چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید...

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید...

یه داستان جالب.خوندنش خالی از لطف نیست...
همسر یکی از بزرگان دین ،روزی با زن همسایه خود در حال گفتگو بود و از خوبی های شوهر خود تعریف میکرد تا اینکه به اینجا رسید که من هیچگاه عصبانیت شوهر خود را به چشم ندیدم که ناگهان زن همسایه در بین حرفهای او پرید وگفت:
"آخر تو با این همه محبتی که به شوهرت میکنی دلیلی ندارد که شور تو عصبانی شود .وقتی تو همه چیز را برای او فراهم میکنی دیگر چه جایی برای عصبانیت او باقی می ماند..."
نزدیکای ظهر بود و زن با کوهی از ابهام وسوال به خانه برگشت.در راه به این فکر میکرد که خوب است مردم را امتحان کنم شاید زن همسایه درست میگوید.
در همین خیالات بود که یادش آمد الان شوهرش برای نماز به خانه میاید ومی خواهد وضو بگیر ومن طبق معمول باید از چاه برای او آب بکشم و ظرف مخصوص آب وضوی او را پرکنم تا آماده باشد.
اما او امروز قصد داشت شوهر را امتحان کند.او ظرف آب را به کناری انداخت.دلو وطناب چاه را هم به کنار دیگری.چرخ آبکشی را هم از بالای چاه باز کرد و رفت پشت پنجره تا منتظر آمدن شوهرش باشد.
چند لحظه ای نگذشته بود که شوهر برای تجدید وضو آمد.دید که خبری از ظرف آب نیست.ظرف را در گوشه ایی خالی از آب یافت.
زن از پست پنجره نگاه میکرد و منتظر بود که شوهر صدایش کند ولی شوهر ، این کار را نکرد ودید که او رفت تا خودش ازچاه ،آب بکشد.
بالآ چاه که رسید دید از دلو وطناب هم ،خبری نیست وچرخ آب هم باز شده .با حوصله کافی همه را جست وچرخ را سوار کرد و از چاه آب کشید و وضو گرفت ورفت گوشه ایی نشت وشروع کرد به گریستن.
زن که با کمال تعجب این صحنه را نظاره میکرد کنجکاو شد که شوهرش چه میکند.نزدیکتر رفت دید که او با خود زمزمه میکند که:
"خدایا مرا ببخش
خدایا مرا ببخش که آن کارهایی که وظیفه ی خودم بود را بی مزد ومنت ،همسرم برای من انجام می داد ومن نتوانستم درست از او تشکر کنم..."

آخر جلسه بود ،در میان شلوغی جمع گویا به دنبال چیزی میگشت .با وجود اینکه سنی از او گذشته بود و محاسنش سفید شده بود ، هر کس اورا میدید ، فکر میکرد که کودکیست که به دنبال گمشده ایی میگردد.
خودش را با سرعت به استادش رساند که داشت مجلس را ترک میکرد .او وقتی که که در کنار پیر و مرادش قرار میگرفت با آن همه بار علمی که داشت ، خودش را به سان کودکی در برابر استاد میدید.
از او رخصتی خواست و استاد هم با آن همه کهولت سن ایستاد و به او اجازه داد.
استاد چند وقتی است که ذهنم درگیر مسئله ایی شده که میخواستم از خود شما آن را بپرسم .بارها به ذهنم آمده که اگر شما بخواهید برای خودتان دعایی کنید از خدا چه میخواهید و این همیشه گوشه ذهنم جا خوش کرده.
استاد لبخندی زد و فقط گفت:"از خدا میخواهم که عاقبت به خیر از این دنیا بروم.همین"
و او ماند در این جوابی که ایشان به او داده بودند که اگر پیر مرشد ما بعد از این همه عمر که در راه خدا صرف کرده باز هم از خودش مطمئن نیست و آن به آن از خدا عاقبت به خیری میخواهد پس حال ما چگونه است که دستهایمان هنوز تهیست؟؟؟!!!

سلام:Gol:

اندیشه;153560 نوشت:
تشکر از دوست عزیز راهی بخاطر نوشته های زیباشون....

سولان;153564 نوشت:
دوست عزیز از داستانهای جالبتون تشکر میکنم

راهی;153582 نوشت:
ممنون از لطف شما که با حوصله نوشته هام رو خوندید

دوستان کلید صلوات برای تشکر از دیگران گذاشته شده

پس فقط از اون طریق تشکر کنید

پیشاپیش از توجه تون سپاسگذارم:Gol:

و در آخر بنده هم تشکر میکنم از داستان زیباتون!:Cheshmak:

علی یارتان:Gol:

موضوع قفل شده است