انواع نفس ....

تب‌های اولیه

16 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
انواع نفس ....

انسان چند نوع نفس داره ! اماره ، مطمئنه و.. در این مورد میشه برام توضیح بدین؟

:Gol:با سلام خدمت شما دوست گرامی:Gol:

:Gol:انشاالله بزودی کارشناسان محترم انجمن اخلاق پاسخ گوی شما خواهند بود.:Gol:

:Gol:می توانید تا زمانی که اساتید پاسخ کامل را خدمتتان ارائه دهند به تاپیک زیر مراجعه بفرمایید.:Gol:

http://www.askdin.com/thread282.html

سلام
گمان میکنم 3 نوع نفس داریم
نفس اماره . این نفس بدون خستگی امر به بدی می کند
نفس لوامه که نام دیگه اون نفس سرزنشگر نیز هست .وقتی خطا میکنی او بیدار میشه وتو رو سرزنش میکنه
و نفس مطمئنه که بالاترین مرحله نفس است. در اینزمان هست که هم خداوند از تو راضیه و هم تو از خداوند راضی هستی ایشالا

salam shayad nafs hamon del bashe deleh sar keshi ke har kari khast bokoneh
har kari ke bar khalafeh aghleh
shayadam khodeh ensan bashe nafs soreye vanas chi migeh migeh kheili vaghta az dasteh khodeh ensan hayi ke ba zateh sheitaniyan be khoda panah bord
YE bandeh khodayi migoft nafs meseh ye EJDEHA 1000 sariye ke har sarisho ghat koni ye sareh digeh dareh donyam meseh on biyaboni hast ke poreh khareh goftan boro dakhlesh ba paye pati bayad havasemon bashe pamon to khara nareh ke on rahnemaeh Taghvast na!

استاد حسین انصاریان در کتاب عرفان اسلامی دسته بندی مراحل ومراتب نفس را به زیبایی وبه طور کامل مطرح می نمایند.

ایشان در رابطه با نفس اینگونه می گویند:

عارفانِ عاشق ، براى نفس هفت منزل برشمرده اند كه بايد براى رسيدن به مقصود ، به درجه ى نهايى آن ، كه حالت مرضيّه بودن است رسيد .



1 . نفس امّاره


در اين مرحله ـ چنانكه در سوره ى يوسف آيه ى 53 به آن اشاره شده است ـ نفس حيوانى در زندگى انسان غلبه ى كامل و سلطه ى شديد دارد . با بودن حالت امّارة بالسّوء ، نفس ناطقه به هيچ وجه نمى تواند رخسارهِ ملكوتى خود را تجلّى دهد .


از نفس امّاره جز آثار حيوانيّت و بهميّت سر نمى زند . همه ى كارها و حركات و سكنات انسان در اين مرتبه ، نشانى از طبيعت حيوانى است و نفس او هميشه به شرارت و بدى امر مى كند .


انسان آلوده به گناه نبايد فراموش كند كه رغبت ، ميل و اشتهاى به گناه ، از نشانه هاى مهم اسارت نفس امّاره است ، و اجابتِ دعوت نفسى كه همواره انسان را به نافرمانى فرا مى خواند ، خسارتِ جبران ناپذيرى را به دنبال خواهد داشت .


از نظر قرآن كريم و روايات معصومان (عليهم السلام) انسان در اين حال ، فرق چندانى با حيوان ندارد و بلكه در پاره اى خصوصيّاتِ حيوانى از حيوان نيز بدتر است .


اين نفس امّاره ى خطرناك امروزه در ميان بيشترِ مردم روى زمين و حتّى در ميان ملل به اصطلاح متمدّنى كه غرق هوسرانى و شهوت پرستى هستند ، نفوذ و غلبه دارد و آنان در حيوانيّت از بسيارى از حيوانات برترند .


انسان سالك در اين مرحله ، با غلبه كردن بر قوّه هاى حيوانى و مادّىِ جسم كه رابطه ى مستقيمى با نفس امّاره دارند سر و كار دارد و بايد آنها را براساس فرامين و دستورهاى شرعى رام نمايد .

