ıllıllı خاطرات امدادگران و پزشکان در دفاع مقدس ıllıllı ✦درد لذت بخش!✦

تب‌های اولیه

21 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ıllıllı خاطرات امدادگران و پزشکان در دفاع مقدس ıllıllı ✦درد لذت بخش!✦

بسم الله الرحمن الرحیم
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر !!!




خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند.
خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروح دیگری داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همودم خانم –مادرش- بیاید.»
شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!»
به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.»

سلام علیکم
شهدا زنده اند ما هم زنده ایم
زندگی هم زندگی شهدا
اللهم اجعل محیانا محیا محمد و ال محمد و مماتنا ممات محمد و ال محمد بحق فاطمه الزهرا س
یا زهرا س

اتاق استراحت
ساعت حدود چهار بعدازظهر بود که یک انترن از اورژانس خط مراجعه کرد. به دنبال بمباران، مجروح شده و شانه اش آسیب دیده بود. داشتم برایش بانداژ ولپو می کردم که صدای انفجار وحشتناکی برخاست و بعد گرد و خاک شدید. صدای تکبیر و فریاد بچه ها بلند شد. بیمارستان قدیمی به علت اصابت راکت ویران شده و سقف اتاق استراحت ما پایین آمده و بچه ها زیر آوار مانده بودند. دو نفر از بچه های بیمارستان دکتر شریعتی هم بین آن ها بودند. وقتی شهید غلام علی را از زیر آوار خارج کردیم کاملاً کبود بود. لوله گذاری شد. قلب وی برگشت ولی دچار مرگ مغزی شد. او را به ارومیه منتقل کردند. چند نفر از بچه های اصفهان شهید شدند و یک رزیدنت سال اول بیهوشی اصفهان به نام دکتر برخوری از اتاق زنده بیرون آمد. او که کنار شوفاژ خوابیده بود سر و گردنش توسط شوفاژ محفوظ مانده بود. بچه های بیمارستان دکتر شریعتی بعد از یک روز کار در اتاق عمل برای چند لحظه استراحت به اطاق بالا رفته بودند تا فرمان حق را بپذیرند. فرمان بازگشت: یا ایها انفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.

