منطق

تب‌های اولیه

20 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
منطق

سلام علیکم
منشاء تعیین کننده ی آنکه که واجب و ممکن و ممتنع است چیست؟
ما اگر در محیطی باشیم که هیچ فرمولی وجود ندارد، اما باز می بینیم ، چنانچه چیزی "قرار باشد" که وجود داشته باشد، باز حتماً از قوانین عقل و منطق پیروی می کند، خوب این قوانین منطق از کجا سرچشمه میگیرد؟ چرا منطق حتماً برقرار است؟ آیا منطق مقدم بر واجب الوجود است؟ یا واجب الوجود مقدم بر منطق؟ خلاصه منشاء منطق از کجاست؟ چرا دو واجب الوجود وجود ندارد؟ و چرا هر آنچه که از لحاظ منطق مورد پذیرش است ممکن یا واجب است؟
لطفاً اگر اشتباهی در فکرم بود اصلاح کنید.

لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِّن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَإِذَا أَرَادَ اللّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلاَ مَرَدَّ لَهُ وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ

سوره ی رعد آیه ی 11

http://www.parsquran.com/data/show.php?quantity=%20%D8%AA%D8%BA%D9%8A%D9%8A%D8%B1%20%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%AF&lang=far&sura=13&ayat=11&user=far

خوب ما ممکن الوجود هستیم... آیا ما تغییری در خود ایجاد کردیم که خداوند به ما وجود دهد؟ مگر ممکن با عدم مساوی نیست؟
لطفاً توضیح دهید.


سلام عليكم
بحث قبلی شما اعتقادی بود حال این بحثتان کلامی است. ما ممتنع نداریم.
یعنی یا واجب الوجود یا ممکن الوجود.
منطق معلول ... علتی است بنام واجب الوجود . او دلیل خلقت و ناظمی حکیم و قانون گذار است .
و قانون گذار منطق را تعئین کرده و از منطق - فلسفه را شکل داده و به اهل دین جهان بینی توحیدی را آموخته است.

اگر دو یا چند واجب الوجود باشد لازم است شاهد چند منطق و نظم و .. میبودیم.

ولی چون در عالم هستی یک نظم و منطق و... وجود دارد یک واجب الوجود بیشتر نیست.

ما تغئیری ایجاد نکریم. ما و هر موجود دیگری مصنوعیم. درباره خلقت و چگونگی آن - مصنوع اختیاری از خود ندارد و اختیار خلقت تمام و کمال در ید قدرت خالق اوست.

ممکن الوجود از نیستی و عدم به خواست خداوند موجود شده. پس نمیتوان به او گفت عدم .
چون واجب الوجود به او هستی بخشیده.

یاحق

سلام علیکم،
عقل بر مبنای چه استدلال می کند و ما بر مبنای چه روابط ممتنع را دقیقاً ممتنع می دانیم؟

nejatam;165754 نوشت:
سلام علیکم،
عقل بر مبنای چه استدلال می کند و ما بر مبنای چه روابط ممتنع را دقیقاً ممتنع می دانیم؟

عقل بر اساس منطق و منطق را هم گفتیم که مطابق و بر پایه چه قانونی است.

ممتنع در فلسفه خلقت جائی ندارد. یعنی اینکه بگوئیم که یک چیزی هست که نه موجود است نه وجود و یا اینکه بگوئیم یک چیزی هست که هم موجود است و هم وجود.

ممتنع تنها در بین مخلوقات که مطلق نیستند و نمیتوانند باشند معنی پیدا میکند.

nejatam;165725 نوشت:
سلام علیکم
منشاء تعیین کننده ی آنکه که واجب و ممکن و ممتنع است چیست؟
ما اگر در محیطی باشیم که هیچ فرمولی وجود ندارد، اما باز می بینیم ، چنانچه چیزی "قرار باشد" که وجود داشته باشد، باز حتماً از قوانین عقل و منطق پیروی می کند، خوب این قوانین منطق از کجا سرچشمه میگیرد؟ چرا منطق حتماً برقرار است؟ آیا منطق مقدم بر واجب الوجود است؟ یا واجب الوجود مقدم بر منطق؟ خلاصه منشاء منطق از کجاست؟ چرا دو واجب الوجود وجود ندارد؟ و چرا هر آنچه که از لحاظ منطق مورد پذیرش است ممکن یا واجب است؟
لطفاً اگر اشتباهی در فکرم بود اصلاح کنید.

