°•.ஐ.•°پاورقی اسک دین°•.ஐ.•°پاورقی شماره 2 【 شراره! 】قسمت نهم:همینی که هستم

تب‌های اولیه

68 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
°•.ஐ.•°پاورقی اسک دین°•.ஐ.•°پاورقی شماره 2 【 شراره! 】قسمت نهم:همینی که هستم

پاورقی چیست؟

علامه علی اکبر دهخدادر ذیل واژهء «پاورقی» می نویسد:

«...قصه و جز آن‏که در قسمت ذیل‏ اوراق روزنامه نویسند...آنچه در ذیل صفحه نوشته شود و چون شرح و تعلیق»

دکتر محمد معین نیز در فرهنگ فارسی خود تقریباً همان عبارت لغت‏نامه دهخدا را تکرار کرده است.

کم کم با قوّت گرفتن شکل داستانی پاورقی در مجلات و روزنامه‏ها، اندک‏اندک مقالاتی را که دهخدا و معین در کنار داستان از آن به نام پاورقی

یاد کرده‏اند نیز از حمل بارِ نام پاورقی‏ معاف شدند و به این‏گونه آثار،مقالات مسلسل و دنباله‏دار گفته شد و «پاورقی»محدودهء مشخص و معین داستانی پیدا کرد.

ضمن آن‏که بعضی از روزنامه‏ها عنوان«داستان مسلسل» یا «داستان دانباله‏دار»را هم در مورد آن به کار می‏بردند.

و بنابراین پاورقی یعنی یک داستان دنباله دار.

یکی از بخشهایی که این حقیر احساس کردم در اسک دین وجود نداره؛ وجود یه تاپیک با داستانهای بلند و جذاب و البته آموزنده بود ( البته تاپیک داستان های کوتاه وجود داشت )

این بود که تصمیم گرفم با کسب اجازه از مدیران و مسوولان محترم اسک دین و کاربران بزرگوار و گرامی اینجا

یک تاپیک با محتوای داستان های دنباله دار حاوی مطالب آموزنده و مذهبی ایجاد می شود و هر چند روز یکبار - با توجه به فراخور حال- به روز می شود.

یعنی که توی این تاپیک البته هدف سرگرمی و وقت گذرانی نیست

نمی خواهیم فقط یه داستانی بذاریم و بقیه هم به نیت سرگرمی بخوانند و بعدش هیچی

هدف اینجا داستان های آموزنده و حاوی پیام هست.

و چون این حقیر همه مطالب را با قلم سیاه و دلی آلوده می نویسم و از جایی کپی نمی کنم لذا نقل آن در صورتی که منبع آن ذکر شود ( www.askdin.com) مانعی ندارد.

اولین مطلبی که می خواهم در این تاپیک به رشته تحریر درآورم برای من یه حس خاصی داره

نمی دونم چطوری بگم؟

اون لحظه ای که باعث شد این جرقه در ذهنم بخوره هیچ موقع یادم نمیره!

خواندن دو نامه از یک نفر این جرقه رو در ذهن من زد و اون دو نامه شد خمیر مایه یک داستان

داستانی که برداشتی آزاد از یک ماجرای واقعیست تا ما را به خودمان بیاورد.( اگر عمری بود در پایان داستان خواهم گفت که آن نامه ها از کیست؟)

مایی که ادعا می کنیم هنوز منتظر هستیم

این هم قسمت اول پاورقی : از پری تا پریدن!!!


تقدیم به همه اسک دینی های بزرگوار


به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

از پری تا پریدن

قسمت اول:

- امیر جون! بفرما این آب پرتقال رو بخور؛ یکم تقویت بشی!
از ظهر که اومدی همش سرت توی کتابه!
مگه تو آدم نیستی؟
مگه خسته نمیشی؟
مگه دل نداری؟
یکم هم به من نگاه کن!

دختر خاله ام پری بود. هرزگی از کلامش موج میزد
سرم را از روی کتاب برداشتم ؛ بی آنکه به صورتش نگاه کنم تشکری کردم و دوباره مشغول درس شدم
نمی دانم این دختره از من چی میخواد؟
اتفاقا داشتم احتمالات می خوندم به خودم گفتم چقدر احتمال داره که من تسلیم خواسته های شیطانی او بشوم؟
چند درصد؟
یا چند در هزار؟
چند در میلیونیم؟
چه می دونم؛ کاش می شد فرمول این مسأله رو بدست بیارم

اسمم امیر است ؛ 17 سال سن دارم و در کلاس سوم نظری درس می خوانم. تنها فرزند یک خانواده مرفه و ثروتمند هستم.
اون هم چه خانواده ای!!!!
و چه ثروتی!!!!
که میخوام سر به تن این ثروت نباشد
معمولا همه بچه ها توی دبیرستان و دانشسرا از خانواده هاشون تعریف میکنند ولی من چی بگم؟
یعنی خانواده ای ندارم که تعریفش را بکنم
فقط بگویم که پدر و مادرم هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می کنند.
وقتی هم که به خانه می آیند آنقدر خسته و کوفته هستند که دیگر فرصتی برای صحبت نمی ماندو زود می خوابند.
اصلا در طول روز از خود نمی پرسند که تنها پسرمان (من) کجاست و چه می کند؟
با چه کسی رفت و آمد می کند؟و ....
گرچه من دیگر به این بی توجهی ها عادت کرده ام.
و خوشبختانه به حول و قوه الهی پسری نیستم که از این موقعیتها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد و تباهی بکشانم
و خدا همدم تنهایی هایم است و بس؛ و من این تنهایی را دوست دارم
کیست که از تنهایی با معشوقش بدش بیاید؟
کیست دوست نداشته باشد که با محبوبش تنها نباشد؟
و من هر روز به این تنهایی خو میگرفتم و رشد می کردم
گاه که از درس خسته می شدم به سراغ روزنامه فروش محله مان میرفتم و مجله ای می خریدم
و در طول روز مطالب جالب آن را مطالعه می کردم واین تمام زندگی من در طول این چند سالی است که گذشته
یک نوجوان 17 ساله تنها و بی کس به تمام معنای کلمه
......

صدای زیبایی به گوشم می رسد...
چه صدای دوست داشتنی ای !
حی علی خیر العمل!
بشتاب به سوی بهترین عمل!!!!
اذان مغرب شده و من باید طبق معمول شبها به مسجد محله بروم و پای منبرحاج آقا رضایی بنشینم!
امام جماعت مسجد محله مون رو میگم
الله اکبر خمینی رهبر

ادامه دارد . . . .

قسمت دوم :



بعد از نماز در مسجد، طبق معمول دعای « اللهم ارزقنا توفیق الطاعه » را خواندیم؛ چه صفایی داشت. حاج آقا رضایی می گفت که این دعای عصر غیبت آقا امام زمان هست.
اسم آقا که میاد ناخودآگاه یه انرژی عظیمی توی وجودم آزاد میشه از اون انرژی هایی که قابل کنترل نیست.
بعد از نماز یکی از بچه های پایگاه بسیج از جبهه برگشته بود و بقیه بچه ها مثل پروانه دورش حلقه زده بودند و از جبهه و جانفشانی بچه ها در اونجا می گفت.
اگه حال اونهایی را که دورش حلقه زده بودند می دیدید، مثل من بهشون غبطه می خوردید؛ چه صمیمیتی بین آنها بود انگار که قرنهاست همدیگر را می شناسند!!!
آقا سید علیرضا ، معاون فرمانده پایگاه بسیج،- همان کسی که کم کم پایم را به مسجد باز کرد - هم در بین آنها بود.
تا مرا دید؛ با اشاره مرا نزد خود فراخواند و کنار خودش یه جای خالی برام باز کرد.راوی داشت از دو سه ماه قبل می گفت.
از عملیات کربلای 1 و اینکه چگونه با رشادت بچه های بسیج و سپاه، مهران و ارتفاعات اطراف آن از دست دشمن بعثی آزاد گردید.
در چشم بچه ها یک چیز فریاد می زد: شور و شوق جبهه و شهادت!!!
ای کاش من هم می توانستم همانند آنها یک روز به این آرزو و خواسته قلبی ام جامه عمل بپوشانم
محال است که پدر و مادرم اجازه دهند به جبهه بروم
تازه اگر بفهمند که من در نبودِ آنها به مسجد می روم؛ همین را هم از من دریغ می دارند و مانع من می شوند!
اخلاصی که در این جمع بود آنچنان مرا تحت تأثیر قرار داده بود که نمی توانستم از آن دل بکنم ولی بهرحال چاره ای نبود باید می رفتم داشت دیر می شد
باید به سوی خانه می رفتم

به سوی میدان نبرد و مبارزه می رفتم!!!!

ادامه دارد....

قسمت سوم:

در طول راه مسجد تا خانه به یک چیز فکر می کردم
خانه!!!!
خانه نگو؛ میدان مبارزه بگو!!!!!
تا ساعت 11 شب که پدر و مادرم برگردند باید در این میدان به مبارزه بپردازم.
ای کاش پدر و مادرم کمی به فکر من بودند
دائما در فکر این هستند که چطور من را مثل خودشان بکنند؟چطور فکرم را ، ظاهرم را ، باطنم را مثل خودشان- مثلا- امروزی کنند.
اصلا برای همین که بتوانند من را در منجلاب فساد و نیستی که خودشان هر لحظه در آن بیشتر فرو می روند، غرق نمایند؛ از حدود یک سال قبل دختر خاله ام را از شهرستان به تهران آوردند و سرپرستی اش را قبول کردند.
بهانه اشان هم این بود که پدر و مادر پری یعنی خاله و شوهر خاله ام- اوضاع مالی مناسبی ندارند و برای کمک به آنها این کار را انجام داده اند.
و از آن تاریخ بود که خلوت تنهایی هایم شکست و خانه ساکت و آرام ما که در طول روز کسی جز من در آن نفس نمی کشید و حضور نداشت؛ تبدیل به میدان مبارزه با هوای نفس شد.
پری تقریبا همسن و سال من است اما او کجا و اسمش کجا!!!!
این دختر به مراتب از شیطان، پست تر و حرفه ای تر است. گاه فکر می کنم او شیطانی است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله مرا نابود کند.و سپس دوباره به آسمان برگردد.
یک لحظه هم مرا در خانه تنها نمی گذارد و بارها در طول روز فکر گناه را به سرم می اندازد.
ابتدا با حرفهای چرب و نرم شروع کرد.
وقتی دید که به او اهمیت نمی دهم و اصلا توجهی نمی کنم کم کم دست به تهدید می زند.
مرا تهدید می کند که ......
شرمم می آید که بگویم چه می گوید؛ فقط اگر بخواهم کارهای او را در یک جمله خلاصه کنم و بگویم می شود این:
درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره!

