حادثه رجيح!

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حادثه رجيح!

با سلام

در ماه صفر از سال سوم واقعه هولناك رجيع اتفاق افتاد، ابن اسحاق و طبرسى آن را قبل از قتل عام ، بئرمعونه نقل كرده اند هنوز، زخم احد اليتام نيافته و خون شهداء خشك نشده بود كه اين واقعه هولناك پيش آمد و شش نفر مؤ من واقعى به شهادت رسيدند.
بعد از جنگ احد كه در شوال سال سوم بود در ماه صفر هياءتى از قبيله عضل و قاره به مدينه آمده و به رسول الله صلى الله عليه و آله گفتند:
در قبيله ما مسلمانانى هستند، چند نفر براى ما بفرست كه ما را قرآن بياموزند، و احكام دين ياد بدهند، حضرت شش نفر از ياران خود را ماءمور اين كار كرد، و آنها عبارت بودند از: مرثدبن ابى مرثد خالدبن بكير، عاصم بن ثابت ، خبيب بن عدى ، زيدبن دثنه (1) و عبدالله بن طارق رئيس آن گروه مرثدبن ابى مرثد بود، آن شش نفر در آن هياءت از مدينه خارج شدند و به اميد آن كه به قبيله آن ها رسيده ؛ مشغول تعليم قرآن و احكام دين شوند، راه مى رفتند، و چون به رجيع در ناحيه حجاز رسيدند، نقشه عوض شد، و توطئه اى كه در نظر بود واقع گرديد و آن اين كه :
در كنار رجيع كه آب قبيله هذيل بود، فرياد كرده و گفتند: اى قبيله هذيل بياييد وياران محمد را بكشيد، و از آن ها انتقام بگيريد ياران رسول الله صلى الله عليه و آله تا خواستند حركت كنند، ديدند صد نفر كماندار شمشير به دست اطراف آن ها را گرفته اند.
مسلمانان شمشير كشيده آماده جهاد شدند، دشمنان گفتند: به خدا قسم ما به فكر كشتن شما نيستيم ، مى خواهيم شما را اسير گرفته و به اهل مكه بفروشيم و پولى به دست آوريم ، تسليم شويد كه با خدا عهد مى بنديم شما را نكشيم .
مرثد و عاصم و خالد گفتند: به خدا قسم عهد مشرك راقبول نداريم ، آن ها آن قدر جنگيدند كه شهيد شدند ولى سه نفر ديگر اسير گرديدند زنى از مشركان به نام سلافه دختر سعد كه دو پسرش در
احد به دست عاصم كشته شده بودند، نذر كرده بود كه اگر سر عاصم را پيش او بياورند در كاسه سرش شراب بنوشد و به آورند صد تا شتر پاداش بدهد.
دشمن گفت : فرصت خوبى است ، سر عاصم را بريده و پيش سلافه برده صاحب صد شتر باشيم ، چون خواستند سر او را قطع كنند، به قدرى زنبور اطراف جسد جمع شده بود كه نزديك شدن به آن غير ممكن بود گفتند: صبر كنيد، شب زنبوران مى روند، سرش را قطع مى كنيم ولى خدا نخواست ، كاسه سر يك موحد، كاسه شراب يك زن مشرك باشد، لذا شب سيل آمد و جسد پاك عاصم را برد.
كفار هذيل به قصد فروريختن سه اسير به طرف مكه راه افتادند. چون نزديكى مكه به ظهران رسيدند عبدالله بن طارق طناب را از دستش باز كرد، شمشير به دست گرفت ، مردان هذيل از او عقب كشيده و سنگبارانش كردند تا شهيد گرديد قبر شريفش در همان جا است .
اما خبيب و زيد بن دثنه مدتى در دست حجيربن ابى اهاب و صفوان بناميه اسير بودند، سپس خبيب را به تنعيم آوردند تا به دار آويزند، گفت : رهايم كنيد تا دو ركعت نماز بخوانم ، گفتند: باشد، او دو ركعت نماز باكمال آرامش ادا كرد، آنگاه به آنها گفت : به خدا اگر گمان نمى كرديد كه طول دادن نماز براى ترس از كشته شدن است بسيار نماز مى خواندم سپس او را بالاى چوبى بستند، گفت : خدايا ما پيام رسولت رارسانديم ، از پيشامد ما او را مطلع گردان ، خدايا اين دشمنان راتا آخر بشمار، آنها راپراكنده و دور از يكديگر درغربت بميران و كسى از آنها را زنده مگذار. اللهم اناقد بلغنا رسالة رسولك فبلغه الغداه ما يصنع بنا ثم قال : اللهم احصهم عددا واقتلهم بددا ولاتغادر منهم احدا .(2)
آنگاه شهيدش كردند، رضوان الله عليه :