2 . نفس لوّامه


در اين مرحله كه آيه ى دوم سوره ى قيامت به آن اشاره دارد ، قواى عقلى كم كم شروع به نشو و نما مى كند و انسان بيدار شده و ميان كارهاى نيك و بد تميز مى دهد .دراين حال يك حسّ درونى او را از ارتكاب بدى باز مى دارد ، ولى اين امر درونى هنوز ضعيف است و تأثير چندانى ندارد ، پس از ارتكاب هركار بدى انسان را دچار يك نوع پشيمانى مى كند .
اين توبيخ و ملامت از نفس حيوانى سر نمى زند ; و بطور قطع اين ندا ، صداى نفس ناطقه و يا روح ملكوتى است كه انسان را به كسب فضيلت دعوت مى نمايد .
اينكه بيشتر بزرگان دين و اولياى مبين و عرفاى آگاه ، گوشه نشينى و اشتغال به مناجات و نماز و روزه و دورى از زندگى روزانه را براى چند ساعت توصيه نموده اند ، فقط براى اين است كه انسان لحظاتى به خود آيد و از وسوسه هاى نفس حيوانى آزاد و فارغ شود و تحريك هاى خارجى را فراموش نمايد و آتش حرص ها و شهوت هاى خود را مدّتى خاموش سازد ، تا بتواند نداى آسمانى روح را از درون خود بشنود .

3 . نفس ناطقه يا متفكّره


در اين مرحله قوّه ى تفكّر و تميز در نفس انسانى به خوبى ظهور كرده و نشو و نماى محسوسى پيدا مى كند .
قدرت نفس در اين مرحله ، نتيجه و محصول كوششى است كه انسان نسبت به تربيت نفس و تهذيب و تزكيه آن داشته است :


( وَمَن جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ ) .


« هركس بكوشد ، بطورقطع به نفع خود كوشيده است » .


سه مرحله ى فوق براى سالك ، دوره ى غلبه و تسلّط بر نفس است و وظيفه ى او مراقبت و هدايت و گاهى جنگ با نفس مى باشد .
بايد سينه را به سختى ها و زحمت ها و رنج هاى فراوان سپر ساخت ، و به اين معنا يقين داشت كه هيچ رنج و دردى بى سود و بدون مزد نمى ماند .
در اين رنج ها و كوشش ها مقصود كشتن نفس نيست ; بلكه رام كردن او و انداختن قوايش در مجراهاى جديد صالح سودمند و علوى است ، بطورى كه همه ى هوس ها و حس ها با الهام گرفتن از وحى ، خادم قلب پاك و اراده ى عقلى و الهى نفس ناطقه شوند .

4 . نفس عاقله يا ملهمه


در اين مرحله قوّه ى تعقّل نشو و نماى كامل ، و با قوه ى اراده ى عقلى تجلّى و ظهور مى كند .
در اين مرحله حاكم اصلى عقل است و به وسيله ى اراده ى عقلى ، احكام و اوامر عقل در همه ى شئون زندگى جارى خواهد گشت .


( وَنَفْس وَمَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ) .


اين دوره را بنابر آيات فوق از اين رو مرحله ى نفس ملهمه مى توان ناميد كه در نفس سالك ، نخستين بار پرتو الهام ربّانى افكنده مى شود .


در اين مرحله قواى پست و حيوانى ، آخرين درجات قوّت و توان خود را به كار خواهند برد تا موقعيّت خود را نگاهدارى كنند ، و از اين حيث هم در دل سالك كه مشغول تزكيه ى نفس است ، انقلاب ها و طوفان هاى بسيار قوى و بلكه خونين سر مى زند ، ولى سرانجام قواى پست حيوانى و آمال و هوس هاى خود پرستانه ى نفسانى ، مغلوب انوار قاهره ى قواى برتر معنوى گشته ، ظلمت ، جهالت و غفلت مغلوب نور معرفت و فضيلت خواهد شد .
چون اين حقيقت در دل عارف ظهور كرد ، سكوت و آرامش ، با نور الهام ، مشام جان او از فيض آسايش درونى و استراحت وجدانى كه نتيجه ى پيروزى بر نفس حيوانى است ، برخوردار خواهد گشت و لذّت غلبه ى بر نفس را خواهد چشيد .


5 .نفس مطمئنّه

در مرحله ى چهارم كه شرح آن گذشت ، با وجود تكامل يافتن قوّه ى تعقّل و اراده ى عقلى ، باز زندگى انسان خواه فردى يا اجتماعى ، به كلّى از خطا و گناه محفوظ نخواهد ماند ، چرا كه قواى نفسانى و حيوانى به كلّى ريشه كن نشده و به عبارت درست تر تبديل به قواى روحانى نگشته و هنوز خام و نرسيده اند .
از اين رو در بيشتر اوقات ، همان قواى حيوانى بروز كرده و اظهار حيات و توان و قدرت خواهند نمود .


