۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩
تبهای اولیه
خدايا،دوستت دارم
مهربانم،تك تك حروفي را كه مينويسم، التماسي است از تمام وجودم به حضرت شما تا اجازه دهي حرف بعدي را آن گونه كه خود ميپسندي بنگارم.
1
سگها پيكرش را با سختدلي به دهان ميگزند...سگاني گزنده كه پيشتر آنها را نديده بود...وحشيسرشت و آلوده به تمام پلشتيها ...از نيشترشان خونابه فرو مي چكد.. .
تلاش ميكند آنها را دور نمايد، ولي بيثمر است..سگان تندخو هر لحظه بر درنده خويي و ستم و بيرحميخويش ميافزايند.
از همه بيرحمتر همان سگ رنگارنگ است..همو كه گردنش را ميخواهد ..ميرود تا با وحشيگري بر گردن سفيدناك او به يكباره پنجه افكند..گردني سيمگون به سپيدي ظرفي نقرهفام.
آه..آه..آه..آب..آب..جگرم از عطش شرحه شرحه شد.
از خواب برخاست..بلوروارههاي عرقي را كه در نور ماه ميدرخشيد، از پيشاني سترد.
دو سيماي نوراني نگاه در روي هم شستند..مهتاب و سيماي او.
حسين به كرانهاي دور به ستارگان مينگريست..و ميانديشيد.
برقي كه از آن دورها ميآيد، هر لحظه درخشش افزون ميگردد..نور ميافشاند..
و در تكاپو است تا رازهاي نهان را بر ملا سازد..
فرزندزاده از بستر خود بر ميخيزد..وضويش را به اتمام ميرساند..
خنكاي آب دجله در روحش ميتراود..يك سوم شب گذشته است..
به جز زوزه سگها در دورادور چيز ديگري نيست تا سكوت شب را بشكند.
كشكولهاي لبريز از غذا، و كيسههاي آكنده از هميانهاي زر و سيم را برداشت و شروع كرد كوچههاي مدينه را بكاود. از پيچاپيچ چند كوچه گذشت..بر آستان خانهاي كه در آستانه فرو ريختن است، ايستاد..نقاب خود به چهره فروكشيد.
اكنون چون شبحي از اشباح شب يا يكي از اسرار تاريكي به نظر ميآمد..مقداري روغن واندكي آرد گذارد و..از دهليز كوچك همياني پر از پول درون خانه افكند.. .
سپس در زد و خود پيش از آن كه در گشوده شود، به سرعت گامهايش افزود و كوچههاي تيره او را در آغوش خود پنهان كردند.
از دريچه خانهاي بزرگ، روشنايي به بيرون ميتراويد..و خندهاي مستانه و..به دنبالش خندههاي ديگر..خدايا به تو پناه ميبرم، و به سمت راست خراميد. نزديك قصر ستمران مدينه، وليد بن عتبه بن ابيسفيان.
چشمانداز آن كاخِ شاهي بسيار بلند مينمود و..خانههاي گلي كه آن را از هر طرف در برداشت، از ظلميسنگين و كمرشكن در توزيع ناعادلانه ثروتها حكايت مي كرد..فقر در آغوش ثروت..نيازمندي و رنج در كنار فراخدستي و شادخواري.
..............
اي رسول خدا كجايي؟! بشتاب تا ببيني بردههاي آزادشدهات، چه ميكنند..آن هم در شهر تو..كجايياي نياي من...
شب همچنان مدينه را در سياهيِ درآميخته به رمز و راز، فرو برده است..ستارگان در صفحه آسمان ميخكوب شدهاند..ماه در پشت تپههايي كه خود را به زور، بلند نماياندهاند، پنهان كرده است..و تاريكي ترس را دوچندان ميكند.
آن شب مدينه، زن راهبيرا مي مانست كه حله سياه خويش را با غرور فراوان از پي خويش ميكشيد.
آن مرد بيني برافراشته و گندمگون با دو چشم درخشنده، در كنار خرمابني كه جدش پيامبر آن را نشانيده بود، ايستاد..اين سخن جدش را به ياد آورد: عمه خود نخل را گراميداريد.
خيلي پير شده بود؛ ولي همچنان رطب و خرما و سايه ميبخشيد. تن خود را به تنه آن تكيه داد..و هر دو يك تنه شدند..چشمه نماز جوشيدن گرفت و عطر و خنكاي كلمات آسماني، آنجا را در خود فرو برد..و حسين دو ركعت نماز خواند..سپس به سوي پيامبر رفت...
خاطره همچنان به تصاوير كودكي ميدرخشد..حسينِ هفت ساله به سوي نياي بزرگش ميخرامد..خود را به آغوش پيامبر ميافكند و عطر وحي، و خندههاي فرشتگان، دنيا را پر ميكند. تصاوير به دنبال هم ميآيند..به يكباره چون آذرخش ميدرخشند و بعد خاموش ميگردند.
مردي كه از پنجاه بيشتر مينمود، خود را روي قبرانداخت. گرميآغوش در جانش تراويد. تربت پاك را به آغوش كشيد و شروع كرد آن را ببويد. عطري آسماني سينهاش را نوازش ميكرد. پنداري به رخساره جدش بوسه ميزند.
دست خود را در موهايش كه چونامواج صحرا ميلرزيد، فرو برد..با گذشتههاي درخشانش بازي ميكند..پنداري با آدم و ابراهيم معانقه ميكند و گويا تمام هستي را در آغوش ميكشد.
يا جدّاه، آنها از منامر بزرگي را ميخواهند..نزديك است آسمانها به خاطر آن از هم پاشيده شوند و زمين شكاف بردارد.
آنان از قله كوه ميخواهند تا بلنداي دل انگيز و زيباي خود را به سود درههاي تاريك رها سازد. ميخواهند كه ابرها آسمان را رها كرده، و نخلها سر فرود آرند..آنها از حسين ميخواهند كه بيعت كند..آن هم با يزيد!
حسين چشمان خستهاش را فرو بست و آبشاري از نور محمد جوشيدن گرفت...
چهرهاي كه چون بدر ميتابيد، و بالهاي فرشتگان در اطرافش دو، سه و چهار تا گسترانيده ميشد.
حبيب مناي حسين، پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند..آرزومند ديدار تواند..زودتر به سوي ما شتاب كن.
- مرا به دنيا نيازي نيست پدر جان! مرا به خويش فراخوان.
- و شهادت عزيزم..همه دنيا به شهادت تو نيازمند است.
و حسين از دمدمههاي صبح بيدار شد، با جدش وداع نمود و راه برگشت منزل را فراپيش گرفت.
اينك رؤياي ديشب در برابر چشمانش مجسم شده است. چيزي نمانده تا به شاخهاي از سدرة المنتهي دست يازد. نوري آسماني در ژرفاي جانش درخشيدن گرفته است..و ندايي در سينهاش خلجان ميكند..
برايش كوس رحلت مينوازند و..اسب زمان، بادپاي ميتازد..و ناقهها در صحرا سربرافراشته تا نظم كاروان را به نظاره بنشينند.
.............