خلاصه کتب شهید مطهری(انسان کامل،آزادی معنوی)
تبهای اولیه
انسان كامل كتابی است مشتمل بر سخنرانی های استاد مطهری در سال 1353 كه در جمع دانشجویان ایراد كرده اند. این مباحث در زمانی طرح شد كه در جامعه اسلامی ما تفكّری رواج یافته بود كه بیشتر به دستورات اجتماعی اسلام نظر داشت و بعد معنوی اسلام كم اهمیت معرفی شد. استاد شهید با دید جامع نگری كه داشت و برای معرفی جامعیت اسلام و انسان اسلام، انسانی چند بعدی كه همه ی دستورات این مكتب الهی را به طور هماهنگ به مورد اجرا می گذارد و برای آن كه جوانان را از نگرش یك بعدی به اسلام مصون بدارد این مباحث را مطرح كرد. روش استاد در این كتاب این بوده است كه نظر اسلام را در مقایسه با نظر سایر مكاتب روشن می سازند. • انسان كامل یعنی چه؟ و مكاتب مختلف در این باره چه تعریفی دارند؟ • راه های شناخت انسان كامل چیست؟ • معیارهای آن مكاتب مختلف چیست؟ • اسلام چه معیاری برای كمال انسان معرفی می كند و چه انسانی را كامل می داند؟ • عیوب روحی و روانی انسان چیست؟ • آیا جمله ی معروف « عبادت بجز خدمت خلق نیست» را می توان پذیرفت؟ • استاد در این كتاب پس از بررسی نظریات مكاتب مختلف درباره ی انسان كامل به نقد آنها می پردازد و سپس در آخر، نظریه ی اسلام را بیان می نماید.
انسان كامل يعني انسان نمونه ، انسان اعلي يا انسان والا . انسان مانند بسياري از چيزهاي ديگر ، كامل و غيركامل د ارد و بلكه معيوب و سالم دارد و انسان سالم هم دو قسم است : انسان سالم كامل و انسان سالم غير كامل .
يعني اگر بخواهيم يك مسلمان كامل باشيم چون اسلام مي خواهد انسان كامل بسازد و تحت تربيت و تعليم اسلامي به كمال انساني خود برسيم ، بايد بدانيم كه انسان كامل چگونه است ، چهره انسان كامل چهره روحي و معنوي اش را عرض مي كنم چگونه چهره اي است ، سيماي معنوي انسان كامل چگونه سيمائي است و مشخصات انسان كامل چگونه مشخصاتي است ، تا بتوانيم خود و جامعه خود را آن گونه بسازيم .
اگر ما " انسان كامل " اسلام را نشناسيم ، قطعا نمي توانيم يك مسلمان تمام و يا كامل باشيم و به تعبير ديگر، يك انسان ولو كامل نسبي از نظر اسلام باشيم.
شناخت انسان كامل از نظر اسلام دو راه دارد : يك راه اين است كه ببينيم قرآن در درجه اول و سنت در درجه دوم انسان كامل را اگر چه در قرآن و سنت تعبير " انسان كامل " نيست و تعبير " مسلمان كامل " و " مؤمن كامل " است چگونه توصيف كرده اند ، ولي به هر حال معلوم است كه ( مسلمان كامل ) ، يعني انساني كه در اسلام به كمال رسيده است ، و " مؤمن كامل " يعني انساني كه در پرتو ايمان به كمال رسيده است . بايد ببينيم قرآن يا سنت ، انسان كامل را با چه مشخصاتي بيان كرده اند و چه خطوطي براي سيماي انسان كامل كشيده اند .
راه دوم شناخت انسان كامل ، از راه بيانها نيست كه ببينيم در قرآن و سنت چه آمده است ، بلكه از اين راه است كه افرادي عيني را بشناسيم كه مطمئن هستيم آنها آنچنان كه اسلام و قرآن مي خواهد ، ساخته شده اند و وجود عيني انسانهاي كامل اسلامي هستند ، چون انسان كامل اسلامي فقط يك انسان ايده آلي و خيالي و ذهني نيست كه هيچوقت در خارج وجود پيدا نكرده باشد ، انسان كامل ، هم در حد اعلا و هم در درجات پائينتر ، در خارج وجود پيدا كرده است . خود پيغمبر اكرم ( ص ) نمونه انسان كامل اسلام است . علي ( ع ) نمونه ديگري از انسان كامل اسلام است . شناخت علي ، شناخت انسان كامل اسلام است ، اما ( شناخت علي ) ، نه شناخت شناسنامه اي علي . گاهي انسان ، علي را شناسنامه اي مي شناسد ، نامش علي ، پسر ابوطالب ، ابوطالب پسر عبدالمطلب ، مادرش فاطمه دختر اسدبن عبدالعزي ، شوهر فاطمه ، پدر حسن و حسين ، در آن سال متولد شد ، فلان سال از دنيا رفت ، چنان جنگهائي كرد ، اينها شناختهاي شناسنامه اي است ، يعني اگر بخواهيم براي علي ( ع ) يك شناسنامه صادر كنيم و به شناسنامه او آگاه باشيم ، شناسنامه اش اينهاست ، اما شناخت شناسنامه اي علي ، شناخت علي نيست ، شناخت انسان كامل نيست ، شناخت علي ، يعني شناخت شخصيت علي نه شخص علي .
استاد بزرگوار آیت الله مصباح یزدی در مقدمه ی کتاب انسانشناسی در قرآن اهمیت مسئله ی انسانشناسی را اینگونه بیان می کنند:
در آموزه های ادیان آسمانی، بویژه اسلام، پس از خدا، «انسان» اساسی ترین محور به شمار آمده و آفرینش جهان، فرستادن پیامبران و كتاب های آسمانی، برای رسیدن او به سعادت نهاییاش صورت گرفته است. در جهان بینی قرآن، همه ی موجودات آفریده ی خدایند و هیچ چیز در عرض خدا قرار ندارد، با این حال جهان را از منظر قرآن می توان مانند دایره ای با دو نقطه ی استناد به مختصات اصلی، یكی در بالا (خدا) و دیگری در پایین (انسان) در نظر گرفت. از سوی دیگر، با وجود سابقه ی دیرینه و گستردگی تلاش های بشر در این زمینه، انسان شناسان بسیاری از پرسش های مهم ناظر به انسان و زوایای وجود وی ناتواناند و امروزه از «انسان موجودی ناشناخته» و «بحران انسان شناسی» سخن به میان میآورند.
گروهی راه درست شناخت انسان را سیر و سلوک عرفانی و دریافت شهودی دانسته و با تلاش هایی كه از این طریق انجام دادهاند، به نوعی شناخت از انسان دست یافته اند كه می توان آن را «انسان شناسی عرفانی» نامید. جمعی دیگر، از راه تعقل و اندیشه ی فلسفی به بررسی زوایای وجود انسان دست یازیده و او را از این منظر كاویده و نتیجه ی تلاش فكری خود را «انسان شناسی فلسفی» نامیده اند. گروهی نیز با استمداد از متون دینی و روش نقلی، در صدد شناخت انسان برآمده و «انسان شناسی دینی» را پایه گذاری كرده اند.
فرق بین تمام وکمال
حال فرق اين دو كلمه چيست ؟ ما اگر فرق اين دو را نگوئيم ، نمي توانيم بحثمان را شروع كنيم ، يعني شروع بحث ما ، از دانستن معني اين دو كلمه است . " تمام " براي يك شي ء در جائي گفته مي شود كه همه آنچه براي اصل وجود آن لازم است ، به وجود آمده باشد ، يعني اگر بعضي از آن چيزها به وجود نيامده باشد ، اين شي ء در ماهيت خودش ناقص است ، [ به طوري كه ] مي توان گفت كه وجودش كسر برمي دارد : مثلا ساختمان يك مسجد كه براساس يك نقشه ساخته مي شود احتياج به يك تالار دارد ، تالار هم احتياج به ديوار و سقف و درب و شيشه و [ ملزومات ديگر ] دارد . وقتي همه آن چيزهايي كه اين ساختمان احتياج دارد كه اگر آنها نباشد ، نمي توان از ساختمان استفاده كرد فراهم شد ، مي گويند : ساختمان تمام شد . براي نقطه مقابل اين كلمه ، كلمه ناقص را بكار مي بريم . اما كمال در جائي است كه يك شي ء بعد از آنكه " تمام " هست ، باز درجه بالاتري هم مي تواند داشته باشد و از آن درجه بالاتر ، درجه بالاتر ديگري هم مي تواند داشته باشد .