ولى در اين مرحله ى پنجم كه نفس عنوان صفت مطمئنّه به خود مى گيرد ، طورى در مقام خويش استوار و برقرار خواهد بود كه ديگر ترس لغزيدن ، سقوط ، مغلوب هوس ها ، فريب هاى نفس حيوانى و گرفتار وسوسه هاى شيطانى شدن باقى نخواهد ماند .
آيينه ى غيب نماى دل عارف و آسمان زندگى اش از ابرهاى سياهِ درياى هوى و هوس ها پاك شده و ماهِ دلرباىِ روحِ ملكوتى و با شكوه خود را در آن آسمان پاك تجلّى خواهد داد و نمونه هاى جلوه هاى روح سبحانى خواهد شد .
در اين مقام است كه جنگ با نفس ، با پيروزى كامل عقل خاتمه مى يابد ، و نفس حيوانى رام و فرمانبر سالك مى شود و عارف از زنجير هوس ها و تحريك ها و هيجان هاى شديد نفسانى آزاد مى شود ، و حتى بدن هم پيرو اراده ى الهى او شده و يك راهوار باربردارى مى گردد .

6 . نفس راضيه

اين مرحله مقام عشق و وادى هيجان انگيز رضا و تسليم است . در اين مرحله نفس انسانى به محك امتحان سنجيده مى شود ، و در بوته ى مصايب درونى و روحى ، در آتش شك و شبهه و تزلزل و بيم و اميد كه آنها را مغلوب كرده بود يك بار ديگر گداخته خواهد شد ; تا به كلّى صافى و خلوص خود را به دست آورد و پايدار شود .
بنابراين ، اين مرحله مقام فداى نفس و ميدان جانبازى است ، نفس ناطقه ى انسانى بايد شايستگى درك لطف ، محبّت ، عنايت ، فيض جبروتى و لاهوتى را به نمايش بگذارد . و در راه عشق خدايى براى فدا كردن خود نيز حاضر و بلكه مشتاق قد باشد .
اين مقام عرصه ى عشق بازى مجازى نيست ; بلكه در اين جا با جان بايد به طور حقيقى بازى كرد ، و حتّى هزاران جان را فداى نام و عشق محبوب نمود ، و پاى كوبان و رقصان به پاى دار وصل شتافت .
در اينجاست كه ديگر فرقى بين مشيّت آفريدگار و اراده ى بنده ى او نخواهد ماند ، و انسان از روى معرفت حقيقى اجرا كننده ى اراده ، بلكه يارى دهنده ى اجراى نقشه ى آفرينش و تكامل جهان خواهد گشت .
اين مرحله از يك طرف مقام فداى نفس و تسليم و رضاى محض است ، و از طرف ديگر هنگام تجلّى انوار كشف ، و الهام ، و وصال است . در اين مقام ديگر سايه ى جدايى و پرده ى ناتوانى وجود ندارد ، زيرا نور عشق و معرفت سرتاسر زندگى باطنى و ظاهرى عارف را فرامى گيرد و او خطى جز در رضاى حق و تسليم شدن به اوامر و اراده ى او نمى بيند و نمى شناسد .
در اين مقام انتظار وصل با شعله ى آتش جانسوز عشق ، همه ى نيروهاى مخالف و اضداد طبيعت گداخته و با هم درآميخته مى شود و به قوّه هاى حيات بخش بندگى مى گردند .

7 . نفس مرضيّه


اين مرحله بالاترين و آخرين مقام كمال نفس انسانى است ، اين مقام ، مقامِ وصل و يگانگى نفس ناطقه با روح است .
در مرحله ى ششم ، رضا و خرسندى از طرف عاشق بود ، ولى عاشق از رضاى معشوق به طور كامل مطمئن نبود و فقط آثارى از خرسندى محبوب را گاهى احساس مى نمود ; ولى در مقام هفتم اطمينان قلبى براى نفس ناطقه حاصل مى شود ، بدين جهت نفس در اين مرتبه ، مرضيّه خوانده شده است ، به اين معنى كه خداى متعال نيز رضاى خود را از نفس ناسوتى اظهار و عشق خود را به وى اثبات و اعلام مى نمايد .
در اين مقام ، نفس ناطقه با يقين عينى و بلكه با حقّ اليقين مى داند و مى فهمد كه عشق دو طرفى است ; يعنى محبوب نيز پا بسته ى مهر او بوده است ; بلكه او شوريده تر از اين مجنون ناسوتى است، چنانكه در حديث قدسى آمده است : اى فرزند آدم ! من دلباخته ى توأم و اين براى تو پنهان است ، پس تو هم دلباخته ى من باش .
آرى ! در اين مقام ، پرده از روى آن سرّ خفّى ، كه آفريدگار شيفته ى آفريده ى خويش است ، از پيش چشم عارف برداشته مى شود ، چنانكه از يكى از عارفان عاشق نقل شده كه گفته بود : سى سال خدا را مى طلبيدم ، سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه او طالب بود و من مطلوب .
احساس و ادراك رسيدن نفس به مقام رضا ، هر روز و هر ساعت و بلكه هر دم كه سالك در دل خود ذوق آن را خواهد چشيد ، خود بزرگترين حظّ روحانى و فيض آسمانى و سرور جاودانى است .
در اين مقام است كه نفس ناسوتى نه تنها نداى «أنت الحبيب وأنت المحبوب» را مى شنود ; بلكه در صفات محبوب شركت مى كند ، زيرا در اين مقام اراده و آرزوى عاشق و معشوق ، يعنى نفس ناطقه و حق ، يكى شده است .
البتّه براى رسيدن به مرحله ى نهايى كه مقام رضا است بايد اراده و عمل را بعنوان سلاح برداشت . اراده و عمل به قواعدى كه تنها از طريق انبيا و امامان به ما رسيده است .
در اين سير و سفر پيروى كردن از دستورهاى غير خدا و مكتب هاى به اصطلاح عرفانىِ بشر ، عين گمراهى است و نه تنها آدمى را به جايى نمى رساند ; بلكه در وادى هلاكت انداخته و عمر او را ضايع مى كند .