اتاق عمل در کوه
پس از یک ماه و نیم کار سخت و اعمال جراحی و درمان های سرپایی که حدود هشتصد مورد بود، تازه متوجه شدیم که یک ماه و اندی است که تنمان به آب نخورده است و با این یادآوری بدنمان شروع به خارش کرد. بعد از این احساس برای بار دیگر به فکر خودمان افتادیم و به روستا رفتیم تا ببینیم مردم این دیار چگونه از حمام استفاده می کنند.
حمام آن ها متشکل از یک تانک کوچک بود که با هیزم گرم می شد و در کنارش تانک آب سردی تعبیه شده بود و شیرهای آب گرم و سرد با دو لوله به دوش متصل می شد. دستگاهی ساده و کارساز. ما هم طی یکی دو روز حمامان را به همین ترتیب ساختیم. پس از گذشت این همه زمان دوش آب گرم گرفتن با حمام خود ساخته، نعمتی بود که با بزرگترین ثروت های دنیا قابل مقایسه نبود. به قدری سبک شده بودیم که فقط دو بال برای پرواز کم داشتیم. وقتی فکر می کنم که موهای سرمان مثل ریسمان شده بود، چندشم می شود.
در یکی از روزها یک سرباز ایرانی را آوردند که وضعیت بسیار وخیمی داشت. باید بلافاصله دست به کار می شدیم. به همراه اکیپ پزشکی و همکار متخصص بیهوشی او را که دچار اصابت ترکش در ناحیه شکم و فلانک (پهلو) شده بود و در شوک خونریزی بود به اطاق عمل در دل کوه منتقل کردیم و با امکانات کمی که داشتیم و این کمبود در بسیاری موارد صادق بود، بیمار را ابتدا احیا کردیم و پس از آن کار متخصص بیهوشی آغاز شد و عمل لاپاراتومی را به خوبی انجام دادم. در طی عمل، اضطراب و دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود چون سرباز به قدری خونریزی کرده بود که احتمال مقاومت در مقابل عمل برایش امکان پذیر نبود و با خود فکر می کردم که در دل این کوهستان پرت و دور از آبادی آیا می توانم او را به سلامت از اطاق عمل خارج کنم. کلیه راست او کاملاً له شده و از بین رفته بود. نفر کتومی کرده و کولون او را نیز که دچار له شدگی و پارگی شده بود و آلودگی مدفوعی توی شکم داشت کلکتومی کردم و موکوس فیستولا انجام دادم و بعد با مواد شوینده ای که در اختیار داشتیم شستشوی شکم را انجام داده و شکم را بستم. حالا انتظار برای به هوش آمدن او آغاز شده بود. دلهره لحظات انتظار برای به هوش آمدنش کشنده و طاقت فرسا بود. همه کارها به همت تیم پزشکی به بهترین نحو ممکن انجام شده بود ولی حتی ده درصد هم برای اما و اگرهای موجود زیاد بود تا بیمار نتواند چشم بگشاید و یا حرکتی دال بر به هوش آمدن نشان دهد.
بالاخره اولین نشانه های هوشیاری دیده شد و لب های خندان و چشم های مرطوب پزشکیار ما که خالصانه در کنار تخت او ایستاده بود، بر عمل موفقیت آمیز ما صحه گذاشت.
حدود دو روز بعد از عمل، مراقبت های ویژه صورت گرفت و داروهای لازم تجویز شد و پس از stable شدن بیمار، چون لازم بود جهت مراقبت های ویژه و بهتر، به پشت جبهه منتقل شود با کمک سه نفر از پزشکیاران و کردهای منطقه او را روی برانکارد گذاشته و با کمی وسایل مورد نیاز پیاده عازم ایران شدیم. یک روز و نیم در راه بودیم تا به مرز رسیدیم. خوشبختانه با مراقبت های ویژه من در طول سفر سنگین و کشنده او را سالم به مرز رسانده و تحویل نیروهای ارتش دادیم.

آتش سوزی پمپ بنزین
سال 1359من هنوز در پل دختر بودم که به ما اطلاع دادند که پمپ بنزین پل زال مورد حمله هواپیماهای عراقی قرار گرفته و کلیه ماشین ها، اتوبوس ها و تریلرهائی که در صف بنزین بوده اند، آتش گرفته و از بین رفته و مسافران زیادی که از مناطق جنگی در حال فرار بوده اند، یا از بین رفته و یا به شدت سوخته اند. طولی نکشید که کلی ماشین مملو از بیمار و مصدوم به درمانگاه ما سرازیر شد و بیش از نیم ساعت طول نکشید که تمام درمانگاه و حتی جاده ترانزیت پر شد از مصدوم.
هر ماشینی، یک عده مجروح آورده بود و ما مواجه شده بودیم با تعداد زیادی مجروح سوخته، تکه پاره شده و بدحال که رسیدگی به آن ها در حد توان درمانگاه ما نبود.
واقعاً این جنایتی بود که در هیچ فرهنگی نمی گنجید. دو هواپیمای عراقی آمده بودند و علی رغم این که مشخص بود که آن منطقه یک منطقه نظامی نیست و مردم در صف انتظار در پمپ بنزین بودند اقدام به بمباران کرده بودند.
این یعنی چی؟ آن جا نه یک ضد هوائی بود و نه یک منطقه نظامی. آن ها، فقط مشتی مردم نگون بختی بودند که در اثر فشار بمباران ها و حملات دشمن به دنبال یافتن نقطه امنی کوچ می کردند.
از جمله صحنه های تکان دهنده ای که هرگز فراموش نمی کنم، دیدن مرد جوانی بود که بالای سر دو جسد ایستاده و گریه می کرد.
شاید سنش 26 سال هم نبود. می زد توی سرش و زار زار می گریست. روبرویش جنازه زنی بود که سوخته بود و کاملاً سیاه شده و عین یک تکه ذغال شده بود و در بغلش یک بچه توپول موپل سفید و خوشگل بود که نسوخته بود.
من اول فکر کردم که او نمرده، چون هیچ جای بدنش اثری از سوختگی دیده نمی شد. این بچه در اثر استنشاق گازهای حاصل از آتش سوزی و دود خفه شده بود.
او می گفت: من در منطقه موسیان یک نانوائی داشتم. وقتی دیدم عراقی ها نزدیک می شوند، زن و بچه ام را برداشتم و با وانتم راه افتادیم تا شایدجای امنی بیابیم.