اگر اين كمال براي شي ء نباشد باز خود شي ء هست ، ولي [ با داشتن اين كمال ] ، يك پله بالاتر رفته است . كمال را در جهت عمودي بيان مي كنند و تمام را در جهت افقي . وقتي شي ء در جهت افقي به نهايت وحد آخر خود برسد ، مي گويند تمام شد ، و زماني كه شي ء در جهت عمودي [ بالا رود ] ، مي گويند كمال [ يافت ] . اگر مي گويند : " عقل فلان كس كامل شده است " يعني قبلا هم عقل داشته ، اما عقلش يك درجه بالاتر آمده است ، " علم فلان كس كامل شده است " يعني قبلا هم علم داشت و از آن استفاده مي كرد ولي [ اكنون ] علمش يك درجه كمالي را پيموده است . پس يك انسان تمام داريم كه در مقابل انساني است كه از نظر افقي ناتمام است ، يعني اصلا نيمه انسان است ، كسر انسان است ، مثلا ثلث يا دو ثلث انسان است و به هر حال ، انسان تمام نيست ، و انسان ديگري هم داريم كه انسان تمام هست ولي انسان تمام ، مي تواند كامل باشد ، كاملتر باشد و از آن هم كاملتر باشد ، تا به آن حد نهائي نهائي كه انساني از آن بالاتر وجود ندارد [ برسد ] كه او را " انسان كامل كامل " كه حد اعلاي انسان است مي ناميم .
آیت الله مصباح در ادامه مطلب را اینگونه بیان می کنند:
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]اولین برنامه ی قرآن تهذیب نفس و تزكیه ی نفس است؛ پاكیزه كردن روان از بیماریها، عقده ها، تاریكیها، ناراحتیها، انحرافها و بلكه از مسخ شدن هاست
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]مسئله ی مسخ شدن خیلى مهم است. مسخ یعنى چه؟ شنیده اید كه مى گویند در میان امم سالفه مردمى بودند كه در اثر اینكه مرتكب گناهان زیاد شدند، مورد نفرین پیغمبر زمان خود واقع و مسخ شدند؛ یعنى به یك حیوان تبدیل شدند، مثلاً به میمون، گرگ، خرس و یا حیوانات دیگر. این را «مسخ» مى گویند. حال، این مسخ به چه صورت است؟ آیا «انسانها مسخ شدند» یعنى واقعاً حیوان شدند؟ توضیحش را عرض مى كنم: یك مطلب [مسلّم است ] و آن این است كه انسان اگر فرضاً از نظر جسمى مسخ نشود (تبدیل به یك حیوان نشود) به طور یقین از نظر روحى و معنوى ممكن است مسخ شود، تبدیل به یك حیوان شود و بلكه تبدیل به نوعى حیوان شود كه در عالم، حیوانى به آن بدى وجود نداشته باشد. قرآن ازبَلْ هُمْ اَضَلُّ سخن مى گوید، یعنى از مردمى كه از چهارپا هم پست تر هستند. مگر مى شود انسان واقعاً از نظر روحى تبدیل به یك حیوان شود؟ بله، چون شخصیت انسان به خصایص اخلاقى و روانى اوست. اگر خصایص اخلاقى و روانى یك انسان خصایص و اخلاقىِ[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]یك درنده بود، خصایص و اخلاقى یك بهیمه بود، او واقعاً مسخ شده است؛ یعنى روحش حقیقتاً مسخ و تبدیل به یك حیوان شده است. جسم خوك با روح او تناسب دارد، و انسان ممكن است تمام خصلتهایش خصلتهاى خوك باشد. اگر انسانى این گونه باشد، از انسانیت منسلخ شده و در معنى و باطن و از دید چشم حقیقت بین و در ملكوت واقعاً یك خوك است و غیر از این چیزى نیست. پس انسان معیوب گاهى به مرحله ی انسان مسخ شده مى رسد. ما اینها را كمتر مى شنویم و شاید بعضى خیال كنند اینها مَجاز است و دیرتر باورشان بیاید، ولى حقیقت است.
معنای انتساب روح به خدا
انتساب روح به خدا در تعابیری چون:
من رّوحی ؛ «از روح خودم»
من رّوحنا ؛ «از روحمان»
و من رّوحه ؛ «از روحش» یعنی چه؟
و این اضافه چگونه اضافه ای است؟
از روایات برمی آید كه در صدر اسلام و در زمان ائمه (ع) این توهم برای برخی پیش آمده بود كه ناگزیر چیزی از خدا در انسان وجود دارد؛ گویی در ذهنشان می گذشته است كه جزئی از خدا جدا شده و به درون انسان آمده است. كم یا بیش در برخی مكاتب فلسفی چنین گرایشهایی به چشم می خورد. گاهی بیان می شود كه انسان از دو عنصر الاهی و شیطانی شكل یافته است و چه بسا وجود همین اندیشه در عمق ذهن گویندگان آن، موجب شده است كه بپندارند انسان در تكامل خود، سرانجام خدا خواهد شد! از امام معصوم (ع) در برخی روایات پرسیده اند: هل فیه شئٌ من جوهریّة الرّب؛ «آیا چیزی از جوهریت خداوندی در انسان وجود دارد؟»
در این روایات به شدت با این افكار مبارزه شد و در پاسخ آمده است كه این حرف ها كفر است و آن كس كه این سخن ها را بر زبان آورد، از دین خارج شده است. روح انسان مخلوق خداست؛ از «امر» خداست و خدا جزء ندارد. خدا بسیط است، چیزی از خدا كم نمی شود و بر او افزون نمی گردد و كسی كه با این گونه مسائل كه ضروری ترین مسائل اعتقادی اسلام در مورد خداست آشنا باشد، نباید چنین توهمی بكند.
پس منظور از «من روحنا» و امثال آن، این نیست كه چیزی از خدا جدا شده باشد و از قبیل اضافه ی جزء و كل نیست؛ بلكه اضافه ای است كه ادبا آن را اضافه ی تشریفی می نامند. در اضافه، كمترین مناسبت كافی است و در همه ی زبان ها نیز رایج است؛ مثلاً در فارسی، خدای ما، عالم ما، آسمان ما... این قبیل اضافات ملكیّت و جزئیت را نمی رساند، بلكه نوعی اختصاص كه از كمترین مناسبت به هم می رسد، برای ادای آن بسنده است.
ادامه دارد...
ممكن است سؤال شود اگر چنین است، پس چرا خدا به جای «روح ما» نفرموده است «بدن ما»؟ مگر بدن نیز مانند روح، مخلوق خدا نیست؟
در پاسخ می توان گفت: در اضافه ی «روحنا» چیزی بیش از رابطه ی خالق و مخلوق را لحاظ كرده است؛ چنان كه درباره ی كعبه می فرماید: بیت الله. چرا؟ مگر نه آن است كه همه چیز با خدا نسبت مخلوقیت دارد، پس چرا برخی از چیزها را به ویژه به خود نسبت می دهد؟ این به دلیل شرافت آن چیزهاست؛ یعنی انتساب بدن به خدا و انتساب روح به خدا، با هم برابر نیست. اگر چه از جهت مخلوقیت مساویاند، ولی روح از جهت شرافت به خدا نزدیک تر است.
پس، از این اضافه و نسبت نباید تصور كنیم كه چیزی از خدا به انسان منتقل شده و یک عنصر خدایی در انسان وجود دارد.
انسان مخلوق باید نسبت به خدای خالق، حریمی قائل شود. فهم ما بدانجا نمی رسد كه خدا را بشناسیم و حقیقت اوصاف و افعال الاهی را درک كنیم. پس چه بهتر كه در تعبیرات خویش، در حد تعبیرات كتاب و سنت اكتفا كنیم، مگر به عنوان اطلاق و وصفی كه ناگزیر باشیم در مقام بیان لفظی بكار ببریم.
نتیجه اینكه اجمالاً از قرآن برمی آید كه در آدمی، جز بدن چیزی بسیار شریف نیز وجود دارد، ولی مخلوق خداست نه جزئی از خدا و تا آن چیز شریف در انسان به وجود نیاید، آدمی انسان نمی شود و چون در حضرت آدم به وجود آمد، شأنی یافت كه باید فرشتگان در برابر او خضوع كنند. البته شرط كافی نیست، شرط لازم است. تا این نباشد انسان صلاحیت مسجود واقع شدن نمی یابد؛ اما آیا چیز دیگری می خواهد یا نه، این را باید از كتاب و سنت دریافت.
فرشتگان موجوداتي هستند كه از عقل محض آفريده شده اند ، از انديشه و فكر محض آفريده شده اند ، يعني در آنها هيچ جنبه خاكي ، مادي ، شهواني ، غضبي و مانند اينها وجود ندارد ، همچنانكه حيوانات ، صرفا خاكي هستند و از آنچه قرآن ، آن را روح خدايي معرفي مي كند ، بي بهره اند و اين انسان است كه موجودي است مركب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و از آنچه در خاكيان موجود است ، هم ملكوتي است و هم ملكي .
پس انسان كامل همچنانكه با يك حيوان كامل متفاوت است ( مثلا با يك اسب در حد اعلي و ايده آل و به حد كمال رسيده متفاوت است ) ، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است . تفاوت انسان [ با فرشته يا حيوان ] به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است : " انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه " ما انسان را از نطفه اي آفريديم كه در آن مخلوطهاي زيادي وجود دارد . مقصود اين است كه استعدادهاي زيادي به تعبير امروز در ژنهاي او هست . [ بعد مي فرمايد ] : انسان به مرحله اي رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار مي دهيم اين خيلي حرف [ مهمي ] است يعني به حدي از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن ، قرار داديم .
بنابراين ، از اين بيان قرآن معلوم مي شود كه " كامل انسان " به دليل همين " امشاج بودن " ، با " كامل فرشته " فرق مي كند .
