مطاعن خالد بن ولید
تبهای اولیه
سند: کتاب شریف علل الشرایع
پدرم رحمة اللَّه عليه فرمود: علىّ بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابى عمير از كسى كه ذكرش نموده، از حضرت ابى عبد اللَّه عليه السّلام نقل كرده كه آن جناب فرمودند: وقتى ابو بكر فاطمه عليها السّلام را از فدك منع نمود و وكيل آن حضرت را بيرون كرد امير المؤمنين عليه السّلام به مسجد آمدند در حالى كه ابو بكر نشسته و مهاجرين و انصار گردش بودند، حضرت فرمودند: اى ابا بكر براى چه فاطمه عليها السّلام را از آنچه رسول
خدا صلّى اللَّه عليه و آله برايش قرار داده بود منع كرده و وكيلش را كه سالها در آنجا بود بيرون كردى. (1) ابو بكر جواب داد: اين ملك فيء و غنيمت بوده و تعلّق به همه مسلمانان دارد حال اگر شما شهود عادل داريد كه مال فاطمه عليها السّلام است كه هيچ و الّا ايشان در اين ملك حقّ ندارد.
امير المؤمنين عليه السّلام فرمودند: در باره ما به خلاف آنچه در باره مسلمين حكم مىكنى آيا حكم مىنمايى.
ابو بكر جواب داد: خير.
حضرت فرمودند: اگر در دست مسلمين مالى باشد و من ادّعاء كنم آن مال تعلّق به من دارد از چه كسى بيّنه و شاهد مىخواهى.
ابو بكر جواب داد: از شما بيّنه مىخواهم.
حضرت فرمودند: حال اگر در دست من مالى باشد و مسلمانان ادّعاء آن را بنمايند از من بيّنه و شاهد مىخواهى.
ابو بكر سكوت كرد و جوابى نداشت كه بگويد، عمر گفت:
اين ملك فيء و غنيمت مسلمانان بوده و ما با شما خصومتى نداريم.
امير المؤمنين عليه السّلام به ابى بكر فرمودند: اى ابو بكر به قرآن اقرار دارى.
ابو بكر جواب داد: آرى اقرار دارم.
حضرت فرمودند: آيا اين آيه شريفه: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (خدا چنين مىخواهد كه هر آلودگى را از شما خانواده نبوّت ببرد شما را از هر عيبى پاك و منزّه گرداند) در شأن ما بوده يا در شأن غير ما نازل شده است.
ابو بكر جواب داد: در شأن شماست.
حضرت فرمودند: اگر دو شاهد از مسلمين شهادت دهند كه فاطمه عليها السّلام مرتكب فحشاء شده چه خواهى كرد.
ابو بكر جواب داد: حدّ بر او جارى مىكنم همان طورى كه بر ديگر زنان از مسلمين حدّ اقامه خواهم نمود.
حضرت فرمودند: در اين صورت تو نزد خداوند از كافرين محسوب مىشوى.
ابو بكر پرسيد: چرا.
حضرت فرمودند: براى اين كه تو شهادت خدا را ردّ كرده و شهادت غيرش را
پذيرفتهاى (1) زيرا حقّ عزّ و جلّ شهادت به طهارت اين بانو داده و وقتى تو شهادت خدا را ردّ نموده و شهادت غيرش را بپذيرى نزد حقّ تعالى كافر هستى.
امام صادق عليه السّلام فرمودند: مردم گريسته و متفرّق شده و محزون گشتند، وقتى ابو بكر به منزلش بازگشت شخصى را نزد عمر فرستاد و پيغام داد: واى بر تو اى پسر خطّاب، ديدى على با ما چه كرد به خدا سوگند اگر يك جلسه ديگر با ما چنين برخوردى داشته باشد خلافت را از ما مىگيرد و تا وقتى كه او حيات دارد آب خوش از گلوى ما پائين نمىرود.
عمر گفت: كسى غير از خالد بن وليد او را نمىتواند كفايت كند، پس دنبال خالد فرستاده او را خواستند، ابو بكر به او گفت: مىخواهيم تو را براى امر خطير و بزرگى مأمور سازيم.
خالد گفت: هر كارى كه مىخواهى به من واگذار اگر چه كشتن على باشد.