اهدای خون
آن موقع ما در بیمارستان الزهرا اقامت داشتیم.
در یکی از حملات، یکی از سربازان که در اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش به بیمارستان اعزام شده بود، خون ریزی بسیار شدیدی کرده بود. ترکش به پهلویش خورده بود و بعد از عبور از کیسه صفرا، کلدوک و پورتاهپاتیس (ورید باب) را هم قطع کرده بود.
خون ریزی خیلی زیاد بود و من به اتفاق یک دستیار او را عمل می کردم. کلاپی گذاشتم روی وریده، وریدها خون ریز یشان بند آمده بود و سپس شروع کردم و به ترمیم تک تک اعضاء قطع شده که متوجه خون ریزی بسیار زیاد بیمار شدم. ادامه عمل، تحت چنین شرایطی خطرناک و مرگ آور است.
دقیقاً یادم هست که جمعاً 56 واحد خون و سرم به او دادیم ک 36 واحدش خون بود. مریض از همه جایش خون ریزی کرده بود، چون انسداد انعقادی می داد.
در مسیر (این را همکارانمان به خوبی می دانند) ترانفوزیسیون می شود. چون ما در بیمارستان ام اف پی نداشتیم و من به خون تازه که در آن مواد انعقادی وجود داشته باشد نیاز داشم تا بتوانم عملم را انجام بدهم، فداکاری سربازها برایم جالب بود که همگی برای خون ادان توی صف ایستاده بودند و من واقعاً اشک می ریختم و کار می کردم.
چون خون این ها واقعاً لازم بود و علی رغم این که خودشان به این خون ها برای ادامه نبرد احتیاج داشتند، ولی می آمدند و خون می دادند و من آخرین بخیه ها را می زدم، با ادامه عمل، خون ریزی قطع شد و او خوشبختانه خوب شد و چندی بعد مرخص شد.

ایثار
یکی از بیمارستان هائی که در زیرزمین ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسیار مجهز و الان هم پس از گذشت سال ها مایلم آن را دوباره ببینم و امیدوارم که آن را به عنوان یکی از شاهکارهای دفاع مقدس و توانائی مهندسان وطن در ساخت چنین بیمارستانی حفظ کرده باشند.
در اورژانس آن یمارستا مشغول خدمت بودم که مجروحی را روی برانکارد آوردند و تحویل من دادند.
رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره می زد. شلوار پای مجروح را پائین کشیدم.
در ناحیه ران، وریدفمورال و یا شریان سوراخ شده بود و به همین دلیل خون فوران می زد. شلوارش را در آوردیم تا برای عمل آماده شود.
با دیدن پای دیگرش که مصنوعی بود، شوکه شدم.
برای مدتی به دیوار تکیه کردم و در حالت بهت خاصی فرو رفتم. مگر می شود این همه ایثار و از خود گذشتگی را باور کرد! پای دیگرش در عملیات قبلی تیر خورده و آن را قطع کرده بودند و با پای مصنوعی به جبهه باز گشته بود. او مرتباً التماس می کرد که پایش را قطع نکنیم.
او پایش را برای ادامه زندگی نمی خواست، بلکه اصرارش برای این بود که بتواند دوباره به جبهه برگردد.

