❁◕ ‿ ◕❁ لحظه های تأمل ❁◕ ‿ ◕❁ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ

تب‌های اولیه

22 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
❁◕ ‿ ◕❁ لحظه های تأمل ❁◕ ‿ ◕❁ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ





با سلام خدمت همه ی شما بزرگواران گرامی

در این تایپک می خواهیم کمی با تامل بیشتر به اطرافمان نگاه کنیم

ونکاتی را یادآوری کنیم که در اطرافمون هست و ما گاهی از آنها

راحت می گذریم

اما با کمی تامل در آنها شاید اسرار زیادی برامون باز بشه و به فکر فرو بریم

تا شاید راهی بشه برای بیشتر اندیشیدن وبهتر به آفرینش فکر کردن

پس با لحظه های تامل به فکر فرو می رویم

با ما همراه باشید

و شما هم لحظه های تامل پیرامون خود را یاد آور شوید

تا راهی برای دیگران و خودمان باز کنیم به سوی اندیشیدن بهتر


هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمَى وَالْبَصِيرُ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ




شب و روز



آرامش شب ها را، روزها در هیچ جایی نمی توانی پیدا کنی. روزها هر جایی هر چند تاریک، هر چند آرام و بی صدا، اما از آرامش شب خالی است و شب ها از شور و نشاط روز بی نصیب است.

حالا اگر شبی به روز منتهی نشود و روزی به شب پایان نگیرد، کجا آرامش شب و نشاط روز را خواهیم جست؟ اگر روزی خورشید از پی ماه یا ماه از پی خورشید بر نیاید و فرو نرود، تاریکی و خنکای شب و نور و گرمای روز را کجا خواهیم یافت؟

چه دلنشین و روح بخش است این نظم بی نظیر و
این حکمت حیرت انگیز!

چه زندگی بخش و جان فزاست این تدبیر حکیمانه
و این ظرافت پرجاذبه!

تدبیر حکیمانه ای که مرا، تو را و همه موجودات زمین را زنده
می دارد و ما حتی گاهی آن را نمی بینیم.



آسمان





هیچ به آسمان نگاه کرده ای؟
در شبی پر ستاره با آسمانی صاف و بلند، گاهی آسمان آن قدر بلند
و با شکوه است که به دیدنش دلت فرو می ریزد.

باورت می شود که این همه عظمت، این همه شکوه و این همه شگفتی برای تو باشد؟

انسان چقدر کوچک است در برابر آن بزرگی و شکوه، و با آن همه کوچکی اش چقدر بزرگ است در برابر همه خلقت که همه خلقت، با همه عظمت و جلال و شگفتی هایش، مقدمه ای است برای خلقت او، برای آزمون او، برای آن که او بار امانت را بر دوش بگیرد، بالا بکشد و به هدف برساند.

حالا باورت می شود که این آسمان بی انتها برای تو باشد؟ برای تویی که می توانی بار امانت را نه تا بلندای آسمان، و نه تا آسمان هفتم، که تا عرش بالا بکشانی و به او برسی؛

به او که چیزی بلندتر از او، بی پایان تر از او و شکوهمندتر از او نیست.





زمین







زمین را به تنهایی تصورکن، مثل کویری صاف و یکدست، نه کوهی برآمده و نه رودی فرو رفته. نه درختی، نه سبزه ای، نه پرنده ای و نه حتی بوته خاری.

کره ای خاکی را تصور کن بی هیچ زینتی و هیچ زیبایی. چقدر می توانی به آن دل ببندی، وقتی چیزی برای دلبستگی نباشد؟

وقتی دنیا دلت را به دست نیاورد، از دنیا گذر کردن و به آن دل نبستن و گرفتارِ آن نشدن تو چقدر ارزش دارد؟ قیمت دل بریدن تو از دنیا و دل بستنت به آخرت چقدر است؟

اما دنیا پر از زیبایی و جاذبه است، پر از کشش و پر از دل انگیزی، تا دلت را به دست آورَد و گرفتار خود کند، تا تو بایستی و پافشاری کنی و تسلیم نشوی و غافل نمانی.