حديث مرد مؤ من باز با تو گويم

كه چون مرگش رسد خندان بميرد

ادامه دارد.......!
برچسب: 

اما زيد بن دثنه كه در دست صفوان بن اميه اسير بود، او را به غلام خويش كه نسطان نام داشت تحويل داد تا به تنعيم كه خارج از حرم بود، برده و بكشد، عده اى از قريش كه ابوسفيان نيز جزء آنها بود، در كشتن او حاضر شدند، ابوسفيان به او گفت : دوست دارى كه به جاى محمد در ميان ما بود و گردنش را مى زديم و تو در ميان خانواده ات بودى ؟
گفت : به خدا قسم حتى خوش ندارم كه محمد در خانه اش باشد و خارى در پايش خلد و من در عوض آن در ميان خانواده ام باشم :
قال : والله ما احب ان محمدا الان فى مكانه الذى هو فيه تصيبه شوكة تؤ ذيه و انا جالس فى اهلى .

ابوسفيان از آن ايمان و ايثار درعجب شده و گفت : نديده ام فردى كسى را دوست بدارد آن چنان كه ياران محمد او را دوست دارند، آنگاه نسطاس او را شهيد كرد(3)(*1)


حادثه رجيع و شهادت عده‏اي از ياران پيامبر

سريه ابو سلمه و هزيمت‏بني اسد از برابر مسلمانان عظمت تازه‏اي به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوکت آنها را که پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد کرد، اما يکي دو حادثه شوم و غم‏انگيز که با حيله و مکر دشمنان اسلام صورت رفت‏خاطره جنگ احد و شکست آن روز را دوباره در خاطره‏ها زنده کرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود که يکي از آنها حادثه رجيع بود و ديگري واقعه بئر معونه است که در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.

در حادثه رجيع شش تن - و به قولي ده تن - شهيد شدند، و در حادثه بئر معونة سي و هشت تن به شهادت رسيدند. اين دو حادثه که هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختي مسلمانان را کوفته خاطر و غمگين ساخت، و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز کرد، و به طور کلي ضربه‏اي براي پيشرفت‏سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد.

اما انگيزه دشمنان براي ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست، در برخي از تواريخ آمده که پس از جنگ احد گروهي از قبيله‏«عضل‏»و«قاره‏» (4) به همراه يکي از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلي به مکه آمدند تا قريش را در پيروزي جنگ احد تبريک گويند و در يکي از محله‏هاي مکه شيون زنان راشنيدند و چون تحقيق کردند معلوم شد محله بني عبد الدار است که براي چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن ابي طلحه و ديگران که پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد کشته شدند سوگواري مي‏کنند، اينان براي تسليت‏به محله مزبور و خانه‏«سلافه‏»همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراي قتل شوهرش گفت: من قسم خورده‏ام که روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون کشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر کرده‏ام که هر کس سر يکي از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم، سفيان بن خالد که اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مرداني چون عاصم بن ثابت را که يکي از کشندگان ايشان بود طرح کردند.

ادامه دارد.......!

داستان عبد الله بن انيس

و در نقل ديگري است که به رسول خدا(ص)خبر رسيد که خالد بن سفيان هذلي (5) مشغول تهيه افراد و تحريک قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد.
رسول خدا(ص)يکي از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيس - که از انصار مدينه بود - براي تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايي به خالد رسانيد که چند زن همراه او بر هودجي سوار بودند و او مي‏گشت تا جاي امني براي فرود آوردن زنان پيدا کند، عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد: تو کيستي و براي چه اينجا آمده‏اي؟
گفت: مردي از اعراب هستم که چون شنيده‏ام براي جنگ با اين مرد - يعني محمد رسول خدا(ص) - لشکر تهيه مي‏کني به نزد تو آمده‏ام.
خالد گفت: آري من در تهيه اين کار هستم، عبد الله که اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او کرد و چون فرصتي به دست آورد به خالد حمله کرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت‏خود را به مدينه رسانيد.

قبيله‏«عضل‏»و«قاره‏»پس از اين ماجرا نقشه‏اي کشيدند تا با مکر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافي خالد بکشند و به همين منظور گروهي از آنها به مدينه آمدند.


دنباله داستان رجيع

انگيزه اين کار هر چه بود که مسلمانان مدينه روزي در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده کردند گروهي از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواي اسلام شرفياب شده و عرض کردند: اي رسول خدا ما مسلمان شده‏ايم اينک چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند.

