مطاعن خالد بن ولید

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مطاعن خالد بن ولید

مأمور شدن خالد بن‏ وليد براى كشتن امير المؤمنين عليه السّلام‏
سند: کتاب شریف علل الشرایع
پدرم رحمة اللَّه عليه فرمود: علىّ بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابى عمير از كسى كه ذكرش نموده، از حضرت ابى عبد اللَّه عليه السّلام نقل كرده كه آن جناب فرمودند: وقتى ابو بكر فاطمه عليها السّلام را از فدك منع نمود و وكيل آن حضرت را بيرون كرد امير المؤمنين عليه السّلام به مسجد آمدند در حالى كه ابو بكر نشسته و مهاجرين و انصار گردش بودند، حضرت فرمودند: اى ابا بكر براى چه فاطمه عليها السّلام را از آنچه رسول‏
خدا صلّى اللَّه عليه و آله برايش قرار داده بود منع كرده و وكيلش را كه سالها در آنجا بود بيرون كردى. (1) ابو بكر جواب داد: اين ملك في‏ء و غنيمت بوده و تعلّق به همه مسلمانان دارد حال اگر شما شهود عادل داريد كه مال فاطمه عليها السّلام است كه هيچ و الّا ايشان در اين ملك حقّ ندارد.
امير المؤمنين عليه السّلام فرمودند: در باره ما به خلاف آنچه در باره مسلمين حكم مى‏كنى آيا حكم مى‏نمايى.
ابو بكر جواب داد: خير.
حضرت فرمودند: اگر در دست مسلمين مالى باشد و من ادّعاء كنم آن مال تعلّق به من دارد از چه كسى بيّنه و شاهد مى‏خواهى.
ابو بكر جواب داد: از شما بيّنه مى‏خواهم.
حضرت فرمودند: حال اگر در دست من مالى باشد و مسلمانان ادّعاء آن را بنمايند از من بيّنه و شاهد مى‏خواهى.
ابو بكر سكوت كرد و جوابى نداشت كه بگويد، عمر گفت:
اين ملك في‏ء و غنيمت مسلمانان بوده و ما با شما خصومتى نداريم.
امير المؤمنين عليه السّلام به ابى بكر فرمودند: اى ابو بكر به قرآن اقرار دارى.
ابو بكر جواب داد: آرى اقرار دارم.
حضرت فرمودند: آيا اين آيه شريفه: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (خدا چنين مى‏خواهد كه هر آلودگى را از شما خانواده نبوّت ببرد شما را از هر عيبى پاك و منزّه گرداند) در شأن ما بوده يا در شأن غير ما نازل شده است.
ابو بكر جواب داد: در شأن شماست.
حضرت فرمودند: اگر دو شاهد از مسلمين شهادت دهند كه فاطمه عليها السّلام مرتكب فحشاء شده چه خواهى كرد.
ابو بكر جواب داد: حدّ بر او جارى مى‏كنم همان طورى كه بر ديگر زنان از مسلمين حدّ اقامه خواهم نمود.
حضرت فرمودند: در اين صورت تو نزد خداوند از كافرين محسوب مى‏شوى.
ابو بكر پرسيد: چرا.
حضرت فرمودند: براى اين كه تو شهادت خدا را ردّ كرده و شهادت غيرش را
پذيرفته‏اى (1) زيرا حقّ عزّ و جلّ شهادت به طهارت اين بانو داده و وقتى تو شهادت خدا را ردّ نموده و شهادت غيرش را بپذيرى نزد حقّ تعالى كافر هستى.
امام صادق عليه السّلام فرمودند: مردم گريسته و متفرّق شده و محزون گشتند، وقتى ابو بكر به منزلش بازگشت شخصى را نزد عمر فرستاد و پيغام داد: واى بر تو اى پسر خطّاب، ديدى على با ما چه كرد به خدا سوگند اگر يك جلسه ديگر با ما چنين برخوردى داشته باشد خلافت را از ما مى‏گيرد و تا وقتى كه او حيات دارد آب خوش از گلوى ما پائين نمى‏رود.
عمر گفت: كسى غير از خالد بن وليد او را نمى‏تواند كفايت كند، پس دنبال خالد فرستاده او را خواستند، ابو بكر به او گفت: مى‏خواهيم تو را براى امر خطير و بزرگى مأمور سازيم.
خالد گفت: هر كارى كه مى‏خواهى به من واگذار اگر چه كشتن على باشد.
ابو بكر گفت: اتّفاقا اين كار كشتن على است.
خالد گفت: مرا به طرف او بفرست فرمانبردارم با شمشير گردنش را خواهم زد.
اسماء بنت عميس كه والده ماجده محمّد بن ابى بكر بود خادمه خود را خواست و به او گفت خدمت بانوى دو عالم فاطمه سلام اللَّه عليها مى‏روى سلام محضر مباركش عرض مى‏كنى و وقتى از درب داخل شدى اين آيه را بخوان: إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ، فَاخْرُجْ، إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ‏ (رجال در باره تو شور مى‏كنند كه به قتلت برسانند بزودى از شهر بگريز و بدان كه من در باره تو نصيحت مى‏كنم) اگر متوجّه شد كه هيچ و الّا بار ديگر آن را تكرار كن.
خادمه محضر بانوى اسلام سلام اللَّه عليها رسيد و عرض كرد: خانم من عرضه مى‏دارد: اى دختر رسول خدا چطور هستيد و سپس آيه را خواند و هنگامى كه خواست خارج شود دوباره آيه را خواند.
امير المؤمنين عليه السّلام به آن خادمه فرمودند: از من به خانم خود سلام برسان و به او بگو خداى عزّ و جلّ بين ايشان و مقاصدشان مانع مى‏شود ان شاء اللَّه.
بارى خالد بن وليد در جنب امير المؤمنين عليه السّلام ايستاد و وقتى خواست آن حضرت را تسليم كند، حضرت تسليمش نشد، ابو بكر گفت: اى خالد آنچه را به تو امر كرده بودم انجام مده و سپس به امير المؤمنين سلام نمود امير المؤمنين عليه السّلام به خالد فرمود: امرى كه تو را به آن مأمور ساخت و سپس پيش از تسليم نمودن تو را از آن نهى كرد چيست.
خالد گفت: مرا امر كرد گردن تو را با شمشير بزنم، البته بعد از آن كه تسليم شدى.
حضرت فرمودند: آيا اين كار را مى‏كردى.
خالد گفت: به خدا سوگند آرى، اگر مرا نهى نمى‏كرد انجام داده بودم.
امام صادق عليه السّلام فرمودند: امير المؤمنين عليه السّلام از جا برخاست يقه پيراهن خالد را گرفتند سپس او را به ديوار كوبيده و به عمر فرمودند: اى پسر صهاك به خدا قسم اگر عهد و پيمانم با رسول خدا نبود و از ناحيه حقّ تعالى اين حكم (صبر كردن) قبلا ابلاغ نشده بود آنگاه مى‏دانستى كه كدام يك از ما از نظر ياور كمتر و از حيث عدد كمتر هستيم.