دل از دنیا بکنی و به او دل ببندی و این دل بریدن از دنیاست که نشان پیروزی تو در آزمون خلقت است و نشان عشق تو به خدا.


آینه معرفت




عالم هستی، آینه معرفت، منزلگاه ادراک و اندیشه، و خانه فهم و دانایی است.


همه عالم، معرفت، شهود و درک از معبود را فریاد می زند. این من و توایم که گاه چشم برهم می گذاریم و خواب آلوده از کنار آن همه تصور بیدار کننده و هشیاری بخش می گذریم.

کدام ذره در عالم هستی است که حضور او را، عظمتش را، حکمتش را، لطفش را و علم بی پایانش را فریاد نکند؟

کدام ذره است که نیازمندیِ بی پایان مخلوق به خالق را به تصویر نکشاند؟ کجای این عالم از نشانه های معرفت زا و مناظر اندیشه برانگیز تهی است؟

کافی است چشم باز کنیم، همه جا او را ببینیم و نیاز عالم هستی به او را دریابیم و این، همه آن معرفتی است که به آن محتاجیم.


انسان بهانه خلقت عالم




گمان نکن که خلقتی بوده و تو در آن خلق شده ای تا از آن بهره بگیری، رشد کنی و به سوی کمال بروی.

به سوی کمال رفتن تو، یعنی بالا رفتن انسان تا خدا و کمال یافتن روح آدمی علت آفرینش است.

هستی برای انسان خلق شد، و انسان و رسیدنش به وادی رحمت الهی، بهانه آفرینش همه عالم هستی است.

زمین گسترده می شود، آسمان افراشته می گردد، آب ها روان می شوندو کوه ها سربلند می کنند و درختان ریشه در خاک می دوانند، گل ها می شکفند و حیوانات در سراسر کوه خاک به تکاپو می افتند تا انسان خلق شود، پا در نقطه شروع بگذارد و راه را آغاز کند و پله پله بالا برود. رشد کند و کمال یابد و در سایه رحمت او به نقطه هدف برسد.

چه غافل اند انسان ها که این میان خود را به هیچ می انگارند و شانه از بار تعهد خالی می کنند و خواری برمی گزینند.




ترسیمی از حیات من


طبیعت، ترسیمی روشن از حیات من است. بهاری سرشار از جوانه زدن، تابستانی پر از شور و نشاط و تکاپو، پاییزی آکنده از ریزش برگ ها، و زمستانی سرد، خاموش، بی هیچ هیاهویی و تکاپویی، و اما باز دوباره بهاری تازه، و برخاستن من این گونه است.

به یقین برخواهم خاست اما نه به تکرار گذشته که این بار
من ثمره ای از گذشته خواهم بود.

نتیجه ای از فصل های جوانی و شور و نشاط، حاصلی از یک دوره زنده بودن و تلاش کردن و راه پیمودن.

طبیعت، ترسیمی از حیات من است، با این تفاوت که او می ایستد
و تکرار می شود و من می روم و می گذرم.

او می ماند و من می رسم و به همین دلیل، فصل های زندگی ام تکراری نیست.

نردبانی است که رو به بالا یا پایین می پیمایمش.

اما این را به یقین می بینم که در پس زمستان زندگی ام، بهاری دوباره هست و پس از خواب آرام مرگم، برخاستنی دوباره.



همه کاره اوست



خداوند، زمین را خلق کرد و آسمان را آفرید. او زمین را مهد
آسایش انسان قرار داد.

او شب و روز را آفریدو کوه را، تا زمین به آن تکیه کند. او بادها را وزان کرد تا ابرها را به حرکت آورند وکشتی ها را بر امواج حرکت دهند و درختان را بارور سازند.

خداوند ابرها را به حرکت درآورد و باران را فرو فرستاد. رودها را روان ساخت و چشمه ها را جوشانْد. او گیاهان را در زمین رویانْد و دانه ها را شکافت و.... اوست که می آفریند، روان می کند، فرو می فرستد، می جوشاند، می شکافد و می رویاند.

همه کاره اوست. در ذره ذره عالم، سبب ساز اوست.

