسم مثل هیولاست وواقعاً ازش میترسم و وقتی بحثش میشه استرس میگیرم.

عزیزم قصه نخور من اگه قسمتت ازدواج باشه ازدواج میکنی واگه خدای نخواسته قسمت نباشه هر کاری بکنی بی فاییده است .پس تلاش کن هر طوری هست زندکیت رو به روال خودش برگردونی و از زندگی عقب نمونی مهم اینه که کسی باشی که خدا میخواد شما واسه خودت وخدای خودت زنده ای پس صبر کن خدا دوستت داره که آفریدتت انشاا.. ازدواج میکنی

بانو;201981 نوشت:

تازه وارد 24 سال شدم...، یک سال پیش من اصلا به ازدواج فکر هم نمی کردم و اصلا ارزشی برای ازدواج قائل نبودم !!! و خیلی راحت براساس تفکرات قدیمی خودم زندگی می کردم با اینکه خانواده تقریبا مذهبی هستیم و هیچ رابطه ای با پسرها نداشتم، از تنها زندگی کردن خودم لذت می بردم.

راستش از عنوان تاپیک شما اینگونه به نظر میرسید که انگار میخواهید ازدواج نکنید و برای پذیرش بهتر شرابطی که در آن هستید مشاوره میخواهید.

شما هنوزخیلی جوانید و فرصتهای زیادی در پیش رو دارید . فرصت برای شناخت آگاهانه و علاقمندی و ....
و به امید خداوند نهایتا داشتن یک ازدواج موفق.

آدمها با آنچه که ملکه ذهنشان شده است زندگی میکنند.شما تا پارسال به این فکر میکردید که نمیخواهید ازدواج کنید و تمرکز تان بر اهداف دیگری بوده ولی حالا اولین گامیکه برداشته اید ,درک ضرورت این امر است. من پیشنهاد میکنم که در کنار دعا و کمک خواستن از خداوند و حفظ نشاط و سلامت روحی, تمرکز خود را بر ویژگیهای اخلاقی و ظاهری فردی که برای ازدواج مطلوبتان است بگذارید . در واقع بیشتر تجسم کنید که چه میخواهید تا ذهن شما درجذب چنین فردی یاریتان کند. منظور من به هیچ وجه رویاپردازی و تخیلات دور از واقعیت نیست بلکه تمرکز بر خواسته است و همانطور که میدانید , هیچ خواسته و نیازی در انسان نیست که پاسخی در خارج از وجود او نداشته باشد.

در پناه حق

[=tahoma][=&quot]خیلی ممنون از همه دوستانی که من رو با حرفاشون دلگرمی دادن و راهنمایی کردن، من سوال دیگه ای هم داشتم، یه مساله ای در مورد زندگی آینده همیشه فکر من رو به خودش مشغول می کنه، داشتن فرزند هست، متاسفانه من هر کاری می کنم تحمل بچه رو ندارم، حتی تحمل گریه بچه رو هم ندارم، نمی دونم چه جوری این مشکل رو حل کنم ؟؟ آیا اصلا نیاز هست که از الان به این موضوع فکر کنم ؟؟
[/][/]


[=tahoma][=&quot]می خواستم در صورت امکان من رو راهنمایی کنید[/][/]


[=tahoma][=&quot]با تشکر[/][/]

جمع بندی سوالهای پرسشگر برای پاسخگویی کارشناسان

:moshavereh:

بانو;201737 نوشت:

[=&quot]می خواستم بدونم، چه جوری از فکر ازدواج می تونم بیام بیرون ؟



[=&quot]یه زمانی من از ازدواج کردن متنفر بودم و فکر می کردم یه جورایی ازدواج مانع هست برای آزادی انسان، فکر می کردم اگر دختری بخواد ازدواج کنه، باید از هر نظری چه مالی، تحصیلی و اعتقادی کامل شده باشه تا ازدواج کنه !!!



[=&quot]اون زمان من دانشجو بودم، یه روز با خودم نشستم و حساب کردم، من چه زمانی کامل میشم !!! وقتی حساب کردم، دیدم 35 سالگی از همه نظر کامل هستم.........



[=&quot]ولی زمانی به این نتیجه رسیدم که با این تفکر اشتباه من تمام خواستگاران خوبم رو بدون هیچ دلیلی رد کردم، والان دارم از درون داغون میشم !!!



[=&quot]هر چی هم دعا میکنم، انگار نه انگار، دیگه حتی یه خواستگار هم پیدا نمیشه......



[=&quot]وقتی هم میخوام در این مورد دوباره دعا کنم، یاد دعاهایی می افتم که کردم و برآورده نشده و من رو بیشتر غصه دار میکنه و کلا بهم می ریزم.........



[=&quot]خیلی دوست دارم درس ام رو ادامه بدم ولی این فکر ازدواج همه چیز رو از من گرفته !!!



[=&quot]دیگه از زندگی اون لذتی که قبلا می بردم رو نمی برم !!!



