فلسفه غرب - سخنرانی - کتاب و معرفی کتاب ومقاله

تب‌های اولیه

11 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
فلسفه غرب - سخنرانی - کتاب و معرفی کتاب ومقاله


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم


تاریخ فلسفه غرب

سخنرانی حجة الاسلام دکتر عبدالحسین خسروپناه




  1. 01:23:44 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 1
  2. 01:22:56 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 2
  3. 01:16:23 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 3
  4. 01:24:01 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 4
  5. 01:16:46 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 5
  6. 01:17:58 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 6
  7. 01:21:20 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 7
  8. 01:15:57 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 8
  9. 57:05 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 9
  10. 22:44 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 10
  11. 01:23:26 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 11
  12. 01:31:55 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 12 بخش اول
  13. 01:31:55 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 12 بخش دوم
  14. 01:15:39 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 13
  15. 42:01 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 14
  16. 01:07:23 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 15
  17. 01:12:23 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 16
  18. 01:19:23 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 17
  19. 01:08:08 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 18
  20. 01:14:08 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 19
  21. 01:14:19 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 20
  22. 51:37 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 21
  23. 01:12:13 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 22
  24. 01:16:33 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 23 جلسه اول
  25. 01:16:33 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 23 جلسه دوم
  26. 01:21:46 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 24
  27. 46:05 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 25 - بخش اول
  28. 46:05 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 25 بخش دوم
  29. 01:06:25 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 26
  30. 44:58 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 27
  31. 57:25 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 28
  32. 01:14:12 تاریخ فلسفه غرب-جلسه 29

منبع: راسخون

یاحق

[=Times New Roman]

[=Times New Roman]
کتاب تاریخ فلسفه غرب

[=Times New Roman]برتراند راسل - [=Times New Roman]ترجمه نجف دریابندری- چاپ سوم سال 1351


[=Times New Roman]
آن تصوراتی از زندگی و جهان که (فلسفی) نامیده میشود محصول دو عامل است : یکی تصورات دینی و اخلاقی که ما به ارث برده ایم ، دیگری آن نوع تحقیقی که میتوان علمی نامید ، به شرط آنکه این کلمه را به وسیعترین معنایش به کار ببریم . در مورد نسبت دخالت این دو عامل در دستگاه های فلسفی ، نظر فلاسفه بسیار متفاوت است ، اما وجود مقداری از این دو عامل است که صفت مشخص فلسفه را تشکیل میدهد .(فلسفه) کلمه ایست که به معانی بسیار ، برخی وسیع و برخی محدود به کار رفته است . من میخواهم این کلمه را به معنای بسیار وسیعی به کار برم و اکنون می کوشم این معنی را توضیح دهم ….(بخشی از مقدمه‌ی کتاب)

دانلود کتاب تاریخ فلسفه غرب ، نوشته برتراند راسل 3 جلد مجزا از( 4shared)

جلد اول جلد دومجلد سوم

[=Times New Roman]هر سه جلد به صورت pdf یکجا

[=Times New Roman]
http://www.4shared.com/file/238928965/f6e983d3/Bertrand_Russell_Taarykhe_Fals.html

اندکی درباره راسل :
وی از مشهورترین فیلسوفان بی دین است و کتاب معروف او به نام «چرا مسیحی نیستم؟»، از جنجال برانگیزترین کتابهای قرن بیستم به شمار می‌ رود.

برتراند آرتور ویلیام راسل فیلسوف، منطق‌دان و منتقد اجتماعی بریتانیایی قرن بیستم بود که بیش‌تر به خاطر فعالیت‌های‌اش در زمینه منطق ریاضی و فلسفه تحلیلی شناخته می‌شود. او در بخش از مقدمه این اثر مینویسد: آن تصوراتی از زندگی و جهان که (فلسفی) نامیده میشود محصول دو عامل است: یکی تصورات دینی و اخلاقی که ما به ارث برده ایم، دیگری آن نوع تحقیقی که میتوان علمی نامید، به شرط آنکه این کلمه را به وسیعترین معنایش به کار ببریم؛ در مورد نسبت دخالت این دو عامل در دستگاه های فلسفی، نظر فلاسفه بسیار متفاوت است، اما وجود مقداری از این دو عامل است که صفت مشخص فلسفه را تشکیل میدهد. «فلسفه» کلمه ایست که به معانی بسیا ر، برخی وسیع و برخی محدود به کار رفته است، من میخواهم این کلمه را به معنای بسیار وسیعی به کار برم و اکنون می کوشم این معنی را توضیح دهم...

راسل هیچ گاه به مدرسه نرفت، معلم خانگی داشت و خیلی خوب و جدی درس می خواند، تا آنکه در اثر تلاشش شخص مشهوری شد. وی در سال 1903 و در سن 32 سالگی، کتاب «اصول ریاضیات» را نوشت و از 1910 تا 1915، کتاب «مسائل فلسفه» را به رشته تحریر درآورد که برای یادگیری فلسفه، ساده و جذاب است....

یاحق

[=Times New Roman]

عنوان : کتاب اصول مقدماتی فلسفه
نویسنده : ژرژ پلیتسر

نوع : فلسفه
زبان : فارسی
نوع فایل : PDF
تعداد صفحات : 147
حجم : 518 kB
[=Times New Roman]


نوشته ای کوتاه : آشنائی با آرمانگرائی

و

کتاب جهان بینی علمی

نویسنده : برتراند راسل
نوع : فلسفی
زبان : فارسی
نوع فایل : PDF
تعداد صفحات : 267
حجم : 26 MB

درباره نویسنده :
برتراند آرتور ویلیام راسل (زادهٔ ۱۸ مه ۱۸۷۲ - درگذشتهٔ ۲ فوریه ۱۹۷۰ ) فیلسوف، منطق‌دان و منتقد اجتماعی بریتانیایی قرن بیستم بود که بیش‌تر به خاطر فعالیت‌های‌اش در زمینهٔ منطق ریاضی و فلسفه تحلیلی شناخته می‌شود

