* مردان خدا * (نخونی از دستت رفته)

تب‌های اولیه

123 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
* مردان خدا * (نخونی از دستت رفته)

مردان خدا



گفتم «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌هاش جمع شد و با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره‌ دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه...

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده...» فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب‌های کمین تکمیله...»

- کیارش هستم حاج ‌آقا!

- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.

- خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما را هم جا بدی؟


حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم...»

- لطف می‌کنی حاجی...

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می‌ری سنگر کمین آقا جواد؟!»

- آره، چه‌طور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی‌هاست؟!»

- آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!

- هیچی همین‌طوری...

تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...»

- شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!

- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.

- حاجی! غرض از مزاحمت، می‌خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، می‌خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که این‌جا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می‌زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می‌خوای باهاش بری کمین؟»

- می‌خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست‌وچهار ساعت تنها باشم؟

- والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می‌دونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.

- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می‌خونه. من فکر می‌کردم اونم نمی‌آد.

- پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟

- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.

- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمی‌آد بی‌نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟

- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که این‌طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.

- از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه‌طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.

- خوب بالاخره چی می‌گی حاجی؟ می‌فرستیش کمین یا نه؟

- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمی‌دم بره کمین.

- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟

- ببینم چی میشه.

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»

- شرمنده می‌کنی حاجی!

رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشم‌های زاغش را از توی چشم‌هام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»

- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»

- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟

- نه تا حالا نخوندم...

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم.

چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.

از دفتر خاطرات یک دوست...

با تشکر از استاده بی اندازه مهربانم
امیررضا آرمیون:Gol:

بسیار زیبا بود!!!
ما این همه سال نماز (اگه بشه اسمشو نماز گذاشت)خوندیم ولی هنوز آدم نشدیم!!!
خدا آدممون کن تورو به بزرگیت!!!
آدم اومدیم خر بلکه بدتر از خر از دنیا نریم !!!!
نمیدونم از من تا یه آدم چقدر فاصله است؟چند هزار سال نوری؟
خدا آدممون کن!

خیلی زیبا بود...:Ghamgin:
میخواستم یه پستی هم از من توی این تاپیک زیبا باشه...:Ghamgin:

خیلللللللللللللللللللییییییییییییییییییییی زیبابود
خدایاآدمم کن.:Ghamgin::Ghamgin:

خييييييييييلي قشنگ بود
ما منتظر دوميش هستيم هيجا نميريم همينجا هسيم

احسنت والله احسنت والله
معرکه بود.....:Kaf::Kaf::Kaf:

دوستان سلام
اگر کسی خاطره ای از بزرگ مردان خدا داره اینجا بنویسه تا هم استفاده کنیم

یا علی:Gol:

بشــارت بر تو یا رسـول الله به خــروج از ماهِ صفر

آن چیز را که چیز بود ، چیزش کنید : مسأله ای که پشتِ بی سیم برای هر دو طرف روشن بود .
شَـل و شـولتیـــم : مخلصتیـــم .
کبریتی برگشتن : به شهـادت رسیــدن و با تابـوت برگشتــن .
آئینـه ایست : وقتـی که حالات و سکنـاتِ و وَجَنــات شهـادت در چهـره ی کسـی هـویدا بـود.
بالا بالا هــا شـوت میـزنه : عرفـان و معنـویتش بالاسـت .
برنامه ی پایانی : پیـرمـرد رزمنده ای که حال و روزش گواهی میداد از معـرکه جان سالم به در نمیبره .
اُدکلن سنگــر : بوی جـوراب کثیـف و نشستــــه .
صفحـه کلاج : وقتـی غـذا کوکو سیب زمینــی بـود .
غسـل ِ شهـادت کامل نبــوده : کسی کـه در عملیـات شهیــد نمیشــد .
غیبت چنـد بخشـــه ؟! : برای ممــانعت از کســی که میخـواست غیبت کنه .
فـلانی روحیـه داره : کسـی که همیشــه میـلِ خـوردن داشـت .
کارش مـُرغی ست : کسـی که دیـر یا زود شهیـد میشـه و باید چلـومرغش رو بخـوریم .
کیـک ِ دستـــه : پیـک ِ دستــه
صبحـش به خیـر شـد : کسـی کـه با هزار زحمـت از مراســم صبحگــاه دَر میـرفت .
مادر بزرگ دستــه : برادرایی کـه نوبت ِ پذیرایی از دستــه یا چادر با آنهــا بود .
مـلائک غلغلکش میـدن : برادری کـه سـر ِ نماز متبسـم بود .
یه تـرکش یه حـوری : به ازای هر یه تـرکشی کـه میخـوری یه حوری تو بهشـت داری .