كيفيّت تعلّق نفس به بدن

نحوه تعلق نفس به بدن برحسب وجود و تشخّص آن تنها حدوثي است و نه بقائي. يعني نفس در اوايل تكون و حدوث خود محتاج مادّه است ولي در بقاء، ديگر چنين احتياجي مرتفع مي‌گردد.
نفس در ابتدا مثل بقيه قوايي است كه در مادّه بوده و محتاج مادّه است; البته مادّه اي مبهم و نامشخص كه آن مادهّ همان بدن است. هرچند در طول حيات فرد، اين بدن داراي تغيير و تحول است ولي همواره نفس به اين بدن نامتعين و مبهم تعلق دارد و لذا انسان از جهت نفس شخصيت واحدي دارد به خلاف جسم آن كه واحد نبوده و مرتب در حال تغيير و تحول است.
در واقع تعلّق نفس به بدن ضعيفترين انواع تعلقات مي‌باشد. همانند تعلق نجّار به ابزار كار خود كه بدون آنها نمي‌تواند كار خود را انجام دهد; نفس نيز بدون ابزار، موجودات ومحسوسات را نمي‌تواند درك كند و ادراك آن منوط به آلات جسماني است. به موجب تكرار استفاده از اين آلات، بعد از مدتي ملكه اي در نفس ايجاد مي‌گردد كه مي‌تواندبه قدرت آن، صورت هركدام ازمحسوسات رابدون كمك ابزار جسماني به هر نحوي كه بخواهد در ذات خود حاضر كند و اين در حالي است كه در ابتدا ممكن نبود.
نتيجه اينكه نفس در ابتدا حاكي و عاري از هر كمالي و صورتي است، خواه صورت حسّيه يا خياليّه يا عقليّه باشد. ولي در نهايت به مرحله اي مي‌رسد كه مي‌تواند هر صورت جزئي و كلي را از مادّه جدا نموده و درك نمايد و يا در ذات خويش آنها را مشاهده كند.
بنابراين نفس در ابتدا موجودي بالقوه و عاري از هر كمالي و لاشيء محض است و شباهت زيادي به جسم دارد. به عبارتي ديگر، آخرين مرحله جسماني و اوّلين مرحله روحاني است كه در اين مرحله نه جسم محض و نه روح محض است; بلكه كمال جسم و قوه روح بوده و نهايتاً به تجرد محض رسيده و از جسم بي نياز مي‌گردد.([1])
هر فعل جسماني در واقع فعل نفس است، مثل ديدن با چشم، شنيدن با گوش و امثال اينها كه اگر چه با حس حاصل مي‌شود ولي فاعل واقعي، نفس بوده و اين نفس است كه در واقع سميع، بصير و جز اينهاست و اين قوا را استخدام مي‌كند.
نفس ما بعينه مدرك هر ادراك جزئي و شعور حسي و متحرك هر حركت حيواني ياطبيعي است كه منسوب به قواي ماست،مخصوصاً قوايي كه نزديك به افق عالم نفس باشد.
پس نفس بعينه در چشم قوه باصره در گوش قوه سامعه در دست قوه لامسه در پا قوه ماشيه و همينطور عين قوايي است كه در ساير اعضا وجود دارد و به واسطه اين اعضاء مي‌بيند، مي‌شنود، لمس مي‌كند، راه مي‌رود و ديگر افعال را انجام مي‌دهد. اين نفس در عين وحدت و تجرد آن از بدن و قوا و اعضاي آن، هيچ عضوي از اعضاء از آن خالي نبوده خواه آن عضو عالي يا سافل، كثيف يا لطيف باشد; و مباين هيچكدام از قوا نيست، خواه قواي مدركه يا محركه بوده و يا حيواني يا طبيعي باشد. به اين معني كه قوا به خودي خود هيچ هويّتي غير از هويّت نفس را ندارند و هويّت اعضاء و ساير قوا مستهلك در هويّت نفس و انيّت آن است.([2])