راسل دین را ناشی از ترس می‌داند به طوری که در کتاب «اجتماع انسانی» خود می‌گوید:انسان پدیده‌هایی را می‌دیده‌است که باعث ترس و اضطرابش می‌شده و برای اینکه این ترس و اضطراب را آرام کند٬ نمی‌توانسته ازعلم و شناخت واقعی پدیده‌ها که بعد منجر به پیدا کردن راه حلی مناسب و منطقی می‌شده استفاده کند در نتیجه به جای علاج واقعه یک مسکن برای خود پیدا می‌کرده و به تعبیری دل خود را خوش می‌کرده‌است. مثلا بااعتقاد به قضا و قدر ناملایمات زندگی را برای خود تعریف می‌کرده. یا با اعتقاد به بهشت و اینکه اگر ما اینجا سختی می‌کشیم در عوض بهشتی وجود دارد که در آنجا راحتیم ناملایمات زندگی را برای خود تحمل پذیر و توجیه می‌کرده‌است.
درباره کتاب :
علم ، چنان که واژه‌ی آن میرساند ، مقدمتا در شمار معرفت (Knowledge) است . به اصطلاح چنان معرفتی است که بوسیله‌ی ربط دادن چند حقیقت جزئی (Particular fact) در صدد کشف قانون های کلی است . با این حال ، به تدریج جنبه‌ی معرفتی علم تحت‌الشعاع جنبه‌ی دیگر آن ، که به کسب قدرت در برابر طبیعت نظر دارد قرار میگیرد و از آنجاست که علم در مقایسه با هنر ، ارزش اجتماعی بیشتری کسب میکند زیرا به ما قدرت میدهد تا در طبیعت تصرف کنیم .(بخشی از دیباچه‌ی کتاب)



یاحق


مصاحبه با یک استاد فلسفه

در ابتداى بحث نظرتان را در مورد جایگاه فلسفه در ایران و وضعیت فعلى آن، به خصوص فلسفه اسلامى بفرمایید؟
من یک بحث کلى را مطرح مى‏کنم که در واقع در این بحث پاسخ بسیارى از سؤالات شما داده مى‏شود . مشکل اصلى که ما در کشورمان با آن مواجهیم این است که مباحث فلسفى ما بیشتر صبغه تاریخى دارد; به عبارت دیگر، ما تاریخ فلسفه داریم نه تفکر فلسفى . من این مطلب را یک مقدار باز مى‏کنم . ما دو حوزه فلسفه در کشور داریم:
1 . فلسفه غرب، 2 . فلسفه اسلامى .
طرح مباحث فلسفى در این دو حوزه، فرق زیادى با هم دارند . از طرف دیگر، ما دو نهاد یا دو مجموعه آموزشى داریم که مباحث فلسفه در آن مطرح مى‏شود:
1 . نهاد حوزه;
2 . نهاد دانشگاه .
خود این دو نهاد هم، دو ساختار آموزشى متفاوت دارد و میان حوزه و دانشگاه تفاوت‏هاى اساسى هست که طبیعتا بر تدریس و آموزش فلسفه تاثیر مى‏گذارد .
در مورد فلسفه مغرب که بیشتر در دانشگاه‏ها به آن پرداخته مى‏شود، نکته‏اى که گفتم مشهودتر است; و آن اینکه ما تاریخ فلسفه داریم نه تفکر فلسفى . اگر شما به واحدهاى درسى فلسفه غرب در دانشگاه توجه کنید، مى‏بینید که اکثر واحدها تاریخ فلسفه غرب است که از یونان شروع مى‏شود، بعد فلسفه قرون وسطى و بعد کانت و دکارت و ... . خوانده مى‏شود . به دلیل گستردگى فلسفه غرب و محدودیت واحدها، اشاره‏هایى گذرا و اجمالى به مکاتب فلسفى غرب مى‏شود . به این ترتیب حتى یک دانشجوى دکترى فلسفه هم معمولا در هیچ یک از این واحدها آشنایى کامل پیدا نمى‏کند . از هر فیلسوف مطالبى یاد گرفته‏اند و حتى در مورد ارتباط اینها با هم ممکن است آشنایى عمیقى پیدا نکنند . در نتیجه حق همان تاریخ فلسفه هم ادا نمى‏شود . اگر شما از دانشجویانى که فارغ التحصیل مى‏شوند، آمار بگیرید چه تعداد دانشجوى متخصص پیدا مى‏کنید؟ عمدتا کسانى هستند که نهایتا مى‏توانند معلم فلسفه باشند; مگر اینکه بعدا خودشان تلاش و کوششى داشته باشند . پس نظام آموزش عالى ما در زمینه فلسفه متخصص پرور نیست . در همین عرصه هم مسئله‏اى که داریم، این است که ما با محصول فلسفه‏هاى غربى آشنا مى‏شویم; آن هم یک آشنایى سطحى . اما اینکه دانشجوى ما فیلسوف شود و تفکر فلسفى پیدا کند، کمتر وجود دارد .

اما در مورد فلسفه اسلامى، خاستگاه فلسفه اسلامى حوزه‏هاى علمیه است و بسیارى از اساتید این درس در دانشگاه هم سابقه حوزوى دارند . در حوزه، کسانى هستند که سال‏ها با فلسفه زندگى کرده‏اند و وقت گذاشته‏اند و فارغ از مسائل حاشیه‏اى و تجملاتى که در بحث‏هاى علمى امروزه شاهد آن هستیم، کار کرده‏اند . ورود یک طلبه به فلسفه هم از همان ابتدا یک ورود استدلالى و محتوایى است . در اینجا تاریخ فلسفه به معنایى که گفتم مطرح نیست; یعنى آشنایى طلبه با مثلا فلسفه ملاصدرا به صورت آشنایى دانشجو با یک مکتب فلسفى در غرب نیست . طلبه مستقیما متون اصلى را فرا مى‏گیرد و عبارت به عبارت و سطر به سطر این متون را مورد توجه قرار مى‏دهد و به عمق مباحث وارد مى‏شود . به عنوان مثال ممکن است هفت‏یا هشت‏سال اسفار را در محضر یک استاد برجسته درس بگیرد; اما چنین چیزى در دانشگاه نیست . این‏گونه نیست که یک دانشجوى فلسفه مثلا نقد عقل محض کانت را سطر به سطر نزد استاد فرا بگیرد . اصلا دانشگاه به لحاظ شکلى و ساختارى، ظرفیت چنین کارى را ندارد . پس این یک تفاوت بین و روشن میان نحوه آموزش دو نهاد حوزه و دانشگاه است . با وجود این، آنچه در حوزه وجود دارد به یک معنا همان تاریخ فلسفه است . به این معنا که طلبه با فلسفه ملاصدرا آشنایى عمیق حاصل مى‏کند که با تفکر فلسفى تفاوت دارد . او مى‏تواند یک معلم در زمینه فلسفه ملاصدرا بشود; زیرا آراء و مطالب او را خوب فراگرفته; اما این به معناى این نیست که بینش فلسفى پیدا کرده باشد و بتواند با مسائل روز جامعه خودش برخورد فلسفى کند . این هم علل خودش را دارد .