عوارض انفجار
ماجراي موج انفجار هم به نوبه خود خيلي جالب بود. اوائل مي‌گفتند، يعني فكر مي‌كردند كه آدم‌ها، از صداي موشك وحشت كرده‌اند ولي بعدها، در طي جنگ تحميلي عوارضش به نحوه بارزتري ديده شد، كه به صورت عوارض خيلي شديد مغزي_ عروقي_ احشائي بود، كه اگر در فواصل نزديك‌تري بود، شدت انفجار آن‌ها را از بين مي‌برد.
يادم مي‌آيد كه يك بار چند نفر را آوردند كه در نزديكي موشكي بودند كه در كنار سينمائي منفجر شده بود.
يكي از مصدومين، ظاهراً سالم بود. تركشي هم نخورده بود. فقط كمي باد كرده بود. بعد از چند لحظه كه از حضورش در بيمارستان گذشت، متأسفانه فوت كرد.
صورتش متورم بود و شكمش پر از خون. در اثر پارگي احشاء، دچار خون‌ريزي شده بود.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان)- صفحه: 219
به نقل از سایت علمی دانشجویان ایران


نوجوان معصوم

پسر بچه چهارده ساله‌اي بين ما بود كه بيش از چهل و هشت ساعت نبود كه به جبهه اعزام شده بود. مي‌گفتند قاچاقي آمده و توي خط با او آشنا شده بودم و به گروه ما در جا‌به‌جايي مجروحين كمك مي‌كرد و بچه پركار و فعالي بود.
در يكي از حملات، تركش خمپاره دشمن، به پهلويش خورد. هر چه تلاش كرديم موفق به نجات او نشديم و او در آغوشم شهيد شد. ساعت‌ها براي او گريه مي‌كردم.

منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) صفحه: 96
به نقل از سایت علمی دانشجویان ایران



سلام
منم یه خاطره از داییم تعریف کنم که خودش هم جانبازه و زمان جنگ راننده آمبولانس بود و هم بهیار:(البته با باز نویسی خودم ):khandeh!:

وسط تابستون بود . هوا خیلی گرم بود .کله ام داغ شده بود .
نمیدونم چرا هر چی عملیاته تو تابستونه !!! باز خدارو شکر که ماه رمضون نیست.
زیر بمباران خودمو رسوندم به منطقه .
آمبولانس که چه عرض کنم ، هیچی ازش نمونده بود. داغون داغون بود . فقط در سمت شاگرد یه کم سفید بود که میشد فهمید ماشین آمبولانسه. وقتی داشتم میومدم منطقه ، رفیقم همشو گل مالی کرده بود و بهم گفت : حسین !!! تورو خدا سالم برش گردون . دیگه نداریماااااااااا.
منم گفتم خیالت راحت داداش .
.
.
.
.
نرسیده و رسیده دیدم درو وا کردن .
- داداش سریع بیا پایین . کلی مجروح اینجاست ( این اولین جمله ایه که همیشه میشنوم )

برانکارد و ورداشتیم و رفتیم سراغ مجروحین .
یکی دوتا نبودن که .
یه سنگر بود پر مجروح.
گفتم : همه رو نمیتونم ببرما !!!!!!!!!
همه جوری نگاهم کردن که انگار دارم حرف مفت میزنم.
گفتم : انتظار ندارین که همه مجروحین و ببرم؟
بازم همونجوری نگام کردن!!!!!!!!!
از سنگر اومدم بیرون و گفتم داداش فقط اورژانسیها .
- داداش فقط اورژانسیها تو این سنگرن . بقیه جای دیگه هستن .
قلبم سوخت. دم سنگر نشستم .کاری نمیتونستم بکنم .
یکی برام آب آورد.
نصفشو خوردمو نصفشو ریختم رو سرم.