کار زشت و ننگین خالد بن ولید

سند: ارشاد القلوب

رسول خدا (ص) خالد بن وليد را بسوى قبيله «بنى جذيمة» فرستاد كه ايشان را باسلام بخواند، و او را نفرستاده بود كه با آن بجنگد، ولى خالد بر خلاف دستور آن حضرت رفتار كرد، و پيمان او را ناديده گرفت، و با آئين او عنادورزى كرد، و با آنها جنگيد، و گروهى از آنها كشت، در صورتى كه آنها مسلمان بودند، و با اينكه ايمان داشتند ايمان آنان را ناديده انگاشت، و بشيوه مردمان جاهليت و دور از اسلام، و راه و رسم كافران‏و دشمنان دين با آنان رفتار كرد، و همين رفتار او اسلام را ننگين ساخت، و گروهى از آن مردمانى را كه پيغمبر (ص) آنها را بايمان دعوت فرموده بود گريزان كرد، و نزديك بود باين كردار ناهنجار شالوده اسلام از هم پاشيده شود، پس رسول خدا (ص) براى جبران اين رفتار ناپسند، و اصلاح اين كردار نابجا، و جلوگيرى از گسيختن رشته شريعت و دفاع از حريم مقدّس دين بأمير المؤمنين عليه السّلام پناهنده گشت، و براى دلجوئى آن قبيله، و دور ساختن كينه و خشمشان و نگهدارى از ايمانشان على عليه السّلام را بسوى آنان گسيل داشت، و باو دستور داد كه خونبهاى كشتگان آنها را بپردازد، و بازماندگان آنها را خشنود سازد، على عليه السّلام با روى باز فرمان آن حضرت را پذيرفت و (بنزد آنان رفت، و) با اموال زيادى كه در اختيار داشت زياده بر خونبهاى كشتگان آنها بايشان بخشش كرد، و بآنها فرمود: خونبهاى كشتگان شما را پرداختم، و زياده بر آن نيز بشما دادم كه بهمه بازماندگان آنها برسانيد تا بدين وسيله خداى تعالى را از پيامبرش خوشنود سازيد، و شما نيز بدان زيادى از رسول خدا (ص) خوشنود شويد، و از آن سو خود پيغمبر (ص) نيز در مدينه بيزاريش را از كردار خالد نسبت بآنها آشكارا فرمود و بگوش آن قبيله رسانيد، و (اين دو جريان يعنى) بيزارى و تنفر جستن رسول خدا (ص) از كردار زشت خالد، و ديگر دلجوئى امير المؤمنين عليه السّلام از آنان در برابر آن رفتار، دست بهم داد و سبب شد كه كار بسازش و نيكى انجامد، و ريشه‏هاى فساد كنده شود، و جز على عليه السّلام كسى نبود كه اين كار را عهده‏دار شود، و در انجام آن كمر همت ببندد، و رسول خدا (ص) نيز راضى نشد اين كار را بديگرى واگذار نمايد (چون ميدانست ديگران از عهده انجام آن برنيايند).