تو در صفحه صفحه کتاب هستی بنگر در هر پدیده ای سبب ساز را ببین تا حضورش را حس کنی، خدایت را بیابی و خود را به دست های مهربان و همه کاره او بسپاری و تنها به او تکیه کنی و نه هیچ کس دیگر.



طعم مرگ

هر کدام از ما، هر که باشیم، هر جا باشیم، در زمانی معیّن، در جایی معلوم که از آن بی خبریم، فرشته مرگ به سراغمان خواهد آمد و مرگ ما را در بر خواهد گرفت و این چشم ماست که مرگ را زشت یا زیبا می بیند.

جان آدمی اگر آسمانی باشد و از خاک بریده و به سوی خدا پر کشیده، جدا شدنش از جسم خاکی آسان و دل پذیر و زیباست و اگر جان، زمینی باشد و با خاک انس گرفته و به دنیا دل بسته، جدا شدنش از جسم خاکی و زمینی، سخت، طاقت فرسا و زجرآور است.

هر کدام از ما، هر که باشیم و هر جا باشیم، طعم مرگ را خواهیم چشید و طعم مرگ برای هر کدام از ما، محصول یک عمر کردار درست یا غلط است.

خوب است که هر کداممان به درون خود بنگریم و ببینیم که آیا طعم مرگ برایمان تلخ و زهرآلود است یا شیرین و گوارا؟



راه گریزی نیست



آی آدم ها! مرگی که شما از آن می گریزید، به یقین روزی ملاقاتتان می کند.

به هرجا که بگریزید، هر طریقی که پیش بگیرید، حتی اگر آن را از یاد ببرید، مرگ اتفاقی است که در لحظه ای که فکرش را نمی کنید، رخ می نماید و بر خط ممتد عمر شما نقطه پایان می گذارد.

نه راه گریزی هست و نه راه انکاری. مرگ درست در لحظه ای که از آن بی خبریم، فرا می رسد؛

سر زده و حتمی، و ما به یقین با آن روبه رو خواهیم شد.



زهی سعادت آنان که مهیای رفتنند و میزبانِ همیشه منتظرِ میهمان مرگ، و خوشا به حال آنها که چنان پاک و آسمانی اند و شیفته عروج به عرش خدا، که مرگ برایشان زنگ رهایی از دنیاست.


بانگ رحیل

راهیان سفر، همه در کاروان سرای دنیا منتظر نشسته اند، تا کی گاه سفرشان فرا رسد و نوبت به نامشان افتد و راهی سفر آخرت شوند.

اما کاروان سرا و خواب و غفلت، سفر را از یاد می برد. مسافران هر یک به کاری مشغولند؛ گروهی به کار تهیه سفر، گروهی در خواب و رؤیا، و گروهی سرگرم زرق و برق کاروان سرا و تجملات این مسافرخانه دو روزه.

کاروانی هر صبح راه می افتد و یک یک راهیان سفر به نام خوانده می شوند، بی آنکه از پیش بدانند امروز رفتنی اند. راه گریزی نیست. نامت که خوانده شد، اهل سفری و رفتنی.

باید رفت ؛
چه بار سفر مهیا کرده باشی، چه در خواب مانده باشی و چه با کاروان سرای رنگارنگت تازه خو گرفته باشی.

هر چند آوای کاروان مرگ برای آنان که با کاروان سرا خو گرفته اند، بانگ تلخ کامی و حسرت و عذاب است؛

اما همین آواز، برای آنان که بار سفر بسته اند، آهنگ خوش وصال است و آغاز رسیدن ها و داشتن ها.

بنگر که بانگ رحیل با دل تو چه خواهد کرد؟


می گذاریم و می رویم

می گذاریم و می رویم، می دانیم اما دل می بندیم.
می گذاریم و می رویم، می دانیم اما روی هم جمع می کنیم.
می گذاریم و می رویم، می دانیم اما به رفتن نمی اندیشیم.

ما همه آنچه را اندوخته ایم و همه آنچه را برای خود جمع کرده ایم، می گذاریم و می رویم.