لب تابم داره اذان میگه .:khandeh!:
بقیه شو بعد نماز میگم براتون.

این شمیم یار عذاب وجدان میاره. روم نمیشه بمونم:Khandidan!:

ادامه:


با خودم گفتم : خب تا اونجا که جا میشن سوار میکنیم .توکل به خدا .

بلند شدم و رفتم تو سنگر اولیو که یه پسر بچه بود و رو زمین دراز کشیده بود بلند کردمو گذاشتم رو برانکارد.
با یکی از بچه ها رفتیم سمت آمبولانس. منو نگاه میکردو میخندید. با خودم گفتم من کجا و تو کجا بچه؟

یه دفعه صدای خرت خرت شنیدیم انگار یه چیز داشت پشت سرمون کشیده میشد.
پشت کردمو دیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنین چی بود؟
خمپاره خورده بود به شکمش و این روده هاش بود که داشتن پشت سرمون میومدن.
هاج و واج مونده بودم .
دل و رودش ریخته بود بیرون و منو میدید میخندید !!!! جل الخالق !!!!
گذاشتیمش زمینو رفتم روده هاشو پیچیدم دور دستم و آوردن کردم تو شکمش. بهش گفتم بابا دمت گرم !!!
چی کار کردی با خودت پسر؟
نا نداشت حرف بزنه . فقط میخندید.

همینطور مجروح هارو سوار میکردیم ولی دلم پیش اون بود.

وقتی رسیدیم بیمارستان ...............................

بسم رب شهدا


جبهه که آمد ، گفتند بچه است ، بهتره امدادگر بشه
هر کس می افتاد ، داد می زد : امدادگر ... امدادگر
اگر هم خودش نمی توانست ، دیگرانی که اطرافش بودند ، داد می زدند:
امدادگر... امدادگر...

... خمپاره منفجر شد
اینبار همین بچه ی امدادگر افتاد
رزمنده ها نمی دانستند چه کسی رو صدا بزنن
ولی خودش گفت:
یا زهرا... یا زهرا...

در نزديكي در اورژانس بودم كه بمباران شيميائي شروع شد. ابتدا متوجه چگونگي حمله نشدم. دود سفيدي به طرف ما مي‌آمد.
بعد از 5 دقيقه فهميدم كه بمب شيميائي بوده است. صداي انفجار بلند بود.
شعله‌هاي آتش در نقاطي از محوطه بيمارستان مشاهده مي‌شد. پس از انفجار بمب شيميائي، گاز شيميائي وارد فضاي اورژانس شد و تركش كوچك پوسته مانند بمب شيميائي به شانه‌ام نشست.
به امداد يكي از برادران مجروح رفتم و او را به اورژانس آوردم. در دقيقه اول كه دچار ناراحتي شدم (منظور بيمار 5 دقيقه پس از حمله است) حالت سوزش شديد در مجاري هوائي و احساس خفگي داشتم. چشم‌هايم نيز كمي سوزش داشت.
استفراغ زيادي كردم. بوي گاز شيميائي مثل بوي D.D.T بود و مرا دچار تنگي نفس نموده بود. ديگر نمي‌توانستم حركت كنم. بلند شدم ولي افتادم. نمي‌توانستم خودم را كنترل كنم.
حدود 12_10 دقيقه پس از حمله شيميائي بيهوش شدم و ديگر چيزي به خاطر نمي‌آورم.

منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) صفحه: 357
به نقل از سایت علمی دانشجویان ایران

بار اولم بود که مجروح مي‌شدم و زياد بي‌تابي مي‌کردم يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت:«چيه، چه خبره؟»تو که چيزيت نشده بابا!
تو الان بايد به بچه‌هاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري؟ گريه مي‌کني؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نمي‌گه، اين را که گفت بي‌اختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود!
بعد توي همان حال که درد مجال نفس‌کشيدن هم نمي‌داد کلي خنديدم و با خودم گفتم عجب عتيقه‌هايي هستند اين امدادگرا.