اگر در دانشگاه ارتباط با متون اصلى کم است، در حوزه در پایبندى به متون اصلى افراط مى‏شود و خود این مانعى براى آزاداندیشى و وارد شدن به گستره‏هاى جدید است .

...

اما چرا این وضعیت وجود دارد و اینکه چرا تفکر فلسفى در جامعه ما رشد نکرده و یا وجود ندارد؟

علتش را مى‏توانیم این بدانیم که در جامعه ما فلسفه با عینیت جامعه، زندگى روزمره، واقعیات اجتماعى و نیازهاى جامعه پیوند ندارد . یعنى مباحث فلسفه را مطرح مى‏کنیم و این مباحث در حد خودش مى‏ایستد و ما آن را به حد مشکلات جامعه تنزل نمى‏دهیم; همانند منطق، که ما منطق ریاضى یا منطق جدید را مطرح مى‏کنیم، اما در همان حد مى‏ماند و استفاده کاربردى از آن نمى‏شود . اما وضعیت در غرب کاملا بر عکس است . آنجا وقتى منطق جدید مطرح شد، بعد از مدتى کاربرد آن در کامپیوتر مطرح شد . مباحث منطقى کاملا با بهره‏ورى‏هاى فنى و تکنولوژى مرتبط مى‏شود، اما ما در همان سطح نظرى مى‏مانیم . اى بسا در سطح نظرى از آنها هم جلو بزنیم، اما آن را با مباحث جامعه خود مرتبط نمى‏کنیم . در مورد فلسفه هم همین طور است . آقاى حسن حنفى، عبارتى را در کنگره بین‏المللى ملاصدرا مطرح کرد که خیلى مورد حمله واقع شد; اما تا حدى حق داشت . او مى‏گفت فلسفه و حکمت ما عرشى است; در صورتى که ما به فلسفه فرشى احتیاج داریم . این به یک معنا درست است; مطالب عرشى باید تنزل کند و آثار خودش را در زندگى نشان دهد . البته این به معناى این نیست که ما جاى فلسفه را در آنجا خالى کنیم . تنزل به معناى تجافى مقصود نیست . مراحل عالیه و عمیق در جاى خودش محفوظ است; اما باید پرتو خودش را به عینیات جامعه منتقل کند . یک تفاوت عمده‏اى که ما با مغرب زمین داریم، در همین مسئله است . در غرب فلسفه وارد زندگى مى شود . فلسفه نظام‏هاى اجتماعى، اقتصادى، مکاتب تعلیم و تربیت، جامعه‏شناسى، روانشناسى و ... کاملا بروز و ظهور پیدا مى‏کند . مسئله‏اى مثل هرمنوتیک، خودش را در جامعه‏شناسى و روانشناسى نشان مى‏دهد و ... یا مثلا داروین تئورى تکامل را در زیست‏شناسى مطرح مى‏کند که به فلسفه تکامل تبدیل مى‏شود و به عرصه‏هاى علوم مختلف توسعه پیدا مى‏کند . این، یعنى فلسفه در آنجا زنده و پویا است .

امروزه مردم، عملگرا و پراگماتیست هستند; دنبال چیزى مى‏گردند که به درد زندگیشان بخورد . مثلا حرکت جوهرى یا اتحاد عاقل و معقول، چه مشکلى را از زندگى من برطرف مى‏کند . پس چون این ارتباط وجود ندارد، فلسفه زنده بودن خودش را از دست مى‏دهد . در غرب کسانى که فلسفه مى‏آموزند، واقعا با آن زندگى مى‏کنند; اما ما این را نداریم یا خیلى کم داریم . استاد بزرگوار ما آیت الله جوادى آملى مى‏فرمودند: مرحوم آقاى رفیعى قزوینى، حکیم بود و حکیمانه زندگى مى‏کرد; یا مرحوم علامه طباطبایى حکیمانه زندگى مى‏کرد . این مطالب و آموزه‏ها در زندگى ایشان جریان داشته و با آن تنفس مى‏کردند . اما الان این‏گونه نیست . ما دانشجوى فلسفه را مى‏پذیریم، اما اصلا او نمى‏داند که فلسفه به چه دردش مى‏خورد . صرفا چیزى است که باید بگذارند و مدرکى بگیرد . فلسفه با چنین روحیه‏اى هیچ وقت جواب نمى‏دهد . فلسفه با فیزیک، شیمى و ... . تفاوت دارد . تا کسى با فلسفه زندگى نکند، فلسفه در زندگى او اثر نمى‏کند .

این مسائل یکسرى جنبه‏هاى شخصى دارد و یکسرى جنبه‏هاى نظرى و علمى . در مغرب زمین سیکل کار به این صورت است که یک پرسش فلسفى بر اساس نیازهاى جامعه مطرح مى‏شود . اولا این پرسش براى آنان بومى است و برخاسته از نیازهاى جامعه آنان است . این پرسش، اندیشمندان جامعه را بر مى‏انگیزد تا در پى راه حلى براى آن باشند . آنها نیز به دنبال راه‏حل‏هاى فلسفى بوده و سپس بر مبناى آن تئورى‏پردازى مى‏کنند . به همین دلیل آنجا فلسفه پویا و زنده است . سیکل کار در جامعه ما برعکس است . ما در ابتدا با راهکارهایى که غرب براى رهایى از بن بست‏هاى جامعه خود ارائه داده، مواجه مى‏شویم و آن را به جامعه خود مى‏آوریم، بعد به دنبال این هستیم که این راهکارها چه مبنایى داشته و در نهایت‏به اندیشه فلسفى آنها مى‏رسیم . یعنى مجبوریم به آن برسیم . وقتى شما اول دموکراسى را از غرب گرفتید و آن را به‏عنوان ایده‏ال در جامعه خود پذیرفتید، طبیعتا مبناى آن را نیز مى‏پذیرد و در نهایت‏شما مقلد غرب مى‏شود . مثال‏ها در این مورد زیاد است . یک بحث زنده‏تر را مطرح مى‏کنم; مسئله تجربه دینى . از قرن نوزدهم به بعد در مغرب‏زمین تجربه دینى به‏عنوان گوهر دین مطرح شد . این مسئله که تجربه دینى، گوهر دین است در مغرب‏زمین سابقه‏اى دیرین دارد . مشکلى در آنجا پیش آمد که براى حل آن مشکل بحث تجربه دینى مطرح شد . در آنجا ابتدا مسئله عقل‏گرایى در عصر روشنگرى مطرح شد که در آن بر عنصر خرد انسانى تاکید مى‏شد و دین را اعتقاد محورانه تفسیر و به بعد عقلانى انسان معطوف مى‏کرد . انسان را فقط یک عقل فرض کرد و آن را گوهر وجود انسان در نظر گرفت و براى دین هم تفسیر عقل‏گرایانه ارائه داد . این تفسیر به پیدایش الهیات عقلى منجر شد و در نهایت‏به این نتیجه رسیدند که مفاهیم الهیاتى را به کمک عقل و بى‏نیاز از وحى مطرح کنند .