ابو بكر گفت: اتّفاقا اين كار كشتن على است.
خالد گفت: مرا به طرف او بفرست فرمانبردارم با شمشير گردنش را خواهم زد.
اسماء بنت عميس كه والده ماجده محمّد بن ابى بكر بود خادمه خود را خواست و به او گفت خدمت بانوى دو عالم فاطمه سلام اللَّه عليها مىروى سلام محضر مباركش عرض مىكنى و وقتى از درب داخل شدى اين آيه را بخوان: إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ، فَاخْرُجْ، إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ (رجال در باره تو شور مىكنند كه به قتلت برسانند بزودى از شهر بگريز و بدان كه من در باره تو نصيحت مىكنم) اگر متوجّه شد كه هيچ و الّا بار ديگر آن را تكرار كن.
خادمه محضر بانوى اسلام سلام اللَّه عليها رسيد و عرض كرد: خانم من عرضه مىدارد: اى دختر رسول خدا چطور هستيد و سپس آيه را خواند و هنگامى كه خواست خارج شود دوباره آيه را خواند.
امير المؤمنين عليه السّلام به آن خادمه فرمودند: از من به خانم خود سلام برسان و به او بگو خداى عزّ و جلّ بين ايشان و مقاصدشان مانع مىشود ان شاء اللَّه.
بارى خالد بن وليد در جنب امير المؤمنين عليه السّلام ايستاد و وقتى خواست آن حضرت را تسليم كند، حضرت تسليمش نشد، ابو بكر گفت: اى خالد آنچه را به تو امر كرده بودم انجام مده و سپس به امير المؤمنين سلام نمود امير المؤمنين عليه السّلام به خالد فرمود: امرى كه تو را به آن مأمور ساخت و سپس پيش از تسليم نمودن تو را از آن نهى كرد چيست.
خالد گفت: مرا امر كرد گردن تو را با شمشير بزنم، البته بعد از آن كه تسليم شدى.
حضرت فرمودند: آيا اين كار را مىكردى.
خالد گفت: به خدا سوگند آرى، اگر مرا نهى نمىكرد انجام داده بودم.
امام صادق عليه السّلام فرمودند: امير المؤمنين عليه السّلام از جا برخاست يقه پيراهن خالد را گرفتند سپس او را به ديوار كوبيده و به عمر فرمودند: اى پسر صهاك به خدا قسم اگر عهد و پيمانم با رسول خدا نبود و از ناحيه حقّ تعالى اين حكم (صبر كردن) قبلا ابلاغ نشده بود آنگاه مىدانستى كه كدام يك از ما از نظر ياور كمتر و از حيث عدد كمتر هستيم.
او مردى جسور و شجاع بود و در گذشته برادرى داشت كه در جنگ «هوازن و ثقيف» به دست مبارك امير المؤمنين عليه السّلام كشته شده بود.
نخستين لحظهاى كه از مدينه خارج شد، به قصد گرفتن ماليات از املاك اهل بيت (عم) بنام «بانقيا» حركت نمود و به طور ناگهانى بر سر آن ملك رفت و خواست مالياتى را كه مربوط به امام عليه السّلام بود بگيرد.
همين شخص به اهالى فشار آورد، تا مالياتها را بستاند، چون مردى زنديق و منافق بود و بر مردم سختگيرى مىنمود.
اهالى روستا كسى را نزد امام عليه السّلام فرستادند تا جريان را به اطلاع حضرت برساند.
امام عليه السّلام سوار بر «سابح» شد و عمامه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر سر گذاشت و دو شمشير حمايل نمود و به تاخت حيوان را راه مىبرد و در اين سفر حسين عليه السّلام و عمار و فضل بن عباس و عبد اللَّه بن جعفر و عبد اللَّه بن عباس او را همراهى مىكردند، تا به روستاى مورد نظر رسيد و بزرگ آن به استقبال امام عليه السّلام آمد و او را به مسجد (قضاء) روستا برد.
سپس امام عليه السّلام حسين عليه السّلام را نزد او فرستاد و گفت: بايد نزد امير المؤمنين عليه السّلام بروى. گفت: امير المؤمنين كيست. فرمود: على عليه السّلام گفت: امير المؤمنين ابى بكر است و او را در مدينه پشت سر گذاشتم.