خوب ما ممکن الوجود هستیم... آیا ما تغییری در خود ایجاد کردیم که خداوند به ما وجود دهد؟ مگر ممکن با عدم مساوی نیست؟
لطفاً توضیح دهید.

سلام.

این موارد را که ذکر نمودید،در مبحث مواد ثلاثه در منطق در نسبیات و روابط بین موضوع و محمول در قضایا به کار می برند..که البته قضایا نیز همه اعتبارات عقلی است،به عبارتی ما قضیه در خارج نداریم بلکه قضیه سازی کار ذهن است،نتیجتا منطقین می گویند در نفس الامر ویا واقع نسبت و یا رابطه بین موضوع و محمول مثلا در مورد" الف ب است" به یکی از کیفیات زیر است....

یا الف ب است بالضروره..

یا الف ب است بالامکان..

یا الف ب است بالممتنع..

البته این تقسیم بندی قدما ست،به عبارتی متاخرین یک تغییری در سومین کیف انجام داده اند چون الف وقتی ب باشد دیگر ممتنع برای ان معنی ندارد چون منظور همان الف ب نیست می باشد برای همین به جای ممتنع قضیه وجودی را گذاشته اند،یعنی رابطه بین موضوع و محمول یا ضروری است یا ممکن است و یا وجودی است هر چند خود نیز اشکال دارد......

در فلسفه نیز به این مواد پرداخته اند،منتها از دید وجودی ،نه مطلق،به عبارتی منطق به قضایا از دید مطلق نگاه می کند می خواهد محمول وجود باشد یا نباشد،ولی فلسفه از دید وجودی در قضایا بحث می کند....

خلاصه اینکه منشا تمام این قضایا اعتبارات ذهنی و عقلی است،به عبارتی ذهن این قدرت را دارد که از تحقق وجود،قضایایی درست نماید و البته این قضایا همه از سنخ اعتبارات عقلی است،به عبارتی در عالم عین یک وجود بیشتر نیست ،این قدرت ذهن است که وجود واحد را به معانی و مفاهیم متعددی تحلیل می کند و البته همه این معانی نیز بر این شئ واحد منطبق و صادق است وحتی میان این مراتب تقدم وتاخر هم قائل می گردد...

به عبارتی اول مرتبه تقرر ذات است یعنی مرتبه ماهیت است،بعد مرتبه امکان ماهیت است بعد نیازمندی او به علت است و بعد ایجاب علت،بعد وجوب معلول ،بعد ایجاد علت ،بعد وجود معلول ..این چند مرتبه طولی را با اعتبار عقل پی برده ایم و حال انکه در خارج یک شئ بیشتر نیست.....

یاحق

سلام علیکم،
ما بر مبنای چه چیز دو حالت (وجود و عدم) چیزی را همزمان برای یک ممکن نمی توانیم در نظر بگیریم؟ خداوند فلسفه را شکل داده به آنگونه که ممتنع در آن وجود ندارد، خوب می تواند کاری کند که ممتنع هم در آن باشد، چون خداوند است که منطق و فلسفه را شکل داده، و ما در حال حاضر بر اساس منطق می گوییم ممتنع ممتنع است. اگر قانون منطق نیز مثل ممکن، بود و نبود داشته باشد ، در این صورت می توان گفت چون در ریاضیات از لحاظ منطقی مثلاً 2 + 2 = 4، اگر خداوند اراده کند 2 + 2 = 5 یا هر عدد دیگر هم می تواند بشود، اگر عرفان و خدا شناسی ایگونه است آیا این اینطور سوفسطیانی گری نمی شود؟ که منطق بنابه خواست خداوند وجود دارد، و بنا به خواست خداوند می شود نباشد، یا می شود جهان را بدون علیت در نظر داشت چون منطق واجب نیست و می تواند به خواست خداوند نباشد، و منظور از وجود منطق وجود ابزاری برای خدا شناسیست. این موارد درستند؟