هر چه به او می گویم دست از سر من بردار، گوشش بدهکار نیست.
هر چه به او می گویم که شخصیت زن این نیست که تو داری انجامش می دهی، مسخره ام می کند.
البته فکر می کنم همه این بدبختیها به خاطر این است که من یک مقداری زیبا هستم
فکر می کنم اگر این موهای طلائی و پوست روشن را نداشتم؛ هرگز دچار این مشکل نمی شدم.
روزی هزاربار از خداوند درخواست می کنم که این زیبایی را از من بگیرد.
دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و زشت ترین پسر روی زمین بودم ولی گیر این دختر خاله شیطان نمی افتادم که نمی گذارد من تا قبل از ازدواج پاک بمانم.
البته با توکل بر خدا و خواندن قرآن تا کنون تسلیم این شیطان نشده ام
ولی می ترسم
آخر این ابلیس انسان نما(!) کاری دست من بدهد و مرا وادار به تسلیم کند.
در این افکار بودم که رسیدم به در خانه
کلید را درون قفل در گذاشتم و در را باز کردم و داخل شدم
عمدا آهسته آمدم تا پری نفهمد که من به خانه برگشته ام.
یکراست به اتاقم رفتم و تا در اتاق را باز کردم و .......

ادامه دارد . . . .

قسمت چهارم:

در اتاق رو باز کردم و....
آره حدسم درست بود؛ طبق معمول در نبودِ من ، پری پشت میز من نشسته بود و مثلا دارد آنجا را مرتب می کند
به بهانه مرتب کردن اتاق اومده بود ولی چه در سر داشت خدا می داند
بی اعتنا به او وارد اتاق شدم
سنگینی نگاههای آتشین و شرر بارش را به خوبی احساس می کردم
از روی میز کتاب ادبیاتم را برداشتم و مشغول خواندن شدم
لحظاتی به سکوت گذشت احساس کردم پری خیلی خشمگین شده؛ از صدای نفس هایش به خوبی می شد این را فهمید
بلافاصله از پشت میز من بلند شد و رفت.
من هم رفتم در اتاق را بستم و نفس عمیقی کشیدم و بر روی صندلی ام ولو شدم
از وقتی که دختر خاله ام ، پری ، به خانه مان آمده است چه بر من گذشته است فقط خدا می داند!!!
این 10 ماه گویی 10 قرن بر من گذشته است!!!
این نفس امّاره چقدر قدرتمند است؛ اصلا فکرش را هم نمی کردم
یاد فرمایش حضرت یوسف (ع) افتادم که او هم از این نفس به خدا شکایت می کند:

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ

انواع و اقسام راهها را در این مدت امتحان کردم اما فقط دو کار مرا از وسوسه های نفس اماره ام نجات داده است
یکی اینکه هر موقع وسوسه های شیطانی در دلم زیاد می شد؛
و در خودم احساس عجز و ناتوانی و شکست می کردم به قرآن پناه می بردم
سوره نور را می خواندم و با این آیه اش انرژی مضاعف می گرفتم:

اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ

يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ

يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ

با خواندن هر کلمه اش ، صدای شکستن و خرد شدن استخوانهای شیطان را می شنیدم.
و راه دوم هم که ( با کمک حاج آقا رضایی) به ذهنم اومد روزه گرفتن بود.
روزی 14- 15 ساعت روزه می گیرم تا این نفس را خوار و حقیر کنم
تا نگذارم تا در من جلوه کند و مرا بفریبد
این نفس پست و حقیر!
ای وای امشب یادم رفت از مغازه حسن آقا برای افطارمقداری خرما بخرم
ناچارم با آب افطار کنم
تا کسی نیومده برم با یاد آقا امام حسین (ع) با یه لیوان آب افطار کنم
سلام بر لب تشنه ات یا حسین

ادامه دارد ....

خيلي زيبا بود..خصوصا بخش شنيدن صداي شكستن استخوان هاي شيطان...
آن هم بابهترين آيات قرآن سوره نور...
متشكرم ادامه بديد منتظر قسمتهاي بعدي با داستان هاي ديگه هستيم..
اجرتون با آقا امام زمان


قسمت پنجم:

باز طبق معمول پدر و مادرم دیر آمدند
انگار نه انگار که فرزندی دارند
گاه با خود فکر می کنم اصلا آیا من برای آنها وجود دارم؟ یا اینکه فقط یک خیال و توهم هستم؟
از صبح تا پاسی از شب یا در مطب هستند و یا در بیمارستان و بعدش هم در مجالس فساد انگیز و گناه آلود!!!
که من همیشه از رفتن به این چنین مجالسی متنفر و فراری بودم.
هیچ وقت محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم چون اصلا آنها را اصلا درست و حسابی ندیدم
یعنی من اگر یک روز پدر شوم با فرزندم اینگونه برخورد می کنم؟
آیا مسوؤلیت پدر و مادر فقط به دنیا آوردن فرزند است و بعدش هیچ کاری به او نداشته باشند و او را به حال خودش رها کنند؟
اگر اینگونه است من نمی خواهم پدر شوم
به نظر من اولین و مهمترین وظیفه و مسوؤلیت پدر و مادر در قبال فرزندشان محبت و توجه به اوست.
کسی که در دامان پدر و مادرش طعم شیرین محبت را چشیده باشد هرگز به دام محبتهای دروغین و منحرف گرفتار نخواهد شد.
چیزی که متاسفانه من از آن محروم بودم
ولی به لطف خدا و کمک های معلمم آقای شیدری گرفتار این دامها نشدم.
فردا هم دوشنبه است و من زبان خارجه دارم
درسی که خیلی دوستش دارم
چرا که معلمش آقای شیدری است.
بهترین معلم دنیا . . .
بهترین آدم دنیا
اگر او نبود من هم همانند پدر و مادرم شده بودم به اصطلاح خودشان، متمدن و امروزی شده بودم
و خوشحالم که متمدن نیستم
خوشحالم که آدم هستم و نه . . . !
خدایا تو را بر این نعمتت سپاس؛
الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله

ادامه دارد ....

قسمت ششم:

صبح موقعی که همه خواب هستند بیدار می شوم و پس از انجام فرایض دینی ام کمی ورزش می کنم و بعد هم به طرف مدرسه حرکت می کنم
از ساعت 7 صبح تا 1 بعدازظهر در مدرسه هستم و این یک فرصت برای من هست تا از فضای غبارآلود خانه کمی فاصله بگیرم
مدرسه که رسیدم باز داغ دلم تازه شد
تازه هفته قبل یکی از بچه های چهارم تجربی شهید شده بود
هنوز جای خالیش رو توی مدرسه و کلاس میشه حس کرد
از همون اول معلوم بود که جاش بین ما نیست؛ آخه به تعبیر بچه بسیجی ها خیلی نور بالا می زد!
خوش به حالش
فضای مدرسه از اون موقع دگرگون شد؛ حتی بچه هایی که مخالف جبهه و جنگ بودند کمی به خودشون اومدند و از اون حال و هوای سابقشون که بسیجی ها رو دست می انداختند خبری نیست.
توی راهرو آقای شیدری رو دیدم
نمی دونید چه حسی بهم دست داد
انگار که یه فرشته خوب خدا رو دیدم
محترمانه سلامی کردم و طبق معمول با لبخند جواب منو دادند.
و یک برگ کاغذ به من دادند و گفتند: امین جان! این برگه رو با دقت مطالعه کن
دستورات امام خمینی هست برای جوانان!
تا اسم امام رو شنیدم از فرط خوشحالی نمی دونستم چیکار باید بکنم؟

تشکر کردم و رفتم سر کلاس


ادامه دارد ....

قسمت هفتم:

[=2 Mitra]توی زنگ تفریح برگه ای رو که آقای شیدری داده بود رو باز کردم و با دقت خوندم

[=2 Mitra]وای چه می دیدم:


١- نمازهای یومیه را در پنج وعده بخوانید و نماز شب را حتما بپای دارید.

٢- اوقات خواب خود را کم کنید و بیشتر قرآن بخوانید (بویژه سورۀ مزّمّل).

٣- راس ساعت مقرر که بیدار می شوید ، دیگر نخوابید.

۴- روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگیرید.

۵- کم خوری را پیشه کنید ( خود را به خوردن شیر ، خرما و حلوا عادت بدهید ).

۶- در مجالس و میهمانیهای باشکوه که فقرا به آن راه ندارند شرکت نکنید و خود نیز چنین مجالسی نداشته باشید .

٧- برای عهد و پیمان اهمیت فوق العاده قائل باشید .

٨- به تهیدستان انفاق کنید.

٩- از مواضع تهمت دوری کنید.

١٠- دل به دنیا نبندید و آن را بر دستور خدا ترجیح ندهید.

١١- لباس ساده بپوشید و از پوشیدن لباس رنگی خودداری کنید.

١٢- از نظر مادّی به پایینتر از خود و از نظر معنوی به اولیاء الله بنگرید.

١٣- کار نیک خود را فراموش کنید و گناهان گذشتۀ خود را به یاد بیاورید.

١۴- زیاد صحبت نکنید و دعاها را زیاد بخوانید ( بخصوص دعای روز سه شنبه را ).

١۵- اول هر ماه ، خرج یک روز خود را صدقه بدهید

١۶- دانشهای فنی (بویژه رانندگی ، مکانیک و رادیو تلویزیون) را فرا بگیرید .

١٧ - به ورزش بخصوص کوهنوردی و شنا اهمیت بدهید.

١٨ - از اخبار روز مسلمین و جهان با خبر شوید ( هر روز حداقل یک بار اخبار کامل را بشنوید).

١٩- بیشتر مطالعه کنید.



[=2 Mitra]مدتها بود که دنبال این دستورات می گشتم
[=2 Mitra]در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود به کلاس رفتم
[=2 Mitra]
[=2 Mitra]ادامه دارد . . .


قسمت هشتم:

ساعت آخر با آقای شیدری داشتیم
بعد از کلاس فرصت شد تا کمی با ایشون صحبت کنم
خیلی زیبا و دلنشین صحبت می کنند
احساس می کنم که از هر کلمه شون یه دنیا معلومات می باره
درباره اون برگه به من گفتند:
اوایل انقلاب بود شاید همون ماههای اول یا کمی بعدش که اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان از امام درخواست یک دستور العمل برای جوانان می کنه
و امام در جواب این دستورات را می نویسند.
واقعا نگاه کردن به این مرد به انسان یک روحیه تازه می بخشد.
کاشکی می شد هر روز با او کلاس می داشتم . . .
امروز هم گذشت و دوباره باید به خانه بروم
دوباره باید به کمینگاه شیطان بروم
چندبار می خواستم از حاج آقای رضایی ، امام جماعت مسجد محله ، بپرسم که باید چیکار کنم ولی نتونستم
فقط آقا سید علیرضا می داند که من در چه وضعیتی هستم
و همین چند توصیه و سفارش را هم ایشان به من نموده اند. خدا خیرشون بده
وارد خانه شدم، اوضاع مثل سابق مرتب و منظم بود.
سکوت و سکوت و سکوت
وارد اتاق شدم
وای خدای من چی می دیدم؟؟!!!
بر عکس دفعات قبل که اتاقم مرتب شده بود؛ این بار اصلا کسی عمدا اتاقم را کثیف کرده بود.
آشغال میوه، لباسهای پدر و مادرم وسط اتاق، کتابهای من بر روی زمین!!!
عصبانی و خشمگین شدم
خیلی زیاد
اومدم فریاد بزنم پری
و هر چی دقّ و دلی توی این مدت داشتم سرش خالی کنم
اما نتونستم
دوان دوان از اتاقم بیرون آمدم و به سمت درب خانه آمدم.
از هوای مسموم و سرد خانه متنفر شده بودم
این بود که سریع آمدم بیرون
نمی دانم چه مدت گذشت فقط این را می دانم که ناگهان قطرات باران را بر صورتم احساس کردم
به خودم آمدم
کجا بودم؟
چرا اینجا؟
ناگهان به صورت معکوس تمام لحظات قبل از ذهنم گذشت
دیگر نمی توانستم تحمل کنم
این عفریته هربار یک نقشه برایم می کشید
مگر من چقدر می توانستم صبر کنم؟
باید از کسی کمک می گرفتم
از چه کسی؟

ادامه دارد . . . .