حسين عليه السّلام فرمود: پس فرمان على عليه السّلام را اجابت كن. گفت: من سلطانم و او از مردم عادى است. پس بايد او نزد من بيايد. ديگر اينكه او با ابى بكر اجبارا بيعت كرده و ما با طيب خاطر با او بيعت كردهايم، پس ميان ما فرق بسيار است.
حسين عليه السّلام نزد پدر بازگشت و جريان را نقل كرد.
امام عليه السّلام به عمار فرمود: نزد او برو و با مهربانى سخن بگو، شايد نزد ما بيايد، زيرا اين شخص از گمراهان است و ما مانند خانه خدا هستيم، كه بر آن وارد مىشوند و آن بر كسى وارد نمىشود.
عمار نزد او رفت و آفرينها گفت: و اظهار داشت: اى برادر ثقيف، چه چيز تو را بر آن واداشته كه بر شخصى چون امير مؤمنان عليه السّلام در حيازت، سبقت بگيرى، و اين گونه با او برخورد كنى. پس نزد وى بيا و دليل اقدامت را مطرح كن.
اين خبيث به عمار جسارت و تندى نمود و دشنام گفت، و عمار هم مردى بود كه با سرعت خشمگين مىشد، لذا حمايل شمشيرش را در گردن نهاد و
دست به آن برد، مردى به امام عليه السّلام خبر داد كه عمار را درياب و گر نه او را تكه تكه مىكنند. امام عليه السّلام همراهان را نزد او فرستاد و فرمود: از او نترسيد و او را نزد من بياوريد.
البته سى نفر از عشيرهاش اين خبيث را همراهى مىكردند، و مردم به وى گفتند: واى بر تو او على عليه السّلام است و كشتن تو و يارانت نزد او از خوردن آب آسانتر است. همراهان اشجع و خود او از ترس آرام شدند و او را خدمت امام عليه السّلام بردند.
امام عليه السّلام فرمود: او را راحت بگذاريد، زيرا عجله و تندى حجت و برهان خدا را ثابت نمىكند.
سپس فرمود: چرا اموال اهل بيت عليهم السّلام را مىگيرى و دليلت چيست.
گفت: تو چه دليلى بر كشتن مردم در هر حق و باطل دارى. و بعد رضايت خاطر دوستم (ابى بكر) براى من از متابعت تو محبوبتر است.
فرمود: من براى خود نسبت به تو چيزى جز قتل برادرت را در هوازن سراغ ندارم اما نبايد اين گونه به خونخواهى او برخيزى. خدا تو را زشت گرداند و عمرت را كوتاه كند.
اشجع در پاسخ گفت: خدا تو را زشت کند و عمرت را کوتاه و بریده کند حسد تو نسبت به خليفه تو را رها نمىكند تا به جاهاى باريك و خطرناك برسد و موضعگيريت، دستت را از مرادت كوتاه مىكند.
فضل از سخن او خشمگين شد و شمشير را بر گردنش گذاشت و آن را قطع كرد، و روى زمين افتاد، همراهانش خواستند به فضل حمله كنند، ولى امام عليه السّلام شمشير كشيد، وقتى چشمشان به برق چشم على عليه السّلام و ذو الفقار افتاد سلاحها را زمين گذاشتند و تسليم شدند، امام عليه السّلام فرمود: اف بر شما، سر دوست
كوچكتان را برداريد و نزد دوست بزرگتان ببريد، و قتل شما به اين صورت خونبها ندارد.
همراهان اشجع سر بريده او را در دست گرفتند و در مدينه آن را مقابل ابى بكر افكندند.
او نيز مهاجرين و انصار را جمع كرد و گفت: اى مردم برادر ثقفى شما در اطاعت خدا و رسول و اولى الامر بود و او را مسئول جمعآورى ماليات نمودم، و على عليه السّلام او را مورد حمله قرار داد و به بدترين وجهى به قتل رساند.
اينك او با چند تن از يارانش در روستاهاى حجاز به سر مىبرد، بايد گروهى از شما با آمادگى كامل به جنگ او برود. و شما او را مىشناسيد كه دردى بىدرمان و شهسوارى بىمانند است.
