داستان اصحاب كهف كه حضرت علي(ع) از قول پيامبر نقل فرمودi!

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان اصحاب كهف كه حضرت علي(ع) از قول پيامبر نقل فرمودi!


با سلام

علي(ع) به نقل از پيامبر(ص) فرمود: در سرزمين روم شهري بود كه آن را «افسوس» مي خواندند.
پادشاه آنان كه مرد صالحي بود مرد و امورشان از هم گسيخت.
در اين هنگام پادشاهي از پادشاهان فارس به نام دقيوس (دقيانوس) كه از اين امر اطّلاع يافت با صد هزار نيرو شهر افسوس را گرفت و پايتخت خويش قرار داد. وي در آن جا قصري به طول يك فرسخ در يك فرسخ بنا كرد و در آن قصر سالن و مجلس بزرگي 500 در 500 ساخت كه از آينه، طلا، نقره و... زينت داشت.
وي تختي از طلا، هشتاد كرسي در سمت راست، هشتاد كرسي در سمت چپ، تاجي از طلا و پانصد خدمتكار از فرزندان پادشاهان با لباس‎هاي زيبا برگزيد.
در اين ميان شش نفر جوان از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزير انتخاب كرد، كه سه نفر آنان وزيران دست راست و سه نفر ديگر وزيران دست چپ را تشكيل مي دادند.
نام وزيران دست راست عبارت است از «تلميخا»، «مكسلينا» و «محسمينا» و اما سه نفر دست چپ نام‎هايشان «مرطوس»، «كينطوس» و «ساربيوس» بوده كه دقيانوس با همگي مشورت داشته و در همه امور نظر آنان را جويا بوده است.

وقتي دقيانوس بر شوكت، جلال و جبروتش افزوده شد با سركشي هر چه تمام ادّعاي ربوبيّت كرد و سران قوم را به اطاعت خود فرا خواند.
هر كس خدايي او را پذيرا شد مال فراوان به او مي بخشيد و هر كس از او پيروي نمي كرد مي كشت و هر سال يك روز به مردم بار عام مي داد.
در يكي از روزهاي عيد كه جشن بزرگي بر پا كرده و همه بزرگان كشوري و لشكري در مجلس او حاضر بودند به او گزارش رسيد كه لشگريان فارس برخي از نواحي كشور را گشوده و در اختيار گرفته اند. دقيانوس شديداً افسرده و آثار غم در چهره اش چنان نمودار شد كه تاج از ناحيه پيشاني او سقوط كرد.
تلميخا كه در جانب راست او نشسته بود با خود گفت اگر دقيانوس پروردگار بود شادماني و افسردگي و خواب و بيداري و مانند آنها نداشت.

ادامه دارد...!

عادت اين شش نفر اين بود كه هر روز براي صرف غذا نزدِ يك نفر گرد مي آمدند. در آن روز نوبت تلميخا بود.
از اين رو بهترين خوراكي و نوشيدني را حاضر كرد و پس از صرف غذا گفت: برادران در دلم چيزي مي گذرد كه مرا از خوردن، نوشيدن و خواب بازداشته است. گفتند: چيست.
تلميخا گفت: بسيار فكر كردم درباره آسمان و با خود گفتم چه كسي آن را بلند افراشته و بدون ستون از بالا و پايين سرپا نگه داشته است؟ چه كسي آفتاب و ماهتاب نوراني را حركت مي دهد؟
چه كسي آسمان را به وسيله ستارگان آذين بسته است؟
دربارة زمين بسيار انديشيدم، گفتم چه كسي آن را بر روي آب محكم و استوار نگه داشته؟
چه كسي … و بسيار فكر كردم دربارة خودم كه چه كسي مرا از شكم مادر بيرون آورده؟
چه كسي مرا تغذيه و تربيت كرده است؟
آيا جز اين است كه براي همة اينها صانع و مدبّري غير از دقيانوس وجود دارد؟ دقيانوس پادشاهي است همچون ساير پادشاهان ستمگر.
در اين هنگام دوستان جوان بر پاي او افتادند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد. هر چه اشاره كني فرمان برداريم.