لزوم هماهنگي در رشد ارزشها
كمال انسان در تعادل و توازن اوست ، يعني انسان با داشتن اين همه استعدادهاي گوناگون هر استعدادي كه مي خواهد باشد آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوي يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهاي ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن ، همراه هم رشد دهد كه علما مي گويند اساسا حقيقت عدل به " توازن " و " هماهنگي " برمي گردد . مقصود از هماهنگي در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهاي انسان رشد مي كند ، رشدش رشد هماهنگ باشد .
مثال ساده اي برايتان عرض مي كنم : يك كودك كه رشد مي كند ، دست ، پا ، سر ، گوش ، بيني ، زبان ، دهان ، دندان ، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست . كودك سالم كودكي است كه همه اعضايش به طور هماهنگ رشد مي كنند . حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بيني اش رشد كند و ساير قسمتهاي بدنش رشد نكند مثل كاريكاتورهايي كه مي كشند يا فقط چشمهايش رشد كنند ، يا فقط كله اش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس ، و يا دستش رشد كند و پايش رشدنكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند ، چنين انساني رشد كرده است ، ولي رشد ناهماهنگ .
انسان كامل آن انساني است كه همه ارزشهاي انساني در او رشد كنند و هيچكدام بي رشد نمانند و [ به علاوه ] همه ، هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هر كدام از اين ارزشها به حد اعلي برسد ، آن وقت اين انسان مي شود انسان كامل ، انساني كه قرآن از او تعبير به امام مي كند : " و اذ ابتلي ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال اني جاعلك للناس اماما " . ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهاي گوناگون و بزرگ الهي بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالي و بيست گرفت ، [ به مقام امام يعني " انسان كامل " رسيد ] .
عبادت
يكي از ارزشهاي انساني كه اسلام آن را صد درصد تأييد مي كند ، عبادت است . عبادت به همان معني خاصش مورد نظر است ، يعني همان خلوت با خدا ، نماز ، دعا ، مناجات ، تهجد ، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام ، حذف شدني نيست . عبادت يك ارزش واقعي است ، ولي اگر مراقبت نشود ، جامعه [ به حد افراط ] به سوي اين ارزش كشيده مي شود ، يعني اساسا اسلام فقط مي شود عبادت كردن ، فقط مي شود مسجد رفتن ، نماز مستحب خواندن ، دعا خواندن ، تعقيب خواندن ، غسلهاي مستحب به جا آوردن ، تلاوت قرآن . اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود ، همه ارزشهاي ديگر آن محو مي شود ، چنانكه مي بينيم در تاريخ اسلام چنين مدي در جامعه اسلامي پيدا شده و حتي در افراد [ چنين مدي را ] مي بينيم . افراد صد درصد بي غرض كه هيچ نمي شود آنها را متهم كرد به اين وادي افتاده اند و وقتي به اين جاده كشيده شدند ، ديگر نمي توانند تعادل را حفظ كنند . چنين شخصي نمي تواند [ بفهمد ] كه خدا او را انسان آفريده ، فرشته كه نيافريده است . اگر فرشته بود ، بايد از اين راه مي رفت .
شناختن انسان كامل يا انسان نمونه از ديدگاه اسلام ، از آن نظر براي ما مسلمين واجب است كه حكم مدل و الگو و حكم سرمشق را دارد ،
به نام خدا
سلام
همان طور که در دیگر پستها گفته شده، باید به نمونه ها نگاه کرد. البته باید توجه داشت که هر کسی با داشته هایی شروع به پیشرفت می کند و بر پایه هایی متفاوت استوار است. مثلا اگر پدر کسی امام علی (ع) باشد، مسلما با کسی که پدرش یک فرد حرامخوار است در پیشرفت و نتیجه گیری متفاوت خواهد بود. در واقع انسانهای مختلف مانند ساختمانهای شهری هستند که بر زمینهای متفاوت از نظر جنس خاک و ارتفاع بنا می شوند و نتیجه این می شود که ارتفاعهای مختلفی در این شهر حاصل می شود.
به دستورهای دین هم که نگاه کنیم، بعضا می توان الگوهایی یافت که البته در پرده هستند. مثلا افعال نماز، کارهایی که در حج انجام می شود (مانند سعی و محرم بودن)، اینکه چرا مرده را به این صورت کفن می کنند و رو به قبله دفن می نمایند. این موارد شاید ما را به الگویی راهنمایی می کنند.
همانطور که در پستهای قبلی اشاره شد لزوم هماهنگی بین رشد ارزشها از نکات مهمی است که انسان برای رسیدن به کمال ،باید به آن عنایت داشته باشد. اولین خصوصیتی که شهید مطهری به آن اشاره کردند عبادت بود که نباید به حد افراط کشیده شود.
در ادامه ایشان می فرمایند:
يكی از ارزشهای قاطع و مسلم انسان كه اسلام آن را صد درصد تأييد میكند و واقعا ارزشی انسانی است ، خدمتگزار خلق خدا بودن است .
[ عدهای با گفتن اين سخن ] میخواهند ارزش عبادت را نفی كنند ،ارزش زهد را نفی كنند ، ارزش علم را نفی كنند ، ارزش جهاد را نفی كنند ، اين همه ارزشهای عالی و بزرگی را كه در اسلام برای انسان وجود دارد ، يكدفعه نفی كنند . میگويند : میدانيد " انسانيت " يعنی چه ؟ يعنی خدمت به خلق خدا . مخصوصا بعضی از اين روشنفكرهای امروز خيال میكنند به يك منطق خيلی خيلی عالی دست يافتهاند و اسم آن منطق خيلی عالی را
انسانيت و انسان گرائی میگذارند . انسان گرائی يعنی چه ؟[ میگويند : ] يعنی خدمت كردن به خلق ، ما به خلق خدا خدمت میكنيم . [ میگوئيم : ]
بايد هم به خلق خدا خدمت كرد ، اما خود خلق خدا چه میخواهد باشد ؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم ، تازه ما به يك حيوان خدمت كردهايم . اگر ما برای آنها ارزش بالاتری قائل نباشيم و اصلا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگری وجود داشته باشد و نه در ديگران ارزش ديگری وجود داشته باشد ، تازه خلق خدا میشوند مجموعهای از گوسفندها ، مجموعهای از اسبها . شكم يك عده حيوان را سير كردهايم ، تن يك عده حيوان را پوشاندهايم . البته اگر انسان ، شكم حيوانها را هم سير كند به هر حال كاری كرده است ، ولی آيا حد اعلای انسان اين است كه در حيوانيت باقی بماند و حد اعلای خدمت من اين است كه به حيوانهايی مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايی مثل خودم هم حد اعلای خدمتشان اين است كه به حيوانی مثل خودشان كه من باشم خدمت كنند ؟
به نام خدا
در زیارت امین الله اشاره هایی به خصوصیاتی که برای کامل شدن باید داشت شده است:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا
سلام بر تو اى
اءمینَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ وَحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَ
امانتدار خدا در زمین او و حجتش بر بندگان او سلام بر تو اى امیر
الْمُؤْمِنینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَعَمِلْتَ بِکِتابِهِ
مؤ منان گواهى دهم که تو در راه خدا جهاد کردى چنانچه باید و رفتار کردى به کتاب خدا (قرآن )
وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِیِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ حَتّى دَعاکَ اللَّهُ اِلى جِوارِهِ
و پیروى کردى از سنتهاى پیامبرش صلى اللّه علیه و آله تا اینکه خداوند تو را به جوار خویش
فَقَبَضَکَ اِلَیْهِ بِاخْتِیارِهِ وَاَ لْزَمَ اَعْدائَکَ الْحُجَّهَ مَعَ مالَکَ مِنَ الْحُجَجِ
دعوت فرمود و به اختیار خودش جانت را قبض نمود و ملزم کرد دشمنانت را به حجت و برهان با حجتهاى
الْبالِغَهِ عَلى جَمیعِ خَلْقِهِ اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِکَ
رساى دیگرى که با تو بود بر تمامى خلق خود، خدایا قرار ده نفس مرا آرام به تقدیرت
راضِیَهً بِقَضاَّئِکَ مُولَعَهً بِذِکْرِکَ وَدُعاَّئِکَ مُحِبَّهً لِصَفْوَهِ اَوْلِیاَّئِکَ
و خوشنود به قضایت و حریص به ذکر و دعایت و دوستدار برگزیدگان دوستانت
مَحْبُوبَهً فى اَرْضِکَ وَسَماَّئِکَ صابِرَهً عَلى نُزُولِ بَلاَّئِکَ شاکِرَهً