همان‏طور که مى‏دانید این بحث‏ها توسط هیوم و کانت، نقد خوانده شد و عقاید آنها زیر سؤال رفت و به‏طور کلى عصر روشنگرى با واکنش رومانتیزم مواجه شد . در رومانتیزم این بحث مطرح شد که انسان فقط عقل نیست، بلکه ابعاد وجودى دیگرى هم دارد که یکى از مهمترین آنها، عواطف و احساسات است . و برپاکنندگان نهضت رومانتیزم بر این بعد تکیه کردند . این واکنشى بر بزرگنمایى عقل و افراط در عقل‏گرایى بود . شلایر ماخر بحث تجربه دینى را در فضاى رومانتیزم براى هنرمندان مطرح کرد . براى این که تصویر دین را براى هنرمندان خوشایند و مطلوب ارائه دهد، این‏گونه مطرح کرد که دین فقط یک باور و عقیده نیست; بلکه یک احساس است; احساس وابستگى مطلق و تعلق‏محض . هدف او این بود که تصویر شکست‏خورده دین را به یک تصویر مطلوب و خوشایند تبدیل کند . به این علت‏بود که وى مسئله تجربه دینى را در غرب مطرح کرد . این ضعف مفاهیم فلسفه الهیاتى در مغرب زمین و شکست اندیشه فلسفى در این زمینه‏ها و زمینه نداشتن خرد گرایى و اعتقاد یقینى، باعث‏شد که دین هم به صورت یک اعتقاد یقینى و محکم زمینه‏اى نداشته باشد . لذا بحث تجربه دینى را مطرح کردند . الان هم یک دهه است که در جامعه ما، چنین بحثى مطرح شده که حقیقت و گوهر دین، تجربه دینى است . کاملا هم گرته‏بردارى و تقلید از غرب است . در واقع واگویى همان مطالبى است که براى جامعه دیگر و حل مشکلى متفاوت ایجاد شده است . آیا ما اصلا مشکل آنها را داشتیم که بخواهیم چنین مسئله‏اى را مطرح کنیم، بعد هم راه حل آنها را بیان کنیم و در نهایت مبانى نظرى آنها را هم بپذیریم و حتى در این مبانى نظرى کاملا مقلد باشیم؟! نظریاتى که در قبض و بسط شریعت مطرح شده، یا نظریاتى که در زمینه تعارض علم و دین مطرح شده نیز از این قبیل است . اصلا تعارض علم و دین، مال مسیحیت است . ما چیزى با این عنوان نداشتیم; بلکه تعامل، یارى و کمک علم و دین را داشتیم . اصلا خاستگاه علم از حوزه‏هاى دینى ما بود . به نظر من منشا بسیارى از مشکلات ما همین است . ما در مواجهه با تمدن غرب، حالت انفعالى و تقلیدى داریم . ابتدا با همان سطح نازله تمدن غرب مواجه مى‏شویم; یعنى با سطحى‏ترین نمودهایى که از جامعه غرب مشاهده مى‏کنیم; مثل سکولاریسم، دموکراسى، نحوه برخورد و تعامل آنان با دین و نظام‏هایى که در عرصه‏هاى مختلف دارند . ما اینها را به عنوان راهکارهاى برتر از آنان مى‏گیریم، بدون اینکه توجه کنیم که این راهکار براى جامعه ما مفید هست‏یا خیر . مثل دارویى مى‏ماند که براى این بیمار دواست، اما براى بیمار دیگر ممکن است زهر قاتل باشد . ما این تفاوت‏ها را توجه نمى‏کنیم . اینها باعث مى‏شود که ما تفکر فلسفى نداشته باشیم و نتوانیم مشکل جامعه خودمان را حل کنیم .

اما اینکه راهکار چیست، ما باید یک تفکر فلسفى پیدا کنیم که مال خودمان و متناسب با نیازهاى فلسفى خودمان باشد و این مسئله اگر تحقق پیدا کند، فلسفه هم زنده و پویا خواهد شد . براى تحقق آن هم ما باید بین فلسفه و نیازهاى جامعه خود ارتباط برقرار کنیم . از بالا شروع کنیم تا به پایین برسیم .

اینکه فرمودید ما در دانشگاه و حوزه خودمان تفکر فلسفى نداریم، بلکه به تاریخ فلسفه پرداخته شده که آن هم در این دو حوزه قوت و ضعف دارد، و تاکید کردید که ما باید تفکر فلسفى داشته باشیم که متعلق به خودمان باشد، در اینجا دو سؤال براى ما مطرح است: یکى اینکه اگر قرار است که ما یک تفکر فلسفى داشته باشیم که متعلق به جامعه خودمان باشد، پس ضرورت تحقیق و تدریس فلسفه غرب در دانشگاه‏هاى ما چیست؟ دوم اینکه چرا فلسفه اسلامى که در حوزه و دانشگاه تدریس مى‏شود، همچنان در مرحله وجودشناسى مانده است؟ دلیل این مسئله چیست که ما هنوز مباحث ابن‏سینا و ملاصدرا را مطرح مى‏کنیم و مباحث فلسفى جدید و متناسب با نیازهاى جامعه‏مان در میان حوزه و دانشگاهیان ما ایجاد نشده است؟

...


