((علی (ع) وسركشى از خانواده هاى شهداء و رفع مشكلات آنها))

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
((علی (ع) وسركشى از خانواده هاى شهداء و رفع مشكلات آنها))

باسلام

ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زيد نقل مى كند كه :
روزى در كـنـار كـعـبـه بـه عـبـادت مـشـغـول بـودم ، دختر كوچكى را ديدم كه خدا را به حقّ اميرالمؤ منين على عليه السّلام سوگند مى دهد،و نام و شخصيّت امام على عليه السّلام را در قالب الفاظ و عباراتى زيبا بيان مى دارد.
شگفت زده شدم ، پيش رفتم و پرسيدم :

اى دختر كوچك ، آيا تو خودت على عليه السّلام را مى شناسى ؟
پاسخ داد: آرى
چـگونه على را نمى شناسم در حاليكه از آن روز كه پدرم در صفّين به شهادت رسيد و مـا يـتـيـم شـديـم ، عـلى عـليـه السـّلام هـمـواره از مـا حال مى پرسيد و مشكلات ما را برطرف مى كرد.
روزى من به بيمارى (آبله ) دچار شدم ، و بينائى خود را از دست دادم .
مادر و خانواده مان سخت ناراحت بودند، كه حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام على عليه السّلام برد و ماجرا را تعريف كرد.
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـّلام آهى كشيد و شعرى خواند و دست مبارك را بر صـورت مـن كـشـيد.
فورا چشمان من بينا شد و هم اكنون به خوبى اجسام را از فاصله هاى دور مى بينم ،
(آيا مى شود على عليه السّلام را نشناخت ؟!)1

ب ـ نقل عبدالواحد
عبدالواحد بن زيد نقل مى كند كه :
به زيارت حج رفتم ، در وقت طواف دختر پنج ساله اى ديدم كه پرده كعبه را گرفته ، به دخترى مثل خود مى گفت :
قسم به آنكه به وصايت رسول اللّه صلى الله عليه و آله انتخاب شد؛ميان مردم احكام خدا را يكسان اجرا مى كرد؛حجّتش بر ولايت آشكار و همسر فاطمه مرضيّه سلام الله عليها بود؛مطلب چنين و چنان نبود.
از ايـنـكه دخترى با آن كمى سنّ، على بن ابيطالب عليه السّلام را با آن اوصاف تعريف مى كرد در شگفت شدم كه اين سخنان بر اين دهان بزرگ است !!
گفتم : دخترم آن كيست كه اين اوصاف را داراست ؟
قالَت ذلِكَ وَاللّه عَلَمُ الاَعلامِ وَ بابُ الاَحكامِ وَ قَسيمُ الجَنَّةِ وَ النّار وَ رَبّانِىُّ هذِهِ الاُمَّة وَ رَاءسُ الاَئِمَّة ، اءَخـُو النَّبـِىَّ وَ وَصِيُّهُ وَ خَليفَتهُُفى اءُمَّتِه ذلِكَ اءَمِيرُالمُؤ مِنِين عَلِىُّ بنُ اءَبِى طالِب

گـفـت : او واللّه بـزرگ بـزرگـان ، و بـاب احـكام ، و قسمت كننده بهشت و دوزخ ، تربيت كـنـنـده ايـن امـّت ، اوّل امـامـان ، بـرادر و وصـىّ و جـانـشـيـن رسول اللّه عليه السّلام در ميان امّت ، او مولاى من اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است .