تحقيق / مراتب نفس از ديدگاه ابن عربي و ملاصدرا

انسانيّت شخص به نفس اوست
تشخص بدن انساني بطور معين و مشخصي به واسطه نفس اوست.
موضوع حركت كمّي انسان مانند نمو و رشد او نيز همان شخصيّت اوست كه ناشي از نفس واحد است معتبر در تشخص انسان نفس اوست، نفسي كه صورت ذات او مي‌باشد و در هنگام زوال اعضاء آن صورت ثابت است و از طفوليت تا جواني و پيري تشخص بدن به همين صورت است.
تشخص بدن و اجزاء و حيات ساري در آنها به نفس است ولي تشخص نفس به ذات خودش مي‌باشد. البته براي بدن بر دو اعتبار است: يك اعتبار به سبب اينكه بدن اين نفس است و يك اعتبار به جهت اينكه حقيقتي في حدّ ذاته بوده و جوهري از عالم اجسام است. به اعتبار اوّل باقي و مستمر به بقاء نفس است، نفسي كه صورت اين ذات و علت وجودي آن است. به اعتبار دوم، فاسد و متبدّل و در حال زياده و نقصان مي‌باشد.
پس اگر كسي سؤال كند: آيا اين همان بدن فلان فرد در هنگام جواني است؟ جواب هم بلي و هم خير است. از جهت اوّل بلي و از جهت ثاني خير مي‌باشد. با اعتبار اوّلي اگر فرض شود اين بدن تبديل به بدني ديگر شده با بقاء نفس در اين دو بدن حرف صحيحي است، زيرا اين بدن بعينه همان بدن ديگري است كه در كودكي يا جواني بوده است، چون كه شخصيّت آن فرد و تعيّن او از اوّلِ وجودِ انساني تا انتهاي پيري باقي و مستمر است در عين حالي كه جسميت او تغيير كرده است.
با توجه به مطلب فوق چند نكته ثابت مي‌شود.
الف) اثبات معاد جسماني و زنده كردن دوباره بدن;
ب) حشر بعضي مردم به اشكال مختلف حيوانات در عين حالي كه همان فرد دنيوي است;
ج) انسان در عين حالي كه مجرد از مواد و بدنهاست تشخّص دارد. شخصيت او در حين تجرد يا تعلق آن به بدن باطل نمي‌شود و در همه اين حالات شخصيت واحدي است.([3])