استخوان های مچش زده بود بیرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم
خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته ، نیست؟

منبع: کتاب یادگاران " خاطرات پزشکان"
به نقل از خاکریز خاطرات

یه بسیجی 15 ساله رو آوردن بیمارستان
به شدت زخمی شده بود
دیدم لباش تکون می خوره
گوشم رو بردم کنار دهانش
گفت: خواهر! تو رو به لب تشنه امام حسین علیه السلام بهم آب بده ، خیلی تشنمه!
آتیشم زد ! خواستم بهش اب بدم که دکتر گفت براش ضرر داره
یه پارچه خیس برداشتم و کشیدم روی لباش تا از عطشش کم بشه
بنده خدا پارچه رو می مکید و مدام تقاضای آب می کرد
آخرش هم تشنه شهید شد...


راوی: خانوم قیصر از پرستاران جنگ
منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره 68

[h=1][/h]


[/HR]
لیلی جمارانی، امدادگر دفاع مقدس درباره فعالیتش طی هشت سال دفاع مقدس اظهار کرد: در آن زمان به تازگی عضو سپاه پاسداران شده بودم که بعد از مدتی برای اولین بار با قطارهای هلال احمر به منظور آوردن مجروحان به شهرها اعزام شدم.


[/HR]
وی که متولد سال 1334 است و در دوران دفاع مقدس، جوانی فعال و در صحنه بوده، ادامه داد: تنها چهار ماه پس از آغاز تهاجم عراق به ایران بود که برای نخستین بار به جبهه رفتم. قطارهای هلال احمر جزء اولین گروه‌هایی بودند که برای آوردن مجروحان از مناطق جنگی حرکت کردند و در همین رفت و آمدها بود که با بچه‌های فدائیان اسلام آشنا شدم و از آن پس، همراه با آن‌ها به منطقه ذوالفقار در آبادان رفتم.
وی که در زمان اعزام به جبهه مجرد بوده، در مورد اینکه آیا برای اعزام به جبهه با مشکلی نیز مواجه شده بود یا خیر، گفت: هیچ یک از اعضای خانواده یا اطرافیان من، مانعی برای اعزام من به جبهه نبودند و علت اصلی این موضوع آن بود که تمام اعضای خانواده و اطرافیانم هم درگیر اتفاقات مرتبط با پیروزی انقلاب و بعد از آن هم هشت سال دفاع مقدس بودند.
این امدادگر که دو سال به طور مداوم در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشت، درباره باقی مدت حضورش در جبهه اظهار کرد: پس از دو سال حضور مداوم، ازدواج، بارداری و تولد فرزندم، برای مدتی در حضور من در میدان جنگ خدشه وارد شد، اما پس از آن، تا پایان جنگ در بیمارستان شهدا به عنوان امدادگر مشغول به کار شدم.
پس از دو سال حضور مداوم، ازدواج، بارداری و تولد فرزندم، برای مدتی در حضور من در میدان جنگ خدشه وارد شد، اما پس از آن، تا پایان جنگ در بیمارستان شهدا به عنوان امدادگر مشغول به کار شدم

جمارانی در پاسخ به اینکه در همان دوران بسیاری از بانوان به حضور در جبهه حتی فکر هم نمی‌کردند یا شاید با آن مشکل هم داشتند، درباره اینکه چرا خود را در مسیر جریانات و التهابات انقلاب و جنگ قرار داده بود، پاسخ داد: ما خودمان انقلاب کرده بودیم و حاضر بودیم که برای آن، همه چیز را بدهیم و در این میان به هیچ وجه فکر نمی‌کردیم که برای کمک اعزام می‌شویم، بلکه در آن میان تنها موضوع مورد توجه، وظیفه بود.
جمارانی با بیان اینکه تنها عملیات مهم و سرنوشت‌سازی که در آن حضور نداشتم، مرصاد بود که در آن دوران دومین بچه‌ام را باردار بودم، ادامه داد: متعلق به خود دانستن انقلاب، باعث می‌شد تا ما از هیچ چیز برای انقلاب و حفظ آن دریغ نکنیم که جان، مال و فرزند از این جمله بودند.