و محبوب در زمین و آسمانت و شکیبا در مورد نزول بلایت و سپاسگزار
لِفَواضِلِ نَعْماَّئِکَ ذاکِرَهً لِسَوابِغِ آلا ئِکَ مُشْتاقَهً اِلى فَرْحَهِ لِقاَّئِکَ
در برابر نعمتهاى فزونت و متذکر عطایاى فراوانت مشتاق به شاد گشتن دیدارت توشه گیر پرهیزکارى
مُتَزَوِّدَهً التَّقْوى لِیَوْمِ جَزاَّئِکَ مُسْتَنَّهً بِسُنَنِ اَوْلِیاَّئِکَ مُفارِقَهً
براى روز پاداشت پیروى کننده روشهاى دوستانت دورى گزیننده
لاَِخْلاقِ اَعْدائِکَ مَشْغُولَهً عَنِ الدُّنْیا بِحَمْدِکَ وَثَناَّئِکَ
اخلاق دشمنانت سرگرم از دنیا به ستایش و ثنایت
پس پهلوى روى مبارک خود را برقبر گذاشت وگفت :
اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتینَ اِلَیْکَ والِهَهٌ
خدایا براستى دلهاى فروتنان درگاهت بسوى تو حیران است
وَسُبُلَ الرّاغِبینَ اِلَیْکَ شارِعَهٌ وَاَعْلامَ الْقاصِدینَ اِلَیْکَ واضِحَهٌ
و راههاى مشتاقان به جانب تو باز است و نشانه هاى قاصدان کویت آشکار و نمایان است
وَاَفْئِدَهَ الْعارِفینَ مِنْکَ فازِعَهٌ وَاَصْواتَ الدّاعینَ اِلَیْکَ صاعِدَهٌ
و قلبهاى عارفان از تو ترسان است و صداهاى خوانندگان بطرف تو صاعد
وَاَبْوابَ الاِْجابَهِ لَهُمْ مُفَتَّحَهٌ وَدَعْوَهَ مَنْ ناجاکَ مُسْتَجابَهٌ وَتَوْبَهَ مَنْ
و درهاى اجابت برویشان باز است و دعاى آنکس که با تو راز گوید مستجاب است و توبه آنکس که
اَنابَ اِلَیْکَ مَقْبُولَهٌ وَعَبْرَهَ مَنْ بَکى مِنْ خَوْفِکَ مَرْحُومَهٌ وَالاِْغاثَهَ
به درگاه تو بازگردد پذیرفته است و اشک دیده آنکس که از خوف تو گرید مورد رحم و مهر است و فریادرسى تو
لِمَنِ اسْتَغاثَ بِکَ مَوْجُودَهٌ وَالاِْعانَهَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِکَ مَبْذُولَهٌ
براى کسى که به تو استغاثه کند آماده است و کمک کاریت براى آنکس که از تو کمک خواهد رایگان است
وَعِداتِکَ لِعِبادِکَ مُنْجَزَهٌ وَزَلَلَ مَنِ اسْتَقالَکَ مُقالَهٌ وَاَعْمالَ
و وعده هایى که به بندگانت دادى وفایش حتمى است و لغزش کسى که از تو پوزش طلبد بخشوده است و کارهاى
الْعامِلینَ لَدَیْکَ مَحْفُوظَهٌ وَاَرْزاقَکَ اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْکَ نازِلَهٌ
آنانکه براى تو کار کنند در نزد تو محفوظ است و روزیهایى که به آفریدگانت دهى از نزدت ریزان است
وَعَواَّئِدَ الْمَزیدِ اِلَیْهِمْ واصِلَهٌ وَذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرینَ مَغْفُورَهٌ
و بهره هاى بیشترى هم بسویشان مى رسد و گناه آمرزش خواهان (از تو) آمرزیده است
وَحَواَّئِجَ خَلْقِکَ عِنْدَکَ مَقْضِیَّهٌ وَجَواَّئِزَ السّآئِلینَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَهٌ وَ
و حاجتهاى آفریدگانت نزد تو روا شده است و جایزه هاى سائلان در پیش تو شایان و وافر است و
عَواَّئِدَ الْمَزیدِ مُتَواتِرَهٌ وَمَواَّئِدَ الْمُسْتَطْعِمینَ مُعَدَّهٌ وَمَناهِلَ الظِّماَّءِ
بهره هاى فزون پیاپى است و خوانهاى احسان تو براى طعام خواهان آماده است و حوضهاى آب براى تشنگان
مُتْرَعَهٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعاَّئى وَاقْبَلْ ثَناَّئى وَاجْمَعْ بَیْنى وَبَیْنَ
لبریز است خدایا پس دعایم را مستجاب کن و بپذیر مدح و ثنایم را و گردآور میان من
اَوْلِیاَّئى بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَهَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ اِنَّکَ وَلِىُّ
و دوستانم به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسین که براستى تویى صاحب
نَعْماَّئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغایَهُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَمَثْواىَ
نعمتهایم و منتهاى آرزویم و سرحد نهایى امیدم و بازگشتگاه و اقامتگاهم
و در کامل الزِّیاره بعد از این زیارت این فقرات نیز مسطور است :
اَنْتَ اِلهى وَسَیِّدى وَمَوْلاىَ
تویى معبود و آقا و مولاى من
اِغْفِرْ لاَِوْلِیاَّئِنا وَکُفَّ عَنّا اَعْداَّئَنا وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا وَاَظْهِرْ کَلِمَهَ
بیامرز دوستان ما را و بازدار از ما دشمنانمان را و سرگرمشان کن از آزار ما و آشکار کن گفتار
الْحَقِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْیا وَاَدْحِضْ کَلِمَهَ الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلى اِنَّکَ
حق را و آنرا برتر قرار ده و از میان ببر گفتار باطل را و آنرا پست گردان که براستى تو
عَلى کُلِّ شَىءٍْ قَدیرٌ
بر هرچیز توانایى
آزادی
آزادى یكى از بزرگترین و عالیترین ارزشهاى انسانى است و به تعبیر دیگر جزء معنویات انسان است. آزادى براى انسان ارزشى مافوق ارزشهاى مادى است. آزادى واقعاً یك ارزش بزرگ است. گاهى انسان مى بیند در بعضى از جوامع، این ارزش بكلى فراموش شده. ولى یك وقت هم مى بیند این حس در بشر بیدار مى شود. بعضى افراد مى گویند بشریت و بشر یعنى آزادى، و غیر از آزادى ارزش دیگرى وجود ندارد؛ یعنى مى خواهند تمام ارزشها را در این یك ارزش كه نامش آزادى است محو كنند. [آزادى، تنها ارزش نیست .ارزش دیگر عدالت است، ارزش دیگر حكمت است، ارزش دیگر عرفان است و چیزهاى دیگر.
ارزشهاي گوناگوني است كه در بشر وجود دارد : عقل ، عشق ، محبت ، عدالت ، خدمت ، عبادت ، آزادي و انواع ديگرارزشها .
حال كدام انسان ، انسان كامل است ، او كه فقط عابد محض است ؟ او كه فقط آزاده محض است ؟ او كه فقط عاشق محض است ؟ او كه فقط عاقل محض است ؟ نه ، هيچكدام " انسان كامل " نيست ، انسان كامل آن انساني است كه " همه اين ارزشها در حد اعلي " و " هماهنگ با يكديگر " در او رشد كرده باشد .
علي ( ع ) چنين انساني است . همه ارزشهاي انساني را [ در علي ( ع ) مي بينيم ] ، چون سخن ، نماينده روح گوينده است . ببينيد علي چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك !
به نام خدا
فردی را که امام علی (ع) معرفی نموده اند، می توان الگو قرار داد:
كان لي فيما مضى أخ في الله ، وكان يُعظمه في عيني صِغرُ الدنيا في عينه ، وكان خارجاً من سلطان بطنه ، فلا يشتهي ما لا يجد ، ولا يكثر إذا وجد ، وكان أكثر دهره صامتاً ، فإنّ قال بدّ القائلين ونقع غليل السائلين ، وكان ضعيفاً مستضعفاً ، فإن جاءَ الجِدّ فهو ليثُ غابٍ وصِلُّ وادٍ ، لا يدلي بحجّة حتّى يأتي قاضياً ، وكان لا يلومُ أحداً على ما يجد العذر في مثله حتّى يسمع اعتذارَه ، وكان لا يشكو وجعاً إلاّ عند برئه ، وكان يفعل ما يقول ولا يقول ما لا يفعل ، وكان إذا غلب على الكلام لم يغلب على السكوت ، وكان على ما يسمع أحرص منه على أن يتكلّم ، وكان إذا بدهه أمران نظر أيّهما أقرب إلى الهوى فخالفه ، فعليكم بهذه الأخلاق فالزموها وتنافسُوا فيها ، فإن لم تستطيعوها فاعلموا أنّ أخذ القليل خيرٌ من ترك الكثير
[=Microsoft Sans Serif]ما اگر على را الگو و امام خود بدانیم، یك انسان كامل و یك انسان متعادل و یك انسانى را كه همه ی ارزشهاى انسانى به طور هماهنگ در او رشد كرده است پیشواى خود قرار داده ایم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]وقتى شب مى شود و خلوت شب فرا مى رسد، هیچ عارفى به پاى او نمى رسد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]روز كه مى شود، گویى اصلاً این آدم آن آدم نیست. با اصحابش كه مى نشیند، چنان چهره اش باز و خندان است كه از جمله ی اوصافش این بود كه همیشه قیافه اش باز و شكفته است. به قدرى على علیه السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتى بذله گو بود كه عمروعاص وقتى علیه على تبلیغ مى كرد، مى گفت: او به درد خلافت نمى خورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمى خورد؛ خلافت، آدم عبوس مى خواهد كه مردم از او بترسند.