جسد مَركبي براي نفس

نفس اگر چه از عالم بالا بوده و در اين عالم است، ولي نحوه اي اتحاد با قواي خود را داراست; و اگر چه در بدن و متحد با قوايش است، منافاتي با تقدس آن از مواد و وجود مفارقي آن با مادّه ندارد. لذا براي آن گاهي وجودي مفارق از مادّه و غني از ماسوي اللّهاست و گاهي نزولي در قواي مادي پيدا كرده و ملحق به آنها مي‌شود. پس مي‌توان گفت نفس دو جهت دارد: جهتي به سوي عالم علوي و جهتي به سوي عالم سفلي.([4])
ابن عربي مي‌گويد: جسم با روح قرابت دارد، زيرا كه محل نفخ روح و عقل است و عقل اوّلين موجود صادر از حقّ تعالي مي‌باشد. خداوند در اين رابطه فرموده است: «... و نفخت فيه من روحي ...».([5]) در اين ميان نفس بالاتر از جسم و مادون عقل و محل زراعت روح است و بذري را كه خداوند به واسطه روح در مزرعه نفس پاشيده است، اعمّ از خواطر، شهوات و ديگر امور را مي‌روياند. پس جميع علوم و خواطر و اعمال به واسطه بذري حاصل مي‌شود كه از ناحيه خدا، توسط روح در نفس و جسم پاشيده و رويانده شده است و از اين باب است كه نفس جهتي به عالم عالي و جهتي به عالم سافل دارد.([6])
با اين وصف انسان مركّب از جسد و روح مي‌باشد. جسد در حكم مركب بوده و روح در حكم راكب آن است و مسير اين سفر به آخرت و قرب الهي است. لذا بهترين افعال براي جسد، انجام اعمال مقرِّب براي روح در تعظيم معبود و خدمت براي اوست. اين اوّلين درجه سعادت انسان و حكمت خلقت اوست.
بهترين اعمال روح ارتباط با حقّ و انقطاع از غير اوست كه در اثر مداومت بر اين امر مجرد شده و از علائق خلاصي مي‌يابد و انوار غيبي براي آن ظاهر مي‌گردد.([7])
نفس اگر چه راكب بدن است ولي مستقيماً در اعضاي كثيف عنصري نمي‌تواند تصرف كند; لذا واسطه اي در اين خصوص لازم است كه اين واسطه جسم لطيف نوراني مسمّاي به «روح بخاري» است.([8])
اين روح است كه در اعضاء و اعصاب دماغي نفوذ مي‌كند. حال هرچه موجود لطيفتر باشد به فعليت نزديكتر بوده و از تأثيرپذيري و انفعال دورتر است و بالعكس هرچه كثيفتر به قوه نزديكتر و منفعلتر مي‌باشد. لذا روح هر كدام از اين دو به هم احتياج دارند.
غريزي يابخاري در مرتبه پائينتر از نفس و بالاتر از جسم و حد وسط و رابط بين جسم و نفس است. البته بين اينها نيز واسطه هاي ديگر لازم است، همانند برزخ مثالي كه متوسط بين نفس ناطقه و روح حيواني مي‌باشد و ياساير اعضاء كه بواسطه عضورئيسه به روح بخاري متصل مي‌شوند.([9])
به نظر ابن عربي; به مجموع ظاهر و باطن حيوان ناطق، انسان مي‌گويند. لذا روح و نفس كه همان بُعد ناطقيّت انسان است، اگر زايل شود صورت باقي مانده را ديگر انسان نمي‌نامند و ديگر در اين صورت فرقي بين انسان و حيوان و درخت و امثال اينها نخواهد بود.([10])
درخصوص نيازنفس به جسم ابن عربيوملاصدرا با دو بيان هر دو يك عقيده را دنبال كرده اند. ابن عربي جسم را مزرع نفس وملاصدرا آن را مركب نفس دانسته است كه هر دو حاكي از توجه نفس به جسم براي افعال خود مي‌باشد.

موت طبيعي

نفس حامل بدن است نه اينكه بدن حامل نفس باشد. برخلاف آنچه كه غالب مردم مي‌پندارند و حتّي فكر مي‌كنند كه نفس از جسم پيدا شده و از طريق تغذيه تقويت مي‌شود; بلكه نفس خود علت وجود جسم بوده و اين نفس است كه به جهات و مقامات مختلف سير مي‌كند و بدن را تحت تدبير خود قرار داده و حتي خلاف ميل طبيعي بدن آن را حركت مي‌دهد. مثلاًبدن به مقتضاي طبيعت خودميل به نزول و سافل دارد و اين نفس است كه آن را به صعود و حركت به سوي بالا مي‌كشاند.
از نظر عقلي صعود به عالم با اين جسم كثيف عنصري ممكن نيست. بايد بدني نوراني از سنخ عالم ارواح باشد و آن امر پس از خلاصي از پيكر جسماني محقق مي‌شود. اساساً انسان در طي مدارج عاليّه خود، اجلّ از اين است كه تابع بدن مادي باشد، بلكه بدن در بعضي از مراتب سافله تابع نفس است. در واقع با قبول اين مطلب هم تناسخ ردّ مي‌شود و هم اين سخن كه «ضعف و فرسودگي قواي بدن موجب مرگ است». وقتي نفس رشد كرد و ديگر به بدن نيازمند نبود چگونه مي‌شود در بدني ديگر حلول كند؟ زيرا پذيرش اين حرف مستلزم اين است كه موجود كاملي دوباره و بدون دليل ناقص شود.
پس با اين وصف تناسخ محال است و در واقع آنچه كه باعث مرگ مي‌شود، كسب استقلال نفس از بدن است و به دنبال آن تدبير بدن به وسيله نفس كمتر مي‌شود. بنابر اين ضعف طبيعي بدن در زمان پيري همان تحوّل ذاتي و نزديك شدن نفس به نشأه اخروي است و هر چه در كسب درجات، ادراك قويتر باشد و به عالم عقل نزديكتر شود ضعف بدن بيشتر مي‌گردد، تا اينكه كم كم نفس بدن را رها كرده و منتقل به آن نشأه مي‌گردد.
رابطه نفس با بدن، مثل كشتي محكمي بر روي آب دريا با جميع آلات و ابزار تشكيل دهنده آن است.([11]) اين كشتي تحت تسخير فرمان خداوند است و در درياي بيكران هستي سير مي‌نمايد. نفس در اين رابطه، همانند بادي است كه با وزش خود كشتي را به حركت در مي‌آورد و اراده و فرمان نفس حكم باد براي حركت كشتي را دارد. حال اگر نفس از بدن قطع علاقه نمود و وزش باد و امواج اراده و فرمانش بر كشتي بدن ساكت شد، اين كشتي نيز از حركت باز مي‌ماند.
پس در واقع اين باد است كه سفينه را حمل مي‌كند و سفينه به هيچ وجه قادر به بازگرداندن باد نيست و تناسخ در واقع عبارت از رجوع دوباره نفس كمال يافته به عالم نقص است. يعني بازگرداندن باد توسط كشتي. پس تناسخ و انتقال نفس به بدن ديگر محال است، زيرا اين نفس است كه گرد آورنده بدن و عامل التيام و تأليف اجزاء آن است نه اينكه نفس تابع بدن و عناصر اوليه آن باشد.([12])