مردم سكوت كردند و گويا پرنده روى سرشان نشسته بود، ابى بكر گفت:
زبان نداريد و نمىشنويد. چرا پاسخ مرا نمىدهيد.
يكى از افراد بنام «حجاج بن صخره» گفت: اگر تو همراه ما بيايى، حركت مىكنيم. اما اگر لشكر تو به سوى او برود، تا آخرين نفرشان دو نيم مىشوند.
نفر دوم برخاست و گفت: آيا مىدانى ما را به سوى چه كسى روانه مىكنى. به سوى مردى كه ارواح را مىربايد، سوگند به خدا ديدن ملك الموت براى ما آسانتر از ديدن على عليه السّلام است.
ابى بكر گفت: خدا خيرتان ندهد، كه تا نام على عليه السّلام برده مىشود، چشمهايتان در حدقه دور مىزند و گويا مرگ شما را فرا مىگيرد. آيا اين چنين بايد به من پاسخ دهيد.
عمر گفت: كسى جز خالد را بايد به جنگش فرستاد. ابى بكر رو كرد به
خالد و گفت: اى ابا سليمان تو امروز شمشيرى از شمشيرهاى خدا و ركنى از اركان هستى، و على عليه السّلام عصاى اين امّت را شكسته و شيرى از پيروان ما را كشته، با گروهى بسيار به سويش حركت كن، و از او بخواه تا وارد شهر شود، تا او را عفو كنيم و اگر جنگ را با تو شروع نمود، او را اسير كن و نزد ما بياورد.
خالد به فرماندهى پانصد سوار از دليران قوم و غرق در سلاح به سوى امام عليه السّلام رهسپار شدند.
فضل بن عباس از فاصله دور چشمش به گروهى سواره افتاد و گفت: يا على عليه السّلام ابى بكر افراد بسيارى به سوى تو فرستاده. امام عليه السّلام فرمود: ناراحت نباش اگر چه همه دليران قريش و قبائل حنين و هوازن باشند و از چيزى جز گمراهيشان نترس.
سپس دراز كشيد، تا كمكم لشكر سر رسيدند، امام عليه السّلام برخاست و فرمود:
اى ابا سليمان (خالد) چه چيزى تو را به نزد من كشانده. گفت: خود بهتر مىدانى.
خالد گفت: يا على عليه السّلام تو دانايى هست كه آموزگار نديدهاى، اين مردانگىاى كه از تو بروز كرد، چيست. اگر تو اين مرد را خوش ندارى، او از تو ناخشنود نيست پس نبايد حكومت كردنش برگردنت سنگينى بكند و نبايد گلويت را بفشارد، پس از هجرت هم ميان تو و او اختلافى نبوده، پس مردم را به حال خود بگذار، تا هر كسى را خواستند انتخاب نمايند، چه گمراه شوند و چه هدايت و تو اتّحادشان را بر هم مزن و آتش را پس از خاموشى روشن مكن، و اگر غير از اين كار را بكنى، نتيجه خوبى در بر ندارد.
امام عليه السّلام فرمود: اى خالد آيا مرا با خود و پسر ابى قحافه تهديد مىكنى. تو و امثال تو تهديدى به حساب نمىآيد، سخنان بيهودهات را رها كن و من بهتر از تو آنها را مىدانم و حرف آخر را بگو.
خالد گفت: مرا براى اين امر فرستاده كه اگر از راهت بازگردى، با احترام مورد بازجويى و محاكمه قرار مىگيرى و اگر بر خصومتت پافشارى كنى، تو را به اسارت نزد او مىبرم. (1) امام عليه السّلام فرمود: اى پسر «لخنا» آيا تو حق و باطل مىشناسى. و آيا چون تو مرا اسير كند. اى پسر مرتد، واى بر تو آيا گمان دارى من مالك بن نويره هستم كه او را به قتل رساندى و با همسرش نكاح كردى. اى خالد با زيركى نزد من آمدهاى و سر و دماغت را بالا مىگيرى. سوگند به خدا اگر دست به شمشير ببرم و تو و يارانت را مورد حمله قرار دهم، درندگان شل و گرگان از پا افتاده را از گوشت شما سير مىسازم تو و رئيس تو كسانى نيستند كه مرا بكشيد، من قاتل خود را مىشناسم و مرگم را صبح و شام مىطلبم و كسى چون تو مرا اسير نخواهد گرفت، و اگر چنين ارادهاى بكنى در پشت همين مسجد كشته خواهى شد.