آقای erfan_alavi

اشاره خوبی کردید، اما برای کشف و فرض و یا ساخت قضایا؛ آیا منطق و ورابط بین موضوع و محمول هیچ کاربردی دارد یا ندارد؟ آیا ما بدون در نظر گرفتن روابط موضوع و محمول در منطق در یک جمله می توانیم خلاصه کنیم هر آنچه که با عقل و منطق چه جور در بیاید یا چه جور در نیاید کلاً ممکن است؟ این درست است؟ هر چند درستی و نادرستی را هم بر اساس همان منطق میابیم. ابتدا باید مشخص شود بلا اخره منطق چگونه و چرا برقرار است و سپس به روابط موضوع و محمول بپردازیم. ممنون.

nejatam;165776 نوشت:
ما بر مبنای چه چیز دو حالت (وجود و عدم) چیزی را همزمان برای یک ممکن نمی توانیم در نظر بگیریم؟

باسمه تعالی، سلام بر شما
با تشکر از پاسخ برادر، جناب عرفان علوی.

جناب نجاتم، عقل یک قوه ای است در انسان که حقایق را کشف می کند،(نه اینکه حقایق را جعل بکند)، خداوند انسان را خلق کرده است، و قوه ای در او قرار داده است که بتواند حقیقت بین بشود، مثلا قاعده محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین بدیهی عقلی و کلی است، و یک حقیقتی است که قوه عقل انسان از حقایق انتزاع و استخراج می کند وامکان تغییر و تعویض ندارد؛ زیرا اساس حقایق بر آن بنا شده است، حتی حقیقت خود خدا بر آن قاعده بنا شده است، چرا؟ زیرا خود خدا یک حقیقت است، و تمام این اصول بدیهی از سنخ علم هستند، و این علم از حقایق کلی عالم استخراج شده است و این انسان است که با قوه عقلش به وجود خدا علم پیدا می کند.

تمام قواعد عقلی، و یافته های آن، بر این اصل کلی بدیهی و بر اصل واقعیت بنا شده است، این اصل قابل تغییر و انکار نیست؛ چرا؟ زیرا عقل انسان درمی یابد که واقعیت واقعیت است، آیا می شود فرض نمود که واقعیت واقعیت نباشد؟ حتی فرض عدم واقعیت هم، واقعیت است، آیا می شود فرض نمود که واقعیت در عین واقعیت داشتن واقعیت نباشد؟ اگر ما بتوانیم فرض هایی خلاف این اصول بدیهی داشته باشیم، لازمه اش نفی خود خدا می شود؛ زیرا می شود فرض نمود اصل واقعیت نباشد؟ می شود فرض نمود خدا باشد و در عین حال نباشد؟

تمام قواعد عقلی هم به این نحو هستند، اینکه فرض کنیم دو ضربدر دو چهار نشود، لازمه اش، انکار اصول بدیهی است، زیرا انکار این اصل هم به این مطلب بر می گردد که 2 درعین اینکه 2 باشد 2 نباشد، و ضرب در عین اینکه ضرب باشد ضرب نباشد و...

و نکته آخر اینکه، قدرت خداوند بر امور ممکن تعلق می گیرد نه بر امور محال.(دقت کنید)

سلام علیکم،

ما از بین این حقایق پی به روابطی میبریم، علمی را درمیابیم، که منطق است، حالا چرا هر جای دنیا که میرویم و هر سو را که نگاه می کنیم حقیقت و منطق را برقرار میبینیم؟ میگویید:

نقل قول:
زیرا عقل انسان می یابد که واقعیت واقعیت است، آیا می شود فرض نمود که واقعیت واقعیت نباشد؟