یکــی از شب‌هــا ، در سنگــر اجتماعـــی نماز جمـــاعتِ مغرب و عشا برپا بـود .
حـدودِ ۲۰ نفـر به راحتــی میتـوانستیـم در آن سنگــر با هـم جمـاعت بخوانیــم .
یکـی از برادرهـا جلـو رفت و شـروع کـرد به خـوانـدنِ نمـاز و بقیـه به او اقتـدا کـردنـد.
رکعتِ دوم را کـه خوانـد نشسـت تا تشهـد بگـوید ،
در همیـن حیـن یکـی از بچه های آذربایجـانی که در آن لحظه نماز نمی خوانـد و فقط
برای اذیّت کـردن در صفّ اول ، پشتِ سـر امام جمـاعت ایستاده بود ، با
سـوزن و نخ لبـاسِ او را به پتوی کفِ سنگـر دوخت و به همان
حال در جای خود نشست .
بقیـه که متـوجه کار او شــده بودند ، به خـود فشار آوردنـد تا جلوی خنـده شان را بگیـرنـد.
امام جماعت تشهد را که گفت ،خواست بلند شود که احساس کرد لباسش
به جایی گیر کرده ! بریـده بریـده گفت :
بحـول... بحـول ... بحــول ... نتـوانست بلـند شـود !
ناگهـان صـدای انفجار خنده در سنگر پیچید و همه بـه دنبالِ کسی که ایـن کار را کـرده
بـود از سنگــر بیـرون دویــدند....

به نقل از :
" یک قدم تا خدا "

سلام عليكم.
خدا قوت.
خيلي قشنگ و تاثيرگذار بود.

در پناه حق

خيلي زيبا بود

خون شهدا نشان داغ من و توست

داغ تو و من لاله ی باغ من و توست

آن لاله که روییده زداغ شهدا

در محور زندگی چراغ من و توست

خوشا به حالش که راهش را درست شناخت و آن را ادامه داد:Gol:

یکــی از شب‌هــا ، در سنگــر اجتماعـــی نماز جمـــاعتِ مغرب و عشا برپا بـود .
حـدودِ ۲۰ نفـر به راحتــی میتـوانستیـم در آن سنگــر با هـم جمـاعت بخوانیــم .
یکـی از برادرهـا جلـو رفت و شـروع کـرد به خـوانـدنِ نمـاز و بقیـه به او اقتـدا کـردنـد.
رکعتِ دوم را کـه خوانـد نشسـت تا تشهـد بگـوید ،
در همیـن حیـن یکـی از بچه های آذربایجـانی که در آن لحظه نماز نمی خوانـد و فقط
برای اذیّت کـردن در صفّ اول ، پشتِ سـر امام جمـاعت ایستاده بود ، با
سـوزن و نخ لبـاسِ او را به پتوی کفِ سنگـر دوخت و به همان
حال در جای خود نشست .
بقیـه که متـوجه کار او شــده بودند ، به خـود فشار آوردنـد تا جلوی خنـده شان را بگیـرنـد.
امام جماعت تشهد را که گفت ،خواست بلند شود که احساس کرد لباسش
به جایی گیر کرده ! بریـده بریـده گفت :
بحـول... بحـول ... بحــول ... نتـوانست بلـند شـود !
ناگهـان صـدای انفجار خنده در سنگر پیچید و همه بـه دنبالِ کسی که ایـن کار را کـرده
بـود از سنگــر بیـرون دویــدند....

به نقل از :
" یک قدم تا خدا "
این کار حرام است هر چند که خنده دار باشد
و این جور داستان ها رو نباید پخش کرد چون نیگران یاد میگیرن و ممکنه انجام بدن

Capello;176691 نوشت:
چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.

عالی بود ...عالی
خیلی منقلب شدم... خدایا... منو ببخش
همینه بدم میاد از قضاوت در مورد آدما...
آخرش شاید اونی که بدشو میگیم عاقبت بخیر شه اما ما نشیم

طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.

