▪๑❀★خاطرات امیدآفرین ازدواج، برای جوانان★❀๑▪«ازدواجی پرماجرا»: تحلیل داستان

تب‌های اولیه

95 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
▪๑❀★خاطرات امیدآفرین ازدواج، برای جوانان★❀๑▪«ازدواجی پرماجرا»: تحلیل داستان


:parvaneh: خجسته میلاد یگانه منجی عالم بشریت ، امیدآفرین دل ها حضرت حجةبن الحسن العسگری (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مبارک باد. :parvaneh:
(شعبان المعظم1432)

گاهی اوقات جوانان مجرد در جامعه ی فعلی از ازدواج موفق و انتخاب همسری شایسته و مومن تقریبا ناامید میشن.

کاری هم از دست خودمون برمیاد که خدا همسری شایسته و پاک نصیب مون کنه؟

در این تاپیک قصد داریم خاطرات شیرین ازدواج های موفق و خداپسندی که با صبر ، توکل بر خدا و توسل بر اهلبیت معصومین علیهم السلام جور شده رو بنویسیم.

در پایان هر خاطره پذیرای تحلیل ها و نظرات دوستان پیرامون داستان هستیم.

موفق و پیروز باشید؛

لینک خاطرات به ترتیب در این پست قرار می گیرد

:3: ازدواجی پرماجرا (پست 61 الی...)


«بسم الله الرحمن الرحیم»

مجرد که بودم خصوصا دوران دبیرستان دائم با خودم میگفتم :محمد این همکلاسی های تو که از این سن با دخترها ارتباط دارند و با هم میگردند و تفریح میکنند تکلیفشان چیست ؟و خوب چه اتفاقی برایشان می افتدو اصولا تکلیف تو چیست؟(لازم است بدانید من دوران دبیرستان رادر یکی پر فساد ترین محله های تهران سپری کردم) از این رو خیلی فکر و ذهنم به این موضوع مشغول بود که آیا من به عنوان یک نوجوان اهل نماز و مسجد بعد از ازدواجم با این همکلاسی هایم چه تفاوتی خواهم داشت؟

وارد دانشگاه که شدم داستان جدی تر شد و تقریبا بجز من و چند تا بچه مذهبی و یکی دوتا دانشجوی متاهل بقیه همکلاسی ها هرکدام خودشان را با یک دختر سرگرم کرده بودند و اینبار انگار ماجرا جدی تر بود چون بعضی مواقع بحث از ازدواج پیش می آمد و رفتار ها به ظاهر کمی جا افتاده تر بود و گاهی هم پای خانواده ها در میان می آمد اما باز سئوال من پا برجا بود که آیا این طیف از همکلاسی ها جلوتر از امثال من هستند؟زندگی شان موفق تر از من خواهد بود؟

خیلی طول نکشید که کم کم به جواب سوالاتم رسیدم وقتی که دیدم این رفقای ما کم کم تارک دنیا یا ضد زن میشدند و از ازدواج ابراز تنفر میکردند یا بعضی شان بعدا لقمه چرب تر به پستشان میخورد و ندا را با آناهیتا طاق میزدند و ندا میماند و حوضش.بعضی وقتها شاپور سرش بی کلاه میماند چون سرکار آناهیتا عاشق پسر عموی فرنگ رفته اش میشد و اصولا خانم به کلی عوض میشد این روال عجیب و مایوس کننده روان این دوستان ما را پاک به هم میریخت هر چند روز یک بار سر دعواهای پسر ها بر سر دخترک های بزک کرده پلیس جلوی دانشگاه می آمد.البته تک و توکی هم مثل مرد به خواستگاری میرفتند و ولی پدر دختر خانمٍ حالا دیگه تحصیل کرده زیر بار نمیرفت و میگفت ما با هم اختلاف سلیقه و خانوادگی داریم و به هم نمی خوریم و هزار و یک داستان از این قبیل.

توهم عجیب این بود که بسیاری از دخترک ها هم فکر میکردند هر چه خود را بیشتر برای جمعیت پسر های دانشگاه عرضه کنند زودتر شوهر میروند و به اصطلاح خودم " جلوی ویترین قرار میگیرند "دریغ از اینکه آن پسر های حتي لاابالي هم که قصد ازدواج نداشتند ابراز میکردند که مطلقا تمایل به ازدواج با یک مانکن را ندارند

و در همین بین یکدفعه می شنیدیم فاطمه با مرتضی ازدواج میکرد که هر دوشان بچه های صاف و ساده ای بودند و اصولا خارج از ویترین دانشکده بودند و خلاصه این افکار انگار پررنگ تر از درس و مشق بود برای ما.

تازه ما که اصلا مشتری نبودیم و خانواده من شیوه ی دیگری را برای من ترسیم کرده بود.در همین بین بودند از رفیقان ما که خاطر خواه دختران دفتر فرهنگ و بسیج دانشکده میشدند بدون تعقل و صرفا از روی احساس،
و باز هم بودند امثال مریم و جعفر هائی از رفقای ما در بسیج که با هم عقد کردند و بعد از سه ماه سر یک مسئله واقعا بچه گانه از هم جدا شدند.

حالا تکلیف من چه بود؟من که به شدت با چشمانم درگیر بودم که به کسی خیره نشوم تا در دامش بیفتم.منی که به سفارش حضرت استادم ادام الله ظله الشریف برای اینکه در موضع گناه قرار نگیرم همیشه ردیف اول کلاس باید مینشستم مثل بچه مثبت ها.منی که هنوز بچه پدرم بودم و میدانستم ارتباط با یک دختر غریبه نهایتا به نفع من نیست و خانواده ام هم پذیرای چنین موردی نخواهند بود.

ادامه دارد...

دوست نازنینی داشتم که برایم گفته بود که ارتباط با دختر نامحرم را در کشورشان به نام "رد پای گرگ روی برف"(1)مینامند. به این مضمون که هر وقت شما با نا محرمي "غیر از کسی که مشروع با او رابطه خواهی داشت" ارتباط برقرار میکنی به دلایل مختلف آثاری در روح و روان تو بجای میگذارد که بکری و تازگی برف تازه باریده را همچون رد پای گرگ از بین میبرد و به تعبیر او پتانسیل عشق تعبیه شده در وجودت کاهش پیدا میکند و در صورت ارتباط غیر مشروع با یک دختر نامحرم "حتی برای مدتی کوتاه" اثر این ارتباط تو را آزار خواهد داد و دیگر از همسر مشروع خود لذت صد در صد را نخواهی برد و همیشه آثار این دختر بیگانه همراه تو خواهد بود و شاید صدای آن دختر و یا چهره اش از همسر تو جذاب تر بوده و حالا اینجا٬ این یادگار شوم از محبت تو به همسرت خواهی نخواهی کم خواهد کرد.

این نظر رفیق عزیزم برای من منطقی به نظر میرسید و تجربه اش را در چند مرد میانسال حتی دیده بودم.
براي مثال یک فروشگاه لوازم التحریر بود در محله ما که پسر خوبی بود حدودا ۳۵ ساله.یک روز که به مغازه اش رفتم استثنا سرش خلوت بود و دستش را زیر چانه اش زده بود و غمگین به جائی خیره شده بود.سلام کردم و گفتم:آقا مهرداد چرا تو لاکی؟که گفت:هیچی ولی آدم یه جاهائی تو زندگی شکست هایی میخورد که جبران ناپذیره و بعد برایم گفت که در جوانی خواستگار دختر خاله اش بوده که به او نرسیده و از همسرش به اندازه دختر خاله اش خوشش نمی آمده .در همین حرف ها بودیم که بیکباره دختربچه اي حدودا 6ساله و زيبا با چادري سفيد داخل آمد و گفت بابا من برم با اين دختره پارك ؟كه پدرش هم اجازه داد.چه دختر زيبا و مودبي بود انصافا و ديگر بحث را با مهرداد ادامه ندادم و آنچه ميخواستم خريدم و خداحافظي كردم و با خودم گفتم :عجب آدم ناشكريست اين مهرداد .به قضاي خدا راضي نيست و هنوز در خماري دختريست كه حالا ازدواج كرده و احتمالا بچه هم داره اما قدر همسري كه چنين دختري برايش تربيت كرده را نميداند و اصلا از كجا معلوم از آن دخترخاله شايد بچه دار نميشد از او و هزاران اما و اگر ديگر.

خلاصه اين احوالات من بود تا آن دوران، تا اينكه داستان سفر عمره دانشجوئي ام پيش آمد و من وقتي برگشتم ايران رفتم به سراغ سوره نور تا به آيه ۲۶اين سوره رسيدم كه ميفرمايد:

:goleroz::roz:الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُوْلَئِكَ مُبَرَّؤُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ :roz::goleroz:

و آن موقع بود كه يقين كردم كه قاعده ازدواج بر اين اساس است كه هرچه بيشتر پاك باشي ٬پاك تر نصيبت خواهد شد و به عبارت ديگر هر چقدر پول بدهي همانقدر آش خواهي خورد مگر استثنائاتي كه باز هم در آن حكمتي است.


پی نوشت:
(1) احساسم این است که بعضی ها از تعبیر "رد پای گرگ روی برف"سو ءبرداشت کرده اند و احساس میکنند دیگر از رحمت خدا و ازدواج پاک محروم خواهند ماند در حالی که چنین نیست و باب توبه و استغفار باز است و می شود از هر لحظه که اراده کنیم برگردیم به آغوش خدا.فقط صبر بر گناه باید داشت و توکل بر خدا.دوستانی داشتم که توبه کردند وسط راه و ازدواج کردند پاک پاک.اکسیری است این توبه..اللهم ارزقنا

ادامه دارد...


واقعا چقدر بی عدالتی بود اگر دنیا بی حساب و کتاب بود و برای مثال میشد یک عالمه گناه و فحشا کرد و بعد هم با ظاهر سازی بروی به سراغ یک دختر پاک و معصوم از یک خانواده خوب.در ادامه آشنائی ام با این سوره٬ آيات ۳۰ تا ۳۳ اين سوره هم بيشتر كمك كرد به من تا در مسير مجردي ام ثابت قدم تر بمانم و انگيزه بيشتري در گلاويز شدن با شيطان داشته باشم.و حالا رد پاي شيطان در زندگي همچو مني خود حكايتي است كه در اين مجال نميگنجد.

خلاصه اين ايام مجردي من در حال گذر بود تا ماه رمضان همان سال بعد از سفر مكه ام كه جمعي از دوستان پدرم در خانه ما جمع شده بودند به همراه خانواده براي افطار.بعد از رفتن همه، من به شوخي به مادرم گفتم مادر در اين جمع كسي را براي من نپسنديدي؟ و او هم خيلي جدي گفت چرا فلاني!و بعد با خواهرم كه ۳ سال از من كوچكتر است و آنموقع مجرد بود شروع كردند راجع به يكي از آن دختران حرف زدن و گهگداري هم نظر من را ميپرسيدند و من هم با دقت جوابشان را ميدادم و ماحصل آن گپ و گفت ما اين شد كه همگي رفتيم با پدرم راجع به اين موضوع حرف بزنيم.
به زحمت پدرم را راضي كرديم كه يكجا بنشيند و به حرفهاي ما گوش بدهد.پدرم تا اسم دختر آقاي فلاني را شنيد ابراز رضايت كرد و اين بار ديگر به من نگفت كه پسر تو كه كار نداري ٬سربازي نرفتي و...

اين اولين جرقه جدي شدن خانواده من بود براي اينكه براي من آستين بالا بزنند.این ماجرا خیلی ادامه پیدا نکرد چون دختر خانم قصد ادامه تحصیل داشتند و شاید بنده ی خدا از من خوشش نیامده بود.این را پدرش به پدرم گفته بود و این پرونده خیلی زود مختومه شد.

حسن این ماجرا در این بود که هم پدرم باور کرد که کم کم وقت ازدواج شازده اش رسیده و هم من خیلی حواسم را جمع کردم که کاری دست و پا کنم و از موانع ازدواجم بکاهم در عین حال بدانم که در غفلت و گناه نباید ایام بگذرانم چون از امتیازاتم نزد خدا کاسته خواهد شد.

روز اول ماه ذیحجه همان سال یکی از رفقای خوبم که الان استاد دانشگاه علامه طباطبائی اعلی الله مقامه الشریف می باشد به من زنگ زد که محمد تا کی میخواهی بیکار بمانی در خانه و بیا که برایت یک کار پروژه ای پیدا کرده ام که ماهی ۳۰۰ هزار تومان حقوق میدهد و احتمالا باب میلت است و من هم از خدا خواسته استقبال کردم و از هفته بعد از آن تاریخ در آنجا مشغول به کار شدم.

اينها را همه از وعده هاي خدا در قسمت پاياني آيه 2 و آيه 3 سوره طلاق مي انگاشتم.

...و مـن يـتـق اللّه يـجـعـل له مـخـرجـا (2)

و يـرزقـه مـن حـيـث لا يـحـتـسـب

و مـن يـتـوكـل عـلى اللّه فـهـو حـسـبـه ان اللّه بـالغ امـره قـد جعل اللّه لكل شى ء قدرا (3)

كسى كه از خدا بترسد و تقوا پیشه کند خداوند برايش ‍ راه نجات از گرفتاريها را قرار مى دهد (2).

و از مـسـيـرى كـه خـود او هـم احـتـمـالش را نـدهـد روزی اش را می رساند

و كـسـى كـه بـر خـدا توكل كند خدا همه كاره اش مى شود كه خدا دستور خود را به انجام مى رساند و خدا براى هر چيزى اندازه اى قرار داده (3).

سوره طلاق /آیات 2 و 3

ادامه دارد...

اينها را همه از وعده هاي خدا در قسمت پاياني آيه 2 و آيه 3 سوره طلاق مي انگاشتم.از اين زمان به بعد مادر و همشيره ام با عزمي راسخ تر به دنبال مورد خوب براي من ميگشتند.

در این مدت من با مطالعه کتاب ازدواج آسان آیت الله مشکینی و چند کتاب دیگر و به ویژه با شنیدن سخنان استاد عوامی و حجه الاسلام انجوی نژاد پیرامون ازدواج اطلاعات ذیقیمتی راجع به انتخاب همسر آینده ام بدست آوردم و همه نکات را در دفترچه ای یادداشت کردم و معیار ها را دائما به مادرم منتقل میکردم از جمله اینکه :
ترجیحا موردی که انتخاب میکنند حدودا ۴سال از من کوچکتر باشد و از خانواده ای مذهبی و به لحاظ اقتصادی در حد خودمان باشند و ترجیحا از استان های اطراف خودمان باشند که تفاوت فرهنگی کمتری داشته باشیم.ضمنا تحصیلات دانشگاهی و حتی حوزوی از ملاک های من نبود.زیر بار ازدواج با دختر مسئولین هم نرفتم در چند مورد و اصولا عقیده ام این بود که هر چه طرف مقابلم ساده تر و بی آلایش و بی آرایش تر باشد هم برای من و هم در نهایت برای خودش بهتر است.

مادرم به اتفاق همشیره به منزل موردهای مختلفی می رفتند تا با آنها آشنا شوند ولی هرکدام به دلایلی به مذاقشان خوش نمی آمد.بویژه به دلیل تفاوت های فرهنگی و قد بلند من ٬مادرم بعضی مواقع منزل خیلی ها نمیرفت و این یک فاکتور٬ قد دختر خانم ٬فاکتور اختصاصی مادرم بود که من به او چیزی نگفته بودم.
چند وقتی نگذشته بود که عده ای از دوستانم که می دانستند که قصد ازدواج دارم بنا گذاشتند به معرفی مورد ازدواج به من با ارائه مختصری از محسنات دختر خانم ها.من هم تلفن موردهای خوب را میگرفتم و به مادرم می دادم وایشان میرفت و با دست خالی بر می گشت.

یکبار یکی از دوستانم که موردی معرفی کرده بود از هم کلاس های همسرش٬و مورد پسند مادرم واقع نشده بود با حالتی غضبناک به من گفت:خیلی بی عرضه ای محمد ٬تا وقتی انتخاب همسرت را به مادرت واگذار کرده ای به هیچ جا نمیرسی و باید سالها مجرد بمانی .

حرفهای او که همسرش را خودش در دانشگاه پیدا کرده بود خیلی روی من اثر گذاشت. شب که رفتم منزل با لحنی ناپسند(متاسفانه)خطاب به مادرم که جانم فدایش گفتم:مامان تو برای چی این دختری رو که فلانی معرفی کرده بود رد کردی. مادرم با متانت گفت:پسرم به تو نمیومد! من هم تمام حرف هائی رو که رفیقم گفته بود را با همان لحن برای مادرم تکرار کردم و او هم بعد از اینکه ناراحتی اش را مادرانه فروخورده بود گفت:باشه پسرم فردا زنگ میزنم و قرار میذارم با هم بریم خونشون.من هم پذیرفتم و رفتم.

فردا مادرم گفت که فردا ساعت ۴ عصر قرار گذاشتم.پدرم هم گفته بود می آید.این اولین جائی بود که برای آشنائی و نه خواستگاری دسته جمع میرفتیم.من مخالف خرید گل بودم و فقط به شیرینی اکتفا کردیم.وارد منزل دختر خانم محترمه شدیم و نشستیم.پدرش نشسته بود مردی جاافتاده بود و اهل دیانت .سربحث را باز کرد و از من و کار و بارم پرسید و رشته ام.تا گفتم رشته ام حقوق است و ترم های آخرم بلافاصله گفت:خوب چند روز دیگر آزمون وکالت است.شرکت کرده اید در آزمون؟من که خیلی بهم برخورده بود گفتم خیر بنده قصد وکیل شدن ندارم و از این حرفه خوشم نمی آید .بعد از۲۰دقیقه سر و کله دختر خانم پیدایش شد بدون چائی ٬چون چائی را مادرش آورده بود.بدون اینکه خیلی در احوالاتش دقیق شوم فقط دیدم که پایش را روی پایش انداخت و کنار مادرش نشست با حالت غروری زنانه در حالیکه نه مادرم و نه مادرش پایشان روی پایشان نبود.بعد هم طبق مجوز شرعی اسلام نگاهی به چهره اش انداختم و...

سکانس آخر:بعد از حرفهای کلیشه ای بین پدر ها و مادر ها در باب اینکه چقدر برای فرزندانشان زحمت کشیدند و آرزویشان خوشبختی آنهاست جلسه بدون قول و قرار خاصی به پایان رسید.در راه بازگشت من پشت فرمان بودم.پدر و مادرم و خواهرم مشغول تعریف و تمجید از خانواده این دختر خانم بودند و بنده های خدا از ترس من که نکند دلم پیش این دختر گیر کرده باشد راجع به دختر خانواده حرفی نمیزدند و جانب بی طرفی را رعایت میکردند.تا اینکه رسیدیم خانه و هر کسی رفت سراغ کارش.من هم نمازم را خواندم و رفتم به رختخوابم و به فکر فرو رفتم.کم کم چراغ های خانه خاموش شد که حاکی از این بود که همه خوابند.

ساعتی نگذشته بود که چراغ اتاقم روشن شد و مادرم مهربانانه صدایم زد:محمد٬محمد جان بیداری؟ من هم گفتم:آره بیدارم. آمد بالای سرم و با ترس گفت:خوب محمد نظرت چیه راجع به طرف؟من هم گفتم:راستش رو بخواهی جدای از اینکه چهره اش به دلم ننشست ولی از احوالاتش در طول آن مدت خیلی آزارم داد و اصلا دختر مهربان و افتاده ای به نظرم نرسید.اینرا که گفتم مادرم مرا بوسید وگفت اتفاقا من و پدرت هم همین نظر رو داشتیم و فقط ملاحظه تو را میکردیم و چیزی نمی گفتیم و الان خیالمان راحت شد.و ادامه داد:پسرم من که به تو گفتم این دختر خانم به تو نمی آید.محمد جان انشاالله خودم بهترین دختر را برایت پیدا میکنم.

به اینجا که رسید یاد رفتار زشت و اصرار بیجای خودم بر اینکه خودم باید طرف ببینم افتادم و ناخودآگاه دست مادرم را بوسیدم و گفتم :مامان من به چشمای تو مثل چشمای خودم اعتماد دارم .بعد هم ماشین رو برداشتم و رفتم شب گردی تا حالم جا بیاید و در راه به رفیقم زنگ زدم و هر چه درآمد از دهنم نثارش کردم. از آن تاریخ به بعد دیگر برایم مهم نبود که خیلی ها همسرشان را چطور و در کجا و به واسطه چه کسی پیدا میکردند و فقط مطمئن بودم که مادرم و خواهرم تامین کننده نظرات من خواهند بود و کلا خدا که حواسش جمع است که سر بنده اش کلاه نرود و حقش ضایع نشود.چند ماه بعد خواهرم نیز ازدواج کرد به همان طریق سنتی یعنی اول مادر دامادمان آمد با خواهرم آشنا شد و بعد هم خواستگاری و ازدواج.

ادامه دارد...


بعد از ۳سال هنوز مجرد بودم و امیدوار و هر روز منتظر خبر خوشی از سوی مادرم.

درخواست از خدا و وسیله قرار دادن اهلبیت علیهم السلام و اولیای الهی کار هر روزم بود و به توصیه مرحوم آیت الله بهجت در اکثر قنوت نمازها دعایم این بود که:اللهم ارزقنی زوجة صالحة بحق محمد و آله الطاهره.

تا اینکه درسم تمام شد و مردد شدم بین ادامه تحصیل و سربازی .رفتم خدمت حضرت استاد حفظه الله و ایشان راهنمائی فرمودند :برای اینکه راحت تر ازدواج کنی اول برو خدمت و بعد ادامه تحصیل بده.من هم همان روز رفتم از پست دفترچه گرفتم و چند ماه بعد رفتم سربازی.از آموزش سربازی که برگشتم در تهران به خدمت ادامه می دادم به عنوان لیسانس وظیفه.خودم خیلی فضای روحیم عوض شده بود و آمادگی ام را برای ازدواج خوب نمیدیدم.

ولی مادرم کماکان به دنبال عروسش میگشت تا اینکه ۶ ماه که از سربازی ام بیشتر نگذشته بود که مادرم به من گفت که با خواهرت چند روز بعد برای دیدن دختر خانمی خواهیم رفت.من هم بنا را گذاشتم بر غر غر کردن که آنموقع که برای خودمان کاری داشتیم و دانشجو بودیم برایمان کاری نکردید و حالا اول سربازی من میخواهید بروید خواستگاری چه بگوئید؟و از مادرم پرسیدم که حالا این طرف را چگونه پیدا کرده اید؟که مادرم گفت:زنگ زدم خانم فلانی حال و احوال کنم حرف ازدواج پیش آمد و او میگفت هر جا میروم قد دختران از پسرم بلند تر است و من هم گفتم اتفاقا هر کجا من میروم قد دختران از پسرم خیلی کوتاهتر است که خانم فلانی گفت:اتفاقا چند وقت پیش دختری را دیده که قد بلندی داشته و خیلی هم مومن و خانواده دار است و این حرفها و تلفن شان را گرفتم و قرار گذاشتم بروم خانه شان.من هم به مادرم گفتم هر چه صلاح میدانی.

چند روز بعد نوبت نگهبانی شب من بود و باید تا صبح در یگان می ماندم.بعد از ساعت ۴ رفتم در آسایشگاه خوابیدم تا نوبت نگهبانی برسد.ساعت حدودا پنج و نیم غروب بود که مادرم زنگ زد به موبایلم.من هم با خواب آلودگی گوشی را برداشتم.مادرم گفت:محمد جان امشب ساعت ۹ شب قرار شده برویم منزل آن بنده خدائی که گفتم و تو هم باید بیائی.من با تعجب پرسیدم :مگر شما رفته اید دیده اید دختر خانم را؟که مادرم گفت که دیروز دیده ایم و عجب دختر نجیب و مومنی است و از این حرفها.من هم خیلی جدی گفتم که مادر من من امشب نگهبانم برای چی امشب قرار گذاشتی؟ که گفت :یالا پاشو یه دربست بگیر بیا خونه دیگه ناز نکن زود باش منتظرتم.من هم با نامیدی رفتم پیش مسئول شب که اجازه بگیرم که او هم وقتی فهمید امر خیری در کار است مشروط بر اینکه شب برگردم پذیرفت که بروم.

هوا بارانی بود و دلگیر از نظر من.با تاکسی رفتم منزل که دیدم خواهرم و دامادمان علاوه بر پدرم همه منزلند و منتظر من.قرار شد خواهر کوچکم بماند پیش دامادمان و همشیره تا ما برویم .بعد از اصلاح و حمام و این بازیها رفتیم به آدرس مورد نظر.سر راه پدرم گفت نگه دار گل و شیرینی بگیریم.من آمپرم رفت بالا که پدر جان ما قبلا گل نمیگرفتیم حالا چه شده که پدرم گفت همین که من میگویم.و یک سبد گل گرفتیم ۱۵هزار تومن!وشیرینی.

رسیدم جلوی یک آپارتمان ۲۰واحدی تقریبا.زنگ را زدیم درب باز شد و رفتیم جلوی در مورد نظر.سبد گل دست من بود و شیرینی هم دست مادرم.با سلام وارد شدیم.من خیلی دقت نکردم و فقط به ازای چند خانم و آقائی که بودند سلام علیکمی تحویل دادم و بعد از اینکه سبد گل را به پدر خانواده تحویل دادم نشستم روی مبل.خانه ای بود غیر تجملی و بسیار تمیز.همه نشستند.

یکی از دختران چائی آورد که مادر خانواده بلافاصله برای جلوگیری از اشتباه من گفت:البته ایشون زینب خانم هستند خواهر زهرای ما که الان هم عقد هستند.بعد پدرها با هم چاق سلامتی کردند و به قول معروف رفتند سر اصل مطلب ولی این بار پدرم جدی تر حرف میزد و انگار بو برده بود که اینجا همان خانه ی امید ماست و خانه عروس دوست داشتنی اش.

بهرحال پدر دختر خانم رویاهای من چند سئوال پرسید درباره درس و سربازی و اینکه آیا اهل ورزش و این حرفها هستم و من هم پاسخ دادم.بعد مادر من بدون اینکه قبلا هماهنگ کرده باشد طی یک نقشه حساب شده پا را درون یک کفش کردن که دو نفر بروند با هم درون اتاق صحبت کنند.مادر و پدر دختر با خود دختر خانم رفتند درون اتاق باهم به مشورتی کردند و بعد از دقایقی که به نظرم زیاد هم شد با پاسخ مثبت برای اینکه ما با هم صحبت کنیم بازگشتند...

ادامه دارد...


و حالا نوبت من و دختر خانم چادر سفید به سر قصه بود که به اتاق برویم تا با هم آشنا شویم.

به فاصله ی پنج متر روبروی هم نشستیم روی صندلی.من کتم را درآوردم و با لبخندی سلام گرمی کردم.انگار یخم واشده بود.او هم جواب سلامی داد و سر بزیر منتظر کلام من بود.من دفترچه ی سئوالاتم رو که ۴سال برایش زحمت کشیده بودم در آوردم و اینطور شروع کردم که:بسم الله الرحمن الرحیم.ببخشید اگه تمایل دارید شما اول شروع کنید یا اگر صلاح میدونید من اول شروع کنم بعد شما سئوال بپرسید.که او پذیرفت.

ادامه دادم که معمول است از سلیقه و علایق و این مسائل شروع میکنند ولی به نظر من اینکه طرفین قورمه سبزی را بیشتر دوست دارند یا فسنجان را خیلی مهم نیست و اینطور ادامه دادم که نظر شما راجع به نقش دین در زندگی چیست و او پاسخ داد و بعد سئوالات زیر را پرسیدم :

مرجع تقلیدتان کیست؟اهل مسجد وهیات هستید ؟نظرتان راجع به ولی فقیه چیست؟ چه کتابهائی مطالعه کردید؟هدفتان از زندگی چیست؟اهل موسیقی هستید یا نه؟رفقایتان شما را چه جور آدمی میدانند؟قصد ادامه تحصیل دارید یا خیر؟نظرتان راجع به کار بیرون از منزل چیست؟از همسرتان چه انتظاری دارید؟مهمانی و مهمانی دادن را چقدر دوست دارید؟نظرتان راجع به تعامل با خانواده همسرتان چیست؟چه آرزوهائی از حیث اقتصادی دارید ؟نظرتان راجع به قناعت چیست؟تجملات را چه میدانید؟دوست دارید چند فرزند داشته باشید؟و او پاسخ داد

و بعد زهرا شروع کرد به پرسیدنِ چند سئوال محکم و جوندار که با صداقت تمام پاسخ دادم چون میدانستم این حرفها مثل قانون اساسی مهم است و بعد از ازدواج قابل استناد و پیگیری.فکر کنم یک ساعتی با هم صحبت میکردم و در این مدت دختر شاه پریون سرش پائین بود و لابد با خودش فکر میکرد من هم سر بزیرم ولی نمیدانست که ای دل غافل...

بگذریم، از اتاق آمدیم بیرون و خوب چون دیر شده بود چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم.پدر و مادرم که خیلی راضی بودند و من هم. اما خوب هنوز نظر خانواده آنها را نمیدانستیم و این را خوب میدانستم که به کسی تا لحظه ی عقدم دل نبندم .مادرم را رساندیم خانه و پدرم مرا برد به محل خدمتم تا نگهبانی بدهم.من هم که رسیدم دیدم نوبت نگهبانی من تمام شده گرفتم کنار سربازهای دیگر خوابیدم البته بعد از کلی فکر راجع به آنچه دیده و شنیده بودم.

چند روز در بي خبري طي شد تا اينكه فرمودند بياييد راجع به مسائل ديگر بحث كنيم و به عبارتي قرار مدار بگذاريم و از اين مسائل.مجدد مصدع شديم محضرشان .بحث راجع به مهريه بالا گرفت كه ميفرمودند ۳۱۳ و ما عرض ميكرديم ۱۱۴و خوب بنده هاي خدا حق داشتند دختران ديگرشان با ۲۱۲ و ۳۱۳ سكه عروس شده بودند كه عدد زيادي هم نبود اما من هم ملاك هائي داشتم براي خودم و راستش مهريه خواهرم را خودم ۱۱۴ سكه گذاشتم آخه خان داداشي گفتنا.

بماند، بالاخره زهرا حرف آخر را زد ۱۱۴ سكه بهار آزادي.و از آنجا محبوب قلب من شد .

ادامه دارد...



قرار محرميت را گذاشتيم ميلاد حضرت زهرا سلام الله عليها و عقدمان هم مقرر شد ميلاد اميرالمومنين عليه السلام.و عروسي هم يك سال بعد تقريبا.

بعد ها بعد ازمحرميت زهرا داستان هاي پشت پرده اي برايم تعريف كرد كه روز اول كه به خانه شان رفته بودم بوي ادكلن هوگوي من كه يكي از دوستانم از فرودگاه بيروت گرفته بود تا ساعتها خانه شان را پر كرده بود و ضمنا گفت كه فقط بخاطر آن دسته گلي كه جلسه اول برده بوديم حاضر شده با من صحبت كند و بعبارتي تو رو دربايستي گير كرده.
البته من اولين خواستگار زهرا بودم كه اجازه پيدا ميكردم به خانه شان بروم و اين مايه مسرت من بود به دلايل گوناگون...

خدا را شكر الان ۳سال و اندي از آن زمان ميگذرد و ما با صبر و تحمل در كنار هم زندگي خوب و دوست داشتني اي داريم و بجز مواردي كه از ياد خدا غافل ميشويم و دنيا و مافيها اسيرمان ميكند بقيه ايام با ابتلائات الهي دست و پنجه نرم ميكنيم و سعي ميكنيم شكر گذار باشيم و اميدوار به رحمت الهي.


ما چند دستور العمل تقريبا منحصر بفرد در زندگي مان داريم كه با آن خيلي راحت تر زندگي ميكنيم:

۱- بعد از عروسي ها و مهماني ها به هيچ وجه انتقاد و غيبت نميكنيم و فقط از خوبي ها ميگوييم تا لب مان به غيبت و تهمت باز نشود.

۲- هر وقت از دست يكديگر ناراحت مي شويم اول سكوت مي كنيم بعدا پيش قدم مي شويم در عذرخواهي هم، چون باهم شرط كرده ايم كه هركس كه زودتر ديگري را ببخشد او بزرگوار تر است.

۳- سعي مي كنيم گناه نكنيم و در موقع انحراف احتمالي جلوي يك ديگر را بگيريم مثل مواردي كه من در مورد كسي با عصبانيت سخن ميگويم يا مواقعي كه در حال رانندگي ناراحت ميشوم.

۴-هيچ وقت با هم مثل معلم و شاگرد برخورد نميكنيم و هميشه مثل دو دوست با هم حرف ميزنيم و از هم انتقاد ميكنيم.

۵-در مقابل رفتار غير محبت آميز خانواده هامان صبوري ميكنيم و تحمل.

۶- هدف مان را بهشت در كنار اهلبيت عليهم السلام قرار داده ایم و مابقي دنيا براي مان ارزشي ندارد در مواقعي كه سد راهمان است.
و در كل بفرموده حضرت امام خميني "با هم ميسازيم"چون اين رمز زندگي سعادتمندانه است.


منبع : وبلاگ من و زهرای خوبم



با سلام و احترام خدمت کاربران گرامی

خاطره ی "ماجرای ازدواج من با زهرای صبورم" تموم شد.

این داستان یکی از زیباترین داستان هایی بود که بنده تا حالا خونده بودم برای همون با اینکه کمی طولانی بود حیفم اومد جهت مطالعه کاربران گرامی اینجا نذارم.

از نظرات و تحلیل های دوستان پیرامون داستان استفاده می کنیم. :Gol:

موفق باشید در پناه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

به نام خدا
با سلام خدمت سرکار آذر بانو

این داستان نقاط مهمی مثل تاثیر خانواده و نقشی که مادران در پیدا کردن همسر رو بوضوح به نمایش میگذاره که قطعا کسانی که ازدواج کردن یا اونهایی که دنبال سررشته های زندگی های موفق گشتن تاثیر این رو بخویب میدونند
اما کنار اینها داستان موارد سنگینی رو کنار خودش داره، اینکه پسر 4 سال برای ازدواج صبر کردن و توی این مدت مادرشون دنبال همسر مناسب میگشته این یعنی دختران زیادی رو دیدند تا بلاخره یکی اینقدر حسن داشته که همه جوره پسندید پس نباید هم از زندگی با چنین کسی ناراضی باشند، فکر کنم حرف واضحه.

بعلاوه این داستان فقط قبل از ازدواج رو از زبان پسر نقل میکنه که اگه اینجوری باشه قبل از ازدواج همه قشنگه! در حالی که اعم مشکلات اگرچه ریشه در اشتباهات قبل از ازدواج داره اما بعد از ازدواج اتفاق میوفته و طرز برخورد ما با مشکلات روشن میکنه این زندگی تداوم پیدا میکنه یا نه، قطعا با چیزهایی که خود ایشون از خودشون قبل از ازدواج نقل میکنند (که بهتر میدونم حداقل من بهش نپردازم) نباید خالی از اشکال باشه.
باید زندگی از دید دختر رو هم دید
البته با توجه به این 6 نکته ای که در آخر فرمودند مخصوصا موارد 2، 4 و6 که توی هر زندگی باشه، میشه امید تداوم چنین زندگی رو داشت. امیدوارم همه کسانی که اینجا هستند چنین مواردی رو توی زندگیشون لحاظ کنند اگه دوست دارند زندگی آروم و لذت بخشی رو در کنار همسرشون داشته باشند

امیدوارم ایشون قدر داشتن چنین همسری رو بدونند و اگه احتمالا اینجارو میخونند بگم واقعا قدرشو بدونند حادثه هیچوقت خبر نمیکنه
و آخر اینکه (هرچی خواستم شیطنت نکنم نشد) اون سه نقطه قسمت ششم خیلی حرف ها میزنند...

در پناه حق موفق و موید باشید

mnsy;128719 نوشت:

اما کنار اینها داستان موارد سنگینی رو کنار خودش داره، اینکه پسر 4 سال برای ازدواج صبر کردن و توی این مدت مادرشون دنبال همسر مناسب میگشته این یعنی دختران زیادی رو دیدند تا بلاخره یکی اینقدر حسن داشته که همه جوره پسندید پس نباید هم از زندگی با چنین کسی ناراضی باشند، فکر کنم حرف واضحه.

بعلاوه این داستان فقط قبل از ازدواج رو از زبان پسر نقل میکنه که اگه اینجوری باشه قبل از ازدواج همه قشنگه! در حالی که اعم مشکلات اگرچه ریشه در اشتباهات قبل از ازدواج داره اما بعد از ازدواج اتفاق میوفته و طرز برخورد ما با مشکلات روشن میکنه این زندگی تداوم پیدا میکنه یا نه، قطعا با چیزهایی که خود ایشون از خودشون قبل از ازدواج نقل میکنند (که بهتر میدونم حداقل من بهش نپردازم) نباید خالی از اشکال باشه.

با سلام و احترام

قسمت هایی از خاطرات زندگی شون رو در وبلاگ شون که آخر داستان لینکش رو گذاشتم نوشتند. (به نظرم زن و شوهر موفقی هستند ان شاءالله)

بالاخره زندگی بدون مشکل هم نیست. ولی مهم اینه که چطور با این مشکلات کنار بیایم...

ان شاءالله که همه ی همسران قدر هم رو بدونند، به قول شاعر :

بیا تا قدر همدیگر بدانیم * که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

با تشکر
موفق باشید

با سلام
صبح آدینه تون بخیر :Gol:
از همراهی و همیاری و دلگرمی هاتون ممنونم :Gol:
داستان قبلی خاطره یک آقاي متاهل بود که با توکل به خدا و توسل به اهلبیت علیهم السلام همسری مومن و مورد پسند نصیب شون شد...

داستان بعدی خاطره یک خانم متاهل هست که با توکل به خدا و توسل به اهلبیت علیهم السلام (خصوصا امام رضا علیه السلام :hamdel:) همسری مومن و متعهد و نمونه خدا بهشون عطا میکنه...

ضمنا داستان بعدی رو که میخوام بنویسم شاید کمی طولانی باشه ولی اونقدر زیبا و شیرینه که مطمئنم خسته نمیشین...

حتما با ما همراه باشید... :ok:

.

mnsy;128719 نوشت:
اما کنار اینها داستان موارد سنگینی رو کنار خودش داره، اینکه پسر 4 سال برای ازدواج صبر کردن و توی این مدت مادرشون دنبال همسر مناسب میگشته این یعنی دختران زیادی رو دیدند تا بلاخره یکی اینقدر حسن داشته که همه جوره پسندید پس نباید هم از زندگی با چنین کسی ناراضی باشند، فکر کنم حرف واضحه.

هیچ فکر کردین چه بر سر اون دخترایی میاد که هی براشون خواستگار میاد و هیچ کس بشون نمیخوره؟برا این مشکلم راه حل بدید.خیلی ازین موارد دیدم.ازهمه دنیا زده شدن و راه تجردو انتخاب کردن.

هست هستی;134658 نوشت:
هیچ فکر کردین چه بر سر اون دخترایی میاد که هی براشون خواستگار میاد و هیچ کس بشون نمیخوره؟برا این مشکلم راه حل بدید.خیلی ازین موارد دیدم.ازهمه دنیا زده شدن و راه تجردو انتخاب کردن.

سلام

توی یک تایپیک مجزا مطرح کنید تا رویش کار و بحث صورت بگیرد

با تشکر:Gol:

سلام.


نوشته جالبي بود. يه جورايي به اين زوج خوشبخت غبطه ميخورم. اين روزا ديگه كم پيدا ميشه جونايي مثل اين آقا. وقتي به پايان داستان رسيدم و ديدم كه آنها الان دارن عاشقانه و خوشبخت كنار هم زندگي ميكنن بي اختيار گريه ام گرفت و افسوس خوردم به خوشبختي اي كه ميتونست نصيب من هم بشه اما نشد.

براي من و همه اونايي كه طلاق گرفتن و نتونستن معني خوشبختي رو بفهمن دعا كنيد.

آذر بانو;134584 نوشت:

داستان قبلی از زبون یک آقا پسر مجرد بود که با توکل به خدا و توسل به اهلبیت علیهم السلام همسری مومن و مورد پسند نصیب شون شد...

.


من که هر طور حساب می کنم می بینم ایشون متاهل هستند نه مجرد!

قبلاً ماجرای ازدواج شون را خونده بودم بیچاره اون دخترایی که مادر ایشون مدام رفتند خواستگاری و هر کدوم یه عیبی روشون گذاشته شده!

البته به هر حال پیدا کردن یه گوهر زمان می بره و هر کسی هم نیازمند فردی هم سنخ خودشه ولی 4 سال واقعاً...

به خصوص این که این جور وقت ها اکثراً برعکس می شه

sajedee;134696 نوشت:
قبلاً ماجرای ازدواج شون را خونده بودم بیچاره اون دخترایی که مادر ایشون مدام رفتند خواستگاری و هر کدوم یه عیبی روشون گذاشته شده!

هست هستی;134658 نوشت:
هیچ فکر کردین چه بر سر اون دخترایی میاد که هی براشون خواستگار میاد و هیچ کس بشون نمیخوره؟برا این مشکلم راه حل بدید.خیلی ازین موارد دیدم.ازهمه دنیا زده شدن و راه تجردو انتخاب کردن.

سلام علیکم
از همکار گرامیم آذربانو محترم عذرخواهی میکنم که تاپیکشون به انحراف کشیده میشه ولی چون خودشون فرمودند که

آذر بانو;128643 نوشت:
از نظرات و تحلیل های دوستان پیرامون داستان استفاده می کنیم

ما هم نظریم میدیم
بله این داستان بسیار زیباست ولی برای اون آقا پسر نه برای همه دختر خانم ها
واقعا به قول ساجدی گرامی چه کسی به فکر آن همه دختر خانمی است که این مادر و خواهر رفته اند به منازلشان و بعد پشت سرخود را نگاه هم نکرده اند
استادحامی حرف خوبی میزنند.که قبلا مردم وقتی میرفتند خواستگاری و دختر را نمی پسندیدند میگفتند ما استخاره کنیم جواب میدهیم ولی الان خانواده پسر به خود اجازه می دهند هر تعداد خواستگاری خواستن بروند من باب اینکه لیست پر کنند و بعد از گذاشتن خرج روی دست خانواده دختر بروند و دیگر برنگردند
این داستان زیبا بود ولی منظره ی تلخی هم داشت آن هم قلب دخترانی بود که در رفت و آمد خانواده این اقاپسر شکسته شده بود و صدایش درنیامد
بنده نه از موضع خودم بلکه از موضع بسیاری از موارد سخن میگویم که پیام هایشان برای بخش مشاوره ارسال میشود
برای این مسله چه باید گفت؟

هست هستی;134658 نوشت:
هیچ فکر کردین چه بر سر اون دخترایی میاد که هی براشون خواستگار میاد و هیچ کس بشون نمیخوره؟برا این مشکلم راه حل بدید.خیلی ازین موارد دیدم.ازهمه دنیا زده شدن و راه تجردو انتخاب کردن.

با سلام و احترام

خيلي خوش اومدين به اسك دين :Gol:

بله قبول دارم اين مورد يكي از مشكلات مهم دختر خانم هاست.

اما جهت جلوگيري از انحراف تاپيك كاربران گرامي ميتونن در تاپيك زير اين مشكل رو مطرح كنند و زير نظر كارشناسان به تحليل و نظر بپردازند. با تشكر.

مرضيه - ف;134690 نوشت:

سلام. نوشته جالبي بود. يه جورايي به اين زوج خوشبخت غبطه ميخورم. اين روزا ديگه كم پيدا ميشه جونايي مثل اين آقا. وقتي به پايان داستان رسيدم و ديدم كه آنها الان دارن عاشقانه و خوشبخت كنار هم زندگي ميكنن بي اختيار گريه ام گرفت و افسوس خوردم به خوشبختي اي كه ميتونست نصيب من هم بشه اما نشد. [=arial]براي من و همه اونايي كه طلاق گرفتن و نتونستن معني خوشبختي رو بفهمن دعا كنيد.


سلام بر سركار مرضيه عزيز

اميدوارم در اين ماه عزيز و پر بركت بهترين و زيباترين مقدرات الهي به دست مهدي فاطمه عجل الله تعالي فرجه الشريف براتون رقم بخوره و زيباترين سرنوشت و زندگي نصيب تون بشه ان شاءالله.

موفق باشيد در پناه حق؛
التماس دعا

sajedee;134696 نوشت:

من که هر طور حساب می کنم می بینم ایشون متاهل هستند نه مجرد!

با سلام و احترام

خيلي ممنونم سركار ساجدي گرامي و عزيز :Gol: :Gol:(متن رو اصلاح كردم.)

maryam;134771 نوشت:
سلام علیکم
از همکار گرامیم آذربانو محترم عذرخواهی میکنم که تاپیکشون به انحراف کشیده میشه ولی چون خودشون فرمودند که ما هم نظریم میدیم
بله این داستان بسیار زیباست ولی برای اون آقا پسر نه برای همه دختر خانم ها
واقعا به قول ساجدی گرامی چه کسی به فکر آن همه دختر خانمی است که این مادر و خواهر رفته اند به منازلشان و بعد پشت سرخود را نگاه هم نکرده اند
استادحامی حرف خوبی میزنند.که قبلا مردم وقتی میرفتند خواستگاری و دختر را نمی پسندیدند میگفتند ما استخاره کنیم جواب میدهیم ولی الان خانواده پسر به خود اجازه می دهند هر تعداد خواستگاری خواستن بروند من باب اینکه لیست پر کنند و بعد از گذاشتن خرج روی دست خانواده دختر بروند و دیگر برنگردند . این داستان زیبا بود ولی منظره ی تلخی هم داشت آن هم قلب دخترانی بود که در رفت و آمد خانواده این اقاپسر شکسته شده بود و صدایش درنیامد . بنده نه از موضع خودم بلکه از موضع بسیاری از موارد سخن میگویم که پیام هایشان برای بخش مشاوره ارسال میشود
برای این مسله چه باید گفت؟

با سلام و احترام خدمت همكار عزيزم مريم :hamdel:

خيلي خيلي ممنونم از نظر خوبي كه دادين :Gol:، چون متاسفانه اين يكي از مشكلات جدي دختران مجرد هست كه بايد بيشتر مورد بررسي قرار بگيره و آقايون هم بيشتر دقت كنند.

فكر مي كنم اگر دوستان در مباحث تاپيك «چرا خواستگار میره و پشت سرش رو نگاه نمی کنه؟!» شركت كنند بشه به يك راه حلي رسيد و علت رو تا حدودي پيدا كرد ان شاالله؛

موفق باشيد در پناه حق؛

معجزه ی ازدواج ما

(ماجراي ازدواج ستاره و علي رضا)

خب باید بگم ازدواج ما کاملاً سنتی بود. اولین باری که علیرضا رو دیدم روز خواستگاری بود . ولی انگار اون یه بار قبلاً منو دیده و پسندیده بوده.مراسم خواستگاری و نامزدی مون تا زمان عقد 1 سال طول کشید .
بر عکس همه ی فیلما که ازدواج پایان یه ماجرای عاشقانه هست ،با ازدواج ما یه ماجرای عاشقانه شروع شد و انشالله که تا ابد ادامه داره.

اینو واسه اونایی گفتم که حوصله خوندن یه ماجرای یکم طولانی و چند قسمتی رو ندارن.چون میخوام خاطراتمو یه کم کامل بنویسم تا واسم بمونه .ودلم نمیخواد هی بشنوم که زود بگو و برو سر اصل مطلب.اونایی هم که حوصله دارن میتونن پا به پام بیان و بخونن .

یه داستان معمولی، درباره ی زندگی یه دختر معمولی که براش اتفاق خاص و عجیبی افتاد؛ چیزی مثل معجزه و شاید هم بشه گفت واقعاً معجزه.معجزه ای از امامم؛ عزیزم؛ آقام ؛نفسم؛ نور چشم و دلم .معجزه ای از امام رضام.

به گذشته که نگاه میکنم از خودم راضیم .همیشه دختر خوبی بودم و عزیز دردونه ی یه فامیل.والبته عزیز دردونه ی معلما و مدیرام. همه دوسم داشتن و البته که منم همه رو دوست داشتم.سرم تو کتاب و درس و مشق بود .و همه ی هدفم قطار کردن بیست های پشت سر هم و شاگرد اولی.دنیام مطلقاً همین بود و البته شعر.

از بچگی به حرفای خدا اطمینان عجیبی داشتم. مطمئن بودم خدا یه چیزی بگه و یه قولی بده حقه و حتماً انجامش میده.خدا رو خیلی دوست داشتم.خیلی. نمازام رو گاهی میخوندم و گاهی نه، ولی اینقدر خالصانه و زیبا بود که الان حسرت یه بار دیگه خوندن یکی از اونا تو دلمه.عشقم قرآن بود و مفاتیح.دوستامو جمع میکردم و مفاتیح رومیخوندم و با ذوق کارایی که گفته بود رو میکردیم. به امید ثوابش و اینکه خدا چی و چی رو بهمون میده.

فکر نکنید مذهبی بودما ، نه ، اصلاً . تا دبیرستان دریغ از یه روسری که سرم مینداختم.لباسام همه باز و کوتاه ....تیپ و قیافم واسم خیلی مهم بود. بین کسایی که دور و ورم بودن از همه خوشکلتر بودم و البته خوشتیپ تر.ولی نجیب بودم!
بچه درسخون بودم ، تو کتابها درباره ی محرم و نامحرم خونده بودم، درباره ی نماز خونده بودم. میدونستم واجب چیه و حرام چی . ولی از بس تو خانواده بر عکس خونده هامو دیده بودم فکر میکردم مثلاًمردای فامیل نامحرمن ولی نه خیلی!!!!! ؛ یا مثلاً نماز واجبه ولی نه خیلی!!!. دچار تضاد تو خونده ها و عمل بهشون شده بودم. البته این تضاد رو واسه خودم حل کرده بودم اما اشتباه.
با اینکه به قول همه ی آشناهام خیلی مهربون بودم ولی احساساتی نبودم و همه منو به عنوان یه دختر عاقل و فهمیده میشناختن و مثال زدنی واسه بچه های رده ی سنی خودم و شاید حتی بزرگتر ویا کوچکتر.

از همون بچگی نمیدونم چطور این فکر تو سرم بود که اگه کسی رو دوست داشته باشم و باهاش ازدواج نکنم به همسر آیندم خیانت کردم.در اوج با احساس بودن هیچوقت وارد جریانهای عاشقانه نشدم با اینکه موقعیتهای خیییییییییلی زیادی واسه این اتفاق بود، ولی من همیشه این آدما رو احساساتی میدونستم و با اینکه خودم یه نوجوون بودم اما علاقه های این سن رو علاقه های احساسی میدونستم و البته که لیاقت خودم رو خیلی بیشتر از این میدونستم که بخوام به این علاقه های کودکانه پا بدم و همیشه خودم رو با ارزشتر از این حرفا میدونستم ؛و به عشق و علاقه های نوجوونی و جوونی به شدت بی اعتماد بودم.

همین بی اعتمادی شاید باعث شد که حفظ بشم از خیلی از لطمه های روحی که در انتظار هر دختری هست، یعنی لطمه های روحی و عاطفی.با اینکه همه رو دوست داشتم و به همه محبت میکردم ولی از دلبستگی به مردها کاملاً فراری بودم .

یه بار بچه که بودم مامانم داشت یه ماجرایی رو واسمون تعریف میکرد در ضمن اونا گفت:" آدم تا با یکی عقد نکرده و مطمئن نشده که این شوهرشه نباید بهش دل ببنده" و من با اینکه بچه بودم این حرف حک شد پشت گوشم و تا وقتی هم که بزرگ شدم هنوز سر جاش بود...

ادامه دارد...


وقتی دبیرستان بودم یه بار معلم دینی مون واسمون درباره ی ازدواج صحبت میکرد و اینکه خداوند در قران فرموده :

الطيبات لطيبن و الطيبون لطيبات

زنان پاک از آن مردان پاک و مردان پاک از آن زنان پاکند

در موردش خیلی واسمون حرف زد ؛ از اونجایی که من اصلاً دلم نمیخواست در آینده شوهری داشته باشم که دل ناپاکی داشته باشه تصمیم گرفتم حجابی رو واسه خودم انتخاب کنم که از چشم بقیه حفظم کنه.چون مطمئن بودم خدای مهربونم همه ی حرفاش درست و حقه و من به وعده های خدا اطمینان داشتم.

رفتم تو خط مانتو بلندو مقنعه ی بلند.دیگه همه ی سعیمو میکردم که رفتار جلفی نداشته باشم مخصوصاً با نامحرمها به شدت محتاط و البته مغرورانه رفتار میکردم و اصصصصصصصصصصلاً اهل رو دادن و صمیمیت با هیچکی نبودم ؛ به همون دلایلی که تو پست قبل گفتم. ؛(البته که نوجوون بودم و هنوز ظاهرم واسم مهم بود)کل خیابونای شهرو میگشتم تا یه مانتو یا کفش انتخاب کنم. به قولی چشم بازارو در میاوردم و البته همیشه هم چیزی که انتخاب میکردم واقعاً تک بود.با عطر دوش میگرفتم . هر جا پا میگذاشتم بوی عطرم همه جا رو پر میکرد.( یه بار که خونه ی داییم رفته بودم، یه خونه ی ویلایی باحیاط بزرگ، وقتی در زدم پسر دایی کوچولوم میخواست بیاد درو باز کنه ، صداشو شنیدم که میگفت :" ستاره هست ، بوی عطر ستاره میاد".یعنی از اونور حیاط به اون بزرگی بوی عطرمو میشنید)از زیبایی چیزی کم نداشتم و تو هر جمعی به زیبایی معروف میشدم وهمینطور خوش پوشی و خوش تیپی ولی...
.
.
.
ولی خودم همیشه تو این فکر بودم که
آیا ظاهر من واقعاً ظاهر کسیه که خلیفه ی خدا رو زمینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد...


خاستگار زیاد داشتم. تو فامیل هر کس میخواست ازدواج کنه اولین گزینه ستاره بود. به قول مامانم انگار تو این فامیل کسی بجز ستاره نبود.از چندین سال بزرگتر از خودم تا همسن وسالها و حتی پسر خاله کوچولوم که سوم ابتدایی بود، ساعتشو داده بود به مامانش تا واسم بیاره و ازم خاستگاری کنه.

هیچ کسی رو واسه خاستگاری تو خونه راه نمیدادیم.و من حتی زحمت جواب دادن به اونا رو هم نمیکشیدم و طفلک مامانم باید با هزار و یک طرفند جواب خاستگارا رو میدادن تا کسی ناراحت نشه و البته مامانم تو مردم داری حرف نداره.تو مدرسه اکثر معلمای مرد مجردی که داشتیم خاستگارم میشدند؛و در این بین اضافه کنید همکارهای مامان و بابام رو و فامیلاشون و خلاصه هر کسی که کارم بهش میافتاد مثل کارمندای بانک و ... و البته استاد انجمن شعرم هم همینطور.

البته اصلاً اهل رودادن و صمیمیت با کسی نبودم و همیشه حریم رو کامل نگه میداشتم.
عادت کرده بودم که با هرکس آشنا بشم ازم خاستگاری کنه وهمین موضوع باعث شد که کم کم به مردا بدبین بشم. و البته اعتماد به نفس کاذبی هم پیدا کرده بودم(به قول مامانم)اینقدر خاستگارا زیاد بود که مامانم میگفت:" احساس میکنم اطلاعیه زدن واسه خاستگاری از ستاره" و البته همیشه هم مامانم میگفت :"ستاره بالش زیر سرمه و اصلاً شوهرش نمیدم."مامانم دلش میخواست من رئیس جمهور بشم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!و البته اگر این آرزو برآورده شده بود شاید مردم الان بیشتر قدر دکتر احمدی نژاد رو میدونستن.

خلاصه کنکور دادم و یه رتبه ی خوب آوردم.همه زنگ میزدن و تبریک میگفتن از مدیر و معلمام گرفته تا فامیل و آشناها.اما نمیدونم چرا رشته ای رو که میخواستم قبول نشدم . همه میگفتن اعتراض کن ولی خب انگار خواست خدای مهربونم این بود و من واسه ادامه ی تحصیل راهی شهر دیگه ای شدم.

ادامه دارد...

گفتم که دانشجو شدم و واسه درس خوندن به شهر دیگه ای رفتم.یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که نمازخون بشم .(یعنی همیشگی و مقید) نمیدونم شما این تجربه رو دارید یا نه ،ولی من احساس میکنم تو محیطی که همه به رفتار فعلیت عادت کردن و تو رو با اون رفتار میشناسن خیلی سخته تغییر کردن.منم این مهاجرت به شهر دیگه رو و ساکن شدن تو خوابگاه رو مغتنم شمردم واسه عادت دادن خودم به نماز.

همون شب اول یکی گفت:" بچه ها کی واسه نماز صبح بیدار میشه؟"
گفتم:" من".
گفت :" من خیلی خوابم سنگینه ُ میتونی منم بیدار کنی؟"
گفتم:" باشه."

و اینطور شد که من شدم مسئول بیدار کردن بچه های سوییت واسه نماز.سخت بود ولی تو رودربایستی خودمو قرار دادم تا عادت کنم به نماز.چند وقت که گذشت کامل عادت کردم و دیگه هیچکی حتی خودم هم باور نمیکرم که من خیلی وقت نیست که نمازامو کامل و به موقع میخونم.همینطور سحری گرفتن واسه بچه هایی که خوابشون سنگین بود و خیلی رفتارایی که دوست داشتم منم اونجوری بشم ولی تا اون موقع نبودم.یه مدت نقش اون ستاره ای رو که دوست داشتم بازی کردم و خیلی سریع شدم همون ستاره .طوری که دیگه نقش بازی نمیکردم ؛ من واقعاً همون ستاره بودم.بچه های خوابگاه هم چون منو با اون رفتار و شخصیت از روز اول دیده بودن کاملاً منو تو اون قالب قبول داشتن و من خیلی تغییر کردم ...
خییییییییییییییییلی.

حالا میفهمم چرا خدا خواست که من شهرمو عوض کنم ؛ تا همیشه ممنونشم.

ادامه دارد...


پوششم کامل بود. اما همه ی لباسام همونطور که گفتم تک بود و با همون ظاهر هم تو دانشگاه به خوش تیپی معروف بودم.
اما نمیدونم چرا همونطور که گفتم احساس میکردم اون ابهتی که شایسته ی خلیفه ی خدا رو زمینه رو ندارم (واااااااقعاً احساسم این بود)گاهی به چادر فکر میکردم.اماهر بار با خودم میگفتم آخه حجابم که کامله، نیازی نیست بخوام خودمو اذیت کنم.با خودم میگفتم حجاب که فقط چادر نیست(واقعاً هم نیست و همین الان هم اینو قبول دارم؛ ولی نمیدونم چرا روحم درگیر بود)
مامانم هم میگفت:" خودتو لازم نیست اذیت کنی . پوششت خوبه"و دوستام هم همینطور.و من هر بار به این نتیجه میرسیدم که اصلاً نیازی به پوشیدن چادر ندارم؛ چون دلیل محکمی واسه محدود کردن خودم با چادر پیدا نمیکردم.

یه شب، شب شهادت امام صادق (ع) بود و رفته بودم حسینیه ی نزدیک خوابگاه. سخنران یه حدیث گفتن از امام صادق (ع) که میفرمایند:" همیشه سعی کن ظاهرت طوری باشه که دیگران با دیدنت به یاد خدا بیافتن."(البته مضمونش اینه و عین حدیث یادم نیست)

دلم لرزید . ظاهرم خوب بود ولی کسی رو به یاد خداااااااااااااااا نمینداخت.از فرداش چادر پوشیدم.خیلی سخت بود واسم ؛ بلد نبودم خوب چادر گرفتنو.احساس میکردم دیگه مثل قبل خوشتیپ نیستم و این واسم خیییییییییییلی سخت بود و چون قدم بلند بود احساس میکردم چادر بهم نمییاد(البته بعدها با حرفای بقیه فهمیدم اینطور نبوده).ولی احساس میکردم باید بپوشم چون امامم گفته بود که باید ظاهرم طوری باشه که بقیه رو به یاد خدا بندازه .اون موقع اوایل ترم سوم دانشگاهم بود.

با خیلیا جنگیدم .نمیدونم چرا جامعه ی ما اینطوری شده .اگه بخوای از خدا دور بشی واسه همه پذیرفته شدست و به عنوان یه فرد مدرن و روشنفکر قبولت میکنن اما اگه بخوای برگردی سمت خدا همه میگن این کارا چیه ، موضع میگیرن، نصیحتت میکنن!!!!! سرزنشت میکنن و ...(بگذریم)
انگار امتحان خدا بود ، ستاره ای که محبوب همه ی فامیل بود حالا شده بود کیسه ی بوکس.از اول تا آخر خلقت، هر کی هر جرم و گناهی مرتکب شده بود من باید طعنه و کنایش رو میشنیدم.انگار نه انگار این همون ستاره ای بود که همه دوسش داشتن .همه آرزو داشتن بچه هاشون شبیه ستاره بشن . همه ارزو داشتن ستاره عروسشون بشه. انگار نه انگار این همون ستاره ای بود که همه به خاطر فهم و درکش تحسینش میکردن . یه دفه انگار ستاره شده بود یه ادم امل و قدیمی و ساده لوح .ولی من همون ستاره بودم فقط چادر پوشیده بودم ، چون احساس کردم اینجوری نزدیکتر میشم به اون حالتی که امامم بهم توصیه کرده .

از بس هم که همیشه تحسین شنیده بودم به شدت دلنازک بودم. طاقت کمترین حرف از گل نازکتر رو نداشتم .البته خیلی مغرور بودم و اصلاً به روی خودم نمیاوردم و همه ی اشکامو سر سجاده میریختم و به خدا میگفتم :" اگه میخوای امتحانم کنی ، امتحان کن ولی من کم نمیارم "و...
.
.
.
همه ی اینا امتحان بود و خدا خودش صبرش رو بهم داد وامتحان هم همیشه گذراست و تا ابد طول نمیکشه و الان هم که دارم اینا رو مینویسم خدای مهربونم توی همون فامیل عزتی بهم داده که خیلی خیلی بیشتراز قبله. الحمدلله
.
.
.
بر عکس تصورم بعد از اینکه چادر پوشیدم تعداد خاستگارام خیلی خیلی بیشترشد مخصوصاً توی دانشگاه!!!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد...

بر عکس تصورم بعد از اینکه چادر پوشیدم تعداد خاستگارام به طرز عجیبی زیاد شد.از همه گروه و قشر و از جمله دانشگاه. (البته با تجربه میگم که خدا کنه آدم یه خاستگار داشته باشه ولی همونی باشه که میخوای ، چون خاستگار زیاد فقط زجره؛ چون مجبوری مدااااااااااام دل بشکنی.)اینقدر خاستگارام زیاد بود که کلافه شده بودم.

به قول نامزد دوستم که به خانومش گفته بود:" تو دانشگاه سر ستاره خانوم دعواست."و دوست دیگرم که به شوخی میگفت:" تا تو هستی کسی از ما خواستگاری نمیکنه."

با اینکه رفتارم به شدت رسمی بود، حتی به آقایون سلام هم نمیکردم.نیازی نمی دیدم که هر روز به همه سلام کنم.آخه احساس میکردم زن باید غرور داشته باشه؛ البته تو قلبم واسه همه ارزش و احترام قائل بودم ولی اینو تو رفتارم نشون نمیدادم.ولی اگر کسی سلام میکرد محترمانه جوابشو میدادم.اونجا دیگه خانواده ام نبودند که از من دفاع کنند و مراقبم باشند و من احساس میکردم باید خودم مواظب خودم باشم که از آسیبهایی که ممکن بود برای هر دختری پیش بیاد مصون باشم.( همون که قبلاً هم گفتم ، آسیبهای روحی و عاطفی.)

اینقدر رسمی برخورد میکردم که همیشه فکر میکردم همه آقایون ازم متنفرند ولی وقتی خواستگاری میکردند ازم ، تازه متوجه میشدم که اونطوری نبوده و انگار مردها تو هر تیپ و قشری تفاوت نجابت رو با کمرویی ویا بد اخلاقی میفهمیدند.طوری که یک بار یکی از دوستای خوابگاهیم اومد و گفت توی سرویس دانشگاه چند تا از همکلاسیهای من (آقایون) داشتن در مورد خانومهای کلاس صحبت میکردن و از من خیلی تعریف کرده بودند و حتی گفته بودن که خیلی مهربونم !و من از تعجب شاخ در آوردم .منی که اونقدر رسمی برخورد کرده بودم که یکبار که یکی از آقایون کلاس بسته ای را برام آورده بود، بسته رو داد به دوستم و گفت :" بدید به خانوم فلانی(یعنی من) " در صورتی که من و دوستم با هم بودیم،یعنی در واقع من کنار دوستم ایستاده بودم!!!!!!!!!!!!!!!و من فکر کردم چقدر از من متنفره که بسته رو دست خودم نداد والبته چند روز بعد ازم خاستگاری کرد. و اتفاقات شبیه به این اونقدر زیاد هست که نیازی هم به ثبتش نیست .

ولی خب الان که فکر میکنم میبینم که جذابیت فقط با کارهایی که الان مد شده و همش شیطانیه و بیشتر فقط در باغ سبز هست اتفاق نمیافته. و این جور کارها هر چند شاید تا مراحلی کارگشا باشه ولی حتماً تآثیرات منفی خودش رو دیر یا زود نشون میده.

آخه راه درست خوشبخت شدنو فقط خدا میدونه و فقط اونه که دلش میخواد همه ی بنده هایی که آفریده خوشبخت بشن . پس فقط روشهای اونه که تضمین شده هست...

و همینطور حدیثی از امام حسین (ع) هست که فرمودند :
"کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آروزیش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود ."

ادامه دارد...

هنوز هم به شدت معتقد بودم که نباید کاری کنم که به هسر آیندم خیانت بشه.پس به هیچ کسی دل نمیبستم. میخواستم دلم پاک باشه.حوصله ی عذاب وجدان در آینده رو هم نداشتم.و همینطور از اونجایی که تحمل نداشتم شوهر آیندم از اون آدمایی باشه که دلشون گاراژه و این میاد و اون میره و اینکه میدونستم که خداوند میفرمایند " پاکان از ان پاکانند" به خاطر همین در دلم 6 قفله بود و به هیچ کس فکر هم نمیکردم در واقع خودم رو با ارزش تر از اونی میدیدم که بخوام عاشق کسی بشم!!!!!!!!! یا به قول معروف واسه احدی تره خورد کنم.

در ضمن به شدت سعی میکردم کسی هم بهم فکر نکنه و به اصطلاح عاشقم نشه ، به خاطر همین هر کسی که ازم خاستگاری میکرد و میخواستم جواب رد بدم، همچین محکم جوابشو میدادم که خیالش راحت بشه که این جواب منفی ای هست که هیچ امیدی به مثبت شدنش نیست.نمیخواستم فکر کنن حالا کم کم قبول میکنم و راضی میشم و یه مدت با این خیال اشتباه بگذره و ...میخواستم کامل ازم دل بکنن و دیگه تحت هیچ شرایطی به من فکر نکنن.به خاطر همین خیلی وقتا دل خیلیاشون میشکست و با اینکه به روی خودم نمیاوردم ولی خودم خیلی بیشتر از اونا زجر میکشیدم. به معنای واقعی قلبم پاره پاره میشد . هر وقت افسرده و کم حرف میشدم هم اتاقیم میفهمید که حتماً بازم خاستگاری داشتم که ردش کردم. چون حتی وقتی جوابم هم منفی بود ، قلباً واسه خاستگارام ارزش و احترام قائل بودم ، به هر حال منو لایق دونسته بودن که ازم خاستگاری کرده بودن و من با اینکه اصلاً نشون نمیدادم ولی به شدت خودم زجر میکشیدم که مجبور بودم دلاشونو بشکنم.

این وسط خیلیا میگفتن :"آه اینا دامنتو میگیره و بالاخره شوهری میکنی که دائم دلتو بشکنه و زجرت بده و..."ولی من فکر میکردم چون به خاطر یه نیت خوب و خدایی اینکارو میکنم خدا خودش جلوی آه اونا رو میگیره. البته الان به غدی و سر سختی اون موقع نیستم .(نمیدونم این خوبه یا بده یا طبیعیه و خصلت متاهل شدن اینه . ولی اون روزا رو خیلی بیشتر دوست داشتم.)

واسه ازدواجم شرایط خاصی داشتم که اگه اون شرایط رو احساس میکردم کسی نداره اصلاً حتی حاضر نمیشدم ببینمش یا باهاش حرف بزنم ( البته در طول اون سالها فقط یه مورد بود که شرایط منو داشت و باهاش حرف زدم و اون هم با اتفاقی که شاید نوشتم، خدا نشونم داد که راضی نیست به این کار و من قیدشو زدم.)
و البته یکی دیگه هم بود که رفته بود قم و ذکر و دعا گرفته بود که جادوم کنه تا بهش جواب مثبت بدم و جریانو فهمیدم و قشقرق راه انداختم ؛ و اون مورد هم بخاطر اینکه مطمئن بشم این کارو نمیکنه باهاش حرف زدم؛ همین . والبته این آدم تنها کسی بود که من قلباْ هم واسش ارزشی قائل نیستم و کارشو نامردی محض میدونم . با اینکه خودش گفت که مجبور شده و یه توجیحاتی آورد ولی خب اصلاْ قابل قبول نبود.).

دوستام میگفتن حداقل وقتی کسی خواستگاری میکنه باهاش یه بار حرف بزن شاید خوشت اومد ازشون .اما کو گوش شنوا .اصلاً زیر بار نمیرفتم.یه بار یکی از دوستام گفت:" تو با این کارات فقط امام زمان باید بیاد دستتو بزاره تو دست یکی و بگه باید با این ازدواج کنی ؛ ولی مطمئن باش که این اتفاق هیچوقت نمی افته و تو بالاخره باید با چند نفر حرف بزنی و یکی رو انتخاب کنی."حرفش اغراغ آمیز بود و من منتظر معجزه نبودم؛ فقط با کسی که فکر میکردم شرایط اولیه ام رو نداره حرف نمیزدم .
چون احتمال میدادم که حرف بزنم و به هم علاقه مند بشیم . اونوقت با مشکلات بعدی چه کنم. یا اگه همین مشکلات باعث شد با هم ازدواج نکنیم با احساس خیانتی که پیدا میکنم چه کنم.
این حرفا رو شاید مجردها بهتر بفهمند ، چون تو اون شرایط قرار دارن ...

من منتظر همچین معجزه ای که دوستم می گفت نبودم ؛ ولی این معجزه واقعاً برام اتفاق افتاد ...

ادامه دارد...

ما منتظریم. سریعر پستارو بذارید.:Moshtagh:

تو دانشگاهمون پسری بود جامع الشرایط.که البته بعد از اینکه ازم خاستگاری کرد اینو فهمیدم و قبل از اون نمیشناختمش .

کلاً تو نخ آقایون نبودم و چون معمولاً اگر جایی آقایون بودن سر به زیر بودم ، تقریباً کسی رو نمیشناختم.
تو بحثای خوابگاهی هم وارد نمیشدم و با اینکه این بحثا نقل خوابگاه هاست ولی من ناخودآگاه (به معنای واقعی) از این بحثا جدا میشدم چون علاقه ای بهش نداشتم.
طوری که یکبار که یکی از بچه هایی که تازه با هم هم اتاق شده بودیم بهم گفت:"تو نامزد داری؟"
-:نه! چطور مگه؟
- آخه وقتی بچه ها در مورد این چیزا حرف میزنن خودتو قاطی نمیکنی و چیزی نمیگی.
- نه، خب جالب نیست واسم.

خلاصه این آقا به واسطه ای ازم خاستگاری کرد.شرایط خیلی خوبی داشت ، هم از نظر مذهبی و اعتقادی که واسه خودم خیلی مهم بود و هم خانواده ی عالی و اسم و رسم دار داشت که واسه خانوادم خیلی مهم بود و هم از نظر مالی عالی بود و نکته ی مهم اینکه همشهری بودیم .این همون موردی بود که گفتم شرایطمو داشت. خیلی فکر کردم . به مامانم هم زنگ زدمو گفتم و مامانم قبول کرد که باهاش حرف بزنم ؛ولی نمیدونم چرا یه چیزی تو دلم میگفت : " قبلش استخاره کن" با اینکه میدونم اونجا و تا اون موقع حداقل ، جای استخاره نبود.خودم استخاره کردم .بد بود ؛ سوره ی توبه.

نمیدونم شما تجربشو دارید یا نه، ولی آدم وقتی استخارش درسته انگار از حال اون موقعش میفهمه که این جواب واقعیه.گفتم دیگه اسمشو نیارید چون استخارم بد اومده .
همه گفتن:" مگه تو آدم صاحب نفسی هستی که استخارت اینقدر درسته؟حتماً اشتباه بوده و اصلاً اینجا جای استخاره نیست."دلم چرکین شده بود ولی بازم قبول کردم باهاش حرف بزنم.حرف زدیم ، همه چی خیلی خوب بود ولی من دلم چرکین بود هنوز.2 ماه فکر کردم و آخر دوباره گفتم اگر استخاره ام خوب بیاد قبوله.رفتم پیش ادم اهل نفسی و اون واسم استخاره کرد.وااااااااااای خدای من برای بار دوم هم همون صفحه اومد، سوره ی توبه.
عجیب بود.

گفتم حرف آخرم نه هست. هر چند همه ی اینا بجز اون یه بار اولی که با هم حرف زده بودیم از طریق واسطه بود و من بجز همون یک بار دیگه باهاش حرف نزدم.ولی خیلی سماجت میکرد .هر جا میرفتم، بود .جاهایی که همیشه میرفتم و نبود اون موقع میدیدمش.
تو دانشگاه
موقع خرید
تو حرم و
همه جا، همه جا...
خوانوادم راضی بودن و بهم میگفتن رد کردنش اشتباهه.همه میگفتن "شانس در خونتو زده، چرا نه میگی؟"
درسش تو دانشگاه ما تموم شده بود . فوق رو تو شهر خودمون خوند . هم دانشگاهی نبودیم ولی بازم دست بردار نبود.2 سال گذشت و فوق لیسانسش رو هم گرفت.خانوادم که میدیدن شرایطش کاملا مناسبه و خیلی هم منو دوست داره اصرار میکردن و من زجر میکشیدم.خلاصه بعد از 2 سال پیغام و پسغام ، خانواده ام راضی شدن به اینکه یه بار دیگه استخاره کنم و جواب استخاره هر چی باشه قبوله.و برای بار سوم هم استخاره کردم... ولی برای بار سوم هم در کمال تعجب همان صفحه.توبه!!!!!!!!!!!!
مطمئن شدیم که خدا راضی نیست.پرونده از نظر من کاملا بسته بود ولی انگار برای اون نه و ...البته اون هم بعدها ازدواج کرد والان حتماً خوشبختیش خیلی بیشتر از اونیه که اگر با من ازدواج میکردبود.
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون خدا مصلحت بنده هاشو بهتر میدونه.

ادامه دارد...


رفته بودم مشهد.اردو.
شرایطی واسم پیش اومده بود که نمیخوام اینجا بگم ولی خیلی سخت بود.واقعاً سخت.
من به شدت از طرف خانواده تحت فشار بودم که باید ازدواج کنم. فشار شدیدی روم بود و واقعا اون روزا تلخ ترین روزای عمرم بود هر چند که الان متوجه میشم اون اتفاقات جزء بهترین اتفاقات زندگیم بوده.ولی خب ادم تو اون شرایط نمیتونه بفهمه.در اوج شلوغی دور و ورم و حضور دوستا و خانوادم، احساس میکردم هیچ کسی ندارم.شرایط خیلی بدی بود، ولی من امام رضایی داشتم که مشکل همه رو حل میکرد و از حال همه با خبربود.

هیچ وقت تا اون موقع دعا نکرده بودم واسه ازدواجم .همیشهاططططططططططططمینان داشتم که خدا خودش حواسش بهم هست.ولی اون روز دیگه باید به امام رضا میگفتم.چاره ای نداشتم.
رفتم حرم .صحن انقلاب. روبروی گنبد وایسادم .هیچکی نمیتونه حال اونموقع منو بفهمه . الان هم که دارم مینویسم تمام تنم یخ کرده.دهنم خشک شده بود.از شرم و خجالت مغزم یخ کرده بود. ماهیچه های پشت گردنم تیر میکشید و خشک شده بود.حتی سرمو نمیتونستم بلند کنم و به گنبد نگاه کنم..احساس میکردم بی شرمانه ترین و وقیحانه ترین کار دنیا رو دارم انجام میدم. ولی مجبور بودم. دلم شکسته بود و اشکام عین سیل میریخت.اولین باری بود که میخواستم همچین دعایی کنم.خیلی تو روی آقا خجالت میکشیدم .ولی مجبور بودم. بجز آقا که کسی رو نداشتم.
گفتم:" آقا من کسی رو نمیشناسم که منو از خدا دور نکنه،ولی شما حتماً خیلیا رو میشناسید . فقط نمیخوام منو از شما دور کنه. میخوام شما قبولش داشته باشی ."

گفتم و رفتم. خجالت میکشیدم وایسم . احساس میکردم کثیفم. پرروام . چندش آورم و ...
همونطور که داشتم میرفتم یه هو انگار یه چیزی تو دلم گفت:" خیلی وقیحی دختر، اومدی اینجا به جای اینکه آقای غریبتو زیارت کنی ، حرفتو زدی و خواستتو گفتی و داری میری!!!!!!!! واقعاً که..."دوباره دلم شکست. خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم و دوباره اشک بود که...برگشتم.

رفتم داخل حرم که ضریحو زیارت کنم. گریه میکردم واز آقا معذرت خواهی میکردم .با چشمای خیس رفتم طرف ضریح .به ضریح رسیدم ، دستمو روی ضریح میکشیدمو و عذر خواهی میکردم ؛چند دقیقه ای که گذشت یه دفه یه صدایی شنیدم...
.
جی لی لی لینگ
.
.
.
و یه تسبیح از بالای ضریح لیز خورد و افتاد تو دستم.همراه با اون یه آرامش عجیب هم افتاد تو دلم.نمیدونم چرا احساس کردم آقا بی ادبی منو بخشیده.تسبیح رو تو مشتم جمع کردم ، هدیه ی آقامو ، و برگشتم خوابگاه.خوشحال بودم که آقام بی ادبی منو بخشیده بود.به این زودی.اینه که میگن امام رضامون سریع الرضاست.فداش بشم.اتفاق جالب و آرامش بخشی برام بود؛ ولی اون موقع هنوز نمیدونستم که اتفاقات عجیب دیگه ای هنوز در راهه...

ادامه دارد...

سلام

حدس بزنم؟!!!!

فکر کنم تسبیح همسرشون بود
:Gig:

درسته؟!


داستان داره می جذبه:Nishkhand:

mkk1369;136075 نوشت:

سلام حدس بزنم؟!!!!فکر کنم تسبیح همسرشون بود :gig:درسته؟! داستان داره می جذبه:nishkhand:

با سلام و احترام

نه اون تسبيح هديه امام رضا عليه السلام بوده به ايشون!

ان شاالله سعي مي كنم زودتر داستان رو تموم كنم و كاربران نظرات و تحليل هاشون رو بفرمايند.

موفق باشيد در پناه حق؛


اونشب خواب عجیبی دیدم . خوابی که بعدها فهمیدم رویای صادقه بوده.خوابی که هنوز هم تعبیرشو نمیدونم ، یعنی معبری پیدا نکردم که بتونه واسم تعبیر کنه.خوابی که مربوط به علیرضا بود . علیرضا رو ندیده بودم .نمیشناختمش فقط میدونستم یکی از دوستای دورم که از بچه های خوابگاه بود یه داداش داره. همین و دیگه هیچی.اون موقع حتی فکرشو نمیکردم که این خواب شاید ربطی به ازدواجم داره.زنگ زدم خونه . به خواهرم گفتم تو دفترچه تلفنم شماره ی دوستمو پیدا کن یه خواب خوب واسه داداشش دیدم میخوام واسش تعریف کنم.خواهرم گفت:" خواهر بزرگ همین دوستت زنگ زده و ازت خواستگاری کرده واسه همین داداشش . مامان هم گفته چون شرایط این داداشه مناسبه ستاره نیست؛ لازم نیست چیزی به ستاره بگید و الکی اعصابشو خورد کنید."خیلی واسم جالب بود ولی خیلی پیگیر نشدم.به دوستم هم زنگ نزدم.

ولی یکم فکرمو مشغول کرد، دعاهام ، عنایت امام رضا، اون خواب و حالا این خواستگاری!خیلی بهش فکر نکردم. میدونستم هرچی خدا بخواد همون میشه.
.
.
.
.
یه پیرمرد سیدی اونجا بود که همه میگفتن چشم باطن داره .یعنی امام رضا تو 25 سالگیش بهش چشم باطن داده بود.من خیلی دلم میخواست یه روز برم پیشش و بهش التماس دعا بگم؛ ولی راستش میترسیدم.میترسیدم قیافه ی واقعیمو ببینه و آبروم بره. اصلاً نزدیکش نمیشدم و کلاً هم بیخیال التماس دعا شده بودم.

عصر اون روز با چند تا از بچه ها داشتیم میرفتیم بیرون .من و یکی از دوستام با هم بویم که یه دفه این پیرمرد سید صدام کرد.گفت:"دخترم"
سرمو برگردوندم ببینم کیه.
بهم اشاره کرد که بیا.
تعجب کردم و دور و ورمو نگاه کردم ببینم با کیه.
واقعاً با من بود .
با دوستم رفتیم سمتش...

ادامه دارد...

آذر بانو;136108 نوشت:

ان شاالله سعي مي كنم زودتر داستان رو تموم كنم و كاربران نظرات و تحليل هاشون رو بفرمايند.

موفق باشيد در پناه حق؛

سلام . خسته نباشید

این داستان نیست که .رمان....

guest;136138 نوشت:
این داستان نیست که .رمان....


تخیل نویسنده بالاست دمش گرم !!

گفتم که آقا سید صدام کرد.با دوستم رفتیم سمتش و سلام کردیم.جوابمون رو داد و بی مقدمه به من گفت:" میخوای واست استخاره بگیرم؟"
-من :

با اینکه اصصصصصصصلاً تصمیم نداشتم استخاره کنم و موضوعی هم واسه استخاره کردن نداشتم؛ ولی یه لحظه از دلم گذشت که حالا که همچین کسی خودش بهت گفته بیا واست استخاره کنم ، خب چی از این بهتر ؛ تازه میتونستم اخرش هم اون التماس دعایی که همیشه تو دلم بود رو بهش بگم؛ یه لحظه فکر کردم که حالا درباره ی چی استخاره کنم؟ که یه دفه به ذهنم رسید که بهترین چیزی که میتونم دربارش استخاره کنم همین موضوع خاستگاری علیرضاست.(اصلاً اون لحظه حواسم نبود که این کار پیرمرد واقعاً عجیبه.)همه اینا شاید تو کمتر از یه لحظه از دلم گذشت و...
گفتم :" ممنون میشم آقا سید."
قران جلد چرمی کوچکی دستش بود .
قرآنو باز کرد ...
رجال لا تلهیهم لا تجاره و لا بیع عن ذکرالله
و اقام الصلوه و ایتاء الزکاه
یخافون یوماً تتقلب فیه القلوب والابصار
پاک مردانی که هیچ تجارت و کسبی آنان را از یاد خدا و به پا داشتن نماز و پرداختن زکات غافل نمیکند و از روزی که دل و دیده ها در آن روز حیران و مضطرب است ترسان و هراسانند....
سوره ی نور صفحه ی 355

بعد پیرمرد رو کرد به من و گفت :" شوهرت خیلی خوبه ،خیلی ."
من :
- " از خودت هم بهتره" .
من :
- :"وقتی ازدواج کردید بیارش من ببینمش"
من :
تو همون چند لحظه همه ی دوستام دور ما جمع شده بودند.هم واسشون جالب بود که آقا سید با من چه کار داره و هم اینکه شاید اونا هم فرصت رو غنیمت شمرده بودند که بیان و به آقا سید التماس دعا بگن.سید شاید حدود یک دقیقه ای یا شاید بیشتر درباره خوبیهای علیرضا گفت که من هیچ کدومش رو نشنیدم بجز همین چندتا جمله ای که نوشتم. چون جلوی دوستام خجالت میکشیدم و دلم نمیخواست از حالا دیگه بشم سوژه و باهام شوخیای این مدلی کنن.به خاطر همین تمرکزم بجای اینکه روی حرفای سید باشه ، روی جمع شدن دوستام دور و ورمون بود.تشکر کردم و سید رفت.

و دوستام که دورم جمع شده بودن و ذوق میکردن و منو بغل میکردن. و من مات و مبهوت بودم.
مطمئن شدم خواست خدا اینه.
.
.
.
.
اون روزا هر بار یاد این جمله ی آقا سید میوفتادم که گفت:" از خودت هم بهتره."
با خودم میگفتم:
"یه مرررررررررد!!!!!!!!!!!!!!!!(با لحن تحقیر)از مننننننننننننننننننننننننن !!!!!!!!!!!!!!!!عمرننننننننننننننننننننن. آخه مگه خوبی هم تو وجود مردا هست؟.
اصلاً مگه میشه یه مرد از یه زن بهتر باشه؟.شاید با ایمان باشه ولی قطعاً خوب نیست.حالا آقا سید یه چیزی گفت . شاید از دید اون اینجوریه ولی من مطمئنم که این حرف نمیتونه واقعیت داشته باشه."

شاید الان با خودتون فکر میکنید چقدر مغرور بودم.شاید درست بگید و مغرور بودم. یعنی خودم رو حداقل از مردا خیلی بالاتر و بهتر میدیدم ؛ ولی این طرز فکرم به دلایلی بود.مهمترینش این بود که من سنگ صبور همه بودم.همه، از دوست و فامیل و آشنا و ...تو خوابگاه هم که دیگه نور علی نور.هرکسی که دلش گرفته بود و شکسته بود سنگ صبورش بودم و تو این اوضاع همه ی اونا از بدیهای شوهراشون ؛ نامزداشون ، خاستگاراشون ، دوست پسراشون و ... میگفتن و من همیشه به این فکر میکردم که چقدر مردا نامردن که اینطور رفتار میکنن.و ایدئولوژیم هم این بود که مرداخوب نیستن ولی شوهرا نه تنها خوب نیستن بد هم هستن.

خلاصه بگم که انتظار خوبیهای زیاد رو از یه مرد نداشتم.خصوصاً اگه اون مرد شوهرم باشه.شاید یکی از دلایل مهمی که الان اینقدر خوبیهای علیرضا چشممو میگیره همین باشه.چون وقتی از یکی انتظار خوبی نداشته باشی و خوبی ببینی خیلی شوکه میشی. و من همیشه کوچکترین خوبیهای دیگران بی نهایت تحت تاًثیرم قرار میده و خوشحالم میکنه؛ همونطور که کوچکترین بدیهاشون هم به شدت غمگینم میکنه.به هر حال از همه ی آقایون عذر میخوام ؛باید بگم که الان دیگه دیدگاهم اینجوری نیست. علیرضا نگاه منو به خیلی چیزا عوض کرد یعنی در واقع منو زیر و رو کرد.

و این داستان همچنان دو پست ديگه ادامه دارد...

آذر بانو;136282 نوشت:
و این داستان همچنان دو پست ديگه ادامه دارد...

منتظریم...

ممنونم از اينكه بنده رو همراهي مي كنيد و مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستيد :Gol:

دو قسمت بعدي داستان رو ميذارم و بعد شروع مي كنيم به تحليل كردن و نظر دادن.

با تشكر از همكاري شما


خوب تا اونجا گفتم که احساس کردم خواست خدا اینه و تصمیم گرفتم با علیرضا ازدواج کنم. حتماً با اون بدبینی که به آقایون داشتم توقع ندارید که به محض برگشت جواب مثبت داده باشم.گفتم اگه خواست خدا این باشه پس من باید از اول گربه رو دم حجله بکشم. راستش خودم رو واسه یه زندگی رویایی آماده نکرده بودم. فکر نمیکردم کسی تا حالا از شوهر کردن خیری دیده باشه که من دومیش باشم.

خلاصه با خودم گفتم :"اگه منو میخاد باید حالا حالاها منت بکشه".نمیخواستم بعدها فکر کنه منو راحت به دست آورده.1
نمیخواستم بعدها فکر کنه تا خاستگاری کرده جواب مثبت شنیده. 2
نمیخواستم عقده ی منت کشی تو دلش بمونه.(چون اون موقع ها احساس میکردم مردها عقده ی منت کشی دارن، یعنی الکی هم که شده دلشون میخواد ناز بکشن.) .منم که دلم نمیخواست شوهرم عقده ای بشه!!!!!!!!!!!!!! 3
خلاصه بگم، 4 ماه طول کشید تا بالاخره اجازه دادم علیرضا و خانوادش بیان خونمون واسه خاستگاری.و این اولین خاستگاری بود که تو خونمون راه دادیم و همینطور آخرین.(بجز کسایی که بی هماهنگی میومدن)

هیچوقت اولین باری که علیرضا رو دیدم یادم نمیره.وقتی دیدمش احساس کردم همیشه میشناختمش. اصلاً قیافش واسم جدید و عجیب نبود.خیلی اشنا بود. یه صورت معصوم و نورانی. یه ان احساس کردم چقدر شبیه خودمه.قیافش خیلی به دلم نشست و این اولین باری بود که یه قیافه ای اینقدر به دلم مینشست و البته تا الان هیچ کسی رو ندیدم که قیافش جذابتر از علیرضا باشه.هیچ قیافه ای.ممکنه اگه ببینینش باور نکنید این علیرضاییه که خانومش اینقدر ذوقشو میکنه ، ولی خب به نظر من جذابترین آدم روی زمینه.
بگذریم ؛ علیرضا اومد . با هم حرف زدیم. خیلی محجوب بود و به دلم نشست.اما از همون اول گفتم که واسه این راهتون دادیم خونمون که استخارم خوب اومده.
گفت:"خواهرم گفته که خاستگار زیاد داشتید و همه رو رد میکردید ولی من توکلم به خداست."

شرایطش اصلاً خوب نبود. درسش هنوز تموم نشده بود سربازی هم نرفته بود و کار هم که نداشت و دریغ از یک ریال پس انداز. همه ی اینا بماند، اهل وعده و وعید و چرب زبونی هم نبود. از همون اول صداقت داشت ،تو همه چی ؛و من الان میفهمم این بزرگترین سرمایه ی زندگیمونه و چیزی که منو تا حالا عاشق علیرضا نگه داشته.

من برگشتم دانشگاه ولی علیرضا 3 ماه مرتب بهم زنگ میزد و درمورد چیزای مختلف باهام حرف میزد و با اینکه قصدم قبول کردن بود ولی میخواستم احساس کنه همه ی تلاششو کرده.دوستایی که تو پستای قبل گفتم دربارشون بهم میگفتن :خیلی سیاست داری دختر ، با اینکه جوابت مثبت داری اینقدر میدوونیش. ( و متاهل هاشون بیشتر از مجردا تشویقم میکردن)البته من کاری به تشویق کسی نداشتم اون کاری رو میکردم که دلم میگفت.

از حرفاش معلوم بود که خیلی عاقله. بی نهایت عاقل و فهمیده و بی نهایت صبور.خانوادم همه جوره دربارش تحقیق کردن . از همه جا و همه کس و بجز خوبی نشنیدن.و خودم هم درباره ی همه چی باهاش حرف زدم و از همون موقع بود که فهمیدم چقدر فهمیدست و درمورد همه چی چقدر قشنگ و عمیق فکر میکنه. دید عمیقش راجع به همه چی واقعاً واسم جالب بود
ولی...

ولی تو این مدت دریغ از اینکه یه بار علیرضا بهم بگه دوست دارم.دریغ از اینکه یه بار یه حرفی غیر از حرفای رسمی بزنه.و من همیشه احساس میکردم دوسم نداره.البته عاطفی ترین جملش این بود که: "من به خاطر اینکه شما قبول کنید چندتا نذر کردم."همین.

و من حتی این حرفشو باور نکردم و فکر کردم داره واسه دلخوشی من میگه. همیشه احساس میکردم خانوادش منو پسندیدن واسش و چون اونم حرف گوش کن بوده و منم مورد مناسبی بودم قبول کرده.این احساس خیلی خیلی زجرم میداد. با خودم میگفتم چرا از بین همه اونایی که اینقدر دوسم داشتن میخوام با کسی ازدواج کنم که دوسم نداره.فکر میکردم واسه این استخارم خوب اومده که خدا بندازتم تو دام کسی که با بی محبتی زجرم بده و اینطوری انتقام همه ی دلایی که شکستمو بگیره ازم.(همونی که خیلیا واسم پیش بینی کرده بودن)

خانواده و فامیل هم خیلی موافق نبودن و شرایط علیرضا رو خوب نمیدیدن واسه من.تنها دلیلی که خیلی مخالفت نکردن این بود که منو دختر عاقلی میدونستن که صلاح خودشو میدونه . ولی خب دلشون راضی نبود خیلی.البته من همه ی اون جریانای مشهد رو واسه مامانم گفته بودم و مامانم خیلی خوب درکم میکرد.خلاصه تنها موافق این جریان من بودم، که منم خیلی دلگرم نبودم 0به همون دلیلی که گفتم، (اینکه فکر میکردم دوسم نداره و فقط یه خاستگاره، و اینکه من دلم میخواست عاشقم باشه تا خاستگارم.)

دلم خون بود ، و از طرفی به خاطر همه ی اون جریانا هم دلم نمیخواست نه بگم. ولی چون قلباً خوشحال نبودم نق میزدم و بهونه میگرفتم و قهر میکردم وخلاصه اینکه حسابی زجرش میدادم .دست خودم نبود ،نمیتونستم وقتی ناراحتم وانمود کنم که خوشحالم. نمیتونستم احساس منفیم رو مخفی کنم.ولی به هیچکی چیزی نمیگفتم. خیلی مغرور بودم.یه شب از اینکه دارم تو همچین هچلی میوفتم خیلی گریه کردم، دوباره به دلم افتاد که شاید خدا هم تا حالا نظرش عوض شده باشه و این دفه راضی باشه به اینکه جوابم منفی باشه.بلند شدم قرآنمو آوردم .فقط خدا حرف منو میفهمید.گفتم دوباره استخاره میکنم و هر چی خدا بگه.
قرآنو باز کردم ، با اشک
و باز در کمال ناباوری
همون آیه:
رجال لا تلهیهم لا تجاره و لا بیع عن ذکرالله
و اقام الصلوه و ایتاء الزکاه
یخافون یوماً تتقلب فیه القلوب والابصار
پاک مردانی که هیچ تجارت و کسبی آنان را از یاد خدا و به پا داشتن نماز و پرداختن زکات غافل نمیکند و از روزی که دل و دیده ها در آن روز حیران و مضطرب است ترسان و هراسانند....
سوره ی نور صفحه ی 355

با خودم گفتم کی میتونه تضمینش کنه واسم، به جز خدا.و جواب مثبت دادم.
.
.
.
و ما نامزد شدیم...

خانوادم به عقد ساده راضی نمیشدند.واسم امیدها و آرزوها داشتند و در ضمن فکر میکردند که آدمای زیادی هستند که باید حتماً واسه عقد من دعوت بشن به دلایل مختلف.
من وقت نداشتم و دانشجو بودم و به خاطر همین باید چند ماهی نامزد میموندیم تا زمان مناسب برای جشن برسه.که این دوران سختترین دوره ی زندگیم بود به دلایلی. اول اینکه موقعیت خودمو نمیدونستم یعنی نمیدونستم باید به علیرضا به عنوان همسرم نگاه کنم و رفتار کنم یا مثل یه آدم هنوز غریبه.دوما هنوز اون حرف مامانم پشت گوشم بود که نباید تا با کسی ازدواج نکردی بهش دل ببندی و من هنوز عقد نکرده بودم و این احتمال رو میدادم که شاید این ازدواج به هم بخوره . چون به قول معروف یه سیب رو تا بالا بندازی و برگرده صد تا چرخ میخوره و من آدمای زیادی رو دیده بودم که در آخرین دقایق ازدواجشون به هم خورده بود.
البته باید اعتراف کنم که علیرضا رو دوست داشتم و همه ی سعیم واسه دل نبستن به اون بی نتیجه بود و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که رفتارم رو کنترل کنم.

هنوز مثل قبل فکر میکردم که علیرضا دوسم نداره یا بهتر بگم عاشقم نشده.این خیلی غمگینم میکرد و واسم سخت بود . تقریباً همه ی روز غمگین بودم و تا حدودی افسرده.دیگه مثل قبل دل و دماغ سر زدن به دوستامو نداشتم و اونا فکر میکردن از وقتی نامزد کردم دیگه اونا رو دوست ندارم و تحویلشون نمیگیرم!!!!!!!
و این وسط بهتره نگم که چند بار به سرم زد که جواب مثبتم رو پس بگیرم اتفاقهایی که باعث شد این اتفاق نیافته وباز بهتره نگم که سومین استخارم هم در مورد علیرضا مثل همون اولی بود...
بگذریم

یه روز به مامانم گفتم :"احساس میکنم علیرضا دوسم نداره "مامانم گفت:" نگران نباش ، تجربه نشون داده که تو قدرت جذب هر کسی رو داری . علیرضا هم چون خیلی ندیدت و کامل نمیشناسدت شاید اینجوری باشه ، ولی من مطمئنم وقتی بشناسدت حسابی عاشقت میشه"شاید مامانم اون لحظه (که مشغول غذا درست کردن بود) خودش متوجه نشد که این حرفش چه تاثیری روی من گذاشت. بهم امید داد و اعتماد به نفس؛ و احساس یاس و ناامیدی رو تو وجودم تبدیل کرد به انگیزه واسه ساختن زندگیم .خیلی وقتا جمله های کوچک ما تاثیرات بزرگی رو اطرافیانمون میگذاره که خودمون هم متوجه نیستیم.راست میگفت ، شاید من تا اون موقع زمان کافی رو واسه عاشق کردن علیرضا نداشتم.

تعداد دفعاتی که همو دیده بودیم به اندازه ی تعداد انگشتای یه دستم نبود.با خودم فکر کردم خب لازم نیست حتماً اون قبل از اینکه ازدواج کنیم علاقش به من بینهایت باشه ، مهم اینه که من انتخاب درستی کردم و علیرضا شخصیت سالمی داره . من که تا حالا با این همه محدودیتهایی که داشتم تونستم علاقه ی خیلی ها رو داشته باشم ، حتماً میتونم محبت و علاقه ی شوهرم رو هم به دست بیارم.

(واقعاً همینطوره ، این رو متاهلها خیلی خوب میفهمن که واقعاً لازم نیست که آدما قبل از اینکه با هم ازدواج کنن عاشق هم باشن. مهم اینه که از لحظه ای که این عشق و علاقه تو دلاشون به وجود میاد روز به روز بیشتر بشه ، و اون لحظه حتی میتونه لحظه ی عقدشون باشه ؛ شاید مجرد ها بهتر باشه به جای این که قبل از ازدواج به عاشق شدن فکر کنند به درست و عاقلانه انتخاب کردن فکر کنند، چون اگر انتخاب درست باشه ، علاقه به وجود میاد و روز به روز بیشتر میشه و چه بسا عشقی آتشین بشه ، هر چند که شاید مجردها الان حرفمو نفهمن و قبول نکنن ولی خب بالاخره اونا هم یه روز متاهل میشن و به حرفم میرسن)

با خودم فکر کردم که به جای اینکه به کارهای علیرضا فکر کنم بهتره خودمو واسه زندگی متاهلی آماده کنم.خب خیلی از ویژگیهایی که داشتم ، مناسب یه زندگی متاهلی موفق نبود.باید تغییر میکردم تو بعضی از زمینه ها .از تغییر کردن نمیترسیدم ؛ من تجربه ی خوبی از تغییر کردن داشتم. به شدت معتقد بودم که :

خشت اول گر نهد معمار کج .............. تا ثریا میرود دیوار کج

باید به فکر درست گذاشتن اولین خشتهای زندگیم مي بودم.
میدونستم به هر مقصدی بخوام میرسم ،فقط اگه راهو درست انتخاب کرده باشم.تقریبا اشکالهای رفتارهامو میدونستم و در ضمن تجربه ی زندگی دوستامم داشتم.زندگی دلخواهم رو در آینده تصور کردم و ستاره ی زندگی آینده ی خودمو طراحی کردم ؛و شاید برای زمان کوتاهی نقش اونو بازی کردم ولی خیلی زود شدم همون ستاره.(البته با تجارب اون موقعم؛ و شاید اگه اون موقع به اندازه ی الانم تجربه داشتم ستاره ی بهتری رو طراحی میکردم.)

با اطمینان و توکل به خدای مهربونم و اعتماد به نفس و امید به آینده زندگی جدیدمو با علیرضا شروع کردم.زندگی ای که من فکر میکنم بهترین و از نظر علاقه عاشقانه ترین زندگیه؛ ولی علیرضا میگه :" زندگی و همینطور عشق و علاقمون هنوز خیلی با حضرت علی و فاطمه فاصله داره و ما باید سعی کنیم که روز به روز شبیه ترش کنیم و این فاصله رو کمتر کنیم.

(پایان داستان آشنایی و ازدواجمون و شروع داستان «لیلی و مجنون قرن ۲۱» )

منبع : وبلاگ معجزه ازدواج ما

سلام

ممنونم از همه كساني كه تا بنده رو تا اينجا همراهي كردند و با نظرات شون در اينجا و پروفايلم باعث دلگرمي و اشتياق بنده به ادامه هر چه سريع تر اين داستان شدند.

داستان "معجزه ازدواج ما"(ماجراي ازدواج ستاره و علي رضا) يكي از زيباترين و پرماجراترين داستان هايي بود كه تا حالا خونده بودم كه پر از درس و نكته و تجربه هست براي دختر خانم ها و همچنين آقا پسرا.

اگر چه كمي طولاني هست اين ماجرا ولي دلم نيومد نذارمش و توصيه مي كنم حتما بخونين اين داستان رو. (خيلي طول بكشه نيم ساعت وقت ميبره ولي واقعاً ارزش داره :ok:)

خودم اگر بخوام اين داستان رو تحليل كنم خيلي نكته هاي ظريف به ذهنم مي رسه كه ان شاءالله بعداً به چند موردش اشاره مي كنم اما فعلاً منتظر تحليل ها و نظرات شما دوستان گرامي هستم.

با آرزوي خوشبختي و سعادت براي تمامي مجردين و متاهلين :Gol:التماس دعا؛

عاقلانه شور قلب لبریز

میشه عشق!!!

یا خیر حبیب و محبوب
وای سرکار آدر بانوی عزیزم خیلیییییییییییییییییییییییییی داستانهای قشنگی بود مخصوصا که واقعی بودن من موندم این داستانا با این جذابیت چرا متروک شدند و کسی نمیاد نظر بده
واقعا خدا قسمت همه آرزومندان بکنه انشاالله:Mohabbat:

به نظر من نکته مهم این داستان دوم پاک بودن و موندن و البته روز به روز پاکتر شدن این خانومه اونم با توجه به اینکه بستر براشون فراهم که چه عرض کنم یه چیزی اونورتر از فراهم بوده
:khaneh:
هرچه در زندگی خوبان گشتم نکته موفقیت آمیز زندگیشون همین پاک موندن در عین داشتن شرایط گناه بوده خدایا به آبروی فاطمه زهرا سلام الله مارو هم پاک کن و در پناه خودت پاک نگهدار
الهی آمین:Doaa:
بازم اگه از این داستانا دارید دریغ نکنید لطفا که ما سخت مشتاقیم:ok:

سلام
و خدایی که در این نزدیکیست
انشالله خوشبخت بشن... انصافا هیچی پاکی نمیشه برای دختر و هیچی هم صداقت نمیشه برای پسر
انشالله خدا به دختران و پسرانمون پاکی و صداقت روز افزون بده
موفق باشید
بدرود

خیلی داستان تاثیر گذاری بود..بدلم نشست..ان شالله روز به روز خوشبخت تر بشن و البته عاقبت بخیر..برای ما هم دعا کنید..یا زهرا

خیلی زیبا بود ان شا الله که زوجی بشید که همسرتون آرزو داره

آذر بانو;134887 نوشت:

از بچگی به حرفای خدا اطمینان عجیبی داشتم. مطمئن بودم خدا یه چیزی بگه و یه قولی بده حقه و حتماً انجامش میده.

با سلام و احترام

از نظرات دوستان متشکرم :Gol:

داستان «معجزه ازدواج ما» داستان بسیار زیبا و پر از عبرت و درس های زیبا بود.

به نظر من مهم ترین عامل موفقیت ستاره در زندگی، دو صفت خیلی مهم بود:
1- اطمینان قلبی و کامل، به وعده های خدا
2- حق پذیری
3- پاکی ذهنی و رفتاری

خدا این صفات زیبا و عالی رو به همه عنایت کنه ان شاءالله.

موفق باشید:Gol:


با سلام و احترام

نویسنده داستان «معجزه ازدواج ما» یک وبلاگ بسیار زیبا هم دارند که خاطرات شیرین زندگی شون رو نوشتند.

خاطرات بسیار زیبایی داره، که پر از درس و تجربه برای زندگی و همسرداری هست. (هم برای خانمها و هم برای آقایون).
خوندنش رو به کسانی که علاقه مند مطالعه تجربیات دیگران هستند توصیه می کنم.

معرفی وبلاگ: خوشبختیهای یک زوج شیعه

نکته: (معرفی این وبلاگ به معنای تایید صددرصد مطالبش نیست و مسلما هیچ نوشته ای بی عیب و نقص نیست.)

با سلام و احترام مجدد

ان شاءالله فردا از اول صفحه جدید، داستان بعدی رو شروع می کنیم. :ok:

اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم:Gol:


آقا این پست خیلی عالیه خواهشا زود زود پست بذارید خیلی لذت بردم از داستانتون پر از درس بود

موضوع قفل شده است