بحث من سر خود عقل است. عقل بر مبنای چه چیز میابد و آن چیز را چه کسی شکل داد؟

اگر عقل و قواعد عقل و منطق را خدا جعل کرده باشد پس ما پی میبریم که ممکن است منطق به شکلی در آید که در آن صورت از نگاه فعلی منطق، آن شکل منطق غیر منطقی باشد. درست گفتم؟

خوب این سفسطه نیست یا است؟

اگر منطق و عقل جعل نشده اند در این صورت ماهیت قواعد عقل و منطق چیست از کجاست؟ چرا نبودن نبودن است و بودن بودن است؟ اگر نه این که منطق همان واقعیت است، در این صورت ممکن ممتنع واجب و وجود قواعد منطقی معنایی دارد... آن معنا چیست؟ آیا جعلیست؟ چگونه است؟

با او
سلام و ادب؛

دوست عزیز آیدی محترم نجاتم؛

من دو مقدمه عرض می کنم، شما بررسی بفرمائید که به فرض صحّت این دو مقدمه، آیا باز می توان سوال شما را مطرح کرد یا خیر؟!!!

1-قوانین دانش منطق، تدوین نظری و علمیِ صفتِ حکمت خداوند است. یعنی اساسی که حکمت الهی اقتضا می کند یا به بیان دیگر، خود حکمت الهی.

2-میان صفات الهی، تقدّم و تاخّر هست، و حکمت الهی، مفدم است بر قدرت الهی. پس قدرت الهی، بر آن چیزی تعلّق میگیرد که حکمت الهی آن را اقتضا کند و قدرت خدا بر چیزی و قانونی و ساختاری خلافِ حکمت خدا تعلق نمیگیرد.

حالا با این دو مقدمه، که منطق همان ظهور تدوین یافته ی حکمت خدا در مقام فعل است و همچنین قدرت خدا فقط بر اموری که حکمت خدا تایید کند، تعلق میگیرد، باز ممکن است قدرت خدا دست به امری خلاف این منطق بزند؟! یا منطقی غیر از منطق مبتنی بر حکمت خدا؟

پیوسته متعالی
یاحق

سلام علیکم
ممنونم، قبل از این که دیوانه شناخته بشم امیدوارم منظور ذهنم را برسانم.

توضیح بدید خدا شناسی با عقل چه تعریفی دارد وقتی خود عقل بر مبنای حکمت خداوند است؟
آیا در منطق، علما روش های درست اندیشیدن را ارائه کردند یا این روش ها را کشف کردند؟

به نظر من تعریف محال این است:
محال یعنی موضوع و محمولی را از لحاظ رابطه به هم نسبت دادند آنطور که هیچ رابطه ای بینشان نشود یافت.
مگر آن روابط بین موضوع و محمول که یافت می شوند که واجب و ممکن هست، چگونه بر قرار است اما محال بر قرار نیست؟ شکل این رابطه از چه قاعده ای پیروی می کند که محال همواره محال و ممکن همواره ممکن و واجب همواره واجب هست؟

با او
سلام و ادب؛

در مورد سوال اول، ابتدا به یک سوال بنده پاسخ بدید. آیا شما قوه ی عقل در انسان را با قوانین منطق یکی در نظر میگیرید؟! بنده قوانین دانش منطق را، تدوین نظریِ حکمت الهی در مقام فعل معرفی کردم، نه قوه ی عقل انسانی را. اساسا یک قوه و دستگاه، با قانون و روش، یکسان است؟!!! دستگاه تلویزیون، با دفترچه ی راهنمای شیوه ی استفاده ی درست از تلویزیون یکسان است؟

قوه ی عقل در انسان، بر اساس قوانین منطق و در حیطه ی قوانین منطق، که همان اساس حکمت الهی است، به شناخت افعال و اوصاف خدای متعال می پردازد. که البته حضرت احدی در 3 ساحت مورد ظهوری قرار دارد:
ذات الهی - صفات الهی - افعال الهی

عقل انسان در مورد اول مسکوت است و در تفکر در مورد ذات الهی، هر چه تلاش کند، راه به جایی نمی برد. اما به شرحی که گذشت، به شناخت صفات و افعال الهی می پردازد.

