5مرداد سالروز عملیات افتخار افرین مرصاد

تب‌های اولیه

19 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
5مرداد سالروز عملیات افتخار افرین مرصاد

... اكثر [نیروهای منافق] با بلاتكلیفی سعی خود را می‌كردند تا از تیررس دشمن [رزمندگان اسلام] مخفی نگه دارند. در این میان، فرمانده یك گروهان به افراد متلاشی و مجروح سمت چپ، فرمان پیشروی می‌دهد ولی گوش شنوایی نمی‌یابد.كسانی كه جراحت شدید دارند امكان بالا خزیدن روی تپه‌ها را ندارند و اكثرشان بعد دستگیر می‌شوند، ولی بقیه با تمام توان سعی می‌كنند خود را از دام آن تنگه برهانند. آنها كه موفق می‌شوند خود را بالا كشیده و از سمت دیگر تپه به پشت تپه‌ها و جاده‌ها برسانند، بخشی از مسوولین و نیروهای امداد سازمان را در آنجا می‌یابند. برخی از مسوولین سعی در بازگرداندن افراد به پشت جبهه را دارند و آنها را در خودروها پر كرده و برمی‌گردانند.

مسعود رجوی روز 17 خرداد 1365 وارد كشور عراق و از سوی بالاترین مقامات كشور عراق مورد استقبال قرار گرفت. در تاریخ 25/3/1365 یعنی درست یك هفته بعد، وی به دیدار صدام رفت و از پذیرفته شدن خود در خاك عراق سپاسگذاری كرد. به دنبال این اقدام یعنی ورود به عراق، در همه امور سازمان تغییراتی ایجاد شد. این تغییرات در شیوه‌ی سازماندهی نیروها و جنگ برای سرنگون كردن حكومت اسلامی درنظر گرفته شده بود. در همین راستا، شیوه‌های جنگ به شكل جنگ‌های گردانی در مناطق مرزی با ارتش و سپاه پاسداران ایران سازماندهی شد. ضمن اینكه این دوران مصادف بود با شدت گرفتن جنگ هشت‌ ساله عراق و ایران.

با آغاز جنگ‌های گردانی كه تكامل جنگ‌های چریكی و پارتیزانی نام‌گذاری شد، استراتژی جنگ آزادیبخش در آذرماه سال 1365 پاگرفت. در این راستا چون این استراتژی در نهایت به سود طرف عراقی تمام شد. سیل آموزش‌های نظامی، كمك‌های مادی، تبلیغاتی، پشتیبانی، لجستیكی، اطلاعاتی و سلاح‌های عراقی به سمت سازمان سرازیر شد. (1)

با توجه به شكل گرفتن آرام ارتش شبه كلاسیك آزادی‌بخش، اونیفورم پرسنل حاضر در عراق نیز باید با استراتژی جدید سازمان هماهنگی پیدا می‌كرد. در این رابطه، سلاحها، شعارها، البسه و اونیفورمهای تازه‌ای به كار گرفته شد. در 30 خرداد 1366 تشكیل «ارتش آزادی‌بخش ملی ایران» به صورت رسمی از سوی مسعود رجوی در عراق و در خارج از كشور، اعلام شد. در زمستان 1366 قرارگاه اشرف در منطقه خالص در 80 كیلومتری بغداد ساخته شد و تا مرز ایران حدود 150 كیلومتر فاصله داشت. منافقین كار خود را با تهاجم به واحدهای كوچك و دسته‌های سپاه، ژاندارمری و ارتش شروع كردند و در كنار ارتش بعث با نیروهای ایرانی وارد جنگ می‌شدند كه طی این مدت عملیاتهایی مانند «عملیات آفتاب»، «عملیات چلچراغ» و ... انجام دادند. در 27 تیرماه سال 1367، جمهوری اسلامی ایران پذیرش قطعنامه 598 را اعلام اما رژیم بعث تا 27 مرداد از پذیرفتن آتش‌بس خودداری می‌كرد. (2)

پذیرش قطعنامه از طرف جمهوری اسلامی ایران، بالاترین شوك را به سازمان منافقین وارد كرد. مقارن همین ایام كه منافقین در بلاتكلیفی شدیدی به سر می‌بردند، رجوی توانست صدام را متقاعد كند كه قبل از بسته شدن كامل مرزها و اجرای قطعنامه 598 سازمان ملل، به سازمان اجازه‌ی آخرین حمله به خاك ایران را بدهد. سازمان مجاهدین به سرعت دست به كار شد و به تمامی هوادارنش در خارج از عراق دستور داد هرچه زودتر خود را به عراق برسانند. در اوایل مرداد 1367، رجوی نشستی با شركت همه‌ی نیروها در قرارگاه اشرف برگزار كرد. در این نشست رجوی نقشه‌های تدارك شده برای عملیات را نشان داد و حتی محل اقامت خود را در تهران مشخص و ادعا كرد كه مردم به محض ورود به ایران به یاری ما می‌شتابند. در روز دوشنبه 3 مرداد 1367، نیروهای منافقین یا همان ارتش آزادیبخش از محور سرپل ذهاب وارد خاك جمهوری اسلامی شدند و به سرعت تا نزدیكی شهر كرند غرب پیش رفتند.

علت عدم درگیری تا این محل به گفته‌ی آیت الله هاشمی رفسنجانی این بود كه آگاهانه برای منافقین تله گذاشته بودیم و اینكه «ما در را باز كردیم تا همه درون كیسه كنیم و درش را ببندیم.» نیروهای منافق متشكل از 10 لشكر رزمی، شامل 35 تیپ زرهی و پشتیبانی در این عملیات كه منافقین آن را «فروغ جاویدان» و رزمندگان اسلام «مرصاد» نامیدند، شركت كردند. رجوی خود شخصا، طبق معمول، در این عملیات نیز شركت نداشت و از داخل خاك عراق، عملیات را هدایت می‌كرد. فرمان آتش را نیز مریم رجوی صادر كرد. (3)

سخنگوی آنان، اهداف سازمان را از این عملیات چنین اعلام كرد: « استراتژی مجاهدین وارد آوردن هرچه بیشتر تلفات به نیروهای ایران و باز كردن راه برای یك انقلاب عمومی ضد [امام]خمینی است.» (4) همزمان در یكی از رسانه‌های غربی نیز استراتژی منافقین ایجاد منطقه آزاد شده اعلام شد تا پس از جنگ با استقرار در آن منطقه، منافع حكومت ایران را تهدید كنند. (5) رهبر سازمان كه هنوز نمی‌خواست باور كند كه دیگر به عنوان طرف مذاكره صلح مطرح نیست، مذاكرات صلح از سوی جمهوری اسلامی ایران را مصنوعی و بهانه‌ای برای اتلاف وقت اعلام كرد، از همین رو، معتقد بود كه: «نباید اجازه داد رژیم ایران فرصت دیگری برای وقت تلف كردن بیابد و از امضای قرارداد صلح طفره رود.» (6)

در این عملیات برای هر یك از محورها به تناسب اهمیت یك یا دو تیپ درنظر گرفته شده بود كه فرماندهان و حوزه عملیات آنها بدین قرار بود:

1-مهدی براتی، فرمانده محور اول و مسئول تسخیر اسلام آباد غرب

2-ابراهیم ذاكری، فرمانده محور دوم و مسئول تسخیر كرمانشاه

3-محمود مهدوی، فرمانده محور سوم و مسئول تسخیر همدان

4-مهدی افتخاری، فرمانده محور چهارم و مسئول تسخیر قزوین

5-محمد عطایی با معاونت مهدی ابریشمچی، فرمانده محور پنجم و مسئول تسخیر تهران (7)

دولت عراق نیز در این عملیات با ادواتی از قبیل 120 دستگاه تانك، چهارصد دستگاه نفربر، نود قبضه خمپاره‌انداز هشتاد میلی‌متری، هزار قبضه تیربار كلاشینكف، سی قبضه توپ 106 میلی‌متری و هزار دستگاه كامیون و خودرو آنان را یاری می‌كرد. همزمان با پیشروی نیروهای منافقین در عمق خاك ایران، برای جلوگیری از عملیات هوایی هواپیماها و بالگردهای جمهوری اسلامی ایران، هواپیماهای عراقی پایگاه‌های شكاری نوژه همدان، وحدتی دزفول و همچنین پادگان تیپ 2سقز و پایگاه هوانیروز كرمانشاه را بمباران كردند. (8)

رجوی در روز قبل از حركت به سمت ایران در نشست‌هایی كه به وسیله‌ی فرماندهان تیپ‌های خود ترتیب داد، خط و خطوط سازمان را در این حمله برای افراد توضیح داد. بدین مضمون كه فردای آن روز، همه به سمت مرز ایران حركت و از طریق مذكور، اول به كرمانشاه و سپس به تهران خواهند رفت و به یقین در این مسیر تعدادشان دهها برابر خواهد شد، زیرا مردم دسته دسته در مسیر به آنها خواهند پیوست و نهایتا تهران به سادگی فتح خواهد شد. در این نشست همچنین به ناتوانی رژیم جمهوری اسلامی به بسیج نیرو تاكید شده و آنرا نقطه‌ی مطلق ضعف دانسته بود. و قرار ملاقات همگان در میدان آزادی تهران گذاشته شده بود. (9)

دو روز بعد از عملیات منافقین، نیروهای سپاه پاسداران تحت عنوان عملیات مرصاد با رمز یا علی در منطقه غرب تهاجم خود را آغاز نمودند. در این عملیات سه گردان از تیپ نبی اكرم، تیپ مسلم و یك گردان از ایلام حضور داشتند. طی درگیری سختی كه در منطقه چهارزبر اتفاق افتاد، بسیاری از نیروهای منافقین به هلاكت رسیدند و تمام تجهیزاتشان منهدم شدو با بسته شدن سه راه اسلام‌آباد–ملاوی، راه عقب‌نشینی آنهابسته شد.(10)

«ایران پرورش» از اعضای منافق كه خود در عملیات آنان شركت داشته در این خصوص می‌گوید:

«... اكثرا [نیروهای منافق] با بلاتكلیفی سعی خود را می‌كردند تا از تیررس دشمن [رزمندگان اسلام] مخفی نگه دارند. در این میان، فرمانده یك گروهان به افراد متلاشی و مجروح سمت چپ، فرمان پیشروی می‌دهد ولی گوش شنوایی نمی‌یابد. زیر تونل‌های آب پر از پناهنده و مجروح است. همه بیم فرود آمدن شب و سرازیر شدن نیروهای سپاه و بسیج از روی تپه‌ها را دارند. شب فرامی‌رسد. فرمان رسیده كه افراد به روی تپه‌های سمت چپ جاده و جنگل‌های درون آن بخزند و خود را از تنگه بیرون بكشند. و به سمت دیگر تنگه برسانند. حال كه شب شده و هدف‌گیری ممكن نیست، نیروهای رژیم تپه‌های سمت چپ را با كاتیوشا می‌كوبند. كسانی كه جراحت شدید دارند امكان بالا خزیدن روی تپه‌ها را ندارند و اكثرشان بعد دستگیر می‌شوند، ولی بقیه با تمام توان سعی می‌كنند خود را از دام آن تنگه برهانند. آنها كه موفق می‌شوند خود را بالا كشیده و از سمت دیگر تپه به پشت تپه‌ها و جاده‌ها برسانند، بخشی از مسوولین و نیروهای امداد سازمان را در آنجا می‌یابند. برخی از مسوولین سعی در بازگرداندن افراد به پشت جبهه را دارند و آنها را در خودروها پر كرده و برمی‌گردانند. اما دشمن [رزمندگان اسلام] با حركت گاز انبری سعی در بستن راه بازگشت مجاهدین [منافقین] را دارد و در اطراف جاده اسلام آباد – كرند نیرو پیاده كرده است.

جاده بسیار خطرناك است. تلفات زیادی در همان راه بازگشت وارد می‌شود و بسیاری از نفرات در درون خودروها تیر می‌خوردند و تعداد زیادی از خودروها هم هدف قرار می‌گیرند. سرانجام علیرغم تلفات بسیار، مابقی خود را به كرند می‌رسانند و از آنجا به داخل عراق عقب‌نشینی می‌كنند... بالاخره لشكر شكست‌خورده به قرارگاه برمی‌گردد. روحیه‌ها متفاوت است. بخشی با دیدن جنگ حساب ناشده متفكرند و اكثریت برحسب عادت چون آقای رجوی عملیات را پیروزمند و فروغ جاویدان خود را فخر تاریخ مبارزه و پیروزی بزرگ خلق ایران می‌نامند و لب به تایید می‌گشایند. در همین هنگام فرماندهانی سخن از حمله نهایی در دو سه هفته بعد می‌كنند...» (11)

طی عملیات مرصاد اعضایی از منافقین كه در این عملیات حضور داشتند و بعدها از سازمان جدا شدند تلفات انسانی ]منافقین[ را 2000 تن كشته اعلام كرده‌اند (12) و خود سازمان مجاهدین ]منافقین[ از 1263 كشته خبر می‌دهد. بسیاری از اعضای شورای ملی مقاومت نظیر «كاظم باقرزاده»، «محمد حسین حبیبی» و «ابوذر ورداسبی» جزو كشته شدگان بودند كه اسامی آنان به قرار ذیل می‌باشد: علی زركش، مهین رضایی، افخم میرزایی، ناهید صراف، رضا پورآگل، محسن تدینی، اصغر زمان وزیری، محمد معصومی، محمد علی خیابانی، ربابه بوداغی، ابوالقاسم آیتی، داوود ابراهیمی، محسن اسكندری، علی اصغر اكبری، حمید بكایی، باقر بیگدلی، رحیم حاج سیدجوادی، رضا درودی، مسعود قربانی، مهدی كتیرایی. (13)

مسعود رجوی 12 روز پس از عملیات فروغ جاویدان در 18 مرداد 1367 و در نشست توجیهی و جمع‌بندی در پایگاه اشرف، دلیل شكست سازمان در این عملیات را نداشتن بینش توحیدی پرسنل نظامی سازمان ارزیابی كرد. (14) اما گواه تاریخ این است كه «عاقبت تمام مزدوران شكست است.»

--------------------------------------------------------------------------------

ارجاعات: 1.راستگو، علی اكبر، مجاهدین خلق در آیینه تاریخ، مركز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1384 صص 223-222 .

2.همان، صص 224-223

3.پیشین، صص 226-224

4.درودیان، محمد، پایان جنگ، مركز مطالعات و تحقیقات جنگ، تهران 1379، ص 211

5.روزنامه رسالت، 4/5/1367، شماره 737، ص 2

6.بررسی مطبوعات جهان، نشریه 1338، 26/5/1367، اداره كل مطبوعات و رسانه‌های خارجی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ص52

7.نگین ایران، فصل‌نامه مطالعات جنگ ایران و عراق، شماره 3، زمستان 1381، ص 104

8.درودیان، همان، ص 192

9.راستگو، علی اكبر، همان، صص 236-233

10.درودیان، همان، ص199

11.راستگو، همان، صص 237-230

12.برزگر، علیرضا، روزشمار جنگ تحمیلی عراق با جمهوری اسلامی ایران، نشر سروش، تهران 1379، ص225

13.راستگو، علی اكبر، همان، ص237

14.همان، صص 242-241

مستندی از عملیات مرصاد

برای مشاهده ا ینجا را کیلیک کنید

شرح دلاورمردی های رزمندگان اسلام در عملیات مرصاد


ساعت 14:30 روز سوم مرداد 1367، منافقین با حمایت ارتش عراق، عملیات خود را با نام «فروغ جاویدان» با هجوم زمینی از طریق سرپل ذهاب و هلی برد از جنوب گردنه پاطاق (نزدیکی سرپل ذهاب) آغاز و به طرف شهر کرند غرب پیشروی کردند. حدود ساعت 18:30 نخستین تانک های عراقی با نشان منافقین وارد شهر شدند و پس از تصرف شهر، به طرف اسلام آباد غرب پیشروی کردند. منافقین به محض رسیدن به ورودی شهر، اقدام به قطع برق و ارتباط مخابراتی و همچنین تیراندازی و آشفته کردن اوضاع می کردند. آنها سپس راهی کرمانشاه شدند، ولی در منطقه حسن آباد (بیست کیلومتری اسلام آباد) رزمندگان اسلام آنها را زمین گیر ساختند. نیروهای اسلام در فاصله دویست متری منافقین در ارتفاعات چهار زبر، ضمن تشکیل خط پدافندی، با آنان درگیر شده و بعد از ظهر چهارمرداد با محاصره شهر اسلام آباد، به منظور بستن راه فرار، سه راه اسلام آباد ـ کرند را قطع و آنها را محاصره کردند.

نیروهای بسیجی، سپاهی و ارتشی در روز پنج مرداد، عملیات «مرصاد» را با رمز «یا علی بن ابی طالب(ع)» آغاز نمودند و در چند ساعت، صدها تن از منافقین را به هلاکت رساندند و مابقی را به فرار واداشتند. در این عملیات، رزمندگان اسلام از قسمت سه راهی اهواز (پشت پمپ بنزین اسلام آباد) دشمن را دور زدند و تلفات زیادی به منافقین وارد کردند.




وصف آن روز از زبان سپهبد شهید علی صیاد شیرازی

صبح روز پنج مرداد، عملیات با رمز یا علی(ع) آغاز شد. در تنگه چهارزبر، چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که زمانی برای پشیمانی نمانده بود. جاده به زودی انباشته از ادوات سوخته شد. عملیات که تمام شد، در جاده کرمانشاه ـ اسلام آباد غرب، هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دخترانی که با ملت خود بسیار ناجوانمردانه رفتار کرده بودند؛ کسانی که روز تنهایی میهن، به یاری اردوی خصم شتافته بودند. به هر حال خداوند متعال در آخرین روز جنگ با عملیات مرصاد به آن آیه شریفه عمل کرد. خداوند در آن آیه شریفه می فرماید: «با اینها بجنگید. من اینها را به دست شما عذاب می کنم و دل های مؤمن را شفا می دهم و به شما پیروزی می دهم» (توبه: 14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد و خبیث تر شدن دشمنان ما در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.

سرانجام در این عملیات، بیش از 2500 تن از منافقین به هلاکت رسیدند و بیش از چهارصد دستگاه خودرو ، نفربر و تانک آنان منهدم شد. پس از پنج روز درگیری، آخرین گلوله های شلیک شده در هشت سال دفاع مقدس، بر سینه دشمن پرکینه نشست و افتخار ارزشمند دیگری را برای نیروهای مسلح و مردم این سرزمین رقم زد تا دشمنان قسم خورده بدانند دفاع از کیان انقلاب اسلامی و مرزهای مقدس جمهوری اسلامی، در هر زمان و مکانی مقدور است و بیگانه و مزدور، هیچ جای پایی در ایران ندارد و نخواهد داشت.

در جبهه دشمن چه می گذشت؟

تمام شواهد و قرائن و اسناد و مدارک به دست آمده و نیز اعترافات افراد دستگیر شده در جریان عملیات مرصاد، حکایت از آن دارد که منافقین از پیروزی خود در حرکتی که آغاز کرده بودند، اطمینان کامل داشتند. منافقین شرکت کننده در این عملیات، بسیاری از اشیای شخصی و لوازمی که معمولاً یک نیروی عملیاتی هنگام عملیات همراه خویش ندارد، نظیر پاسپورت، عکس های خانوادگی، شماره تلفن دوستان و کادو برای آشنایان را با خود آورده بودند. دستگیرشدگان اظهار می کردند: «قرار بود بقیه وسایل و لوازم شخصی را بعداً برایمان بفرستند.» تمامی منافقین دستگیر شده، اعم از عناصر رده بالا یا عضو و هوادار معمولی در اعترافات خویش اظهار می کردند توهم دست یابی به تهران و براندازی جمهوری اسلامی، به اندازه ای در ذهن آنان قوی و غیرقابل تردید بوده است که کمترین محلی برای تصور شکست و ناکامی باقی نگذاشته بود.

علت شکست سخت منافقین در این عملیات

نقطه اتکای تئوریک گروهک منافقین، حمایت های مردمی بود، اما غافل از اینکه مردم، تصور مطلوبی از ایشان نداشتند و کمترین اعتماد ممکن به آنها در لایه های فکری و تجربی ملت ایران وجود نداشت. حضور گسترده مردم در مناطق عملیاتی در روزهای پایانی جنگ، به ویژه در منطقه غرب کشور و در برابرمنافقین نشان داد که مردم همواره در کنار نظام و مسئولان ایستاده اند و به محض احساس خطر، حاضر به بذل جان و مال خویش هستند.

پاسخ مثبت مردم به مسئولان برای حضور در جبهه های جنگ پس از حمله ارتش عراق و گروهک منافقین، نشان داد که تحلیل منافقین مبنی بر عمیق بودن شکاف میان مردم و مسئولان غلط بوده و مسئولان کشور ـ به ویژه امام راحل ـ دارای نفوذ گسترده و عمیق در میان مردم هستند. توجه به این مسئله مهم است که منافقین در مقاطع گوناگون تاریخ، همواره اسیر تحلیل و درک غلط رهبران خود بوده اند و همین غفلت آنان را می توان علت شکست منافقین در عملیات مرصاد دانست.

با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات برای میهمانان خدا

پنجم مرداد سالروز عملیات غرورآفرین و منافق کش مرصاد خجسته باد

نثار ارواح طیبه شهدای اسلام خصوصاً شهدای پنجم مرداد سال67 که باعث ذلالت و خواری منافقین دون گشتند صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

با سلام و تشکر از آقای hosaingoodarzivasegh به دلیل زنده نگه داشتن یاد شهدای مرصاد

نیکو دیدم در راستای همین موضوع و البته در راستای سخنان گهربار امام خامنه ای که

فرمودند : «اگرتیپ قائم (عج) نبود دشمن ممکن بود تا کرمانشاه پیش بیاید، آنکه ایستاد

تیپ قائم بود اینها در تاریخمی‌ماند». کتابی را به دوستان معرفی کنم به نام طلایه داران

مرصاد که کارنامه عملیاتی تیپ مستقل12 قائم در عملیات مرصاد است.

موفق و سربلند باشید

یاعلی...

[h=1][/h]


[/HR]
در كلام وحی، عزّت تنها از آن خداست اما خداوند عزت آفرین و عزت بخش نیز هست و هر كسی را كه بخواهد، عنایت خواهد كرد و هر كسی به دنبال بزرگی و ارج مندی است، باید فقط از خدا طلب كند.


[/HR]
روزی عبدالله بن اُبّی، سركرده منافقان مدینه كه همواره به اختلاف میان مسلمانان می اندیشید، با سودجویی از مناظره لفظی گروهی از مهاجران با انصار، لب به سخن گشود و با كینه و نفرت، مهاجران را مورد عتاب قرار داد و به كنایه، به پیامبر (ص) توهین نمود و مدعی شد كه : اگر به مدینه برگردیم، قطعاً آن كه عزت مندتر است، زبون تر را از آن جا بیرون خواهد كرد.
او با این گزافه گویی، خویش را عزّت مند و رسول الله را زبون می انگاشت و مردم مدینه را در همراهی با پیامبر شماتت می كرد. در میان آن جمع، جوانی به نام «زید بن ارقم » كه از قوم عبدالله ابن اُبّی نیز بود، در برابر سركرده منافقان ایستاد و گفت : به خداسوگند كه تو درمیان قوم خود زبون، كوچك و مورد نفرت هستی و محمد (ص) در اوج عزّت از سوی خدا و دل پذیر میان مسلمانان است. دیگر تو را با این سخن، هرگز دوست نخواهم داشت. عبدالله از این سخن زید به خشم آمد و او را به مسخره گرفت. زید بن ارقم پس از بازگشت، نزد رسول خدا رفت و آن حضرت را از گفته عبدالله بن اُبّی آگاه ساخت. پیامبر نیز او را احضار كرد، لیكن او به دروغ ماجرا را منكر شد و زید بن ارقم را دروغ گو نامید و با این سخن، دیگران را به شماتت گویی آن جوان راست گو وا داشت ! رسول خدا آگاهی خود را از سخن ابن اُبّی به برخی از انصار یادآور شد و در انتظار فرصتی بود تا زمینه زبونی دورویان فراهم آید.
[h=2]عزت از غیرخدا عین ذلت است[/h] تفرقه افكنی و شایعه پراكنی از سوی منافقان، روز به روز تشدید می شد، تا آن كه آیات سوره منافقون نازل شد و خداوند پرده از گزافه گویی عبدالله بن اُبّی و درستی سخن زید برداشت، آن جا كه فرمود: می گویند اگر به مدینه برگردیم، همانا آن كه عزت مندتر است، آن زبون تر را از آن جا بیرون خواهد كرد. ولی عزّت از آن خدا و از آن پیامبر و از آن مۆمنان است، لیكن منافقان نمی دانند.
آن گاه رسول خدا به تشویق زید بن ارقم پرداخت و به راستی گزارش او از سوی قرآن گواهی داد. گویا ابن اُبّی در وقت نزول آیات در مدینه نبود و چون بازگشت، فرزندش از ورود او ممانعت كرد و به او گفت : به خدا سوگند! هرگز نمی گذارم بدون اجازه رسول خدا وارد شهر شوی، تا آن كه امروز بدانی چه كسی عزیز و چه كسی ذلیل است. بنابراین عزت، بالاصاله از آن خداوند است و بالافاضه از آن پیامبر و مۆمنان است، و هر كسی عزت را از غیر خدا كسب كند، آن عزّت نیست بلكه خواری و ذلّت است ؛
پیامبر اسلام (ص) فرمود: هر عزتی كه از خدا نیست ذلت است.
هم چنین از امیرمۆمنان (ع) روایت شده است: عزیزی كه عزتش از خدا نیست، ذلیل است.
خداوند در قرآن به كسانی كه عزّت را از غیر می خواهند و آن را در غیر او جستو جو می كنند، می فرماید: كسانی كه كافران را به جای مومنان، دوست و سرپرست خود برمی گزینند، آیا این ها می خواهند از آنان كسب عزت و آبرو كنند، در حالی كه تمام عزتها مخصوص خداست.
منطقه به جهنم خود سوخته منافقان تبدیل شده بود و آنها پس از تحمل یک شکست استراتژیک 7 مرداد ماه سال 67 رسماً از شهرهای اسلام‌آباد و کرند عقب‌نشینی کردند

آیه فوق، به تمام مسلمانان هشدار می دهد كه عزت خود را در همه شئون زندگی ،اعم از اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، نظامی و مانند آن، از غیر خدا طلب نكنند.
[h=2]عملیات مرصاد اثبات عزت از جانب خداست[/h] عملیات مرصاد اوج سربلندی و عزت رزمندگان اسلام بود که توسط صاحب عزت به مسلمانان داده شد و در مقابل نقطه ضلالت و سقوط منافقان قرار گرفت.
عملیات مرصاد آخرین عملیات رزمی جمهوری اسلامی ایران در هشت سال دفاع مقدس است با این تفاوت که این بار نیروهای مهاجم عراقی در مقابل رزمندگان ما نبودند بلکه نیروهای موسوم به ارتش آزادی‌بخش ملی تحت رهبری مجاهدان خلق و با حمایت رژیم وقت عراق به مرزهای ایران حمله کردند.
این عملیات در پاسخ به عملیات «فروغ جاویدان» منافقان بود که توسط نیروهای سازمان منافقان مستقر در عراق طراحی و اجرا شده و از پشتیبانی کامل دولت وقت عراق نیز برخوردار بوده است.
با توجه به زمان‌بندی منافقان برای حضور 33 ساعته در تهران و انجام عملیات در پنج مرحله برای رسیدن به پایتخت کشورمان، نیروهای منافقان در ساعت 15:30 روز سوم مرداد ماه سال 67 با عبور از مرز در محور سر پل ذهاب حمله خود را از گردنه پاتاق به سوی کرند آغاز کرد و حوالی ساعت 18:30 نیروهای منافقان وارد شهر کرند شدند و با مقاومت نیروهای اندک مردمی که در شهر بودند مواجه شده و پس از تصرف شهر به طرف اسلام‌آباد حرکت کردند. منافقان به محض ورود به شهر هر جنبنده‌ای را به رگبار می‌بستند و ساختمان‌های ادارات را به آتش می‌کشیدند و حتی مجروحان را در بیمارستان‌های مختلف به طرز فجیعی سوزاندند.
روز پنج‌شنبه ششم مرداد ماه سال 67 رزمندگان تیپ نبی اکرم و مسلم به استعداد سه گردان و یک گردان از ایلام از پشت اسلام‌آباد با رمز علی ‌بن ابیطالب عملیات مرصاد را آغاز کردند و در حین عملیات یگان‌هایی از لشکر 27 محمد رسول‌الله، لشکر 10 سید‌الشهدا، تیپی از لشکر 31 عاشورا، تیپ 12 قائم سمنان و لشکر 9 بدر و 6 پاسداران به نیروهای خودی ملحق شدند و با پشتیبانی کامل هوانیروز ارتش منافقان با متحمل شدن تلفات سنگین پا به فرار گذاشتند.
نزدیک به یک‌هزار و 200 نفر از منافقان در تنگه چهارزبر به هلاکت رسیده بودند و نزدیک به 600 نفر هم در طول جاده مسیر کرمانشاه – کرند به همراه تجهیزات و خودروها به درک واصل شده بودند به طوری که دو طرف جاده مملو از اجساد نیروهای منافقان، خودروها و تجهیزات سوخته آنان بود.
منطقه به جهنم خود سوخته منافقان تبدیل شده بود و آنها پس از تحمل یک شکست استراتژیک 7 مرداد ماه سال 67 رسماً از شهرهای اسلام‌آباد و کرند عقب‌نشینی کردند.
این عملیات غرور‌آفرین اوج سربلندی و افتخار رزمندگان اسلام و ضلالت و حضیض منافقان بود.

با یاد خدا

.

عملیات مرصاد به روایت تصویر

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[SPOILER][/SPOILER]

[h=1]مرصاد در چشمان من[/h] [h=3]روایتی خواندنی از رذالت بعثی‌ها و منافقین[/h]


[/HR]
رو تختم دراز کشیدم. دستامو زیر سرم گذاشتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.


[/HR]
پشت پنجره، تو زمین پشت خوابگاه طرحی های اداره بهداشت درمان اسلام آباد، درخت هایی بودند که شاخ و برگاش با باد غبارآلود اسلام آباد داشتن می رقصیدن. یهو صورت نگران و خسته مامان اومد جلو چشمم. صبح وقت رفتن، به من گفت «معصومه چی احتیاج داری قبل رفتن بگیرم برات؟» بلافاصله گفتم: «تورو...» اونم محکم بغلم کرد... نگاهی کرد و هیچی نگفت... خدافظی کرد و پشت کرد و رفت.
شاید نخواست صدای بغض آلود شو بشنوم یا اشک هاشو ببینم.
مامان خیلی خسته بود. حالا من می تونستم بخوابم اما اون... ناچار بود این راه دراز و خطرناک رو، تک و تنها برگرده. منطقه جنگی بود و رفت و آمد برای یه زن تنها خیلی سخت...
در راه اسلام آباد
دیروز ساعت ده صبح با یه ماشین پر از سرباز از رشت راه افتادیم و ده شب رسیدیم کرمانشاه. وقتی رسیدیم، گفتن نمی شه این وقت شب دو تا خانوم تنها برن اسلام آباد. بهتره فردا صبح راه بیفتین. حاج احمد صاحب گیلان تور که از اقوام دور بود و هروقت بلیت اتوبوس کمیاب می شد برامون بلیت تهیه می کرد، به مسئول ایستگاه کرمانشاه سفارش کرده بود که هر کمکی لازم باشه بهمون بکنه. اونم کلید اتاقک بالای گاراژ و داد که چند ساعتی بمونیم تا هوا روشن شه، بعد بریم.
هوا که روشن شد راه افتادیم. صبح اول وقت خودمونو رسوندیم اداره بهداشت و درمان اسلام آباد غرب. اونام نامه معرفی رو که از اداره طرح آورده بودم گرفتن و رسوندنمون خوابگاه، یه ساختمون یه طبقه با شش تا اتاق و یه حموم و دو تا دستشویی. مامان بعد این که ساعت و ضبط صوتی که رضا، داداش دوقلوم بهم داده بود یه شیشه ترشی و کمی برنج و ساک لباسامو زیر تختم گذاشت، خدافظی کرد و رفت. این اولین باری نبود که قرار بود خوابگاه باشم، اما این دفعه واقعا فرق داشت. وقتی مامان پرسید چی می خوای گفتم تورو!... از ته دلم گفتم... انگار هم من و هم مامان یه نگرانی ته دلمون بود.
بیمارستان
یواش یواش رو تخت خوابم برده بود که با صدای بسته شدن در، چرتم پرید... مریم هم اتاقیم بود. خوشامدی گفت و خودشو معرفی کرد. 21 ساله بود، فوق دیپلم مامایی و اهل شیراز. منم خودم رو معرفی کردم و گرم صحبت شدیم. گفت که شیفت های بیمارستان 24 ساعته است و بعد دو روز استراحت و بعد دوباره یه شیفت دیگه چون پرسنل، اکثرشون کرمانشاهی هستن و باید برن شهرشون. در مورد ناهار و شام و محیط کار و سایر ساکنان خوابگاه هم توضیح داد.
شب که شد لاله اومد. شیرین زبون و شوخ اهل کرج بود، یه سالی بود که ساکن این خوابگاه بود. بعدها مریم گفت لاله اینجا عاشق یه پسر پزشک طرحی شده و به خاطر اونه که طرحشو تمدید کرده.
زینب اومد. اونم فوق دیپلم علوم آزمایشگاهی بود. چند ماهی بود برای طرح اومده بود. بانمک بود و پرحرف. تا نصفه شب حرف زدیم تا خسته شدیم و بعد خوابیدیم.
فردا صبح آقای احمدی راننده اداره با یه پاترول اومد دنبال من و لاله. منو به سوپر وایزر معرفی کرد و اونم منو به رئیس بخش زایمان و اونم منو به خانم حسینی بهیار مامای بخش معرفی کرد. تو بخش هم پنج شش خانم ناله کنان و دست به کمر، طول و عرض اتاق ها رو قدم می زدن. حسینی، یه خانوم حدود 40 ساله و پرسابقه و آروم بود در مورد شیفت ها و ساعت خواب و بیداری و استراحت و روتین بیمارستان برای اداره زائوها و دکترهای هندی متخصص زنان برام توضیح داد.
حدود ساعت 12 ظهر بود که یه خانوم هندی زیبا با یه ساری رنگی پرزرق و برق که همون متخصص زنانمون بود اومد. با هم آشنا شدیم و کمی از احوال مادرای بستری تو بخش پرسید و بعد یه ساعت رفت.
تو 24 ساعت اولین شیفتم 12 تا زایمان داشتیم. راستش اولین شب شیفتم هم خیلی شلوغ بود. چکمه بزرگ و پیشبند زایمان تا صبح از تنم در نیومد. روپوش سفیدم پر خون بود و گذاشتم تو کیفم، ببرم خوابگاه بشورمش. صبح که رسیدم یه دوش گرفتم. دوشش جالب بود. همراه آب دوده هم می پاشید. بعدش گرفتم خوابیدم تا شب که با سروصدا و شوخی بچه ها از خواب بیدار شدم.
از گشنگی می میری! همه دو روز آفشو می خواد بخوابه!... بیا شام سیب زمینی پخته داریم بخوریم! و... از این حرف ها. خلاصه اونقدر صدا کردن که بیدارم کردن. یه گپی زدیم. دوباره شیرجه زدم تو تخت و خوابیدم تا صبح روز دوم استراحتم. صبح پاشدم، نماز و چای و نون و پنیر... و بعد هم ضبطم رو روشن کردم و تنها نواری هم که همرام بود، نوار بر آستان جانان شجریان، گذاشتم و گوش کردم.
بر آستان جانان گر سر توان نهادن... گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد...
هوس کردم درخت چنارهای پشت پنجره رو از نزدیک ببینم، کتاب حافظ و هشت کتاب سهراب سپهری همراهم بود. دراز کشیدم و هشت کتاب رو باز کردم که سهراب نوشته بود:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم، حرفی از جنس زمان نشنیدم... هیچ کس عاشقانه به زمین خیره نبود... .
شیفت بعدی هم شلوغ مثل شیفت قبلی گذشت. روزها پشت هم و تکراری می گذشت. شب ها یا مامان به خوابگاه زنگ می زد یا صبح ها من می رفتم مخابرات به مامان زنگ می زدم... هر چند روزی هم یه طرحی جدید به جمعمون اضافه می شد. اول توران اومد از قزوین، توران دختر لاغراندامی بود و مودب. بعد آرزو از پردیس کرج، آرزو زیبا بود و متین و کم حرف. نوشین، قد بلند و بسیار دوست داشتنی از لاهیجان. آخریش هم حوری بود از قم. حوری هم با نمک. همه شون هم فوق دیپلم مامایی بودن. این که من 23 سالم بود و بزرگ تر از همه و از طرفی تنها لیسانس اون خوابگاه بودم باعث می شد احساس خوبی داشته باشم.
دوشنبه 6 مرداد برگشتیم کرمانشاه. بالاخره توانسته بودن شهرها رو آزاد کنن. جاده کرمانشاه اسلام آباد غرب، بخصوص حوالی چارزبر پر از جنازه و خون و تانک های کوچکی بود که در اختیارشون بود. باورم نمی شد که چطور تونستن دو سه روزه ملت رو از شر بعثی ها و این اراذل منافق خائن نجات بدن. با تمام وجود سربازا و سرداران رو تحسین و دعا کردم که تونسته بودن آرامش رو به منطقه ای که چند روز پیش پر از آتش و گلوله و فریاد بود برگردونن. شب برگشتیم خوابگاه. ظاهرا اتفاقی برای خوابگاه نیفتاده بود و راحت مستقر شدیم.

روزها یکی پس از دیگری مشابه می گذشت. تا این که یه روز بعد از شیفت 24 ساعته وقتی از بخش زایمان در اومدم دیدم تعداد زیادی مجروح نظامی و غیرنظامی آوردن. سربازها تیر خورده بودن و به جراحی و پانسمان نیاز داشتن، تو اتاق های بخش خوابوندن. غیرنظامی ها، زن و بچه، پیر و جوون، بیشترشون با گازهای شیمیایی تاول زا و خفه کننده عراقی ها مجروح شده بودن. دیگه داخل بیمارستان جا نبود. بعضی رو تو راهروی بیمارستان و بعضی هم تو حیاط خوابونده بودن.
روزی سخت در کرمانشاه
دوم مرداد بود و شنیدم که ایران قرارداد صلح 598 رو پذیرفته. عراقی ها هم می خوان برای گرفتن امتیازات بیشتر بعد از آتش بس خاک بیشتری در اختیار داشته باشن. واسه همین با بی رحمی کامل بمب شیمیایی رو سر مردم بی دفاع آوار کردن، می خوان بیان جلو.
من و حوری با هم شروع کردیم به تزریق دارو و پانسمان مجروحان تو حیاط. تا شب یک دقیقه هم ننشستیم و بی تامل هر کاری هر کی تو بیمارستان بود انجام می داد. دیگه شب شده بود و نایی نداشتم ناچار شدم برگردم خوابگاه و استراحت کنم. فردا صبح زود راه افتادم رفتم بیمارستان. دیدم دیگه تو حیاطم جا نیست. داوطلب می خواستن که مجروحان رو برسونن کرمانشاه. من داوطلب شدم. یه دختر بچه دو یا سه ساله رو که دستش بشدت آسیب دیده بود و پانسمان شده بود تو بغلم گرفتم و سوار اتوبوسی شدم که صندلی هاش رو برداشته بودن و کف اش رو پر از مجروح کرده بودن. فضای داخل اتوبوس پر از ناله مجروحان بود. دختر بچه رو با یه دست تو بغلم نگه داشتم و و با دست دیگه به بیماران کمک می کردم. به یه بیمارستان در کرمانشاه رسیدیم. مریض ها رو تحویل دادیم. وقت پیاده شدن از اتوبوس کفشم، تنها کفشی که با خودم آورده بودم پاره شد. به راننده گفتم منو به یه کفاشی برسونه که یه جفت بتونم بخرم یا تعمیرش کنم. اونم یه دوری زد و تونستم یه کفاشی پیدا کنم یه جفت دمپایی ازش خریدم و پام کردم و کفشم رو هم چسب زد و دستم گرفتم و برگشتیم خوابگاه. استراحتی کردم و باز صبح زود رفتم بیمارستان. این دفعه داوطلب می خواستن برای بیمارستان صحرایی. من و حوری و زینب با چند تا طرحی دیگه داوطلب شدیم. با یه پاترول رسوندنمون به یه کانتینر با امکانات مراقبت های اورژانسی و مراقبت برای مجروحان و شیمیایی ها. مرتب سربازای مجروح میومدن و پانسمان می شدن و می رفتن. بعضی هاشون هم گشنه بودن که ما کنسرو و نونی می دادیم و روونه شون می کردیم.
هجوم منافقین
هوا تاریک شد و پاترول اومد دنبالمون. برگشتیم بیمارستان من شیفت بودم و خدا رو شکر تونستم دو سه ساعتی بخوابم. ظاهرا مردم داشتن شهر رو تخلیه می کردن. صبح دوباره من و حوری و زینب و دکتر سهرابی که یه دکتر داروساز طرحی بود سوار شدیم رفتیم همون بیمارستان صحرایی. بازم مجروحین زیادی اومدن. اون روز زود اومدن دنبالمون و تو راه بهمون گفتن عراقی ها به زور بمب شیمیایی تا کرند غرب رسیدن. منافق ها هم با یه سری تانک کوچک از روستاها و شهرهایی که مردم از ترسشون مجبور شدن تخلیه کنن به دنبال ارتش عراق اومدن تو و بزودی اسلام آباد رو هم اشغال می کنن. وقتی جیپ ما به جاده اصلی رسید دیدیم مردم سواره و پیاده، با لباس خونه و بیرون، با کفش و پابرهنه، بچه ها تو بغل و رو کولشون، با بقچه و بی بقچه... با چهره های نگران دارن می رن سمت کرمانشاه. به نظر می رسید دشمن نزدیک شهره و می خواد اشغالش کنه...
بمباران شیمیایی
بالاخره تونستیم خودمون رو برسونیم بیمارستان. وحشتناک ترین صحنه زندگیم رو اون روز اونجا دیدم. اونقد وحشتناک که چند دقیقه چشم هام سیاهی رفت و افتادم. حیاط بیمارستان پر از جنازه بود. تک و توک توشون صدای ناله ای بود که نشون می داد بعضی هاشون زنده هستن. مردم و پرسنل باقیمانده هم تلاش می کردن جمعشون کنن و ببرنشون کرمانشاه. جلوی چشم هام پیرزنی که با گاز شیمیایی مسموم شده بود نفس آخر و کشید و رفت. یه جوون قوی هیکل سیاه شده و مرده بود. جنازه چند تا دختر و پسر کوچولو و نوجوون که صورتشون مثه فرشته ها معصوم بود وسط حیاط بیمارستان افتاده بود. تن خیلی هاشون پر از تاول های بزرگ بود و معلوم بود قبل شهید شدنشون خیلی زجر کشیدن.
اونایی که زنده بودن تعریف می کردن که اونقد بمب و گاز شیمیایی رو مردم ریختن که همه ناچار به فرار شدن. می گفتن حتی از سیم تیر برق های شهرداری هم دل و روده مردم آویزونه. با خودم گفتم از بعثی های عراق انتظار می ره، اما منافق ها که مثلا هموطن هستن. با خودم گفتم واژه خائن هم براشون خیلی کوچیکه.
مریض های عادی بیمارستان هر که می تونست رفته بود. ظاهرا عراقی ها و منافق ها تو شهر بودن.
خبر به گوش مامان هم رسیده بود و از صبح چند بار زنگ زده بودن و همکارها ازم خواستن فوری زنگ بزنم. منم فورا گوشی رو برداشتم و مامان با صدای لرزونش به من گفت که داره راه میفته بیاد. هر چی خواهش کردم این کار رو نکن، پاشو کرده بود تو یه کفش که به هر قیمتی شده باید خودشو برسونه. خلاصه به خودم اومدم و مشغول کمک شدم... .
شب که شد راننده با ماشین جیپ بهداری، من و حوری و زینب رو از بیمارستان برداشت و برد خوابگاه که وسایلمونو برداریم و بریم کرمانشاه. تو راه دکتر سهرابی و بهرامی که یه دکتر بیهوشی بود رو هم برداشت. دیگه ساعت دو سه شب بود. شهر شلوغ بود. پر از سرباز و مردمی که هر کی به یه طرفی می رفت. صدای بمب و گلوله و مسلسل از هر طرف به گوش می رسید. هواپیماهای عراقی مرتب از بالای سرمون رد می شدن و بمباران می کردن. بعضی پیاده ها درخواست می کردن سوار شن، اما راننده می گفت معلوم نیست اینا منافقن یا مردم معمولی. درا رو قفل کنید و باز نکنید. بعضی ها در خواست غذا داشتن که ما نون و کنسرو خودمون را دادیم. در حالی که ما به زور تو این محشر به سمت کرمانشاه می رفتیم کامیون ها و وانت های پر از سرباز به سمت اسلام آباد می رفتند. راننده به خاطر شلوغی راه گفت از بیراهه می رم، اما بیراهه هم شلوغ بود. به تنگه که رسیدیم صبح شده بود. هواپیماها امان نمی دادن. هواپیماها بی رحمانه سمت مردم بمب می ریختن. فضا پر از صدای فریاد و گلوله بمب بود.
به سمت تهران
ساعت ده صبح بالاخره رسیدیم کرمانشاه. راننده رسوندمون به یه بیمارستان نیم ساخته تو کرمانشاه. ما رو تو اتاق عمل راه نیفتاده بیمارستان که هنوز در نداشت مستقر کردن. دکترا رو هم فرستادن یه جای دیگه. بهمون گفتن کرمانشاه هم در خطر اشغاله و بهتره به هر طریقی شده به شهرامون برگردیم. من و زینب و حوری در فکر بودیم که حالا چکار کنیم. کمی دراز کشیدیم که در اتاق رو زدن. البته اتاق که نه ـ اتاق عمل نیمه ساخته بیمارستان. زینب درو باز کرد و حوری رو صدا کرد که دکتر سهرابی ظاهرا کارش داشت. زینب با خنده بهم گفت ظاهرا خبراییه...
عصر شد. صدامون کردن که خانواده هاتون اومدن. بدو همه رفتیم بیرون. مامان بود و رضا و بابای حوری. بسختی خودشونو رسونده بودن کرمانشاه. اصرار می کردن باید قبل از اشغال کرمانشاه برگردیم. راه افتادیم. شهر پر از سرباز بود، پیاده و سواره. صدای گلوله و بمب لحظه ای قطع نمی شد. وسیله ای که بتونه ما رو از شهر خارج کنه تقریبا بعید به نظر می رسید. هر اتوبوس مسافربری که می رسید، خیل جمعیت بود که می دویدن که بهش برسن. خلاصه این که 11 شب بود که ما، من، مامان، رضا، حوری و باباش و زینب، هم موفق شدیم با یه اتوبوس به سمت تهران راه بیفتیم... .
شکست منافقین
... دوشنبه 6 مرداد برگشتیم کرمانشاه. بالاخره توانسته بودن شهرها رو آزاد کنن. جاده کرمانشاه اسلام آباد غرب، بخصوص حوالی چارزبر پر از جنازه و خون و تانک های کوچکی بود که در اختیارشون بود. باورم نمی شد که چطور تونستن دو سه روزه ملت رو از شر بعثی ها و این اراذل منافق خائن نجات بدن. با تمام وجود سربازا و سرداران رو تحسین و دعا کردم که تونسته بودن آرامش رو به منطقه ای که چند روز پیش پر از آتش و گلوله و فریاد بود برگردونن. شب برگشتیم خوابگاه. ظاهرا اتفاقی برای خوابگاه نیفتاده بود و راحت مستقر شدیم.
مرده ریگ منافقین
فردا صبح رفتیم بیمارستان. البته بیمارستان که چه عرض کنم. یه خرابه سوخته. بیمارستان رو آتیش زده بودن. می گفتن هر کی تو بیمارستان باقی مونده رو به گلوله بستن و آخرم آتیش زدن. یه تیم فیلمبرداری هم آنجا بود که گزارش تهیه می کرد... رفتم ببینم چی باقیمونده از بخش. دیدم راستش هیچی. تقریبا تخریب شده بود. بخش زایمان کاملا تخریب شده بود و سایر بخش ها هم. اول می بایست وسایل به درد بخوری که مونده بود رو جمع می کردیم. تو همون یکی دو روز اول قبل از استقرارمون تو بیمارستان نیمه ساخته اسلام آباد چند تا زایمان اورژانسم اداره کردیم.
خواستگاری
در عرض یک هفته خدمات تو بیمارستان جدید روند عادی گرفت...
بچه ها هم همه برگشتن. الا حوری. که نامه نوشته بود که از طرح معاف شده چون با دکتر سهرابی عقد کرده... یکی دو هفته بعدش مامان دکتر احمدی اومد تا لاله رو ببینه که بعدش برن خواستگاریش...


[/HR] منبع: جام جم

[h=1]13تصویر کمتر دیده شده از عملیات مرصاد[/h]


[/HR]
همزمان با سالروز عملیات مرصاد، نمایشگاهی مجازی از اسناد دفاع مقدس ویژه این عملیات برپا شده است. این نمایشگاه حاوی ۱۳ تصویر کمتر دیده شده از عملیات مرصاد است.


[/HR]

۲۷ سال پیش در چنین روزی و در حالی که بیش از یک سال از صدور قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سامان ملل متحد برای پایان دادن به جنگ ایران و عراق گذشته بود، عملیات مرصاد با هدف مقابله با عملیات کوری که گروهک منافقین با تصور این‌که پذیرش این قطعنامه ناشی از جدایی ملت و دولت ایران است، انجام داده بودند و خود آن را «فروغ جاویدان» نام نهاده بودند، به منظور مقابله با این گروهک در منطقه اسلام‌آباد و کرند غرب در استان کرمانشاه، آغاز شد.

منافقین، خوشحال از پیروزی‌‌های مقدماتی و در یک اقدام عجولانه، راهی باختران (کرمانشاه) شده و به خیال باطل خود، قصد حرکت به سمت تهران و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران را کردند. رادیو منافقین، با ارسال پیام به مردم باختران، از آنها خواست که زمینه را برای ورود ارتش به اصطلاح آزادی‌بخش مهیا سازند و آماده جذب در گردان‌‌ها و لشکرها باشند.

از آن طرف رزمندگان اسلام در ۳۴ کیلومتری باختران، ناگهان راه را بر ستون‌‌های منافقین می‌‌بندند و واحدهای زرهی رزمندگان، در یک اقدام متهورانه، تعداد زیادی از ادوات سنگین زرهی منافقین را هدف قرار داده و به آتش می‌‌کشند.

پس از مقاومت نیروهای اندک سپاه و بسیج (در حد یک گردان) در دشت حسن‌آباد و زمین‌گیر شدن نیروهای دشمن در پشت ارتفاعات چهار زبر، به تدریج فرماندهی و نیروهای خودی برای آزادسازی مناطق تصرف شده و نابودی نیروهای منافقین، در منطقه متمرکز شدند.

عملیات مرصاد روز پنج‌شنبه ۱۳۶۷/۰۵/۰۶ با رمز یا علی بن ابیطالب (ع) آغاز شد. در آن عملیات، ۳ گردان از تیپ نبی اکرم (ص)، تیپ مسلم و ۱ گردان از ایلام از پشت به اسلام‌آباد حمله کردند. منافقین تصور می‌کردند همانند روزهای قبل، نیروهای عراقی همچنان در این مناطق حضور دارند؛ حال آنکه عراقی‌ها عقب‌نشینی کرده و منطقه در دست نیروهای ایرانی بود. به همین دلیل، نیروهای خودی توانستند به راحتی از این محور وارد اسلام آباد شوند.

پیش از این، نیروهای یکی از گردان‌ها که اهالی اسلام‌آباد بوده و به تمام راه‌های شهر آشنایی داشتند، با نفوذ به داخل شهر، با دشمن درگیر شدند و سازماندهی منافقین را در داخل شهر بر هم زدند. منافقین برای ترمیم ضربات وارده، ۲ تیپ از نیروهای خود را از محور حسن‌آباد فرا خواندند تا با پیشروی نیروهای خودی مقابله کنند.


همچنین، در این عملیات نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) از سه راهی غرب اسلام‌آباد و از پشت پمپ بنزین، دشمن را دور زده و تلفات زیادی بر آنها وارد ساختند.

در اثر پیشروی نیروهای خودی، در ساعت ۲ بعدازظهر، اسلام‌آباد از اختیار نیروهای منافقین خارج شد. در این حال، خلبانان نیروی هوایی با ۱۲۳ سورتی پرواز، مواضع منافقین را در هم کوبیدند. خلبانان هوانیروز نیز با اجرای آتش پر حجم بر روی دشمن، زمینه فروپاشی مواضع منافقین را فراهم ساختند.

بلافاصله پس از آزادسازی شهر اسلام آباد، یگان‌های سپاه پیشروی را به سمت «کرند» آغاز کردند. قبل از رسیدن نیروهای خودی به این شهر، در ساعت ۳ نیمه شب، ۳ فروند هلی‌کوپتر ترابری در «کرند» به زمین نشستند و تعدادی از کادر منافقین و رهبری سازمان را از شهر خارج کردند.

این واقعه، نشانه آشکاری از آغاز شکست منافقین بود؛ چنانکه پس از مدتی با پیشروی نیروهای خودی به سمت کرند و انهدام تانک‌های زره پوش برزیلی منافقین، دشمن هر آنچه داشت پس از ۴۸ ساعت بر زمین نهاده و متواری و نیروهای ضد انقلاب را تا پشت نوار مرزی عقب رانده شدند؛ اما قوای ارتش عراق، ارتفاعات مرزی را همچنان در اشغال خود نگه داشتند.

در عملیات مرصاد، بیش از ۱۲۰ دستگاه تانک، ۴۰۰ دستگاه نفربر، ۲۴۰ قبضه خمپاره انداز ۶۰ و ۸۰ میلیمتری و ۳۰ عراده توپ ۱۰۶ میلیمتری دشمن منهدم شدند. همچنین بیش از ۲۰ تیپ مشترک منافقین و ارتش عراق متلاشی شد و تعداد کشته و زخمی‌های دشمن از مرز ۴۸۰۰ تن گذشت.

در میان کشته شدگان و اسرا، تعدادی از کادرهای سازمان و فرماندهان تیپ ها دیده می‌شد. همچنین در این عملیات، نزدیک به ۱۰۰۰ قبضه آر. پی. جی ۷، ۷۰۰ قبضه تیربار کلاشینکوف، ده‌ها دستگاه خودرو، ده‌ها دستگاه تانک و نفربر، تعدادی تجهیزات پیشرفته الکترونیکی و مخابراتی و مقادیری اسناد درون گروهی منافقین به دست رزمندگان ایران افتاد.

۱۳ تصویر بالا که تاکنون در آرشیو ملی ایران نگهداری می‌شدند، به مناسبت عملیات افتخارآفرین مرصاد و در قالب یک نمایشگاه مجازی از سوی گروه ارتباطات آرشیوی سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران در وبگاه این سازمان به معرض دید عموم گذاشته شده‌اند.



[/HR] منبع: مهر

[h=1]زخم برابر مرگ است[/h]


[/HR]
شش روز پس از قبول قطعنامه توسط ایران و در شرایطی که نیروهای عراقی با زیر پا گذاشتن توافقات 598، مجدداً به خرمشهر حمله کرده و تا آستانه تصرف آن پیش رفته بودند، سازمان مجاهدین، عملیاتی بانام فروغ جاویدان را آغاز کرد.


[/HR]
رژیم عراق و قدرت‌های جهانی با دستگاه‌های تبلیغاتی گسترده‌ای که در اختیار داشتند به افکار عمومی جهان چنین وانمود می‌کردند که مردم ایران از جنگ خسته شده و طولانی شدن جنگ در ایران موجب رویارویی رژیم با «بحران مشروعیت» شده است. با شکل‌گیری و حمله منافقین به ایران، جهانیان در این اندیشه بودند که مردم از حمایت نظام دست کشیده و به منافقین ملحق خواهند شد و درنتیجه نظام ایران سرنگون خواهد شد.
اما با پخش خبر حمله منافقین در کشور وضعیت به‌گونه‌ای متفاوت از این تعابیر خود را نشان داد. بدین ترتیب که گروه‌های مختلف مردمی از سراسر ایران به سمت جبهه غرب سرازیر شده و نیروهای رجوی درحالی‌که هنوز به کرمانشاه نرسیده بودند، زمین‌گیر شده و تار و مار شدند. عملیات مرصاد روز 5/5/1367 با رمز «یا صاحب‌الزمان (عجل‌الله تعالی وجه الشریف) ادرکنی» برای مقابله با حرکت منافقین و بازپس‌گیری مناطق اشغال‌شده انجام گرفت.
سعید پورداراب در کتاب «عملیات مرصاد تحقق وعده الهی» به چگونگی این عملیات و خاطره‌های فرماندهان، رزمندگان و منافقین شرکت‌کننده در این نبرد پرداخته است.
قصه‌ها و غصه‌ها در کمین
«قاسم قزی» آخرین بازمانده سازمان منافقین در عملیات فروغ جاویدان «مرصاد» است که به شرح قصه‌ها و غصه‌ها از چگونگی به دام افتادن در کمین رزمندگان سپاه اسلام در هنگام فرار از ارتفاعات حسن‌آباد به سمت اسلام‌آباد و رسیدن به پایگاه اشرف می‌پردازد:
آخرین یگانی بودیم که از ارتفاعات حسن‌آباد به سمت اسلام‌آباد، عقب‌نشینی کردیم، با تعداد زیادی زخمی و مجروح، هنوز ارتفاعات را رد نکرده بودیم که به ناگاه طوفانی از گلوله و رگبار ما را احاطه کرد. ما سراسیمه خود را از ماشین‌های در حال حرکت به بیرون پرت کردیم.
تعدادی از ماشین‌ها زیر رگبار گلوله‌ها از کنترل خارج‌شده و بی‌حرکت ماندند. خودم را به حاشیه جویبار که عمق چندانی نداشت، کشاندم. اینجا گردن «سیاه‌خور» و کمین معروف آن در عملیات فروغ بود. دو طرف جویبار صدها کشته و مجروح از پاسدار و مجاهد منافق روی‌هم غلتیده بودند. تعدادی هراسان زیر خاک‌ریز جویبار حرکت می‌کردند. دیگر اثری از سیستم سازمان‌دهی و فرماندهی باقی نمانده بود. با ساسان (محسن کتیرانی) فرمانده مستقیم درصحنه تماس گرفتم. او در موقعیت کمین سیاه‌خور بود. از ساسان پرسیدم، چه باید کرد؟ جواب شنیدم که من نمی‌دانم. تو هم به‌اندازه کافی تجربه این‌گونه عملیات راداری. به هر شکل که می‌توانی خودت و هر تعدادی را که می‌توانی بردار و به اشرف برسان. (این عین جمله‌ای بود که ساسان در آخرین لحظه تماس با من گفت. بعدازآن دیگر از ساسان خبری نشد.)
کمین بالای سرمان بود و هر تحرکی را از ما سلب می‌کرد. با کوچک‌ترین حرکتی صدها گلوله «بی‌کی‌سی» بر سر و رویمان می‌بارید. دو، سه بار طول و عرض کمین را طی کردم. در طول مسیر آنان که زنده و یا مجروح شده بودند، در کنار خاک‌ریز خود را از گزند گلوله‌ها که بی‌وقفه می‌بارید، مصون نگه‌داشته بودند. همگی منتظر نیروی کمکی از اسلام‌آباد که درواقع تخلیه‌شده بود و هیچ نیرویی در آن مستقر نبود، بودند. ساعت حوالی 12 ظهر (ششم مردادماه 1367) بود. آفتاب گرم، بوی باروت و خون و... درهم‌آمیخته بود. سیاه‌خور، شاهد پایان جنگ سه‌روزه‌ای بود که بی‌امان ادامه داشت.
روز چهارم (1367/5/6) دیگر هیچ امید و انگیزه‌ای در میان بچه‌ها دیده نمی‌شد و گرد ترس و یأس در چهره به‌خوبی نمایان بود. بسیاری از مجروحین هم در این مدت از پای درآمده بودند. با سختی زیادی فقط توانستم بیست نفر را برای حرکت به سمت قرارگاه اشرف که در خاک عراق بود آماده کنم

روز ترس و یاس
روز چهارم (1367/5/6) دیگر هیچ امید و انگیزه‌ای در میان بچه‌ها دیده نمی‌شد و گرد ترس و یأس در چهره به‌خوبی نمایان بود. بسیاری از مجروحین هم در این مدت از پای درآمده بودند. با سختی زیادی فقط توانستم بیست نفر را برای حرکت به سمت قرارگاه اشرف که در خاک عراق بود آماده کنم. از کمین سیاه‌خور تا سیلو گندم اسلام‌آباد، دشت صافی به طول دو کیلومتر قرار داشت. نفرات را به دودسته تقسیم کردم. دسته اول با آتشی که ایجاد می‌کردند. در هر بارخیز و آتش، یک یا دو نفر مورد اصابت گلوله‌هایی که از بالای ارتفاعات 500-400 متری قرار می‌گرفتند که پس از اصابت به بدن چیزی را باقی نمی‌گذارد.
هر کس که مورد اصابت قرار می‌گرفت در صورت زنده ماندن می‌دانست که لحظه وداع فرارسیده است. او را در شیاری که در کنار خاک‌ریز برایش درست می‌کردیم، تقریباً پنهان کرده و با سلاح خودش و دیگر سلاح‌هایی که در اطراف ریخته شده بود و به کمک جلیقه‌اش سایبانی درست می‌کردیم. قمقمه‌اش را از آب قمقمه‌های پراکنده اطراف، پر از آب نموده و در کنارش قرار می‌دادیم و او را ترک می‌کردیم. هر مجروح می‌دانست که تنها راه نجات دیگران، ترک هرچه سریع‌تر منطقه است و به‌جای گذاشتن او...
به کمرکش راه رسیده بودیم، هنوز تا سیلوی گندم راه زیادی داشتیم. ساعت حوالی 4 بعدازظهر آفتاب سوزان و تشنگی طاقت‌فرسا، امانمان را برده بود. به‌موازات جاده آسفالته اسلام‌آباد حرکت می‌کردیم. روی جاده نفربر «پی‌ام‌پی» بی‌حرکت ایستاده بود. حدس می‌زدم که آذوقه و مهمات به‌اندازه کافی داخل این نفربرها وجود دارد. به همین خاطر دو نفر را برای بررسی اوضاع به سمت نفربر فرستادم. چند لحظه بعد علامت دادند که ما هم می‌توانیم به سمت نفربر حرکت کنیم. از بیست نفر اولیه که به سمت محل استقرارمان در خاک عراق حرکت کرده بودیم، حالا فقط ده نفر باقی‌مانده بودند که از این تعداد دو نفر زن بودند.
با یک نفر دیگر از بچه‌ها به سمت نفربر حرکت کردم. حجم آتشی که به سمت ما شلیک می‌شد، به‌طور وحشتناک افزایش یافت؛ چراکه نیروهای مقابل فکر می‌کردند که ما می‌خواهیم از نفربر برای تسخیر کمین آن‌ها استفاده کنیم. به همین خاطر از هر سلاحی که در دسترس داشتند به‌سوی ما شلیک می‌کردند. نفربر روشن و بدون حرکت ایستاده بود. به نفرات دیگر علامت دادم که دو نفر دو نفر به سمت نفربر حرکت کنند. «ناهید خانعی» به «اصطلاح مرسوم، خواهر ناهید» قدبلند و قبراق و اعزامی سال 1364 از خرم‌آباد لرستان بود. او نیز همراه من به سمت نفربر می‌دوید.
قبل از رسیدن او به نفربر، گلوله‌ای به مچ دست راستش اصابت کرد و خون از آن فواره زد. خودم را به او رساندم و مچ دستش را که خردشده بود؛ با دستمال بستم ولی شدت درد و خونریزی، تشنگی و سوزش آفتاب او را بیش‌ازحد کلافه کرده بود. او فریاد می‌زد، زودتر حرکت کنیم. به بچه‌های همراه گفتم که بعد از برداشتن آذوقه و مهمات به روال سابق حرکت کنند.
ناهید چند قدمی حرکت نکرده بود که مجدداً فریاد زد و به زمین غلتید. این بار تیری از پشت به لگنش اصابت کرده بود. خودم را دوباره به ناهید رساندم و کشان‌کشان او را کنار نفربر که فاصله چندانی از ما نداشت بردم. زخم‌هایش را با فانسقه‌هایی که در اطراف پراکنده بود؛ بستم و او را ترک کردم. درحالی‌که نگاهش ملتمسانه به دنبالم می‌دوید. لحظه‌ای بعد یکی دیگر از نفرات اکیپ 9 نفرمان مورد اصابت گلوله از ناحیه فک قرار گرفت. بهمن دانشجوی آلمان، اعزامی سال 1366 بود. بهمن بعد از اصابت گلوله چنددقیقه‌ای بیش‌تر زنده نماند و جان سپرد.

[h=3]عباس رافعی، کارگردان سینما و نویسنده کتاب « سفر بی‌بازگشت» از عملیات مرصاد می‌گوید:[/h]


[/HR]
عباس رافعی که بیشتر به عنوان فیلمساز شناخته می‌شود، سال‌ها پیش به عنوان عکاس در عملیات مرصاد حضور داشته و فیلمنامه‌ای به نام سفر بی‌بازگشت درباره این عملیات نوشته که سال 72 در قالب یک کتاب منتشر شد.


[/HR]
به مناسبت سالروز عملیات مرصاد با او گفت وگویی انجام داده ایم تا از چگونگی نگارش فیلمنامه ای بپرسیم که به پیشنهاد شهید سیدمرتضی آوینی نوشته شد و این که چرا پس از گذشت 22 سال این فیلمنامه هنوز خاک می خورد و حتی تجدیدچاپ نشده است. عباس رافعی متولد سال 1341 در شهر شیراز است. او نخستین فیلم بلند داستانی اش را به نام راز مینا سال 1374 ساخت. فصل فراموشی فریبا (۱۳۹۲)، آزادراه (۱۳۸۹)، کیمیا و خاک (۱۳۸۷) از دیگر فیلم های این کارگردان به شمار می آید. رافعی این روزها منتظر اکران تازه ترین فیلمش، آوازهای سرزمین من است؛ فیلمی که در آن به گروه تروریستی داعش می پردازد. کتاب سفر بی بازگشت در 79 صفحه سال 1372 از سوی دفتر ادبیات و هنر مقاومت سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شده است. چه شد به فکر نگارش فیلمنامه سفر بی بازگشت افتادید؟
در زمان عملیات مرصاد به عنوان عکاس به مناطق جنگی رفتم و از مناطقی چون سر پل ذهاب، قصر شیرین و منطقه ای که عملیات در آن رخ داده بود عکاسی کردم. پس از چند سال، شهید مرتضی آوینی خاطره ای از علی میلانی، خلبان یک بالگرد برای من تعریف کرد. بالگرد این خلبان در عملیات مرصاد سقوط می کند برای حفظ جانش در یک درخت بلوط مخفی می شود. شهید آوینی از من خواست این خاطره را در قالب فیلمنامه بنویسم. خلبان را پیدا کردم و او خاطراتش را برای من گفت، این که در آن درخت چه بر سرش گذشت و به عنوان ناظری که در آن عملیات شرکت کرده بود و از شکست و عقب نشینی نیروهای منافقین برایم گفت. اتفاقا او خاطراتش را در قالب یک کتاب با نام درخت بلوط چاپ کرده است. به هر روی، در این فیلمنامه اتفاقاتی مانند زمینگیرشدن منافقین، عقب نشینی آنها و پیوستن برخی از آنها به جمهوری اسلامی مورد اشاره قرار گرفته است.
یعنی این فیلمنامه تنها روایت خاطرات علی میلانی است و شما خاطرات خود را از این عملیات در آن وارد نکرده اید؟
سفر بی بازگشت، فیلمنامه ای مستندنماست و در آن تلاش شده وقایع آن گونه که رخ داده، در قالب یک فیلم داستانی به تصویر کشیده شود و کمتر از تخیل و داستان پردازی نویسنده استفاده شده ولی مشاهدات من نیز در نگارش آن موثر بود. من در میانه این عملیات به منطقه رفتم و شاهد صحنه هایی از خشونت و عقده گشایی کسانی بودم که هیچ تعلق خاطری به این سرزمین ندارند. آنها علاوه بر به شهادت رساندن ساکنان گویا با آجر و در و دیوار هم دشمنی داشتند. درمانگاهی را دیدم و از آن عکس گرفتم که منافقین به جان وسایل پزشکی و بهداشتی آن افتاده و آن را نابود کرده بودند. حتی به تجهیزات بیمارستان اسلام آباد غرب نیز رحم نکرده بودند. خط کش های مدارس را شکسته بودند. مانند دزدی که نمی تواند وسایل خانه ای را با خود ببرد و شروع به تخریب وسایل آن خانه می کند. جدا از کشتار مردم و حتی همرزمان خودشان که برای شناسایی نشدن آنها چهره شان را با موادی سوزانده بودند، این اتفاقات برای من خیلی عجیب بود. زمانی که با آقای میلانی صحبت می کردم مشاهدات خودم را با او در میان می گذاشتم تا تصویر کاملی از سفر بی بازگشت منافقین به تصویر بکشیم. علاوه بر گفت وگو با آقای میلانی، با مرتضی سرهنگی و دوستان دیگری که در این عملیات حضور داشتند نیز گفت وگو کردم.
چرا فیلمنامه تاکنون به فیلم تبدیل نشده است؟
یکی از دلایل من برای نوشتن فیلمنامه این دغدغه بود که چرا متولیان فرهنگی ما به عملیات مرصاد توجه خاصی نمی کنند و در ادبیات نمایشی و داستانی و سینمای ما هیچ گونه کالبدشکافی در رابطه با این راز سر به مهر نوشته یا ساخته نشده است. همان زمان آقای شهریار بحرانی برای ساختن این فیلم پیشقدم شد و بعد دیگران، ولی به علت های نامعلومی که برای ما هم عجیب است، این فیلم ساخته نشد؛ نه تنها این فیلم بلکه طرح های دیگری که به عملیات مرصاد می پرداخت نیز به آرشیو فرستاده می شد.

وقتی ما فیلمی درباره گذشته می سازیم برای عبرت تاریخی است. ساختن فیلم درباره عملیات مرصاد برای امروز ما کاربرد دارد که اگر ما را به حمله نظامی تهدید می کنند، نترسیم

در حالی که این افراد همچنان از دشمنی و کینه توزی با ملت ایران دست برنمی دارند و چند روز پیش در مخالفت با توافق هسته ای در غرب تظاهرات کردند، نمی دانم چرا مسئولان فرهنگی ما تلاش نمی کنند دست اینها را در فیلم ها و رمان ها برملا کنند. متأسفانه حافظه تاریخی مردم ما کوتاه است و زود از بین می رود. ما مسئولیم عقبه این افراد را برملا کنیم و آنچه را که بر سر ایران رفت، برای نسل های بعدی که هیچ خاطره و تصوری از منافقین ندارند، بازآفرینی کنیم.
به نظر شما چه چیزی سبب شده در سینما و ادبیات داستانی کمتر به این موضوع پرداخته شود؟ آیا چنین تصوری در ذهن مسئولان ما وجود دارد که با نپرداختن به منافقین و پاک شدن این افراد از ذهن جامعه، این گروهک از عرصه روزگار نیز محو می شود؟
در این زمینه ترسی میان برخی هنرمندان ما وجود دارد که نکند با پرداختن به این موضوع زمانی که در جشنواره های خارجی شرکت می کنند و در خارج از کشور حضور می یابند، مشکلی برای آنها پیش بیاید. علاوه بر عملیات مرصاد ما در جنگ تحمیلی نیز از منافقین به عنوان ستون پنجم ضربه خوردیم. در حال حاضر آنها شبکه رادیویی، مجله و شبکه تلویزیونی دارند که از ماهواره قابل دسترسی است. زمانی که فرزند نوجوان ما که هیچ ذهنیتی از این گروهک و تاریخ آنها ندارد با شبکه آنها روبه رو می شود، چگونه می تواند درباره آنها قضاوت کند؟ از این منظر، ما باید در برابر این گروهک که تلاش تبلیغاتی خود را در دنیای رسانه ای و مجازی دارد، واکنش نشان دهیم تا نسل جدید از آنچه بر سرزمین ما رفت، آگاه باشد. برخی تجهیزات منافقین در عملیات مرصاد توسط آمریکا تأمین شده بود. اگر این مسائل در کتاب ها و فیلم های ما مستند شده بود، مذاکره کنندگان ما می توانستند در مذاکرات به این شواهد استناد کنند و به آمریکایی ها بگویند، شما که ما را به حمله نظامی تهدید می کنید، مگر آن زمان با تجهیزات نظامی تان در کشور ما حضور نیافتید و شکست نخوردید که امروز می گویید گزینه نظامی همچنان روی میز است؟! اما ما این مسائل را به فراموشی سپردیم و اکنون دستمان خالی است.
من از مدیران رسانه و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و حتی معاونت های فرهنگی سپاه و ارتش سوال دارم که چرا تلاش نکردند در زمینه عملیات مرصاد فیلم داستانی یا مستند بسازند. وقتی ما فیلمی درباره گذشته می سازیم برای عبرت تاریخی است. ساختن فیلم درباره عملیات مرصاد برای امروز ما کاربرد دارد که اگر ما را به حمله نظامی تهدید می کنند، نترسیم.
آیا برای تجدید چاپ این کتاب یا ساختن فیلمی در این زمینه اقدام کرده اید؟
من اقدامی در این زمینه نکردم؛ چرا که امتیاز انتشار این کتاب در اختیار حوزه هنری است و من هم تجدیدچاپ آن را پیگیری نکردم چراکه گمان می کنم مسیری که حوزه هنری این روزها دنبال می کند با اهدافی که در این کتاب وجود دارد و اندیشه هایی که در ذهن امثال شهید آوینی بود، تفاوت دارد.
عکس هایتان از عملیات مرصاد را منتشر کرده اید؟
تصمیم داشتم این عکس ها را در کتابی جداگانه چاپ کنم، اما متاسفانه چون به عنوان عکاس شناخته شده نبودم این اتفاق نیفتاد، حتی هیچ عکسی از آن مناطق در کتاب سفر بی بازگشت چاپ نشد.
آیا قصد ندارید کتاب دیگری درباره عملیات مرصاد را منتشر کنید یا دراین زمینه فیلم بسازید؟
اگر فیلمنامه سفر بی بازگشت به فیلم تبدیل شده بود، این انگیزه برای من به وجود می آمد تا به بخش انسانی این ماجرا بپردازم و از افرادی بگویم که فریب خورده و با تصورات واهی از اروپا برای حمله به سرزمین ما آورده شده بودند؛ افراد گمراهی که توسط سرکردگان منافقین در خط مقدم قرار داده شدند و خود این سرکردگان برای حفظ جانشان پشت آنها پناه گرفتند. دقیقا کاری که این روزها داعش انجام می دهد و افرادی را از سراسر دنیا جمع می کند و به کام مرگ می فرستد، اما وقتی اولین قدم با بی مهری مواجه می شود، نیرویی برای برداشتن قدم های بعدی باقی نمی ماند.


[/HR] منبع: جام جم/کمیل انتظاری

[h=1]روایت مرصاد[/h] [h=3]گفت و گو با صادق آخوندی رزمنده ای که در عملیات مرصاد حضور داشته است. (قسمت اول)[/h]


[/HR]
صادق آخوندی که امروز باوجود داشتن جراحاتی از عملیات مرصاد مربی ورزش است. او سال 1365، به غرب کشور اعزام می‌شود، 22 سال خود را تمام نکرد بود که عملیات مرصاد کلید می‌خورد و او تا 8 مرداد پیروزی «کمینگاه» در منطقه سرپل ذهاب قصر شیرین، سه‌راه نفت شهر و در این مناطق حاضر بوده است.روایت او از عملیات مرصاد پیش روی تان است:


[/HR] [h=2]
آرامش قبل از طوفان[/h] عملیات مرصاد، عملیاتی از طرف ایران بود که در پاسخ تهاجم منافقین به نام «فروغ جاویدان» صورت گرفت، سرپل ذهاب به‌اندازه یک ساعت فاصله تا قصر شیرین دارد که منافقان این‌ها عملیات را از صبح شروع کردند. برای انتقال نیروها از پشت خاک‌ریزها تا بالای تپه‌ها از کانال استفاده کردیم و بالای کانال‌ها سنگرهایی برای دیدگاه رزمندگان در منطقه ایجاد کردیم.
پس از امضای قطعنامه در آن مناطق نگهبانان روز و شب داشتیم و نیروها داخل سنگرها و کانال‌ها بودند و یک عده پایین سنگرها استراحت می‌کردند. نیرو کم بود 6 ساعت نگهبانی می‌دادند، آن روز صبح بچه‌هایی که برای نگهبانی رفته بودند سریع خبر دادند خاک‌ریزهای مرز عراق تردد زیاد است، برای بازدید رفتند، پشت خاک‌ریزها آدمی نمی‌دیدی، ولی اکثر بی‌سیم‌های شلاقی که ارتفاع آنتن آن بلند است، به چشم می‌خورد متوجه شدیم می‌خواهند عملیات کنند. از فرماندهی آماده‌باش زدند.
در منطقه به آن صورتی که صدایی باشد و درگیری باشد نبود. توپخانه که جایش مشخص بود و در فاصله دوری قرار داشت، در خود منطقه تنها چیزی که انگار داشتند تیربارهای گرینف، ژ 3 و کلاش بود، من خودم اول آر. پی.جی. زن بودم سپس خدمه دوشکا شدم. تنها سلاح سنگینی که ما داشتیم توپ 106 ماشین‌های جیپ بود که استفاده می‌شد و یک لوله خیلی بلندی دارد.
بعدازاینکه این رفت‌وآمدها مشکوک شد، یواش‌یواش معلوم می‌شد که اتفاقاتی می‌خواهد رخ بدهد، این‌ها دعوت‌نامه ریختند، کاغذ ریختند داخل منطقه که شما بیایید تسلیم بشوید، ما می‌خواهیم چنین کاری را انجام بدهیم و فلان برنامه راداریم. مردم منطقه هم به منافقینی که این‌همه جنایت کردند، ترورها و بمب‌گذاری‌های زیادی انجام دادند و به دشمن پناهنده شده بودند، اعتماد نکردند.

[h=2]هجوم نفاق[/h] منافقان نزدیک ظهر بود که عملیات و حمله را شروع کردند. یک مقداری درگیری در خط باوجود آمد ولی ما نتوانستیم خط را نگه‌داریم، چون نیروهای آن‌ها زیاد بود و از آن‌طرف عراق هم وعده پشتیبانی به آنان داده بود، خیلی از بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند و هر جا که توانستند مخفی شدند. خیلی وضعیت بدی شده بود.

[h=2]مقاومت شکست[/h] بچه‌ها نتوانستند مقاومت کنند، مجبور به عقب‌نشینی شدیم که حدود 4 ساعت طول کشید. با منافقین هم زن بود و هم مرد. این‌ها زمانی که به ما حمله کردند، ربان‌هایی به دستانشان بسته بودند که شناسایی بشوند و با بچه‌های ما اشتباه گرفته نشوند و نیز یک علامتی بر روی لباسشان بود. بچه‌ها تا توانستند عقب کشیدند تا خود سرپل ذهاب، برخی دیگر خود را به کوه‌های بازی دراز که از کوه‌ها معروف آن منطقه بود، کشیدند. رزمنده‌ها چیزهای کوچکی حتی یک‌بند حمایل یا فانسقه‌ای که به کمرشان بود از فرط خستگی باز می‌کردند و می‌انداختند. سه روز این درگیری ادامه داشت و بچه‌ها که داخل کوه بودند، نه آب داشتند و نه غذا منطقه هم هوای گرم بسیار شدیدی داشت مثل زمان خرماپزان در فصل تابستان بود.
تعدادی از بچه‌ها که از فرط تشنگی خودشان را به رودخانه رسانده بودند، در معرض تیر قرار گرفتند و آب‌خورده و نخورده به شهادت رسیدند. شنیدم از بچه‌های تبریز که اسمش را به یاد ندارم از زور گرسنگی علف خورده بود و مقداری از آن‌ها را در کیفش به‌عنوان یادگاری قرار داده بود و گفته بود اگر زنده ماندم به‌عنوان یادگاری برمی‌دارم، حتی قورباغه و ملخ خورده بودند.
«عباس کریمی»، یکی از هم‌دوره‌ای که باهم خدمت سربازی بودیم شاهد عینی قضیه است که با آن شخص تبریزی بود.
وضع بچه‌ها خیلی بد شده بود، یک عده‌ای نیز که می‌خواستند از پل عبور کنند داخل رودخانه افتاده بودند که شدت آب زیاد بود و بچه‌ها را با خودش برده بود، عده‌ای دیگر که نتوانسته بودند فرار کنند به خاطر خستگی یکجا نشستند و برای اینکه اسیر بشوند لباسشان را درمی‌آوردند و پرچم سفیدی درست می‌کردند و منافقین آن‌ها را جمع می‌کردند و به سمت عراق می‌فرستادند. بیشتر بچه‌ها که در ارتفاعات کوه‌ها بازی دراز بودند و دشمن اکثر اوقات داخل کوه‌ها را می‌زد. چون می‌دانستند بچه‌ها به آنجا پناه برده‌اند و پایین نیامده‌اند.

منافقین برنامه‌ریزی کرده بودند که روز بعد در میدان آزادی تهران سخنرانی داشته باشند. استراتژی‌شان این بود که مسیر مستقیم را بروند یعنی این‌ها از خود قصر شیرین که شروع کردند مستقیم به سمت تهران بیایند

[h=2]مستقیم به جهنم[/h] منافقین برنامه‌ریزی کرده بودند که روز بعد در میدان آزادی تهران سخنرانی داشته باشند. استراتژی‌شان این بود که مسیر مستقیم را بروند یعنی این‌ها از خود قصر شیرین که شروع کردند مستقیم به سمت تهران بیایند و تا نزدیک اسلام‌آباد هم آمدند. در داخل اسلام‌آباد بیمارستانی بود به نام بیمارستان امام (ره) که منافقین وقتی به آنجا رسیدند. کسانی که مریض یا مجروح بودند را به رگبار بستند که در تلویزیون به‌صورت مستند نشان داده‌شده.

[h=2]مرصاد کلید خورد[/h] منافقان اشتباهی که کردند این بود که با وسایل نقلیه‌شان فقط درراه مستقیم و به‌صورت پشت سرهم اسلام‌آباد بروند و بعد کرمانشاه و یکسره درگیری داشته باشند و در آخر تهران بروند. تنگه‌ای است نرسیده به اسلام‌آباد که دوتا کوه است به اسم «تنگه ارزبر» که عملیات «مرصاد» از طرف ایران آنجا رخ داد و بچه‌ها یک عده را از پشت هلی برد کردند. واقعاً نیروی هوایی خدمت زیادی انجام داد. البته خیلی دیگر از بچه‌ها بودند ولی نیروی هوایی نقش عظیمی داشت که ماشین‌ها و نفربرهایشان را زدند و بچه‌های نیرو هوایی هرچقدر توانستند با بالگرد و هواپیما نیرو پیاده کنند و همچنین از تجهیزات دشمن منهدم کنند.

[h=2]مقاومت دوباره شکل گرفت[/h] بعدازاین اتفاقات نتوانستند مقاومت بکنند و به‌صورت پراکنده مجبور به عقب‌نشینی شدند اما در همان مسیری که آمدند برنگشتند و برای اینکه به عراق خودشان را برسانند پخش شدند و مجدداً پناهندگی بگیرند. عراق زمانی که منافقین شروع به حمله کرده بودند قول همکاری داده بود و در ابتدا هم به این صورت بود ولی بعد عملیات مرصاد، نیروهای صدام همه پل‌های باقی‌مانده را مین‌گذاری کرده بودند و دیگر پل‌ها را منفجر کرده بود.
عراق بیشتر این کارهایی هم که انجام داد و همچنین عملیاتی که چند روز قبل از امضای قطعنامه به‌وسیله منافقین بانام چلچراغ شکل‌گرفته بود را به خاطر خودش بود انجام داد چراکه از ایران ضربه خورده بود. چون با زمزمه قطعنامه 598 عراق خواست شکست بزرگش را تلافی کند و یکی راهش هم این بود که آمار اسرایش را بالا ببرد، چون آمار اسرای عراق داخل ایران بسیار زیاد بود و به لطف خدا و امام زمان (عج) و به لطف رهبری بزرگی که داشتیم نتوانستند کاری بکنند و شکست بدی خوردند.
وی در این قسمت از سخنانش با آهی که می‌کشد، می‌گوید: اگر انشالله قسمتتان شد و سمت اسلام‌آباد رفتید جای همان تنگه تابلویی است به نام تنگه مرصاد که یادمانی را به‌عنوان یادگاری بناکرده‌اند.این رزمنده در ادامه این گفتگو به چند سوال خبرنگار پاسخ می‌دهد که می‌توانید در بخش دوم بخوانید.

[h=1]در تپه‌های «آهنگران»[/h] [h=3]گفت‌وگو با صادق آخوندی رزمنده‌ای که در عملیات مرصاد حضورداشته است (قسمت دوم)[/h]


[/HR]
در قسمت اول همراه با صادق آخوندی روایتی ز «مرصاد» را مرور کردیم . ادامه آن پیش روی شما است:


[/HR]
از نیروهای منافقین اسیر هم گرفتید؟
آن‌قدر از ایران به نیروهایشان بد گفته بودند که نمی‌خواستند اسیر بشوند. در سر پل ذهاب اردوگاهی بود به نام «شیلین» بعدازاین همه درگیری‌ها از کوه‌ها پایین آمدیم. تشنه و گرسنه جمع شدیم تنها یک ژ 3 و یک آر. پی.جی داشتیم. دمدمای غروب بود یکی از بچه‌ها هراسان آمد و گفت: فرمانده را همراه 5، 4 نفر از نیروی منافقین دیدم.
یکی از رزمنده‌ها اسلحه را برداشت و بقیه با دست‌خالی محاصره‌شان کردیم و وقتی فهمیدند محاصره شدند، ضامن نارنجک را کشیدند؛ یک دختر و چند تا مرد بودند، خودشان را از بین بردند. آن‌قدر مغزشان را شستشو داده بودند که اگر دست نیروهای نظام ایران بیفتند شمارا اعدام و شکنجه می‌کنند. به همین خاطر بود که نمی‌خواستند زنده دست نیروهای ایرانی بیفتند. خیلی‌ها این‌طور بودند و خیلی دیگر کپسول سیانور استفاده کردند.
چگونه به منطقه غرب اعزام شدید؟
از طریق خدمت سربازی، سه ماه در «صفر چهار» بیرجند آموزش دیدم، بعد آموزش به منطقه اعزام شدم و کرمانشاه. آن روزها اسمش را به باختران عوض کرده بودند. از کرمانشاه ما را به اسلام‌آباد فرستادند و دو سه ساعت در پادگان «الله‌اکبر» همراه گردان بودیم و ازآنجا به سر پل ذهاب اعزام شدیم که تقریباً یک روز آنجا بودیم، سپس به سره راه نفت شهر جایی رسیدیم و ازآنجا به‌راحتی «خانقین» عراق را می‌دیدیم؛ سه‌راه نفت شهر جزو ایران بود که دست عراق افتاده بود و بعد از «نفت شهر» خانقین عراق بود. تقریباً 5، 4 ماه آنجا بودیم و سپس به قصر شیرین اعزام شدیم.

دلیل عقب‌نشینی چه بود؟ تعداد و تجهیزات کمی داشتید؟
بله تعداد و تجهیزات ما از نیروهای دشمن کمتر بود. اصلاً فکر نمی‌کردیم بخواهند عملیات کنند. مثلاً فرض کنید که جلوی دو نفر آدم بیست نفر بیایند و مقابلشان قرار بگیرند. در منطقه سلاح سبک مانند ژ 3، کلاش آرپی‌جی و دوشکا بود و توپ 106 و خمپاره 60 با دو نفربر برای احتیاط. وقتی می‌بینی که دارد حمله می‌شود و سلاح و نیروی نداری نمی‌توانی خط را نگهداری. عملیاتشان یک‌دفعه و هجومی بود. همه ماندند که چه‌کار کنند و تنها راه عقب‌نشینی بود.
وقتی تماس گرفتید که اوضاع وخیم است، چه پاسخی می‌دادند؟
ما گزارش می‌دادیم که چنین تحرکاتی است. بعد از گزارش‌ها تا انجام عملیات زمان زیادی برد تا اجازه بدهند که توپ‌خانه استفاده شود.
از چه ارگان‌هایی برای مهار هجوم آمدند؟
بسیج، سپاه، نیرو هوایی ارتش. خداوند شهید شیرودی را رحمت کنند در آن زمان این عملیات را به عهده گرفت.
در زمان جنگ همه باهم کار می‌کردند، همه بودند، حالا کار ندارم یک عده‌ای آن زمان اجازه نمی‌دادند بچه‌هایشان به جبهه بیایند حالا هر عقیده‌ای که داشتند بحثش جداست.

تعداد و تجهیزات ما از نیروهای دشمن کمتر بود. اصلاً فکر نمی‌کردیم بخواهند عملیات کنند. مثلاً فرض کنید که جلوی دو نفر آدم بیست نفر بیایند و مقابلشان قرار بگیرند

اگر فروغ جاویدان انجام نمی‌شد، ایران در آن منطقه می‌خواست عملیات انجام دهد؟
خیر، قبل از حمله منافقین ما در تپه‌های «آهنگران» عملیات کردیم. در سر پل ذهاب شب، بچه‌ها را چراغ خاموش سوار کردند و به منطقه بردند.
یادم می‌آید عده‌ای پلاک نداشتند و برای اینکه بعد از شهادت شناسایی شوند، داخل جیب‌ها، پشت و زیر جیب، نشانی می‌گذاشتند. منطقه را زیاد می‌کوبیدند، انگار ستون پنجم به آن‌ها خبر داده بود که ممکن است اتفاقی بیفتد.
نزدیک 1:30 بامداد دستور دادند که برای عملیات نیروها را به داخل کانال هدایت کنید. آن شبی که می‌خواستیم عملیات کنیم، شب گلوله‌باران بود. عراق رگبار بسته بود و بچه‌ها ترکش می‌خوردند. خمپاره شصت صدایی ندارد فقط یک‌چیزی کنارت می‌خورد و منفجر می‌شد. تعداد زیادی از بچه‌ها با خمپاره شهید شدند چون متوجه نمی‌شدند.
چند ساعت طول کشید که بچه‌ها جمع بشوند و داخل کانال بروند. مسافتی را رفتند که بلافاصله دستور آمد برگردید عملیات لو رفته است تقریباً سه بامداد که همه بچه‌ها در کانال بودند. نیمی از گردان در زمان برگشتن شهید و یا به خاطر تاریکی گم شدند؛ چند تن از فرمانده‌ها برگشتند تا جامانده‌ها را جمع کنند.
واقعاً خیلی طول کشید زمانی که برگشتیم فهمیدیم ما در آنجا طعمه بودیم تا حواس دشمن به ما جلب بشود و از جای دیگر ضربه اصلی را بزنند. ارتفاعات دست عراق بود چون دیدش خیلی بهتر بود، از اهداف عملیات این بود که ارتفاعات را از عراق بگیرند. حدود دوهفته‌ای گذشت که حمله فروغ جاویدان انجام شد.
ورزش رزمی را چه زمانی آغاز کردید؟
قبل از اینکه به سربازی بروم از 15 سالگی شروع کردم و در جبهه هم در پشت خاک‌ریز به بچه‌ها آموزش می‌دادم.
اگر حرفی مانده منتظر شنیدن آن هستیم.
اینکه قدر این انقلاب را بدانیم از زمانی که آغاز شد خون زیادی ریخته شد، قدر شهدا را بدانیم قدر رهبری بزرگوار و شهدای گمنام را بدانیم؛ شهدایی که نه مادری و نه پدری بر سر نزارشان دیده نمی‌شود. شما موظفی که یک قبر را به‌عنوان برادرت برداری، به دیدارش بروی.
زندگی و آسایش ما، همه‌اش مدیون شهدا است. نمی‌توانیم چیزی را جبران کنیم، بااینکه می‌دانم برایشان ارزش قائلید ولی سعی کنید ارزش بیشتری قائل باشید.