با دشمن كه در میدان جنگ به صورت یك مجاهد روبرو مى شود، باز چهره اش باز و خندان است كه درباره اش گفته اند:
هُوَ الْبَكّاءُ فِى الْمحْرابِ لَیْلاًهُوَ الضَّحاك اِذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ
اوست كه در محراب عبادت، بسیار گریان و در میدان نبرد، بسیار خندان است. او چگونه موجودى است؟ او انسانِ قرآن است.
قرآن چنین انسانى مى خواهد:
اِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِىَ اَشَدُّ وَطْأً وَ اَقْوَمُ قیلاً. اِنَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَویلاً شب را براى عبادت بگذار و روز را براى شناورى در زندگى و اجتماع.
على علیه السلام گویى شب یك شخصیت و روز شخصیتى دیگر است.
[=Microsoft Sans Serif]پس انسان كامل یعنى انسانى كه قهرمان همه ی ارزشهاى انسانى است، در همه ی میدانهاى انسانیت قهرمان است. ما نمى توانیم در همه ی ارزشها قهرمان باشیم ولى در حدى كه مى توانیم، همه ی ارزشها را با یكدیگر داشته باشیم؛ اگر انسان كامل نیستیم، بالاخره یك انسان متعادل باشیم. آن وقت است كه ما به صورت یك مسلمان واقعى در همه ی میدانها در مى آییم.
مى دانیم كه درباره ی حقیقت و ماهیت انسان ،اختلاف نظرهایى وجود دارد. به طور كلى دو نظریه ی اساسى در مقابل یكدیگر قرار گرفته اند:
نظریه ی روحیون و نظریه ی مادّیون. براساس نظریه ی روحیون، انسان حقیقتى است مركّب از جسم و روان، و روان انسان جاویدان است و با مردن او فانى نمى شود. همچنان كه مى دانیم منطق دین و مخصوصاً نصوص اسلامى بر همین مطلب دلالت مى كند.
نظریه ی دوم این است كه انسان جز همین ماشین بدن چیز دیگرى نیست و با مردن بكلى نیست و نابود مى شود، و متلاشى شدن بدن یعنى متلاشى شدن شخصیت انسان .
در عین اینكه درباره ی حقیقت و ماهیت انسان چنین اختلاف نظر بزرگى وجود دارد، درباره ی یك مسئله ی دیگر- اگرچه با این مسئله وابستگى دارد- هیچ گونه اختلاف نظرى نیست و آن این است كه یك سلسله امور وجود دارند كه در عین اینكه از جنس ماده و مادیات نیستند (و مى شود نام آنها را معنویات گذاشت) به انسان ارزش و شخصیت مى دهند. انسان بودن انسان به این امور است؛ یعنى اگر این معانى را از انسان بگیرند، با حیوان هیچ فرقى نمى كند. به عبارت دیگر انسانیت انسان به ساختمان جسمانى او نیست كه هركسى كه یك سر و دو گوش داشت و پهن ناخن و مستوى القامه بود و حرف زد انسان است، حال هركه و هرچه مى خواهد باشد.
سعدى همین مطلب را به این زبان گفته است:
تن آدمى شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمى به چشم است و زبان و گوش و بینى
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
اگر آدم بودن به داشتن همین اندام است، همه از مادر، آدم به دنیا مى آیند. نه، آدم بودن به یك سلسله صفات و اخلاق و معانى است كه انسان به موجب آنها انسان است و ارزش و شخصیت پیدا مى كند. امروزه همین امورى كه به انسان ارزش و شخصیت مى دهند و اگر نباشند انسان با حیوان تفاوتى ندارد، به نام «ارزشهاى انسانى» اصطلاح شده است.
فرق انسان و غیر انسان در این است كه انسان صاحب درد است، یك سلسله دردها دارد ولى غیر انسان- حال مى خواهد حیوان باشد یا انسانهاى یك سر و دو گوشى كه بهره اى از روح انسانیت ندارند- صاحبْ درد نیستند.
گروهى- مانند عرفاى خودمان- آن دردى كه در انسان سراغ دارند و دائماً آن را تقدیس مى كنند، درد خداجویى است. مى گویند این درد از مختصات انسان است و حتى انسان به این دلیل بر فرشته ترجیح دارد كه فرشته بى درد است و انسان درد دارد.
طبق نظر اسلام، انسان یك حقیقتى است كه نفخه ی الهى در او دمیده شده و از دنیاى دیگرى آمده است و با اشیائى كه در طبیعت وجود دارد تجانس كامل ندارد.
انسان در این دنیا یك نوع احساس غربت و احساس بیگانگى و عدم تجانس با همه ی موجودهاى عالم مى كند، چون همه فانى و متغیر و غیرقابل دلبستگى هستند ولى در انسان دغدغه ی جاودانگى وجود دارد. این درد همان است كه انسان را به عبادت و پرستش خدا و راز و نیاز و به خدا و به اصل خود نزدیك شدن مى كشاند.
گروهى دیگر در موضوع درد انسان كه آن را ارزش ارزشها تلقى مى كنند، متوجه امر دیگرى شده اند: درد انسان نسبت به خلق خدا، نه درد انسان نسبت به خدا. مى گویند معیار انسانیت انسان این است كه درد دیگران را داشته باشد؛ یعنى ناراحتیهایى كه متوجه دیگران است و هیچ به شخص او مربوط نیست، در او درد ایجاد مى كند، او غمخوار دیگران است.
اگر درد دیگران و غمخوارگى در كسى پیدا شد، از گرسنگى دیگران خوابش نمى برد؛ گرسنگى خودش از گرسنگى دیگران آسانتر است. اگر خارى در پاى دیگران فرو رود، مثل این است كه در چشم او فرو رفته است. مى گویند این درد انسان است؛ دردى است كه به انسان، شخصیت و ارزش مى دهد و این است منشأ همه ی ارزشهاى انسانى.
امروز مى بینیم آنهایى كه دائماً مى گویند فلان مسئله انسانى است، اصلاً انسانیت را جز در اینجا در جاى دیگرى پیاده نمى كنند. هر چیزى كه بازگشتش به احساس مسئولیت انسان و درد انسان در قبال انسانهاى دیگر باشد، آن را انسانى مى دانند و هرچه غیر از این باشد آن را انسانى نمى دانند. این هم محو شدن ارزشها در یك ارزش دیگر است.
از نظر معیارهاى اسلامى، انسان كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى دیگر را هم دارد. همچنان كه درد دیگران داشتن لذیذ است، درد هجران حق هم لذیذ است.
انسان همیشه خودش براى خودش دروازه ی معنویت بوده است. مقصود از این كه مى گوییم انسان همیشه براى خودش دروازه ی معنویت بوده و از دروازه ی وجودش عالم معنى را دیده و كشف كرده است، این است كه در انسان چیزهایى وجود دارد كه حساب آنها با حساب عالم ماده جور در نمى آید. نه تنها علماى معرفة النفس و معرفة الروح قدیم، بلكه بسیارى از علماى معرفة النفس جدید هم به این مطلب اعتراف دارند كه در انسان چیزهایى یافت مى شود كه با حسابهاى مادى این دنیا قابل توجیه نیست و نشان مى دهد كه حساب دیگرى در كار است.قرآن كریم به طور كلى براى انسان در مقابل همه ی اشیاء عالم، حساب جداگانه و مستقلى باز كرده است.
مى فرماید: سَنُریهِمْ ٰ ایاتِنا فِى الْاٰفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ
مانشانه هاى خود را در آفاق عالم (یعنى در عالم طبیعت) ارائه مى دهیم و در نفوس خود مردم. قرآن نفوس مردم را با حساب جداگانه اى بیان كرده است.
عجیب است كه شما سراغ هر موجودى بروید مى بینید خودش براى خودش به عنوان یك صفت، انفكاك پذیر نیست، مثل صفت «پلنگى» براى پلنگ، «سگى» براى سگ، «اسبى» براى اسب. ما نمى توانیم اسبى پیدا كنیم كه «اسبى» نداشته باشد، سگى پیدا كنیم كه «سگى» نداشته باشد، پلنگى پیدا كنیم كه «پلنگى» نداشته باشد. ولى ممكن است انسانى منهاى انسانیت موجود باشد، زیرا آن چیزهایى كه آنها را انسانیت انسان مى دانیم و آن چیزهایى كه به انسان شخصیت مى دهد- نه آن چیزهایى كه ملاك شخص انسان است- اولاً یك سلسله چیزهایى است كه با اینكه بشرى است و تعلق به همین عالم دارد، ولى با ساختمان مادى انسان درست نمى شود، غیرمادى است، محسوس و ملموس نیست و به عبارت دیگر از سنخ معنویات است، نه مادیات. و ثانیاً این چیزهایى كه ملاك انسانیت انسان است و ملاك شخصیت و فضیلت انسانى انسان است، به دست طبیعت ساخته نمى شود، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى شود.