در مورد سوال دوم، نخیر اختراع و ارائه ای در کار نبوده، بلکه منطق دانان، قوانین منطق را که همان ظهور حکمت الهی بوده، کشف و تدوین نموده اند.

پیوسته متعالی
یاحق

سلام علیکم

داروی حقیقت خود به حد کافی برای بیمار تلخ است، لزومی ندارد با شدت لحن تلخترش کرد.
عقل و منطق یکی نیست، اما عقل بر مبنای منطق است، سوال این است که اگر چیزی در منطق محال است یعنی در حکمت خداوند محال است؟ در حکمت خداوند چرا چیزی ممکن و چیزی واجب و چیزی محال است؟

با او
سلام و ادب؛

چرا داروی حقیقت تلخ است؟ فکر می کنم اتفاقا داروی حقیقت، برای بیمار و غیر بیمار، شیرین است. چون اساسا حقیقت شیرین است، فقط کافی است که آن را بشناسیم. :)

لزوما و همیشه، عقل بر مبنای منطق نیست. نشانش هم از آنجاست که ابتدا به ساکن، همه قوه ی عقل را دارند، ولی همه منطقی فکر و رفتار نمی کنند. پس عقل می تواند منطبق بر منطق باشد یا نباشد.
اگر عقل مبتنی بر منطق شد، آنوقت به کمالش نزدیک تر می شود و هر چه منطقی تر کار کرد، منطقی تر هم نتیجه می دهد و در نتیجه منجر به اعمال منطقی تر هم می شود و با به کمالی بالاتر می رسد.

در مورد اینکه، اگر چیزی در منطق محال باشد، در حکمت خداوند هم محال است، بله همینطور است. اگر منطق را تدوین نظری حکمت الهی در مقام فعل بگیریم، همینطور است. منطق یعنی قوانین ظهوریافته ی حکمت الهی کشف و تدوین شده است. لذا جالب است که وقتی به قرآن کریم که سخن خداوند با ماست، رجوع می کنیم، می بینیم بر اساس همین منطق کشف شده بیان شده است. یعنی مثلا آنجا که قرآن کریم، می خواهد استدلال بیاورد، بر اساس همین قوانین قیاس های منطقی استدلال آورده است.

اما در مورد اینکه چرا در حکمت خدا اینگونه است، اینها اقتضائات وجود است.یعنی وجود به خودی خود و به همراه ظهوراتش، اقتضاء می کند که آنچه در مقابلش قرار دارد، به عنوان نقیض او، نباشد. چون جمع دو نقیض ممکن نیست.پس همین که هستی مطلق و ظهوراتش که می شوند هستی مقیّد، محقق باشند، به خودی خود، محال بودن متناقض اینها لازم و ثابت خواهد شد.
اما این سوال نهایتا چیزی شبیه به این سوال خواهد شد که: چرا اصلا خدا وجود دارد؟ که پاسخش این است که : اینکه بگوییم چرا خدا وجود دارد، یعنی چرا وجود، وجود دارد؟! چون خدا وجود مطلق است.

پیوسته متعالی
یاحق

سلام علیکم،

ببینید، وقتی بنده می پرسم، چرا اقتضاء وجود این است که جمع دو نقیض محال است؟ مگر نمی گویید: چون در حکمت خداوند محال است، و وقتی می پرسم چرا در حکمت خداوند محال است، مگر دباره نمی گویید: چون اقتضاء وجود این است؟ سوال این است که چرا اقتضاء وجود این است؟ بی دلیل که محال نمی شود... پس دلیلش چیست؟