[=&quot]ممنون میشم مشاوران محترم یه راه چاره ای جلوی پای من قرار بدن و راهنمایی کنن



[=&quot]با تشکر



بانو;201981 نوشت:

تازه وارد 24 سال شدم...، یک سال پیش من اصلا به ازدواج فکر هم نمی کردم و اصلا ارزشی برای ازدواج قائل نبودم !!! و خیلی راحت براساس تفکرات قدیمی خودم زندگی می کردم با اینکه خانواده تقریبا مذهبی هستیم و هیچ رابطه ای با پسرها نداشتم، از تنها زندگی کردن خودم لذت می بردم.



توی این یک سال مادرم خیلی اصرار می کردن تا ازدواج کنم، و من کلا همه خواستگاران رو رد می کردم، این قضیه به سمتی پیش رفته بود که مادرم برخی شرط و شروط های خواستگارها رو به من اطلاع نمی دادن، تا هر طوری شده قبول کنم و به قول خودش سر و سامان بگیرم، با اینکه من واقعا هیچ مشکلی نداشتم و مجرد بودن رو به متاهل بودن ترجیح میدادم.



خلاصه بعد از این یک سال بعد از رد کردن تمام خواستگاران، یه حس نا امیدی از زندگی درمن بوجود اومد، اصلا مثل قبل شاد نیستم و احساس می کنم، ازدواج در زندگی برای من تبدیل به یک هدف و یا ارزش شده !!!



مخصوصا وقتی می بینم، برخی از دوستان ام ازدواج کردن.....



اهداف قدیمی که برای خودم ارزش گذاری کرده بودم تا طبق اون برنامه آینده ام رو پیش ببرم، دیگه برام بی ارزش شدن، البته در اون برنامه ریزی که داشتم تا 10 سال آینده، ازدواج در زندگی من هیچ جایگاهی نداشت.



در طی این مدت که این حس بوجود اومدش، دعا هم کردم تا حداقل یه خواستگار خوب متناسب با اهداف و روحیات من پیدا بشه، تا شاید این حس از بین بره ، ولی انگار مصلحت نبوده و من موندم و این حس !!!



بانو;202769 نوشت:

[=&quot]خیلی ممنون از همه دوستانی که من رو با حرفاشون دلگرمی دادن و راهنمایی کردن، من سوال دیگه ای هم داشتم، یه مساله ای در مورد زندگی آینده همیشه فکر من رو به خودش مشغول می کنه، داشتن فرزند هست، متاسفانه من هر کاری می کنم تحمل بچه رو ندارم، حتی تحمل گریه بچه رو هم ندارم، نمی دونم چه جوری این مشکل رو حل کنم ؟؟ آیا اصلا نیاز هست که از الان به این موضوع فکر کنم ؟؟



[=&quot]می خواستم در صورت امکان من رو راهنمایی کنید



[=&quot]با تشکر



سلام و عرض ادب خدمت همگی شما بزرگوران
راستش من هم واقعا قبول دارم که این روزها مسأله ازدواج دغدغه بسیار مهمی برای جوانان به خصوص دختر خانم ها هست. این مسأله از حساسیت بالایی برای دختران برخوردار است. چرا که نسبت به پسران فرصت کمتری دارند و دستشان در گزینش بسته تر است. اما با همه اینها راه کاملا بسته نیست. داستان
سکه های استعداد و تحلیل ان کمی این مسأله باز کرده ام و تحلیل کرده ام.
در این مسأله هم هنوز دیر نشده است الان سن ازدواج بالا رفته یعنی اگر شما هم این افکار را نداشتید شاید تا حالا فرصت ازدواج هم نمی داشتید اما یک نکته مثبت که می توانید از آن بهترین بهره را ببرید این است که اجازه ندهید ازدواج باری به هر جهت داشته باشید و بدون برنامه.
از همین الان مطالعات خود را درباره ازدواج شروع کنید تا بتوانید گزینش خوبی داشته باشید. زود ازدواج کردن مهم نیست خوب گزینش کردن و کفو بودن مهم است خیلی ها زود ازدواج می کنند و یک عمر گرفتارند اما افرادی هم هستند که با دقت (نه وسواس) گزینش می کنند که ممکن است کمی دیر تر ازدواج کنند ولی عمر راحت خواهند بود.
برای مطالعه درباره ازدواج و خواستگاری به
[=IranNastaliq]نرم افزار كتاب درماني محصول همین سایت رجوع کنید. خود این امر می تواند ذهن تان را نسبت به افکار مزاحم مدیریت کند.نیز برای بهداشت ذهن تان ورزش کنید، دذر جمع خانواده و دوستان حاضر شوید، فیلم های آموزنده و ببینید. مهارت های زنانگی خود را که سهم زیادی در ازدواج موفق تان دارد بالا ببرید
اگر سئوالی داشتید در خدمت تان هستم نیز می توانید با مشاوران تلفنی
09640تماس بگیرید
حق یارتون

موضوع قفل شده است