خالد خشمگين گشت و چون شير وعده مىداد و چون روباه نيرنگ مىنمود و گفت: در سخن با تو دشمنى نمىكنم و كسى چون تو در گفتار و عمل يكسان است (بايد با تو بجنگم).
در اين موقع امام عليه السّلام فرمود: وقتى سخنت چنين باشد، پس آماده باش. و سپس ذو الفقار را كشيد، امام وقتى چشم خالد به برق چشمان و شمشير امام عليه السّلام افتاد، مرگ را عينا مشاهده كرد، خود را عقب كشيد و گفت: يا على عليه السّلام منظور من اين نبود. امام عليه السّلام با پشت شمشير بر كمرش زد و او را به زمين انداخت.
چون عادت امام عليه السّلام اين گونه بود كه اگر شمشير را بلند مىكرد دستش را عقب نمىكشيد، تا متّهم به ترس نشود.
همراهان خالد، از حركت امام عليه السّلام بر خود لرزيدند، امام عليه السّلام به آنان فرمود: چرا
از فرمانده خود، دفاع نمىكنيد. سوگند به خدا اگر دستور حمله به شما مىداد، گردنتان را مىزدم. آيا با اين شيوه اموال عمومى را جمع مىكنيد. اف بر شما.
مرد عاقلى بنام «مثنى ابن صباح» از ميانشان گفت: ما براى دشمنى با شما نيامدهايم و شما را خوب مىشناسيم و كوچك و بزرگ ما به مقام شما آشنايى دارند و همه مىدانند كه شما شير خدا در زمين و شمشير خشم او بر دشمنانش هستى و نمىشود امثال ما تو را نشناسد، اما ما افرادى مأمور و پيروان غير مخالف هستيم، و مرگ بر كسى كه ما را به سوى شما فرستاده، آيا او جنگ بدر و احد و حنين را به خاطر نداشت.
امام عليه السّلام با شنيدن سخنان اين مرد عاقل، حيا و آنها را رها كرد.
امام عليه السّلام وقتى ديد خالد در اثر آن ضربه ساكت است و چيزى نمىگويد از روى مزاح، فرمود:
اى خالد چه چيز تو را نسبت به خائنان پيمان شكن، خاضع كرده. آيا روز غدير برايت كافى نبود آيا آن پيشنهاد و مسائل كه در مسجد روى داد درس عبرت نيست.
سوگند به خدايى كه دانه را مىشكافد و انسان را خلق مىكند، اگر آن كار را كرده بودى، اولين مقتول، آن دو نفر و بعد تو بودى و خدا هر كارى را كه بخواهد انجام مىدهد.
اى خالد، همواره او براى تباه كردن دلت نسبته به من، تلاش مىكند، تو از روى معرفت حق را رها كردهاى و بيابانها را طى كرده، نزد من آمدهاى تا به صورت اسير مرا به سوى ابن ابى قحافه ببرى، پس از آنكه مىدانى من قاتل عمرو و مرحب و كننده در قلعه خيبرم.! من از نابخردى شما شرم دارم من به
سخنانى كه در ميان شما گذشته آگاهم، آنگاه كه تو ماجراى «عمرو بن معدى كرب» و «اسيد بن سلمه مخزونى» را مطرح كردى، او گفت: چرا هميشه اين داستان را به ياد مىآورى، در حالى كه آن كار بر اثر دعاى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم صورت گرفت، و امروز چنان نيرويى در او عليه السّلام نيست.! (1) اى خالد اگر توصيههاى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نبود، مىدانستى امروز با آنان چگونه برخورد مىكردم، كجا بودند آنان، هنگامى كه تو مىديدى، من در درياهاى مرگ و خطر (در جنگها) غوطه مىخوردم، و همراهان چون گوسفند راهنما و خروس تر شده، ميدان را ترك مىگفتند، پس از خدا بترس و خائنان را يارى و پشتيبانى مكن.
خالد گفت: يا على عليه السّلام من به همه مسائل آشنايى دارم، و مىدانم كه عدول مردم از شما به خاطر اين بود كه در جنگها بزرگانشان به دست شما كشته شدند، و چون روباهى كه به قصد شكار در ميان خروسها خود را جا زده، حكومت را از شما گرفتند و در عين حال از شمشيرت وحشت دارند.