آنچه از بدن كه همراه نفس باقي مي‌ماند

چون نفس انساني از بدن فارغ شد، امر ضعيفي از بدن براي نفس باقي مي‌ماند كه در روايات از آن به «عَجْبُ الذَنب»، «دنباله و بُن دم» نام برده اند. در اينكه منظور از اين اصطلاح چه مي‌باشد، اقوال مختلف است. آن را هيولاي اولي، عقل هيولاني، اجزاء اصليه انساني، نشأهُ اخروي نفس،جوهر فرد،نشأه دوم نفسواعيان ثابته نيز دانسته اند.
تحقيق / مراتب نفس از ديدگاه ابن عربي و ملاصدرا

طبيعي، نباتي و حيواني مي‌باشد و همراه مادّه براي تن در دنيا حاصل مي‌شود اين خيال، اوّلين مرحله از وجود اخروي و آخرين مرتبه عالم مادي است. زيرا كه هيچ شيئي از اشيا اين عالم اعمّ از مادّه و صورت و قوا، امكان انتقال بعينه به آخرت را ندارد مگر بعد از تحوّلات و تكوّناتي كه در آنها رخ مي‌دهد. انسان مستعد حشر نمي‌گردد مگر به قوه كماليه اي كه آن صورت نهائي وجود اوست، زيرا تمام قواي او مثل سمع، بصر، ذوق و امثال آن همچون شعاعهاي وجود او هستند كه صورت علمي و خيالي خارجي را نزد خيال ذخيره مي‌كنند به طوري كه اگر اين مواد خارجي ضايع شوند اين صور محفوظ مي‌مانند. مانند محفوظ ماندن نفس در عين فساد بدن. اين قوه همان حافظ صور غيرمادّي محسوسات خارجيه است كه بعد از خرابي بدن به صورت مثالي باقي است و در عالم آخرت بوده و در حكم سقف دنيا و فرش آخرت است.([13])
بنابراين نفس انساني هنگام مفارقت از بدن داراي قوّه خيالي مي‌باشد كه به موجب آن محسوسات غائب از اين عالم را به نحو جزئي درك نموده و در آنها تصرف مي‌نمايد. همين ادراك، اصل لذت حسي دنيوي و مبادي آن است ولي در بسياري موارد اين محسوسات مختلف چون هيولاني هستند، حمل بر اين بدن مي‌شوند; ولي همه اينها در موضع واحد مي‌باشند زيرا نفس واحد، حامل اينهاست.
حال بافوت است كه انسان از دنيا و متعلقات آن جدا مي‌شود، ولي با آن قوه متصوّر باقي مي‌ماند و با آن قوه ذات خود را تصور مي‌كند. اين ذات جداي از دنياست و نفس او عين انسان مقبوري را كه صورت همان انسان مرده است توهّم مي‌كند و بدن خود را در قبر مي‌يابد به نحوي كه دردها را به واسطه عقوبات حسّي به نحو محسوس درك مي‌نمايد كه به اين حالت عذاب قبر گويند.
اگر نفس سعيد بود ذاتش را بر صورت ملائك تصور نموده و مصادف با امور موعوده از ثواب مي‌داند كه اين همان ثواب قبر است.
اين اموري كه انسان بعد از مرگ از احوال قبر و بعث مي‌بيند اموري موهومه بوده كه در اعيان وجود ندارد. پس صورتهاي اخروي براي نفس يا مجرد و يا قائم به موضوع نفسند و هر دو از مدركات نفس بوده اند كه يكي به واسطه آلات جسماني و ديگري به واسطه ذات خود وجود دارد. پس دنيا و آخرت دو حالت براي نفسند و آخرت در واقع خروج نفس از غبار نشأه دنياست. سبب مرگ طبيعي نيز فعليت نفس و تجوهر و تقلّب آن به عالم و اهل خودش و رجوع آن به سوي خداست. در اين رجوع يا متنعم و مسرور و يا معذّب خواهد بود. نتيجه اينكه هر چه تعلق نفس در دنيا به بدن كمتر باشد در برزخ و آخرت نيز تهذّب و تجردش از جسم و جسمانيّات و بدن كمتر است، تا جايي كه مي‌تواند عقل محض گردد.([14])
كيفيت تدبير بدن توسط نفس