در مورد اینکه آیا ضرورت دارد که فلسفه غرب را فرا بگیریم یا خیر، تردیدى وجود ندارد که باید آن را فرا بگیریم و عمیق هم بیاموزیم . منتهى نکته اینجاست که ما نباید اینها را به‏عنوان وحى منزل بپذیریم . ما باید یک برخورد اجتهادى داشته باشیم . به هر حال در مغرب زمین هم اندیشمندان و متفکران بزرگ و برجسته‏اى بوده‏اند که تلاش کرده‏اند، و ما نباید خودمان را از حاصل تلاش اینها محروم کنیم . خیلى وقت‏ها در لا به لاى حرف‏ها و بحث‏هاى آنها به نکات آموزنده و بسیار خوبى مى‏رسیم، که اگر با بصیرت و منتقدانه با آن مواجه شویم مى‏توانیم بهره‏ورى خوبى داشته باشیم . به‏عنوان مثال همین مسئله هرمنوتیک که در مغرب زمین مطرح شده، با اینکه آن را به‏عنوان چالشى با تدین امروزى و قرائت‏سنتى از دین مطرح مى‏کنند، اما کسى که اینها را فرا مى‏گیرد، در تضارب و برخورد با آرایى که در غرب هست، به نکاتى دست مى‏یابد که بعضا در متدولوژى فقه ما قبلا هم وجود داشته است . دلیلى ندارد که ما خودمان را از آن محروم کنیم . حداقل ما در مواجهه با اینها مى‏توانیم عرصه‏هاى جدید اندیشه را به دست‏بیاوریم و در آن زمینه‏ها تولید دانش کنیم . لااقل پرسش‏هایى را براى ما مط‏رح مى‏کند و مى‏دانیم که پرسش، مادر علم است . پس تردیدى نیست که باید فلسفه غرب را آموخت . منتهى باید روى این فکر کنیم که چگونه فلسفه غرب را بیاموزیم که استقلال فکرى ما حفظ شود و دانشجو همین‏طورى مطالب را تلقى به قبول نکند و ذهنش با آنها شکل نگیرد . شهید مطهرى با فلسفه غرب آشنایى داشتند، هر چند که این آشنایى غیر مستقیم بود، اما اهل فن مى‏گویند که این شهید مطالب آنها را خوب مى‏فهمید و با آن منتقدانه برخورد مى‏کرد، که البته انتقادهایش هم اساسى و پایه‏اى بود . اگر ما این‏گونه محقق، تربیت کنیم، فلسفه غرب آموزنده و مفید مى‏شود .

اما در مورد اینکه چرا در حوزه‏هاى ما این حالت‏به‏وجود نیامده، شاید منشا آن این بوده که فلسفه با زندگى مرتبط نشده است . در آغاز پیدایش فلسفه در اسلام، یعنى زمان کندى، فارابى و بوعلى، آنها تلاش در خور و شایسته‏اى براى بومى کردن فلسفه داشته‏اند . آنان با فلسفه یونان آشنا شدند، اما مقلد نشدند . مجتهدانه و مبتکرانه با آن برخورد کردند و شما مى‏بینید که با چه مهارت و ظرافتى محتواى دینى را در فلسفه ریختند . در فلسفه ارسطو این‏گونه نیست، در فلسفه ارسطو خدا خالق نیست، خدا ارتباطى با جهان ماده و مادیات ندارد، ما در فلسفه ارسطو آفرینش نداریم . اما اینها با حفظ چارچوب‏هایى که ارسطو داشت، مانند علل اربعه و منطق ارسطویى، فلسفه را بومى کردند; یعنى فلسفه‏اى شد که توانست‏حامى عقاید دینى باشد و زیر ساخت‏هاى عقلى را براى عقاید دینى به‏وجود بیاورد . هیچ تعارضى بین دین و فلسفه وجود نداشت . اگر آشنایى علما و اندیشمندان ما در دوره معاصر نیز با فلسفه غرب این‏گونه بود و واقعا براى بومى کردن آن تلاش مى‏شد، یعنى این مباحث از فیلتر عقلانیت دینى ما مى‏گذشت، ما مشکلى نداشتیم . در حوزه‏هاى ما مواجهه با فرهنگ غرب و فلسفه غرب به طور عمیق صورت نگرفته و در همان چارچوب محدود خودش باقى مانده است . من مى‏خواهم این مسئله را این‏گونه بیان کنم که پرسش‏هاى تازه‏اى که در جامعه وجود دارد، به صورت فلسفى مطرح نشده تا راهکارهاى فلسفى آن را پیدا کنیم . آن توسعه‏اى که انتظار مى‏رفت در حوزه‏ها به‏وجود بیاید، ما نداشتیم .

همین تاریخ فلسفه‏اى که در دانشگاه‏ها به آن پرداخته مى‏شود، حداقل با زمان پیش مى‏رود و الان بحث فیلسوفان جدید مطرح است; در حالى‏که در مورد فلسفه اسلامى ما پیشرفتى در حوزه و دانشگاه نمى‏بینیم و هنوز همان مباحث ملاصدرا مطرح است .

نه این‏گونه نیست . فلسفه اسلامى روند تکاملى خودش را داشته است . همین فلسفه ملاصدرا بعد از ملاصدرا هم در حال رشد و تکامل است; یعنى مرحوم سبزوارى، آقا على مدرس، علامه طباطبایى یا شهید مطهرى هر یک به سهم خود این فلسفه را رشد داده‏اند . نیز آیت الله جوادى آملى تلاش کرده‏اند تا آن را جلو ببرند; اما در همان چارچوب است . ما در عرصه‏هاى دیگر وارد نشده‏ایم . پس مشکلى که وجود دارد، عدم ورود به عرصه‏هاى دیگر است . شاید منشا آن هم این است که حوزه‏هاى علمى ما آن‏گونه که انتظار مى‏رفت، به روز نیستند . البته نسبت‏به قبل از انقلاب تفاوت زیادى دارد، اما در حد مورد انتظار نیست . علت آن هم به نظر من این است که آن تعاملى که باید بین حوزه و دانشگاه باشد صورت نگرفت . یعنى بین اندیشمندان حوزوى و اندیشمندان دانشگاه ما هنوز دیالوگ مناسبى برقرار نشده است . محافل فرهنگى ما و امکانات کشور، دست دانشگاه هاست . حضور در محافل بین‏المللى، مال اندیشمندان دانشگاهى است . استفاده از فرصت‏هاى مطالعاتى مال دانشگاه هاست . هزینه‏هاى گزافى صرف دانشگاه مى‏شود . این مسائل دانشگاه را مجبور مى‏کند که به روز شود . اما براى کمتر عالم دینى، این فرصت‏ها دست مى‏دهد . متاسفانه تا در چارچوب روال دانشگاهى قرار نگیرند و یک مدرک رسمى دانشگاهى نداشته باشند، از آنها به طور شایسته استفاده نمى‏شود . لذا اینها در فضاى محدودى قرار مى‏گیرند که رابطه‏شان با عینیت جامع قطع مى‏شود . این یک واقعیت تلخ است .


نحوه تدریس فلسفه در دانشگاه چگونه باید باشد تا به یک تفکر فلسفى عمیق دست پیدا کنیم؟

من قبل از این که سؤال شما را پاسخ بدهم، نکته‏اى را باید عرض کنم . نکته‏اى که در زمینه طرح مباحث فلسفى و جایگاه فلسفه در کشور باید به آن توجه داشته باشیم، عدم ارتباط فلسفه با ادبیات و هنر در کشور ما است . این واقعیتى است که در مغرب زمین وجود دارد و باعث رشد و پویایى فلسفه شد و فلسفه را وارد زندگى مردم کرد . در آنجا فلسفه از زبان ادبیات و هنر براى عرضه خودش استفاده مى‏کند . یعنى یک فکر و اندیشه در قالب یک رمان یا نمایشنامه یا حتى یک نقاشى مطرح مى‏شود . مردم به زبان استدلال دسترسى مستقیم ندارند . خیلى از متفکران غرب در ابتدا یک نمایشنامه‏نویس یا یک رمان نویس برجسته بودند، فکر فلسفى هم داشتند و از این طریق فکر فلسفى خود را مطرح و آن را وارد جامعه کردند . ما الان از این ابزار براى ارائه مفاهیم فلسفى استفاده نمى‏کنیم . ما دانشکده ادبیات و فلسفه داریم، اما ارتباطى بین ادبیات و فلسفه ما وجود ندارد .

ما مى‏توانیم یک مقایسه هم بین عرفان و فلسفه در جامعه خودمان داشته باشیم . عرفان دو جور مطرح شده است: ما یک عرفان نظرى داریم که در کتاب‏هاى فنى آمده و یک عرفانى داریم که به زبان ادبیات مطرح شده است; مثلا در گلشن‏راز شبسترى یا مثنوى مولوى . اگر عرفان نظرى ما فقط آن زبان علمى و فنى را داشت، هیچ وقت عرفان در جامعه وضعیت کنونى و جایگاه کنونى خود را پیدا نمى‏کرد . این هنر را امثال جامى، شبسترى و مولوى داشتند که از زبان ادبیات استفاده کردند و عرفان را وارد زندگى مردم کردند .

ما باید کارى بکنیم که میان فلسفه و ادبیات و هنر نیز ارتباط برقرار شود; یعنى بستر فرهنگى مناسب براى طرح اندیشه‏هاى فلسفى، به گونه‏اى که با زندگى ما مرتبط شود، ادبیات و هنر است . این نکته هم باید اشاره شود که دو مطلب باید از هم تفکیک شود:

1 . مسئله تولید اندیشه فلسفى; 2 . عرضه اندیشه فلسفى . آنچه بر آن تاکید مى‏کنیم ارتباط میان فلسفه و ادبیات در بخش عرضه است، نه در بخش تولید . اصلا در بخش تولید، این امر براى فلسفه آفت و آسیب است . فلسفه باید ادله خویش را براى اندیشه فلسفى داشته باشد، استحکام خودش را و اتقان نظرى خودش را داشته باشد، سپس در مقام عرضه و ارائه ما از زبان ادبیات استفاده مى‏کنیم . در غرب گاهى این دو یکى شده است; یعنى یک نظام فلسفى، مثل اگزیستانسیالیسم، که به نظر من مبانى استدلالى ندارد، تمامى محتواى خود را در چارچوب ادبى که عرضه شده پیدا مى‏کند . این نباید باشد; بلکه مثل همان مسئله عرفان باشد . ما در عرفان مباحث نظرى را کاملا فنى و متقن، استدلالى و عمیق داریم، از آن طرف هم عرضه با زبان ادبیات و ورود به عرصه زندگى را داریم .

یک نکته دیگر این است که ما مى‏توانیم در این زمینه یک الگوى خوبى را از خود قرآن کریم استنباط کنیم . در قرآن کریم عمیق‏ترین مطالب مطرح شده، دقیق‏ترین مبانى هستى‏شناسى و الهیات را داریم و حتى در زمینه‏هاى فلسفه اخلاق، هنر، قرآن مبانى خود را دارد; ولى این مطالب را به گونه‏اى بیان مى‏کند که همه مى‏توانند از آن در زندگى خود بهره‏بردارى کنند . حتى مى‏توان مطالعه‏اى را انجام داد که در آن قرآن کریم را از نگاه نحوه عرضه مطالب فلسفى مورد بررسى قرار دهیم و از این روش قرآنى استفاده کنیم .

شیوه و روش تدریس فلسفه در دانشگاه‏ها چگونه است؟

ما در نحوه آموزش و تدریس فلسفه، بین فلسفه و زندگى از یک طرف و بین فلسفه و ادبیات و هنر از طرف دیگر ارتباطى برقرار نمى‏کنیم، یعنى فلسفه را با این زبان‏ها آموزش نمى‏دهیم و دانشجو را با این زبان‏ها هم آشنا نمى‏کنیم و طبیعتا خود آنها فلسفه برایشان به‏صورت انتزاعى و بى ارتباط با عینیات جامعه باقى مى‏ماند .

مسئله دیگر هم توسعه بى‏رویه کمى گروه‏هاى فلسفى است; یعنى مشخص نیست که چه اهداف و سیاستى وجود دارد که این همه گروه‏هاى فلسفه وجود دارد . گویى در توسعه آموزش عالى با اولین رشته‏اى که موافقت مى‏کنند، رشته فلسفه است . ما چه نیازى به این توسعه کمى داریم؟ و این حالت‏بى‏رمق و بى‏مایه گروه‏ها در دانشگاه، چه سودى براى ما دارد؟ همچنین نکته عدم شایسته‏سالارى که متاسفانه در مسائل فرهنگى هم وجود ندارد . شایسته‏سالارى اگر هیچ جا نباشد، باید در مسائل فرهنگى، علمى و اندیشه‏اى وجود داشت‏باشد . متاسفانه حتى شخصیت‏سازى فرهنگى ما بر اساس شایسته‏سالارى نیست . ملاحظات دیگرى مى‏آید و دخالت مى‏کند .