تلميخا مقداري خرما از بوستانش فروخت و با دوستانش سوار بر اسبان از شهر خارج شدند.
چون به مقدار سه ميل از شهر فاصله گرفتند، تلميخا گفت: اي برادران ملك از دنيا رفت.
از اسب پياده شويد و پياده به راه افتيد. در آن روز هفت فرسخ راه رفتند و خون از پاهايشان جاري شد تا به چوپاني رسيدند.
گفتند: اي چوپان آيا آب يا شير با تو هست؟
چوپان گفت: هر چه بخواهيد نزد من موجود است، ولي چهرەهايتان چهرة پادشاهان است و گمان مي كنم از دست دقيانوس گريخته ايد.
گفتند: از جايي كه دروغ را دوست نمي داريم قضيّه چنين است. چوپان خود را بر پاي آنان انداخت و گفت آنچه در دل شما گذشته است در دل من نيز واقع است.
به من اجازه دهيد گوسفندان را به صاحبانشان برگردانم و با شما همراه شوم. آنان ايستادند تا چوپان گوسفندان را به صاحبانش بازگرداند و با آنان همراه شد كه ناگهان ديد سگ گله او را همراهي مي كند.

ادامه دارد...!

امّا رنگ سگ «ابلق» مايل به سياه و نام آن «قمطير» بود و چون نگاه جوانان به آن سگ افتاد گفتند: اين سگ با صداي پارس خود ما را رسوا خواهد ساخت و با سنگ او را مي راندند. اما سگ كه با فطرت خود وحدانيّت خدا را پذيرفته بود آنان را رها نكرد. از اين پس مرد چوپان آنان را به جانب كوهي راهنمايي كرد و در غاري كه آن را «وصيد» مي خواند جاي داد.
در برابر آن غار چشمه و درختان ميوه وجود داشت. از ميوه‎ها خوردند و از آب چشمه نوشيدند تا شب آنان را فرا گرفت و در غار آرميدند. خداي سبحان به فرشتة مرگ فرمان داد تا ارواح آنان را بگيرد و بر هر يك دو فرشته گماشت تا از پهلوي راست به چپ و از چپ به راستشان گرداند.

از سوي ديگر، دقيانوس چون از گريختن آنان اطلاع يافت با گروه زيادي در پي ايشان شتافت تا به بالاي كوه رسيد و چون به جانب غار سرازير شد و آنان را خفته يافت گفت: اگر مي خواستم آنان را شكنجه كنم بهتر از اين نمي شد كه خود را در اين غار زنداني كردەاند. سپس دستور داد بنّاها در غار را محكم بستند. سپس دقيانوس رو به ياران كرد و گفت اينان به خدايشان كه در آسمان‎هاست بگويند، اگر مي تواند نجاتشان دهد.

سپس حضرت علي(ع) فرمود: ايشان سيصد و نه سال در آن جا ماندند. وقتي خدا خواست حياتشان بخشد فرمان داد اسرافيل در آنان روح بدمد. آنگاه از خواب بيدار شده، ديدند خورشيد طلوع كرده است. برخي به برخي ديگر گفتند: ديشب از پرستش خداي آسمان‎ها باز مانديم و چون به بيرون غار نگريستند ديدند چشمة آب فرو رفته و درختان همه در يك شب خشك شده كه همگي را به شگفتي واداشت.

از طرف ديگر، گرسنگي بر آنان فشار آورده بود. گفتند درهمتان را با يك نفر به شهر بفرستيد تا ببيند كدام طعام پاكيزه تر و حلالتر است، تا از آن روزي خود فراهم آوريد و بايد با دقت و ملاحظه باشد، به طوري كه هيچ كس شما را نشناسد.
تلميخا گفت جز من كسي نرود، ولي اي چوپان لباست را به من بده. چوپان لباسش را داد و تلميخا به سوي شهر روان گشت.
در ميان راه جاهايي را ديد كه نمي شناخت و راه‎هايي بود كه نمي دانست، تا اين كه به دروازة شهر رسيد ديد پرچم سبزي آويخته و با خطّ زرد بر آن نوشته شده: «لا إله إلا الله عيسي رسول الله و روحه» تلميخا به پرچم نگاه مي كرد و چشمان خود را مي ماليد و مي گفت: گويا خواب هستم.
سپس به شهر وارد شد و درون بازار گشت و از نانوا پرسيد: نام شهرتان چيست؟ نانوا گفت افسوس «كه در اسلام آن را طرسوس خواندند».
تلميخا پرسيد: نام سلطان اين جا چيست؟ گفت« عبدالرّحمان. تلميخا گفت: اي مرد نانوا به من حركتي بده به بينم خوابم يا بيدار. نانوا گفت: با من سخن مي گويي، مگر مي شود خواب باشي، تلميخا پول فلزي (ورق) خود را داد و از او نان خواست. خبّاز از نقش پول و بزرگي آن تعجّب كرد.