nejatam;165776 نوشت:
سلام علیکم،
ما بر مبنای چه چیز دو حالت (وجود و عدم) چیزی را همزمان برای یک ممکن نمی توانیم در نظر بگیریم؟ خداوند فلسفه را شکل داده به آنگونه که ممتنع در آن وجود ندارد، خوب می تواند کاری کند که ممتنع هم در آن باشد، چون خداوند است که منطق و فلسفه را شکل داده، و ما در حال حاضر بر اساس منطق می گوییم ممتنع ممتنع است. اگر قانون منطق نیز مثل ممکن، بود و نبود داشته باشد ، در این صورت می توان گفت چون در ریاضیات از لحاظ منطقی مثلاً 2 + 2 = 4، اگر خداوند اراده کند 2 + 2 = 5 یا هر عدد دیگر هم می تواند بشود، اگر عرفان و خدا شناسی ایگونه است آیا این اینطور سوفسطیانی گری نمی شود؟ که منطق بنابه خواست خداوند وجود دارد، و بنا به خواست خداوند می شود نباشد، یا می شود جهان را بدون علیت در نظر داشت چون منطق واجب نیست و می تواند به خواست خداوند نباشد، و منظور از وجود منطق وجود ابزاری برای خدا شناسیست. این موارد درستند؟

آقای erfan_alavi

اشاره خوبی کردید، اما برای کشف و فرض و یا ساخت قضایا؛ آیا منطق و ورابط بین موضوع و محمول هیچ کاربردی دارد یا ندارد؟ آیا ما بدون در نظر گرفتن روابط موضوع و محمول در منطق در یک جمله می توانیم خلاصه کنیم هر آنچه که با عقل و منطق چه جور در بیاید یا چه جور در نیاید کلاً ممکن است؟ این درست است؟ هر چند درستی و نادرستی را هم بر اساس همان منطق میابیم. ابتدا باید مشخص شود بلا اخره منطق چگونه و چرا برقرار است و سپس به روابط موضوع و محمول بپردازیم. ممنون.

سلام.

همه منطق بر اساس اقتباس از واقع است،به عبارتی نفس ابتدا به ساکن که نمی تواند تصور نماید ، ابداع کار نفس نیست بلکه کار نفس ترکیب است انکه می تواند ابتدا به ساکن بدون هیچ چیز قبلی جعل نماید فقط خداست،نتیجتا منطق همه اقتباس از واقع است،و این اقتباس یا مستقیم است یا غیر مستقیم....

انچه در خارج است همه متن وجود است ما در خارج که عدم نداریم،بلکه هست و عدم را ذهن بر اساس ان قدرتی که تکوین در نهادش قرار داده است اعتبار می کند،یعنی حکم ورابطه درست کردن کار وجود ذهنی است،و از خصایص این وجود اعتبار کردن است منتها یک وقت فقط این را بما هو، اعتبار می کند بدن اینکه اصلا حاق ذاتی در نفس الامر باشد که ان می شود امکان یعنی بدون در نظر گرفتن عدم و وجود،وگرنه هر ماهیتی در نفس الامر وواقع یک ذاتی دارد و وجودی ،گفته شد که این از خصایص ذهن است که چنین اعتبار نماید یعنی فقط اعتبار همین.....

پس راه انسان به شناخت خارج از طریق همین ذهن و نفس است ،به عبارتی نفس از طریق صورتهای خود جهان را می شناسد،همه شناخت انسان از همین معلوماتش است برای همین این معلومات را معلوم بالذات می گویند وانچه در خارج است برای ذهن معلوم بالعرض است ...

ببنید ذهن در ورحله اول وجود را می بیند،به عبارتی ابتدا حکم به ثبوت می کند،مثلا اگر زیدی نباشد ابتدا می گوید زید (لا موجود) هست یعنی حکم عدم وجود را یک اعتباری برایش از هستی در نظر می گیرد،یعنی ابتدا نمی تواند بگوید زید نیست چون انچه می پاید ابتدا وجود را می یابد برای همین همه چیز را به ان نسبت می دهد،ولی به مرور این حکم را از هستن بر می دارد وبه نیستی وعدم می دهد،نتیجتا عدم نسبت به وجود برای ذهن متصور است وگرنه عدم از همان ابتدا که برایش قابل تصور نبوده....