به روشنی پیداست که باور نکرده ایم. باور نکرده ایم؛ مرگ را، رفتن را، سفر از دنیا به آخرت را

ورنه این چنین گرم ساختن خانه دو روزه مان نمی شدیم و این چنین به رنگارنگی اش نمی اندیشیدیم و این چنین در آبادی اش نمی کوشیدیم و به خاطر این رنگارنگی، پا بر بایدها نمی گذاشتیم و رفتن را از یاد نمی بردیم.

کاش برای باور کردن، گهگاهی سری به آنها که گذاشته اند
و رفته اند، می زدیم!


تا راه چاره باقی است

آدمی جایزالخطاست؛ اشتباه می کند، به خطا می افتد و این خطا را حتی اگر به عمد باشد، می شود کتمان کرد، پوشاند، پنهان کرد.

می شود عذرخواهی کرد. می شود راه گریزی جست. می شود از زیر بارش شانه خالی کرد. می شود از نتیجه تلخ اشتباه به کسی پناه برد. می شود جبرانش کرد. همه اینها مربوط به زمانی است که تو در دنیا به اشتباهت پی ببری، اما اگر اشتباه آدمی و خطاکاری اش تا روز حساب در پرونده اش بماند و خود او به حساب خطا و درست اعمالش نرسد، دیگر راه نجاتی نیست؛

چون در روز حساب، نه می شود پنهان کرد، نه می شود عذرخواهی کرد، نه می شود گریخت، نه می شود خطا را به دوش دیگران انداخت، و نه می شود به کسی یا کسانی پناه برد.

پس تا راه چاره باقی است، برای خطاکاری هامان چاره ای بیندیشیم.

بیهوده نیستیم



آیا این همه آمدن، رفتن و آفریدن، این همه تولد، زندگی و مرگ، می تواند
بی هدف باشد؟

می شود همه بی هیچ هدفی متولد شوند، زندگی کنند و بمیرند و تمام؟

می شود این عالم با این عظمت و با این نظم شگفت،
بی هیچ هدفی آفریده شده باشد؟

می شود که ما بیهوده خلق شده باشیم و فردا روزی به سوی خدایمان باز نگردیم و عملمان حساب رسی نشود.

می شود که خدای حکیم، کارهای بندگانش را بی هیچ کیفر
و پاداشی رها کند؟


می دانیم که چنین نیست؛
به یقین می دانیم، اما از یاد می بریم.
چنان آسوده و بی خیال و خواب آلودیم که گویی مرگ که از در رسد،
پایان همه چیز است.

گویی حسابی در راه نیست.
گویی بیهوده آمده ایم و بیهوده می رویم.
اما بی شک چنین نیست.
باید باور کرد باید قدری بیشتر اندیشید و باید مهیا شد.




توشه ای برای فردا



شب می خوابی و صبح آسوده برمی خیزی.

چند قدمی پی کسب و کاری و بعد خورد و خوراک و استراحتی، و بعد باز هم کار و تلاش برای موازنه دخل و خرج، و شب خسته و خواب آلود باز سر بر بالش می گذاری.

اما یک لحظه صبر کن. یک لحظه تأمل کن.

سر از این چرخه مدام در حرکت بیرون آر، فردایی هم هست؛

فردایی که پای میزان عمل خواهی ایستاد. آیا تو در این چرخه مدام هر روزه زندگی ات، به این فردا هم اندیشیده ای؟ شده است که کارهایت را به نام خدا و با نیت خرسندی او به توشه ای برای فردا بدل کنی؟

شده است که لابه لای همه کارهایت، به کوله بار خالی ات هم نگاهی بیندازی و برایش فکری بکنی، و از هر کاری که می کنی، تنها با نیتی الهی، گوهری سنگین برای میزان عمل فراهم آوری؟

برای فردایی که روز حسرت است؛

روز ای کاش گفتن، و روزی که در آن هیچ چیز جز عمل نیک و نیت پاک امروزت، تو را نجات نمی دهد.