خبّاز گفت: اي مرد، گنجي پيدا كردەاي؟
تلميخا گفت: پول خرمايي است كه فروختم و از اين شهر بيرون رفتم. در اين هنگام نانوا به خشم آمد و گفت: چرا برخي از آن درهم‎ها را به من نمي دهي و جان خود را نجات بخشي؟ تو اكنون از مرد ميگساري سخن به ميان مي آوري كه ادّعاي خدايي مي كرد و بيش از سيصد سال پيش مرده است.


تلميخا در اين جا بيچاره و درمانده شد، تا اين كه او را نزد پادشاه بردند. پادشاه گفت: قضيه چيست؟ خبّاز گفت: اين مرد گنجي به دست آورده است. پادشاه گفت اي جوان ! هراس نداشته باش. پيامبر ما عيسي بن مريم دستور داده كه از گنج‎ها بيش از يك پنجم را نگيريم. تو خمس آن را بده و به سلامت بگذر.

تلميخا گفت: اي پادشاه! در كار من خوب بنگر و بينديش. من به گنجي نرسيدەام. من از اهل همين شهر هستم.

پادشاه گفت: از اهل همين شهر هستي؟ گفت: آري. گفت: پس افرادي كه مي شناسي نام ببر. تلميخا حدود هزار مرد نام برد و پادشاه هيچ كدام را نشناخت. سپس گفت: آيا در اين شهر خانه اي داري؟ تلميخا گفت: آري با من سوار شو. آنگاه مردم و پادشاه روان شدند وي در خانه اي را نشان داد و گفت اين خانة من است. سپس در را كوبيد. ناگهان پير مرد فرتوتي پشت در آمد كه ابروهايش بر چشمانش ريخته بود و گفت چه كار داريد؟
پادشاه گفت: با امر شگفت انگيزي روبرو شدەايم. اين جوان مي پندارد اين خانه، خانه اوست. پير مرد گفت: اي جوان تو كيستي. گفت من تلميخا فرزند قسطنطنين هستم. در اين وقت پير مرد بر پاي جوان افتاد و بوسيد و گفت: به پروردگار كعبه اين شخص جدّ من است.
در اين هنگام پادشاه او را شناخت و گفت اينان همان شش نفري هستند كه از دست دقيانوس گريختند. آنگاه از اسب پياده شد و او را بر شانه خود سوار كرد و مردم شروع به بوسيدن دست و پاي او كردند و سراغ ياران او را گرفتند. تلميخا گفت: در غار هستند.

آنگاه همه به جانب غار روان شدند. چون به نزديك غار رسيدند، تلميخا گفت: اي مردم! مي ترسم ياران من چون صداي پاي اسبان را بشنوند گمان كنند دقيانوس براي دستگيري آنان آمده است. پس به من اجازه دهيد جلوتر رفته، آنان را خبر كنم. مردم ايستادند و تلميخا وارد كهف شد. دوستانش چون او را ديدند به معانقة او برخاسته، گفتند: سپاس خداي را كه تو را از دست دقيانوس نجات داد. تلميخا گفت: سخني از من، خودتان و دقيانوس نگوييد.
آيا مي دانيد چقدر در اين غار بودەايد؟
گفتند: يك روز يا پارەاي از روز. تلميخا گفت: بلكه 309 سال درنگ داشته ايد. دقيانوس مرده و قرن‎ها از مرگ او سپري شده است. و اكنون پادشاه شهر با مردم اين جا هستند. گفتند: اي تلميخا! آيا مي خواهي ما را ماية امتحان جهانيان قرار دهي؟ تلميخا گفت پس چه مي خواهيد؟ گفتند: تو و ما از خدا بخواهيم جان ما را بگيرد و زندگي ما را با خودش در بهشت قرار دهد. آنگاه دستان خويش را بالا برده، گفتند: پروردگارا! به حق آن آييني كه به ما بخشيدي ارواح ما را بگير. خداوند فرمان قبض روحشان را داد و در غار را از ديدگان مردم محو كرد.
(تفسير برهان 2/460)

موضوع قفل شده است