پس خود ممکن نیز یک اعتبار ذهنی است که فقط اعتبار است و ورایی برای ثبوت ندارد،انوقت وقتی ذهن ممکن را اقتضای در وجود دانست حکم به ضرورت ان می دهد و وقتی این امر نباشد حکم به امتناع می دهد،اینها را نیز ذهن اعتبار می کند،به عبارتی قوه تحلیل ذهن چنین است که انرا خداوند به عنوان ودیعه در انسان برای شناخت این چنینی قرار داده است.....

خوب خلاصه این شد که ذهن بدون اتصال با وجود و واقع چیزی نمی تواند تصور نماید،به عبارتی ذهن ابداع گر نیست به عبارتی جعال نیست که مقدمتا بدون هیچ اتصالی با واقع از خودش تصورات ابداع نماید،برای همین همه شناخت وروابط را در رابطه با خارج به دست می اورد،که این از لوازم ذاتی ذهن است،همانطور که از لوازم درک حسی همان است که انجام می دهد و همچنین دیگر قوا......ولی خود کلمات را ابتدا حضرت حق اموزاند،به عبارتی قول حق همان فعلش می باشد،وفعلش همان قولش نتیجتا این کلمات از افعال حق بود که خود همان جعل وجودی است ، مانند دیگر افعالش که همه عین جعل و ایجاد است و از انجا که اینها در وجود اشتراک دارند ،پس شناخت خود به خود حاصل می گردد....به عبارتی شناخت در اشتراک است وگرنه بین چند چیز از جهات تباینی که شناخت حاصل نمی گردد......

یاحق

nejatam;165791 نوشت:
بحث من سر خود عقل است. عقل بر مبنای چه چیز میابد و آن چیز را چه کسی شکل داد؟

باسمه تعالی، سلام بر شما
هر موجودی در حد کمالش موجوديت دارد، عقل يک نيروی انسانی است برای کشف حقيقت، کمال هر قوه ای به نسبت خودش مطرح می شود؛ اگر عقل يکی از کمالات انسانی باشد؛ کمالش در کشف حقيقت است نه جهل به حقيقت؛ پس خداوند عقل را خلق کرده است؛ برای کشف حقيقت؛ و عقل بر مبنای اصل هستی و واقعيت، حقايق عالم وجود را ميابد.
nejatam;165791 نوشت:
اگر عقل و قواعد عقل و منطق را خدا جعل کرده باشد پس ما پی میبریم که ممکن است منطق به شکلی در آید که در آن صورت از نگاه فعلی منطق، آن شکل منطق غیر منطقی باشد. درست گفتم؟ خوب این سفسطه نیست یا است؟

اگر عقل را خدا بر اساس حقايق عالم و کمالات آن جعل نموده است؛ بايد حقيقتا بيابد و الا می شود نقص نه کمال؛ و امکان اينکه خدای حکيم عقل انسان را به گونه ديگری قرار بدهد که منطق و قانون ديگری حاکم باشد وجود ندارد؛ زيرا لازمه اين فرض اين است که از اساس حقيقت و اصول هستی و عالم وجود خراب بشود و اين مسأله محال ذاتی است؛ زيرا لازمه ديگرش اين است که يک اصل واقعيت ديگری غير از اين واقعيت باشد؛ يعنی يک خدای ديگری باشد که از طرف او يک اصول واقعی دِيگری باشد.(دقت کنيد)

سفسطه و مغالطه اين گفته شما اين است که فرضی مطرح می فرماييد که در مقابل اصل واقعيت است؛ زيرا لازمه اين فرض اين است که خود خدا هم به عنوان اصل واقعيت؛ حقيقتا نباشد(دقت کنيد).

nejatam;165791 نوشت:
اگر منطق و عقل جعل نشده اند در این صورت ماهیت قواعد عقل و منطق چیست از کجاست؟ چرا نبودن نبودن است و بودن بودن است؟ اگر نه این که منطق همان واقعیت است، در این صورت ممکن ممتنع واجب و وجود قواعد منطقی معنایی دارد... آن معنا چیست؟ آیا جعلیست؟ چگونه است؟

معنا و دريافت قواعد منطقی جعلی نيست؛ بلکه خود عقل به جعل خداوند ايجاد شده است؛ اما لازمه و کارآيی اين عقل دريافت حقيقت است.(دقت کنيد)


سلام علیکم
ما اساسا دو نوع عقل در جهان بینی داریم. یکی عقل متریالیستی است که بر مبنای احساس و ادراکی است که 5 حس انسان آنرا میبیند و احساس میکند و از آن نتیجه میگیرد.