[="DarkRed"]

شهید زین الدین و استعانت از خدا

همه مقدمات عملیات انجام شده بود،همه معبرهای ما جواب داده بود.نیروها رو مستقر کرده بودیم توی خط،منتظر بودند تا شب بعد برای عملیات،همه کارها روبه راه بود.شب برگشتیم قرارگاه برای استراحت،آخر شب خوابیدیم.دم سحر بیدار شدم.نور فانوس فضای چادر را روشن کرده بود،دیدم شهید زین الدین پتو را کنار زده،به حالت سجده صورتش را گذاشته روی خاک و می گوید:"خدایا من با توکل بر تو ،هرچه در توانم بود،هر چه بلد بودم و هر چه امکانات بود آماده کردم،از این جا به بعد را هم یار و پشتیبانمان باش..."[/]

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»


:Gol:شهید محمود کاوه:Gol:

دلتنگ آسمان;458926 نوشت:
شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

شهید محمود کاوه


سلام
خوبید؟ شهادت امام حسن عسکری علیه السلام رو تسلیت میگم.
سوالی برام ایجاد شده
آیا این خاطره از زبان شهید محمود کاوه درباره شهید مهدی باکری هست؟
چون شهردار ارومیه شهید مهدی باکری بودند.

سیده راضیه;458947 نوشت:
آیا این خاطره از زبان شهید محمود کاوه درباره شهید مهدی باکری هست؟
چون شهردار ارومیه شهید مهدی باکری بودند.

باسلام خدمت سرکار سیده راضیه:Gol: ..حقیقتش نمیدونم شاید..این لینکشه دوست داشتی نگاهی بنداز...البته اگه مخالف قوانین سایت نباشه...:ok:
8shohada.blogfa.com

دلتنگ آسمان;459415 نوشت:
باسلام خدمت سرکار سیده راضیه ..حقیقتش نمیدونم شاید..این لینکشه دوست داشتی نگاهی بنداز...البته اگه مخالف قوانین سایت نباشه...
8shohada.blogfa.com

سلام خواهر عزیزم
بله درسته. خاطره شهید مهدی باکری بود.
اینم سندش

[SPOILER][/SPOILER]

خواهرانم، فاطمه وارد زندگی کنید،
زینبی ترک دنیا کنید،
حجابتان از خون ما با ارزش تر است استعمار از سیاهی چادر شما وحشت دارد دنباله رو پیام سرخ ما باشید.

شهید محمد قاسمیان شیروان
:Sham:

همسایه شهید

قبل از عملیات کربلای هشت، با گردان رفته بودیم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده،
ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: چی شده؟ گفت: فکر کنم تب و لرز کردم. بعد از یکی دو ساعت به من گفت: امروز باید حتما
برویم بهشت رضا:doa(6):. اتفاقا برنامه آنروز گردان هم بهشت رضا:doa(6): بود. از احمد پرسیدم چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا:doa(6): ؟
او به اصرار من تعریف کرد: « دیشب خواب یک
شهید را دیدم که به من گفت: تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا بحال او را ندیده بودم.
گفتم: تو کی هستی و الان کجایی؟ گفت: « در بهشت رضا:doa(6):»
احمد آنروز آنقدر گشت تا آن
شهید را که حتی تام او را نمی دانست پیدا کرده و بالای مزار آن شهید با او حرفها زد.

خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک
منبع: کتاب پلارک

معبر

لباس غواصی اش تنگ بود. چند قالب« تی ان تی» بست به خودش. « جعفر، چه کار می کنی؟»
« باید راه باز بشود. بچه ها را قتل عام می کنند.»
عملیات والفجر هشت بود. باید توی منطقه معبر باز می کردیم. لشگر عاشورا حمله کرد، ولی هنوز مسیر باز نشده بود.
چند ردیف سیم خاردار و خورشیدی کاشته بودند جلومان، جعفر راه افتاد طرف سیم خاردارها. فریاد زدم: « جعفر!»
برگشت طرفم. گرفتمش تو بغلم.
« حسین، حلالم کن!» گریه امانم نمی داد. سرش را از شانه ام برداشت. سربندش را بست به پیشانی ام. برعکس بسته بود.
گره افتاده بود روی صورتم، نوشته پشت سرم. با چشمان تر از پشت در رشته قرمز جعفر را می دیدم.
« خب، برو عقب. چند کیلو تی ان تی است!» و خندید. شوخی نیست که!
داشتم دیوانه می شدم. از سیم خاردارها دور شدم. نمی دانستم چه کار می کنم. نمی خواستم صدای انفجار را بشنوم.
نشد. صدا بلند بود. مثل زوزه یا غرش. موج انفجار زمینم زد. دمر افتاده بودم تو گلهای جزیره. گریه می کردم.
چی شده برادر؟ نگاهش کردم. از بچه های عاشورا بود. زمزمه کردم: راه باز است. معبر باز است.