با آنكه غرق تعجّب شده بودم ، با خود مى گفتم :
اين دختر با اين كمى سن اين معرفت از كجا پيدا كرده است ؟
ايـن مـغـز كـوچـك ايـن هـمه اوصاف عالى را چگونه ضبط كرده و اين دهان كوچك اين مطالب بزرگ را چطور اداء مى كند؟!
گفتم :
دخترم على عليه السّلام از كجا داراى اين صفات شد كه مى گوئى ؟
پاسخ داد :
پـدرم (عـمـّار بـن يـاسـر) مـولا و دوسـت او بـود كـه در صفّين شهيد شد، روزى على عليه السّلام به خانه ما به ديدار مادرم آمد، من و برادرم از آبله نابينا شده بوديم ، چون ما دو يتيم را ديد، آه آتشينى كشيد و گفت :
للّه للّه مـا اِن تـاءوَّهتُ مِن شَيى ءٍ رُزِيتُ بِهِ غغغ كَما تَاءَوَّهتُ لِلاَطفالِ فِى الصَّغَرِللّه للّه للّه
قَدِمتَ ولِدَهُم مَن كانَ يَكفُلُهُم غغغ فِى النّائِباتِ وَ فى الاَسفارِ وَ الحَضَرِللّه للّه للّه

(در هـيـچ مـصـيـبـتـى كـه پـيـش آمـده آه و نـاله نـكـرده ام ، مـانـنـد آنـكـه بـراى اطفال خردسال كرده ام .
اطفالى كه پدرشان مرده ، چه كسى كفيل و عهده دار آنها مى شود؟
در پيشامدهاى روزگار و در سَفَر و حَضَر
)

آنگاه ما را پيش خود آورد، دست مبارك خويش را بر چشم من و برادرم ماليد.
سپس دعاهائى كرد، دستش را پايين آورد كه چشمان نابيناى ما بينا شد.

اكنون من شتر را از يك فرسخى مى بينم كه همه اش از بركت او است ، (صلوات خدا بر او باد).
كمربند خويش را باز كرده كه دو دينار بقيّه مخارج خود را به او بدهم از اين كار تبسّمى كرد و گفت :
ايـن پول را قبول نمى كنم ، گرچه اميرالمؤ منين عليه السّلام از دنيا رفته ولى بهترين جانشين را در جاى خود گذاشته است ،
مـا امـروز در كـفالت حضرت حسن مجتبى عليه السّلام هستيم ، او ما را تاءمين مى كند، نيازى نداريم : كه از ديگران كمك قبول كنيم .

سپس آن دختر به من گفت :
على عليه السّلام را دوست مى دارى ؟
گفتم : آرى
گفت : بشارت بر تو باد، تو بر دستگيره محكمى چنگ زده اى كه قطع شدن ندارد.
آنگاه از من جدا شد و اين اشعار را زمزمه مى كرد:
للّه للّه ما بُثَّ عَلِىٍ فِى ضَمِير فَتىًغغغ اِلاّ لَهُ شَهِدَت مَن رَبِّهِ النِّعَمُللّه للّه للّه
للّه للّه وَ لا لَهُ قَدَمٌ زَلَّ الزَّمانُ بِهاغغغ اِلاّ لَهُ ثَبَتَت مِن بَعدِها قَدَمُللّه للّه للّه
للّه للّه ما سَرَّنى اِنَّنِى مِن غَيرِ شِيعَتِهِ غغغ وَ إِن لِى ما حَواهُ العَرَبُ وَ العَجَمُللّه للّه للّه 1

(دوسـتـى عـلى در قلب هيچ جوانمردى گسترش پيدا نكرده ، مگر آنكه نعمت هاى خداوندى نصيب او شده است .
دوسـت عـلى عليه السّلام ، اگر روزگار قدمى از او بلرزاند، قدمى ديگر براى او ثابت مى ماند.
دوسـت نـدارم كـه مـن از پـيـروان عـلى نـبـاشـم در عـوض مال همه عرب و عجم از آن من باشد.
)

1- مناقب ابن شهر آشوب
2- بـحـار الانـوار ج 41 ص 220 ـ 221، از بـشـارة المـصـطفى ص 86 ـ و ـ ابن شهر آشـوب آنـرا در مـنـاقـب تـج 2 ص 334 باب اموره مع المرضى و الموتى بطور اختصار نقل كرده است .