انسان آنچنان موجودى است كه نمى تواند عاشق «محدود» باشد، نمى تواند عاشق فانى باشد، نمى تواند عاشق شیئى باشد كه به زمان و مكان محدود است. انسان عاشق كمال مطلق است و عاشق هیچ چیز دیگرى نیست؛ یعنى عاشق ذات حق است، عاشق خداست. همان كسى كه منكر خداست، عاشق خداست.
حتى منكرین خدا كه به خدا فحش مى دهند، نمى دانند كه در عمق فطرت خود عاشق كمال مطلق اند ولى راه را گم كرده اند، معشوق را گم كرده اند.
محیى الدین عربى مى گوید:
«ما اَحَبَّ اَحَدٌ غَیْرَ خالِقِهِ» هیچ انسانى غیر از خداى خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنیا یك نفر پیدا نشده كه غیر خدا را دوست داشته باشد. «وَ لٰكِنَّهُ تَعالَى احْتَجَبَ تَحْتَ اسْمِ زَیْنَبَ وَ سُعادَ وَ هِنْدٍ وَ غَیْرِ ذٰلِكَ» لكن خداى متعال در زیر این نامها پنهان شده است.
مجنون خیال مى كند كه عاشق لیلى است؛ او از عمق فطرت و وجدان خودش بى خبر است. لهذا محیى الدین مى گوید: پیغمبران نیامده اند كه عشق خدا و عبادت خدا را به بندگان یاد دهند، این فطرىِ هر انسانى است، بلكه آمده اند كه راههاى كج و راست را نشان دهند؛ آمده اند بگوینداى انسان! تو عاشق كمال مطلقى، خیال مى كنى كه پول براى تو كمال مطلق است، خیال مى كنى كه جاه براى تو كمال مطلق است، خیال مى كنى كه زن براى تو كمال مطلق است؛ تو چیزى غیر از كمال مطلق را نمى خواهى ولى اشتباه مى كنى؛ پیامبران آمده اند كه انسان را از اشتباه بیرون بیاورند.
درد انسان آن درد خدایى است كه اگر پرده هاى اشتباه از جلو چشمش كنار رود و معشوق خود را پیدا كند، به صورت همان عبادتهاى عاشقانه اى در مى آید كه در على علیه السلام سراغ داریم.
چرا قرآن مى گوید: اَلا بِذِكْرِ اللّٰهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ
بدانید كه منحصراً و منحصراً ( «بِذِكْرِ اللّٰه» كه مقدم شده است، علامت انحصار است) با یك چیز قلب بشر آرام مى گیرد و از اضطراب و دلهره نجات پیدا مى كند و آن یاد خدا و انس با خداست.
قرآن مي گويد اگر بشر خيال كند كه با رسيدن به ثروت و رفاه ، به مقام آسايش مي رسد و از اضطراب و ناراحتي و شكايت بيرون مي آيد ، اشتباه كرده است . قرآن نمي گويد نبايد دنبال اينها رفت ، مي گويد اينها را بايد تحصيل كرد ، اما اگر خيال كنيد اينها هستند كه به بشر آسايش و آرامش مي دهند و وقتي بشر به اينها رسيد ، احساس مي كند كه به كمال مطلوب خود نائل شده است ، اشتباه مي كنيد ، منحصرا با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مي كند .
چقدر عرفا عالي و زيبا مي گويند ، وقتي سير انسان كامل را مشخص مي كنند . مي گويند : سير انسان كامل در چهار سفر رخ مي دهد :
1.سفر انسان از خود به خدا .
2.سفر انسان همراه خدا در خدا ( يعني شناخت خدا ) .
3.سفر انسان همراه خدا نه به تنهايي به خلق خدا .
4.سفر انسان همراه خدا در ميان خلق خدا براي نجات خلق خدا .
ديگر بهتر از اين نمي شود سخن گفت . [ اولين سفر ] سفر انسان به سوي خداست ، تا انسان از خدا جداست همه حرفها پوچ است . وقتي كه به ذكر خدا رسيد و خدا را شناخت و خودش را به خدا نزديك احساس كرد و خدا را با خود احساس كرد ، همراه خدا به سوي خلق خدا بازمي گردد . چنين انساني براي نجات خلق خدا ، در ميان خلق خدا حركت مي كند و براي حركت دادن خلق خدا و نزديك ساختن آنان به خدا [ كوشش مي كند ] . اگر بگوئيم كه سفر انسان از خلق است به سوي خدا ، و همانجا مي ماند ، انسان را نشناخته ايم و اگر بگوئيم انسان بدون اينكه خودش به سوي خدا حركت كند ، بايد به سوي انسانها برود مثل مكتبهاي مادي انساني امروز، براي نجات انسانها هيچ كاري از او ساخته نيست و دروغ مطلق است . كساني توانسته اند انسانها را نجات دهند كه اول ، خودشان نجات پيدا كرده اند . [ مگر ] نجات انسانها يعني چه ؟ نجات انسانها از چه چيز ؟ از اسارت طبيعت ؟ از اسارت انسانهاي ديگر كه معنايش " آزادي انسان از انسان " است ؟ اينها درست است [ اما آنچه مقدم بر اينهاست ] نجات انسان از خودي خود و از نفس اماره خود و از خود محدودش است و تا انسان از خود محدود خودش نجات پيدا نكند ، هرگز از اسارت طبيعت و اسارت انسانهاي ديگر نجات پيدا نمي كند .
یك نظر ، نظر عقليون يا اصحاب عقل است ، يعني نظر كساني كه به انسان بيشتر از زاويه عقل مي نگريسته اند و گوهر انسان را همان عقل او مي دانسته اند و نه چيز ديگر . عقل هم يعني قوه تفكر و قوه انديشيدن .آنها مدعي بوده اند كه انسان كامل يعني انسان حكيم ، و كمال انسان در حكمت انسان است . انسان كامل به عقيده فلاسفه ، انساني است كه عقلش به كمال رسيده است ، به اين معنا كه نقش اندام هستي در ذهنش پيدا شده است . ولي با چه [ وسيله به اينجا رسيده است ] ؟ با قدم فكر ، با قدم استدلال و برهان و با قدم منطق حركت كرده تا به اينجا رسيده است .و لي فلاسفه تنها به اين قناعت نمي كردند ، مي گفتند دو حكمت وجود دارد : حكمت نظري يعني شناخت عالم و حكمت عملي .
حكمت عملي چيست ؟ تسلط كامل عقل انسان بر همه غرائز و همه قوا و نيروهاي وجود خود . آن وقت مي گويند اگر شما در حكمت نظري ، عالم را با فكر و استدلال آن طور كه گفتيم درك كنيد و در حكمت عملي ، عقل خودتان را بر نفستان مسلط كنيد بطوري كه نفس و قواي نفساني تابع عقل باشند ، شما يك انسان كامل هستيد . اين مكتب،مكتب عقل و مكتب حكمت است
مكتب ديگر درباب انسان كامل ، مكتب عشق است . مكتب عشق كه همان مكتب عرفان است ، كمال انسان را در عشق كه مقصود ، عشق به ذات حق است و در آنچه كه عشق ، انسان را به آن مي رساند ، مي داند . برخلاف مكتب عقل كه مكتب حركت نيست و مكتب فكر است .حكيم سخن از حركت ندارد ، به عقيده او همه حركتها ، حركت ذهن است اين مكتب ، مكتب حركت است ، اما حركتي صعودي و عمودي ، نه حركت افقي . در ابتدا انسان مي خواهد به كمال برسد حركتش بايد صعودي و عمودي باشد ، يعني حركت به سوي خدا ، پرواز به سوي خدا . اينها معتقدند كه سخن ، سخن فكر نيست ، سخن عقل نيست ، سخن استدلال نيست ، سخن ، سخن روح انسان است به عقيده اينها روح انسان واقعا به حركت معنوي حركت مي كند تا آنجا كه به خدا مي رسد . مكتب عشق براي رسيدن انسان به كمال ، عقل را كافي نمي داند ، مي گويد عقل ، جزئي از وجود انسان است ، نه اينكه تمام ذات انسان عقل او باشد ، عقل مثل چشم ، يك ابزار است ، ذات و جوهر انسان كه عقل نيست ، ذات و جوهر انسان ، روح است و روح از عالم عشق است و جوهري است كه در آن ، جز حركت به سوي حق چيز ديگري نيست . در اين مكتب انسان كامل در آخر ، عين خدا مي شود ، اصلا انسان كامل حقيقي ، خود خداست و هر انساني كه انسان كامل مي شود ، از خودش فاني مي شود و به خدا مي رسد .
در يونان قديم گروهي بودند كه اينها را " سوفسطائيان " مي گويند . اينها در كمال صراحت اين مطلب را بيان كرده اند كه اصلا " حق " يعني " زور " ، هر جا كه زور هست حق هم هست و هر جا كه قدرت هست ، حق ، همان قدرت است و ضعف مساوي است با بي حقي و ناحقي .
براي آنها اساسا عدالت و ظلم معني و مفهوم ندارد و لهذا [ به " حق " ] مي گويند : " حق زور " ، يعني حق ناشي از زور ، به اين معنا كه هر حقي ناشي از زور است . اينها معتقدند كه انسان تمام تلاشش بايد براي كسب زور و كسب قوت و قدرت باشد و بس ، و انسان هيچ قيد و حدي هم نبايد براي قدرت خود قائل شود .