یک مشکلى که ما داریم، در پذیرش دانشجوى فلسفه است . مکانیزم موجود، مشکلاتى مضاعف را براى دانشجویان فلسفه ایجاد کرده است . ورود ناخواسته خیلى از دانشجویان به این رشته، یک مشکل است و طبیعتا باعث ناکامى مى‏شود; یعنى فلسفه براى کسانى است که دغدغه‏هاى فلسفى دارند و اگر کسى دغدغه فلسفى ندارد و صرفا آمده تا رشته‏اى را بگذراند و مدرکى بگیرد، مشکل پیدا خواهد کرد . اگر بهترین متدها را هم به کار گیریم، طبیعتا جوابگو نیست . ما باید یک مقدارى در پذیرش دانشجوى فلسفه، راهکارهایى را ارائه بدهیم که علاقه‏مندان به این رشته وارد شوند . در مقطع کارشناسى ارشد، تعدادى از دانشجویان فلسفه از گروه‏هاى فنى هستند; یعنى لیسانسیه فیزیک یا ریاضى، به دلیل علاقه و علقه‏هایى که داشته، وارد این رشته شده است; این افراد موفق‏تر از کسانى هستند که از ابتدا فلسفه را بى‏انگیزه خوانده‏اند . مشکل دیگر، واحدهاى درسى است .

اینکه گفتید تاریخ فلسفه در دانشگاه تا فلسفه امروز پیش آمده، صحیح نیست . شما اگر رشته‏هاى فلسفه غرب و اساتیدش را بررسى کنید، حتى در مهم‏ترین دانشگاه‏هاى ما، چنان که باید و شاید با فلسفه‏هاى جدید امروزى آشنا نیستند; مثلا چند نفر هستند که با مسائل پست‏مدرنیزم آشنا باشند؟ حتى با دیدگاه‏هاى اخیر در هرمنوتیک آشنایى داشته باشند؟ البته برخى از نیروهاى جوان با این مسائل تا حدودى آشنایى پیدا کرده‏اند; وگرنه اینها تا کانت جلو آمده‏اند و یا اگر خیلى هنر کرده باشند، تا هایدگر . در فلسفه غرب سال به سال مسائل جدیدى مطرح مى‏شود; این‏جور نیست که در گروه‏هاى فلسفه کسانى را داشته باشیم که با اینها آشنایى عمیقى داشته باشند; مسئله برعکس شده . در حوزه‏هاى هنر، علوم سیاسى و جامعه‏شناسى دیده مى‏شود که بعضا اینها مسائل جدید فلسفى را مطرح مى‏کنند و اینها بعضا با مکاتب جدید فلسفى آشنایى بیشترى دارند . مسئله به روز بودن باید روى آن کار شود . ما شایسته‏سالارى نداریم، کدام گروه فلسفه است که جرات کند یک استاد خوب فلسفه را براى سخنرانى دعوت کند؟ اصلا اگر ببینند او مى‏خواهد راه پیدا کند، بیرونش مى‏کنند . یک کسى که جا را براى دیگران تنگ بکند نمى‏پذیرندش . اصلا روحیه علم دوستى و حقیقت‏گرایى، متاسفانه حتى در فضاهاى فرهنگى ما ضعیف است، و این هم یک آفتى است .

در مورد ارتباط منطقى میان دروس دبیرستان و دانشگاه در زمینه فلسفه، ارزیابى شما چیست؟ و آیا این ارتباط در ایجاد گرایش افراد به انتخاب رشته فلسفه مؤثر است؟

در مورد میزان گرایش دیپلم‏ها به رشته فلسفه، باید یک کار تحقیقى میدانى بشود و براساس آمار و اطلاعات پاسخ داده شود، طبیعتا من نمى‏توانم مطلب دقیقى در این مورد بگویم . اما اینکه دروس دبیرستانى ما چقدر با فلسفه ارتباط دارد، باید بگویم که هیچ ارتباطى وجود ندارد . یعنى با یک کتاب 80 - 70 صفحه‏اى، آن هم به آن صورتى که تدوین شده، گمان نمى‏کنم که کسى انتظار داشته باشد این کتاب، کسانى را به فلسفه علاقه‏مند بکند . علقه و علاقه‏هایى که وجود دارد، عمدتا از زمینه‏هاى دیگر برخاسته است . البته علاقه به فلسفه در جوانان ما وجود دارد . فلسفه به‏طور طبیعى - چون انسان را در افق بالاترى قرار مى‏دهد - جذابیت دارد . برخى‏ها به علل مختلف با فلسفه آشنایى پیدا کرده‏اند و علاقه‏مند هستند و حاضرند در این رشته تلاش زیادى هم بکنند . اما دروس دبیرستان براى این مهم بسترساز نیست و به نظر من انتظار هم نباید داشت که دروس دبیرستان این گرایش را در افراد پدید بیاورد . چون اصلا خواهان و طالب و جوینده رشته فلسفه باید محدود باشد و این رشته براى افراد خاصى است . من در ورود تخصصى به فلسفه و فیلسوف شدن معتقد به توسعه کمى نیستم، توسعه کیفى مهم است; یعنى باید استعدادهاى درخشان در این رشته وارد شوند . این کارساز است . مثلا اگر ما هزار تا مهندس مکانیک داشته باشیم، ممکن است کم باشد، اما در فلسفه این‏گونه نیست . اگر یک عده استعدادهاى سرشار باشند که فکر فلسفى جامعه را تغذیه بکنند و آن نیاز جامعه را تولید بکنند، کافى است . به نظر من استعداد متوسط در زمینه فلسفه پاسخگو نیست .


روش‏هاى گزینش اساتید در حال حاضر چگونه است؟

به نظر من یک روند سالم براى جذب استاد در دانشگاه‏ها نداریم; مشکلات زیاد است . برخى گروه‏ها خیلى بسته عمل مى‏کنند . معمولا سلایق، روابط و ملاحظات سیاسى و امثال اینها مؤثر است . شایسته‏سالارى کمتر وجود دارد . یعنى اگر یک گروهى احساس کند که یک استاد مى‏آید و آن استاد خوش مى‏درخشد و باعث مى‏شود به سایرین کم توجهى شود، مانع ورودش مى‏شوند .