ماجرای اشجع بن مزاحم(لعنه الله) وخالد بن ولید

سند: ارشاد القلوب

از «جابر» نقل شده كه: ابى بكر اخذ ماليات روستاهاى اطراف مدينه و املاك و مستغلات فدك را به شخصى از «ثقيف» بنام «اشجع ابن مزاحم» واگذاشت.
او مردى جسور و شجاع بود و در گذشته برادرى داشت كه در جنگ «هوازن و ثقيف» به دست مبارك امير المؤمنين عليه السّلام كشته شده بود.
نخستين لحظه‏اى كه از مدينه خارج شد، به قصد گرفتن ماليات از املاك اهل بيت (عم) بنام «بانقيا» حركت نمود و به طور ناگهانى بر سر آن ملك رفت و خواست مالياتى را كه مربوط به امام عليه السّلام بود بگيرد.
همين شخص به اهالى فشار آورد، تا مالياتها را بستاند، چون مردى زنديق و منافق بود و بر مردم سخت‏گيرى مى‏نمود.
اهالى روستا كسى را نزد امام عليه السّلام فرستادند تا جريان را به اطلاع حضرت برساند.
امام عليه السّلام سوار بر «سابح» شد و عمامه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر سر گذاشت و دو شمشير حمايل نمود و به تاخت حيوان را راه مى‏برد و در اين سفر حسين عليه السّلام و عمار و فضل بن عباس و عبد اللَّه بن جعفر و عبد اللَّه بن عباس او را همراهى مى‏كردند، تا به روستاى مورد نظر رسيد و بزرگ آن به استقبال امام عليه السّلام آمد و او را به مسجد (قضاء) روستا برد.
سپس امام عليه السّلام حسين عليه السّلام را نزد او فرستاد و گفت: بايد نزد امير المؤمنين عليه السّلام بروى. گفت: امير المؤمنين كيست. فرمود: على عليه السّلام گفت: امير المؤمنين ابى بكر است و او را در مدينه پشت سر گذاشتم.
حسين عليه السّلام فرمود: پس فرمان على عليه السّلام را اجابت كن. گفت: من سلطانم و او از مردم عادى است. پس بايد او نزد من بيايد. ديگر اينكه او با ابى بكر اجبارا بيعت كرده و ما با طيب خاطر با او بيعت كرده‏ايم، پس ميان ما فرق بسيار است.
حسين عليه السّلام نزد پدر بازگشت و جريان را نقل كرد.
امام عليه السّلام به عمار فرمود: نزد او برو و با مهربانى سخن بگو، شايد نزد ما بيايد، زيرا اين شخص از گمراهان است و ما مانند خانه خدا هستيم، كه بر آن وارد مى‏شوند و آن بر كسى وارد نمى‏شود.
عمار نزد او رفت و آفرينها گفت: و اظهار داشت: اى برادر ثقيف، چه چيز تو را بر آن واداشته كه بر شخصى چون امير مؤمنان عليه السّلام در حيازت، سبقت بگيرى، و اين گونه با او برخورد كنى. پس نزد وى بيا و دليل اقدامت را مطرح كن.
اين خبيث به عمار جسارت و تندى نمود و دشنام گفت، و عمار هم مردى بود كه با سرعت خشمگين مى‏شد، لذا حمايل شمشيرش را در گردن نهاد و
دست به آن برد، مردى به امام عليه السّلام خبر داد كه عمار را درياب و گر نه او را تكه تكه مى‏كنند. امام عليه السّلام همراهان را نزد او فرستاد و فرمود: از او نترسيد و او را نزد من بياوريد.
البته سى نفر از عشيره‏اش اين خبيث را همراهى مى‏كردند، و مردم به وى گفتند: واى بر تو او على عليه السّلام است و كشتن تو و يارانت نزد او از خوردن آب آسان‏تر است. همراهان اشجع و خود او از ترس آرام شدند و او را خدمت امام عليه السّلام بردند.
امام عليه السّلام فرمود: او را راحت بگذاريد، زيرا عجله و تندى حجت و برهان خدا را ثابت نمى‏كند.
سپس فرمود: چرا اموال اهل بيت عليهم السّلام را مى‏گيرى و دليلت چيست.
گفت: تو چه دليلى بر كشتن مردم در هر حق و باطل دارى. و بعد رضايت خاطر دوستم (ابى بكر) براى من از متابعت تو محبوب‏تر است.
فرمود: من براى خود نسبت به تو چيزى جز قتل برادرت را در هوازن سراغ ندارم اما نبايد اين گونه به خونخواهى او برخيزى. خدا تو را زشت گرداند و عمرت را كوتاه كند.
اشجع در پاسخ گفت: خدا تو را زشت کند و عمرت را کوتاه و بریده کند حسد تو نسبت به خليفه تو را رها نمى‏كند تا به جاهاى باريك و خطرناك برسد و موضع‏گيريت، دستت را از مرادت كوتاه مى‏كند.
فضل از سخن او خشمگين شد و شمشير را بر گردنش گذاشت و آن را قطع كرد، و روى زمين افتاد، همراهانش خواستند به فضل حمله كنند، ولى امام عليه السّلام شمشير كشيد، وقتى چشمشان به برق چشم على عليه السّلام و ذو الفقار افتاد سلاحها را زمين گذاشتند و تسليم شدند، امام عليه السّلام فرمود: اف بر شما، سر دوست‏
كوچكتان را برداريد و نزد دوست بزرگتان ببريد، و قتل شما به اين صورت خونبها ندارد.
همراهان اشجع سر بريده او را در دست گرفتند و در مدينه آن را مقابل ابى بكر افكندند.
او نيز مهاجرين و انصار را جمع كرد و گفت: اى مردم برادر ثقفى شما در اطاعت خدا و رسول و اولى الامر بود و او را مسئول جمع‏آورى ماليات نمودم، و على عليه السّلام او را مورد حمله قرار داد و به بدترين وجهى به قتل رساند.

