آشنایی که با او بسیار غریبه ایم +عکس
تبهای اولیه
100ماه در جبهه از 13 سالگي
دستگاه با هر نفس مرطوب او صدايي دارد كه دل را فرو ميريزد. تاپ تاپي غريب كه صداي دلهره دارد و پردههاي گلدار روي پنجره، اتاق ساده و كوچك او را شبيه اتاق سرد بيمارستاني ميكند.
او نفس ميكشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدايي دارد كه دل را فرو ميريزد. تاپ تاپي غريب كه صداي دلهره دارد و پردههاي گلدار روي پنجره، اتاق ساده و كوچك او را شبيه اتاق سرد بيمارستاني ميكند. با صداي دستگاههايي كه تلاش ميكنند بيماري را زنده نگه دارند. اين دردي كه سالهاست با آن آشناست. «سعيد ثعلبي» همان رزمنده شجاعي است كه اين روزها به دليل ضايعه شيميايي و خس خس گلويش، به ناچار از كپسول اكسيژن استفاده ميكند.
او صاحب همان عكس معروف دفاع مقدس است. رزمندهاي كه ايستاده و تفنگ به دست گرفته و پيشبند «يا مهدي ادركني(عج)» بر پيشانياش بسته است. اين عكس، حالا در سطح شهرهاي ايران پخش شده است و اكثر مردم بارها آن را مشاهده كردند. بعضي ديوارهاي شهر، اين عكس را روي خود نقاشي شده ميبينند. در همايشهاي مختلف، اين عكس را روي بنرها و تبليغات ميتوان يافت و اعتقاد اكثريت اين است كه صاحب اين عكس، در جبهه به شهادت رسيده است. ما هم همينگونه فكر ميكرديم تا اينكه در يكي از همايشهايي كه اخيراً با حضور جانبازان شيميايي سطح كشور در تهران برگزار شد، با وي آشنا شديم. دانستن اينكه او صاحب اين عكس است، برايمان جالب بود. خودش ميگويد كه سال 61 در عمليات والفجر يك در فكه، عكاسي اين عكس را از او گرفته است. ثعلبي، حالا در اهواز زندگي ميكند و با مجروحيت شيميايي دست و پنجه نرم ميكند. توصيه ميكنيم كه مصاحبه زير با اين جانباز 70 درصد شيميايي را بخوانيد تا چيزهايي درباره زندگياش دستتان بيايد.
چه سالي به جبهه اعزام شديد؟
سال 59 در بستان زندگي ميكرديم كه بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره كرد. به حميديه رفتيم. تصميم گرفتم به جبهه بروم، اما به دليل سن كمم، در بسيج ثبت نامم نكردند. آنقدر سماجت كردم كه در بسيج حميديه قبولم كردند. در كرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اينكه 16 سال داشتم، بعد از مدتي مسئول گردان 40 نفره شدم.
آزادسازي كرخه نور چه سالي انجام شد؟
كرخه نور در شمال جفير قرار دارد. سال 61 نزديكهاي عمليات بيت المقدس بود كه براي شروع، بايد آنجا را پاكسازي ميكرديم.
عراقي ها، كرخه نور را مينگذاري كرده بودند. بچهها همه داوطلب بودند كه از معبر مين رد بشوند و راه را باز كنند. آخرش قرعه كشي كرديم. دو بار قرعه زديم و هر بار اسم بچههاي خوزستاني درآمد. صداي اعتراض شماليها بالا رفت. ميگفتند: ما مهمانيم، شما در خانه خودتان هستيد، بگذاريد ما برويم. ما چارهاي نداشتيم، گذاشتيم دوباره قرعه بيندازند، گفتيم مهمانند، بايد احترام بگذاريم. بالاخره آنها رفتند. ساعت يك بعد از ظهر بود كه آزادسازي كرخه نور را شروع كرديم.
چند نفر از آنها كه از مين رد شدند، به شهادت رسيدند؟
آن روز 50 نفر از بچهها از روي مينها رد شدند. مينها ضدنفر بودند و ميكشتند؛ برگشتي در كار نبود. مسير 40 متري را بچهها يكي يكي رفتند و باز كردند.
من حساب ميكنم كه در هر متر، حداقل يكي شان به شهادت رسيد. اولي در قدم اول، دومي بعد از او، سومي. . . و هر كدام كه پيش ميرفت، پا جاي پاي كسي ميگذاشت كه لحظهاي پيش از او، جلوي چشمش در غبار انفجار مين ضدنفر گم شده بود. فكرش را بكن! صف كشيده بودند و پشت سر هم ميرفتند. يكي يكي. يكي ميرفت و وقتي صداي انفجار بلند ميشد و او كه رفته بود در غباري كه از زمين به آسمان ميرفت گم ميشد، بعدي پشت سر او ميدويد كه به نوبتش برسد كه در غبار انفجار بپيچد و به آسمان برود.
يعني هيچ راه ديگري براي عبور وجود نداشت؟
نه، چاره نبود، بچهها ميرفتند و راه را باز ميكردند. معبر مين از خاكريز مقدم خودمان بود به خاكريز دشمن. بچهها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اكبر و ياحسين(ع) ميگفتند و ميرفتند و از روي مين رد ميشدند و راه را باز ميكردند.
از عكستان بگوييد. خاطرتان است كه مربوط به چه عملياتي است؟
سال 61 در عمليات والفجر يك در فكه بودم كه عكاسي آمد و عكسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم. ديگراو را نديدم، ولي عكس را داشتم. از كنگرهها و جشنوارههاي زيادي سراغ اين عكس را ميگرفتند و دنبالش ميگشتند، من هم به آنها ميدادم.
از مجروحيت شيميايي تان گفتيد. در چه عملياتي شيميايي شديد؟
قبل از مجروحيت شيمياييام، در عمليات بيتالمقدس براي آزادي خرمشهر، يكبار از ناحيه دست چپ زخمي شدم و يكبار ديگر دچار موج انفجار شده بودم، با اين همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عمليات خيبر شيميايي شدم. آن روز چند نفر زخمي شدند. من با قايق، زخميها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان ميبردم كه شط را بمباران شيميايي كردند. ما هم خبر نداشتيم كه اصلاً شيميايي چي هست. ساعت 10 و نيم صبح بود. روي آب بوديم و آنجا هواي شيميايي را تنفس كرديم. بمب شيميايي را توي آب انداختند. نيزارها همه سوختند. دودش سفيد و غليظ بود و در هوا ميچرخيد.
از وضعيت جسماني خود و همرزمانتان هم بگوييد؟
وقتي به ساحل رسيديم، يكي از بچهها آتش گرفته و روي زمين افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش كردم. خودم هم بدنم ميسوخت. ما را به بيمارستان بردند. بين مجروحهايي كه با قايق به ساحل رساندم، اسراي عراقي هم بودند. آن موقع استاديوم ورزشي اهواز تبديل به نقاهتگاه مجروحان شيميايي شده بود. ما را به آنجا بردند و شستوشو دادند و بعد هم به بيمارستان نجميه تهران منتقلمان كردند. دوران بستري ام سه ماه طول كشيد. بدنم تاول زده بود، احساس خفگي داشتم، خون استفراغ ميكردم. هنوز هم خون استفراغ ميكنم.
بعد از اين بهبودي، دوباره به جبهه برگشتيد؟
بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحيت شيميايي عامل گاز اعصاب شدم. عراقيها بعد از اينكه فاو را گرفتند، ميخواستند شلمچه را هم بگيرند كه ما آنجا بوديم. هواپيماها آمدند و 10 تا 10 تا بمبهاي گاز اعصاب ريختند. ما توي سنگرمان بوديم، رفتيم ماسك زديم، ولي ديگر فايده نداشت. سه نفر بوديم. تشنج كرديم. يكي از بچه ها، بچه تبريز بود، 12 - 13 ساله. سرش را محكم ميزد به ديوار. خون از سر و صورتش سرازير شده بود ولي هيچ چيز را احساس نميكرد. فقط سرش را محكم ميزد توي ديوار. از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آنجا بردند تهران. بيمارستان نجميه، بيمارستان بقيهالله، بيمارستان مصطفي خميني و بيمارستان جماران. براي مجروحيتم با گاز اعصاب نزديك شش ماه بستري بودم.
چه چيزي باعث شد كه بعد از مجروحيت شيميايي تان دوباره به جبهه برگرديد؟
در جبهه، وقتي رزمندهها سر پست نگهباني ميرفتند، نفر بعدي را كه نوبتش ميشد، بيدار نميكردند و خودشان جاي بعدي هم بيدار ميماندند و نگهباني ميدادند. بچهها با هم مثل برادر بودند. پوتينهاي همديگر را واكس ميزدند، لباسهاي همديگر را ميشستند، كسي نميگفت اين لباس كي است و آن لباس كي است. همه را با هم ميشستند. حال و هواي آن موقع خيلي خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عمليات همه حاضر بودند. همه ميخواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خيلي سخت بود. بچهها توي جنگ ديده اند، خط مقدم شوخي نيست. همه اينها، مرا به جبهه جذب ميكرد.
وقتي مردم ميفهمند شما صاحب همان عكس معروف هستيد، چه رفتاري با شما ميكنند؟
مردم اهواز نسبت به من محبت دارند و وقتي اين موضوع را ميفهمند، خوشحال ميشوند. من هم آنها را دوست دارم. بعضي از مردم، با تعجب به من نگاه ميكنند و ميپرسند كه اين عكس كجا از من گرفته شده است. من هم برايشان تعريف ميكنم. برايشان جالب است كه صاحب اين عكس، اهوازي است. در مناسبتهاي مختلف مثل هفته دفاع مقدس و بسيج، مسئولان سپاه و نيروي انتظامي از من دعوت ميكنند كه در همايش آنها شركت كنم و براي مردم از خاطرات جبهه بگويم.
چه سالي اولين بار، عكستان را روي ديوار شهرتان نقاشي شده ديديد؟
نخستينبار، سال 70 عكسم را روي يكي از ديوارهاي اهواز كنار عكس رهبرمان نقاشي شده ديدم. شعبه انصار سپاه با همكاري شهرداري، اين نقاشي را كشيده بود. به اين شعبه رفتم و خودم را معرفي كردم. براي آنها هم عجيب بود كه صاحب اين عكس الان روبهرويشان ايستاده است. بعد از آن، هميشه در همايشها از من دعوت ميكردند تا حضور پيدا كنم و بعد خيلي از مردم شهر، فهميدند كه صاحب اين عكس، يك اهوازي است.
وقتي اين عكستان را ديديد، چه حسي داشتيد؟
خيلي متعجب بودم. عكس مرا كنار عكس رهبر انقلابمان كشيده بودند و از اين نظر خوشحال بودم، اما از طرف ديگر، خودم را كوچكتر از اين ميديدم كه در كنار ايشان، نقاشي شده باشم.
شهرهاي ديگر چطور؟ اين عكستان در ديوارهاي شهرها و استانهاي ديگر هم نقاشي شده است. مخصوصاً در مراسمهاي مختلف كه به مناسبت هفته بسيج يا دفاع مقدس برگزار ميشود، عكستان را روي بنر نقاشي ميكنند. تا حالا در شهرهاي ديگر، اين عكستان را ديديد؟
بله، گاهي كه براي درمان مجروحيت شيميايي ام به بيمارستان بقيه الله يا ساسان ميآيم، عكسم را روي ديوار ميبينم. يكبار يكي از فرزندانم به مشهد رفته بود كه در آنجا هم عكس مرا ديده بود. اين عكسم، براي مردم جذابيت داشته است و در شهرهاي ديگر هم آن را نقاشي كردند.
فكر ميكنيد، معروف شدن عكستان، كار شما را سخت كرده يا آسان؟
قطعاً سختتر ميكند. مردم وقتي با من برخورد ميكنند، انتظار دارند همان فردي باشم كه در جبهه بودم. يعني خاكي، با محبت، ديندار، ميهن دوست و... من هم سعي ميكنم همانگونه رفتار كنم. عكس من يادگار دوران دفاع مقدس است و براي ارزش نهادن به آن روزها، بايد به گونهاي رفتار كنم كه مردم ارزش آن روزها را حس كنند.
بعضي از مردم اعتقاد دارند كه صاحب اين عكس، در عمليات كربلاي يك شهيد شده است. تا حالا كسي اين سؤال را از شما پرسيده است؟
بله، گاهي پيش آمده است. من به آنها ميگويم كه زنده ام و شهيد نشده ام. سپس درباره عمليات و روزي كه عكسم را از من گرفتند، با آنها صحبت ميكنم و قانعشان ميكنم كه آنها اشتباه تصور ميكردند. من عكسهاي ديگري هم دارم كه نشان ميدهد صاحب اين عكس هستم.
فكر ميكرديد كه اين عكس يك روزي اينقدر معروف شود؟
خير، اين يك توفيق است. آن روز اصلاً فكرش را نميكردم. فكر ميكنم، اين تكليفم را نسبت به مردمم بيشتر ميكند.
از وضعيت خانوادگي خود بگوييد. در آن زمان چگونه زندگي ميكرديد؟
خانواده من زندگي متوسطي داشتند. پدرم كشاورز بود و من گاهي در اين كار به او كمك ميكردم. بعد از شروع جنگ، 13 ساله بودم كه به جبهه رفتم و صد ماه توفيق حضور داشتم.
هر چند وقت يكبار براي درمان به تهران ميآييد؟
من هر ماه به تهران ميآيم و در بيمارستان بقيهالله و ساسان بستري ميشوم. مجروحيت شيميايي ام از ناحيه ريه است و بارها عمل شستوشوي ريه انجام دادهام. پوست و چشمم هم كمي آسيب ديدهاند، اما نه به اندازه ريه ام. دكتر مصطفي قانعي، پزشك متخصصم است؛ در درمانم، نقش زيادي داشته است كه از او ممنونم.
او نفس می کشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدایی دارد که دل را فرو می ریزد. تاپ تاپی غریب که صدای دلهره دارد، و پرده های گل دار بر روی پنجره، اتاق ساده و کوچک او را شبیه اتاق سرد بیمارستانی می کند.
به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از وبلاگ " جانبازان شیمیایی ایران" سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است.
سال 59 در بستان زندگی می کردیم که بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره کرد. به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم، در بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند. در کرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسئول گردان 40 نفره شدم.
کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیک های عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاک سازی می کردیم.
عراقی ها، کرخه نور را مین گذاری کرده بودند. بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچه های خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالی ها بالا رفت. می گفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چاره ای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور را شروع کردیم.
آن روز 50 نفر از بچه ها از روی مین ها رد شدند. مین ها ضدنفر بودند و می کشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را بچه ها یکی یکی رفتند و باز کردند.
من حساب می کنم که در هر متر، حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی... و هر کدام که پیش می رفت، پا جای پای کسی می گذاشت که لحظه ای پیش از او، جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود.
فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند. یکی یکی. یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم می شد، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.
نه، چاره نبود، بچه ها می رفتند و راه را باز می کردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچه ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اکبر و یاحسین (ع) می گفتند و می رفتند و از روی مین رد می شدند و راه را باز می کردند.
سال 61 در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم.
دیگر او را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از کنگره ها و جشنواره های زیادی سراغ این عکس را می گرفتند و دنبالش می گشتند، من هم به آنها می دادم.بعضی ها به اشتباه تصور می کنند که این صاحب این عکس در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست. من زنده ام و حالا با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه نرم می کنم.
در عملیات خیبر شیمیایی شدم
قبل از مجروحیت شیمیایی ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر، یک بار از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.
آن روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمی ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان می بردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که اصلا شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آن جا هوای شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا می چرخید.
وقتی به ساحل رسیدیم، یکی از بچه ها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش کردم. خودم هم بدنم می سوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین مجروح هایی که با قایق به ساحل رساندم، اسرای عراقی هم بودند. آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهت گاه مجروحین شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و شست و شو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند. دوران بستری ام سه ماه طول کشید. بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون استفراغ می کردم. هنوز هم همینطور.
بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر بودیم. تشنج کردیم. یکی از بچه ها، بچه تبریز بود، 12 ـ 13 ساله. سرش را محکم می زد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمی کرد. فقط سرش را محکم می زد توی دیوار.
از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بیمارستان نجمیه، بیمارستان بقیه الله، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.
در جبهه، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند و خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی می دادند. بچه ها با هم مثل برادر بودند. پوتین های همدیگر را واکس می زدند، لباس های همدیگر را می شستند، کسی نمی گفت این لباس کی است و آن لباس کی است. همه را با هم می شستند.
حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه می خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچه ها توی جنگ دیده اند، خط مقدم شوخی نیست.همه این ها، مرا به جذب جبهه می کرد.
سال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همان جا شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمی گفت. می گفت: آزادی، برو.
شبها بیدار هستم
حالا هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی می شوم، خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم، داروهایم هم همه خارجی هستند. هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...
خودمان راهمان را انتخاب کردیم. خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم. من هم حالا با همین دردها تا آخر عمر ادامه می دهم. باید مردم بدانند، باید بچه ها بدانند. هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال دفاع مقدس هستند. باید بگویند که آنها که رفتند، خودشان را برای دین و ناموس و کشورشان فدا کردند.
حالا بچه ها مثل بچه های زمان جنگ نیستند. این بچه ها پرورش و هدایت می خواهند، باید کسی باشد که راه آنها که به جبهه ها رفتند را ادامه بدهد. این بچه ها باید از یک جایی شروع کنند، باید به کشورشان وفادار باشند. ایثار و فداکاری باید زنده بماند.
ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم. ما فقط از خاک خودمان دفاع می کردیم. فقط به فکر کشور خودمان بودیم، می خواستیم مرز خودمان را نگه داریم. خدا را شاهد می گیرم که باید مرزهایمان را با قدرت نگه داریم. همین حالا هم برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین رد بشوم و فدایی بشوم.