با سپاس از استاد رضای عزیز به جهت ایجاد این تاپیک مفید وکاربردی

علاوه بر حضرت علی علیه السلام دیگر ائمه نیز هر گاه شرایط مساعد بود به کمک خانواده شهدا می شتافتند نمونه های از آن در زندگی امام صادق علیه السلام وجود دارد

شخصی به نام عبدالرحمن بن سيابه می­گويد امام ششم (ع) هزار اشرفى به من داد و دستور داد آن را ميان خانواده ‏هاى كسانى كه با زيد بن على شهيد شده‏ اند پخش كنم،[1]

حسین بن زید پس از شرکت در جنگ نفس زکیه و شکست آنان به خانه امام صادق علیه­ السلام آمد و در دامان ایشان بزرگ شد[2]


1.الأمالي‏ شیخ صدوق ص : 336.
2.مقاتل ‏الطالبيين،ص:331

با سلام

روزى اميرالمؤ منين ديد زنى مشك آبى به دوش گرفته مى برد،
امام على عليه السّلام مشك آب را از او گرفت و به محلّى كه زن مى خواست آورد،
آنگاه از حال زن پرسيد.
زن گفت :
على بن ابيطالب عليه السّلام شوهر مرا به بعضى از مرزهاى نظامى فرستاد و در آنجا كـشـتـه شـد، چـند طفل يتيم براى من گذاشت و احتياج مرا وادار كرده است تا براى مردم خدمت كنم كه خود و اطفالم را تاءمين نمايم .
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام از آنجا بازگشت .
سپس زنبيلى كه در آن طعام بود برداشت و قصد خانه زن كرد.
بعضى از يارانش گفتند :
بگذاريد ما ببريم .
فرمود : كيست كه بار مرا در قيامت بردارد؟
چون به در خانه زن رسيد، زن پرسيد :
كيست كه دَر مى زَنَد ؟
فـرمـود : هـمـان بـنده خدا هستم كه ديروز مشك آب را براى تو آوردم ، در را باز كن براى بچّه هايت طعام آورده ام .
زن گفت :
خدا از تو راضى باشد و ميان من و على بن ابيطالب حكم كند، سپس در را باز كرد.
امام على عليه السّلام داخل شد، فرمود :
من كسب ثواب را دوست دارم ، مى خواهى تو خمير كن و نان بپز و من بچّه ها را آرام كنم و يا من خمير كنم و تو آنها را آرام كنى ؟
زن گفت :
من به نان پختن آگاه ترم و شروع به خمير گرفتن كرد.
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـّلام گـوشـت را آمـاده كرد و لقمه لقمه به دهان اطفال گوشت و خرما مى گذاشت و به هر يك مى فرمود:
( على را حلال كن ، در حقّ تو كوتاهى شده است )
چون خمير آماده شد، زن گفت :
بنده خدا تنور را آتش كن .
امام على عليه السّلام تنور را آتش كرد.
حرارت شعله به چهره آن حضرت مى رسيد و مى فرمود:
(بـچـش حـرارت آتـش را، ايـن سـزاى كـسـى اسـت كـه از زنـان بـيـوه و اطفال يتيم بى خبر باشد.)
در ايـن مـيان زنى از همسايه داخل خانه شد، كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى شناخت به زن صاحب خانه گفت :
واى بر تو اين كيست كه براى تو تنور را آتش مى كند؟
زن جواب داد :
مردى است كه به اطفال من رحم كرده است .
زن همسايه گفت :
واى بر تو اين اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السّلام است .
آن زن چون حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام را شناخت پيش دويد و گفت :
واحَيائِى مِنكَ يا اءَمِيرَالمُؤ منين

(اى اميرمؤ منان از شرمندگى آتش گرفتم ، مرا ببخشيد)

امام على عليه السّلام فرمود:
بَل واحَيائِى مِنكَ يا اَمَةَ اللّه فيما قَصُرتَ فِى حِقِّكَ

(بلكه من از تو شرمنده ام ، اى كنيز خدا، در حقّ تو كوتاهى شده است .)1

1-بحار الانوار ج 41 ص 52 ـ و ـ مناقب آل ابيطالب ج 2 ص ‍ 116

موضوع قفل شده است