قسمت نهم:
ناخودآگاه به یاد مجله افتادم
یه مجله خانوادگی بود که درباره مسائل و مشکلات جوانان به صورت مکاتبه ای مشاوره می داد
آره! اینطوری بهتر بود!
کسی منو نمی شناخت و می تونستم راحت تر مشکلم رو با مشاوران در میان بگذارم و به جواب برسم.
این بود که در همان هوای بارانی شروع کردم به نوشتن:

« به نام خداوند بخشنده و مهربان
خدمت خواهران عزیز و گرامیم در مجله مفید و پربار زن روز:
سلام من را از این فاصله دور پذیرا باشید. آرزو می کنم در تمام مراحل زندگیتان مؤمن و مؤید و سلامت باشید. قبل از هر چیز لازم است از زحمات شما بخاطر فراهم آوردن این مجله مفید و سودمند تشکر و قدردانی کنم و باور کنید بدون تعارف و تمجیدهای دروغین، مجله زن روز بهترین مجله خانوادگی در سطح کشور و بهترین نشریه از بین نشریات مؤسسه کیهان است.
اما دلیل اینکه امروز در این هوای بارانی، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند، مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است. جریان را برایتان بازگو می کنم:
من پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم ، اما چه ثروتی که می خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می کنند و تازه وقتی هم به خانه می آیند از بس که خسته و کوفته هستند، زود می روند می خوابند. اصلاً در طول روز از خود سؤال نمی کنند که: پسرمان(یعنی من) کجاست؟ حالا چه کار می کند؟ با چه کسی رفت و آمد می کند؟
اما خوشبختانه، به حول و قوه الهی من پسری نیستم که از این موقعیتها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم. البته این مشکل اصلی من نیست، چون من دیگر به این بی توجهی ها عادت کرده ام و از اینکه آنها اصلاً به من کاری ندارند که کجا می روم و چه می پوشم و با کی می گردم، تعجب نمی کنم. بلکه مشکل اصلی من از حدود یکسال پیش شروع شد.
پدر و مادر بدلیل اینکه من تنها بچه خانواده هستم و ضمناً وضع مادیشان هم خوب است، دختر خاله ام را که در خانواده ای متوسط زندگی می کند به فرزندی که چه عرض کنم، به سرپرستی قبول کرده اند. ( البته لازم به تذکر است که دختر خاله ام همسن خود من است.) از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمی کرد، تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان هم پست تر و گناهکارتر و حرفه ای تر است. تنها ، کارهای دختر خاله ام را در یک جمله خلاصه می کنم:
« در خواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره! »
می دانم شما منظور من را فهمیده اید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همانطور که گفتم پدر و مادرم ۱۷ ساعت از روز را در بیرون از منزل به سر می برند. یعنی از ۶ صبح تا ۱۱ شب. من هم از ۷ صبح تا بعد از ظهر، مشغول تحصیل هستم. یعنی حدود ۱۰ ساعت از روز را با دخترخاله ام در خانه تنها هستم و همانطور که گفتم دختر خاله ام یک لحظه من را تنها نمی گذارد ، دائماً در سرم فکر گناه می اندازد . بارها در طول روز از من در خواست گناه می کند . البته من پسری نیستم که تسلیم خواهش حرفهای او شوم، همیشه سعی می کنم او را از خودم دور کنم، ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر می شود، او را درون قعر جهنم پرتاب می کند و برای همین است که من از او احتراز می کنم. ولی او دست از سر من بر نمی دارد.
تو را به خدا کمکم کنید! چطور جواب این حرفهای چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقتها فکر می کنم که او شیطانی است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله من را دود و نابود کند و سپس دوباره به آسمان برگردد.
خواهران عزیز کمکم کنید! من چطور می توانم او را سر راه بیاورم؟ هر چه به او می گویم دست از سرم بردارد، گوشش بدهکار نیست. هر چه به او می گویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام می دهی، اصلاً گوش نمی کند و می ترسم آخر عاقبت کاری دست من بدهد.
دوست ندارم تسلیم او بشوم. باور کنید حتی بعضی وقتها من را تهدید می کند. فکر می کنم همه این بدبختیها بخاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم. فکر می کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم حتماً این مشکل سرم نمی آمد. روزی هزار بار از خداوند درخواست می کنم که این زیبایی را از من بگیرد.
دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و زشت ترین روی زمین بودم ولی گیر این دخترخاله شیطان صفت نمی افتادم که نمی گذارد من قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا من تسلیم خواهش های او نشده ام ولی می ترسم که بالاخره من را وادار به تسلیم کند. چطور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم اینهمه آزار ندهد؟ چطوری او را مانند یک دختر مسلمان بکنم؟ و چطوری می توانم رفتار و عقیده اش را تغییر دهم؟ ضمناً فکر نمی کنم در میان گذاشتن این مسئله با پدر و مادرم فایده ای داشته باشد، چون آنها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به این مسائل را دارند. تازه اگر هم داشته باشند هیچ عکس العملی نشان نمی دهند، چون رفتار آنها در بیرون خانه هم دست کمی از رفتار دختر خاله ام در خانه ندارد.
امیدوارم که هر چه زودتر من را کمک کنید! خواهران گرامی جواب نامه ام را به آدرس، بصورت کتبی بدهید که قبلاً تشکر و سپاسگذاری می کنم.
با تشکر مجدد، برادرتان امین
۶۵/۷/۲۰
۳/۵ بعد از ظهر »

اکنون کمی احساس آرامش بیشتری داشتم
باران تندتر شده بود و من در راه خانه بودم

ادامه دارد . . .

قسمت دهم:

به خانه رسیدم، اما اتاقم تمیز شده بود و از آن به هم ریختگی قبلی خبری نبود
انگار خود پری هم فهمیده بود که چیکار کرده
بعد هم اومده اتاقمو تمیز کرده
در اتاق را بستم و رو به قبله نشستم و کتاب دعا رو باز کردم
دلم خیلی گرفته بود خیلی
حال و هوای عجیبی داشتم
نمی دونم چرا نا خودآگاه یاد دعای عهد افتادم؟
اون رو که بعد از نماز صبح خوندم
ولی انگار دلم جز با خوندن اون آروم نمی گیره
این بود که شروع کردم:
« اللهم رب النور العظیم و رب الکرسی الرفیع . . . . اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه . . . والمستشهدین بین یدیه . . . . »
باز هم اسم شهادت اومد و دلم آتش گرفت
گریه امانم نمی داد!
اشکهایم سرازیر شدند و . . .
چه خوابی بود!
خیلی شیرین بود خیلی
نمی دانم چه مدتی گذشت اما صدای زیبایی به گوشم رسید
« اشهد ان لا اله الا الله »
اذان مغرب شده بود و من باید برای نماز آماده می شدم
سریع وضو گرفتم و آماده رفتن به مسجد شدم
وارد مسجد که شدم احساس آرامش عجیبی بهم دست داد
خیلی آرامش خاصی بود

ادامه دارد . . .


قسمت یازدهم:

داشتتد اذان و اقامه را می گفتند که ناگهان سراسیمه آقا سید علیرضا وارد مسجد شد
نگاهش به من که افتاد آرام گرفت و آمد کنارم ایستاد
نگاهی به من کرد و زیر لب چیزی گفت
نماز که تموم شد بی مقدمه دست منو گرفت و من رو به گوشه ای از مسجد برد
تا اومدم بگم چی شده، خودش بی مقدمه شروع کرد به صحبت
بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه دستهایم رو محکم در میان دستهایش فشرد و گفت:
- آقا امین جان! تو رو خدا شفاعت من رو هم بکن!
جون مادرم زهرا، دست منو هم بگیر!
من که جاخورده بودم نمی دونستم چی بگم؟
آخه چرا اسم مادرش حضرت زهرا(س) را برد و به ایشون قسم خورد؟
از آقا سید علیرضا پرسیدم:
- آقا سید چیزی شده؟
یه جوری بگین که منم بفهمم چی شده؟
اتفاقی افتاده؟
آقا سید این بار بر عکس دفعه قبل به صورتم نگاه کرد و گفت: یعنی می خوای بگی چیزی نمی دونی؟
منم گفتم: نه
اشک در چشمانش جمع شد و گفت:
- به همون خدایی که من و و اعتقاد داریم این حرفی که میزنم شوخی نیست؛قصد ناراحتی تو رو هم ندارم
فقط می خوام بدونی که قضیه چیه؟
من هم از خدا خواسته جواب دادم:
- جانم آقا سید بفرمایین بگین، تورو خدا بگین قضیه از چه قراره؟
من یکی که دارم گیج میشم!!!
و بعد شروع کرد به حرف زدن:
- آقا امین!
امروز عصر از سرکار تازه اومده بودم
خیلی خسته بودم
دیدم که هنوز تا اذان مغرب یکم وقت دارم، این بود که یکم دراز کشیدم تا برای نماز جماعت سرحال باشم
ناگهان پلکهایم سنگین شدند و به خواب رفتم
توی خواب دیدم سر کوچه ما، جای در مسجد محله یه حجله زده بودند . . .
حرف آقا سید که به اینجا رسید، یه نگاهی به من کرد و آب دهانش را بلعید و سپس ادامه داد:
- خب حدس میزنی عکس کی توی اون حجله بود؟
با آرامش جواب دادم:
من از کجا بدونم؟
نکنه میخوای بگی عکس من بوده!
ناگهان اشک در چشمانش جمع شد و گفت:
- آره! عکس تو بود!
عکس تو بود که توی حجله گذاشته بودند و زیرش نوشته بودند: شهید امین . . .

ادامه دارد . . .

قسمت دوازدهم:

یه لحظه انگار برق سه فاز به من وصل کرده باشند!!!

بدجوری جا خوردم!

من و شهادت!

اصلا فکرش رو نمیکردم

نمی دونستم باید چیکار کنم

تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که برم بیرون

این بود که بدون هیچ صحبتی از آقا سید علیرضا جدا شدم و اومدم بیرون!

رفتم پارک سرکوچه مون

چندتا نفس عمیق کشیدم

شهادت!

آرزوم بود ولی مگه به این سادگیه؟

هرکسی به این مقام نمیرسه

دلم مثل یه ماهی توی تنگ کوچک قلبم می تپید

خیلی خیلی احساس خوبی داشتم

نمی خواستم این حس خوب رو با کسی قسمت کنم

این بود که رفتم خونه

وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم

بعدش دوباره دعای عهد رو خوندم

وقتی به این عبارت رسیدم

« اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه . . . والمستشهدین بین یدیه . . . »

اشک توی چشمام حلقه زد نتونستم خودمو کنترل کنم

زدم زیر گریه

اینقدر گریه کردم که خوابم برد

وای خدای من چی می دیدم!!!