پيغمبر خدا شش تن - و به قولي ده تن - از بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابي مرثد غنوي (6) واگذار کرد و در نقل ديگري است که عاصم بن ثابت را امير بر آنها کرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگواري که در اين گروه شش نفري - يا ده نفري - بودند: عاصم بن ثابت - که شرح رشادت و فداکاريش در جنگ احد ذکر شد، خبيب بن عدي، زيد بن دثنة، عبد الله بن طارق و خالد بن بکير ليثي. که به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند.

ادامه دارد.......!

بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايي به نام‏«رجيع‏»نزديک آبي که متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مکه بود بيامدند، در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند که اين ماجرا نقشه‏اي بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند، زيرا ناگهان خود را در ميان افرادي از قبيله مزبور به نام بني لحيان که همگي مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده کردند که آنان با شمشيرهاي برهنه مسلمانان را محاصره کردند، مسلمانان که چنان ديدند - به گفته برخي خود را به کنار کوهي که در آن نزديک بود رسانده و با اينکه مي‏دانستند نيروي جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.

افراد قبيله هذيل که چنان ديدند پيش آمده و گفتند: به خدا ما قصد کشتن شما را نداريم بلکه مي‏خواهيم شما را به نزد مردم مکه ببريم و از آنها چيزي دريافت کنيم و با شما عهد و پيمان مي‏بنديم که شما را نکشيم!مسلمانان نگاهي به هم کرده و چند تن آنان - مانند مرثد و عاصم و خالد - گفتند: ما هرگز از هيچ مشرکي عهد و پيمان نمي‏پذيريم و زير بار عهد مشرکان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير کشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند. (7)
سه تن ديگر نيز - يعني عبد الله، زيد و خبيب - حاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فکر که شايد بعدا به وسيله‏اي خود را نجات دهند.

بني لحيان آن سه نفر را برداشته به سوي مکه حرکت کردند و در نزديکي‏«مر الظهران‏»عبد الله نيز دست‏خود را از بند رها کرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله کند، بني لحيان که چنان ديدند از دور او پراکنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند که او را به قتل رسانده و همانجا دفن کردند و هم اکنون نيز قبرش در همانجاست.

اما زيد و خبيب را به مکه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل که در دست قريش اسير بودند مبادله کردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر که در جنگ بدر کشته شده بود به قتل رساند، و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش را - که او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بود - با کشتن او بگيرد.

صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به‏«تنعيم‏» (8) - که خارج حرم بود - ببرد و در آنجا گردن بزند، نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا کند، گروه زيادي نيز از مردمان قريش براي تماشاي ماجرا به تنعيم‏آمدند که از آن جمله ابو سفيان بود، هنگامي که خواستند او را بکشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت: تو را به خدا راست‏بگو!آيا ميل داشتي که اکنون محمد به جاي تو بود و ما او را مي‏کشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچه‏ات بودي؟

زيد در پاسخ او گفت: اي ابو سفيان به خدا سوگند من راضي نيستم به پاي محمد - در هر جا که هست - خاري برود و من زنده و نزد زن و بچه‏ام باشم!

ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود کرده گفت: راستي من کسي را نديدم مانند محمد، که يارانش نسبت‏به او اين اندازه وفادار و علاقه‏مند باشند.

و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد کرده خونش را بريختند.

و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يکي از خويشان خود به نام‏«حجير بن ابي اهاب‏»زنداني کرد تا در وقت مناسبي او را بکشند.

زني به نام‏«ماويه‏»که کنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مي‏کند که من گاهي براي بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق که زنداني بود مي‏رفتم و به خدا سوگند اسيري را بخوبي او سراغ ندارم و سپس مي‏گويد: هنگامي که خواستند او را به قتل برسانند خبيب براي نظافت‏بدن خود و آماده شدن براي مرگ از من تيغي خواست تا موهاي بدنش را بتراشد، من تيغ را به وسيله پسر بچه‏اي از اهل همان خانه براي خبيب فرستادم و همين که آن پسرک به اتاق خبيب رفت ناگهان به فکر افتادم و با خود گفتم: نکند اين مرد نقشه‏اي کشيده و مي‏خواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اکنون با اين تيغ پسرک را بکشد و به همين جهت‏سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرک را ديدم که روي زانوي خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست!

خبيب که مرا به آن حال ديد با آرامي گفت: ترسيدي من او را بکشم؟!نه!من اين کار را نمي‏کنم و فريب و نيرنگ در کار ما نيست!