راوی: حسین محمدی
منبع: کتاب حکایت سرخ

شهید روز عاشورا

ظهر روز عاشورا بود. درست 72 نفر بودیم. یکی از نیروها بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
71 نفر شدیم.
شهید هاشمی دستور داد از سنگرها بیرون بیاییم تا به نماز بایستیم.
این در حالی بود که رگبار گلوله و خمپاره دشمن از هر سو می بارید. دیدبانهای دشمن به خوبی ما را می دیدند.
مشغول خواندن نماز جماعت شدیم. به خدا قسم با آنکه آتش دشمن بی امان بود، اما آن روز خون از دماغ کسی جاری نشد.
شهید هاشمی با این عمل حسینی خود به عراقیها فهماند که سلاح اصلی ما سلاح ایمان است و ما
می توانیم با این سلاح هر متجاوزی را سرکوب نمائیم و از هیچ چیز هم ترس و واهمه نداریم.


خاطره ای از زندگی
شهید سید مجتبی هاشمی
منبع: کتاب هاشمی

شکستن نفس

باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود.
چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمرد ها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت.
مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود.


خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: جمعی از دوستان شهید
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

روح ایثار

آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد،
اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سئوال می کرد،
طفره می رفت و چیزی نمی گفت.
یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود.
شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: « اگر یکنفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن.»
یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی بود.

خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک
منبع: کتاب پلارک

معنویت

از همان چهارده سالگی که وارد فعالیتهای مسجد و بسیج شد، به نماز شب مقید بود. تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد.
صبح ها همیشه قبل از اذان بیدار بود. از بیداری در سحر لذت می برد.
این بیداری در سحر و نماز شب را همیشه مخفیانه انجام می داد. علیرضا خوب می دانست که امام صادق:doa(4): می فرمایند:
" هر کار نیکی که بنده ای انجام می دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب که از شدت اهمیت خداوند ثواب آن را معلوم نکرده
و فرموده است: پهلوهایشان از بسترها جدا می شود و هیچکس نمی داند به پاداش آنچه کرده اند چه چیزی برای آنها ذخیره کرده ام( میزان الحکمه ص 331 حدیث 3665)
به نماز جمعه هم بسیار اهمیت می داد. هر جمعه که در اصفهان بود در نماز جمعه شرکت می کرد.
گویی می دانست که امام صادق:doa(4): می فرماید: قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می کند( نماز در این حدیث ص 101 حدیث 215)

خاطره ای از زندگی شهید علیرضا کریمی
منبع: کتاب مسافر کربلا( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

معنویت

اهل غیبت نبود. اگر از کسی ناراحت بود مستقیم با خودش صحبت می کرد. می گفت که به چه دلیل از او ناراحت است. اما پشت سرش حرف نمی زد.
بسیار کم حرف بود. اما وقتی صحبت می کرد، کلامش بسیار جامع و کامل بود. همه جوانب کار را می دید و بعد حرف می زد.
لذا بچه ها روی حرف او حرف نمی زدند.
از پول تو جیبی خودش همیشه به افراد مستحق کمک می کرد. البته به صورت مخفیانه.
زمانی که به جبهه می رفت معمولا به کسی نمی گفت. می ترسید که ریا و یا نیت غیر خدائی وارد کارش شود.
پدرش هم به او آموخته بود که هر کاری انجام می دهی فقط برای رضای خدا باشد. چرا که امیرالمومنین:doa(4): می فرماید:
« هرکس قلبش را( و اعمالش را از غیر خدا) پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.» (غرورالحکم ص 538)


خاطره ای از زندگی
شهید علیرضا کریمی
منبع: کتاب مسافر کربلا( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم.
صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!گفتم: کلاهت کو؟
گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛
امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.

کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5

سال آخر دبيرستان بود

شب با مهمون غريبه اى اومد خونه
شام بهش داد و حسابى ازش پذيرايى كرد
مى گفت: از شهرستان اومده و توی تهران آشنایی نداره
فردا صبح اداره ى ثبت كار داره ، بعدش میره
دلش نمى آمد كسى گوشه ى خيابان بخوابه ...
به بزرگی دلش غبطه خوردم:geryeh::geryeh:


خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری

منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید باقری "

سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدم بیرون و راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا.