سراسیمه از خواب بیدارشدم

ساعت 12 شب بود

خدای من!

دقیقا همون خواب آقا سید رو دیده بودم

یعنی واقعا اسم من زیر اون حجله بود؟؟؟

اشک امان نمیداد

از طرفی بقیه خوابیده بودند

هیچی آرومم نمی کرد؛ هیچی

جزقرآن

به قرآن پناه آوردم

آن را باز کردم؛ این آیه اومد:

« إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالإِنجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»

« در حقيقت‏خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد خريده است همان كسانى كه در راه خدا مى‏جنگند و مى‏كشند و كشته مى‏شوند[اين] به عنوان وعده حقى در تورات و انجيل و قرآن بر عهده اوست و چه كسى از خدا به عهد خويش وفادارتر است پس به اين معامله‏اى كه با او كرده‏ايد شادمان باشيد و اين همان كاميابى بزرگ است»

سوره توبه آیه 9

یعنی این واقعا دعوت من به جبهه بود؟؟؟


ادامه دارد ....

سلام علیکم برادر!کیف حالکم؟آحسنتم واقعاداستان جالبیه اجرتون بامادرم بی بی فاطمه (سلام الله علیها).التماس دعا تلاش

قسمت سیزدهم:

شهادت!!!

چه واژه با عظمتی!

آرزوی من شهادته ولی خب به قول شهید بهشتی:

« بهشت را به بها دهند نه به بهانه »

خب با آرزوی شهادت که نمیشه به اون مقام رسید

به قول معروف « با حلوا حلوا کردن که دهن شیرین نمیشه »

خب باید یک کاری بکنم

آرزوی شهادت خوبه اما مهمتر خود شهادته!

باید یه برنامه عملی برای خودم بچینم

یه برنامه که منو به هدفم برسونه: شهادت!

توی اون برنامه محور اصلی خداست؛ خدای مهربان!

خدای حکیم!

از امشب با خدای خودم عهد می بندم که جز در مسیر رضای او گام برندارم و جز رضای او چیزی نخواهم

جز برای او زندگی نکنم

. . . .

چه احساس خوبی دارم

همه خوابیده اند و من بیدار!

ادامه دارد . . .

قسمت چهاردهم:

در این نیمه شب چه کار می توانم انجام دهم جز تفکر؟

اگر می خواهی خدا از تو راضی شود باید چه کار کنم؟

خب معلوم است که باید به دستوراتش عمل کنی

این را که هر کسی می فهمد

مهم عمل است و عمل

عمل هم که بدون برنامه ریزی به جایی نمی رسد.

قدم اول: خواندن نمازها در اول وقت و در صورت امکان به جماعت

قدم دوم: خواندن هر روز 10 آیه از قرآن

قدم سوم: خواندن زیارت عاشورا هر روز جمعه

قدم چهارم: خواندن دعای عهد هفته ای دو روز

قدم پنجم: ورزش در پارک محله روزی 20 دقیقه

قدم ششم: کمک به همکلاسیها در درسها روزی نیم ساعت

قدم هفتم: شرکت در نماز جمعه هر هفته

اووه! چقدر زیاد شد.

فعلا همین ها را عملی کنم خیلی عالی می شود.

ولی باید فردا با آقای شیدری مشورت کنم.

صبح با شور و نشاط خاصی به مدرسه آمدم

قضیه را با آقای شیدری معلم خوبم درمیان گذاشتم

ایشان یک نکته را اضافه کردند

و آن اینکه برنامه ریزی باید قابل ارزیابی باشد.

یعنی اینکه هر روز یا هر هفته برنامه ات را بررسی کنی و ببینی که در کجاها موفق بودی

و در چه قسمتهایی ضعیف عمل کردی

و برای هفته آینده نقاط ضعف رو برطرف کنی

این به نظرم خیلی مهم اومد خیلی

و اینکه گفتند: ارزیابی هفتگی برنامه از خود برنامه مهمتره

پس یک نکته را هم من اضافه کردم:

قدم آخر:

ارزیابی برنامه در عصرهای جمعه

ادامه دارد . . .

پس بقیه ش چی شد

morigrigori;209588 نوشت:
پس بقیه ش چی شد

سلام
عرض ادب و احترام
از آخرین قسمت یه روز گذشته است
صبر داشته باشید:ok:


قسمت پانزدهم:



هیچگاه فکر نمی کردم با برنامه ریزی کردن اینقدر به جلو بروم و پیشرفت کنم.

واقعا یک برنامه ریزی مناسب چقدر به پیشرفت انسان کمک می کند.

مدتی بر همین منوال گذشت.

بر طبق برنامه حرکت می کردم.

ناز و عشوه های پری دیگر برایم هیچ اهمیتی نداشت

دیگر دسیسه هایش آنقدر ضعیف شده بود که حتی خودش هم نا امید شده بود.

دست از سر من برداشته بود

گاهی مواقع برای اینکه کمی اذیتم کند با وضع نامناسبی جلویم ظاهر میشد اما از رفتار ساختگی اش هم می شد فهمید که به من هیچ امیدی ندارد.

کم کم با خدای خودم انس بیشتری می گرفتم.

احساس اینکه همیشه مرا می بیند و نظاره گر کارهای من است خیلی خیلی برایم دلچسب بود.

من هر هفته به روزنامه فروشی محله می روم و مجله «زن روز» می خرم

به امید آنکه جواب نامه 6 ماه قبلم را در آن نوشته باشند.
ولی هنوز هیچ جوابی دریافت نکردم

شاید آنقدر سرشان شلوغ است که فرصت جواب دادن ندارند

زندگی پدر و مادرم را با خودم مقایسه می کنم و می اندیشم که

آنها برای چه زندگی می کنند و من برای چه؟

هدفشان پول در آوردن و خوشگذرانی کردن و خوش بودن است

و هدف من به خدا نزدیکتر شدن و زندگی بر طبق آنچه که خدا از من خواسته است.

لذت زندگی آنها محدود و پایان پذیر است و لذت های من نا محدود و فنا ناپذیر است.

خدایا از این زندگی ممنونم

هنوز با آقای شیدری کلاس زبان داریم و از مطالب زیبایش استفاده می کنم

انشاءالله که خداوند ایشان را برای ما حفظ کند.

آقاسید علیرضا هم کم کم به من عادت کرده و آن خوابش را دیگر برایم بازگو نمی کند.

یعنی از او قول گرفتم که تا زنده هستم برای کسی تعریف نکند.

کم کم با قرآن انس گرفتم و شد همدم تنهایی هایم

و من . . .


ادامه دارد . . .

بقیه اش رو نمیذارید ما منتظریما....

قسمت شانزدهم:

[=2 Mitra]از آغاز سال تحصیلی برنامه ریزی خاصی برای کنکور اجرا کردم

[=2 Mitra]حتی پدر و مادرم هم دیگر مثل گذشته اذیتم نمی کنند

[=2 Mitra]می خواهند بروم دانشگاه و بشوند یکی مثل خودشان، بی دین!!!

[=2 Mitra]اما من هرگز چنین قصدی ندارم

[=2 Mitra]دانشگاه و دین را باهم می خواهم.

[=2 Mitra]به تعبیر شهید مطهری دو بال «علم» و « تقوا» را باهم می خواهم تا پرواز کنم!

[=2 Mitra]آنقدر در طول روز کلاسهای تقویتی ریاضی و فیزیک و شیمی دارم که دیگر وقتی برای تنها ماندن در خانه ندارم

[=2 Mitra]و بحمدالله دیگر از آن وسوسه های شیطانی پری خبری نیست.

[=2 Mitra]الان هم داشتم ریاضیات می خوندم

[=2 Mitra]به بحث انتگرال و فرمولهای پیچیده اش رسیدم:

[=2 Mitra]یادمه از معلم پرسیدم این متغیر C [=2 Mitra]که آخر جوابهای انتگرال می نویسین یعنی چی؟

[=2 Mitra]و اون گفت یعنی اینکه به اندازه همون پارامتر کوچولو مطمئن نباشی که جوابت صدر در صد درسته!

[=2 Mitra]و من الان به این نتیجه رسیدم که حداقل به اندازه همون متغیر C [=2 Mitra]خدا رو در تمام کارهایت دخیل بدانی

[=2 Mitra]و اگر کاری را انجام دادی و حتی طبق برنامه ریزی به پیش رفتی

[=2 Mitra]بدانی که هنوز کسی هست که باید خواست او را هم به حساب بیاوری

[=2 Mitra]و باید در انتگرال های زندگی ات حداقل به اندازه همان متغیر C [=2 Mitra]خواست و اراده او را در نظر بگیری

[=2 Mitra]و اگر دیدی در زندگی رو به شکست هستی باز هم بدانی هنوز همان متغیر کوچولو هست؛

[=2 Mitra]هنوز خدا هست و شاید اراده اش به چیزی جز شکست تو تعلق گرفته باشد!!!

[=2 Mitra]یک ماجرای ریاضی دیگر:

[=2 Mitra]میگویند صورت کسر هر قدر که بزرگ باشد مهم نیست

[=2 Mitra]بلکه به مخرج کسر نگاه کن

[=2 Mitra]هر چه صورت بزرگتر باشد ولی باید به مخرج کسر تقسیم شود

[=2 Mitra]این است که در اعداد کسری باید به مخرج توجه کرد

[=2 Mitra]و به نظر من این به آن معنی است که هر قدر که بزرگ باشی باز هم در مقابل خدای بی منتها هیچ هستی

[=2 Mitra]تو صورت کسر هستی و او مخرجش!!!

[=2 Mitra]ای وای به جای مباحث ریاضی رفتم توی عرفان!!!

[=2 Mitra]بگذریم

[=2 Mitra]این درس ریاضی برای من فقط یک درس نیست

[=2 Mitra]درس خداشناسی و خودشناسی است؛

[=2 Mitra]قربون این خدا برم که امروز با هرچی به یادش می افتم

[=2 Mitra]با انتگرال و اعداد کسری!!!

[=2 Mitra]کاش توی کنکور از این سوالات می دادند

[=2 Mitra]اونوقت رتبه ام می شد تک رقمی!!!

ادامه دارد . . .

قسمت هفدهم:

چه خیابان با صفایی بود!!!

دوطرفش سرسبز بود

پر بود از درختان سیب، با همان شکوفه های قشنگش

من به دنبال آدرسی بودم، نمیدانم کجا بود

اما همینقدر یادم میاد که به دنبال آدرس یک جای خاصی بودم

از آقایی که کت و شلوار سبز پوشیده بود پرسیدم کجا باید بروم؟

و او رو به من کرد و گفت: « امین جان! برو به دانشگاه اصلی!!!! »

از خواب پریدم؛ نزدیک اذان صبح بود

برخورد قطرات باران با پنجره صدای روح نوازی ایجاد کرده بود

به یاد خوابم افتادم

دانشگاه اصلی یعنی چی؟

دانشگاه اصلی کجاست؟

کلی فکرم مشغول شده بود

باید چیکار میکردم؟

از کسی سوال می کردم؛ چه کسی بهتر از حاج آقا رضایی، امام جماعت مسجد محله

تازه صدای اذان بلند شده بود، اگر سریع آماده می شدم به نماز جماعت صبح می رسیدم

با عجله وضو گرفتم و لباسهایم را عوض کردم و به طرف مسجد حرکت کردم

بعد نماز تمام خوابم را برای حاج آقا رضائی تعریف کردم

و ایشان به من گفتند که منظور از دانشگاه اصلی یعنی همان جبهه!!!