اما چيزى كه مردم را به بيعت ديگران واداشته، نرمى و انعطاف آن گروه در مسائل است، (و اطرافيان) به راحتى مىتوانند بيش از حدّ استحقاق از اموال (عمومى) برخوردار شوند، امروز بسيار كمند كسانى كه به سوى حق تمايل پيدا كنند، و تو هم دنيا را براى آخرت فروختهاى، و اگر چون ديگران عمل مىكردى، كسى با شما مخالفت نمىكرد.
فرمود: مىدانم كه خالد از سوى آن خائن فتنهگر، آمده و اوست كه هميشه باديه نشينها را با دادن عطاها بر ضد من تحريك مىكند و آنچه را فراموش كردهاند به يادشان مىآورد، اما آنگاه زيان اين كارها را مىبيند، كه روح از بدنش خارج گردد.
خالد امام عليه السّلام را به حق برادرش (جعفر طيّار) سوگند داد، كه مسائل گذشته
را ناديده بگيرد و با احترام به شهر باز گردد.
امام عليه السّلام نيز خواهش او را پذيرفت و با همراهانش به مدينه بازگشت.
پس از ورود به مدينه خالد ماجرا را به ابى بكر گزارش نمود، و على عليه السّلام نيز به كنار قبر مطهر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و پس از آن به «روضه» «1» رفت و پس از خواندن چند ركعت نماز، راهى منزل شد.
ابو بكر و عباس در مسجد حضور داشتند، و پس از گفتگوهايى كه ميانشان مطرح شد، عباس امام عليه السّلام را به مسجد دعوت نمود، تا راجع به كشته شدن اشجع تبادل نظر شود وقتى امام به مسجد آمد خليفه از او پرسيد: چرا مسلمانى را به قتل رساندهاى.
امام عليه السّلام در پاسخ فرمود: به خدا پناه مىبرم كه مسلمانى را بدون عذر و دليل به قتل برسانم. و سپس ماجراى درگيرى و علّت كشتن او را به دست فضل بيان كرد و سخن به مشاجره كشيده شد.
مغيره بن شعبه و عمار ياسر از طرفين خواستند به مشاجرات خود خاتمه دهند.
آنگاه ابى بكر خطاب به فضل گفت: اگر فرزند عم و غسل دهنده، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نبودى به خاطر قتل اشجع تو را زندانى مىكردم.
عباس گفت: كجا فرزند فلان مىتواند، فرزندان هاشم و اهل بيت نبوّت و صاحبان اصلى خلافت را، مورد تعرّض قرار دهد. و سپس متفرق شدند.:Gol::Gol::Sham::Sham:
البته براي اگاهی یافتن از مطاعن بیشتر این خبیث به کتبی چون: بحار الانوار، علل الشرایع، ارشاد القلوب، تشییدالمطاعن و... مراجعه کنید این گوشه ای از مطاعن و خباثت های اوست. دشمن های امیرالمومنین جز کثیفی در وجود خود چیزی ندارند
سلام علیکم
درباره این جریان چند مطلب قابل بیان است: اولا: این مطلب را بحار الانوار بصورت مرفوع (بدون ذکر سند) بنقل از ارشاد القلوب دیلمی آورده است.
ثانیا:ارشاد القلوب دیلمی مربوط به قرن هشتم میباشد. اینگونه جریانات در بخش دوم کتاب که مربوط به فضایل اهلبیت میباشد ذکر شده است و بخش دوم این کتاب بر اساس نظر محققین وعلما بزرگواری چون آیت مرعشی نجفی نوشته خود دیلمی نیست و نویسنده آن نیز مشخص نیست.
ثالثا: در منابع تاریخی در میان والیان ابابکرنام شخصی بنام "أَشْجَعُ بْنُ مُزَاحِمٍ الثَّقَفِي" بعنوان والی ابابکر نیامده است .
رابعا: این جریان در هیچ یک از منابع تاریخی و حدیثی غیر از آنچه ذکر شد بیان نشده است.
در نتیجه این جریان از لحاظ تاریخی قابل دفاع نیست.