داشتند غذا میدادند چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها یکدفعه چشمم افتاد به او
یک آن خیال کردم اشتباه دیدم دقیق تر نگاه کردم با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده
رفتم جلو احوالش را که پرسیدم گفتم: شما چرا واسیادی تو صف غذا ، مگه فرمانده گردان...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت، گفت: مگه فرمانده با بسیجی های دیگه فرقی میکنه که باید بدون صف غذا بگیره؟
یاد حدیثی افتادم:(من تواضع لله رفعه الله) پیش خودم گفتم الکی نیست برونسی این قدر توی جبهه پر آوازه شده
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نیامده بودند.(روحت شاد):Sham:


خاطره ای از شهید عبدالحسین برونسی

به نقل از همرزم شهید

ساده زیستی

تمام امکاناتی که سرلشگر پاسدار شهید باقری در دنیا داشت، اتاق کوچکی در منزل اجاره ای یکی از پاسداران بود و
یک زیلو که به اصرار آشنایان برای پوشاندن کف اتاقش خریده بود و دو پتو و چند تکه ظرف و کارتونی پر از کتاب و چند لباس برای
تنها فرزند پنج ماهه اش و کمی مواد مورد نیاز یک زندگی ساده و بی آلایش.
سردر غلامعلی رشید می گوید: « شب بعد از
شهادتش رفتیم دزفول به اتاقی که در آن زندگی می کرد. اتاق کوچکی بود.
وقتی وضع اتاق را دیدم گریه ام گرفت. نمی شد آن همه بزرگی و مردانگی را دید و با این زندگی مقایسه نکرد و اشک نریخت».

خاطره ای از زندگی شهید حسن باقری
منبع: کتاب با راویان نور

ن

نصفه شب با صدای گریه هاش از خواب بیدار شدم...

بهش گفتم...

آخه داداش مگه تو چه گناهی کردی که اینطوری ناله میزنی...

گفت...
مگه باید معصیتی باشه...

مگه امام سجاد (علیه السلام) گناهی داشتن...

همین که به راحتی از نعمتای خدا استفاده میکنیم و شکرش رو به جا نمیاریم...
خودش معصیته..



احمد از نظر درسي جزو دانش آنش آموزان ممتاز مدرسه بود سال آخر دبيرستان كه با احمد همكلاسي بودم مسئولين مي خواستند كلاس رو مثل
دانشگاهها مختلط برگزار كنند . ما به اين مسئله اعتراض كرديم
خيلي از بچه ها هم بي خيال اين مسئله شدند ، اما در اراده و اعتقاد احمد ذره اي خلل وارد نشد .
احمد سر كلاس اعتراضشو اعلام مي كرد ..
معلم رياضي هم به مدير گفنه بود اگر رحيمي سر كلاس من بياد ديگه
درس نمي دم با اين حال كه حق با احمد بود
احمد اون سال درس را غير حضوري خوند و حاظر نشد ايمانش را بفروشه
و همان سال با معدل ۱۹ به بالا ديپلم گرفت و در رشته پزشكي دانشگاه تهران پذيرفته شد
(روحش شاد باد)
:parvaneh:

شهيد دكتر احمد رحيمي
افلاكيان ص۱۰۳

یه روز من و حسن از خیابون عبور میکردیم کنار خیابون عده ای بساط میوه فروشی پهن کرده بودند.
به میوه ها که نگاه کردم چشمم به جعبه های انگور افتاد، درشت و خوش رنگ بودند.
به حسن گفتم: اجازه میدی کمی انگور بخرم؟ گفت: اگه دوست داری عیبی نداره بخر.
من رفتم و قیمت انگورها رو پرسیدم کمی گران به نظر میرسید.
از فروشنده نایلونی گرفتم اما با خودم گفتم بهتر است اول ببینم انگورش خوب است یا نه!
یه دونه انگور گذاشتم توی دهنم. دیدم بی مزه است. گفتم شاید این یکی اینطور بوده.
چند دونه دیگه خوردم وقتی دیدم انگورها تعریفی ندارن نایلون را گذاشتم سرجاش و اومدم پیش حسن،
به من گفت: پولشو دادی؟ گفتم: پول چی رو؟
گفت: پول اون چند دونه انگور رو که خوردی
. همونجا بود که به خودم اومدم و از دقت و توجه او تشکر کردم.


خاطره ای از زندگی
شهید حسن شوکت پور
منبع: حدیث آرزومندی ص 86 و کوله پشتی

"وقتی عباس بابایی از دیوار مدرسه بالا میرفت"


همه نزدیکان عباس را می شناختم. فامیل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهایی می کرد که از آدم بزرگ های فامیل هم ندیده بودم.صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرایدار که کمردرد داشته، نداشته باشد.