وای خدای من!

چه می شنیدم؟

یعنی تو مرا دعوت کرده ای؟؟؟!!!

ای خدا!!!

بقیه صحبتهای حاج آقا را نشنیدم

با عجله خداحافظی کردم و به خانه آمدم

نیاز به یک تفکر عمیق داشتم؛ باید چیکار می کردم؟

درس و مدرسه و کنکور را رها می کردم و به جبهه می رفتم؟

نمیدانم چه باید بکنم؟

چقدر منتظر این دعوتنامه بودم؛ نمی توانم به همین سادگی از کنارش بگذرم

پدر و مادرم را چه کنم؟

درست است که من به سن قانونی رسیدم و برای اعزام به جبهه به رضایتنامه نیاز ندارم

ولی خب نمی خواهم که آنها را از خودم ناراحت کنم؛ هر چه که باشند پدر و مادر من هستند

خدایا کمکم کن!!!

دل آنها را برای من نرم کن!!!

شب بعد نماز مغرب و عشا، آقا سید علیرضا، مسوول پایگاه بسیج مسجد را به کناری کشیدم

و ماجرای رفتن به جبهه را برایش توضیح دادم

گفتم که می خواهم به جبهه بروم باید چه کار کنم؟

و او با چشمانی بهت زده به من نگاه کرد و گفت فتوکپی شناسنامه و پر کردن یک فرم

فقط همین

قرار شد ظرف امروز و فردا مدارک را برایش ببرم و او خودش مابقی کارها را انجام دهد.

وقتی به خانه برگشتم

تا دیر وقت منتظر آمدن پدر و مادرم بودم؛ چاره ای نبود باید مسأله را با آنها درمیان می گذاشتم

و بالاخره آمدند و من گفتم آنچه را که لازم بود

پدرم هاج و واج به من نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به اتاقش رفت

اما مادرم نتوانست خودش را کنترل کند و مرا در آغوش گرفت و زد زیر گریه

این اولین باری بود که در این چند سال اخیر مرا در آغوش گرفته بود.

و پری . . .

او هم هاج و واج مرا نگاه می کرد؛ بی آنکه سخنی بگوید.

و من این روزها چقدر بی قرارم!!!

و چقدر سخت است انتظار!!!

انتظار!!!

و 14 قرن است که انتظار تو را می کشیم ای مهدی موعود!!!

انتظار آمدنت را ...

اللهم عجل لولیک الفرج

آمین یا رب العالمین

ادامه دارد . . .

قسمت هجدهم:

آقا سید علیرضا تاریخ دقیق اعزام را به من گفت و من را هوایی کرد

دقیقا فردا صبح 1/ 10 /1365

امروز باید چندتا کار مهم انجام بدهم

یکیش خداحافظی با آقای شیدری، معلم خوبم هست و دیگری اش نوشتن یک نامه

نامه ای به مجله خانوادگی « زن روز »

چند ماه قبل نامه ای نوشتم و از مشاوران آنها درخواست کمک کردم ولی تا الان جوابی به من نداده اند

یک نامه تشکر بنویسم و از آنها هم خداحافظی کنم

البته کمی دلهره دارم چرا که تاحالا به جبهه نرفتم و با محیط آنجا آشنایی ندارم

ولی از خداوند می خواهم که من سرااتقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد

و از شربت غرور انگیز شهادت هم به من بنوشاند. این تنها آرزوی من است.

شهادت!!!

با شنیدن این واژه، قلبم تندتر می زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می کشد!!!

به طرف مدرسه حرکت کردم

وارد دفتر شدم

با مدیر و معاون مدرسه سلام و احوالپرسی کردم و ماجرای اعزام به جبهه را با آنها در میان گذاشتم

و منتظر اقای شیدری شدم

زنگ تفریح که خورد؛ قلبم تند تند می زد

نمیدانم چرا اینقدر به آقای شیدری دلبستگی دارم

شاید اگر خداوند او را در مسیر زندگی ام قرار نمیداد الان هرگز در اینجا نبودم

از دور چهره آرام و مؤدبش را دیدم

آرامش خاصی یافتم

به استقبالش رفتم و در آغوشش گرفتم

به دستانش بوسه زدم و او متعجب از این رفتار من

وقتی جریان خوابم و اعزام به جبهه را با او در میان گذاشتم

اشک در چشمانش حلقه زد

این آخرین دیدار من با او بود

برایم سفارشاتی داشت و درخواست دعا کرد و من سراپاتقصیر خجل بودم

لحظات به تندی می گذشتند و من باید می رفتم

اما دلم نمی خواست بروم چاره ای نبود

و با اشک و گریه از آقای شیدری خداحافظی کردم و از مدرسه بیرون آمدم

انشاءالله هرجا که هست خدا پشت و پناهش باشد

الان به معنای این حدیث پی می برم که: مداد علماء از خون شهدا برتر است!!!

و یاد تو ای معلمم همیشه در یاد من است

هماره تا هرگاه!!!

ادامه دارد . . . ( قسمت بعدی: آخرین قسمت )

:ok:

حاج علی;212780 نوشت:
[=2 mitra]ادامه دارد . . . ( قسمت بعدی: آخرین قسمت )

ادامه دارد
یا
ندارد!!!
:Gig:

قسمت آخر :

چند روزی از اعزاممان به جبهه می گذرد

محیط اینجا آنقدر معنوی و نورانی است که هرکسی خارج از آن بیاید یا تاب و تحمل ماندن در آن را ندارد

و یا اینکه در این محیط ذوب می شود و می شود یکی مثل بقیه بچه ها

انسانهایی که در اینجا هستند آنقدر خدایی هستند که گاهی فکر میکنم همه فرشته اند

اما وقتی دقت میکنم می بینم همه از فرشته ها برترند

فرشته ها هوای نفسانی ندارند و شیطان بر آنها مسلط نمی شود

ولی این بچه ها شیطان و هوای نفس را ضربه فنی کرده اند و او را به کناری گذاشته اند

این است راز برتری اینان بر فرشته ها

و من در خط مقدم تمرین می کنم همراه با مرگ بودن را

اینجا هر لحظه مرگ را می بینی

چه می گویم، در لحظه لحظه اینجا، مرگ را حس می کنی

و اگر ایمانت قوی نباشد ترکشهای شرک آلود، آن را آماج حملات سهمگین خودشان قرار می دهد.

شب هنگام شده

شبهای جبهه ها چقدر قشنگه!

خیلی قشنگتر از روزهایش!

در تاریکی شب راحتتر می توان دنباله تیرها و ترکشها را دید

و به عظمت خدا پی برد

حضور خدا در اینجا چقدر محسوس است

گاه فکر می کنم اینجا خانه خداست!!!

و این خاکریزها، مرزهای این خانه!!!


فردا عملیات کربلای 4 است؛ بچه ها رفتند برای شناسایی

و من در خلوت خودم با خدای خودم حرف میزنم

ای همه دار و ندار من!

ای آنکه از من به من نزدیکتری!

ای محبوبم!

جز تو از تو هیچ نخواهم!

. . . . .

بامداد پنجم دیماه 1365

دقایقی قبل عملیات کربلای 4 آغاز شد.

این اولین عملیاتی هست که من در آن شرکت می کنم

سوار بر قایق شدیم و به سمت ساحل دشمن حرکت کردیم

باران تیربار و دوشکا بر سرمان می بارید اما بچه ها مصصم بودند که عملیات را با موفقیت به اتمام برسانند

به ساحل رسیدیم و از قایقها پیاده شدیم

منتظر سایر لشکرها نماندیم و به جلو حرکت کردیم

هر چه جلوتر می رفتیم اوضاع مشکوکتر به نظر می رسید

چرا که آتش دشمن بیشتر و بیشتر می شد،

فرماندهان می گفتند نکند عملیات لو رفته باشد؟

چرا که اصل مهم در این عملیات، غافلگیری دشمن بود

قرار بود لشکر 33 المهدی (بچه های شیراز) از سمت راست ما وارد عمل بشوند

اما تا این لحظه خبری از آنها نبود

ناگهان با آتش سنگین دشمن مواجه شدیم، بد جوری غافلگیر شده بودیم

سریع به خاکریز برگشتیم و پناه گرفتیم

فرمانده داشت با بیسیم صحبت میکرد،

فهمیدیم عملیات لو رفته است؛ دستور عقب نشینی داده بودند

اما چگونه می توانستیم از این جزیره خود را به قایقها برسانیم و به طرف ساحل ایران در اروند حرکت کنیم؟

چاره ای نبود، باید عده ای دشمن را به خود مشغول می کردند و مابقی به طرف قایقها حرکت می کردند

به سمت یکی از بچه ها حرکت کردم و به او گفتم گه باید چه کند

اول قبول نمیکرد اما برای اینکه بیشتر از این تلفات ندهیم چاره دیگری نبود

با شجاعت به جلو خاکریز حرکت کردم

الله اکبر گفتم و چند تیر شلیک کردم و یکی دو نارنجک هم به اطراف پرتاب کردم

بچه ها با موفقیت سوار قایقها شدند و رفتند

من ماندم و چندتا از بچه ها

مهماتم داشت تمام می شد

سعی کردم که به صورت هدفمند از آنها استفاده کنم

یعنی اول نشانه بگیرم بعد شلیک کنم

بلند شدم چهره یکیشان را دیدم و بر رویش تنظیم کردم و بعد شلیک، به درک واصل شد

یک بعثی دیگر را نشانه گرفتم

تا بلند شدم که شلیک کنم

در شانه چپم سوزشی احساس کردم

ناگهان گرم شدم و افتادم

مورد اصابت تیر واقع شده بودم و خونریزی داشتم

اما نباید می گذاشتم دشمن به این زودی بتواند به ساحل برسد

بچه ها تازه سوار قایق شده بودند و هنوز خیلی دور نشده بودند

تمام هم و غم من در آن لحظه این بود که بتوانم مدت بیشتری دشمن را مشغول کنم

به اطرافم نگاه کردم متوجه نیزارها شدم

با همان حال به طرف نیزارها حرکت کردم و خودم را در میان آنها مخفی کردم

از آنجا می توانستم بدون اینکه دیده شوم بر روی دشمن تیراندازی کنم

چند تا از بعثی ها را به درک واصل کردم و تمام مهماتم تمام شد

باید چه می کردم

تمام فرمولهای ریاضی و فیزیک و شیمی از جلو چشمانم رژه می رفتند

اما آنها هیچکدام به کار من نمی آمدند

ای خدا کمکم کن!

نذار بچه ها قربانی بشوند!