فردای پرحسرت

لحظه ها آن قدر تند می گذرند که حسشان نمی کنیم. همه چیز آن قدر یک نواخت، روزمره و گاه کسل کننده است که یادمان می رود کجاییم و چه می کنیم.

خوابمان می گیرد، از یاد می بریم. آن وقت حساب لحظه ها، کارها، اندیشه ها و همه چیز از دستمان می رود. یادمان می رود که آمده ایم تا برویم.

یادمان می رود که فردایی هست که باید در آن، حساب تک تک این لحظه ها را و این داشته های امروزمان را برسند و ما پاسخ بگوییم.

چرا آن لحظه ها را هدر دادی؟ با آنچه به تو دادیم چه کردی؟
و آن روز، روز حسرت است.

وقتی پاداش لحظه های خوبی را که به عملی نیک یا به ذکری گذرانده ای، ببینی، آه می کشی که چه اندک لحظه هایی را چنین گذرانده ای و چه بسیار را هدر داده ای.

کاش یک لحظه دیگر، کاش یک کار نیک دیگر، یک ذکر دیگر، کاش...!
بیا راهی پیدا کنیم که فردا کمتر حسرت بخوریم.



گواهان روز حساب



امروز دست تو کار می کند، پایت گام برمی دارد و زبانت می گوید. دست کاری می کند که تو بخواهی، پا قدم در جایی می گذارد که تو امر کنی و زبان چیزی می گوید که تو اراده کنی.

اما فردا در روز سخت حساب، زبان خاموش می ماند و دست می گوید. پا می گوید و همه اعضا می گویند. هر آنچه را خودشان بخواهند. از آنچه تو با آنها کرده ای و نه آنچه تو امر کنی و تو بخواهی.

گویی اینها شاهدانی هستند بر همه لحظه های تو که همراه تواند. گواهانی برای روز حساب، که روزی بر همه آنچه دیده اند شهادت می دهند. پس بهوش که این گواهان را از یاد نبری.

با دست هر چه می کنی، با پا به هر جا قدم می گذاری، با چشم هر چه می بینی، با گوش هر چه می شنوی و همیشه در همه لحظه ها، به یاد داشته باش که اعضاء خویشتن را به عمل خوب یا بدت گواه و شاهد گرفته ای.




از معرفت دور مانده ایم.

قضاوت انسان درباره خودش کار سختی نیست. هر آدمی خودش را خوب می شناسد. هر کس به دور از توجیهات و بهانه ها و اما و اگرهایی که می آورد، خوب می داند که چه کرده و در نامه عملش چه نوشته است.

بیشترِ ما وقتی به راستی و روشنی به قضاوت بنشینیم، به این نتیجه خواهیم رسید که نه خودمان را، نه خدایمان را و نه هدفمان را آن گونه که باید و شاید نمی شناسیم و در نمی یابیم. حیرانیم و درمانده و فرومانده در کار خویش.

به راستی اگر ما خودمان را چنان که هستیم می شناختیم و اگر به خودمان آن گونه که باید معرفت داشتیم، باز هم چنین عمل می کردیم که اینک سرگرم آنیم؟

و اگر خدایمان را چنان که اوست می شناختیم، باز هم چنین عبادتش می کردیم و چنین در غفلت از او بودیم؟

واقعیت آن است که بیشتر ما غافل مانده ایم و دستمان از آسمان معرفت کوتاه است. آیا هیچ اندیشیده ایم که وقتی «معرفت»، کلید طلایی پیروزی است، چرا ما از آن بی بهره ایم؟


عمل بی معرفت هیچ است.



می گویند باید بدانید و بشناسید تا عمل کنید.

می گویند تعلیم، مقدمه تزکیه است، اما شاید قدری تزکیه لازم باشد برای رفتن به سوی تعلیم.

شاید لازم باشد قدری سر از بالش راحت طلبی بلند کنی، از عادت ها و هوس ها و غفلت ها دست بداری و برای یافتن علم و دانایی قدمی برداری.

گویی علم با تزکیه و آموختن با عمل کردن، آن قدر همراه و عجین اند که بی هر کدامشان دیگری بی معنا می شود.

