**سخنرانى پر سوز و گدازمولا علی (ع)**
تبهای اولیه
با سلام
مولا علی (ع) : وقتى به حضرت علىّ عليه السّلام خبر رسيد كه ارتش معاويه بر شهر مرزى أنبار تاخته، و فرماندار وى در آنجا به نام حسّان بن حسّان را به شهادت رسانده، و آنچه در شهر بوده به يغما برده است، وى خشمگين از كوفه بيرون آمد، و آنچنان آشفته بود كه بخود توجّه نداشت بگونهاى كه لباسش بزمين كشيده میشد، و مردم نيز در پى آن بزرگوار روان شدند ، و شتابان میرفت تا به محلّ «نخيله» (كه ميدان بسيج و سان لشكر كوفه بود) رسيد، در آنجا بر مكان مرتفعى از زمين، ايستاد، و اين سخنرانى پر سوز و گداز را ايراد نمود:
ابتدا در كمال فروتنى به ستايش پروردگار و درود بر پيغمبر خدا صلى اللَّه عليه و آله لب گشود :
و آنگاه فرمود: همانا نبرد با مخالفين دين، درى از درهاى بهشت میباشد (كه خداوند آن را بر روى دوستان مخصوص خود گشوده، و جهاد پوشش پرهيزكارى، و زره رخنه ناپذير خدا، و سپر محكم قادر متعال است).
كسى كه از روى كوته فكرى آن را ترك نمايد و مايل به آن نباشد، خداوند لباس خوارى و فرومايگى بر او بپوشاند، و وي را در گرداب بلا فرونشاند، و خوار گردانيده شود به حقارت و بی اعتبارى.
من در شب و روز، در آشكار و نهان، بارها نغمه فداكارى را در گوشهاى سنگين شما نواختم، و شما را به نبرد بی امان با آنان فرا خواندم تا قبل از آنكه به شما يورش برند بر آنان بتازيد، هم اكنون بار ديگر آن را تكرار مینمايم شايد با اين دم گرم من، خون نيم مرده و سرد و لخته شده در شريانهايتان بجريان افتد، سوگند به آنكه جانم در اراده اوست قلمرو سرزمين هيچ قومى ميدان تاخت و تاز دشمن قرار نگرفت مگر آنكه دچار خوارى و شكست شدند.
وه! كه چه سست عنصر بوديد، و در پاسخ دعوت من به بهانه هاى شرم آور، بار وظيفه خود را بر دوش يك ديگر نهاديد، و به اميد هم نشستيد، و هر كدام انتظار پيشگام شدن ديگرى را كشيديد، و با رها ساختن يك ديگر در سختیها، از بند مسئوليّت گريختيد، و سرانجام روزگار به دام ذلّتتان كشيد، و دشمن از هر سو بر شما تاخت و اموالتان را به يغما برد.
اين مرد غامد { سفيان بن عوف از قبيله بنى غامد در يمن فرمانده لشكر معاويه } است كه با سپاهيان تحت فرماندهى خود به شهر أنبار (شهرى در كنار شرقى فرات مقابل هيت كه در جانب غربى فرات میباشد) يورش برده، و فرماندار آنجا (حسّان بن حسّان) را با مردان زياد و زنانى از اهالى آنجا كشته است، و قسم به آفريدگارى كه جانم به اراده و اختيار اوست گزارش تكان دهنده اى به من رسيده :
كه يكى از سپاهيان ايشان بر دو تن از زنان كه يكى مسلمان، و ديگر زن غير مسلمانى كه پناهنده به مسلمين بوده حمله ور شده زيورهاى زنانه و دستبند و النگو، و گردنبند، و گوشواره هاى آنان را با كمال قساوت و بيشرمى از پا و دست و گردن و گوششان بيرون آورده و به تاراج برده (و آن دو زن براى نجات خود هر چه سوز دل را با قطرات اشك آميختند كسى به فريادشان نرسيده)
و آنگاه متجاوزين با غنائم فراوان، در حالى كه كوچكترين زخمى بر نداشته و قطره خونى از بدنشان نچكيده به پايگاههاى خود باز گشتهاند.