اينك او با چند تن از يارانش در روستاهاى حجاز به سر مى‏برد، بايد گروهى از شما با آمادگى كامل به جنگ او برود. و شما او را مى‏شناسيد كه دردى بى‏درمان و شهسوارى بى‏مانند است.
مردم سكوت كردند و گويا پرنده روى سرشان نشسته بود، ابى بكر گفت:
زبان نداريد و نمى‏شنويد. چرا پاسخ مرا نمى‏دهيد.
يكى از افراد بنام «حجاج بن صخره» گفت: اگر تو همراه ما بيايى، حركت مى‏كنيم. اما اگر لشكر تو به سوى او برود، تا آخرين نفرشان دو نيم مى‏شوند.
نفر دوم برخاست و گفت: آيا مى‏دانى ما را به سوى چه كسى روانه مى‏كنى. به سوى مردى كه ارواح را مى‏ربايد، سوگند به خدا ديدن ملك الموت براى ما آسان‏تر از ديدن على عليه السّلام است.
ابى بكر گفت: خدا خيرتان ندهد، كه تا نام على عليه السّلام برده مى‏شود، چشمهايتان در حدقه دور مى‏زند و گويا مرگ شما را فرا مى‏گيرد. آيا اين چنين بايد به من پاسخ دهيد.
عمر گفت: كسى جز خالد را بايد به جنگش فرستاد. ابى بكر رو كرد به‏
خالد و گفت: اى ابا سليمان تو امروز شمشيرى از شمشيرهاى خدا و ركنى از اركان هستى، و على عليه السّلام عصاى اين امّت را شكسته و شيرى از پيروان ما را كشته، با گروهى بسيار به سويش حركت كن، و از او بخواه تا وارد شهر شود، تا او را عفو كنيم و اگر جنگ را با تو شروع نمود، او را اسير كن و نزد ما بياورد.
خالد به فرماندهى پانصد سوار از دليران قوم و غرق در سلاح به سوى امام عليه السّلام رهسپار شدند.
فضل بن عباس از فاصله دور چشمش به گروهى سواره افتاد و گفت: يا على عليه السّلام ابى بكر افراد بسيارى به سوى تو فرستاده. امام عليه السّلام فرمود: ناراحت نباش اگر چه همه دليران قريش و قبائل حنين و هوازن باشند و از چيزى جز گمراهيشان نترس.
سپس دراز كشيد، تا كم‏كم لشكر سر رسيدند، امام عليه السّلام برخاست و فرمود:
اى ابا سليمان (خالد) چه چيزى تو را به نزد من كشانده. گفت: خود بهتر مى‏دانى.
خالد گفت: يا على عليه السّلام تو دانايى هست كه آموزگار نديده‏اى، اين مردانگى‏اى كه از تو بروز كرد، چيست. اگر تو اين مرد را خوش ندارى، او از تو ناخشنود نيست پس نبايد حكومت كردنش برگردنت سنگينى بكند و نبايد گلويت را بفشارد، پس از هجرت هم ميان تو و او اختلافى نبوده، پس مردم را به حال خود بگذار، تا هر كسى را خواستند انتخاب نمايند، چه گمراه شوند و چه هدايت و تو اتّحادشان را بر هم مزن و آتش را پس از خاموشى روشن مكن، و اگر غير از اين كار را بكنى، نتيجه خوبى در بر ندارد.
امام عليه السّلام فرمود: اى خالد آيا مرا با خود و پسر ابى قحافه تهديد مى‏كنى. تو و امثال تو تهديدى به حساب نمى‏آيد، سخنان بيهوده‏ات را رها كن و من بهتر از تو آنها را مى‏دانم و حرف آخر را بگو.