تا نخواهی و نکوشی، علمی به دست نمی آید و تا علمی به دست نیاید، انگیزه ای برای یافتن، تو را به جلو نمی راند.

آموختن به سعی و کوشش است و سعی و کوششِ دانسته و عالمانه ارزشمند و پربهاست.

معرفت تو را به عمل وا می دارد و عمل همراه معرفت ارزش می یابد. شاید این گزاره بتواند محکی باشد برای سنجش میزان درستیِ راهی که می رویم.


قدمی فراتر از حس


عادت کرده ایم که همه چیز را حس کنیم و با حس بشناسیم. تقریبا همه آنچه در ذهن ماست، درکی است از آنچه حس کرده ایم.



اطرافمان را حس می کنیم، در ذهنمان درکی از آنها پدید می آید، آنها را می شناسیم و باور می کنیم. به درک حسی خو کرده ایم؛


ولی ما از محسوسات فراتریم و باید چیزهایی را بشناسیم و باور کنیم که به حس نمی آید. ما می توانیم با چشم عقل ببینیم، با اندیشه مان درک کنیم و با تفکرمان دریابیم.


غرق شدن در حس و عادت کردن به آن، راه را بر اندیشه مان می بندد. اکتفا به درک حسی، از رسیدن به معرفتی که رمز برتری ماست، بازمان می دارد.


باید قدمی از حس فراتر گذاشت. باید با پای اندیشه گام برداشت. تفکر درباره آنچه به حس در نمی آید، اما وجود دارد و در اندیشه ما قابل درک است، راهِ رسیدنِ ما به معرفت است؛


معرفتی که ما را به کمال مطلوب می رساند.



تقلید؛ خزان زندگی

اندیشیدن، فکر کردن و ره یافتن سخت است. سخت است که عالم ماده را کنار بزنی و فراتر از آن، به چیزهایی بیندیشی که ماورای عالم ماده اند؛

واقعیت ها، حقیقت ها، حق و باطل ها. به خاطر همین، خیلی ها به جای اندیشیدن و فکر کردن، تقلید می کنند. دسته ای یا گروهی یا فردی را که به نوعی در نگاهشان برتر می نماید، برمی گزینند تا به جایشان فکر کند، نتیجه بگیرد و راه بنماید و حتی به این هم نمی اندیشند که آن فرد یا گروه حق است یا باطل؟

خیلی ها از سرِ سستی، تنبلی و راحت طلبی، به پیروی کورکورانه و تقلید جاهلانه ای بسنده می کنند که قدرت اندیشیدن را از آنان می گیرد و صاحبان این منش را به موجوداتی کاملاً دنیایی بدل می کند که نه توان تشخیص حق و باطل را دارند و نه توان انتخاب راه درست را.

تقلیدهای کورکورانه، دیوار ستبری است که راه را بر نسیم حیات بخش اندیشه و فکر در زندگی می بندد و باغچه زندگی را خزان زده و بی ثمر می کند.

دست یابی به معرفت یقینی



آی آدم ها، آی آنها که بر کوهپایه های زندگی در جست و جوی حیات اید، چشمه زلالی از آب گوارای معرفت، بر قله های بلند تلاش و اندیشه جاری است.


به هوش که به هرزآب ها و مانداب های پراکنده ظن و گمان دلخوش نکنید. چشمه سار معرفت آن بالاست.

مباد عطشِ اندیشه هاتان را به هرزآب های ظن و گمان و اعتقاد
باطل سیراب کنید.

زینهار که به مانداب های ظن و گمان، دست از چشمه زلال معرفت حقیقی بدارید و از شناخت راستین و یقینیِ حقایق باز بمانید که مانداب های آلوده گمان ها و شک ها و اعتقادات بی مبنا، حیاتی به دست نمی دهد.

آی آدم ها، اگر در جست و جوی حیات اید، دلخوش به گمان نمانید، پا به پای اندیشه تان بکوشید و بالا بروید، تا قله بلند معرفت و یقین را دریابید که قطره ای از چشمه سار معرفت یقینی، حیات جاودانه تان می بخشد.



موضوع قفل شده است