(شهید بابایی به روایت همسر شهید)

( شهید غلامرضا ابراهیمی)
نیمه‌های شب از سردی هوا، از خواب بیدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهید غلامرضا ابراهیمی» نیز بیدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوی خود را، روی بچه‌ها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نیز بی‌نصیب نماندم. یك پتو هم روی من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجی از خواب برخاسته و دیگر قصد خواب ندارد ولی او وضو ساخت و به نماز ایستاد. او آن شب مثل همه شب‌ها تا اذان صبح به تهجد و راز و نیاز مشغول بود.

نماز نشسته (شهید علی كاظم امكانی یگانه )
نیمه شب صدایی را می‌شنیدم. می‌فهمیدم وعده ملاقات دارد. بستر خواب را رها می‌كردم و آهسته بیرون می‌رفت و وضو می‌ساخت و با حالتی عجیب به نماز می‌ایستاد و برای اینكه دیگران نفهمند نشسته نماز می‌خواند و در تاریك كه كسی او را نمی‌بیند. وقتی "شهید علی كاظم امكانی یگانه" راز و نیاز را تمام می‌كرد، به بالین من می‌آمد و من را صدا می‌كرد و می‌گفت‌: برادر عزیز بلند شو و نمازی بخوان من كه حال ندارم، برای منهم دعا و طلب مغفرت نما!

نماز شب

نماز شب حاج اصغر و حاج اکبر ترک نمی شد. آنها در حالیکه فضای خانه را همیشه شاد نگه می داشتند،
به هیچ عنوان تعلق خاطر به دنیا نداشتند. یادم هست یک شب از خواب پریدم.
دیدم علی اصغر در حال نماز شب خواندن است، به شوخی گفتم: بخواب! هنوز اذان نگفته اند!
او هم جواب داد: تو بخواب که خوابت دیر شده! علی اکبر هم همینطور، یک حمام کوچکی داشتیم گوشه حیاط که
فقط یک نفر داخل آن جا می شد. حاج اکبر، بخاطر اینکه مزاحم خانواده نشود، می رفت داخل آن حمام و نماز شب می خواندو
ما گاها از صدای گریه او متوجه می شدیم که کجاست و مشغول چه کاری است.

خاطره ای از زندگی شهیدان علی اکبر و علی اصغر صادقی
منبع: کتاب صادقی

[=Roboto]دلها هنوز از عطش جبهه ها پر است نوبت به مارسیدو بهشت خدا پر است
[=Roboto]یک عمر زائریم، شهیدان چه حکمتی است هر بار آمدیم اتوبوس شما پراست
[=Roboto] (حاج بهمن دالایی)
[=Roboto]وقتی وارد گلزار شهدای کازرون شدیم همه چیز عادی بود اما دلم آروم و قرار نداشت. مزار شهدا بصورت منظم و یکسان باز سازی شده بودند. احساس عجیبی داشتم ... یک حسی که نمیتونم بیانش کنم.
[=Roboto]روز بعد از یادواره شهدای کازرون قرار شد به همراه جمعی از حماسه سازان فتح سوسنگرد مزار شهداء را زیارت کنیم. زیارت قبور مطهر شهداء در کنار شهدای زنده حال و هوای قشنگی داره. رزمنده های دیروز چشمای غریبشون خیس و قرمز شده بود. شاید خاطره همسنگرهای قدیم براشون زنده شده بود و شاید هم آتش یک آرزوی تو دلشون شعله می کشید.
[=Roboto]بی اختیار شعر علیرضا غزوه تو ذهنم تکرار می شد ... گل اشکم شبی وا می شد ایکاش / شهادت قسمت ما می شد ایکاش ... تو همین حال و هوا بودم که یک مردی از اهالی کازرون اومد پیشم و از راز یکی از قبرها حرف زد... از مزاری که سنگ نداشت.
[=Roboto]دیگه رمقی تو پاهای من نمونده بود ولی با زحمت خودم رو رسوندم کنار مزار شهید محمد حسین میرشکاری. دکتر پدیدار یکی از همرزم های شهید برای ما گفت که محمد حسین وصیت کرده تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت نگردیده قبر مرا به حال خاکی بگذارید...
[=Roboto]نمیدونم چی شد که حال همه تغییر کرد. بیاد قیصر ادبیات ایران افتادم که می گفت : چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات ترک خورده ایم... چند دقیقه بعد بدون برنامه ریزی قبلی نوای زیارت عاشورا جشنواره اشک و توسل بپا کرد ...
[=Roboto]پدیدار از تقوای شهید میر شکاری سخن گفت ... از دل پاکش ... و از پیکر بی سر شهید. بله محمد حسین میرشکاری پاسدار کازرونی سپاه خمینی(ره) سربه دار عاشقی سپرده بود تا بی سر و سامانی دین و میهنش را نبیند ... وقتی فهمیدم که معراج اون شهید عملیات کربلای 5 تو شلمچه بوده دیگه پرسشی تو ذهنم نموند...