خالد گفت: مرا براى اين امر فرستاده كه اگر از راهت بازگردى، با احترام مورد بازجويى و محاكمه قرار مى‏گيرى و اگر بر خصومتت پافشارى كنى، تو را به اسارت نزد او مى‏برم. (1) امام عليه السّلام فرمود: اى پسر «لخنا» آيا تو حق و باطل مى‏شناسى. و آيا چون تو مرا اسير كند. اى پسر مرتد، واى بر تو آيا گمان دارى من مالك بن نويره هستم كه او را به قتل رساندى و با همسرش نكاح كردى. اى خالد با زيركى نزد من آمده‏اى و سر و دماغت را بالا مى‏گيرى. سوگند به خدا اگر دست به شمشير ببرم و تو و يارانت را مورد حمله قرار دهم، درندگان شل و گرگان از پا افتاده را از گوشت شما سير مى‏سازم تو و رئيس تو كسانى نيستند كه مرا بكشيد، من قاتل خود را مى‏شناسم و مرگم را صبح و شام مى‏طلبم و كسى چون تو مرا اسير نخواهد گرفت، و اگر چنين اراده‏اى بكنى در پشت همين مسجد كشته خواهى شد.
خالد خشمگين گشت و چون شير وعده مى‏داد و چون روباه نيرنگ مى‏نمود و گفت: در سخن با تو دشمنى نمى‏كنم و كسى چون تو در گفتار و عمل يكسان است (بايد با تو بجنگم).
در اين موقع امام عليه السّلام فرمود: وقتى سخنت چنين باشد، پس آماده باش. و سپس ذو الفقار را كشيد، امام وقتى چشم خالد به برق چشمان و شمشير امام عليه السّلام افتاد، مرگ را عينا مشاهده كرد، خود را عقب كشيد و گفت: يا على عليه السّلام منظور من اين نبود. امام عليه السّلام با پشت شمشير بر كمرش زد و او را به زمين انداخت.
چون عادت امام عليه السّلام اين گونه بود كه اگر شمشير را بلند مى‏كرد دستش را عقب نمى‏كشيد، تا متّهم به ترس نشود.
همراهان خالد، از حركت امام عليه السّلام بر خود لرزيدند، امام عليه السّلام به آنان فرمود: چرا
از فرمانده خود، دفاع نمى‏كنيد. سوگند به خدا اگر دستور حمله به شما مى‏داد، گردنتان را مى‏زدم. آيا با اين شيوه اموال عمومى را جمع مى‏كنيد. اف بر شما.
مرد عاقلى بنام «مثنى ابن صباح» از ميانشان گفت: ما براى دشمنى با شما نيامده‏ايم و شما را خوب مى‏شناسيم و كوچك و بزرگ ما به مقام شما آشنايى دارند و همه مى‏دانند كه شما شير خدا در زمين و شمشير خشم او بر دشمنانش هستى و نمى‏شود امثال ما تو را نشناسد، اما ما افرادى مأمور و پيروان غير مخالف هستيم، و مرگ بر كسى كه ما را به سوى شما فرستاده، آيا او جنگ بدر و احد و حنين را به خاطر نداشت.
امام عليه السّلام با شنيدن سخنان اين مرد عاقل، حيا و آنها را رها كرد.
امام عليه السّلام وقتى ديد خالد در اثر آن ضربه ساكت است و چيزى نمى‏گويد از روى مزاح، فرمود:
اى خالد چه چيز تو را نسبت به خائنان پيمان شكن، خاضع كرده. آيا روز غدير برايت كافى نبود آيا آن پيشنهاد و مسائل كه در مسجد روى داد درس عبرت نيست.
سوگند به خدايى كه دانه را مى‏شكافد و انسان را خلق مى‏كند، اگر آن كار را كرده بودى، اولين مقتول، آن دو نفر و بعد تو بودى و خدا هر كارى را كه بخواهد انجام مى‏دهد.
اى خالد، همواره او براى تباه كردن دلت نسبته به من، تلاش مى‏كند، تو از روى معرفت حق را رها كرده‏اى و بيابانها را طى كرده، نزد من آمده‏اى تا به صورت اسير مرا به سوى ابن ابى قحافه ببرى، پس از آنكه مى‏دانى من قاتل عمرو و مرحب و كننده در قلعه خيبرم.! من از نابخردى شما شرم دارم من به‏