فکری به ذهنم رسید؛ در میان نیزارها شروع به حرکت کردم

زیگزاگ وار حرکت می کردم تا مبادا مورد اصابت تیر قرار بگیرم

هر لحظه نیرو وتوانم کمتر می شد و خونریزی هم شدیدتر

به زمین افتادم

نباید می گذاشتم این بعثیها ببینند که سرباز خمینی به زمین افتاده

بلند شدم و این بار آهسته تر ادامه دادم

الان دیگر بچه ها حتما به ساحل اروند رسیده بودند

خدایا شکرت که نگذاشتی شرمنده آنان شوم

از پشت سر صدای مهیبی به گوشم خورد

نامردها با تانک به سمت نیزار شلیک می کنند

تا آمدم به خودم بجنبم در نزدیکی ام یک گلوله به زمین نشست و

این بار توانایی بلند شدن را نداشتم

احساس عجیبی داشتم؛ چقدر سبک شده بودم

درد را احساس نمیکردم

از حاج آقا رضایی شنیده بودم که همه آدمها در لحظه مرگ حضرت علی (علیه السلام) را مشاهده می کنند

اگر نصیب من شود چه سعادتی!!!

این بار گلوله ای نزدیکتر به زمین نشست و . . .

چشمانم را نمی توانستم باز کنم

در آن لحظات فقط یک چیز ورد زبان بود:

السلام علیک یا امیر المؤمنین علی بن ابیطالب (ع)

. . . .


دقایقی بعد:

سرباز بعثی (با خنده): این لشکری که توی نیزار بود را منهدم کردیم

درجه دار بعثی: آفرین و مرحبا، برو ببینم میتونی چندتا غنیمت بیاری!

- چشم قربان!



سرباز بعثی به طرف نیزار ها حرکت کرد و مشغول جستجو شد

اما هر چه گشت فقط و فقط یک جسد پیدا کرد

شهید امین؛ نوجوان پاکدامن ایرانی


یادش و راهش جاودانه باد!!!




پایان

داستان « از پری تا پریدن » برداشتی آزاد بود از قسمتی از زندگی نوجوان پاکدامن 17 ساله ایرانی، شهید امین

و این هم نامه هایی با دستخط خود شهید که به مجله زن روز نوشته است:

[=B Titr]تصوير نامه‌هاي ارسالي شهيد امير به مجله ‌زن روز[=B Titr]( شماره1114 « 5/2/66» ص22 و 49[=B Titr] )

و این هم نامه ای که 4 روز قبل از شهادت نوشته است:

و این هم پاسخ مجله زن روز به نامه شهید امین، پس از شهادت ایشان

راهش جاودانه

اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک

برای مشاهده نامه های تایپ شده این شهید و همچنین صوت مربوطه می توانید به تاپیک

مراجعه کنید

اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک

:Doaa::Doaa::Doaa:

[=Arial Black]سپاسگذارم جناب حاج علی

التماس دعا

سلام ودرودفراوان برانان که مردانه جنگیدندتاامنیت کشورشان برقراربماند.برای شادی روح شهداصلوات:Sham:

سلام علیکم خداوندشادتون کنه عالی تموم شدإن شاء الله بیمارتون هم هرچه سریعترشفاپیداکنند.ملتمس الدعاء تلاش

به نام خدا
درود و سلام خدا بر شما حاج علی بزرگوار
خدا به شما توفیق دارین(دنیا و آخرت عنایت فرماید)
اجر شما با شهداء
محتویات فایل exe پیوست:
سه صفحه اول از همین تاپیک برای دوستان و دوستداران آفلاین
صفحه متن وصیت و صوتی استاد انصاریان(البته به صورت متن)
فایل جد و جار همراه(ریدمانیاک)
فایل جار برای گوشی های جاوا خور ضعیف(سری 40)
متن txt داستان
به زودی ارائه همین داستان:با نرم افزار محمد مهدی
التماس دعای فرج

بسم الله
:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh:
خیلی عالی و گریه دار بود.
:geryeh::geryeh:
چقدر آدم خوبی بود!!!
:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh:
دست شما در نکنه
انشاءالله نصیب ما هم بشه که جزو شهدا باشیم
:geryeh::geryeh:
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

به نام علی اعلی

سلام به همه اسک دینی های عزیز:Gol:

ساعات و اوقات خوبی داشته باشید.:hamdel:

از اینکه توانستم با قلم شکسته ام و با دستان ناتوانم شمه ای از معارف دین و ایثارگری شهدا و جانبازان را برای شما به تصویر بکشم خیلی خیلی شاکر خدایم.

فایل پیوست فایل کامل و ویرایش شده داستان شماره یک پاورقی ( از پری تا پریدن ) به صورت فایل Word هست.

در صورت استفاده در وبلاگ یا نشریه یا هرجای دیگری لطفا منبع آن ذکر شود: www.AskDin.com

تشکر از همه

خب با کسب اجازه از مدیر محترم فرهنگی یک خبر خوب هم بدهم

اگر عمری باقی بود با داستان دوم پاورقی در خدمت اسک دینی ها خواهم بود.

یک داستان جذاب و متناسب با روز

داستانی که 4 ماه تمام باهاش زندگی کردم تا به اینجا رسیده

اگر خدا خواست یک روز تصویر دستنویس داستان را هم توی سایت میگذارم.

اسم داستان هم . . .

یکم فکر کنید شاید تونستین حدس بزنین:ok::ok::ok:

به نام علی اعلی

پاورقی شماره 2 برگهایی از خاطرات زندگی یک دختر جوان است.

شراره

دختری پر از شر و شور

یک دختری که می خواهد خوب باشد اما . . .


بسم الله الرحمن الرحیم

حاج علی;218126 نوشت:
شراره دختری پر از شر و شور


حاج علی;218005 نوشت:
به نام علی اعلی سلام به همه اسک دینی های عزیز ساعات و اوقات خوبی داشته باشید. از اینکه توانستم با قلم شکسته ام و با دستان ناتوانم شمه ای از معارف دین و ایثارگری شهدا و جانبازان را برای شما به تصویر بکشم خیلی خیلی شاکر خدایم. فایل پیوست فایل کامل و ویرایش شده داستان شماره یک پاورقی ( از پری تا پریدن ) به صورت فایل Word هست.

با سلام و تشکر
از اين داستان زيبا
به نظرم اگر خلاصه مفيدي از اين داستان تهيه بشه تا توسط دوستان خوبمون به صورت يک پاورپوينت با صوت زمينه مناسب تبديل بشه، ميشه به عنوان يک کار زيبا و خواندني در فضاي مجازي منتشرش کرد.
موفق باشيد
يا علي
:Gol:

با اجازه جناب گل لیلا و جناب حاج علی
اگه اشکالی نداره بنده این کارو به عهده میگیرم .

صبا313;218261 نوشت:
با اجازه جناب گل لیلا و جناب حاج علی اگه اشکالی نداره بنده این کارو به عهده میگیرم .

سلام
بسیار عالی
منتظریم
یا علی
:Gol:

به نام خدا
با سلام ودرود
از زحمات جناب حاج علی عزیز صمیمانه تشکر می کنم
انشاءالله این داستانها در تعالی کاربران به مقصد حقیقت موثر واقع گردد
از کاربر بزرگوار صبا که زحمت پاورپوینت این مجموعه را می کشند تشکر می کنم
از خداوند می خواهم همه خدمتگزاران دین در لوای عنایت اهل بیت علیهم السلام باشند
آمین یارب العالمین

به نام علی اعلی

گل ليلا;218245 نوشت:
با سلام و تشکر
از اين داستان زيبا
به نظرم اگر خلاصه مفيدي از اين داستان تهيه بشه تا توسط دوستان خوبمون به صورت يک پاورپوينت با صوت زمينه مناسب تبديل بشه، ميشه به عنوان يک کار زيبا و خواندني در فضاي مجازي منتشرش کرد.
موفق باشيد
يا علي:Gol:

صبا313;218261 نوشت:
با اجازه جناب گل لیلا و جناب حاج علی
اگه اشکالی نداره بنده این کارو به عهده میگیرم .

تشکر از جناب گل لیلا و همچنین سرکار صبا 313 :Kaf:

اجر همه با حضرت حجت(عج):Hedye:

[=2 badr]به نام خدا

[=2 badr]شراره
[=2 Badr]

[=2 badr]
[=2 badr]قسمت اول: شراره! دختری پر از شر و شور!
[=2 badr]خودم را در میان تاریکی می دیدم و هرچه به طرف آن نور و روشنایی که در مقابلم بود می دویدم، به آن نمی رسیدم؛ انگار آن نور وروشنایی از من فاصله می گرفت و دورتر می شد. از کودکی از تاریکی وحشت داشتم ، از اینکه در محلی تاریک، تنها باشم می ترسیدم، اما این حالت را داشتم الان تجربه می کردم؛ بلند فریاد زدم و جیغ کشیدم و به طرف نور دویدم. ناگهان صدایی آشنا ولی گنگ و نامفهومی از آن طرف نور و روشنایی به گوشم خورد، نزدیکتر شدم:
[=arial]- [=2 badr]شراره!
[=arial]- [=2 badr]شراره جان! بلند شو دخترم مثل اینکه باز هم خواب دیدی
[=2 badr]چشمانم را باز کردم ، مادرم با حالتی مضطرب و نگران بازوان مرا گرفته بود و تکانم میداد و هراسان صدایم می کرد. صورتِ مادرم را که دیدم تمام آن ترس و وحشت از وجودم رخت بربست. در آغوشش جا گرفتم و احساس آرامش خاصی یافتم.
[=2 badr]این اولین باری نبود که در این چند ماهه از این کابوسها و خوابهای وحشتناک می دیدم؛ مخصوصا بعد از آن مسافرتی که با خانواده در عید نوروز داشتم.
[=2 badr]ساعت را نگاه کردم، 4 و 20 دقیقه صبح بود؛ مامان لیوان آبی را که در دست داشت به من داد و گفت: پاشو شراره جان! نمازت رو بخون. بعد هم کمی استراحت کن. امروز روز اول مدرسه هاست، نمی خوام امروز توی مدرسه و جلوی معلمها و هم کلا سیهات کِسِل و خواب آلوده باشی!
[=2 badr]از تختم بلند شدم، به کنار پنجره آمدم، آسمان را نگاه کردم، ستاره ها داشتند کم کم از آسمان محو می شدند. نمازمو خوندم و دوباره دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
[=2 badr]شراره! دختری پر از شر و شور!
[=2 badr]این لقبی بود که دوستانم در دبیرستان به من داده بودند. واقعا هم شر بودم. الان بعد از گذشت سه ماه، دلم برای آن شیطنت ها تنگ شده است.
[=2 badr]سربه سر گذاشتن با بچه ها در زنگ ورزش
[=2 badr]بعد از سه ماه تعطیلی ، فردا دوباره به مدرسه می روم. هم خوشحالم و هم نگران! خوشحالم چون یک کلاس بالاتر میروم و دوستها و معلمهای دوست داشتنی ام رو دوباره می بینم و نگران از اینکه مبادا همون مشکل پارسال دوباره سراغ من بیاد و توی یکی دوتا از درسها، نمره ام کم بشه و معدلم رو پایین بیاره.
[=2 badr]البته امسال زهرا و سمانه، دوتا از همکلاسی های پارسالم از مدرسه ما رفتند ولی خوب هنوز مینا و اون شیرین کاری هاش هست! یام میاد یکبار سر کلاس ورزش توپ هارو از همه بچه ها گرفت و گفت خانم وفایی کارتون دارن و هم بچه ها رفتند توی دفتر بعد که همه رفتیم دفتر و دیدیم سرکار بودیم اومدیم توپ رو ازش بگیریم مگه به ما توپ رو میداد؟ 10- 15 نفری پریدیم روش تا تونستیم توپ رو ازش بگیریم.
[=2 badr]امروز که روز اول مدرسه هاست، از بختِ بد شیفت عصر هستیم.اصولاً از شیفت عصر زیاد خوشم نمیاد! گرچه شیفت عصر زیبایی خودش رو داره اما من مدرسه رفتن توی صبح رو خیلی دوست دارم چون احساس خیلی خوبی بهم میده. ولی خب چاره ای نیست؛ باید واقعیت را پذیرفت و با شرایط جلو رفت چون به قول بابام بعضی از شرایط زندگی دستِ خودمون نیست.
[=2 badr]برم یکم استراحت کنم که عصر، سرکلاس چرت نزنم!!!!
[=2 badr]« بهترین راه پیش بینی آینده، ساختن آن است » و من میتوانم زیباترین لحظه های آینده را همین الان به ذهنم بسپارم و از خدا میخواهم که آنها را برایم عملی کنه، چرا که به من قول داده که هر کسی که در راه من قدم برداره راههای هدایتم را به او نشان می دهم.»