اخلاص

در خدمت به مستضعفان زبانزد بود. هر آنچه که داشت می داد...
اگر بیمار محروم و مستضعف یا حتی شخص عالمی به داروخانه مراجعه می کرد
به آنها داروی رایگان می داد و گاه با دیدن محروم مستضعفی و برای آنکه آبروی آن شخص حفظ شود
هر چه درآمد آن روز بود بدون آنکه بشمارد در پاکتی ریخته و به او می داد؛ بدون آنکه آن مبلغ را بشمارد یا داخل پاکت را نگاه کند...

خاطره ای از زندگی شهیدمحمدحسین افتخاری
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 662

ملاقات

صبح زود عازم پادگان ولی عصر:doa(3): بودم که در میان راه میثم را دیدم و از او پرسیدم:« این وقت صبح کجا می روی؟»
گفت: « دیدن یکی از جانبازان.» گفتم:« صبح که وقت ملاقات نیست.» و مصرانه جویای دلیلش شدم و قول دادم به کسی نگویم.
او گفت:« مجروهی در بیمارستان هست که از نیروهای آموزشی ام بوده. چون مادر و خواهر ندارد، می روم لباس هایش را بشویم و استحمامش کنم.»
گفتم:« بیمارستان این کارها را انجام می دهد. شما چرا؟» گفت: « من خودم دوست دارم که این کار را انجام دهم.»


خاطره ای از زندگی
شهید مرتضی(میثم) شکوری
راوی: سعید عنبری
منبع: کتاب شکوری

[="Tahoma"][="Black"]

بعضـــے ها وقتــــے مـے رونــــد آن قَدر {سبک} بارنــــد ڪه آدم بهشان {غبطـــــه} مـے خورَد ..
دَر وصیــــت نامـــه اش نوشته بـــود :
" فقط هَفـــت تا نَماز غُفیلـــــه ام قضا شُده ؛ لطفـــــاً برایم بخوانیــــد! "
خاطره ای از شهید مسعود گنجی آبادی به نقل از برادر جانباز یوسف زاده
[/]

نمازمم منو درست نکرد!
دیگه از دست خدا هم کاری برنمیاد!
حالم از خودم به هم میخوره... حیفه خاک که قراره منو تو خودش نگه داره!:grye:

[=arial]مصطفی به دنیا آمد[=arial]

به روایت ژیلا بدیعیان(همسر شهید همت)


زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم.
ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.
معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده اینرا از چشمهای قرمزش فهمیدم.

با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت :"بنشین و از جات بلند نشو .
امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."آن زمان مصطفی را باردار بودم .

خواستم بگویم که تو خسته ای بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد

و از جایش بلند شد . سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد
و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دوتا چای هم ریخت و خوردیم .
بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن
میگفت:" بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .
می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .
بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."


جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است .

هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت :"نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده .باشه برای فردا."
این را که گفت خندیدم و گفتم :" بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟"
کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب."
بعد ادامه داد :"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟
امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست ."

بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد
گفت:"پس همین امشب مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و
گفتم :" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"

مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد .
ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی !
شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟"

دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود
و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود .پرسید:"وقتشه؟"
گفتم :"آره."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.

همان شب مصطفی به دنیا آمد .
:Gol:

برای این که خواب، او را از نماز شب محروم نکند، ساعت کوک می کرد تا به

موقع بیدار شود.بعد از شهادتش شبی، در همان اتاقی که نماز شب
می خواند، درست در همان ساعت از نیمه شب چراغ اتاقش روشن شد.

منبع:«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص77
راوی: خواهر شهید سید هادی جناتی»

محمدعلی(نیکنامی) وصیت کرده بود: "وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند". به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه. آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند. مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند.

اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم. به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند. حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد، محمدعلی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید.