[h=1]

[/h]


[/HR]
بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره مد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»


[/HR]
بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!
تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.
[h=2]اللهم الرزقنا توفیق الپارتی[/h] وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیكلی تداركاتی- را می‌كرد و غذایشان را یك كم چربتر می‌كشید، یا میوه درشت‌تری برایشان می‌گذاشت، هر كس این صحنه را می‌دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می‌كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می‌كنید حواستان جمع باشد!
حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلكه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه كند كه همهمه آن ها مانع از آن بود.
ـ بچه ها ساكت باشد و گوش كنید، من سرم درد می كند...
ـ نوار خالی گوش كن خوب می شود حاجی!(این پاسخ كسی جز حسین طحال نبود)

[h=2]نوار خالی[/h] حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلكه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه كند كه همهمه آن ها مانع از آن بود.
ـ بچه ها ساكت باشد و گوش كنید، من سرم درد می كند...
ـ نوار خالی گوش كن خوب می شود حاجی!(این پاسخ كسی جز حسین طحال نبود)
[h=2]زندگی یك ساعته[/h] در عملیات كربلای 4 به یكی از برادران سپاهی كه بنه(پسته كوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:
ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.
ـ یك ساعت بیشتر با آنها كار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

[h=1][/h]


[/HR] در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت...
[/HR]

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم. چرا كه دشمن آنجا را چندین بار موشك باران كرده بود...
جملات بالا بخشی از خاطرات «مینا كمایی» از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است. وی در مورد حضور در جبهه‌ها می‌گوید: 17 ساله و در مقطع دوم دبیرستان بودم كه جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجا كه عضو فعال انجمن مدارس به حساب می‌آمدم یك روز پیش از بازگشایی مدارس به مدرسه رفتم كه ناگهان اعلام وضعیت قرمز شد. نخستین جایی كه در آبادان مورد اصابت موشك‌های دشمن قرار گرفت اداره آموزش و پرورش بود كه منجر به شهید و مجروح شدن تعداد زیادی از معلمان و دانش‌آموزان شد.
به دلیل اینكه از قبل سابقه مبارزه با «خلق عرب و منافقین» و كمك به سیل‌زدگان آبادان را داشتم بار دیگر پیش‌قدم شدم و به عنوان امدادگر به مجروحان در آبادان رسیدگی می‌كردم. دوره‌های امدادگری را از قبل زمانی كه عضو بسیج بودم گذرانده بودم.
پذیرش اینكه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده كمی مشكل بود اما از آنجایی كه خواهرم «زینب» كه به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت كنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستان‌ها حضور یافتم.
با تعدادی از دوستانم برای كمك به مجروحین وارد بیمارستان «شركت نفت» آبادان شدیم. عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینكه خانواده‌ام آبادان را ترك كردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شركت نفت ماندیم. تعداد خواهرانی كه در آنجا به سر می‌بردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت كه اعلام نیاز می‌شد از طرف سپاه و هلال احمر برای كمك حضور می‌یافتیم. یادم می‌آید: در «عملیات فتح‌المبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی كه بخیه زدن، رگ گیری و كمك‌های اولیه را از قبل می‌دانستیم هر یك از ما در بخش‌های مختلف این بیمارستان مشغول انجام كارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد می‌شدند كه گاهی تا سه شب نمی‌خوابیدیم.
شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم.
شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت. اگر او ایستاده بود تركش‌ها به سرش برخورد می‌كردند و او به شهادت می‌رسید. بیمارستان «شركت نفت» آبادان به این دلیل كه نزدیك «اروندرود» بود بارها بمباران شد و حتی پای یكی از دوستانم به نام «سهیلا شریف‌زاده» تیر خورد و امدادگر دیگری نیز كه خانم هم بود از ناحیه پا، كمر و شكمش مورد اصابت تركش قرار گرفت.
حملات عراقی‌ها در سال 1364 بسیار شدید شده بود و ساعت‌ها گلوله‌های «كاتیوشا» یا همان «خمسه خمسه» به سوی ما شلیك می‌كردند بنابراین ما آبادان را ترك كردیم اما بار دیگر از طرف هلال احمر برای عملیات‌های «والفجر» به «بیمارستان سینا»ی اهواز رفتیم یكی از دوستانم به نام خانم «رامهرمزی» با اینكه متأهل بود و یك فرزند نیز داشت همراه ما بود و امدادگری می‌كرد.
با پایان یافتن جنگ ادامه تحصیل دادم و موفق به كسب مدرك كارشناسی ارشد شدم. به دنبال آن به خاطر علاقه‌ام به شغل معلمی روی آوردم و در دبیرستان حضرت فاطمه زهرا(س) منطقه 14 تهران به تدریس پرداختم.
من معتقد هستم كه اكنون برخلاف نمود بیرونی‌ای كه بعضی دختران دارند فطرتشان بسیار پاك است. در میان آن‌ها همچنان دختران مخلص و ایثارگر به چشم می‌خورد. هنگامی كه از جبهه و شرایط جنگ برایشان صحبت می‌كنیم دچار تغییر روحی می‌شوند و حتی گاهی اشك در چشمانشان ظاهر می‌شود. آنها باید در موقعیت قرار بگیرند تا خودشان را نشان دهند.
باید بگویم كه متأسفانه فقدان كارهای ریشه‌ای و كارشناسی شده و برخی موازی‌كاری نهادهای ترویج فرهنگ و ایثار شهادت سبب شده است كه به خوبی نتوانیم به مقوله هشت سال جنگ تحمیلی بپردازیم.