خجلت در دم بميرد، و سر به خاك تيره فرو برد، به نظر من نه تنها بر او سرزنشى نيست، بلكه چنين مرگى را سزاوار است و بسى شگفت انگيز و جاى دريغ است كه اين گروه بر كردار ناشايست خود، آن گونه پشت به پشت هم داده اند و كوشايند، و شما در كار حقّ خود چنين پراكنده ايد و سست عنصريد! وقتى خواستم كه در زمستان با آنها بجنگيد، با لحنى كه نماينده سستى شما بود،
گفتيد: اينك بوران و سرما است ، هنگامى كه در تابستان گفتم به نبرد با ايشان برخيزيد ، پاسخ داديد :
گرماى تابستان بيداد میكند ، بما مهلت بده تا فشار گرما كاسته شود.
شما كه با چنين بهانه هايى ، عاجزانه از گرما و سرما گريزانيد ، به خدا سوگند! از لبه تيز شرر بار شمشير برهنه دشمن بيشتر خواهيد گريخت (با چنين روحيه اى ، آنگاه كه آتش جنگ پيكرتان را بسوزاند چگونه خواهيد توانست سينه گناه آلود آنها را از هم بدريد و دست جنايتكارشان را از دامن خود كوتاه سازيد).
(سپس با لحن پرخاشگرانه اى فرمود:) اى مردنمايانى كه اثرى از مردانگى در شما (فكر و روحتان) نيست! با شما هستم! شمائى كه انديشه هاى مشوّشتان به كوتاهى انديشه و آرمان كودكى میماند كه نيازمند به دايه است و همچون پرده نشينان و عروسان تازه به حجله رفته كه براى هر چيز منتظر كمك هستند! به خدا قسم با سرپيچى و نافرمانيهايتان، فكر و نقشه ام را تباه ساختيد، و دل خونينم را با رفتار ناهنجارتان از جوش و خشم مالامال كرديد، تا كار به جايى رسيد كه مقام سربازى ام را لكه دار كرديد، و مردم مرا مسئول خودسريهاى شما دانسته و كاردانى مرا زير سؤال بردند تا آنجا كه قريش گفتند: پسر ابو طالب دلاور است ولى درست با تاكتيكهاى جنگى آشنائى ندارد و خام است، (با تعجّب فرمود) خدا خيرشان دهد ( تا بتوانند گفتار خود را سنجيده ادا كنند )، آيا در ميدان كارزار چه كسى فنون نظامى را بهتر از من میداند، و يا استوارتر و چيره دست تر از من است؟!
ادامه دارد...!!
به خدا سوگند هنوز به سن بيست سالگى نرسيده بودم كه در ميدان جنگ قد بر أفراشتم، و گامهاى پولادينم زمين سخت آنجا را لرزاند، و اكنون سنم از شصت گذشته (چگونه میشود با چهل سال سربازى، كه در همه جنگها تدابيرم موفّقيّت آميز و افتخار آفرين بوده، اكنون در مسائل جنگ ناپخته باشم) و لكن هيچ راهى و تدبيرى باقى نمانده است.
كسى كه فرمانش را نمیبرند چه میتواند بكند؟!- سه بار اين جمله را تكرار فرمود- در اين هنگام مردى بهمراه برادرش بپا خاست و عرضه داشت: اى امير المؤمنين، من و اين برادرم چنانيم كه خداوند از قول حضرت موسى بازگو نموده: رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي (پروردگارا هر آينه من مالك نيستم مگر نفس خود و برادرم را- مائده 5: 25).
به خدا قسم هر چه فرمان دهى اجرا خواهيم كرد، گر چه مجبور باشيم از ميان شعله هاى سوزان آتش چوب درخت «غضا» و بر روى خارهاى جانگزاى «قتاد» (درخت پرتيغى است) بگذريم، حضرت برايشان دعاى خير كرد؛ و آنگاه فرمود: و بكجا خواهيد رسيد از آنچه من خواسته ام و سپس از منبر پایین آمد.
معانی الاخبار جلد2 صفحه 235