هنگامي که او را از شهر مکه بيرون آوردند تا در همان‏«تنعيم‏»به دار بزنند مردم مکه دوباره با خبر شده و براي تماشا آمدند، چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت‏خواست تا دو رکعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم کرده گفت: به خدا سوگند اگر بيم آن نبود که شما فکر کنيد من با خواندن چند نماز ديگر مي‏خواهم مرگ خود را به تاخير بيندازم بيش از اين نماز مي‏خواندم.

و خبيب نخستين شهيدي است که خواندن دو رکعت نماز را در هنگام قتل مرسوم کرد و اين سنت نيکو را براي هر اسير مسلماني که بخواهند او را به دار کشند يا به قتل رسانند به جاي نهاد.

چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوي آسمان کرده گفت:

«بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم، تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت‏به ما به اطلاع او برسان، خدايا تو مي‏داني که در گوشه و کنار اينجا کسي نيست که سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند، پروردگارا تو خود اين کار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعاري سرود که از آن جمله است اين چند بيت:

فلست ابالي حين اقتل مسلما

علي اي جنب کان في الله مصرعي

و ذلک في ذات الاله و ان يشا

يبارک علي اوصال شلو ممزع

و قد خيروني الکفر و الموت دونه

و قد هملت عيناي من غير مجزع

فلست‏بمبد للعدو تخشعا

و لا جزعا، اني الي الله مرجعي

[اکنون که اين افتخار نصيب من شده که مسلمان و در حال تسليم کشته شوم باکي ندارم به کدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم، و اينها در راه خشنودي و رضاي حق و خواسته او، بر اين گوشت و استخواني که مي‏خواهند تکه تکه کنند مبارک و فرخنده است.

اينان براي آزاد ساختنم، مرا ميان کفر(و آزادي، يا ايمان)و مرگ مخير کرده‏اند ولي نمي‏دانند که مرگ در حال ايمان براي من گواراتر است و از اين پيشنهاد بي‏اختيار اشکم سرازير مي‏شود.

من چنان نيستم که در برابر دشمن بي‏تابي و فروتني حاکي از ذلت و خواري نشان دهم با اينکه به طور قطع مي‏دانم که بازگشتم به سوي خداي بزرگ است!]آن گاه به سوي مردم مکه - که جمعيت انبوهي را از مرد و زن و بزرگ و کوچک تشکيل مي‏دادند - رو کرده و آنها را با اين چند جمله نفرين کرد:

«اللهم احصهم عددا، و اقتلهم بددا، و لا تغادر منهم احدا»

[پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعني نابودي خود را در ايشان فرود آر که عددشان اندک شده و به شماره در آيند)، و به صورت پراکنده نابودشان کن. و احدي از آنها را باقي مگذار. (9) ]

در اين وقت عقبة بن حارث برخاست و نيزه‏اي بر پهلوي خبيب زد که از پشتش بيرون آمد و در برخي از تواريخ است که فرزندان مقتولين بدر را که چهل تن بودند آوردند و به دست هر يک نيزه‏اي دادند و هر يک از آن چهل نفر نيزه‏اي بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مي‏گفت:

«الحمد لله‏».

و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداکار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندي ثبت کردند.
جنازه خبيب را همچنان بالاي دار گذاردند و گروهي را به عنوان محافظت و پاسباني بر آن گماشتند و رفتند.

[=Century Gothic]رسول خدا(ص)که از ماجرا مطلع شد به روان پاکشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمي داد و به اصحاب خود فرمود: کيست که برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مکه آمدند و شبانه به پاي چوبه دار رفته مشاهده کردند که چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگي در حال مستي به خواب رفته‏اند، آن دو پيش رفته و جنازه خبيب را که هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روي اسب خود بستند و به راه افتادند، محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قرشيان به تعقيب زبير و مقداد حرکت کردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افکند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد که ديگر اثري از آن ديده نشد و او را«بليع الارض‏»ناميدند، آن گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:

[=Century Gothic]من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است، شما قرشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا کرده‏ايد!اکنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است که اگر آماده‏ايد با شما جنگ مي‏کنيم و گرنه باز گرديد، مشرکين که چنان ديدند آن دو را رها کرده به مکه بازگشتند. (10)


[=Century Gothic]پي ‏نوشت‏

[=Century Gothic]1-دثنه با ثاءبر وزن اجنه
2-بددكشرف : متفرقين .
3-اعلام الورى ، ص 87 سيره ابن هشام ، ص 178

[=Century Gothic]4. و برخي به جاي‏«قاره‏»«ديش‏»گفته‏اند.