نوع دیگر عقل عقلی است که بر اساس جهان بینی اسلامی و دینی شکل گرفته. و مبنای آن تعریفی است که خدای عالم از چگونگی خلفت جهان و دلیل خلقت آن و هدف غائی و نهائی و نقش هر موجود در عالم تبئین نموده. تفاوت بین این دو عقل بسیار زیاد است لذا نتیجه گیری ها هم متفاوت است.

در مورد اول هیچ چیز مطلقی قابل تصور نیست حتی در مورد خود عقل
ولی در مورد دوم خیلی مفاهیم میتواند بر اساس الگوی دینی مطلق توصیف شود.

مثلا معروف است که دیوانه ای به حکیمی گفت کدامیک مان دیوانه ایم.
حکیم گفت هرکدام که مخالف با حقیقت نتیجه گیری استدلال میکند و عمل مینماید. دیوانه گفت حقیقت چسیت ؟ آیا آنچه که تو می بینی حقیقت است یا یانچه که من میدانم ؟
حکیم گفت خب آنچه که من میدانم و همه مردم آنرا تائید میکنند.
دیوانه گفت تو به کثرت تائید اشاره کردی و تائید سخنت را بر اساس کثرت مستند دانستی و استناد و برداشت من از حقیقت در قلت است. پس تنها تفاوت من و تودر این است که دیوانه ها چون تعدادشان کمتر است برداشتشان از عالم غیر منطقی و بدور از حقیقت است و عقلا کسانی هستند که در کثرتند و بدین واسطه آنچه که آنها میگویند حقیقت و منطق است. پایان نقل ...

سلام
اما خداوند اولین چیزی که خلق کرد عقل بود... از اینجا پیدا می شود که منطق برای عقل است نه عقل برای منطق

لطفاً روشن کنید.

سلام علیکم حداوند قدیم است. عقل و حکمت یکی از صفات اوست. میدانیم خداوند خلق کرد عالم معنی و ماده را بر اساس نظم طبعا این نظم خود از قانونی تبعیت میکند. و قانون نیز بر منطقی استوار است. و عقل نزد موجودات مطابق و بر مبنای آن منطق شکل گرفته و دست به تحلیل میزند. یاحق

سلام علیکم
منطق از طریق حواس 5 گانه به ما منتقل می شود... یا نه؟

سوال این است که:

1- آیا ما روابط علیت و منطق را ذاتاً میدانیم ولی اگر از زمان تولد حواس 5 گانه نداشته باشیم، هیچ عنصری که بتواند این روابط را روشن سازد وجود ندارد. در این صورت ما به روابط منطق جاهلیم، چون هیچ محمولی در ذهن ما محسوس نیست، و اکثراً محمول و موضوع از طریق حواس 5 گانه منتقل می شود. گرچه موضوع وجود داشته باشد اما چون محمول نیست، بود و نبودش برای ما یکسان است.

2- آیا انسان مثل یک کاغذ سفید نمی داند که علت و معلولی می تواند وجود داشته باشد، و منطق بر اساس حواس 5 گانه منتقل می شود؟

کدام یک صحیح است؟

یک چیز دیگر...
به نظرم حس دیگری هم به اسم حس گذر مدت می تواند وجود داشته باشد... که ما آن حس را داریم غیر از حس 5 گانه، چون حس پنج گانه هیچ ربطی به درک گذر زمان ندارد، اما متوجه هستیم که گاهی این حس را داریم و مدت برایمان کند میگذرد و گاهی مثل بیهوشی یا خواب این حس کمرنگ است.

موضوع قفل شده است