« خاطراتی زیبا از شهید مهدی خندان »

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
« خاطراتی زیبا از شهید مهدی خندان »

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید مهدی خندان
خاطراتی زیبا از شهید مهدی خندان

شماره1:

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند می‌شناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود. بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب. یک روز در جمع بچه‌های گردان حدیثی خواندم و چند دقیقه‌ای صحبت کردم. مهدی خندان توی آن جمع حضور نداشت. یکی دو ساعتی بعد از نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم می‌گردد. رفتم و دیدمش. گفت که برای بچه‌ها صحبت کرده‌ای و حدیثی خوانده‌ای، برای من هم بخوان. حدیث را بازگو کردم که گریه‌اش گرفت. پرسیدم: «چرا ناراحت شدی، می‌ترسی از عملیات!؟»

این حرف را به شوخی زدم. می‌دانستم نمی‌ترسد. گفت: «نه.»

پرسیدم: «پس چی؟»

گفت: حاجی، این آسمون بوی خون می‌ده.»

گفتم: «باز شروع کردی از این دری وریها می‌گی!؟»

گفت: «دوباره می‌خواد عملیات بشه.»

گفتم: «والله این قدر را من هم می‌فهمم که می‌خواد عملیات بشه.»

گفت: «نه، لشکر سه روز دیگه عملیات می‌کنه.»

به شوخی گفتم: «بارک‌الله، بابا تو هم علم غیب داری!»

گفت: «نه، سه روز دیگه عملیات می‌شه. بالاتر از این، من می‌روم توی عملیات و شهید می‌شم.»

گفتم: «مهدی این حرف‌ها چیه می‌زنی. از کجا می‌دونی عملیات می‌شه، از کجا می‌دونی شهید می‌شی، نگو این حرفهارو.»

آمد تو حرفم و گفت: «72 ساعت دیگر تیر می‌خوره تو قلب من و شهید می‌شم.»

این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم.

گفتند: «یازده و ربع.»

دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها.

بسم الله الرحمن الرحیم

شماره 2:

قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدی خندان حق شرکت در عملیات را ندارید. وقتی خبر را شنیدیم، در به در دنبال حاج همت گشتیم. آخر سر، ماشینش را دیدیم که داشت از اردوگاه خارج می‌شد و می‌رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتی بود، نگهش داشتیم. حاج همت قبول نمی‌کرد. جر و بحث بینمان بالا گرفت. همت با شرکت من در عملیات موافقت کرد، اما با مهدی خندان نه. یکهو خندان زد زیر گریه. اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضایت داد ولی از او قول گرفت که احتیاط کند و جز فرماندهی و هدایت نیروها، کار دیگری نکند.
حاجی‌پور فرمانده تیپ عمار شهید شده بود و فقط مانده بود مهدی.
حاج همت از این می‌ترسید که مهدی هم از دست برود.


بسم الله الرحمن الرحیم

شماره 3:

توی اردوگاه همه دور هم نشسته بودیم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. یکی از بسیجی‌ها وارد جمع ما شد و از مهدی خواست تا روی پیراهنش با خط خوش و درشت چیزی بنویسد. می‌گفت: «هر چی شما دوست دارید بنویسید.»

مهدی با خنده گفت: «بله، حتما.»

فهمیدم که شوخی طبعی‌اش گل کرده. مهدی بسیجی را جلوی رویش نشاند و با ماژیک روی پیراهنش نوشت: «مهدی خندان... هاهاها.»

گفت: «نوشتم، پاشو برو.»

آن بسیجی هر چه خواست بداند که روی پیراهنش چه نوشته، مهدی جوابی نداد. گفت: «برو نشون بچه‌ها بده تا از این خط خوش من سرمشق بگیرند!»

او رفت و چند دقیقه بعد دوان دوان برگشت. مانده بود شکایت کند یا بخندند.


بسم الله الرحمن الرحیم

شماره 4:

چهار لول ضد هوایی یکبند آتش می‌ریخت روی سرمان. ستون گردان توی شیار دراز کشیده بود. مهدی، تنها کسی بود که سرپا ایستاده بود. مهدی یک لای چفیه‌‌اش را انداخت پشتش و چند قدمی رفت جلو. ستون، آرام پشت سر او خزید. تیربارها امان همه‌مان را بریده بودند. این ستون دیگر بلندشدنی نبود. همه کپ کرده بوند.
طاقت نیاوردم. مهدی که آمد از کنارم رد شد، دستش را گرفتم و گفتم:

«آقا مهدی، بشین.»

شناخت مرا. گفتم: «بشین و نگاه کن. چرا وایستادی.»

نشست و در تاریکی صدایش را شنیدم که گفت: «امشب چه خبره، حاجی.»
و بعد رفت جلو، ستون را راه انداخت.
این بار آتش دشمن چنان شدید شده بود که فرشی از تیرهای سرخ، موازی با زمین حرکت می‌کرد. ستون خوابیده و دیگر بلند نشد. تیرها یکی یکی بچه‌های ستون را از کار می‌انداختند.
مانده بودیم چه کنیم. تا قله 500-400 متر بیشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که یکهو دیدم مهدی بر روی یک بلندی ایستاده، نمی‌دانستم چه می‌خواهد بکند که یکباره فریادش بلند شد: «از بچه‌های گردان مقداد کسی اینجا هست... اینجا گردان مقدادی داریم.»

چرا این را پرسید؟ ما همه‌مان از گردان مقداد بودیم و این ستون که اینجا روی زمین دراز کشیده، همه‌شان گردان مقدادی بودند! صدای چند نفری، تک‌وتوک، از توی ستون بلند شد: «ما گردان مقدادی هستیم.»

مهدی بلند فریاد کشید: «منم مهدی خندان، معاون تیپ شما. آنهایی که می‌خواهند با مهدی خندان بیایند، به پیش.»

دیگر هیچ نگفت. رو برگرداند و رفت.

برخاستیم و به یک ستون دنبالش راه افتادیم. هفت نفر بودیم؛ دنبال او.
چیزی به قله نمانده بود،؛ که باز ایستاد. حجم آتش دشمن، یک دیوار جلوی رویمان درست کرده بود. مرد می‌خواست که رد شود. تو حال خودم بودم که دیدم مهدی برخاست. همه برخاستیم و راه افتادیم.
چند قدم جلوتر، همه که نشستند. بهش رسیدم. از فرط خستگی نشسته بود روی زمین. تا مرا دید، گفت: «حاجی، تو هم اینجایی.»

گفتم: «تو باشی و ما نباشیم. چکار کنیم.»

اول پاهایش را مالش داد و بعد برخاست ایستاد. آتش دشمن حدی نداشت.

دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم: «دراز بکش تا آتیش کمتر بشه.»

دراز کشید روی زمین. یک دقیقه نشده بود که دوباره برخاست. گفت: «تا امروز من جلوی تیر دشمن سرخم نکرده بودم. این هم که دراز کشیدم. چون تو گفته بودی.»

برگشتم سر جایم. چند دقیقه‌ای که گذشت، به نفر جلویی‌ام گفتم: «به مهدی بگو حالا پاشو برو.»

او نگاهی به جلو انداخت و برگشت گفت: «مهدی رفته.»

رفتم روی خط ‌الراس. دیدم مهدی پشت سیم خاردارها است. رفتیم طرفش، اما این بار دو نفر بودیم. بقیه یا شهید شده بودند یا مجروح.
مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی. زور زد و سیم خاردار از هم باز شد. زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبه‌های تیر سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر درآمده است. خون، شرشر ریخت روی زمین. خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند!
شروع کرد به برداشتن مینها. وقت نبود آنها را خنثی کند. برمی‌داشت و از سر راه می‌گذاشتشان کنار. مین‌ها را که جمع کرد، دوباره دستانش را انداخت میان کلاف‌ها سیم خاردار، پوست و گوشتش را از هم درید. مهدی برخاست. شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآورد که او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار می‌خوردند و خاک‌ها را می‌پاشیدند روی آسمان. وقتی مهدی ایستاد...

یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم، روی سیم خاردارها افتاده بود. دستهایش از هم باز شده بود. آن دست‌های باز و آن سیم خاردارها... مسیح باز مصلوب... مهدی...

از تنهاکسی که مانده بود، پرسیدم: «ساعت چنده؟»

گفت: «یازده و ربع.»

گفتم: «برمی‌گردیم.»

و برگشتیم. چیزی نمانده بود که مهدی بر بلندای قله 1904 بایستد.


بسم الله الرحمن الرحیم

شماره 5:

توی اردوگاه بودیم. تویوتایی می‌آمد. بچه‌های دیده‌‌بان سوارش بودند. تند جلو رفتم. ماشین ایستاد. پرسیدم: «چه خبر؟»

گفتند: «هیچی، هنوز اون بالاس.»

این کار هر روزم شده بود. از آنان می‌پرسیدم و آنان می‌گفتند که مهدی هنوز روی سیم خاردارهاست.

بسم الله الرحمن الرحیم

شماره 6:

دوازده سال گذشت تا مهدی را آوردند. آن کسی که خبر را برایم آورد، گفت: «مهدی رو از چاقو ضامن‌دار تو جیبش شناختند. یه چاقو تو جیبش بود این هوا.»

و او دستش را از هم باز کرد تا اندازه چاقو را نشان دهد.

*برگرفته از خاطرات: علی پروازی – شهید علی جزمانی



مرد بايد بود در ميدان عشق
سر ز پا نشناخت با فرمان عشق
مردها در عرصه‏ ها رقصيده‏ اند(!)
سر نهاده در خم چوگان عشق
يا بيا و بوسه بر خنجر بزن
يا برون رو از صف مردان عشق
ياكه‏ بگذرهم چو»جَوْن«ازجان‏ خويش
مرد ميدان باش و هم پيمان عشق
يا كه عريان پا بنه در عرصه ‏ها
همچو »عابس« باز در جولان عشق
يا كه »حرّ« باش و حقيقت را شناس
روي دل بنماي بر ايوان عشق
چون »وَهَب« از حجله پا بيرون گذار
چهره رنگين كن تو در دامان عشق
يا»حسيني (ع)« شو شهادت برگزين
يابگو چون»زينب(س)«ازسلطان‏ عشق
ورنه در دام »يزيد« افتاده‏اي
ره نيابي بر حريم خوان عشق


سلام مهربان
کاش منبع مطالب رو هم می‌گذاشتید
یا رسول الله:Gol:

السلام علیکم یا انصار ابی عبدلله
بابی انتم و امی...
یا لیتنا کنا معکم...

هم‌قدم;270982 نوشت:
سلام مهربان کاش منبع مطالب رو هم می‌گذاشتید یا رسول الله

سلیلة الزهراء;148903 نوشت:
*برگرفته از خاطرات: علی پروازی – شهید علی جزمانی

..

سال ۱۳۶۲ بود و ما از پایگاه مقداد تهران به منطقه قلاژه لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) اعزام شدیم که آن موقع شهید احمد نوزاد فرمانده آن بود.
تاریخ اعزام ما ۰۲/۰۵/۱۳۶۲ بود و بعد از رسیدن به منطقه قلاژه از اتوبوس ها پیاده شدیم و مسئولین گردان به سازماندهی نیروها مشغول شدند.
روزها و هفته ها گذشت و بوی عملیاتی نزدیک که بعداً ولفجر ۴ نام گرفت به مشام می رسید.ایام ایام محرم هم بود و چادر حسینیه هم رنگارنگ از پرچم ها و پارچه های سیاه و عاشورایی شد.
در شب تاسوعا و یا عاشورای محرم مهدی خندان به گردان آمد تا بعد از نماز مغرب و عشاء عزاداری کنیم.مهدی بچه ها را بیرون و درمحوطه باز جمع کرد و گفت:
فرزندان اباعبدالله الحسین(ع) را بعد از شهادت امام در بیابان و از روی خس وخاشاک و بوته های خاردار رد می کنند و ظلمی بی نظیر در حق خاندان پیامبر مرتکب می شوند.
بعد از گفتن این جملات مهدی به بچه ها گفت:
پا برهنه شویم و دورتادور در این منطقه(محوطه گردان)راه برویم تا کمی از مصائب ایشان را درک کنیم.
آری مهدی آن شب ما را به یاد فردای اسارت فرزندان اباعبدالله(ع) در محوطه گردان مقداد گرداند و خود نیز با پای برهنه با بچه ها همراه شد.
مهدی هم بعد از شروع عملیات والفجر ۴ در مرحله سوم آن با گلوله های ضد هوایی شلیکای عراقی به شهادت رسید و هنگام شهادت سر بر دامان اباعبدالله الحسین گذاشت.


روحش شاد و خاطره رزمندگان و سرداران دفاع مقدس گرامی باد.



[=microsoft sans serif]


