❀**❀ شیر زنان ایران زمین ❀**❀ گلستان شهدای خواهران
تبهای اولیه
سلام علیکم و رحمه الله
تو این تاپیک قصد داریم از شهدای خواهر و سجایای اخلاقیشون صحبت کنیم.
یا زهرا س
جا داره یادی بکنم از یکی از همین شیرزنان
میشه گفت اولین بانویی شهیدی که من کتاب ایشون رو خوندم و واقعا استفاده کردم
شهیده شهناز حاجی شاه
ایشون یکی از زنان خرمشهری هستند که با شدت گرفتن درگیری ها در خرمشهر به کمک مجروحین و آسیب دیدگان میرن و اگر اشتباه نکنم در نزدیکی مسجد جامع خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.
در اوج سياهي و ظلمت در سال 1338 نوري از خانه حاجي شاه پديدار شد، شهناز پا بر جهان هستي گذارد شهر کوچک دزفول ميزبان قدوم آسماني شد پدر با سعي و تلاش به تربيت 7 فرزند خود همت گمارد و شهناز را آنگونه که شايسته زن مسلمان ايراني است پرورش داد وي در سالهاي آغازين انقلاب در جهادسازندگي به خدمت پرداخت در همين زمان جنگ آغاز شد و او در کنار ديگر مردم خرمشهر به دفاع از کيان اسلامي مشغول گرديد.
اما در همان روزهاي اول جنگ هشتم مهرماه سال 1359 بر اثر اصابت ترکش در سن 21 سالگي با خون سرخ خود خرمشهر را خونين شهر ساخت.
و عاشقانه به ديار دوست پرکشيد دو برادرش نيز در طول سالهاي دفاع مقدس به شهادت رسيدند.
منبع : سایت صبح
داغ دلم تازه شد.
چقدر دوست داشتم برم گلزار شهدای خرمشهر رو ببینم
نشد که نشد.
کاش بجای موزه جنگ گلزار شهدای خرمشهر رو نشون ملت میدادن
این شهیده بزرگوار در گلزار شهدای خرمشهر جایی که بهترین مردان و زنان این سرزمین سرسختانه و بی دفاع در برابر تانک و توپهای رژیم بعث عراق مقاومت کردند و به شهادت رسیدند قرار دارند.
در حالیکه زائران مناطق جنگی به دیدن لباس و تصاویر موزه جنگ خرمشهر اکتفا میکنند.
یا زهرا س
خب بریم سراغ دومین نفر که همیشه ارزو داشتم کتاب ایشون رو بخونم و امروز به آرزوم رسیدم و واقعا در این لحظه خیلی خیلی خوشحالم.
ایشون کسی نیست جز دختر نوجوان هویزه ای به نام شهیده سهام خیام
این شهید بزرگوار در سن 12 سالگی در حالیکه به طرف دشمن سنگ پرتاب میکرده به شهادت رسیده
جالب اینجاست که بدونید همین حرکت این نوجوان هویزه ای باعث میشه مردم برای دفاع از شهر قیام کنند.
یا زهرا س
سهام در روز پنجم بهمنماه سال 1347 در يكي از محلههاي هويزه ديده به جهان هستي گشود. از همان اوان كودكي دختري باهوش و زرنگ بود و آثار و انديشه و فراست در سيماي معصومش حكايت از روح بلند او داشت.در 7 سالگي به مدرسه رفت و دورهي ابتدايي را در مدرسهي حضرت زينب (س) به پايان رساند. كلاس اول راهنمايي ثبتنام كرد اما به دليل آغاز جنگ تحميلي و اشغال شهر هويزه نتوانست ادامهي تحصيل دهد و به مدرسه نرفت. 12 بهار بيشتر از عمرش نگذشته بود كه نسبت به مسايل داخل و خارج كشور احساس مسئوليت ميكرد.
سهام سرانجام در روز چهارم مهرماه سال 1359 در حالي كه براي دفاع از زادگاهش به سمت دشمن بعثي با دستان كوچكش سنگ پرت ميكرد و شعار ميداد، بر اثر اصابت گلوله به سر، جان به جانآفرين تسليم كرد.
منبع: صبح
این شهیده نوجوان آغازگر حرکت بیداری در مرد هویزه میشن و اولین مقاومت ها رو در هویزه بر علیه دشمن پیه ریزی میکنند.
اینجاس که خون یه شهید خردسال الگویی برای مقاومت یک شهر میشه.
بله خواهر گرامی من ما ها اومدیم از این افراد درس بگیریم.
مکتب شهدا 6 ساله و 60 ساله نمیشناسه . شهید قلب تاریخ
برکات خون شهدا انقدر گسترده اس که گاهی ما فراموش میکنیم شهدا چقدر به ما نزدیکند و ما چقدر از شهدا دوریم.
یا زهرا س
در سن و سالی بود که همه نو جوان ها خوب می خوردند و خوب می پو شیدند و خوب می گردند. با اینکه ما برادرها و پدرمان پول توجیبی خوبی به او می دادیم کمتر میدیدیم چیزی برای خودش بخرد. همیشه مرتب و آراسته می گشت. اما دنبال خرید نبود تا جایی که خواهر ها به او اتراض می کردند. چرا برای خودت چیزی نمی خری؟!
طاهره می گفت : پس اینها که دارم چیه؟
می گفتند آخر پول هایت را چکار می کنی دختر؟! و طاهره می خندید و از جواب طفره می رفت
بعدها فهمیدیم که پول هایش را خرج دوستان و همکلاسی ها یی می کند که اوضاع زندگیشان چندان رو به راه نیست. برایشان لوازم التحریر می خرید. کیف و کفش و حتی خوراکی زنگ تفریح. گاهی وقت ها به خانواده هایشان هم کمک می کرد.
این ها را دیر فهمیدیم. وقتی در مراسم برگزاری شهادتش دوست هایش دسته دسته می آمدند و با جان و دل کمکمان می کردند و می گفتند: هر چقدر کمک کنیم . عوض خوبی های طاهره نمیشود.
شهیده طاهره هاشمی-رسم خوبان 16 - کمک به نیازمندان
اصلا وابستگی به مال دنیا نداشت. فاطمه خانم حتی انگشتر و لباس عروسی اش را جهت کمک به فقرا هدیه کرده بود. وصیت کرده بود تمام وسایلش را به دختران و مردم محتاج بدهیم. با انکه نگران وضعیت جامعه بودند، اما غمگین و افسرده نبودند. روحیه خود را حفظ می کردند و شاد بودند. اصلا یک روح بودن در دو بدن این دختر خاله ها
شهید فاطمه جعفریان- رسم خوبان 16- کمک به نیازمندان
مهری از اول که رفت معلم شد و رفت سر کلاس، متوجه شدم که علاقه اش نسبت به غذا کم شده است. با این که جوان بود و کار می کرد، ولی علاقه ای برای خوردن غذا نشان نمی داد. یک روز طبق معمول سفره پهن کرده بودیم. مهری چند لقمه ای خورد و بلند شد. من هم لقمه ای برایش اماده کردم و گفتم: این لقمه را با خودت ببر تا اگر در مدرسه ضعف کردی بخوری
آن روز لقمه را با خوشحالی از من گرفت و خداحافظی کرد و رفت. خلاصه کار هر روز ما شده بود این که برایش به زور لقمه بگیریم و به دستش بدهیم. مدتی به این فکر بودم که چرا دخترم مثل سابق غذا نمیخورد و اصلا میلی به غذا ندارد. به هر حال من مادر بودم و نمیتوانستم طاقت بیاورم. تا اینکه یک روز علتش را از خودش پرسیدم. یعنی سوال کردم: چراخودت میلی به غذا خوردن نداری و دست و دلت به سفره نمیرود، ولی من که لقمه میگیرم با خوشحالی از من می گیری و بعد میخوری؟
سوالم را شنید دیدم میل ندارد جوابم را بدهد تا اینکه از زیر زبانش کشیدم بیرون
گفت: لقمه چند روز پیش را برای یکی از شاگردان گرسنه ام برده بودم که چند روزی میشد غذا نخورده بود. یعنی از رنگ و رویش فهمیدم که گرسنه است. اما این که چرا خودم درست و حسابی غذا نمیخورم ، باور کن هر بار دست به غذا می برم، صورت بچه های گرسنه کلاس جلوی چشمم می آید و اشتهایم را کور می کند.
شهیده مهری رزاق طلب
یا زهرا س
در ادامه میخوام سهام خیام رو بتون معرفی کنم
معرفی شهیده
نام: سهام
نام خانوادگی: خیام
نام پدر: کاظم
نام مادر: نسیمه
تاریخ تولد: 1347/5/11
محل تولد: هویزه
شماره شناسنامه : 5665
میزان تحصیلات: پنجم ابتدایی
ملیت : ایرانی
دین : مسلمان
مذهب: شیعه
تعداد خواهر: چهار خواهر
تعداد برادر: دو برادر(علی و محسن)
تاریخ شهادت: 1359/7/9
محل شهادت: هویزه- ساحل رودخانه
نحوه شهادت: اصابت گلوله کلاشینکف به پیشانی
محل دفن: هویزه ، قدمگاه حضرت ابراهیم خلیل
----------------------------------------------
یه سوال دارم از خانم ها و اینکه چند سال دارند؟
نمیخوام بیان بگن این سوال رو باید از خودشون بپرسن
این شهید 12 ساله است و اقدام این شهید چنان انقلابی در مردم هویزه ایجاد میکنه که به یکباره مردم قیام می کنند
خواهر عزیزی که این متن رو میخونی تاثیر گذار باش
زن در جامعه اسلامی تاثیر گذار
حالا نمیخوایم از بحث خودمون دور بشیم ولی میخوام تامل کنید در این موضوع
چرا خودمون رو کمتر از شهدا می بینیم؟
بیایید مسئولیت پذیری رو از شهدا یاد بگیریم و در قبال اتفاقات اطرافمون بی تفاوت نباشیم.
یا زهرا س
تولد سهام
سهام خیام در روز 25 بهمن ماه سال 47 شمسی در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود
سهام نامی است عربی و دخترانه که از دیرباز در منطقه خوزستان و دشت آزادگان و همچنین هویزه رایج بوده است.
کودکی سهام مصل دیگر کودکان خوزستانی و هویزه ای در کنار رودخانه و زمین های کشاورزی گذشت. سهام بدلیل اینکه در نیمه دوم سال متولد شده بود در هفت سالگی و در مهرماه 1354 پا به مدرسه گذاشت. مدرسه انها پهلوی نام داشت که بعد از انقلاب اسلامی به حضرت زینب س تغییر نام یافت. بر اثر جنگ تحمیلی و اشغال هویزه توسط عراقی ها آرشیو این مدرسه کاملا از بین رفت و همه مدارک تحصیلی سهام خیام نابود شد.
اما خانواده اش اذعان دارند سهام در دوران تحصیل شاگرد بسیار زرنگی بود و هر سال معمولا با نمرات نوزده بیست در خرداد ماه قبول میشد.
یا زهرا س
کودکی سهام
بر لساس اظهارات خانواده سهام خیام، او در کودکی بسیار پر جنب و جوش و فضول بوده است. شیرین، خواهر کوچیک سهام در این باره می گوید: سهام دختر بسیار فضولی بود. او دختر پر تحرکی بود و نمیتوانست یکجا بند شود. در همسایگی ما پزشکی زندگی میرکد که سهام برخی اوقات نزد او می رفت. روزی ان پرشک آمد و گفت: امروز سهام در مطب آن قدر مرا اذیت کرده که مجبور شدم با طناب دست و پای او را ببندم!
کاظم خیام پدر سهام درباره عاطفی بودن فرزندش در کودکی خاطره جالبی به یاد دارد: شغل من رانندگی بود و بدلیل اینکه چشم هایم ضعیف است، چند بار تصادف کرده بودم و برای مدتی در پاسگاه ژاندار مری هویزه زندانی بودم سهام تنها دخترم بود که در سن کودکی و در حالیکه هشت نه سال بیشتر نداشت به تنهایی از خانه خارج میشد و بدون هیچ ترسی از ژاندارم ها به محل ژاندارمری هویزه می آمد ومرا ملاقات می کرد. او دختری بسیار مهربان و با محبت بود.
یاز هرا س
سهام در انقلاب
سهام خیام نیز که در آن ایام 10 ساله بود همگام با موج انقلاب حرکت کرد و یکی از دانش اموزانی بود که به سهم خود نقش موثری ایفا کرد. مادر سهام درباره نقش دخترش در ماه های منتهی به پیروزی انقلاب می گوید: سهام پا به پای مردها و پسرها در تظاهرات و راهپیمایی هایی که در کوچه ها و خیابان های هویزه برپا میشد شرکت می کرد. من از شرکت او در تظاهرات آن هم کنار مردان و پسران نامحرم زیاد راضی نبودم و به او می گفتم تو دختر هستی ! چرا این کار را می کنی ! خطرناک است. اما سهام در جوابم می گفت: نه خیر! دختر یا پسر فرق نمی کند، همه باید در تظاهرات شرکت کنیم.
سهام به حرف های من یا پدرش گوش نمی کرد و دزدکی از خانه خارج میشد و در تظاهرات شرکت می کرد . برخی مواقع اخر شب به منزل می آمد . من هر چه او را نصیحت می کردم، اعتنایی نمی کرد . می گفت باید تظاهرات کنیم.
--------
روزی یکی از زنان همسایه امد و گفت: دخترت کارهایی می کند! مواظبش باش! شب که سهام به خانه آمد او را تعقیب کردم. دیدم به اشپرخانه رفت و مقداری از عکس های شاه را که در تنور قایم کرده بود ، درآورد و شچم های عکس را سوراخ و با خودکار دماغ شاه را بزرگتر کرد. فهمیدم او با همکاری پسرها و مردها این عکس ها را به در و دیوار خانه های هویزه می چسباند.
----
شیرین خواهر سهام به نقل از همکلاسی هایش می گوید: سهام در مدرسه عکس های شاه را از روی دیوار میکند و چشم های عکس را سوراخ می کند و عکس را سر جایشان می گذارد.
----
مادر سهام نیز می گوید: سهام تا پیروزی انقلاب درهویزه مرتب در تظاهرات شرکت می کرد. اوخیلی پر جنب و جوش و فعال بود. از کلاس سوم دبستان نمازش را مرتب می خواند و با حجاب بود.هرگاه به تظاهرات می رفت، انگشت دستش را به شکل هفت می کرد و نشانم میداد!
یا زهرا س
اولین باری که اسم سهام خیام رو پشت کتاب هویزه دیدم گفتم حداقل یه جوون 20 یا 25 ساله باشه فکرشو نمیکردم یه بچه 12 ساله بیاد درسمون بده البته این رو بد نمیدونم ها ولی یه جورایی خیلی با نمکه
خدایا به دل پاک و معصوم سهام خیام 12 ساله تا ما را نیامرزیدی از این دنیا مبر و البته شهید
یا زهرا س
«خدایا! دردها مختلف و سطح بینشها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست،بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس میخورم.»
«خدایا! چقدر پستی و ذلت به همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی وبی پایان.»
اینها آخرین دست نوشته های ❀شهید فهیمه سیاری❀ است.
ادامه دارد...
فهیمه سیاری در بهار سال 1339 (برابر با محرم الحرام سال 1381 قمری) در تهران، در خانوادهای مذهبی چشم به دنیا گشود. او از همان ابتدای کودکی و نیز در دوران ابتدایی و راهنمایی، با همسالان خود فرق بسیار داشت. بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سؤالهای خود، دنبال پاسخ می گشت. در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم از نظر درسی، شاگردی ممتاز و برجسته بود و با وجود سن کمش، همیشه همراه با مادر و خواهرش در جلسات قرآن و احکام و اصول عقاید، در حسینیه ای که فاصله زیادی با منزلشان داشت، شرکت میکرد و از همان زمان تار و پود وجودش با قرآن و مسائل دینی گره خورد. او می بالید و پایه های اعتقادی اش روز به روز محکم تر می شد.
بعد از دوران راهنمایی، خانواده سیاری به شهر زنجان منتقل شدند و در آنجا فهیمه، در دبیرستان، به تحصیل در رشته ریاضی فیزیک پرداخت. سال های پایانی دبیرستان، مصادف بود با سال های اوج بیداری مردم. در آن زمان، مسجد ولی عصر (زنجان)، مسجدی بود که فهیمه با حضورش در آنجا، هر روز بیشتر قد میک شید و هر روز بیشتر سبز می شد. او شاهدی بود که به بار نشستن درخت انقلاب را به نظاره ایستاده بود .
ادامه دارد ...
با اینکه از یک خانواده روحانی نبود، بسیار دین مدار بود. اهل مطالعه و اهل نظر بود. در کلاس ما افراد در دو مقطع سنی متفاوت بودند. یکی ما بودیم که از مقطع سوم راهنمایی وارد حوزه شده بودیم و یکی هم کسانی بودند که بعد از دیپلم آمده بودند. شهید فهیمه هم دیپلم بود. او نه تنها از نظر سنی از ما بالاتر بود که از نظر عقلی و صاحب تجربه بودن از همسن های خودش هم بیشتر می فهمید. تحلیل هایی که درباره موضوعات و درس ها داشت، با دیگران تفاوت می کرد و در مباحثات، غالباً نقش رهبری را به عهده داشت. در مباحثات اهل نظر بود و گروه را رهبری می کرد. فقط در کلاس های اصلی این طور نبود، در کلاس های جانبی مثل نهج البلاغه هم بسیار خوب تحلیل می کرد. به دلیل پختگی علمی شهید سیاری، سایر گروه های مباحثه هم علاقه مند بودند که به گروه او ملحق شوند. محیط ما محیطی خوابگاهی بود و نظم و ترتیب و وقت شناسی، بسیار مهم بود و افرادی که مقید به این امور بودند، کاملاً مشخص می شدند. معمولاً مسئولیت های عمده حوزه را به عهده دانشجویان سال اول نمی گذاشتند، ولی ایشان از همان ابتدا که آمد، عهده دار اداره انبار شد. امانتداری و نظم او بود که مسئولین را به این نتیجه رسانده بود که این مسئولیت را به عهده اش بگذارند. از نظر آراستگی ظاهر، کاملاً انسان ویژه ای بود. با وجود آنکه نهایت ساده پوشی و قناعت در طرز لباس پوشیدنش معلوم بود، اما حتی یک باراو را ندیدم که رنگ های نامتناسب را با هم بپوشد و یا لباسش بدون اتو و چروک باشد. ما یک چمدانخانه داشتیم که چمدان هایمان را در آنجا می گذاشیتم. انصافاً نحوه چینش لباس ها و وسایل فهیمه با دیگران تفاوت داشت. فوق العاده مرتب و پاکیزه بود. در برخورد و ادب در کلامش نسبت به همکلاسی ها، اساتید و سایر افراد بسیار دلنشین و شاخص بود و به همین دلیل هم، همه را جذب خود می کرد، به طوری که وقتی تصمیم گرفت برای تبلیغ به کردستان برود، رفتنش بسیار تأثیرگذار بود، در حالی که خواهرها قبلاً هم برای تبلیغ می رفتند. موقعی که داشت می رفت، همه آمدند که او را مشایعت کنند و وقتی خبر شهادتش رسید، واقعاً در مجموعه زلزله به وجود آمد.
ادامه دارد ...
فهیمه همیشه به فکر رزمنده ها بود . زمستان های زنجان هم برفی بود هم خیلی سرد .
فهیمه هر شب موقع خواب با وجود سرمای شدید جای خودش را برمیداشت و در حیاط منزل پهن میکرد و شب تا صبح خواب و بیداری اش را در آن هوای سرد میگذراند .
به او میگفتم : دخترم هوا سرد است مریض می شوی !
امّا او همیشه در جواب می گفت : رزمنده های اسلام بالای کوه های سرد کردستان در آن برف و بوران شب خود را صبح می کنند و هیچ سر پناهی ندارند ، آن وقت من در اتاق گرم و در آرامش بخوابم ؟
ادامه دارد ...
به هنگام خداحافظی، حواسش به تک تک افراد بود. حتی یکی از خانم ها که بیمار بود، از مدت ها قبل خوابش نمی برد و روزی که فهیمه می خواست برود، بالاخره خوابید. یادم هست که فهیمه دوبار به اتاق او سر زد که اگر بیدار باشد خداحافظی کند، ولی او خواب بود و به ما گفت که از او خداحافظی کنیم. همین خداحافظی خاص در ذهن همه ما ماند. یک شب هم نگذشت که خبر شهادت او را به ما دادند. تأثیر شهادت فهیمه بر روند تبلیغی دانشجویان کاملاً بارز بود. آنها به این نتیجه رسیدند که باید خود را برای تبلیغ آماده کنند و خطرات را بپذیرند. شاید قبل از شهادت او، هر کسی در حال و هوای خاص خودش بود. تمام اساتید پیوسته بر اهمیت جنبه تبلیغی دین تأکید داشتند. ولی بعد از شهادت فهیمه، این رویکرد به شدت تقویت شد.
ادامه دارد...
در روزهای پاییز در راه های بانه و بعضی از نواحی کردستان، از ساعت چهار بعد از ظهر به بعد حکومت نظامی اعلام می شده، چون گروهک ها شبیخون می زدند. به ما هم گفته بودند که راه ها ناامن است و حرکت نکنید و بگذارید فردا صبح حرکت کنید. نمی دانم چه کسی گفته بود که ما نیروی نظامی نیستیم و به ما کاری ندارند و خلاصه چهار زن و راننده و پاسداری که جلو نشسته بود، با لندروری حرکت کردیم. دو نفر از خانم ها دانشجو بودند و من و فهیمه هم کنار در، روبروی هم نشسته بودیم. توی دست فهیمه یک قاب عکس امام بوده. راننده گفت ناراحت نباشید، کالیبر پنجاه از پشت سر از ما حمایت می کند. فهیمه به من گفت «کالیبر پنجاه دست من است.» شب قبل فهیمه خواب دیده بود که دارد قرآن می خواند و با سرعت کارهایش را انجام می دهد که آنها را مرتب کند و از پشت سر، او را زده بودند، او در عین حال که زخمی شده بود، کارهایش را انجام می داد و ورقه هایش را مرتب می کرد. به فهیمه گفتم «نکند خیال داری مرا تنها بگذاری و جلوتر از من شهید بشوی. من دارم تو را می برم که کمک کارم شوی.» در همین حین بود که ماشین را به رگبار بستند . گلوله از پشت دست زنی که پشت راننده نشسته بود عبور کرد و مستقیماً به چشم فهیمه خورد بی آنکه ناله ای از فهیمه شنیده شود، سرش را خم کرد و روی زانوی من گذاشت. شیشه های قاب عکس امام خرد شده بودند و به پایم فرو می رفتند و خون می آمد و من احساس می کردم خودم زخمی شده ام و این خون پای من است.بالاخره راننده با آنکه زخمی شده بود، ما را به منطقه امنی رساند که در آن جا درمانگاه کوچکی بوده. به فهیمه گفتم «بلند شو برویم زخم هایمان را پانسمان کنیم.» که دیدم او تکان نمی خورد. دیدم فهیمه دارد می خندد و نگاهم می کند. نگاه بسیار نافذی داشت. باورم نمی شد که او شهید شده باشد .
[="Tahoma"][="RoyalBlue"]بسم الله الرحمن الرحیم
مثل مردم
گفتم:"تو که شکر خدا وضع مالی ات خوب است.چرا چیزی که در شان و موقعیت اجتماعی ات باشد نمی پوشی؟"
گفت:"کفش گران قیمت به چه کارم می آید؟می خواهم چه کار؟که زرق و برق دنیا چشمم را کور کند؟!که آن ها که امکان داشتن چنان کفش هایی را ندارند، دلشان بسوزد؟!نه،می خواهم مثل مردم زندگی کنم".
ــــــــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهیده اعظم شفاهی/ آن روز هشت صبح/ص21 و 22
امام علی(علیه السلام):
دوری از تجملات دنیا،میوه عقل است.[/]
او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه میکرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش میکرد. قطرههای خون میچکید.
خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد میشد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد میشد و کتابی در دستش بود، حالا میبیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه میکشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل میکند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمیآمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
* خواهر با سینی چای وارد میشود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاءالله». خواهر به چشم های او نگاه میکند، حتی نمیگوید: «این حرف ها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچههایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط میگوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین اومدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه میگوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانهها بین کوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند.شش یا هفت نفر، نام هایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: میخواهی اسمش را چه بگذاری؟
نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب میگذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمک های اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید میشد نیم ساعت دیدت.
نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد میکنی ها!
نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی... ؟
خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانههای لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشونههای مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمیده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال میشه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟
نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!
* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه میرفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت میخواد یا نه؟
مادر گفت نمیدونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را میبینه که بچشون مریضه، میخواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمیکنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!
پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر میزنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچههای عشایر یا اونها را مییاره خونه و مثل پروانه دورشون میچرخه و غذاهای رنگین جلوشون میگذاره، یا خودش میره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.
مادر گفت: اینها را که میآورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمدهاند اینجا درس بخوانند، فردا کارهای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار میدود.
کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمیکنه. همه کتابهای استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی میکنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام میده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار میکنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمیشه، انگار که کار را بو میکشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی میکنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.
همین طور که بیرون مثل فرفره کار میکنیم، از وقتی هم که میرسه خونه میشوره، میپزه، و تمیز میکنه.
ادامه دارد...
نسرین افضل در سال 1338 در خانواده مذهبی در استان فارس پا به عرصه وجود نهاد و روزها و سالهای کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیکروش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین با شریفی گذراند.
وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانشآموزان پرشعور و باشعور، بر بسیاری از نابسامانیها در رژیم طاغوت، خردمندانه اعتراض کرد، تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت. این شهیده، پس از پایان تحصیل در دوره دبیرستان با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به محرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب میکرد.
شهیده افضل، در آغاز سال 1360 با مشورت برادر بزرگوارش شهید «احمد افضل»با فراخوان جهادسازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان رفت و همه وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت. وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال، با دیگر ارگانها همکاری داشت.
وی به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. وی در سال 1361 با یکی از پاسداران ازدواج کرده و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانهاش بازمیگشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بیپیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل کرد.
این شهیده در آخرین شب فروزندگیاش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب مثل همیشه او به شدت منقلب بود.
مراسم دعا و نیایش به پایان رسید و این شهیده، در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا افتاد و در آن جمع تنها، شهیده نسرین مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از آنجاکه همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه دهم تیر 61 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به آرزوی دیرین خود رسید.
ادامه دارد...
همه دور هم نشستهاند و از خانواده هایشان تعریف میکنند. دلتنگیها را نمیشود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم میشود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم میشود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. میخواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام میدادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا میداند که از هیچ کاری دریغ نداشتند.
نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل میخرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم».
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟
فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچهها شهادتینتون را بگید. دلم شور میزنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را میگفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
نسرین شهید شده بود.
[=Arial Black]«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»
شهادت بالاترین درجهای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.
«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی. [=Arial Black]
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.
پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد. [=Arial Black]
خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار. [=Arial Black]
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.
خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار. [=Arial Black]
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.
خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیلههای زورمداران شرق و غرب و نوکرانشان به دور داشته، رزمندگانمان را در جبهههای حق علیه باطل پرتوان و پیروز بدار. [=Arial Black]
کریما، ما را در صدور انقلاب خونبارمان به جهان، توان ده و آن را تا انقلاب مهدی (عج) استوار بدار.
همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست میدارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا میکنم.