همانطور كه مكتب عقل نقطه مقابلي داشت كه منكر آن بود و مكتب عشق هم نقطه مقابلي داشت كه يك عده اساسا اين حرفها را از خيالات و اوهام مي دانستند ، مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد .
بعضي در حد افراط ، قدرت را تحقير كرده اند و اساسا كمال انسان را در ضعف او دانسته اند . از نظر اينها انسان كامل ، يعني انساني كه قدرت ندارد ، زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز مي كند
بنابراين ، كمال انسان در ضعف انسان نيست ، [ اگرچه ] گاهي در ادبيات ما از اين نوع حرفها ديده مي شود كه كمال انسان را در ضعف انسان معرفي مي كنند.
مكتب ديگري در مورد انسان كامل وجود دارد كه آن را ، هم مي توان مكتب محبت ناميد و هم مكتب معرفت به معناي " معرفةالنفس " .در اين مكتب ، محور همه كمالات انسان ، خودشناسي است . اين مكتب مي گويد : " خودت را بشناس " . البته " خودت را بشناس " را سقراط هم گفته است و همه پيغمبران هم گفته اند ، پيغمبر اسلام هم فرموده است كه : " من عرف نفسه عرف ربه " ، ولي در اين مكتب فقط روي همين نكته تكيه شده است كه خودت را بشناس .
پس انسان كامل در اين مكتب ، يعني انساني كه خود را بشناسد كه اگر خود را شناخت ، بر خود مسلط مي شود و بعد كه بر خود مسلط شد ، نسبت به ديگران محبت پيدا مي كند .
در دو سه قرن اخير يك سلسله مكتبهاي ديگر پيدا شده است كه اينها بيشتر به جنبه هاي اجتماعي گرايش پيدا كرده اند ، نه به جنبه هاي فردي .
يكي انسان كامل را " انسان بي طبقه " مي داند ، معتقد است كه اگر انساني در طبقه اي باشد مخصوصا در طبقه هاي عاليتر هميشه يك انسان معيوب است و بلكه در جامعه طبقاتي ، هيچوقت انسان درست و سالم وجود ندارد.
اين مكتب ، به انسان كامل ايده آل هم چندان معتقد نيست ، چون براي انسان مقام زيادي قائل نيست . انسان كامل از نظر اين مكتب ، يعني انسان بي طبقه ، انساني كه هميشه با انسانهاي ديگر در وضعي مساوي زندگي كند
بعضي ديگر ، بيشتر روي مسئله آزادي و آگاهي انسان كه منظورشان از " آگاهي " ، بيشتر آگاهيهاي اجتماعي است تكيه كرده اند . مكتب اگزيستانسياليسم تكيه اش بيشتر روي آزادي و آگاهي و مسئوليتهاي اجتماعي است . از ديدگاه اين مكتب انسان كامل يعني انسان آزاد ، انسان آگاه ، انسان متعهد ، انسان مسؤل ، ولازمه آزادي ، حالت پرخاشگري و عصيانگري است كه اين هم خودش يك مكتب ديگري است .
لهذا كساني كه كمال انسان را به علم مي دانند نه به حكمت و علم را هم عبارت از شناخت طبيعت مي دانند و شناخت طبيعت را هم براي تسلط بر طبيعت و براي اينكه طبيعت در خدمت انسان قرار بگيرد و انسان از آن بهره برد [ مي خواهند ] ، در آخر ، حرفشان به اين برمي گردد كه علم هم ارزشش براي انسان يك ارزش وسيله اي است ، نه ارزش ذاتي ، علم براي انسان ، از اين جهت خوب است كه وسيله تسلط انسان بر طبيعت است و طبيعت را مسخر انسان قرار مي دهد ، و وقتي كه طبيعت را مسخر انسان قرار داد ، انسان ، بهتر از طبيعت بهره مند و مستفيض و برخوردار مي شود . پس اگر مي خواهيد انسانها را به كمال برسانيد ، بايد كوشش كنيد آنها را به برخورداري از طبيعت برسانيد ، و كمالي هم غير از برخورداري از طبيعت وجود ندارد و اينكه براي علم اين همه قداستها قائل شده اند ، ارزش ذاتي و كمال ذاتي قائل شده اند ، همه ، حرف است ، علم يك ابزار بيشتر نيست ، علم براي بشر نظير شاخ است براي گاو ، نظير دندان است براي شير .
آيا ما مي توانيم تأييدي براي اين مطلب از اسلام پيدا كنيم ؟ نه .
ما براي اين مطلب كه انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس ، نمي توانيم از اسلام تأييدي بياوريم . اسلام آن نظريه هاي ديگر را تأييد مي كند كه عقل را يك شاخه از وجود انسان مي داند ، نه تمام وجود و هستي انسان .
معمولا كتب فلسفي ما ايمان اسلامي را فقط به شناخت تفسير مي كنند . مي گويند : ايمان در اسلام يعني شناخت و بس ، ايمان به خدا يعني شناخت خدا ، ايمان به پيغمبر يعني شناخت پيغمبر ، ايمان به ملائك يعني شناخت ملائك ، ايمان به " يوم الاخر " ( معاد ) يعني شناخت معاد ، و هر كجا كه در قرآن [ كلمه ] " ايمان " آمده است معنايش معرفت و شناخت است و غير از اين چيزي نيست .
اين مطلب به هيچ وجه با آنچه كه اسلام مي گويد قابل انطباق نيست . در اسلام ، " ايمان " حقيقتي است بيش از شناخت . شناختن همان دانستن است . كسي كه آب شناس است ، آب را مي شناسد همچنانكه يك ستاره شناس ستاره ها را مي شناسد ، يك جامعه شناس جامعه را مي شناسد ، يك روانشناس روان را مي شناسد ، يك حيوان شناس حيوان را مي شناسد . "
مي شناسد " يعني چه ؟ يعني نسبت به آن روشن است ، آن را درك مي كند . آيا " ايمان " در قرآن يعني فقط " شناخت " ؟ ايمان به خدا يعني فقط خدا را درك كردن ؟ نه ، درست است كه شناخت ، ركن ايمان است ، جزء ايمان است و ايمان بدون شناخت ، ايمان نيست ولي شناخت تنها هم ايمان نيست . ايمان گرايش است ، تسليم است ، در ايمان عنصر گرايش ، عنصر تسليم ، عنصر خضوع و عنصر علاقه و محبت هم خوابيده است ولي در شناخت ، ديگر مسئله گرايش [ مطرح ] نيست .
ادامه دارد...
اگر يك نفر ستاره شناس است ، معنايش اين نيست كه به ستاره گرايشي هم دارد ، نه ، ستاره را مي شناسد . اگر يك نفر معدن شناس يا آب شناس است ، معنايش اين نيست كه به معدن يا آب گرايشي هم دارد . ممكن است انسان چيزي را بشناسد كه از آن بسيار تنفر دارد . احيانا در سياستها ، دشمن ، دشمن خود را از خودش بهتر مي شناسد . علماي مسلمين مي گويند دليل آنكه ايمان اسلام فقط شناخت نيست آنچنانكه فلاسفه ادعا مي كنند اين است كه قرآن بهترين نمونه ها را از بهترين شناسنده ها آورده است ، عاليترين شناسنده ها را معرفي كرده كه خدا را در حد اعلا مي شناسد ، پيغمبرها را در حد اعلا مي شناسد ، حجتهاي خدا را در حد اعلا مي شناسد و معاد را هم در حد اعلا مي شناسد ، اما كافر است و مسلمان نيست . او كيست ؟ شيطان ! آيا شيطان ، خدا را درك مي كند و خداشناس است يا ضد خدا و ماترياليست است و خدا را قبول ندارد ؟ شيطان خيلي بيشتر از ما و شما خدا را مي شناسد ، چندين هزار سال هم خدا را عبادت كرده است . قرآن به ما مي گويد به ملائكه ايمان بياوريد . آيا شيطان ، ملائكه را مي شناسد يا نه ؟ سالها ، بلكه هزارها سال با ملائكه هم صف بوده و در يك كلاس كار مي كرده اند ، از من و شما ، جبرئيل را بهتر مي شناسد . پيغمبران را چطور ؟ آيا پيغمبران را مي شناسد و مي داند كه اينها پيغمبرند يا نه ؟ همه را از ما بهتر مي شناسد . معاد را چطور ؟ خودش هميشه با خدا راجع به قيامت صحبت مي كند ، معاد را هم كاملا مي شناسد ولي در عين حال چرا قرآن ، شيطان را كافر مي خواند ؟ مي فرمايد : و كان من الكافرين .
اگر ايمان آنچنانكه فلاسفه گفته اند فقط شناخت مي بود ، شيطان بايد اول مؤمن باشد ولي شيطان ، مؤمن نيست . چون او شناسنده جاحد است ، يعني مي شناسد ولي در عين حال عناد و مخالفت مي ورزد ، در مقابل حقيقتي كه مي شناسد ، تسليم نيست ، گرايش به آن حقيقت ندارد ، علاقه به آن حقيقت ندارد ، حركت به سوي آن حقيقت ندارد . پس ايمان ، فقط شناخت نيست .