[=b nazanin]


یک پزشک و جراح عمومی در نقل خاطره ای از دوران دفاع مقدس از آرایشگری گفت که به جای مو گوش وی را اصلاح کرد. فرامرز پازیار افزود: از دوران دفاع مقدس خاطرات فراوانی دارم، در آن زمان به عنوان امدادگر در جبهه های نبرد خدمت می کردم.

وی اظهار داشت: همه رزمندگان، ایثارگران و جانبازان از آن دوران خاطرات فراوان و عبرت آموزی دارند که تعدادی از آنها تلخ و تعدادی نیز طنز است و هرگز فراموش نخواهند شد و این خاطرات رشادت، ایثارگری و شجاعت رزمندگان را به تصویر می کشد.

این پزشک جراح با بیان اینکه خاطره ای تلخ از عملیات مقدماتی بیت المقدس و قبل از حصر خرمشهر دارم، ادامه داد: یکی از دوستانم به نام سید حسین جلیل زاده که دانشجوی پزشکی بود، در آستانه سال جدید در این عملیات آسمانی شد.

این جراح ادامه داد: اما خاطره ای به یاد ماندنی از آن ایام دارم، در عملیات فاو مدتها بود که هیچ رزمنده ای موی سر خود را اصلاح نکرده بود و همه موهای نسبتا بلند و ژولیده ای داشتند.

وی با بیان اینکه لشکر ولیعصر (عج) بسیار مرتب و منظم بود تا جایی که یک آرایشگر در آن حضور داشت، اضافه کرد: این فرد که می خواست اصلاح خوب و سفارشی برای من انجام دهد با وسواس شروع به کار کرد اما حین کار ناگهان به جای مو، گوش مرا قیچی کرد.
منبع: ایرنا

بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت
و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.
ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...

راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس