سؤال...امیری حسین و نعم الامیر

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سؤال...امیری حسین و نعم الامیر

به نام خدا

ممکنه داستان کامل اون غلامی که
رجز خوندش در میدان
امیری حسین و نعم الامیر
بوده رو بفرمائید

سلام
غلام امام حسین علیه السلام بوده، به نام اسلم بن عمرو
نژاد پدرش ترک بود از این رو به اسلم ترکی نیز معروف است. بنا به نقل تاریخ، امام حسین علیه السلام بعد از وفات برادرش، امام حسن علیه السلام، او را خرید و به فرزند خود حضرت زین العابدین علیه السلام بخشید از این رو این غلام ترک افتخار خدمتگزاری چند نفر از اهل بیت پیامبر اکرم را داشته است.
او کاتب امام حسین علیه السلام بود، به زبان عربی آشنایی داشت و قاری قرآن بود.
اسلم از مدینه همراه امام حسین علیه السلام تا مکه و سپس تا کربلا آمد و روز عاشورا پس از اینکه جمعی از یاران امام شهید شدند،
اجازه گرفت تا به میدان جنگ رفت. او در حال رفتن به میدان چنین رجز خواند:

البحرمن طعنی و ضربی یصطلی
والجو من سهمی و نبلی یمتلی
اذا حامی فی یمنیی ینجلی
ینشق قلب الحاسد المبخل
از برق شمشیر و نیزه ی من دریا آتش می گیرد
و هوا از تیرهای من پر می شود
هنگامی که شمشیر در دست راست من برهنه شود،
قلب بخیلان کوته دل و حسودان متکبر را می شکافد.

برخی مورخان نیز گویند وی زمانی که برای جهاد راهی میدان شده بود، چنین می خواند:

امیری حسین و نعم الامیر
سرور فواد البشیر النذیر
امیر و سالار من حسین است و چه نیکو امیری!
اوست مایه ی سرور دل پیغمبر بیم دهنده و مژده دهنده

اسلم چون تیرانداز و کمانداری ماهر بود، شجاعانه جنگید و عده ای از لشگر عمر سعد را به هلاکت رساند و خود نیز از شدت زخم و عطش بر زمین افتاد.
هنوز در تنش اندک رمقی مانده بود که امام حسین علیه السلام به بالین او آمد و گریست و صورت خود را بر روی صورت او گذاشت.
اسلم چشمان خود را باز کرد و امام را کنار خود دید که چهره اش را به گونه ی او گذاشته.
تبسمی کرد و عرضه داشت «مثل من کیست که فرزند رسول خدا صورت به صورت او نهاده باشد؟!» آن گاه در آغوش امام حسین علیه السلام جان به جان آفرین تسلیم کرد.
البته(برخی مورخان نام او را "سلیمان" و "سلیم" نیز نوشته اند).

با تشکر از دوستان و مطالب جالبشان نقلی هم هست که می گوید

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اباعبدالله یک وقت می بیند در این صحنه، جژء افرادی که آمده اند از او اجازه می خواهند، یک بچه ده، دوازده ساله است که شمشیر به کمرش بسته است. آمد خدمت آقا عرض کرد:
اجازه دهید من به میدان جنگ بروم."و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکه". این طفل کسی است که قبلا پدرش شهید شده است. فرمود: تو کودکی نرو. عرض کرد: اجازه دهید من می خواهم بروم. فرمود: من می ترسم مادرت راضی نباشد گفت:
یا ابا عبدالله "ان امی امرتنی. مادرم به من فرمان داده و گفته است باید بروی، اگر خودت را فدای حسین نکنی از تو راضی نیستم.
این طفل آنچنان با ادب است، آنچنان با تربیت است که افتخاری درست کرد که احدی درست نکرده بود. هر کسی که به میدان می رفت، خودش را معرفی می کرد. در عرب رسم خوبی بود که افراد خود را معرفی می کردند. و به همین جهت که این طفل، خود را معرفی نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدامیک از اصحاب بوده است. مقاتل او را نشناخته اند. فقط نوشته اند:" و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکه" چرا؟ آیا رجز نخوانده؟رجز خواند، اما ابتکاری به خرج داد و رجز را طور دیگری خواند، ابتکاری که هیچکس به خرج نداده بود. این طفل وقتی به میدان رفت شروع کرد به رجز خواندن گفت:
"امیری حسین و نعم الامیر" ایهاالناس، من آن کسی هستم که آقایش حسین است و برای معرفی من همین کافی است.
[/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]امیری حسین و نعم الامیر سرور فواد البشیر النذیر[/]


[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از کتاب مقتل مطهر، روضه های شهید مطهری(ره) صفحه [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]۱۲۵[/]

موضوع قفل شده است