آيا اسلام ايمان اسلامي را ايمان به خدا ، ايمان به ملائكه ، ايمان به انبياء و اولياء ، و ايمان به معاد را فقط براي اين طرح كرده كه يك زيربناي فكري و اعتقادي داده باشد ؟ آيا به اين دليل اصول فكري را عرضه مي دارد كه مي خواهد ايدئولوژي را روي يك اصول فكري بنا كند و هدف اصلي آن ايدئولوژي است ، والا خود اين اصول فكري اصالتي ندارند ؟ يا نه ، خود اين اصول فكري اصالت دارند ؟ [ جواب اين است كه ] در عين اينكه اين اصول فكري ، زيربناي فكري و اعتقادي ايدئولوژي اسلام است اما ارزشش فقط ارزش زيربنائي نيست .
در اسلام ، ايمان اسلامي زيربناي فكري و اعتقادي است و ايدئولوژي اسلامي براساس اين ايمان بنا شده است ، ولي ايمان در عين داشتن ارزش زيربنائي ، اصالت هم دارد [ يعني هدف نيز شمرده مي شود ] . پس ايمان ، خودش اصالت دارد نه اينكه ارزش ايمان ، ارزش " مقدمه عمل بودن " است . اينطور نيست كه هر چه هست عمل است و هر چه هست فعاليت و كوشش است ، بلكه اگر ايمان را از عمل بگيريم ، يك پايه را خراب كرده ايم همچنانكه اگر عمل را از ايمان بگيريم ، يك پايه ديگر را خراب كرده ايم . قرآن هميشه مي گويد : الذين امنوا و عملوا الصالحات . اگر ايمان ، منهاي عمل باشد يك ركن سعادت وجود دارد ولي ركن ديگر آن موجود نيست و اگر عمل را بگيريم و ايمان را رها كنيم ، باز هم درست نيست ، خيمه سعادت روي يك پايه نمي ايستد . ايمان از نظر اسلامي ارزش ذاتي و اصالت دارد و واقعا كمال انسان در اين دنيا و بالخصوص در دنياي ديگر به اين است كه " ايمان " داشته باشد ، براي اينكه در اسلام ، روح واقعا استقلال دارد و از خود كمالي دارد و بعد از مردن باقي است . اگر روح به كمالات خودش نرسد ، ناقص و فاسد است و به سعادت خودش نائل نمي شود .
در اسلام ، معرفت خدا و حتي ملائكه خدا كه وسائط عالم وجودند و معرفت انبياء و اولياي خدا كه به صورت ديگري واسطه فيض حق به سوي ما هستند ، و اين معرفت كه ما در اين دنيا كه آمده ايم ، براي چه آمده ايم و به كجا مي رويم ، و معرفت اينكه بالاخره خواه ناخواه به سوي حق بازگشت مي كنيم و همه چيز به سوي حق بازگشت مي كند ( يعني معاد ) ، اصالت دارد . ايمان به حقايق ، اصالت دارد و ضمن اينكه اصالت دارد ، زيربناي فكري و اعتقادي ايدئولوژي اسلامي هم هست ، و يك ايمان صد درصد اصيل مي تواند زيربناي فكري و اعتقادي بسيار خوبي براي يك ايدئولوژي باشد . پس هيچ وقت عمل را فداي ايمان نكنيد و ايمان را هم فداي عمل نكنيد . هيچكدام از اين دو نبايد فداي ديگري شود . مجموعا " انسان كامل فلاسفه " انسان كامل نيست ، انسان ناقص است . منظور از انسان ناقص چيست ؟ يعني قسمتي از كمال را دارد . اين كه براي كمال عقلي ، اصالت قائل شده اند ، درست است ولي انسان كامل فلاسفه ، از اين جهت كه ساير جنبه هاي كمالات انساني را ناديده گرفته اند و همه كمالات انسان را در كمال عقلي او جستجو كرده اند ، انسان نيمه كامل است ، انسان ناقص است . انسان كامل فلاسفه ، فقط مجسمه اي است از دانايي ، فقط مي داند ، يعني انسان كاملي كه آنها فرض كرده اند ، موجودي است كه خوب مي داند . چنين انساني ، خوب مي داند ولي موجودي است خالي از شوق ، خالي از حركت ، خالي از حرارت ، خالي از زيبايي ، خالي از همه چيز ، فقط مي داند . آن موجودي كه تمام هنرش اين است كه خوب مي داند و دانستنش هم تمام هستي را مي گيرد و [ مصداق ] " جهاني است بنشسته در گوشه اي " مي باشد ، انسان كامل اسلام نيست ، انسان نيمه كامل اسلام است .
عشق از نظر عرفا
فلاسفه ذات و جوهر انسان را همان عقل او مي دانند ، غير عقل هر چه هست ، آن را خارج از ذات انسان و در حكم وسائل و ابزار مي دانند . " من " انسان يعني همان قوه فكر كردن انسان ، قوه تفكر منطقي انسان . عرفا " من " انسان را عقل و فكر انسان نمي دانند ، بلكه عقل و فكر را به منزله يك ابزار آن هم نه ابزار خيلي معتبر مي دانند و " من " حقيقي هر كس را آن چيزي مي دانند كه از آن به " دل " تعبير مي كنند . حكيم و فيلسوف ، " من " را آن چيزي مي داند كه از آن به عقل تعبير مي كند و عارف من واقعي انسان را آن چيزي مي داند كه از آن به دل تعبير مي كند . البته شك نيست كه مقصود عارف از دل ، اين دل گوشتي ئي كه در طرف چپ بدن انسان است ، نيست ، [ همچنانكه ] عقل يعني مركز انديشه و تفكر و حسابگري ، دل يعني آن مركز احساس و مركز " خواست " در انسان ، عقل يك كانون است و دل كانون و مركز ديگري است . عارف براي احساس و براي عشق به طور كلي كه قويترين احساسها در انسان است ارزش و اهميت زيادي قائل است .
درون گرائي مطلق مسئله ديگري كه در انسان كامل عرفان وجود دارد و اسلام آن را تأييد نمي كند ، در عرفان ، فقط درون گرائي [ مطرح ] است ، يعني برون گرائي خيلي تحت الشعاع قرار گرفته است . جنبه فردي در آن زياد است و جنبه اجتماعي محو شده يا بگوئيم كمرنگ شده است . انسان كامل عرفان ، انسان اجتماعي نيست ، انساني است كه فقط سر در گريبان خودش دارد و بس .
ولي اسلام ضمن تأييد همه آنچه كه در مورد دل و عشق و سير و سلوك و علم افاضي و علم معنوي و تهذيب نفس گفته مي شود ، انسان كاملش ، انسان جامع است ، برون گرا هم هست ، جامعه گرا هم هست ، هميشه سر در گريبان خودش فرو نبرده است . اگر شب سر در گريبان خود فرو مي برد و دنيا و مافيها را فراموش مي كند ، روز در متن جامعه قرار گرفته است . خود قرآن هم اينها را با يكديگر جمع مي كند : " التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون " اينها همه ، آن جنبه هاي دروني است . بعد مي فرمايد : " الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر " .فورا وارد جنبه هاي جامعه گرائي آنها مي شود : آنها مصلحان جامعه خود هستند . اين يك نقطه ضعف ديگري است كه در انسان كامل تصوف ديده مي شود .
در اسلام رابطه انسان با طبيعت رابطه كشاورز است با مزرعه، رابطه بازرگان است با بازار تجارت، رابطه عابد است با معبد. براى كشاورز، مزرعه هدف نيست ولى وسيله هست؛ يعنى محل زندگى و كانون زندگى كشاورز، شهر است اما از اين مزرعه است كه وسايل خوشى و سعادتش را به دست مى آورد. يك كشاورز بايد به مزرعه برود و زمين را شخم بزند، بذر بپاشد و زمين را آباد كند. بعد كه محصول روييد، اگر علف هرزه اى پيدا شد وجين كند و بعد درو و سپس خرمن كند. كلام پيامبر است: الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الْاخِرَةِ
عَجوزٌ تَمَنَّتْ انْ تَكونَ فَتِيَّةً
وَ قَدْ يَبِسَ الْعَيْنانِ وَ احْدَوْدَبَ الظَّهْرُ
كارهاى انسان هم سه قسم است:
اينها مبارزه با نفس است، جهاد با نفس است، اما جهاد با نفسى است كه اسلام آن را اجازه نمى دهد . اساساً اسلام به هيچ وجه چنين مجاهده با نفسى را كه انسان تن به خوارى بدهد قبول ندارد. اسلام مى گويد نفس مؤمن، عزيز و محترم است؛ مؤمن بايد از شرافت خود دفاع كند.
عرفا شديداً توجه دارند كه من انسان خيلى عميقتر از آن حدى است كه فلاسفه درك كرده اند. البته آنها مى گويند هركس به من حقيقى خودش آن وقت دست مى يابد و من خود را آن وقت كشف مى كند كه خدا را كشف كرده باشد. شهود منِ خود از شهود خدا هيچ وقت جدا نيست و اين مطلب در قرآن است: وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