سخنانى كه در ميان شما گذشته آگاهم، آنگاه كه تو ماجراى «عمرو بن معدى كرب» و «اسيد بن سلمه مخزونى» را مطرح كردى، او گفت: چرا هميشه اين داستان را به ياد مى‏آورى، در حالى كه آن كار بر اثر دعاى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم صورت گرفت، و امروز چنان نيرويى در او عليه السّلام نيست.! (1) اى خالد اگر توصيه‏هاى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نبود، مى‏دانستى امروز با آنان چگونه برخورد مى‏كردم، كجا بودند آنان، هنگامى كه تو مى‏ديدى، من در درياهاى مرگ و خطر (در جنگها) غوطه مى‏خوردم، و همراهان چون گوسفند راهنما و خروس تر شده، ميدان را ترك مى‏گفتند، پس از خدا بترس و خائنان را يارى و پشتيبانى مكن.
خالد گفت: يا على عليه السّلام من به همه مسائل آشنايى دارم، و مى‏دانم كه عدول مردم از شما به خاطر اين بود كه در جنگها بزرگانشان به دست شما كشته شدند، و چون روباهى كه به قصد شكار در ميان خروسها خود را جا زده، حكومت را از شما گرفتند و در عين حال از شمشيرت وحشت دارند.
اما چيزى كه مردم را به بيعت ديگران واداشته، نرمى و انعطاف آن گروه در مسائل است، (و اطرافيان) به راحتى مى‏توانند بيش از حدّ استحقاق از اموال (عمومى) برخوردار شوند، امروز بسيار كمند كسانى كه به سوى حق تمايل پيدا كنند، و تو هم دنيا را براى آخرت فروخته‏اى، و اگر چون ديگران عمل مى‏كردى، كسى با شما مخالفت نمى‏كرد.
فرمود: مى‏دانم كه خالد از سوى آن خائن فتنه‏گر، آمده و اوست كه هميشه باديه نشينها را با دادن عطاها بر ضد من تحريك مى‏كند و آنچه را فراموش كرده‏اند به يادشان مى‏آورد، اما آنگاه زيان اين كارها را مى‏بيند، كه روح از بدنش خارج گردد.
خالد امام عليه السّلام را به حق برادرش (جعفر طيّار) سوگند داد، كه مسائل گذشته‏
را ناديده بگيرد و با احترام به شهر باز گردد.
امام عليه السّلام نيز خواهش او را پذيرفت و با همراهانش به مدينه بازگشت.
پس از ورود به مدينه خالد ماجرا را به ابى بكر گزارش نمود، و على عليه السّلام نيز به كنار قبر مطهر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و پس از آن به «روضه» «1» رفت و پس از خواندن چند ركعت نماز، راهى منزل شد.
ابو بكر و عباس در مسجد حضور داشتند، و پس از گفتگوهايى كه ميانشان مطرح شد، عباس امام عليه السّلام را به مسجد دعوت نمود، تا راجع به كشته شدن اشجع تبادل نظر شود وقتى امام به مسجد آمد خليفه از او پرسيد: چرا مسلمانى را به قتل رسانده‏اى.
امام عليه السّلام در پاسخ فرمود: به خدا پناه مى‏برم كه مسلمانى را بدون عذر و دليل به قتل برسانم. و سپس ماجراى درگيرى و علّت كشتن او را به دست فضل بيان كرد و سخن به مشاجره كشيده شد.
مغيره بن شعبه و عمار ياسر از طرفين خواستند به مشاجرات خود خاتمه دهند.
آنگاه ابى بكر خطاب به فضل گفت: اگر فرزند عم و غسل دهنده، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نبودى به خاطر قتل اشجع تو را زندانى مى‏كردم.
عباس گفت: كجا فرزند فلان مى‏تواند، فرزندان هاشم و اهل بيت نبوّت و صاحبان اصلى خلافت را، مورد تعرّض قرار دهد. و سپس متفرق شدند.:Gol::Gol::Sham::Sham:

البته براي اگاهی یافتن از مطاعن بیشتر این خبیث به کتبی چون: بحار الانوار، علل الشرایع، ارشاد القلوب، تشییدالمطاعن و... مراجعه کنید این گوشه ای از مطاعن و خباثت های اوست. دشمن های امیرالمومنین جز کثیفی در وجود خود چیزی ندارند

سلام علیکم
درباره این جریان چند مطلب قابل بیان است: اولا: این مطلب را بحار الانوار بصورت مرفوع (بدون ذکر سند) بنقل از ارشاد القلوب دیلمی آورده است.
ثانیا:ارشاد القلوب دیلمی مربوط به قرن هشتم می­باشد. اینگونه جریانات در بخش دوم کتاب که مربوط به فضایل اهلبیت می­باشد ذکر شده است و بخش دوم این کتاب بر اساس نظر محققین وعلما بزرگواری چون آیت مرعشی نجفی نوشته خود دیلمی نیست و نویسنده آن نیز مشخص نیست.
ثالثا: در منابع تاریخی در میان والیان ابابکرنام شخصی بنام "أَشْجَعُ‏ بْنُ مُزَاحِمٍ الثَّقَفِي"‏ بعنوان والی ابابکر نیامده است .
رابعا: این جریان در هیچ یک از منابع تاریخی و حدیثی غیر از آنچه ذکر شد بیان نشده است.

در نتیجه این جریان از لحاظ تاریخی قابل دفاع نیست.

موضوع قفل شده است