بدن همانندباركثيف و جرم ثقيل است و نفس همچون نور لطيف و به موجب لطف پروردگار، بين نفس و بدن پيوستگي ايجاد مي‌گردد در عين حالي كه هر دو در غايت بُعد، نسبت به هم هستند. خداوند از مايه نطفه، بدن تيره را و از لطافت نطفه، قلب لطيف را و از صافي قلب، روح را آفريد.
روح در لطافت و صفا همچون افلاك است. خداوند روح را لانه نفس ناطقه قرار داد تا در راه اصلاح معاد تكامل يابد و بدن را ابزار تكامل اين روح مقرر داشت.([15])
نفس هنگامي كه متعلّق به اوّلين عضو مانند قلب شد، بدن نفساني مي‌شود و در اين هنگام نفس به واسطه قلب به حيوان حيات مي‌دهد و بدين وسيله اعتدال در قوا و اعضاء را ايجاد مي‌كند. قلب در واقع عضو رئيس بدن مادّي است كه تكميل اعضاء به وسيله همين قلب و با تدبير نفس رخ مي‌دهد و به همين واسطه است كه جسم حيواني داراي نفس شدهومابقي اعضاء خدمه او مي‌گردند.
علاقه بين بدن و نفس از نوع علاقه لزوميه است. اين علاقه از نوع معيّني كه دو امر متضايف دارند; و يا از نوع تعلّقي و ربطي نيست. بلكه همانند دو امر متلازم مانند مادّه و صورت مي‌باشد و لذا هر كدام از اين دو به هم احتياج دارند. بدن در تحقق خود محتاج نفس است. البته نه يك نفس خاصّ بلكه به مطلق نفس محتاج است و نفس از حيث تعلّق شخصي و حدوث هويّت نفس خود محتاج بدن است. پس تقدم نفس بر بدن از نوع تقدم ذاتي است و نه از نوع تقدم زماني. زيرا كه از نظر زماني نفس با بدن به وجود مي‌آيد. پس وجود و بقاء نفس با بدن است و آنچه كه بعد از بدن باقي مي‌ماند نوعي ديگر است.
نفسيّت نفس نيز به اين است كه در بدن تصرف كند و كامل شود و به منزله صورت كمالي بدن مي‌باشد كه تركيب اين دو نيز از نوع تركيب طبيعي بوده و مفارق از ماده نيست. لذا تا هنگامي كه براي بدن، نفس و صورت است; وجودي مفارق از مادّه ندارد; ولي به مرور، جوهر آن استكمال يافته و بي نياز از مادّه مي‌شود و وجود عقلي مي‌يابد و وجود عقلي است كه بقاء يافته و ديگر با فساد بدن، فاسد نمي‌شود.([16])
پي نوشت :

[1]- ملاصدرا، الاسفار، ج8، صص 329ـ326.
[2]- همان، ج6، صص 379ـ377.
[3]- ملاصدرا، تفسير القرآن الكريم، ج 5، صص 375ـ372.
[4]- ملاصدرا، الشواهد الربوبيه، صص 196ـ 195.
[5]- ... و از روح خود در آن دميدم ... (الحجر/29).
[6]- ابن عربي، الفتوحات المكيه، ج 8، باب 70، ف 457ـ453، صص313ـ310.
[7]- ملاصدرا، تفسير القرآن الكريم، ج1، ص91.
[8]- منظور از روح بخاري همان است كه نزد اطباء به روح معروف مي‌باشد.
[9]- ملاصدرا، الاسفار، ج 9، صص 77ـ74.
[10]- ابن عربي، فصوص الحكم، فصّ شيئي، ص91.
[11]- منظوراز آلات وابزار وقواي نفساني، عالمه وامثال آن است.
[12]- ملاصدرا، الاسفار، ج 9، صص 55ـ54.
[13]- همان، ج9، صص222ـ221.
[14]- ملاصدرا، الشواهد الربوبيه، صص 277ـ275.
[15]- ملاصدرا، الواردات القلبيه، فيض 22، ص 85.
[16]- ملاصدرا، الاسفار، ج 8، صص384ـ382.

موضوع قفل شده است