شهید «مهدی خندان»
به سال 1341 در روستای «سبوبزرگ» از توابع لواسان کوچک به دنیا آمد؛ او در سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب توانست دیپلمش را در رشته مکانیک بگیرد.[=microsoft sans serif]مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسیج به پادگان امام حسین (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومی نظامی را با موفقیت گذراند و سپس برای مقابله با ضد انقلاب عازم کردستان شد؛ او به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمد.[=microsoft sans serif]شهید خندان چهار ماه به عنوان محافظ بیت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد؛ مهدی با مقاومتی که در جبهه غرب داشت، همرزمان به وی لقب «
شیر کوهستان»
دادند.
[=microsoft sans serif]
او مداح اهل بیت‌(ع) بود؛ به گفته مادرش، با صدای زیبای و دلنشین نوحه می‌خواند؛ روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت
. و سرانجام شهید «مهدی خندان» رو 29 آبان 1362 برابر با اربعین حسینی، در مرحله سوم عملیات «والفجر 4» در ارتفاعات «کانیمانگا» با مسئولیت فرمانده تیپ یک لشکر 27 محمدرسول الله(ص) به شهادت رسید.
روایتی از شجاعت این شهید را در سالروز شهادتش به نقل از کتاب «قله 1904»
[=microsoft sans serif]آتش تیربارهای دوشکا و به خصوص یک قبضه توپ شیلیکا که عراق از آن مثل تیربار، کار می‌کشید، از بالای ارتفاع 1904 بر سر بچه‌ها می‌بارید و زمین‌گیرشان کرده بود؛ یک دفعه رو کرد به بچه‌هایی که روی زمین خوابیده بودند و با صدای رسا فریاد کشید: «گردان مقداد با مهدی خندان به پیش».[=microsoft sans serif]صدایش در همه جا پیچید و در کوهستان کانی‌مانگا طنین انداخت؛ طوری بود که تمام بچه‌های گردان مقداد شنیدند و همه پشت سرش شروع کردند به دویدن. ستون در شیب تند ارتفاع، چند تپه را پشت سر گذاشت و در شیاری نزدیک تپه سوم، چند دقیقه‌ای ماند تا بچه‌ها نفس تازه کنند.[=microsoft sans serif]پیشاپیش ستون ایستاده بود و داشت بالای قله را نگاه می‌کرد؛ صورتش را برگرداند و نگاهی کرد به بچه‌هایی که زمین‌گیر بودند و دوباره قله 1904 را زیر چشم گرفت. انگار دور قامتش را هاله‌ای از نور فرا گرفته بود. طاقت نیاورد و گفت: «من می‌روم اون چارلول رو خاموش کنم».[=microsoft sans serif]جلوتر میدان مین بود، با چند تخریبچی از دامنه بالا کشید؛ داخل میدان مین، زیر نور منورها نشسته بودند یکی یکی مین را پیدا می‌کردند، از خاک بیرون می‌کشیدند و کناری می‌گذاشتند، فرصتی برای خنثی کردنشان نبود. آقا مهدی معبری در میدان مین باز کرد، تا رسید به سیم‌های خاردار کلافی شکل. دو ردیف سیم خاردار در پایین و یک ردیف در بالای آنها بود.[=microsoft sans serif]مدتی پشت سیم خاردارها نشست به انتظار رسیدن سیم چین، اما از سیم‌چین خبری نشد. رگبار آتش شدت گرفته بود، معطل نکرد، با دست‌هایش شروع کرد به باز کردن کلاف‌های سیم خاردار. تیرهای توپ چارلول شیلیکا از کنار سیم‌های خاردار و از بالای سر مهدی می‌گذشت.[=microsoft sans serif]بالاخره حلقه‌های بلند کلاف‌های سیم از هم باز شد و او با سر وارد کلاف‌ها شد و وسط آنها نشست؛ او با دست‌های چاک‌چاک و خون آلودش مشغول باز کردن ردیف دیگر سیم‌های خاردار شد؛ با هر تکانی که می‌خورد، خارهای بیشتری در بدنش فرو می‌رفت اما با نگاه به سنگرهای دشمن، مصمم‌تر از قبل کلاف‌ها را از هم جدا می‌کرد.[=microsoft sans serif]تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده معبر را باز کند و آتش جهنمی آن توپ چارلول، که مانع پیشروی ستون شده بود را خاموش کند؛ ردیف آخر را هم باز کرد و خودش را به طرف دیگر کلاف‌ها کشاند؛ لباس‌هایش به خارها گیر کرده و پاره شده بودند؛ خون زیادی از دست‌ها و بدنش بیرون می‌زد.[=microsoft sans serif]با زحمت زیادی روی دو پایش ایستاد؛ چارلول عراقی کماکان می‌نواخت؛ خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیم‌های خاردار متمرکز شد؛ مهدی نای ایستادن نداشت؛ تمام توانش را جمع کرد و به صدای بلند فریاد زد:
«ان تنصرالله ینصرکم»
در یک دم، هاله‌ای از سرخی تیرها، سر تا به پای مهدی را فرا گرفت. تکانی خورد و از پشت به روی سیم‌های خاردار افتاد.

در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است

امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است
تا لحظه ای پیش دلم گور سرد بود

اینک به یمن یاد شما جان گرفته است