راوی:خواهر شهید
منبع:کتاب من شهید می شوم ص۱۲۸


تقید به بیت المال

یکی از همرزمان شهید نقل می کند: یکبار به من گفت که بیلط اتوبوس برای خانواده اش بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم.
وقتی می خواستم برای تهیه بیلط بروم، دیدم ماشین سپاه هست و کسی فعلا استفاده ای از آن نمی کند.
ماشین را برداشتم و آنها را با ماشین سپاه بردم. وقتی
شهید میثمی فهمید به قدری عصبانی شده بود که کم مانده مرا کتک بزند.
آنقدر به بیت المال تقید داشت حتی بعد از شهادتش، وقتی می خواستم خانواده اش را با ماشین سپاه ببرم معراج
شهدا، هر چه کردم روشن نشد.
احساس کردم که او راضی به این امر نیست و به همین خاطر ماشین خراب شد و راه نیفتاد.


خاطره ای از زندگی
شهید عبدالله میثمی
منبع: کتاب میثمی

[=arial]شهید فخار وصیت کرده بود که قبر من باید خاکی باشد
شهید فخار شهید شد ولی بر اثر توجه نداشتن به وصیت شهید برروی قبر شهید
سنگ قبر می گذارند
فردای آن روز می آیند گلزار ناگهان می بینند که سنگ قبر شکسته دوباره سنگ قبر برای آن شهید قرار می دهند
روز بعد دوباره به گلزار می آیند دوباره با کمال تعجب می بینند
که
سنگ قبر شکسته است شب روز دوم شهید به خواب نزدیکانش می آید
ومی گوید مگر من وصیت نکرده ام
که قبر من خاکی باشد واز آن روز تا الان قبر آن شهید
درگلزار شهدای کازرون خاکی است
:geryeh:

دليل محكم (شهيد غلامعلى پيچك)
شهيد پيچك، هميشه براى ساير برادران گردان الگو بود.
زخمى شده بود و خون زيادى از او مىرفت، امداد رسانى هم كم بود
و بايد حتمآ به پادگان سرپل ذهاب مىرسيديم .
وقت تنگ بود و وضعيت غلامعلى اورژانسى بود.
با اين حال كمى برخاست و سرش را بالا آوردو نمازش را نيمه خوابيده خواند.
اما قبل از آنكه به پادگان برسيم شهيد شد.
همين امر دليل محكمى بود براى همه كه نماز را حتماسر وقت بجا آورند.
:Sham::Sham:

سپر نیروها

در عملیات فتح المبین وقتی رضا که فرماندهی گردان حمزه را به عهده داشت، متوجه می شود که تانکها آنها را محاصره کردند، به نیروها دستور عقب نشینی می دهد و در مقابل اصرار زیاد نیروها به آنها می گوید: « مگر من فرمانده شما نیستم؟ پس دستور می دهم اینجا را ترک کنید!»
نیروها گریا برمی گردند. رضا یکه و تنها با آرپی جی و تیربار و ... حواس عراقیها را پرت می کند تا نیروهایش سالم از میدان خارج شوند.
هنگام برگشت نیروها حاج احمد متوسلیان آنها را می بیند که دارند به عقب برمی گردند. از آنها سوال می کند که برادر چراغی کجاست که جواب می شنود« یکه و تنها میان تانکهای عراقی ماند تا ما به عقب بیائیم.» حاج احمد به هر نحوی که شده می خواهد به جلو برود و رضا را بیاورد اما نیروها به سختی جلوی او را می گیرند.
بغض گلوی او را می گیرد.... اما رضا به لطف خدا توانسته بود از آن معرکه سالم بیرون بیاید.

خاطره ای از زندگی شهید رضا چراغی
منبع:کتاب چراغی

سید محمدگفت: «قول می دهی به سفارشم عمل کنی و به بقیه ی بچه های مشهدی هم بگی که به

اون عمل کنند؟» گفتم: « نوکرتم سید جان! بگو.»

گفت: « دیشب خواب دیدم یکی از بچه های مشهدی فردا در عملیات شهید می شه، اگه اون یکی من بودم، خواجه ربیع؛ سر مزارم بیایید.» روز بعد تنها مشهدی که شهید شد، سید محمد بود.با چند نفر از بچه ها به خانه اش رفتیم که خبر شهادت سید محمد را به والدینش بدهیم. پدرش با جعبه ی شیرینی وارد اتاق شد وآن را به همه تعارف کرد، سپس با لبخندی گفت: «می دونم سید محمد به میهمانی برادرش ؛ سید علی رفت!»

منبع: « روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص106،
راوی هم رزم شهیدسیدمحمد موسوی نیشابوری».