[=Century Gothic]5. به عقيده نگارنده در اين دو نقل گويا ميان سفيان بن خالد و خالد بن سفيان اشتباهي رخ داده باشد و با مراجعه به کتابهايي که در دسترس بود رفع اشتباه نشد و مجال مراجعه به ساير کتابهاي مفصل ديگر هم نبود.

[=Century Gothic]6. مرثد بن ابي مرثد از مسلمانان شجاع و فداکاري بود که در اوايل هجرت مامور نجات اسيران و زندانياني بود که به جرم پذيرش اسلام در مکه در اسارت مشرکين به سر مي‏بردند، و در انجام اين ماموريت‏با مشکلات و خطرهايي نيز مواجه شد ولي توانست جمعي از اسيران مزبور را نجات داده و به مدينه بياورد.

[=Century Gothic]7. گويند: سلافه همسر طلحه - که نامش در صفحات بالا گذشت چون شنيده بود که دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تير عاصم بن ثابت‏به هلاکت رسيده و کشته شدند با خود نذر کرده بود که اگر روزي دستش رسيد در کاسه سر عاصم شراب بنوشد، عاصم بن ثابت نيز که اين نذر را شنيد از خدا خواست که هرگز بدنش با بدن مشرکي تماس پيدا نکند و هنگامي که عاصم به شهادت رسيد افراد قبيله هذيل خواستند سر عاصم را بريده براي سلافه ببرند تا به نذر خود عمل کرده و بدين وسيله مالي از او بگيرند، اما ديدند زنبورهاي زيادي اطراف جنازه عاصم را گرفته‏اند که کسي نمي‏تواند بدان نزديک شود، با خود گفتند: صبر کنيد تا چون شب شد و زنبوران رفتند اين کار را انجام دهيم، و چون شب شد سيل عظيمي آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدين ترتيب خداي تعالي دعاي عاصم را مستجاب فرمود.

[=Century Gothic]8. تنعيم نام جايي است در دو فرسخي مکه و يکي از ميقاتهايي بوده که در عمره مفرده از آنجا محرم مي‏شوند و معمولا حاجيان پس از اعمال حج‏براي انجام عمره مفرده و پوشيدن لباس احرام بدانجا مي‏روند زيرا نزديکترين ميقاتهاست‏به شهر مکه و البته اکنون در امر توسعه شهر متصل به مکه است.

[=Century Gothic]9. از معاوية بن ابي سفيان نقل کنند که گفته: من در آن روز همراه پدرم ابو سفيان براي تماشاي اعدام خبيب به تنعيم آمده بودم و چون خبيب به مردم مکه نفرين کرد پدرم مرا به پهلو روي زمين خوابانيد که نفرين او به من نرسد، چون معتقد بودند که هرگاه به کسي نفرين کنند اگر او در همان حال به پهلو روي زمين بخوابد نفرين در او اثر نخواهد کرد.

[=Century Gothic]و در سيره ابن هشام است که عمر بن خطاب مردي را به نام سعد بن عامر بر قسمتي از شام حکومت داد و پس از چندي مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند: اين مردي را که تو بر ما حاکم کرده‏اي مبتلا به غشوه است، گاهي همچنان که در مجلس عمومي نشسته غش مي‏کند و بر زمين مي‏افتد.

[=Century Gothic]عمر صبر کرد تا در يکي از سفرها که سعد بن عامر به مدينه آمد جريان را از او سؤال کرد و او گفت: جريان اين گونه است که گفته‏اند، اما من بيماري و کسالتي ندارم که اين حالت اثر آن بيماري باشد ولي من جزء تماشاگران اعدام جريان خبيب بودم و نفرين او را شنيدم، و هرگاه آن منظره و سخنان خبيب را به ياد مي‏آورم ناگهان دچار غشوه مي‏شوم.

[=Century Gothic]10. در تاريخ ابن اثير جريان پايين آوردن جنازه خبيب را به عمرو بن اميه ضمري و مردي از انصار مدينه نسبت داده با اختلاف زيادتر و شرح بيشتري از آمدن آن دو به مکه و بازگشتشان که هر که خواهد بدانجا مراجعه کند(2*)

[=Century Gothic]منابع

[=Century Gothic](*1) از هجرت تا رحلت
اثر : سيد على اكبر قريشى

[=Century Gothic](*2) زندگاني حضرت محمد(ص)، رسولي محلاتي، سيد هاشم


موضوع قفل شده است