[=2 Badr]ادامه دارد . . .

قسمت دوم: نمایشگاه پُز و مُد

پاییز دوست داشتنی من

صدایِ پایت را می شنوم؛
دلم برایت تنگ شده، برای تمامِ نارنجی ات و برای تمامِ باران هایی که گِل می کنند خاک هایِ بی سر پناه را،
برای تمام گودال هایی که تصویرِ خیس و بی رنگم را آینه می شوند،
برای تمامِ درختانی که برای آخرین بار بوسه می زنند بر تنِ خشکِ برگها و نقطه پایان می گذارند بر سبزیِ دیروزی إشان،

دلم برایت تنگ شده پاییزِ من، ای پادشاه فصل ها! ، سرخ و زرد و نارنجی من،

بیا تا باز دل ببازم به مهر و آبان و آذرت،

بیا که این دلِ غبار گرفته ام کمی باران می خواهد!

خدایا! قطراتِ بارانت را بر دلِ خسته من ببار! ( آمّین)


یک هفته از سال تحصیلی جدید گذشت ودوباره تکلیف نوشتن و کتاب خواندن و شبها زود خوابیدن شروع شد. این هفته اونقدر کتاب و دفتر جلد کردم که از هرچی جلد و نوارِ چسب فراری ام! آخه هر کار تکراری آدم رو خسته می کنه!!!

امسال باز هم معلم فارسی ما خانم اعتصامی هست؛ همون معلمی که بارها و بارها من را به نوشتن تشویق می کرد، با همون تبسم همیشگی اش.
و زنگ مورد علاقه من هم زنگ ورزش هست و خانم حسینی. و طبق معمول شیطنت ها ی مینا در زنگ ورزش ادامه دارد و سر به سر گذاشتنش با فریده!
البته امسال مدیر مدرسه مون عوض شده و خانم ولایتی جایگزین خانم صدیقی شدند؛گرچه فرقی نمی کنه ولی کاش می شد از وجود مبارک هردوتاشون بهره مند می شدیم، آخه هر گلی رنگ و بوی خودش رو داره. و هنوز خانم وفایی ناظم مدرسه هستند و طبق معمول اگه کسی دیر بیاد یا غیبت کنه؛ آنوقت سر و کارش با ایشونه!!!

دیشب خونه دایی بزرگ مهمانی بود و همه فامیل دعوت بودند. دختر خاله سارا هم بود. از بین همه دخترهای فامیل، من با سارا جون، راحت و صمیمی هستم. اگرچه 2 سال از من بزرگتره ولی مثلِ خواهرم دوستش دارم. دختر پر جنب و جوش و شوخی هست و از همه مهمتر صادق و راستگوست. اصلاً اهل دروغ و کلک نیست.

با اینکه دیشب تقریبا همه فامیل بودند ولی به من یکی زیاد خوش نگذشت و احساس راحتی نکردم. چون همه داشتند یک جورایی تمام داشته هایشان را به رُخ همدیگر می کشیدند.

اونی که لباسش را خودش تازه دوخته بود، پُزِ لباسِ نوِ خودش را می داد؛ اون یکی که انگشتریِ جدیدِ طلایِ سفید خریده بود، پُزِ اون رو می دادو دیگری پُزِ عروسِ تازه اش را می داد که دانشجوی رشته دندانپزشکی بود!!!

خلاصه مهمونی نگو؛ قسمت زنانه تبدیل شده بود به نمایشگاه بین المللی پُز!!!
اصلا از همچین محیطی خوشم نمی آید؛ چون هر انسانی یک خصوصیات و ویژگی های مختص به خودش دارد که فقط مالِ خودشه. حتی ممکنه دو تا خواهر خصوصیات و ویژگی های متفاوتی داشته باشند؛ مثلاً یکی قدرتِ بیان و صحبتش خوب باشه ( مثل دختر عمه) و دیگری قدرت و شمِّ اقتصادی اش ( مثل خاله ام).
خلاصه هر آدمی خصوصیاتی داره که با بقیه متفاوت هست؛ حالا که اینطوریه و هر کداوم از ما نقاط ضعف و نقاط قوت مخصوص به خودمون داریم؛ چرا باعث ناراحتی و کینه همدیگر بشویم؟

اگر خدا به من ثروت بیشتری داده، چرا با به رُخ کشیدن آن به کسی که مثلِ من ثروتمند نیست؛ اون آدم رو از خودم ناراحت کنم؟؟؟

اگر من درسم خوبه و نمره هام عالیه، چرا باید همه اش جلوی اون کسی که نمره اش مثل من نیست، مانور بدهم و خودنمایی کنم؟؟؟

یا اگر کسی نسبت به بقیه زیباتر هست چرا باید این زیبایی را به رُخ کسانی بکشد که از این نعمت ِ الهی کمتر برخوردارند؟؟؟ واقعا چرا؟


یعنی ارزش ما انسان ها فقط به این چیزهاست؟ اگر اینطوری باشه که دنیا تبدیل میشه به نمایشگاهِ خودنمایی و پُز؛ دقیقاً مثلِ مهمانی دیشب.

اما من در خلوتِ تنهایی هایم،

در کُنجِ غصه های دلم به تو پُز می دهم

و می دانم که تو به فکر من هستی و هیچگاه من را رها نمی کنی و تنها نمی گذاری!

ای مهربانم!
ای محبوب من!
ای خدای من!

من چیزی ندارم که سزاوارِ خداییِ تو باشد جز همین دلِ بی تابم!
این تنها داراییِ من؛ همه اش تقدیم تو باد!
دوستت دارم خدا جونم!
« سرمایه هر دلی حرفهایی است که برای نگفتن دارد» این سرمایه من تقدیم تو باد! خدای مهربانم!

شراره

ادامه دارد . . .

قسمت سوم: دین و دینداری چرا؟

سرخی لحظه غروب، دلم را به آتش می کشدو غم جانکاهی را بر دلم می نشاند.
این غروب حامل چه پیامی است که چنین بر دلم چنگ می اندازد؟
شاید می خواهد بگوید من یک روز خوب خدا بودم که دارم میرم یا شاید هم می خواهد بگوید که یک روز از عمر تو گذشت و هنوز تو در خوابی!
امروز یکی از روزهای خوب خدا بود، چون به پاسخ یکی از مهمترین سوالاتی که داشتم رسیدم.
وسط کلاس دین و زندگی بودیم، یکی از بچه ها پرسید: چرا شما مذهبی ها هر چیزی رو به دین ربط میدین؟
تا خانم حائری بیاد جواب این سوال رو بده، پریسا از اون آخر کلاس پرسید: اصلا چرا باید دین داشته باشیم؟ مگه زوره؟
این سوال مدتی بود که ذهن منو مشغول کرده بود، اما نمی دونستم از کی باید بپرسم؟
چطوری بپرسم که بهم نگن بی دین!
آخه من اسلام رو دوست دارم، اما نمی خوام که بدون علم و آگاهی و صرفا به خاطر اینکه پدر و مادرم مسلمان هستند، این دین رو انتخاب کنم.
بحث بالا گرفته بود و بعضی از بچه ها هم نظراتشون رو گفتند. مثلا یکیشون گفت: من نمیخوام دین داشته باشم. میخوام اون طوی که دلم میخواد زندگی کنم.
خانم حائری، بچه ها را به سکوت دعوت کرد و پرسید: چه کسانی توی خونشون یخچال دارند؟
همه با تعجب به خانم حائری نگاه کردند و گفتند: ببخشید خانم! اما این چه ربطی به سوالات ما داشت؟
و خانم حائری به لبخندی گفت: شما به سوالات من جواب بدین، به سوالات شما هم می رسیم و دوباره پرسید: کیا خونشون یخچال دارند؟همه بچه ها دستاشون رو بلند کردند.
پریسا اون آخر کلاس داشت غر میزد: شما که جواب سوال ما رو بلد نیستی، چرا ما رو سرکار میذاری؟
خانم حائری بی توجه به حرفهای پریسا ادامه داد:
یکی از چیزهایی که موقع خریدن یخچال توی کارتونش بود و شماها همه تون اون رو دیدین چیه؟
مینا از اون آخر کلاس بلند گفت: خود یخچال! و بلند زد زیر خنده! کلاس منفجر شد.
خانم حائری یه چشم غره ای به مینا کرد و گفت: منظورم این بود که بجز یخچال چی بود؟
من گفتم: حتما دفترچه راهنمای استفاده از یخچال رو میگین، نه؟
و ایشون با خوشحالی جواب دادند: بله، دفترچه راهنمای استفاده و نگهداری از یخچال. تا حالا کدومتون این دفترچه رو خوندین؟ بیشتر بچه ها گفتند که این دفترچه رو خوندند.
خانم حائری: یکی بگه که توی این دفترچه چی نوشته؟
زهرا سادات جواب داد: خب در مورد امکانات یخچال، ظرفیتش و شیوه استفاده درست از یخچال.
زهره ادامه داد: البته نحوه نگهداری از یخچال رو هم توش نوشته.
خانم حائری: پس اگر کسی خواست با یخچال و شیوه استفاده و نگهداری از اون آشنا بشه باید بره و دفترچه راهنمای یخچال رو بخونه؛ درسته؟
بچه ها: بله!
خانم حائری: حالا اگه بره راهنمای استفاده از تلویزیون رو بخونه چی؟
بچه ها با خنده: بهش میگن باید بره دکتر! حالش خوب نیست!!!
خانم حائری: اگه بره راهنمای یخچال یک مدل دیگه رو بخونه چی؟
نازنین: در اینصورت ممکنه با مشکلاتی روبره بشه، چون روش استفاده و امکانات یک مدل با مدل دیگه فرق می کنه.
خانم حائری رو به بچه ها کرد و گفت:
بچه ها! می بینید در مورد یک وسیله مثل یخچال همه میگن باید بریم دفترچه راهنمای اونو بخونیم اما در مورد انسان هیچکس نمیگه باید بریم دفترچه راهنمای سازنده اش رو بخونیم؟
بچه ها که گیج شده بودند؛ هاج و اج به هم نگاه کردند و پرسیدند: دفترچه راهنمای انسان! یعنی چی؟
خانم حائری: خدا انسان رو که خلق کرد، برای اینکه توانایی ها، قدرت، روشهای زندگی و هزارتا چیز دیگه رو به انسان بگه، اونها رو توی یک دفترچه جمع کرد. به اون دفترچه میگن: دین!
دین یعنی دفترچه ای که خالق و سازنده انسان تهیه کرده و در اون از این گفته که:
1- انسان یعنی چی؟
2- برای چی انسان رو ساخته؟
3- چه کارهایی از انسان برمیاد؟
4- روش نگهداری از انسان ( انسان چطوری زندگی کنه؟ )
5- آخرش انسان به کجا باید برسه؟
دین هم همین دفترچه است، دفترچه قوانین زندگی انسان، از کجا آمده،برای چه آمده؟ به کجا می رود؟ چگونه باید برود؟

صدای زنگ مدرسه، حرفهای خانم حائری را ناتمام گذاشت و من ماندم و پاسخی که مدتها دنبالش بودم.
دین؛ دفترچه راهنمای زندگی انسان!


ادامه دارد . . .




قسمت چهارم: قضاوت زود هنگام!

دیروز عصر که از مدرسه برگشتم، خیلی خسته بودم، خیلی، اینقدر که حتی نا نداشتم دست و صورتم رو بشورم؛ این بود که بلافاصله رفتم توی اتاق و روی تخت ولو شدم.البته کمی سرم هم درد می کرد.

مامان در زد و وارد اتاق شد، حالش زیاد خوب نبود، از صدای گرفته اش معلوم بود.

با صدای گرفته اش رو به من کرد و از من خواست که برم لباسهامو عوض کنم و بعد در آشپزخانه بهش کمک کنم، آخه امشب مهمون داشتیم. قرار بود داداشم و زنش و خواهرم و شوهرش بیایند خونمون.

من که از خستگی نای جواب دادن نداشتم، یه نگاه تند و خشمگین به مامان کردم و با صدایی نسبتا بلند گفتم: مگه نمی بینی چقدر خسته ام؟

مامان که اصلا انتظار چنین برخوردی از من نداشت را نگاهی پرمعنا به من کرد و بی آنکه چیزی به من بگوید اتاقم را ترک کرد.

دلم به حال مامان سوخت اما منم خسته بودم، مگه من آدم نیستم.

در همان حالت دراز کش بودم ناگهان سرم تیری کشید. اینقدر که بی حال شدم. دلم میخواست جیغ بزنم اما نمی توانستم؛ با هر نفسی سر دردم بیشتر می شد.

سعی کردم نفسهایم را آهسته کنم اما نمی توانستم.

خواستم بلند شوم اما واقعا توان حرکت نداشتم. تمام زور و قدرتم را در پاهایم جمع کردم و بلند شدم. احساس گیجی می کردم

خودم را به در رساندم و در را باز کردم، همین که خواستم پایم را از اتاقم بیرون بگذارم، نقش زمین شدم.

فریادی کشیدم و افتادم .

در آن لحظات مامان سراسیمه به سویم آمد و من را در آغوشش گرفت، نمیدونم چرا توی اون لحظات از دیدن مامان حس بدی پیدا کردم.

یه لحظه فکر کردم بخاطر ماجرای امشب از دست من ناراحت شده و من رو نفرین کرده

خیلی ازش بدم اومد، و صورتمو ازش برگردوندم.

مادرم با همان لباسهای مدرسه که تنم بود مرا بلند کرد و به درمانگاه رفتیم.

احساس گیجی و خواب آلودگی عجیبی داشتم دکتر گفت افت ناگهانی فشار داشتم و یک سرم تجویز کرد. بعد از یکساعت و نیم به منزل برگشتم.

اما توی ماشین یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم چون اونو مسبب تمام این حوادث می دونستم.

وقتی که رسیدم خونه، خواهرم، مریم و شوهرش اومده بودند اما از برادرم، علیرضا و همسرش نیلوفر، خبری نبود.

رفتم توی اتاق و در تنهایی مشغول استراحت شدم

هنوز نسبت به مادرم احساس بدی داشتم .

یکی دوبار توی همون حالتی که داشتم ، بین خواب و بیداری آبجی مریم رو که اومده بود بهم سر بزنه دیدم اما از مادرم خبری نبود!

نیمه های شب از تشنگی بیدار شدم، چقدر احساس تشنگی می کردم

بلند شدم که برم به طرف آشپزخانه آب بخورم دیدم مادرم با همان حالی که داشت کنارم نشسته خوابش برده بود.

آخه اونم دیروز سرما خورده بود و حال خوبی نداشت.

از خودم بدم اومد. چرا من همچین فکری کرده بودم؟

اگه مامانم منو نفرین کرده بود که نمی اومد نصف شب پیش من تا مواظب من باشه
واقعا که من چقدر زود قضاوت کردم و با مادرم ، کسی که اینقدر به فکر من هست ، اینطوری برخورد کردم.

از رختخوابم بلند شدم و بوسه ای بر دستهای مادرم زدم. تا مرا دید، چشمانش را باز کرد و با همان صدای گرفته اش پرسید: شراره جون! چطوری؟

نمی دونستم از خجالت چی بگم؟ این بار صورتش را بوسیدم و به پهنای آسمان در آغوشش اشک ریختم و طلب بخشش کردم.

و او چه بزرگوارانه به حرفهایم گوش می کرد و به من لبخند میزد.

صدای زیبای اذان صبح به گوش می رسید و حال من بهتر شده بود.



ادامه دارد . . .


به نام علی اعلی

سلام و عرض ادب

معذرت از همه بزرگواران بابت تاخیری که در ادامه داستان به وجود آمد. بهرحال ما هم مثل شما بزرگواران درگیر امتحان هستیم.:ok:
دعا کنید که در امتحانات الهی هم موفق باشیم.

قسمت بعدی داستان تقدیم شما بزرگواران

به پست بعدی توجه بفرمایید:ok:


قسمت پنجم: قهقهه!

از خواب بیدار شدم، ساعت 9 صبح بود، امروز پنجشنبه بود و مدرسه تعطیل بود. حالم بهتر شده بود ولی هنوز کمی سرگیجه داشتم.
رفتم کنار مادرم، از دیشب با یک چشم دیگه بهش نگاه می کنم ، مثل یک فرشته مهربون!
من را در آغوش گرفت و با دستهای نازش مرا نوازش کرد.از حالم پرسید. وقتی گفتم بهترم رو به آسمان کرد و گفت: خدایا شکرت!
بعد رو به من کرد و گفت: دیشب که حالت خوب نبود داداش و خواهرت با همسراشون اومده بودند.یعنی آبجی مریم با شوهرش، آقا محسن و داداش رضا با نیلوفر آمده بودند.
دیشب قرار گذاشتیم که اگه حالت خوب بود امروز بریم خارج شهر!
منم با خوشحالی گفتم: چقدر خوب!
قرار شد امروز عصر پدر زودتر بیاد خونه و بعد ازظهر بریم اطراف شهر. و آبجی مریم و داداش علیرضا هم بیان اینجا از اینجا همه باهم بریم.
ساعت 3 همگی باهم راه افتادیم من و بابا و مامان توی ماشین خودمون و بقیه با ماشین آقا محسن.
بعد از خروج از شهر به مناظر زیبای طبیعت رسیدیم، واقعا چه مناظر زیبایی، روح آدم به وجد می آید.
میان درختان زردرنگ اما تنومند جایی برای نشستن پیدا کردیم. و نشستیم.
طبیعت چه منظره های زیبایی دارد، منظره هایی که در زندگی ماشینی محو شده اند. منظره هایی که انسان تشنه دیدن آنهاست
موقع نشستن آقا محسن دقیقا روبروی نیلوفر قرار گرفته بود، طوری که کسی متوجه نشه به یک بهانه ای بلند شد و رفت. البته آبجی مریم و من فهمیدیم.
البته نمیدونم چرا اینقدر نیلوفر با بقیه راحته؟
یه جوری با بقیه حرف میزنه که من که یک دخترم آب میشم.
میشه فهمید که آقا محسن خیلی معذب هست. آخه تا جایی که ممکن بود توی جمع نمی موند.
منم بلند شدم برم توی طبیعت یه چرخی بزنم، هنوز زیاد دور نشده بودم که صدای قهقهه نیلوفر بلند شد.
پدرم که تا آن لحظه ساکت بود و چیزی نگفته بود؛ نگاه تندی به نیلوفر کرد و از جایش بلند شد.
نیلوفر مانده بود چه بگوید، او هم نگاهی به علیرضا کرد و زیر لب چیزی گفت .
مادرم به طرف نیلوفر رفت، او را به گوشه ای کشاند و مشغول صحبت شد. کنجکاوی ام گل کرده بود که بدانم مادر به عروسش چی میگه؟
رفتیم نزدیکشون و شنیدم که مادر چی می گفت:
نیلوفر جان! ببین درسته که ما باهم یک خانواده هستیم ولی باید بعضی حدود رعایت بشه. بعضیها با اینکه با ما فامیل هستند اما با ما محرم نیستند و ما خانمها نمیتونیم با اونها صمیمی باشیم و راحت حرف بزنیم.
مثلا شوهر مریم جون داماد خانواده ما هست اما به شما محرم نیست. شما که میدونی محرم و نامحرم چیه؛ درسته؟
نیلوفر: بله مادر جون! ولی خب حجاب من که درسته، درست نیست؟
مامان: بله دخترم، اما حجاب که فقط پوشش بدن نیست، حجاب معنای وسیع تری داره، یعنی اینکه خودتو از هر نامحرمی حفظ کنی، هم پوششت را و هم طرز صحبت و نحوه گفتار. یکی از اون موارد هم همین خندیدن هست. نباید ما خانمها طوری بخندیم که باعث جلب توجه دیگران بشه، خصوصا افراد نامحرم. و این قهقهه زدن برای یک خانم محترم واقعا زشته!

و من چقدرلذت می بردم از طرز صحبت مامانم که چطوری با زبان ملایم و با ملاطفت خاصی عروسش رو نصیحت می کنه. واقعا خیلی دوستش دارم. خوش به حال من که همچین مامانی دارم.
البته باید به نیلوفر حق داد چون سطح خانواده اونها از لحاظ فرهنگی و مذهبی با خانواده ما فرق می کنه و آشنایی و ازدواج اون با داداش علیرضا یک دوستی و آشنایی در محل کار بوده.
شاید اگه داداش علیرضا هم مثل آبجی مریم طبق رسم و رسوم خانوادگی ازدواج می کرد و توی ازدواجش از مشورت دیگران، خصوصا پدر و مادرم استفاده میکرد؛ اینطوری همسرش دچار مشکل نمیشد ولی خب داداشم میخواست به قول خودش با عشق ازدواج کنه!
یعنی اول با یکی آشنا بشه بعد باهاش ازدواج کنه.
و این تصمیم گیری را برای من سخت می کند؛ که چطوری ازدواج کنم؟
ازدواجی سنتی یا ازدواج مدرن؟
البته هنوز خیلی زوده به این مساله فکر کنم، فعلا اولویت اول من درس هست!

ادامه دارد . . .

سلام،خیلی داستان قشنگ و آموزنده ای هست:Kaf:
بر من که خیلی تأثیر گذاشت،بی صبرانه من و دوستان انجمن منتظر إدامه داستان
می مانیم:ok:
با تشکر فراوان:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol: