آیا سخنان ائمه اطهار علیهم السلام در مورد علوم تجربی هم معتبر است؟

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
آیا سخنان ائمه اطهار علیهم السلام در مورد علوم تجربی هم معتبر است؟

آیا سخنان ائمه اطهار علیهم السلام در مورد علوم تجربی هم معتبر است؟

مسئله‌ “علم و دين” از بحث‌برانگيزترين موضوعات در حوزه مطالعات الاهياتي است و با وجود سابقه طولاني، همواره به صورت موضوعي زنده و اثر گذار در بحثهاي انديشمندان بروز كرده است. اين مسئله داراي شاخه‌هاي متعددي است كه هريك از آنها، به نوبه خود پراهميت هستند. از اينروي يكي از فروع مسئله “علم و دين” كه دل­مشغولي بسياري از انديشمندان مشرق و مغرب زمين بوده و هست نسبت ميان علم و دين است. اساسا در اين حيطه، اين پرسش بنيادين طرح مي‌گردد كه چه ارتباط و سنخيتي ميان علم و دين برقرار است. متفكران و انديشمندان اسلامي و مسيحي در پاسخ به اين پرسش، رهيافتهاي گوناگوني اتخاذ نموده‌اند كه با حصر عقلي نه چندان دقيق، مي‌توان اين ارتباط را در ذيل سه عنوان تعارض، تعاضد و تفارق خلاصه نمود. مدافعان هريك از اين نظريات براي مدعاي خود، دلايلي اقامه نموده‌اند، اما با مداقه‌اي در اين تئوري ها به اين نتيجه رهنمون مي‌شويم كه پاره‌اي از اين نظريات به راه ناصوابي رفته و نتايج صحيحي صيد ننموده‌اند. گفتني است كه ما در اين مجال مختصر قصد آن را نداريم كه به پردازش يكايك اين نظريات بپردازيم و توالي آنها را بررسي و ما حصل نتايجشان را اعلام نماييم كه اين كار از حوصله اين نوشتار خارج است و محمل ديگر براي طرح اين مسائل سترگ نياز است. باتوجه به اين مقدمه ناچيز كه تنها بهانه‌‌اي براي طرح غرض اصلي بود،‌ ما قصد اين را داريم كه به معرفي اثري برگزيده،‌ در حوزه ارتباط ميان علم و دين بپردازيم. “دين و دانش: بررسي انتقادي مسئله تعارض علم و دين” كه اينك در هيئت كتاب به زيور طبع آراسته شده است، پايان نامه پژوهشي آقاي محمدحسين مهدوي‌نژاد براي اخذ درجه كارشناسي ارشد از دانشكده الهيات و معارف اسلامي دانشگاه امام صادق(ع) بوده است كه درسال 1381 در كنگره دين پژوهي به عنوان پايان‌نامه برگزيده كشوري انتخاب شده، اين زحمت را متقبل گرديده كه با بهره‌گيري از پژوهشهايي كه در مسئله علم و دين به عمل آمده است، گزارشي منظم از تاريخ تعارض علم و دين - كه يكي از نسبت‌هاي ميان علم و دين است - در دنياي مسيحيت و راه‌حلهايي كه متفكران غرب براي رفع تعارض در آن يافته‌اند، ارائه كند. كتاب حاضر در مجموع از دو مقدمه و چهار فصل فراهم آمده است. مقدمه كه عصاره پژوهش و تاليف است حاوي نكات ارزنده‌اي است كه دكتر عليزاده - كه نقش استاد راهنماي پايان‌نامه - كتاب حاضر فعلي - را داشته‌اند - آن را به نگارش درآورده‌‌اند.
ديگر مقدمه اين اثر از آن مولف است كه با قلمي شيوا و موجز ماحصل پژوهش و تحقيق خود را توضيح داده است. ما به دليل محتواي غني اين مقدمات ابتدا مروري گذرا بر آنها داريم و در ادامه به صورت خلاصه‌نويس به توصيف‌ فصول اثر مي‌پردازيم.
علم و دين از جمله مفاهيمي است كه تعاريف بي‌شماري برايشان ارائه شده است، اما با وجود كثرت تعاريف از اين دو مفهوم، مي‌توان تحويلي براي آنها جست به اين معنا كه علم را حاصل فهم آدمي از جهان هستي و طبيعت بدانيم و دين را حاصل فهم از وحي. از جمله مشتركات علم و دين، گرايش به آنهاست كه در وجود آدمي تعبيه شده‌اند. خداگرايي، حس ديني و به تعبير قرآن كريم، فطري بودن دين،‌ امري است كه بسياري از روان‌شناسان بر آن صحه نهاده‌اند. همچنين طرح پرسش و كاوش و جستجوگري از لوازم فطرت كنجكاو آدمي است؛ معناي اين سخن آن است كه انسان در حالت طبيعي، هم طالب علم است و هم طالب دين و به اين لحاظ سخن گفتن از تعارض علم و دين امري غير ممكن براي آدمي است. از ديگر دلايل متقين بر رفع تعارض علم و دين در نظر گرفتن قول و فعل خداوند است كه به هيچ‌وجه من الوجوه امكان طرح تعارض ميان علم و دين وجود ندارد؛ زيرا دين را براساس توصيفي كه از آن به دست داديم، قول خداوند است و علم، قانونمندي‌هايي است كه صنع و فعل الهي از آن برخوردار است؛ با ضميمه كردن اين دو مقدمه، چگونه مي‌توان نتيجه گرفت كه قول و فعل خداوند باهم در تعارض است؛ زيرا تعارض ميان قول و فعل شخصي واحد به نقصي در علم و قدرت او يا غرض و مرضي كه آن هم مآلا به نقص ارجاع داده مي‌شود،‌ مربوط مي‌شود؛ حال آنكه خداوند قادر علي‌الاطلاق و عالم همه‌دان و خيرخواه محض است؛ از اين رو، تعارض علم و دين،‌ تعارضي بدوي و ظاهري است و نه تعارض حقيقي و واقعي كه امري محال و ممتنع است. البته تعارض در بادي نظر هم ناشي از سوء فهم ما از جهان يا از وحي و يا هر دو هم هست. علي هذا رو در رو شدن با اين تعارضها منجر به تلاش و كوشش علمي مضاعف و بازگشت و سير دوباره در حوزه علم و دين مي‌شود كه اين امر، هم براي علم و هم براي دين نتايج گوهرباري به ارمغان مي‌آورد. تاريخ مناسبات علم و دين در دنياي اسلام، سرشت و سرنوشت متفاوتي از آنچه در عالم مسيحيت رخ داده، داشته است.

دلائل تعاضد علم و دين
در فرهنگ اسلامي آنچه كه مجال طرح داشته، تعاضد يا همان سازگاري ميان علم و دين است كه اين امر، خود بي‌دليل نيست. دليل اولي اين تعاضد علم و دين را مي‌توان در ترغيب و تشويق‌هاي پيامبر بزرگوار اسلام(ص) و ائمه عليهم‌السلام جستجو نمود. پيامبر(ص)،‌ پس از مبعوث شدن به مقام نبوت و رسالت و اتصال به عالم بيكران و لايزال الهي، در نخستين قدم، مردم را به فراگيري علم و دانش فراخواند - كه آيات اول سوره علق مويد اين مدعاست - و بالاترين ارج و منزلت را براي خواندن، نوشتن و آموختن قائل گرديد و پايه بزرگ‌ترين تمدنها و بالند‌ه‌ترين فرهنگ‌ها را در جهان پي‌ريزي كرد و پيروان خود را به آموختن علم و حكمت، از آغاز تا پايان زندگي (اطلبوا العلم من المهد الي اللحد) و از نزديك‌ترين تا دورترين نقاط جهان (و لوبالصين) و به حربها و هزينه‌اي (ولم بسفك المهج و خوض اللجج) تشويق كرد و اين درست مقابل تلقي ديني مسيحيان است كه در آن اساسا دانستن و آموختن شجره ممنوعه تلقي شده است.
نكته ديگري كه سبب گرديد در دنياي اسلام، ‌تعارض ميان علم و دين فرصت عرض‌اندام در مقابل يكديگر را نداشته باشند.
به مسئله كم اهميتي دانشهاي تجربي در نزد مسلمين بر مي‌گردد. اما در عوض فلسفه كه به عنوان دانشي اجنبي تلقي مي‌شد، اين مجال را پيدا نمود كه به جاي علم در مقابل دين بايستد. البته اين ايستادگي فلسفه حكايت از اين نمي‌كند كه روي آورد همه مسلمين انزجاري است، بلكه بالعكس اتباع ائمه اطهار(ع)، ضمن تاييد و پذيرش فلسفه - كه دانشي وارداتي به حساب مي‌آمد - به توسعه و تكميل آن پرداختند. اما آنان كه به فلسفه روي خوش نشان ندادند كه عمدتا اشاعره و اهل‌حديث بودند بر اين پندار غلط بودند كه فلاسفه در به كارگيري فلسفه به نتايجي رهنمودن شده بودند كه متغاير و متضاد با آموزه‌هاي ديني بود و به زعم آنها اصولا به كارگيري عقل فلسفي در موضوعات و مقولات ديني، توشه‌اي جز كفر و الحاد براي آدمي ندارد. كه حد اعلاي اين جريان تفكر را ما در غزالي مي‌بينيم. وي در كتاب “فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقه” فلاسفه را با زنادقه يكسان دانسته است و در كتاب ديگرش يعني “تهافت الفلاسفه”، بيست مسئله از مسائل فلسفي را انتخاب كرده و فيلسوفان را به جهت اعتقاد به آنها به شدت مورد انتقاد و مذمت خود قرار داده است و از اين ميان، سه مسئله را انتخاب كرده و فيلسوفان را به جهت اعتقاد به آنها تكفير كرده است. گفتني است كه فيلسوفان هم افزون بر پاسخ به ايرادهاي افرادي مانند من جمله غزالي، به آنها از موضع ديني و هم از موضع عقلي و فلسفي خرده گرفته‌اند. به هر روي آنچه كه در دنياي مسيحيت به عنوان تعارض ميان علم و دين طرح مي‌شود در دنياي اسلام به دليل ناآشنايي مسلمين با دانشهاي تجربي شكل ديگر به خود گرفته است كه آن همانا چالش ميان دين و فلسفه است. و اما درباره تعارض علم و دين در سنت مسيحي بايد گفت كه: آبستن اين تعارض در اواسط قرون وسطي است و در عصر روشنگري اين محصول ناميمون به بار مي‌نشيند.
گفتني است به دليل سخت‌گيري و تعصبات بي‌جاي اصحاب كليسا بر صاحبان فكر و انديشه و همچينن راه‌اندازي دستگاه تفتيش عقايد، سبب گرديدند دين كه چون چماقي بر سر علم زده مي‌شد به يكباره كنار نهاده شود و در عوض اين علم است كه سكان كشتي انديشه و مذهب را به عهده بگيرد و به طوري كه علم فراتر از رسالت حقيقي‌اش، خود را به عنوان حلال تمام مشكلات جامعه و زندگي بشر معرفي نمايد. لذا مذهب و دينداراي حكم ثانويه‌‌اي بودند كه توجهي زيادي به آن نمي‌شد.
اين مسئله و همچنين بي‌حد و حصر انگاشتن دانشهاي تجربي تا آنجايي كه در مسائل مذهبي بدون در نظر گرفتن به اظهارنظر مي‌پرداخت، مسئله تعارض علم و دين متولد گرديد. بدين‌ترتيب، علي‌رغم اينكه دين در سده‌هاي متمادي شان و جايگاه رفيعي بر ابدان و اذهان آدميان داشت و دلها را آرام مي‌نمود از عصر روشنگري به بعد رفته رفته ذهنها تسخير علم گشت و علم تنها راه و مددكار موثق به حقيقت شد و دين مهجور ماند. با روي كارآمدن علم، زمينه تاخت و تاز آن فراهم آمد. اين سرعت علم تا جايي ادامه يافت كه برخي از عالمان علوم تجربي، اساسي‌ترين اصول فلسفي همچون اصل عليت را به دليل اينكه نتوانستند در زير تيغه جراحي آزمايشگاه تشريح نمايند و خللي ميان اين اصل متافيزيكي با پاره‌اي از اصول علم فيزيك - كه خود را در صدر علوم تجربي مي‌دانست - به ‌وجود آمد مورد انكار خود قرار دادند. اين تحول علم اين دو مطلب را به يدك مي‌كشيد كه “علم” در عرصه فناوري قصد رقابت با خداي دينداران را دارد و از سويي ديگر،‌ منكر دانسته‌هاي ثابت و يقيني شده و آن را محال پنداشته است. علاوه بر تطور معنايي دو واژه “علم” و “دين” در عصر جديد، نحوه ارتباط آنها نيز فراز و نشيب‌ها و نقاط عطفي به خود ديده است. سده هفدهم ميلادي، دوره آنچنان تحول سريع در جهان‌بيني بشر بود كه به درستي مي‌توان از تولد علم جديد در اين سده نبوغ‌پرور سخن گفت: سوال اصلي در عصر پيدايش علم جديد اين است كه به هنگام وقوع ناسازگاري ميان علم و آنچه محصول وحي الهي است،‌ چه بايد كرد؟ اين بحث به دليل اهمتيش انديشمندان بسياري را به خود مشغول نموده است به طوري كه مي‌توان رهيافتهاي متفاوتي را در ميان آنها سراغ گرفت. عده‌اي با ابراز رابطه خصمانه ميان علم و دين كوشيدند تا آن دو را ناسازگار جلوه دهند، تاجايي كه برتراندراسل[1] اين ناسازگاري را در گوهر علم و ذات دين دانست. در مقابل، برخي از فيلسوفان و متكلمان و بيش از همه، كساني كه هم مهر دين بر دل داشتند و هم اهتمام جدي به علم، سعي كردند تا سازگاري و انطباق يافته‌هاي علمي را با آموزه‌هاي وحياني به اثبات رسانند. از سويي ديگر كساني مانند كانت[2] و اگزيستانسياليستها[3] و طرفداران نظريه تحليل زباني ساز جدايي مطلق علم و دين را نواختند. كتاب “دين و دانش: بررسي انتقادي مسئله تعارض علم و دين” كه منتقدانه به رهيافت تعارض ميان علم و دين نگريسته است مشتمل بر چهار فصل است. فصل نخست، در بردارنده مسئله تعارض علم و دين و پيشينه آن است. اين فصل كه به مثابه مقدمه‌اي بنيادي براي ديگر فصول به شمار مي‌آيد. متشكل از بخش‌هايي چون واژه‌شناسي مفاهيم به كار رفته در عنوان مسئله علم و دين در نزد فيلسوفان ماتقدم ماتاخر غربي،‌ چيستي تعارض و اقسام آن، نسبتهاي ممكن ميان علم و دين است. از ديگر مسائل مهم فصل اول سخن گفتن در باب پيشينه مسئله تعارض علم و دين است؛ به اين معنا كه چه علت يا علتهايي باعث شد كه علم و دين كه حاوي مشتركات زيادي بودند رابطه آنها به تعارض بينجامد. در پي پاسخ به اين پرسش مي‌توان به دلايلي چون بد رفتاري اصحاب كليسا با دانشمندان علوم تجربي در قرون وسطي اشاره كرد كه خود اين عامل، جرقه‌اي شد كه در عصر انقلاب علمي و روشنگري نقطه افترق علم و دين به حد اعلاي خود رسد، به گونه‌اي كه علم حد و حدود خود را نشناخته و در ‌آموزه‌هاي ديني و مذهبي راه پيدا نمايد و در مقام نظرخواهي به جاي دين به اظهارنظر بپردازد. اين جريان پيش رونده، در سده نوزدهم و بيستم ميلادي با روي كارآمدن جريان تحصلي[4] و به دنبال آن پوزيتويسم منطقي چون شوكي بود كه به دين و امور متافيزيكي وارد شد و تا آن جا پيش رفت كه دين را از ساحت علم كنار نهاده و در نهايت حكم به بي‌معنايي و بيهودگي دين و گزاره‌هاي متافيزيكي كرد. لذا اگر بخواهيم اين سيرخطي علم و دين را نشان دهيم اينگونه مي‌توان ترسيم كرد كه قرون وسطي نقطه آغازي است كه علم خود را مستقل از دين فرض مي‌كند و در عصر انقلاب علمي تنها علم است كه هدف مطلوب خوانده مي‌شود، لذا حوزه كاري علوم تجربي وسعت پيدا مي‌كند و در عصر روشنگري تا جايي قدم بر مي‌دارد كه با آموزه‌هاي مذهبي و ديني درگير و تعارضي ميان آنها به ‌وجود آيد و در قرن بيستم ميلادي نتيجه تعارض، بي‌معنايي گزاره‌ هاي ديني قلمداد گردد. اين جريان علم و دين كه در سنت مسيحي به تعارض كشانيده شده است را ما به خوبي مي‌توانيم در فصل اول اين كتاب هنگامي كه از پيشينه مسئله تعارض علم و دين صحبت مي‌شود ببينيم. مولف در فصل دوم كتاب به جايگاه در ميان معارف بشري اشاره مي‌نمايد؛ معارفي چون علم كلام و فلسفه دين‌ كه رابطه نزديك ميان اين دانشهاي معرفتي با علم و دين وجود دارد. فصل سوم به اين امر اختصاص يافته است كه مصداق‌هاي متفاوت تعارض علم و دين را چه در سنت اسلامي و چه مسيحي مورد بررسي قرار داده و راه حل برون رفت از اين تعارضات را به تصوير كشد. گونه‌هايي از تعارض ميان علم و دين كه مورد بررسي مولف قرار گرفته، عبارتند از: 1- تعارض ميان گزاره‌هاي علمي و ديني كه داراي اقسام متفاوتي هستند مانند حركت و سكون زمين، مسطح بودن يا كروي بودن زمين،‌ نور دادن كره ماه به همه آسمان، آسمانهاي هفتگانه، زوجيت همه موجودات زميني، مراحل شكل‌گيري جنين در رحم مادر، مسئله شهابهاي آسماني، نسبت دادن بيماري رواني و جسماني به مس شيطان، تعارض وقوع معجزه با علم، تعارض علم با اعتقاد به خدا، نظريه تكامل و انديشه‌ ديني كه داروين آن را پيش كشيد و بحثهاي دامنه‌داري ميان علم و دين رد و بدل شد كه در نهايت براساس فرضيه داروين تعارضي كامل ميان علم و دين برقرار شد،‌ توفان نوح و مسئله عمر زمين است. از ديگر تعارضاتي كه مولف در اين فصل مورد مداقه خود قرار داده است مي‌توان به تعارض ميان پيش‌فرضهاي علمي و پيش‌فرضهاي ديني اشاره كرد كه اين قسم از تعارضات همچون تعارض قبلي داراي اقسام و نمونه‌هايي است كه مولف در دستور كار خود قرار داده تا به بحث و بررسي آنها بپردازد. خوانده شد تعارض ميان روحيه علمي و ديني، تعارض ميان جهان‌بيني علمي و ديني از ديگر تعارض‌هايي است كه مولف به آنها پرداخته و در جهت حل اين تعارضات گام برداشته است. و اما فصل چهارم كه به گمان خود مولف، مهمترين فصل كتاب است، به تقرير و نقد راه‌حل‌هاي تعارض علم و دين اختصاص يافته است. در اين بخش مولف اين دلمشغولي را به همراه داشته تا تقريري منقح و ساختاري نظا‌م‌مند از نظريات ارائه كند و با تكيه بر پيش‌فرض‌ها و لوازم منطقي نظريات، هريك از آنها را در ترازوي محك خود قرار داده و به ارزيابي آنها بپردازد. اين فصل از لحاظ كمي به تنهايي نصف حجم كتاب است كه حكايت از با اهميت بودن آن مي‌كند. به هر روي آنچه كه در اين فصل مورد تحقيق قرار گرفته است عبارتند از: ابزار انگاري علم در نزد فلاسفه‌اي چون بلارمين، اوسياندر، پيرموريس، ابزارانگاري در دين نزد دانشمنداني چون گاليله، ريچاردبون و بريس‌ويت، استيس تفكيك زبانهاي علم و دين: كه خود شامل قسمت‌هاي مجزايي چون ماهيت زبان و كاركردهاي مختلف آن، زبان دين و زبان ديني، علل و عوامل طرح مسئله زبان ديني،‌ مسئله تعارض علم و دين، مسئله معناداري زبان،‌ مسئله معناشناسي اوصاف الهي، عدم معناداري زبان دين مي‌شود؛ زبان ديني به عنوان بازي زباني مستقل كه ديدگاه مورد نظر ويتگنشتاين دوم است همچنين در ذيل اين فصل مورد تحقيق قرار گرفته است البته مولف ضمن پرداختن به اين نظريه بازي زباني،[5] اشاراتي كوتاه به نظريات ويتگنشتاين در باب ماهيت زبان چون نظريه تصويري زبان،[6] داشته است. ديدگاه پل تيليش - متاله انگليسي - كه به تلقي نمادين از زبان دين پرداخته، از ديگر مباحثي است كه مولف را به خود واداشته است. گفتني است كه مولف هريك از اين نظريات را ابتدا تقرير و سپس مورد جرح و نقد خود قرار داده است.




برگرفته از: روزنامه رسالت

[1]. Russell, Bertrand Arthur william (1827-1970.)

[2]. Kant, Immanuel (1724 - 1804.)

[3] . اگزيستانسياليسم existentialism كه يكي از مكاتب مهم سده معاصر است فلاسفه‌اي با نفوذ در درون خود پرورانده است. گفتني است كه آغازگر اين مكتب كي‌يركگور raen(?( kierkegaard, S1813 -1855) دانماركي است كه متعلق به قرن نوزدهم است. حال اگر اگزيستانسياليسم را از مكاتب قرن بيستم به شمار مي‌آورند.
به اين اعتبار است كه اين مكتب، پس از تاسيس آن توسط كي‌يركگور، به مدت يك قرن ناشناخته ماند. در ابتداي قرن بيستم، نيچه ( Nietzsch, Fried rich(1844 - 1900) مردم را به وي توجه داد. اين مكتب در سير تطور خود، به دو شاخه‌ الحادي و الهي منشعب مي‌شود. گفتني است كه تقسيم فلاسفه غربي در درون يك مكتب به دو شاخه مجزاي الحادي و الهي امري است رايج كه ما به غير از مكتب اگزيستانسياليسم، در دوران قبل‌تر يعني در دوره‌ جديد در مكتب ايده‌آليسم هگل همين امر را مشاهده مي‌كنيم. يكي از ويژگي‌هاي هگل ( Hegel, George wilhem Freidrich(1770 - 1831)) آن است كه در زمان حيات خود دو دسته شاگرد تربيت كرد. يك دسته شاگرداني كه از آنها به شاگردان دست‌راستي هگل تعبير مي‌كنند. شاگردان دست راستي هگل به لحاظ تفكر فلسفي، الهي و به لحاظ سياسي،‌ محافظه‌كار و حافظ وضع موجودند. برادلي ( Bradley, Francis Herbert(1846 - 1924))، مك تاگارت ( mc Taggart, John(1866 - 1925))، (هر دو اهل انگلستان)، از جمله شاگردان دست راستي هگل هستند. دسته ديگر شاگردان دست چپي هگل هستند كه در راس آنها فوئر باخ ( Feurbach, Ludwig(1804 - 1872)) است. و بعد از او، ماركس ( karl1818 - 1883)) وmarx( و انگلس ( Engles, Freidrich(1820 - 1895)) قرار دارند.
استالين ( Stalin, Joseph(1879 - 1953))، لنين ich(پ( Lenin, vladimir Il1870 - 1924))، پلخانوف ( plekanov, Gerogii valentionovich(1857 - 1918)) و تروتسكي ( Trorsky, Leon(1879 - 1940)) از ديگر شاگردان دست چپي هگل هستند. اين گروه از شاگردان هگل به لحاظ فلسفي، ملحد و غيرالهي هستند و به لحاظ سياسي و اجتماعي، انقلابي و ناقض وضع موجود مي‌باشند. همانطور كه پيش‌تر گفتيم مكتب اگزيستانسياليست به دو شاخه الهي و الحادي تقسيم مي‌شود. افراد شاخص الهي بعد از خود كي‌يركگور، عبارتند از : داستايوفسكي Dosto evskii, f(ل( dor1821 - 1881))، (رمان‌نويس روسي)؛ كارل ياسپرس ( Jaspers, karl(1883 - 1969))، (آلماني)؛ خانم سيمون وي ( weil, simone(1909 - 1943))، (فرانسوي) و گابريل مارسل ( marcel, Gabriel(1889 - 3 7 9 1))، افراد بانفوذ در شاخه الحادي عبارتند از: نيچه (آلماني)؛ ژان پل سارتر ( paul - Sartre, Jean(1905 - 1980))، (فرانسوي)؛ و همسر وي خانم سيمون دوبوار ( Beauroir, Simone de(1908 - 1986)) و آلبر كامو (Albert, camu(1913 - 0 196)) ، (فيلسوف الجزايري تبار فرانسوي.)

[4] . مراد از جريان تحصلي همان پوزيتويسم )positivism( است كه نخست آگوست كنت ( komte, Auguste(1798 - 1857)) در نيمه دوم قرن 19 ميلادي، بنيان گذاشت، اما مكتب او چندان نپاييد. امروزه وقتي واژه پوزيتويسم را به صورت مطلق به كار مي‌برند مراد همان پوزيتويسم منطقي )logical positivism( به ذهن مي‌آيد. اين شاخه تحليلي يعني پوزيتويسم منطقي عنواني است كه بر مجموعه ديدگاه‌هاي عرضه شده توسط حلقه وين، در دهه 1920، اطلاق گرديد. حلقه وين محفلي بود متشكل از گروهي از انديشمندان و محققان در حوزه‌هاي گوناگون معرفت جديد، از فيزيك، فلسفه، رياضي و منطق تا روان‌شناسي، جامعه‌شناسي و اقتصاد. برخي از چهره‌هاي برجسته حلقه وين عبارتند از: موريتس شليك ( Schilick, Friedrich Albert moritz(1882 - 1936))، (فيزيك‌دان و فيلسوف)، وي بنيانگذار حلقه وين بود؛ رادولف كارناپ ( Rudolf1891 - 1970))و carnap(، (فيلسوف و منطق‌دان)؛ هانس هان )Han , Hans(، (رياضي‌دان)؛ ويكتور كرافت )kraft , viktor(، (مورخ و فيلسوف)؛ اتونويرات ( Neurath , otto(1882 - 1945))، (جامعه‌شناس و دانشمند اقتصاد سياسي)؛ فليكس كوفمان Fleix(? )kaufmann,، (وكيل دعاوي)؛ كارل منگر )menger , karl(، (رياضي‌دان)؛ كورت گودل ( Godel, kurt(1906 - 1978))، (رياضي‌دان و منطق‌دان)؛ هربرت فايگل )Feigle, Herbert(، (فيلسوف) و آلفرد آير ( Ayer, Alfred Jules(1910 - 1989))، (فيلسوف.)
- در مورد پي‌نوشت 3 و 4 نك: عليزاده، بيوك، فلسفه تطبيقي؛ مفهوم و قلمرو آن، نامه حكمت، ش 1.

[5] . anguage game l

[6] . -icture theory of language. p
مهدوي‌نژاد، محمدحسين، دين و دانش؛ بررسي انتقادي مسئله تعارض علم و دين، انتشارات دانشگاه امام صادق(ع)، ج اول، 1384.

موضوع قفل شده است