معیار انتخاب دانشجو در دوره‏هاى ارشد و دکترى چیست؟ یعنى چنددرصد از دانشجویان با علاقه ادامه مى‏دهند و چند درصد براى افزایش مدرک به ادامه تحصیل مى‏پردازند؟

در واقع این سؤال هم احتیاج به تحقیق دارد; آن مقدارى که بنده دیدم کم بودند کسانى که واقعا دغدغه‏هاى فلسفى داشته باشند . مدرک‏گرایى در جامعه ما هست و همان آقایانى که از این امر شکوه و شکایت مى‏کنند، پایبندش هستند و مى‏گویند ما یک مسئولى براى فلان مرکز علمى مى‏خواهیم که دکترى هم داشته باشد . کار ندارند که شاید فردى باشد که خیلى فرهیخته‏تر و فهیم‏تر از افرادى که دکترى دارند، باشند و کارایى بهترى داشته باشد . نه; باید بر طبق ضوابط، دکترى داشته باشد . خوب در جامعه‏اى که این گونه است، به‏طور طبیعى انسان به‏دنبال مدرک مى‏رود . مدرک‏گرایى وجود دارد و قابل انکار هم نیست . هنوز جامعه ما به سطحى نرسیده است که اگر آقایى را سنجیدند که او به اندازه یک دکتراى فلسفه و یا بیشتر از آن با فلسفه آشنایى دارد و آن را خوب فراگرفته، به او دکترى بدهند . ما همین مشکل را داریم، فرد مى‏بیند که جایگاه او را میزان معلوماتش تعیین نمى‏کند، بلکه مدرک او تعیین مى‏کند .

این مشکل در همه رشته‏ها هست . نتیجه آن هم این خواهد شد که به جاى اینکه فرد براى تحصیل وقت‏بگذارد، خود را گرفتار دانشگاه‏ها کند . به نظر من برنامه‏هاى آموزشى دانشگاه، مانع رشد فلسفى است . حضور در کلاس‏هاى بى‏مایه، اتلاف وقت‏ها ... من اینها را لمس کرده‏ام .

به نظر شما چقدر ضرورت دارد که بین دانشگاه‏هاى مختلف یا دانشگاه و حوزه هماهنگى وجود داشته باشد؟ و پیشنهاد شما براى ایجاد چنین هماهنگى چیست؟ ضمن اینکه به این سؤال پاسخ مى‏دهید، مطالب دیگرى را که مدنظر شماست، مطرح بفرمایید .

چند راهکار براى رسیدن به وضعیت مطلوب عرض مى‏کنم:

1 . بازشناسى و حفظ میراث فلسفى . ما نباید از میراث فرهنگى خود انقطاع پیدا کنیم . من در دانشگاه با این مسئله مواجه بودم . در آنجا چون فلسفه اسلامى ما به زبان روز و در قالب مناسب عرضه نشده، میل و رغبتى هم به فراگیرى آن وجود ندارد و معناى آن این است که نسل آینده از میراث فرهنگى خودشان محروم مى‏شوند . ما باید کاملا مراقب این مسئله باشیم . حفظ میراث فرهنگى در راستاى ارائه فلسفه به زبان روز مطرح مى‏شود . باید تلاش کرد، فلسفه اسلامى را به زبان روز درآوریم . موفق‏ترین شخصى که در این زمینه داشتیم، شهید مطهرى بود . ایشان در این زمینه نبوغ خاصى داشت . مسائل فلسفى را به خوبى امروزى مى‏کرد . نمونه دیگر ویلیام چیتیک است . ایشان در مورد عرفان ابن‏عربى این کار را انجام داده است . فتوحات مکیه ابن‏عربى یک کتاب سنگین است که هرکس نمى‏تواند وارد آن شود . چیتیک با عرضه بروز برخى از مطالب این کتاب، خیلى‏ها را به ابن‏عربى علاقه‏مند کرده است . امروزه کتاب‏هاى کمى داریم که به زبان روان، منسجم و منطقى و امروزى نوشته شده باشد . ما به یکسرى متون آموزشى نیاز داریم که واسطه ما با متون اصلى باشند .

2 . توقف توسعه کمى و اهتمام به کیفیت در مباحث آموزشى، یکى دیگر از راهکارهاى رسیدن به وضعیت مطلب است .

3 . هدف‏مند شدن رشته‏هاى فلسفه نیز باید مورد توجه قرار گیرد . ما باید رشته فلسفه را متناسب با نیازهاى جامعه‏مان تنظیم کنیم . ما گروه‏هاى فلسفه زیاد داریم، اما رشته‏هاى فلسفه زیاد نداریم . باید یک مقدار تخصصى وارد بحث فلسفه شویم; مثلا یک عده را طورى بپرورانیم که هایدگرشناس شوند، یا در نحله‏ها و مکاتب دیگر متخصص داشته باشیم .

4 . مسئله آخر که پاسخ به پرسش شما هم هست، تشکیل انجمن‏هاى علمى است . انجمن‏ها و نشست‏هاى تخصصى علاوه بر این که بین اندیشمندان حوزوى و دانشگاهى همفکرى ایجاد مى‏کند، یک ارتباطى هم بین این دو ایجاد مى‏کند . باید یکسرى نشست‏هاى فنى و تخصصى داشته باشیم که به رشد فلسفه کمک کند .
منابع:
پگاه حوزه 1382 شماره 107

مقاله ای برای معرفی فلسفه مسیحیت

منبع پرتال جامع علوم انسانی

بسم الله الرحمن الرحیم

دو مقاله :

من خود خویشتن
و
نگاه ویتگنشتاینی به قضیه شر

در این دو مقاله با مفاهیمی در فلسفه غرب و یونان باستان ( متقدمین ) بر میخوریم که عینا این مفاهیم در خودشناسی و در ماهیت نفس توسط اهل کلام مورد تحلیل دینی قرار میگرفت و سعی بر شناخت سیر تعالی نفس با تحلیل این مسائل با استناد به عقل و نقل از قرآن و حدیث بود.
و لذا این نظرات و نظرات بسیاری که در فلسفه غرب و یونان هست که چنین مشترکاتی با ادیان الهی در باب مفاهیم را دارند .
لذا همین امر باعث شد اهل کلام این مفاهیم را به زیر تیغ نقد و تحلیل خود ببرند.

اما جای بسی تاسف است که دوری و برائت از علم کلام و فلسفه اسلامی باعث شد آن جایگاه لازم را در جهان در باب این علم نداشته باشیم و در حالیکه یونانیها و غربیها برای تعئین مبداء هستی دچار عقاید مختلف بودند ... مسلمانان هم مبداء را می شناختند و هم مقصد را . که همان انا لله و انا الیه الراجعون بود.

یاحق

موضوع قفل شده است